Telegram Web Link
اتّفاق است اینکه با یک شعر، آنکه با یک نگاه می‌افتد
می‌زند زل به «چشم» غمگینی... و به روز «سیاه» می‌افتد

سال‌ها حوض بی سر‌ و پایی فکرهای بدون شرحی داشت
حال روی جنازه‌ی سنگیش روزها عکس ماه می‌افتد!

هوس و عشق از ازل با هم دشمنان همیشگی بودند
بعد تو آمدی و دنیا دید: عشق هم به گناه می‌افتد

خواستم انتهای غم باشی، شعر خواندم که عاشقم باشی
گفته بودند و باز یادم رفت: چاهکن توی چاه می‌افتد!

عشق مثل دونده‌ای گیج است، گاه در راه مانده می‌بازد
گاه هم پشت خطّ پایانی توی یک پرتگاه می‌افتد

دست می‌لرزد از... نمی‌داند! عقل شک می‌کند به بودنِ خویش
من منم! تو تویی! تو، من، من، تو... بعد به اشتباه می‌افتد!!
.
مثل کابوس دردناکی که شخصیت‌های واقعی دارد
می رود سمتِ... دور می‌گردد، می‌دود سویِ... آه! می‌افتد

زندگی ایستگاه غمگینی‌ست اوّلِ جاده‌های خیس جهان
چمدانی که منتظر مانده، اتوبوسی که راه می‌افتد...
.
سید مهدی موسوی
@seyedmehdimoosavi2
Forwarded from Fereshteh Malekfarnoud (Fereshteh Malekfarnoud)
Media is too big
VIEW IN TELEGRAM
لایو اینستاگرام فرشته ملک فرنود و دکترسید مهدی موسوی
.
گذاشت توو چمدونش دو تا لباس، یه کفش
سه تا کتاب، یه ساعت، یه بغضِ نیمه‌تموم
تمومِ گرمیِ آغوش و عطر خوب تنت
که بعد گم بشه توو یه مسیرِ نامعلوم

گذاشت توو چمدونش یه عکسِ تا خورده
عروسکش رو که خوابای درهمی داره
یه کیسه خاک، پُر از گریه، غرق خون و جنون
یه ابر که همه‌ی زندگیش می‌باره

خیال کرد فقط توی خونه تاریکه
خیال کرد که روزای خوب نزدیکه
صدای اسلحه اومد که غرق شلّیکه!
خیال کرد که باده! به اشتباه افتاد

گذاشت توو چمدونش صدای مامانو
لباس بچّگی و روزهای زندانو
هزار خاطره از کوچه‌های ایران و
به سمت یه شب بی‌انتها به راه افتاد

گذاشت توو چمدونش نگاه خیست رو
گلای باغچه رو، روزهای شادی رو
صدای خنده‌ت و برق چشات و دستاتو
شب شکنجه و کابوس انفرادی رو

گذاشت توو چمدونش یه روز برفی رو
یه بچّه رو ‌که توی مدرسه کتک خورده
هزار زخم قدیمی که جاش مونده هنوز
هزار خاطره از یه رفیق که مُرده!

خیال کرد فقط توی خونه تاریکه
خیال کرد که روزای خوب نزدیکه
صدای اسلحه اومد که غرق شلّیکه!
خیال کرد که باده! به اشتباه افتاد

گذاشت توو چمدونش صدای مامانو
لباس بچّگی و روزهای زندانو
هزار خاطره از کوچه‌های ایران و
به سمت یه شب بی‌انتها به راه افتاد

سید مهدی موسوی
@seyedmehdimoosavi2
Forwarded from سایه ها
«علی کریمی کلایه » از شاعران مطرح جریان غزل پست‌مدرن است که پیش از این، نه اثر شامل هشت مجموعه شعر و یک مجموعه داستان از او منتشر شده است. مجموعه داستان «یک شناسنامه، دو قبر» عنوان دهمین اثر و یا به عبارتی، دومین مجموعه داستان اوست که در اردیبهشت ۱۳۹۹ توسط #نشر الکترونیک سایه‌ها منتشر شده است. این مجموعه، شامل ۲۹ داستان کوتاه می‌باشد که در اغلب آنها از تکنیک‌های داستان‌نویسی پست‌مدرن بهره گرفته شده است.

برای دانلود این مجموعه داستان، وارد لینک زیر شوید:
http://sayeha.org/ap3924
▫️▫️▫️▫️▫️▫️▫️▫️▫️▫️
☑️ خانه ادبیات معاصر
@saaayehaaa
بوسه می‌گرفت به‌زور
ماه از لبِ عسلش
غرق گریه شد خورشید
ماه رفت توو بغلش

یه ستاره خندیدش
پشت ماه، ترمز کرد
رفت قاطیِ ابرا
آسمون اُوِردوز کرد!

تو کنار من بودی
من کنار تو بودم
در کنار تو امّا
بی‌قرارِ تو بودم

من کنار تو بودم
حرفِ بینمون، لب بود!
هر دو آرزو کردیم:
کاش تا ابد شب بود

ماه بود یا خورشید
گم شدند توو آغوش
یه ستاره چشمک زد
یه ستاره شد خاموش

یه ستاره جشن گرفت
لحظه‌ی تولّدشو
ابر بی‌صدا بارید
ذرّه‌ ذرّه‌ی خودشو

دو ستاره روشن بود
زیر طاقِ ابروهات
دست من قدم می‌زد
مست، توو شب موهات

روح، غرقِ در آتیش
کلّ پوستم، تب بود!
هر دو آرزو کردیم:
کاش تا ابد شب بود...
.
سید مهدی موسوی
@seyedmehdimoosavi2
نگاه می‌کنم از غم به غم که بیشتر است
به خیسی چمدانی که عازم سفر است

من از نگاه کلاغی که رفت فهمیدم
که سرنوشت درختان باغمان تبر است

به کودکانه‌ترین خواب‌های توی تنت
به عشقبازی من با ادامه‌ی بدنت

به هر رگی که زدی و زدم به حسّ جنون
به بچّه‌ای که توام! در میان جاری خون

به آخرین فریادی که توی حنجره است
صدای پای تگرگی که پشت پنجره است

به خواب رفتن تو روی تخت یک‌نفره
به خوردنِ دمپایی بر آخرین حشره

به «هرگز»ت که سؤالی شد و نوشت: «کدام؟»
به دست‌های تو در آخرین تشنّج‌هام

به گریه کردن یک مرد، آن‌ورِ گوشی
به شعر خواندنِ تا صبح، بی هماغوشی!

به بوسه‌های تو در خواب احتمالی من
به فیلم‌های ندیده، به مبل خالی من

به لذّت رؤیایت که بر تنِ کفی‌ام...
به خستگی تو از حرف‌های فلسفی‌ام

به گریه در وسطِ شعرهایی از «سعدی»
به چای خوردن تو پیش آدم بعدی

قسم به این‌همه که در سَرم مُدام شده
قسم به من! به همین شاعر تمام شده

قسم به این شب و این شعرهای خط‌خطی‌ام
دوباره برمی‌گردم به شهر لعنتی‌ام

به بحث علمی بی‌مزّه‌ام درِ گوشت
دوباره برمی‌گردم به امنِ آغوشت

به آخرین رؤیامان، به قبل کابوسِ...
دوباره برمی‌گردم، به آخرین بوسه!

سید مهدی موسوی
@seyedmehdimoosavi2
قاتلین بالفطره

خیلی از شما فکر می کنید که دراکولاها شخصیت هایی تخیلی هستند. خیلی از شما خون آشام ها، زامبی ها، ارواح شیطانی و... را باور ندارید.
راستش را بخواهید تا چند روز پیش من هم جزء شما بودم و به کسانی که به این چیزها اعتقاد دارند هار هار می خندیدم. اما همه چیز همین چند روز پیش تغییر کرد.

ماجرا از آنجا شروع شد که در چند صفحه ی اینستاگرام، تصاویر تلخی از گرده های شلاق خورده و خاطراتی آشنا (اما همیشه تلخ) از شلاق خوردن مردمان سرزمینم به جرم حضور در مهمانی مختلط یا خوردن نوشیدنی الکلی یا... دیدم.
این تصاویر برای من چندان غریبه نبود. دوستان عزیزم همین چند وقت پیش به جرم هایی مشابه، شلاق خورده و راهی بیمارستان شده بودند. خود من هم در کنار حکم های خنده دار زندان طویل المدتم، به جرم دست دادن با یک شاعر نامحرم به خوردن نود و نه ضربه ی شلاق غیرقابل خرید محکوم شده بودم.

به خاطر همین ها کنجکاوی ام تحریک شد و متاسفانه تعدادی از کامنت ها را خواندم:

عده ای از مردم از این احکام حمایت کرده بودند و گفته بودند کسی که مشروب می خورد یا به مهمانی مختلط می رود حقش است و حتی باید بلاهای بیشتری سرشان بیاورند! و من به عنوان کسی که نه اهل مشروب و نه اهل مهمانی است حیرت زده به این میزان از خشونت و عقده نگاه می کردم.

عده ی دیگری گفته بودند خب اینها قانون را نقض کرده اند و باید به قانون کشورت احترام بگذاری. انگار هر کس قانون احمقانه ی این کشور را دوست نداشت می تواند شبانه از آزادترین کشورهای جهان ویزا بگیرد و برود آنجا در رفاه زندگی کند! احتمالا این دوستان اگر فردا تجاوز روزانه به پدر و مادر هم قانون شود در احترام به قانون غلط برای تجاوز صف می کشند!!

عده ی دیگری بحثشان سر فتوشاپ بودن یا نبودن عکس بود. انگار در کل ماجرا هیچ موضوع ناراحت کننده و قابل بحثی وجود نداشت و تنها امر مهم، بررسی صحت عکس و تعداد ردهای شلاق بر پشت بود!

عده ی دیگری می گفتند خب می خواستند شلاقشان را بخرند!! اینها عزیزانی هستند که علاوه بر کارشناس فوتبال و اقتصاد و سیاست و سینما و... بودن، کارشناس امور حقوقی هم هستند اما نمی دانند شلاق حد قابل خریدن نیست و شلاق تعزیری هم خریدنش به نظر قاضی مرتبط است. و می تواند مثل شلاق دست دادن بنده، اجازه ی تبدیل به جریمه را ندهد. متاسفانه عادت داریم در هر زمینه ای دهانمان را باز کنیم و درافشانی کنیم.

عده ی دیگری اعتقاد داشتند چرا باید این جوان ها و مخصوصا زن ها را شلاق زد!! باید رفت امثال طوسی و مرتضوی و... را شلاق زد که فساد واقعی را انجام می دهند. اولا این دوستان حس می کردند که کلا مشکل ظریف بودن زن است وگرنه خود شلاق خیلی چیز بدی نیست! دوم اینکه با رفتار غیرانسانی و شنیع شلاق زدن مشکل نداشتند بلکه با اینکه طرف حقش باشد یا نه مشکل داشتند.

و گروه آخر کسانی بودند که مخالف شلاق زدن بودند. این گروه در کامنت هایشان آرزوی روزی را می کردند که این حکومت ظالم سقوط کند و تمام رهبران و طرفداران آن و فرزندانشان را تکه تکه کرده و آنقدر شکنجه دهند تا به سزای اعمال زشتشان برسند. و من اینجا بود که به خودم لرزیدم. چون حس کردم تا وقتی مردم اینگونه می اندیشند با هر نوع تغییری تنها شکل و گروه ظالم تغییر می کنند و در ماهیت ظلم و رفتار غیرانسانی، تغییری نخواهیم داد.

من می ترسم... من از اینکه سی و نه سال در بین مردمی زندگی کرده ام که اینگونه دچار بیماری سادیسم شده اند می ترسم. من یک سال است که به خاطر خروجم از ایران شبانه روز گریه می کنم و به خاطر دوری اجباری از وطنم افسردگی گرفته ام. اما الان خوشحالم. چون تنها چیزی که در فضاهای مجازی می بینم خشونت افسارگسیخته است. این آدم ها ترسناک شده اند. ترسناک تر از هر فیلم ترسناکی که تا به حال دیده اید. من برای شما که دوستتان دارم و از جنس آنها نیستید نگرانم.

نژادپرستی، خودشیفتگی، نفرت، هوموفوبیا، سادیسم، زن ستیزی و مردستیزی، بیماری های جنسی و... در فضاهای مجازی بیداد می کند. بی خیال حکومت ها و سیاست! مشکل خود ما هستیم که اوضاعمان خیلی خراب است. وقتی ادبیات موافقان و مخالفان یک حکومت شبیه هم می شود باید ترسید. کسی که زیر پست دختری چادری با رکیک ترین کلمات او را مسخره کرده و مورد آزار جنسی قرار می دهد با کسی که زیر پست گلشیفته به عریانی او فحاشی های زیر کمر می کند فرقی ندارد.
کمی مواظب باشیم. این دراکولاها فقط پروفایل های جعلی در اینترنت نیستند. صاحبانشان روزانه در کنار ما راه می روند و هر روز خفاش شب ها و قاتل عنکبوتی های زیادی از کنار ما عبور می کنند.

دیگر نه از کلبه ی وحشت بترسیم، نه از جن گیر، نه از طالع نحس... ما سال هاست که با آنها زندگی کرده ایم و هنوز زنده ایم.
زنده ایم؟!

سید مهدی موسوی
@seyedmehdimoosavi2
پستی قدیمی از کانال ⬆️
خواستم داد شوم... گرچه لبم دوخته است
خودم و جدّم و جدّ پدرم سوخته است

خواستم جیغ شوم، گریه‌ی بی‌شرط شوم
خواستم از همه‌ی مرحله‌ها پرت شوم

وسط گریه‌ی من رقص جنوبی کردیم
کامپیوتر شدم و بازیِ خوبی کردیم

کسی از گوشی مشغول، به من می‌خندید
آخر مرحله شد، غول به من می‌خندید!

دل به تغییر، به تحقیر، به زندان دادم
وسط تلویزیون باختم و جان دادم!

یک نفر، از وسط کوچه صدا کرد مرا
بازی مسخره‌ای بود... رها کرد مرا!

با خودم، با همه، با ترس تو مخلوط شدم
شوت بودم! که به بازی بدی شوت شدم!!
.
خشم و توپیدن من! در پیِ یاری تازه
ترسِ گل دادن تو در وسطِ دروازه

آنچه می‌رفت و نمی‌رفت فرو... من بودم!
حافظِ این‌همه اسرارِ مگو، من بودم
.
«آفرین بر نظرِ لطفِ خطاپوشش» بود
یک نفر، آن‌طرفِ گوشیِ خاموشش بود

از تحمّل که گذشتم به تحمّل خوردم
دردم این بود که از یارِ خودی گل خوردم!

حرفی از عقلِ بداندیش به یک مست زدند
باختم! آخر بازی، همگی دست زدند

از تو آغاز شدم تا که به پایان برسم
رفتم از کوچه که شاید به خیابان برسم

بوی زن دادم و زن داد به موی فَشِنم!!
راه رفتم که به بیراهه‌ی خود، مطمئنم

عینک دودی‌ام از تو متلک می‌انداخت
بعد هر سکس، مرا عشق به شک می‌انداخت

خواندم و خواندی‌ام از کفرِ هزاران آیه
بعد بر باد شدم با موتور همسایه

حسّ عصیان زنی که وسط سیبم بود
حسّ سنگینیِ چاقوت که در جیبم بود

زنگ می‌خوردی و قلبم به صدا دوخته بود
«تا کجا باز دل غمزده‌ای سوخته بود»
.
روحت اینجا و تنِ دیگری‌ات می‌لرزید
اوج لذّت به تنِ بندری‌ات می‌لرزید

خسته از آنچه که بود و به‌خدا هیچ نبود
خسته از منظره‌ی خسته‌ی تهران در دود

خسته از بودن تو، خسته‌تر از رفتنِ تو
خسته از «مولوی» و «شوش» به «راه‌آهنِ» تو

خسته از بازیِ این پنجره‌ی وابسته
رفتم از شهر تو با سوت قطاری خسته

وسط گریه‌ی آخر... وسطِ «تا به ابد»
تخت بودم به قطاریدنِ تهران-مشهد

شب تکان خورد و به ماتحت، صدا خارج کرد
دستی از دست تو از ریل، مرا خارج کرد

سوختم از شبِ لب‌بازیِ آتش با من
شوخی مسخره‌ی فاحشه‌هایش با من

کز شدم کنج اتاقم وسطِ کمرویی
«نیچه» خواندم وسطِ خانه‌ی دانشجویی

مرده بودی و کسی در نفسِ من جان داشت
مرده بودی و کسی باز به تو ایمان داشت!

کشتمت! تن زده در ورطه‌ی خون رقصیدم
پشت هر میکروفون از فرط جنون رقصیدم

بال داریم که بر سیخ، کبابش کردند!
شعر خواندیم اگر فحش حسابش کردند!

دکترِ مرده که پای شبِ بیمار بماند
«هر که این کار ندانست در انکار بماند»
.
فحش دادند و دلم خون شد و عمری خون خورد!
تلخ گفتند و کسی با خودِ تو زیتون خورد

شبِ من وصل شد از گریه به شب‌های شما
شب قسم خورد به زیتون و به لب‌های شما

شبِ قرص از وسطِ تیغ... شبِ دار زدن...
شبِ تا صبح، کنار تلفن زار زدن

شبِ سنگینی یک خواب، کنار تختم
لمس لبخند تو در طول شب بدبختم

شب دیوار و شب مشت، شب هرجایی
شبِ آغوش کسی در وسط تنهایی

شبِ پرواز شما از قفس خانگی‌ام
شب دیوانگی‌ام در شب دیوانگی‌ام

پاره شد خشتک من روی کتابی دینی
«تو مگر بر لب آبی به هوس بنشینی»
.
خام بودم که مرا سوختی از بس پختم!
پاره شد پیرهنم... دیدم و دیدی: لختم

فحش دادم به تو از عقل، نه از بدمستی!
مست کردم به فراموشیِ «بارِ هستی»
.
از گذشته شب تو تا به هنوزم آمد
مست کردم که نفهمم چه به روزم آمد!

وسط آینه دیدی و ندیدم خود را
در شب یخ‌زده سیگار کشیدم خود را

به خودم زنگ زدم توی شبی پاییزی
دود سیگار شدم تا که نبینم چیزی

درد بودیم اگر دردشناسی کردیم
کافه رفتیم! ولی بحث سیاسی کردیم

گریه کردیم به همراهیِ هر زندانی
فحش دادیم به آقای شبِ طولانی

گریه کردیم ولی زیر پتویی ساکت
فحش دادیم به اخبار تو در اینترنت

عشق، آزادیِ تو بود و نبودی پیشم
«من که بدنام جهانم چه صلاح اندیشم؟!»
.
سرد بود آن شب و چندی‌ست که شب‌ها سردند
ما که کردیم دعا تا که چه با ما کردند!

صبح، خورشید زد و شب که به پایان نرسید
به تو پیغامِ من از داخل زندان نرسید

گریه کردم به امیدی که ندارم در باد
«آه! کز چاه برون آمد و در دام افتاد»
.
خنده‌ام مثلِ همه‌چیزم و دنیا الکی‌ست
اوّل و آخرِ این قصّه‌ی پُرغصّه یکی‌ست!

از دروغی که نگفتیم و به ما می‌شد راست
«کس ندانست که منزلگهِ مقصود کجاست»
.
خسته از هرچه نبوده‌ست که حتما بوده!
خسته از خستگیِ این شبِ خواب‌آلوده

می‌نشینم وسطِ گریه‌ی تهران در دود
می‌نشینم جلوی عکس زنی خواب‌آلود

گمشده در وسط این‌همه میدان شلوغ
بغض من می‌ترکد در شب تو با هر بوق

به کسی در وسطِ آینه‌ها سنگ زدن!
به زنی منتظرِ هیچ‌کست زنگ زدن

به زنی با لب خشکیده و چشمی قرمز
به زنی گریه‌کنان روی کتابِ «حافظ»
.
به زنی سرد شده در دلِ تابستانت!
به زنی رقص‌کنان در وسطِ بارانت

به زنی خسته از این آمدن و رفتن‌ها
به زنی بیشتر از بیشتر از تو، تنها!

مهدی موسوی
@seyedmehdimoosavi2
از مجموعه "دلقک‌بازی جلوی جوخه اعدام":
.
دارد صدایت می‌زنم... بشنو صدایم را!
بیرون بکش از زندگی و مرگ! پایم را

داری کنار شوهرت از بغض می‌میری
شب‌ها که از درد تو می‌گیرم کجایم را

هر بوسه‌ات یک قسمت از کا/بوس‌هایم شد
از ابتدا معلوم بودم انتهایم را

در هر خیابان گریه کردم، گریه من را کرد!
شاید ببیند شوهر تو اشک‌هایم را

هیچم! ولی دارم عزیزم «هیچ» را از تو
مستیم از نوشابه‌ی مشکی‌ست یا از تو؟!
.
دارم تلو... دارم تلو... از «نیستی» مستم
حالا «دکارت» مسخره ثابت کند «هستم»!
.
«بودم!» بله! مثل جهانی از تصوّرها
«بودم!» بله! در رختخوابت، توی خرخرها
.
«بودم» شبیه رفتنت هر صبح از پیشم
«بودم» شبیه مشت کوبیدن به آجرها

حالا منم! که پاک کرده ردّپایم را
می‌کوبم از شب‌ها به تو سردردهایم را

با تخت صحبت می‌کنم از فرط تنهایی
«هستم!» ولی در یاد تو وقت خودارضایی
.
«بودم!» کنار شوهری که عاشقِ زن بود
خاموش کردم برق را... تکلیف، روشن بود

خاموش ماندم از فشار بوسه بر لب‌هام
از چشم‌های بچّه‌ات! که بچّه‌ی من بود!!
.
خاموش ماندم مثل یک محکوم به اعدام
خاموش/ ماندی توی گریه... وقت رفتن بود...
.
روشن شدم مثل چراغی آن‌ورِ دیوار
سیگار با سیگار با سیگار با سیگار

می‌ریخت اشک و ریملت بر سینه‌ی لختم
با دست لرزانت برایش شام می‌پختم

روحت دو قسمت شد... میان ما ترک خوردی
خوردی به لب‌هایم... مرا نان و نمک خوردی

بوسیدمت، بوسیدمت، بوسیدمت از دور
هر شب کتک خوردی، کتک خوردی، کتک خوردی

راه فراری نیست از این خواب پیچاپیچ
از هیچ در رفتم برای گم شدن در هیچ!

بالا بیاور آسمان را از خدا، از من
مستیت از نوشابه‌ی مشکی‌ست یا از من؟!
.
دست مرا از دورهای دووور می‌گیری
داری تلو... داری تلو... از درد می‌میری

خاموش گریه می‌کنی بر سینه‌ی دیوار
با بغض روشن می‌کنی سیگار با سیگار

باید بخوابی توی آغوشی که مجبوری
داری تنت را داخل حمّام می‌شوری!

با گریه، با خون، با صدای شوهرت در تخت
کز می‌کند کنج خودش این سایه‌ی بدبخت
.
«من» باختم... اما کسی جز «ما» نخواهد برد
بوی مرا این آب و صابون‌ها نخواهد برد

جای مرا خالی بکن وقتِ هماغوشی
از بچّه‌ای که سقط کردی در فراموشی

از شوهرت، از هر نفس، از سردی لب‌هات
جای مرا خالی بکن در گوشه‌ی شب‌هات

حس کن مرا که دست برده داخل گیست
حس کن مرا بر لکه‌های بالش خیست

حس کن مرا در «دوستت دارم» درِ گوشت
حس کن مرا در شیطنت‌هایم در آغوشت!

حس کن مرا در آخرین سطر از تشنّج‌هام
حس کن مرا... حس کن مرا... که مثل تو تنهام!

حس کن مرا و ذوب شو در داغی دستم
بگذار تا دنیا بداند «هستی» و «هستم»
.
مهدی موسوی
@seyedmehdimoosavi2
بترس! ظاهراً این باغبان تبر دارد!
بترس! دیوار از راز ما خبر دارد

یكیش سمت تولّد، یكیش سمت چه چیز؟!...
جهان مسخره‌ی ماست كه دو در دارد

خیار را بخوری یا به خورد تو بدهند
برای تقویت حافظه اثر دارد!!
.
كه اعتراف كنی آنچه را نمی‌دانی
كه اعتراف كنی: قورباغه پر دارد!!
.
خبر رسید به دنیا كه حال ما خوب است
ولی كلاغ خبرهای بیشتر دارد

سكوت گاهی از اوقات از رضایت نیست
كسی كه می‌خندد، چشم‌های تر دارد

تسلّی‌ام نده! آن كس كه دیده حادثه را
نمی‌شود كه از این گریه دست بردارد

شب است و گرگ زیاد است، توی خانه بمان!
قدم زدن وسط كوچه‌ها خطر دارد

خدا نبود و نخواهد نبود، میكروفون است
كسی كه این‌همه از قلب ما خبر دارد!!
.
سید مهدی موسوی
@seyedmehdimoosavi2
Media is too big
VIEW IN TELEGRAM
میزگرد: جایگاه تعهد اجتماعی در هنر امروز

در این میزگرد آنلاین مهدی موسوی، شاعر، و فاطمه اختصاری، شاعری، و لیلی محسنی، خواننده، ضمن پرداختن به معضلات اجتماعی امروز ایران به جایگاه هنر متعهد و مستقل نزد مردم و رسانه‌ها می‌پردازند و از مشکلات پیش پای هنرمنداذن این عرصه صحبت می‌کنند.
این برنامه اردیبهشت ۱۳۹۹ از فیس‌بوک و اینستاگرام توانا به صورت زنده پخش شد.

https://bit.ly/2SM0ax4
در ساندکلاد:
https://bit.ly/3fttJNP

#لایو_ایونت #هنر #تعهد_اجتماعی

@Tavaana_TavaanaTech
Forwarded from . (Sheyda Hosseinzadeh)
Media is too big
VIEW IN TELEGRAM
ویدئوی لایو شیدا حسین‌زاده با دکتر سیدمهدی موسوی
بخش اول: گفت‌وگو دربارۀ قبض و بسط‌های کوتاه و بلند مسیر هنر

لذت بردم از این امکان شگفت‌انگیز دیجیتال که من‌و به سال‌های دور شاعری برد و بهم انرژی دوچندان داد برای ادامۀ راه...

اردیبهشت نودونه
@sheydashiid
Forwarded from . (Sheyda Hosseinzadeh)
Media is too big
VIEW IN TELEGRAM
ویدئوی لایو شیدا حسین‌زاده با دکتر سیدمهدی موسوی
بخش دوم: شعرخوانی
لذت بردم از این امکان شگفت‌انگیز دیجیتال که من‌و به سال‌های دور شاعری برد و بهم انرژی دوچندان داد برای ادامۀ راه...

اردیبهشت نودونه
@sheydashiid
غزلی از کتاب "فرشته‌ها خودکشی کردند" و دوران جوانی:
.
کنار پنجره یک مرد داشت جان می‌داد
غرور، قدرت خود را به من نشان می‌داد

کسوف بود؟ نه! خورشید دل‌گرفته‌ی ظهر
پیام تسلیتش را به آسمان می‌داد

دلم برای خودم لااقل کمی می‌سوخت
اگر که پوچی دنیایتان، امان می‌داد

زمان همیشه مرا زیر خویش له می‌کرد
همیشه فرصت من را به دیگران می‌داد

پسر گرفت سر تیغ را، رگش را زد
پدر به کودک قصّه هنوز نان می‌داد

و بعد زلزله شد، چشم را که وا کردم
میان خواب کسی هی مرا تکان می‌داد!!
.
سید مهدی موسوی
@seyedmehdimoosavi2
Media is too big
VIEW IN TELEGRAM
ویدئوی لایو اینستاگرامی من با "سهراب سیرت" گرامی:
@seyedmehdimoosavi2
غزلی از دهه ی هفتاد:
.
این چار برگ خشک شده مال دفتر است؟!
نه! آخرين قمار من و دست آخر است:

۱- من را به چاه درد خود انداخت و گذشت
هر کس که گفت با من خسته برادر است!!
۲- گفتید عاشقید و به من... آه! بگذریم...
چون شرح ماجرای شما شرم‌آور است
۳- گفتيد: «بی کسی به خدا سرنوشت توست!
تنهاترين پرنده‌ی عالم، کبوتر است»
۴- گفتيد: «زندگی کن و خوش باش و دم نزن»
اين حرف ها برای من از مرگ بدتر است!

سرباز برگ‌های مرا جمع می‌کند
ما باختیم... نوبت یک مرد دیگر است

سید مهدی موسوی
@seyedmehdimoosavi2
2024/09/28 07:19:09
Back to Top
HTML Embed Code: