کاش
لمسِ احساست
عمق دوست داشتنم را حس میکرد
و سرزنش نمیکردی
جنون خواستنم را
مگر میشود
با بودنت رویا نبافت!؟
با لبخندت عاشق نشد!؟
با نگاهت
دیوانه نشد!؟
از حرفهایت شعر نخواند!؟
از دستهایت آغوش نساخت!؟
و از رد قدمهایت رویش شکوفهها را ندید!؟
بی تو ولی
فقط میشود
لابلای زنگار بغض ترانهها
نفس کشید و نمرد...
ناشناس
لمسِ احساست
عمق دوست داشتنم را حس میکرد
و سرزنش نمیکردی
جنون خواستنم را
مگر میشود
با بودنت رویا نبافت!؟
با لبخندت عاشق نشد!؟
با نگاهت
دیوانه نشد!؟
از حرفهایت شعر نخواند!؟
از دستهایت آغوش نساخت!؟
و از رد قدمهایت رویش شکوفهها را ندید!؟
بی تو ولی
فقط میشود
لابلای زنگار بغض ترانهها
نفس کشید و نمرد...
ناشناس
آغـــوش ِ
تــو ای دوست !
دَرِ بـاغِ بهشت است ...
یڪ شب
بدر آی از خــود و
بـر مـن بڪَشایش ...!!
#حسین_منزوی
تــو ای دوست !
دَرِ بـاغِ بهشت است ...
یڪ شب
بدر آی از خــود و
بـر مـن بڪَشایش ...!!
#حسین_منزوی
او نمی خواهد تو را ای دل تو بی تابی هنوز؟
اشک چشمانت شده خشک از پیِ آبی هنوز ؟
بی تفاوت رد شد و رفت از کنارت بی دلیل ؛
در وصالش روز و شب بیصبر و بیخوابی هنوز
هر چه را که بر دهانش آمد او گفت و برفت
پس چرا مشتاق سختی های گردابی هنوز؟
بر سرت کرده خراب این خانه را از پای بست
با چه امّیدی به تعمیرِ در و قابی هنوز ؟
مطمئن هستم که او در باغی از گل میخزد
مثلِ نیلوفر در استثمار مردابی هنوز ؟
آسمان را ابرِ تیره تا ابد پوشانده است
آه دل ! چشم انتظارِ نورِ مهتابی هنوز ؟
می کند چکّه ز ابیات غزل ، خونابِ درد؛
خنده دار است اینکه در تنظیمِ اِعرابی هنوز
آنقدر که ظلم دیدی مهربانی دیده ای ؟
سدّ برای شورشِ بی رحمِ سیلابی هنوز ؟
آب پاکی را به روی هر دو دستت ریخته !
ملتمس با سجده ها در صحن محرابی هنوز
قدر خود را بیشتر باید بدانی "پونه" جان
همچو مروارید غلتان اصل و کمیابی هنوز
#افسانه_احمدی_پونه
اشک چشمانت شده خشک از پیِ آبی هنوز ؟
بی تفاوت رد شد و رفت از کنارت بی دلیل ؛
در وصالش روز و شب بیصبر و بیخوابی هنوز
هر چه را که بر دهانش آمد او گفت و برفت
پس چرا مشتاق سختی های گردابی هنوز؟
بر سرت کرده خراب این خانه را از پای بست
با چه امّیدی به تعمیرِ در و قابی هنوز ؟
مطمئن هستم که او در باغی از گل میخزد
مثلِ نیلوفر در استثمار مردابی هنوز ؟
آسمان را ابرِ تیره تا ابد پوشانده است
آه دل ! چشم انتظارِ نورِ مهتابی هنوز ؟
می کند چکّه ز ابیات غزل ، خونابِ درد؛
خنده دار است اینکه در تنظیمِ اِعرابی هنوز
آنقدر که ظلم دیدی مهربانی دیده ای ؟
سدّ برای شورشِ بی رحمِ سیلابی هنوز ؟
آب پاکی را به روی هر دو دستت ریخته !
ملتمس با سجده ها در صحن محرابی هنوز
قدر خود را بیشتر باید بدانی "پونه" جان
همچو مروارید غلتان اصل و کمیابی هنوز
#افسانه_احمدی_پونه
عقل کجا پی برد شیوه ی سودای عشق
باز نیابی به عقل سر معمای عشق
عقل تو چون قطرهای است مانده ز دریا جدا
چند کند قطرهای فهم ز دریای عشق
خاطر خیاط عقل گرچه بسی بخیه زد
هیچ قبایی ندوخت لایق بالای عشق
گر ز خود و هر دو کون پاک تبرا کنی
راست بود آن زمان از تو تولای عشق
ور سر مویی ز تو با تو بماند به هم
خام بود از تو خام پختن سودای عشق
عشق چو کار دل است دیده ی دل باز کن
جان عزیزان نگر مست تماشای عشق
دوش درآمد به جان دمدمه ی عشق او
گفت اگر فانیی هست تو را جای عشق
جان چو قدم در نهاد تا که همی چشم زد
از بن و بیخش بکند قوت و غوغای عشق
چون اثر او نماند محو شد اجزای او
جای دل و جان گرفت جمله ی اجزای عشق
هست درین بادیه جمله ی جانها چو ابر
قطره ی باران او درد و دریغای عشق
تا دل عطار یافت پرتو این آفتاب
گشت ز عطار سیر ، رفت به صحرای عشق
#عطار_نيشابوري
.
باز نیابی به عقل سر معمای عشق
عقل تو چون قطرهای است مانده ز دریا جدا
چند کند قطرهای فهم ز دریای عشق
خاطر خیاط عقل گرچه بسی بخیه زد
هیچ قبایی ندوخت لایق بالای عشق
گر ز خود و هر دو کون پاک تبرا کنی
راست بود آن زمان از تو تولای عشق
ور سر مویی ز تو با تو بماند به هم
خام بود از تو خام پختن سودای عشق
عشق چو کار دل است دیده ی دل باز کن
جان عزیزان نگر مست تماشای عشق
دوش درآمد به جان دمدمه ی عشق او
گفت اگر فانیی هست تو را جای عشق
جان چو قدم در نهاد تا که همی چشم زد
از بن و بیخش بکند قوت و غوغای عشق
چون اثر او نماند محو شد اجزای او
جای دل و جان گرفت جمله ی اجزای عشق
هست درین بادیه جمله ی جانها چو ابر
قطره ی باران او درد و دریغای عشق
تا دل عطار یافت پرتو این آفتاب
گشت ز عطار سیر ، رفت به صحرای عشق
#عطار_نيشابوري
.
دل به دریای نگاه تو زدن آسان نیست
مرد میدان منم و ترسی از این میدان نیست
دوستت دارم و این حس به غزل جا نشود
در رَه عشق میان من و تو پایان نیست
تو درخشنده تر از ماه به شب های منی
به خدا ماه به زیبایی تو تابان نیست
مثل تو نیست به دنیا به خدا نیست که نیست
مثل من عشق تو را هیچ کسی خواهان نیست
تَن.... در آغوش تو آرام بگیرد از درد
غیر گرمای وجود تو مرا درمان نیست
#حامد_طیرانیان_کریمیان
مرد میدان منم و ترسی از این میدان نیست
دوستت دارم و این حس به غزل جا نشود
در رَه عشق میان من و تو پایان نیست
تو درخشنده تر از ماه به شب های منی
به خدا ماه به زیبایی تو تابان نیست
مثل تو نیست به دنیا به خدا نیست که نیست
مثل من عشق تو را هیچ کسی خواهان نیست
تَن.... در آغوش تو آرام بگیرد از درد
غیر گرمای وجود تو مرا درمان نیست
#حامد_طیرانیان_کریمیان
طایر دولت اگر باز گذاری بکند
یار بازآید و با وصل قراری بکند
دیده را دستگه در و گهر گر چه نماند
بخورد خونی و تدبیر نثاری بکند
دوش گفتم بکند لعل لبش چاره من
هاتف غیب ندا داد که آری بکند
کس نیارد بر او دم زند از قصه ما
مگرش باد صبا گوش گذاری بکند
دادهام باز نظر را به تذروی پرواز
بازخواند مگرش نقش و شکاری بکند
شهر خالیست ز عشاق بود کز طرفی
مردی از خویش برون آید و کاری بکند
کو کریمی که ز بزم طربش غمزدهای
جرعهای درکشد و دفع خماری بکند
یا وفا یا خبر وصل تو یا مرگ رقیب
بود آیا که فلک زین دو سه کاری بکند
حافظا گر نروی از در او هم روزی
گذری بر سرت از گوشه کناری بکند
#حافظ
یار بازآید و با وصل قراری بکند
دیده را دستگه در و گهر گر چه نماند
بخورد خونی و تدبیر نثاری بکند
دوش گفتم بکند لعل لبش چاره من
هاتف غیب ندا داد که آری بکند
کس نیارد بر او دم زند از قصه ما
مگرش باد صبا گوش گذاری بکند
دادهام باز نظر را به تذروی پرواز
بازخواند مگرش نقش و شکاری بکند
شهر خالیست ز عشاق بود کز طرفی
مردی از خویش برون آید و کاری بکند
کو کریمی که ز بزم طربش غمزدهای
جرعهای درکشد و دفع خماری بکند
یا وفا یا خبر وصل تو یا مرگ رقیب
بود آیا که فلک زین دو سه کاری بکند
حافظا گر نروی از در او هم روزی
گذری بر سرت از گوشه کناری بکند
#حافظ
ز درویشان کوی انگار ما را
گر از خاصان حضرت برکناریم
ندانم دیدنش را خود صفت چیست
جز این را کز سماعش بیقراریم
شرابی در ازل درداد ما را
هنوز از تاب آن می در خماریم
چو عقل اندر نمیگنجید سعدی
بیا تا سر به شیدایی برآریم
سعدی
گر از خاصان حضرت برکناریم
ندانم دیدنش را خود صفت چیست
جز این را کز سماعش بیقراریم
شرابی در ازل درداد ما را
هنوز از تاب آن می در خماریم
چو عقل اندر نمیگنجید سعدی
بیا تا سر به شیدایی برآریم
سعدی
من و جام می و معشوق، الباقی اضافات است
اگر هستی که بسم الله، در تأخیر آفات است
مرا محتاج رحم این و آن کردی، ملالی نیست
تو هم محتاج خواهی شد، جهان دار مکافات است...
ز من اقرار با اجبار می گیرند، باور کن
شکایت های من از عشق ازین دست اعترافات است
میان خضر و موسی چون فراق افتاد، فهمیدم
که گاهی واقعیت با حقیقت در منافات است
اگر در اصل، دین حُبّ است و حُبّ در اصل دین، بی شک
به جز دلدادگی هر مذهبی، مُشتی خرافات است
#فاضل_نظری
اگر هستی که بسم الله، در تأخیر آفات است
مرا محتاج رحم این و آن کردی، ملالی نیست
تو هم محتاج خواهی شد، جهان دار مکافات است...
ز من اقرار با اجبار می گیرند، باور کن
شکایت های من از عشق ازین دست اعترافات است
میان خضر و موسی چون فراق افتاد، فهمیدم
که گاهی واقعیت با حقیقت در منافات است
اگر در اصل، دین حُبّ است و حُبّ در اصل دین، بی شک
به جز دلدادگی هر مذهبی، مُشتی خرافات است
#فاضل_نظری