Forwarded from اتچ بات
نبرد کریمه
[عکس ضمیمه را مشاهده کنید]
@masoudriyahii
#مسعود_ریاحی :این عکس را راجر فنتون، در سالِ 1855 گرفته و اسمش را گذاشته؛ «درهی سایهی مرگ» . در نگاه اول؛ دشت و تپه میبینید؛ با تعدادی دایرهای شکل و گِرد که بر رویِ زمین، شبیهِ محصولاتِ کشاورزی؛ رها شدهاند. در نگاه اول، ممکناست مخاطب، از این عکس عبور کند و دقت نکند که آن گلولههای رها شده بر روی زمین؛ غیر عادیاند؛ هندوانه نیستند یا هیچ محصول دیگری.
این عکس؛ از اولین عکسهای جنگیست که راجر فنتون گرفته؛ زمانی که روسیه با انگلیس و فرانسه و ساردینا و امپراطوری عثمانی درگیر جنگ بودند(جنگ کریمه) . این، ناپیدا بودنِ جنگ است که این عکس را مهم کرده. ویرانی در عکس نیست، ولی تخمِ ویرانی و جنگ؛ در دشت پراکنده شده و گویی کسی نیست که ببیند و بترسد از فردایی که از این تخمها «چیزی» بیرون خواهد آمد.
آرنلد توینبی از جمله متفکرینست که استنباطِ دورهای و تلقی تاریخی از عنوان «پسامدرن» دارد. او، پسامدرن را دورهای میداند که، منازعه و کشمکش و جنگهای خونبار در آن رخ میدهد. او معتقد است، در گذشته، پس از هر جنگی، دورهای از صلح، به دنبالِ جنگِ تمام شده میآمد؛ اما در دورهی پسامدرن، به محضِ اتمامِ یک جنگِ ویرانگر، نشانههای جنگِ دیگری به چشم میخورد که ویرانی و مرگِ بیشتری را به بار میآورد. آنچه در قابِ این عکس، رخ دادهاست، ترجمانِ تصویریِ آنچیزیست که توینبی میگوید. جنگی تمام شدهاست و تخمِ جنگِ بعدی، رویِ زمین ریخته شده است و کسی نیست که میان این تپههای کوچک را ببیند. در آنسوی تپه، اگر کسی چشمچشم کند، احتمالا چیزی مشابهِ این اجتماع را نمیبیند .
بشری که میپنداشت، «میاندیشد، پس هست» ، گمان میکرد، میتواند بهشتی بر روی زمین بسازد، بدستِ آن انسانِ آرمانیِ رو به کمال و میلکننده به پیشرفت، فقط در فاصلهی 4 سال، نزدیک به 50 میلیون بشر دیگر را، به عمد، میکُشد و سالهای بعدش، در جنگ بعدی، در فاصلهی 6 سال، نزدیک به 75 میلیون نفر را سلاخی میکند و میلیون میلیون آواره و اسیر و روان گسیخته به جای میگذارد .
برای بشرِ بعد از تجربهی این جنگهای وقیح و مستقیم؛ کلان روایت بزرگ و جامعی نمیماند که بتواند «راه» را به او نشان بدهد. سرگشتگی و حیرانی ست فقط. بشرِ دورهی #پسامدرن؛ ملقمهایست از خرده روایتها، سیال و پارهپاره و جدا ازهم؛ چیزی شبیهِ گلولههای این عکس که انگار هیچچیز در انتها، دیده نمیشود. تصویرِ «هیچِ» مهمیست این عکس.
https://www.tg-me.com/joinchat-AAAAAFc01j5hbL0v5ZeWPg
[عکس ضمیمه را مشاهده کنید]
@masoudriyahii
#مسعود_ریاحی :این عکس را راجر فنتون، در سالِ 1855 گرفته و اسمش را گذاشته؛ «درهی سایهی مرگ» . در نگاه اول؛ دشت و تپه میبینید؛ با تعدادی دایرهای شکل و گِرد که بر رویِ زمین، شبیهِ محصولاتِ کشاورزی؛ رها شدهاند. در نگاه اول، ممکناست مخاطب، از این عکس عبور کند و دقت نکند که آن گلولههای رها شده بر روی زمین؛ غیر عادیاند؛ هندوانه نیستند یا هیچ محصول دیگری.
این عکس؛ از اولین عکسهای جنگیست که راجر فنتون گرفته؛ زمانی که روسیه با انگلیس و فرانسه و ساردینا و امپراطوری عثمانی درگیر جنگ بودند(جنگ کریمه) . این، ناپیدا بودنِ جنگ است که این عکس را مهم کرده. ویرانی در عکس نیست، ولی تخمِ ویرانی و جنگ؛ در دشت پراکنده شده و گویی کسی نیست که ببیند و بترسد از فردایی که از این تخمها «چیزی» بیرون خواهد آمد.
آرنلد توینبی از جمله متفکرینست که استنباطِ دورهای و تلقی تاریخی از عنوان «پسامدرن» دارد. او، پسامدرن را دورهای میداند که، منازعه و کشمکش و جنگهای خونبار در آن رخ میدهد. او معتقد است، در گذشته، پس از هر جنگی، دورهای از صلح، به دنبالِ جنگِ تمام شده میآمد؛ اما در دورهی پسامدرن، به محضِ اتمامِ یک جنگِ ویرانگر، نشانههای جنگِ دیگری به چشم میخورد که ویرانی و مرگِ بیشتری را به بار میآورد. آنچه در قابِ این عکس، رخ دادهاست، ترجمانِ تصویریِ آنچیزیست که توینبی میگوید. جنگی تمام شدهاست و تخمِ جنگِ بعدی، رویِ زمین ریخته شده است و کسی نیست که میان این تپههای کوچک را ببیند. در آنسوی تپه، اگر کسی چشمچشم کند، احتمالا چیزی مشابهِ این اجتماع را نمیبیند .
بشری که میپنداشت، «میاندیشد، پس هست» ، گمان میکرد، میتواند بهشتی بر روی زمین بسازد، بدستِ آن انسانِ آرمانیِ رو به کمال و میلکننده به پیشرفت، فقط در فاصلهی 4 سال، نزدیک به 50 میلیون بشر دیگر را، به عمد، میکُشد و سالهای بعدش، در جنگ بعدی، در فاصلهی 6 سال، نزدیک به 75 میلیون نفر را سلاخی میکند و میلیون میلیون آواره و اسیر و روان گسیخته به جای میگذارد .
برای بشرِ بعد از تجربهی این جنگهای وقیح و مستقیم؛ کلان روایت بزرگ و جامعی نمیماند که بتواند «راه» را به او نشان بدهد. سرگشتگی و حیرانی ست فقط. بشرِ دورهی #پسامدرن؛ ملقمهایست از خرده روایتها، سیال و پارهپاره و جدا ازهم؛ چیزی شبیهِ گلولههای این عکس که انگار هیچچیز در انتها، دیده نمیشود. تصویرِ «هیچِ» مهمیست این عکس.
https://www.tg-me.com/joinchat-AAAAAFc01j5hbL0v5ZeWPg
Telegram
attach 📎
Forwarded from اتچ بات
تراژدیِ ٱمیرا سانچز
[عکس ضمیمه را مشاهده کنید]
@masoudriyahii
#مسعود_ریاحی :موقعیتهایِ کافکایی، غلبهی سهمگینِ «بیرون» بر انسانِ درونِ آن موقعیتاند؛ گیرافتادن در وضعیتی اند که قربانی، تقصیری در، گیرافتادن ندارد. رنجِ بیزبانیست، موقعیتهای کافکایی. نه اراده مهماست و نه خوشبین بودنِ به جهان و فرستادنِ انرژیِ مثبت به آن و چنین حرفهایی. کافکا، از وضعیتی سخن میگوید که محاکمه و مجازات، به دنبالِ محکوم میگردند، و نه برعکس. ابتدا، محاکمه رُخ میدهد و بعد، محکوم، باید به دنبالِ قصور بگردد که چرا چنین شد؟
فردِ درونِ این عکس؛امیرا سانچز، دخترِ 13سالهی کلمبیایی، از 13 نوامبر سال 1985، به مدتِ 3 روز، در چنین موقعیتِ بیزبانییی گیر میافتد. کوه آتشفشانی «Nev ado del Ruiz » که دهانهاش پوشیده از برف بوده و حدود100 سال خاموش، در شب 13 نوامبر فَوَران میکند و گدازهها، باعث آب شدن برفها میشود و سیل ویرانگری به راه میافتد و نزدیک به 3000 تن کشته میشوند ولی امیرا سانجز، زنده میمامند تا اینگونه به دوربین زل بزند و نگاهش تکان بدهد هرآنکه را که به این عکس، نگاه خواهد کرد تا ابد.
بعدها که این عکس منتشر میشود، خیلیها با دیدناش، به عکاس و امدادگرها و زمین و زمان، فحش دادهاند که چرا کاری نکردهاند، چرا مردنِ امیرا را تماشا کردهاند.
امیرا، 3 روز را به همین شکل میگذراند، امدادگرها نمیتوانند درش بیاورند. میگویند پاهایش بین آهنها و گل و لایِ سنگین گیرکرده و باید بریده شوند ولی نمیتوانند زیر آب بروند و چنین کنند، گل، همهجا را پوشانده. خالی کردن آبهای اطراف هم نیازمند تجهیزاتی بوده که صعبالعبور بودن منطقه چنین اجازهای را نمیداد، هرچه تلاش میکنند بیرون بکشندش هم نمیشود. بدنِ امیرا، در این مدت، رو به بیماری و زخم میرود. امدادگرها ناتواناند از نجات و اینگونهست که «تراژدی»در کاملترین و مطلقترین شکلاش، جلویِ چشمِ همه رخ میدهد.
امدادگرها در این مدت، آب و غذایش میدهند و با او حرف میزنند که ترساش کم شود. همراهش میگریند، سرانجام امیرا، بعد از 3 روز، مقاومت، میمیرد. این عکسِ لحظاتی قبل از مرگِ اوست. گویی قدیسی از آب بیرون زده و دارد به جهان نگاه میکند. معصومیت، هرچه تلاش میکند، دلیلی برایِ تبرئه پیدا نمیکند و تراژدی، قهرمان را از جهان و نه قصهی روی صحنهی تئاتر میگیرد تا همه فقط بترسند. ترسی که از تراژدی پدید میآید، اگر به خاطر صحنهآرایی و آرایش نمایش باشد، ارزشی ندارد. آن ترسی ارزش دارد که برآمده از ترکیب رویدادهای داستان باشد که حتی اگر کسی نتوانست نمایش را ببیند، فقط با شنیدن آن بترسد.
تراژدی، از ناتوانی انسان دربرابرِ سرنوشت سخن میگوید و کافکا از موقعیتهایی که «قربانی» بیگناه را میبلعند. امیرا، هر دویِ اینها را دارد. 3 روز، با این موقعیتی که هیچ گناه و قصوری در اتفاق افتادنش نداشته، میجنگد. امدادگرها و ... نیز میجنگند و در انتها، فقط این قاب باقی میماند که شمایلِ مطلقی از معصومیتِ این صورتِ بیگناهاست و چشمانی ویرانگر.
«فرانک فورنیر»، عکاسِ این عکس میگوید: من کاری به غیر از نگه داشتن دوربین انجام ندادم.
میگویند قبر اومیرا تبدیل به یک مکان زیارتی شده است. عدهای او را یک #قدیس می دانند.
https://www.tg-me.com/joinchat-AAAAAFc01j5hbL0v5ZeWPg
[عکس ضمیمه را مشاهده کنید]
@masoudriyahii
#مسعود_ریاحی :موقعیتهایِ کافکایی، غلبهی سهمگینِ «بیرون» بر انسانِ درونِ آن موقعیتاند؛ گیرافتادن در وضعیتی اند که قربانی، تقصیری در، گیرافتادن ندارد. رنجِ بیزبانیست، موقعیتهای کافکایی. نه اراده مهماست و نه خوشبین بودنِ به جهان و فرستادنِ انرژیِ مثبت به آن و چنین حرفهایی. کافکا، از وضعیتی سخن میگوید که محاکمه و مجازات، به دنبالِ محکوم میگردند، و نه برعکس. ابتدا، محاکمه رُخ میدهد و بعد، محکوم، باید به دنبالِ قصور بگردد که چرا چنین شد؟
فردِ درونِ این عکس؛امیرا سانچز، دخترِ 13سالهی کلمبیایی، از 13 نوامبر سال 1985، به مدتِ 3 روز، در چنین موقعیتِ بیزبانییی گیر میافتد. کوه آتشفشانی «Nev ado del Ruiz » که دهانهاش پوشیده از برف بوده و حدود100 سال خاموش، در شب 13 نوامبر فَوَران میکند و گدازهها، باعث آب شدن برفها میشود و سیل ویرانگری به راه میافتد و نزدیک به 3000 تن کشته میشوند ولی امیرا سانجز، زنده میمامند تا اینگونه به دوربین زل بزند و نگاهش تکان بدهد هرآنکه را که به این عکس، نگاه خواهد کرد تا ابد.
بعدها که این عکس منتشر میشود، خیلیها با دیدناش، به عکاس و امدادگرها و زمین و زمان، فحش دادهاند که چرا کاری نکردهاند، چرا مردنِ امیرا را تماشا کردهاند.
امیرا، 3 روز را به همین شکل میگذراند، امدادگرها نمیتوانند درش بیاورند. میگویند پاهایش بین آهنها و گل و لایِ سنگین گیرکرده و باید بریده شوند ولی نمیتوانند زیر آب بروند و چنین کنند، گل، همهجا را پوشانده. خالی کردن آبهای اطراف هم نیازمند تجهیزاتی بوده که صعبالعبور بودن منطقه چنین اجازهای را نمیداد، هرچه تلاش میکنند بیرون بکشندش هم نمیشود. بدنِ امیرا، در این مدت، رو به بیماری و زخم میرود. امدادگرها ناتواناند از نجات و اینگونهست که «تراژدی»در کاملترین و مطلقترین شکلاش، جلویِ چشمِ همه رخ میدهد.
امدادگرها در این مدت، آب و غذایش میدهند و با او حرف میزنند که ترساش کم شود. همراهش میگریند، سرانجام امیرا، بعد از 3 روز، مقاومت، میمیرد. این عکسِ لحظاتی قبل از مرگِ اوست. گویی قدیسی از آب بیرون زده و دارد به جهان نگاه میکند. معصومیت، هرچه تلاش میکند، دلیلی برایِ تبرئه پیدا نمیکند و تراژدی، قهرمان را از جهان و نه قصهی روی صحنهی تئاتر میگیرد تا همه فقط بترسند. ترسی که از تراژدی پدید میآید، اگر به خاطر صحنهآرایی و آرایش نمایش باشد، ارزشی ندارد. آن ترسی ارزش دارد که برآمده از ترکیب رویدادهای داستان باشد که حتی اگر کسی نتوانست نمایش را ببیند، فقط با شنیدن آن بترسد.
تراژدی، از ناتوانی انسان دربرابرِ سرنوشت سخن میگوید و کافکا از موقعیتهایی که «قربانی» بیگناه را میبلعند. امیرا، هر دویِ اینها را دارد. 3 روز، با این موقعیتی که هیچ گناه و قصوری در اتفاق افتادنش نداشته، میجنگد. امدادگرها و ... نیز میجنگند و در انتها، فقط این قاب باقی میماند که شمایلِ مطلقی از معصومیتِ این صورتِ بیگناهاست و چشمانی ویرانگر.
«فرانک فورنیر»، عکاسِ این عکس میگوید: من کاری به غیر از نگه داشتن دوربین انجام ندادم.
میگویند قبر اومیرا تبدیل به یک مکان زیارتی شده است. عدهای او را یک #قدیس می دانند.
https://www.tg-me.com/joinchat-AAAAAFc01j5hbL0v5ZeWPg
Telegram
attach 📎
Forwarded from اتچ بات
'' بیشکل ''
[عکس ضمیمه را مشاهده کنید]
@masoudriyahii
#مسعود_ریاحی : بی خویشتنی ، جدا ماندنِ آدمی از «خود» است؛ عدمِ حضور در خویشتنِ خویش. زمانی که «کارگر»، نیرویِ کارش را، فارغ از میل و علاقه و شور به آن کار، بفروشد، و البته، در عصرِ فعلی، به حراجِ ناچیزی بگذارد که فقط بقایِ «تن» تامین شود، از «ذهن»، این جایگاهِ «خود» دور و دورتر میشود و روز به روز با آن بیگانه. چراکه حتی آنچه تولید میشود نیز برایِ کارگر نیست؛ مالِ سرمایهدارست و برایِ «فروش». زیست او در گفتمانی ست که میفروشد تا چیزی تولید شود که برای او نیست و باید کسی آن را بفروشد و سودش را بگذارد در جیب.
همهی آنچه که در این فرآیندِ هولناک برای کارگر رخ میدهد، در این گرافیتی و عکس، بهدقت ترسیم شده. وقتی انفصال و جدایی از خود رخ داده باشد، دیگر «صورت» و «چهره» و هویت، چه معنایی دارد؟ وقتی سر و سامانی نیست، «سر» اصلا به چه کار میآيد ؟ فقط آن تنِ بیسامان مهمست که فروخته شود.
وقتی هیچ تفاوتی میانِ کاری که فروخته میشود نیست، وقتی تفاوتها قرار نیست که دیده شود، حتی نامِ آن فردِ کارگر نیز اهمیتی ندارد، نامی که حداقل بر روی کاغذ، نشانهایست از تمایز.
تابلویِ #کارگر، اینجا نه تنها نشانهایست از هویتِ بیهویت شدهی کارگر، که گویی طعنهایست بر ناماش که بر اساس نقشِ یکسانیست که ایفا میکند.
وقتی، از خویش برون آیی و آرزوهای فردی را رها کنی برای بقا، دیگر چیزی نمیماند که تمایزت را نشان دهد. فقط، همین بدنِ معصوم و بیشکل میماند.
اخیرا یکی از وزیران، در مصاحبه ای کارگران را به واگن قطار تشبیه کرده بود و کارآفرین ها را به رانندهی لوکوموتیو. گفته بود، بنظرتان این واگن ها هستند که قطار را حرکت میدهند یا راننده؟
این حرفها و این گفتمان، تاییدی ست محکم بر گفتههای ابتدای متن؛ «کارگر، بدن و نیرویی ست برای استفاده. همین. اگر نباشد، واگنهای دیگر هستند و منتظر».
#محذوفان
https://www.tg-me.com/joinchat-AAAAAFc01j5hbL0v5ZeWPg
[عکس ضمیمه را مشاهده کنید]
@masoudriyahii
#مسعود_ریاحی : بی خویشتنی ، جدا ماندنِ آدمی از «خود» است؛ عدمِ حضور در خویشتنِ خویش. زمانی که «کارگر»، نیرویِ کارش را، فارغ از میل و علاقه و شور به آن کار، بفروشد، و البته، در عصرِ فعلی، به حراجِ ناچیزی بگذارد که فقط بقایِ «تن» تامین شود، از «ذهن»، این جایگاهِ «خود» دور و دورتر میشود و روز به روز با آن بیگانه. چراکه حتی آنچه تولید میشود نیز برایِ کارگر نیست؛ مالِ سرمایهدارست و برایِ «فروش». زیست او در گفتمانی ست که میفروشد تا چیزی تولید شود که برای او نیست و باید کسی آن را بفروشد و سودش را بگذارد در جیب.
همهی آنچه که در این فرآیندِ هولناک برای کارگر رخ میدهد، در این گرافیتی و عکس، بهدقت ترسیم شده. وقتی انفصال و جدایی از خود رخ داده باشد، دیگر «صورت» و «چهره» و هویت، چه معنایی دارد؟ وقتی سر و سامانی نیست، «سر» اصلا به چه کار میآيد ؟ فقط آن تنِ بیسامان مهمست که فروخته شود.
وقتی هیچ تفاوتی میانِ کاری که فروخته میشود نیست، وقتی تفاوتها قرار نیست که دیده شود، حتی نامِ آن فردِ کارگر نیز اهمیتی ندارد، نامی که حداقل بر روی کاغذ، نشانهایست از تمایز.
تابلویِ #کارگر، اینجا نه تنها نشانهایست از هویتِ بیهویت شدهی کارگر، که گویی طعنهایست بر ناماش که بر اساس نقشِ یکسانیست که ایفا میکند.
وقتی، از خویش برون آیی و آرزوهای فردی را رها کنی برای بقا، دیگر چیزی نمیماند که تمایزت را نشان دهد. فقط، همین بدنِ معصوم و بیشکل میماند.
اخیرا یکی از وزیران، در مصاحبه ای کارگران را به واگن قطار تشبیه کرده بود و کارآفرین ها را به رانندهی لوکوموتیو. گفته بود، بنظرتان این واگن ها هستند که قطار را حرکت میدهند یا راننده؟
این حرفها و این گفتمان، تاییدی ست محکم بر گفتههای ابتدای متن؛ «کارگر، بدن و نیرویی ست برای استفاده. همین. اگر نباشد، واگنهای دیگر هستند و منتظر».
#محذوفان
https://www.tg-me.com/joinchat-AAAAAFc01j5hbL0v5ZeWPg
Telegram
attach 📎
Forwarded from اتچ بات
'برای روزجهانی کودک و چیزهای دیگر'
@masoudriyahii
#مسعود_ریاحی : قبل از اینکه متن را بخوانید، فیلم(دلخراش) ضمیمه شده را ببینید. مخصوصا انتهایش را.
این متن، دربارهی دو ثانیهی انتهایی این فیلم است. آنجا که این کودک[سوری]، به پیشانیاش دست میکشد و «خونِ خودش» را میبینید.
مثل یک شئِ باستانی، از جایی بیرون کشیده میشود و جلویِ رویِ ما قرار میگیرد. نه چیزی میگوید و نه حتی گریه میکند. در باستانشناسی، «چیزی» که استخراج میشود، توانِ روایتگری دورهای خاص را، به واسطهِ دانشِ باستانشناسی پیدا میکند و اطلاعاتی را افشا میکند. او [کودکِ استخراجشده] هم میخواهد چیزی را افشا کند، بی آنکه سخن رایج با زبانِ رایج بگوید. او فقط یک حرکت میکند؛ دستاش را احتمالا بخاطرِ گرمی خونِ پیشانیاش، به پیشانی و سرش میکشد و ناگهان، دستانِ خودش را آغشته به «خون» میبیند؛ حیران و بیاختیار و سراسیمه، میخواهد، دستانِ خودش را به جایی بمالد تا «پاک» شود. این متن، دربارهی حیرانیِ اوست.
بدیهیست که در این سن و سال نداند، «جنگ»، کلا چیست، چه برسد به جنگِ پیچیدهی وطناش #سوریه. بدیهیست که نداند «دشمن» کیست و بُمب روی خانهشان ریخته. از «بازیِ» جهان بیرون است. هنوز آلوده نشده، جز دستاناش؛ که تا آنها را هم آلوده میبیند، میخواهد سریع، به جایی بمالدش. او فقط همین را میداند، اینکه، جهانِ بزرگسالانه، از کودک میخواهد که دستش را اصطلاحا کثیف نکند، چون دعوایش میکنند. او، این کار را از روی همین تربیتِ سادهی کودکی انجام میدهد. همین.
اما چرا این رفتارش مهم است؟ این پاک کردنِ دست، زاویهای با ماجرایِ پاک کردنِ دستانِ خونآلودِ لیدی مکبثِ شکسپیر دارد. لیدی مکبث، برای باطلسازیِ احساسِ گناهِ ناشی از قتل، بشکلِ مرضی، دستانش را میشوید. اما پاک کردنِ دستِ خونآلود، توسطِ این کودک، برای آلودگی خودِ خون است و نه احساسِ گناهِ ناشی از آغشتگی به خون. تمایزِ اصلی و اساسی کودک، با بزرگسال در همین است. او، هنوز گناهی نکرده که بخواهد پاکش کند. مفهومِ گناه، برای او، لحظاتِ تولدش را طی میکند، فعلا در همین حد است که دستش کثیف نباشد. همین.
و او میخواهد، از همین گناهِ ناچیز هم خود را بیرون بکشد و تجسدِ معصومیت شود. بعد از مالیدنِ دستش به صندلی آمبولانس، دیگر هیچ گناهی را در جهان نمیتوان به او نسبت داد. او، قابِ مطلقیست از بیگناهی و پاکیزگی. او، آلودگی خوناش را نیز پاک میکند، تا شئِ باستانیِ تاریخییی باشد برای روایتِ دورهای دهشتناک از جهان که کَکاش هم با این چیزها نمیگزد.
نسبت کودک با جنگ و جهان، چیزیست شبیه این فیلم.
امروز، #روز_جهانی_کودک بود ...
https://www.tg-me.com/joinchat-AAAAAFc01j5hbL0v5ZeWPg
@masoudriyahii
#مسعود_ریاحی : قبل از اینکه متن را بخوانید، فیلم(دلخراش) ضمیمه شده را ببینید. مخصوصا انتهایش را.
این متن، دربارهی دو ثانیهی انتهایی این فیلم است. آنجا که این کودک[سوری]، به پیشانیاش دست میکشد و «خونِ خودش» را میبینید.
مثل یک شئِ باستانی، از جایی بیرون کشیده میشود و جلویِ رویِ ما قرار میگیرد. نه چیزی میگوید و نه حتی گریه میکند. در باستانشناسی، «چیزی» که استخراج میشود، توانِ روایتگری دورهای خاص را، به واسطهِ دانشِ باستانشناسی پیدا میکند و اطلاعاتی را افشا میکند. او [کودکِ استخراجشده] هم میخواهد چیزی را افشا کند، بی آنکه سخن رایج با زبانِ رایج بگوید. او فقط یک حرکت میکند؛ دستاش را احتمالا بخاطرِ گرمی خونِ پیشانیاش، به پیشانی و سرش میکشد و ناگهان، دستانِ خودش را آغشته به «خون» میبیند؛ حیران و بیاختیار و سراسیمه، میخواهد، دستانِ خودش را به جایی بمالد تا «پاک» شود. این متن، دربارهی حیرانیِ اوست.
بدیهیست که در این سن و سال نداند، «جنگ»، کلا چیست، چه برسد به جنگِ پیچیدهی وطناش #سوریه. بدیهیست که نداند «دشمن» کیست و بُمب روی خانهشان ریخته. از «بازیِ» جهان بیرون است. هنوز آلوده نشده، جز دستاناش؛ که تا آنها را هم آلوده میبیند، میخواهد سریع، به جایی بمالدش. او فقط همین را میداند، اینکه، جهانِ بزرگسالانه، از کودک میخواهد که دستش را اصطلاحا کثیف نکند، چون دعوایش میکنند. او، این کار را از روی همین تربیتِ سادهی کودکی انجام میدهد. همین.
اما چرا این رفتارش مهم است؟ این پاک کردنِ دست، زاویهای با ماجرایِ پاک کردنِ دستانِ خونآلودِ لیدی مکبثِ شکسپیر دارد. لیدی مکبث، برای باطلسازیِ احساسِ گناهِ ناشی از قتل، بشکلِ مرضی، دستانش را میشوید. اما پاک کردنِ دستِ خونآلود، توسطِ این کودک، برای آلودگی خودِ خون است و نه احساسِ گناهِ ناشی از آغشتگی به خون. تمایزِ اصلی و اساسی کودک، با بزرگسال در همین است. او، هنوز گناهی نکرده که بخواهد پاکش کند. مفهومِ گناه، برای او، لحظاتِ تولدش را طی میکند، فعلا در همین حد است که دستش کثیف نباشد. همین.
و او میخواهد، از همین گناهِ ناچیز هم خود را بیرون بکشد و تجسدِ معصومیت شود. بعد از مالیدنِ دستش به صندلی آمبولانس، دیگر هیچ گناهی را در جهان نمیتوان به او نسبت داد. او، قابِ مطلقیست از بیگناهی و پاکیزگی. او، آلودگی خوناش را نیز پاک میکند، تا شئِ باستانیِ تاریخییی باشد برای روایتِ دورهای دهشتناک از جهان که کَکاش هم با این چیزها نمیگزد.
نسبت کودک با جنگ و جهان، چیزیست شبیه این فیلم.
امروز، #روز_جهانی_کودک بود ...
https://www.tg-me.com/joinchat-AAAAAFc01j5hbL0v5ZeWPg
Telegram
attach 📎
Forwarded from اتچ بات
'' برای تنها هوادار تیم کامبوج''
[فیلم ضمیمه را مشاهده کنید]
@masoudriyahii
#مسعود_ریاحی : بورخس، در بسیاری از داستانهایش، به دنبالِ ذاتِ مشترکِ اشیا و انسانهاست. بورخس، خودش را، همهی انسانهایی که دیده، همهی مکانهایی که سفر کرده، همهی کتابهایی که خوانده، معرفی میکند. او، همهی آنهاست.
این، تنهاترین هوادارِ جهان، امروز، قبل از شروع بازی تا پس از پایانِ بازی (ایران-کامبوج) هر چند ثانیه یکبار به طبلاش میزده و بعد چیزی در بلندگویی که آورده بوده میگفته که فقط و فقط خودش میشنیده. صدایاش گُم بوده در صدایِ نزدیک به پانزدههزار هوادارِ تیمِ رقیب.
او، ذاتِ مشترکی با آخرین درنایِ سیبری دارد؛ درنایِ نری که جفتاش مرده و با هیچ درنای دیگری، از گونههای دیگر، جفتگیری نمیکند؛ هرسال، هزاران کیلومتر را از سیبری تا فریدونکنارِ ایران، پرواز میکند. میآید و برمیگردد. وقتی بمیرد، نسل این گونه از درنا ها، مطلقا، منقرض خواهد شد.
تنهاترین هوادارِ جهان، با شخصیتِ بالتاسارِ داستانِ «بعدازظهرِ باشکوه بالتاسارِ» مارکز، همذاتست. بالتاساری که زیباترین قفسِ جهان را میسازد برای پپه، پسرِ خوزه مونتییل، و دستآخر، مونتییل نه تنها پولی نمیدهد، که به او توهین میکند که جنسِ بنجلاش را بردارد و گورش را گم کند. و بالتاسار، به دروغ، به همه میگوید قفس را شصت پزو فروخته و همه را، به خوردنِ آبجو دعوت میکند. بالتاساری که تا آن موقع، مست نکرده بوده، در حالِ مستی به همه میگوید که میخواهد، هزار، هزار قفسِ دیگر بسازد و شصت میلیون پزو به جیب بزند. در جایگاهِ رقص، میرقصد و پول به رقاصهها میدهد. با یکی دو نفرشان به بستر میرود؛ هرچه دارد را خرج میکند و دستآخر ساعتش را گرو میگذارد. صبح، همه میبینند که شبیهِ جنازهها در خیابان، رها شده و کفشهایش را دزدیدهاند. جنونِ، او، چون، آخرینِ درنایِ سیبری، تنهاست و یکتا و کمیاب.
#تنهاترین_هوادار_جهان ، با شخصیتِ امیرویِ فیلمِ دوندهی امیر نادری نیز، همذاتست؛ امیرویی که میدود، نه برای برنده شدن، که بداند، تا کجا میتواند بدود. تنهاترین هوادارِ جهان هم، جنونآمیز بر طبل میزند، هوار میکشد، هیچ کس صدایش را نمیشنود، میزند، تا بداند، تا کجا میتواند بزند، بالتاسارگونه، سیاهمست شود امشب، پانزدههزار نفرِ دیگر را به آبجو دعوت کند. بدن اش درد بگیرد از این همه طبل زدن. همه چیزش را بدهد، چهارده گل بخورد، و رها و آزاد، تنهایی اش را بردارد و رستگار، نه در داستانی از بورخس یا مارکز؛ که در تهران، از ورزشگاه بیرون بزند... -
#جنون
https://www.tg-me.com/joinchat-AAAAAFc01j5hbL0v5ZeWPg
[فیلم ضمیمه را مشاهده کنید]
@masoudriyahii
#مسعود_ریاحی : بورخس، در بسیاری از داستانهایش، به دنبالِ ذاتِ مشترکِ اشیا و انسانهاست. بورخس، خودش را، همهی انسانهایی که دیده، همهی مکانهایی که سفر کرده، همهی کتابهایی که خوانده، معرفی میکند. او، همهی آنهاست.
این، تنهاترین هوادارِ جهان، امروز، قبل از شروع بازی تا پس از پایانِ بازی (ایران-کامبوج) هر چند ثانیه یکبار به طبلاش میزده و بعد چیزی در بلندگویی که آورده بوده میگفته که فقط و فقط خودش میشنیده. صدایاش گُم بوده در صدایِ نزدیک به پانزدههزار هوادارِ تیمِ رقیب.
او، ذاتِ مشترکی با آخرین درنایِ سیبری دارد؛ درنایِ نری که جفتاش مرده و با هیچ درنای دیگری، از گونههای دیگر، جفتگیری نمیکند؛ هرسال، هزاران کیلومتر را از سیبری تا فریدونکنارِ ایران، پرواز میکند. میآید و برمیگردد. وقتی بمیرد، نسل این گونه از درنا ها، مطلقا، منقرض خواهد شد.
تنهاترین هوادارِ جهان، با شخصیتِ بالتاسارِ داستانِ «بعدازظهرِ باشکوه بالتاسارِ» مارکز، همذاتست. بالتاساری که زیباترین قفسِ جهان را میسازد برای پپه، پسرِ خوزه مونتییل، و دستآخر، مونتییل نه تنها پولی نمیدهد، که به او توهین میکند که جنسِ بنجلاش را بردارد و گورش را گم کند. و بالتاسار، به دروغ، به همه میگوید قفس را شصت پزو فروخته و همه را، به خوردنِ آبجو دعوت میکند. بالتاساری که تا آن موقع، مست نکرده بوده، در حالِ مستی به همه میگوید که میخواهد، هزار، هزار قفسِ دیگر بسازد و شصت میلیون پزو به جیب بزند. در جایگاهِ رقص، میرقصد و پول به رقاصهها میدهد. با یکی دو نفرشان به بستر میرود؛ هرچه دارد را خرج میکند و دستآخر ساعتش را گرو میگذارد. صبح، همه میبینند که شبیهِ جنازهها در خیابان، رها شده و کفشهایش را دزدیدهاند. جنونِ، او، چون، آخرینِ درنایِ سیبری، تنهاست و یکتا و کمیاب.
#تنهاترین_هوادار_جهان ، با شخصیتِ امیرویِ فیلمِ دوندهی امیر نادری نیز، همذاتست؛ امیرویی که میدود، نه برای برنده شدن، که بداند، تا کجا میتواند بدود. تنهاترین هوادارِ جهان هم، جنونآمیز بر طبل میزند، هوار میکشد، هیچ کس صدایش را نمیشنود، میزند، تا بداند، تا کجا میتواند بزند، بالتاسارگونه، سیاهمست شود امشب، پانزدههزار نفرِ دیگر را به آبجو دعوت کند. بدن اش درد بگیرد از این همه طبل زدن. همه چیزش را بدهد، چهارده گل بخورد، و رها و آزاد، تنهایی اش را بردارد و رستگار، نه در داستانی از بورخس یا مارکز؛ که در تهران، از ورزشگاه بیرون بزند... -
#جنون
https://www.tg-me.com/joinchat-AAAAAFc01j5hbL0v5ZeWPg
Telegram
attach 📎
كاك خسرو
تو کُردی
من هزارەام
ما برادران تنی یکدیگریم
که قرنها همدیگر را گم کرده بودیم
تا امشب
در خانه کوچک تو در "سلیمانیه"
و این عرق ِ روسی که ما را چنین گرم کرده است
تا زبان هم را بفهمیم
كاك خسرو، كاك خسرو
چرا یک بطری عرق ِ روسی ما را به هم برساند؟
كاك خسرو
همین لحظه که من و تو غرق ِ عیشیم
دریاها حرکت میکنند
کوهها حرکت میکنند
از مرزی میگذرند
و وارد مرز دیگری میشوند
دور نیست آن صبح که از خواب برخیزیم
همه جا را آب گرفته باشد
لباسهای بازماندگان "آشویتس" روی جالباسی،
لچکهای آن چهل دختر چشم بادامی روی طناب حویلی
و گوش کوچک ونگوگ در سینک آشپزخانه باشد
زمین بیرون بریزد همهی آنچه در خود پنهان داشته
شناور شود همهی رازها
تلخی عشق ویرجینیا وولف
تنهایی غمگین هیتلر
تن ِ زخمی بن لادن
و تو به چشمهاش ببینی
- چه چشمهای زیبا و معصومی...
□
كاك خسرو
دنیا غمگینم می کند
بر آمدن آقتاب
چرخیدن آدمها دور مربعی توخالی
صدای ناقوس ها
صدای پدرم
و صدای دخترک زیبا که خبرهای جنگ را می خواند.
كاك خسرو در همین چند دقیقه خواندن این شعر
در رواندا چند پسر همجنسگرا را از پله های مرگ بالا می برند؟
در قندهار، چند قومندان ِ سابق و نماینده پارلمان ِحالا، از بستر کودکی لاغر می خیزد؟
چند زن بغدادی از گورستان به خانه باز می گردد؟
- خانه؟
خانه تسلی احمقانهای است
هیچ کجا خانه نیست
و هیچکس شهید نمیشود
همه میمیرند
و میپوسند
مثل همین پنچ هزار استخوان که در گورستان "حلبچه" پوسیدهاند
آنها فقط بوی موز و سیب و سیر را شنیدند
و مست شدند
بوی واقعی میوهها، آدمیزاد را میکُشد!
شعر از : #الیاس_علوی
افغانستان
@masoudriyahii
تو کُردی
من هزارەام
ما برادران تنی یکدیگریم
که قرنها همدیگر را گم کرده بودیم
تا امشب
در خانه کوچک تو در "سلیمانیه"
و این عرق ِ روسی که ما را چنین گرم کرده است
تا زبان هم را بفهمیم
كاك خسرو، كاك خسرو
چرا یک بطری عرق ِ روسی ما را به هم برساند؟
كاك خسرو
همین لحظه که من و تو غرق ِ عیشیم
دریاها حرکت میکنند
کوهها حرکت میکنند
از مرزی میگذرند
و وارد مرز دیگری میشوند
دور نیست آن صبح که از خواب برخیزیم
همه جا را آب گرفته باشد
لباسهای بازماندگان "آشویتس" روی جالباسی،
لچکهای آن چهل دختر چشم بادامی روی طناب حویلی
و گوش کوچک ونگوگ در سینک آشپزخانه باشد
زمین بیرون بریزد همهی آنچه در خود پنهان داشته
شناور شود همهی رازها
تلخی عشق ویرجینیا وولف
تنهایی غمگین هیتلر
تن ِ زخمی بن لادن
و تو به چشمهاش ببینی
- چه چشمهای زیبا و معصومی...
□
كاك خسرو
دنیا غمگینم می کند
بر آمدن آقتاب
چرخیدن آدمها دور مربعی توخالی
صدای ناقوس ها
صدای پدرم
و صدای دخترک زیبا که خبرهای جنگ را می خواند.
كاك خسرو در همین چند دقیقه خواندن این شعر
در رواندا چند پسر همجنسگرا را از پله های مرگ بالا می برند؟
در قندهار، چند قومندان ِ سابق و نماینده پارلمان ِحالا، از بستر کودکی لاغر می خیزد؟
چند زن بغدادی از گورستان به خانه باز می گردد؟
- خانه؟
خانه تسلی احمقانهای است
هیچ کجا خانه نیست
و هیچکس شهید نمیشود
همه میمیرند
و میپوسند
مثل همین پنچ هزار استخوان که در گورستان "حلبچه" پوسیدهاند
آنها فقط بوی موز و سیب و سیر را شنیدند
و مست شدند
بوی واقعی میوهها، آدمیزاد را میکُشد!
شعر از : #الیاس_علوی
افغانستان
@masoudriyahii
Forwarded from اتچ بات
' علیه انسان '
[عکس ضمیمه را مشاهده کنید]
@masoudriyahii
#مسعود_ریاحی :هنگامی که جنایت، با «دلیل»های عقلانی و منطقی، توسطِ عاملِ جنایت، توجیه شود، عملاً، از محاکمه و پرسش، تبرئه میشود؛ این همان چیزیست که آلبرکامو در کتابش، عصیانگر، به تصویرش میکشد؛ عصرِ «جنایتهای منطقی». عصری که جنایت، مثلِ خودِ دلیلِ آن، تکثیر میشود. دیگر نمیتوان، دربارهی آن «حکم» داد، چراکه خود، حاوی حکمست و حکمرانی.
اما، چگونه میتوان برای جنایت دلیل آورد و مهمتر، چطور میشود جنایتی را به واسطهی دلیلی، ندید یا فراموش کرد؟ بخشی از پاسخ را میتوان در پروژهی حساسیتزدایی منطقی از جنایت دید. کامو میگوید، هنگامی که حکمران، بعد از فتحی که در پوششِ عشقِ به ملت بود، «دشمن» را به اسارت میگرفتند؛ جلویِ ملتِ خود، داخلِ قفسهای حیوانات وحشی میانداختند و «مردم»، در بافت و فضایِ عشقِ به میهن، شاهد دلخراشترین واقعهها میشدند و از «قضاوت»، تهی. ذهن، به اینجا نمیرفت که دشمن، صرفا به واسطهی این وجود دارد که در جایِ دیگری بدنیا آمده، همین! حکمران، با دستآویز کردنِ عشقِ به انسانیتِ ملتِ خود، «دیگری» را سلاخی میکرد و قوهِی قضاوتِ اخلاقی-انسانی را نیز به قتل میرساند. جنایاتِ منطقی با چنین عقبهای، حالا در ساز و کارِ و سیستمِ نظامِ سرمایهداری نیز عمیقاً حمایت میشود، چراکه بینهایت، محصول به بار میآورد. از تجارتِ میلیارد دلاری اسلحه، تا کنترلِ جامعه، با سیاستِ «عدمِ اطمینان-اضطراب» و گفتمانِ «وجودِ دشمن». در موردِ اخیر، به عنوانِ عملیات، دقت کنید: «چشمهیِ صلح» دست آویزی سازمان ملل پذیر، برای قتلِ قضاوتِ مردمِ خود و شاهدانِ ماجرا. دیگر ذهن به اینجا نمیرود که در یک هفته،۱۸۰ هزار انسان، آواره شدهاند و صدها کشته. اینها بخشی از جنایات و خشونتِ «عینی» و «آشکارند»؛ خشونتِ اصلی، در سیستم و ساز و کار و جهانیست که در آن زیست میکنیم، جهانی که با «دلیل» قانع، و به نظاره جنایت مینشینند؛ سرش جای دیگری گرم و نهایتِ کنش اش، ابراز همدردی یا محکومیتی نمایشی بر روی کاغذ. از این رو، عملِ کنشگرانه، اگر علیهی گفتمان و خشونتِ سیستمی نباشد، چندان کارا نیست. جنایت را نباید به یک شخص تقلیل دارد. قدرت، شمایلی شبکهای دارد. علیه خشونت بودن، بقولِ ژیژک، نگاهِ زیرچشمی میطلبد تا نگاهِ اصلی از خشونت سیستم، غافل نشود؛ و خشونت سیستم، همان ساز و کار سرمایهداری جنایت آفرین است که «انسان» را به بهای پول حذف کرده.
علیه #خشونت بودن، در پرتوی علیه این گفتمان، معنای وسیعتری به خود میگیرد.
و کلام آخر، تبدیل جنگ اخیر به دعوای قومیتی، مشارکت در این خشونت است، چیزی شبیه این عکس؛ او که ایستاده تا تفنگ روی شانههایش باشد، در خشونت سهیم است.
جنگ اخیر، جنگ علیهِ انسان است، نه صرفا یک قومیت.
https://www.tg-me.com/joinchat-AAAAAFc01j5hbL0v5ZeWPg
[عکس ضمیمه را مشاهده کنید]
@masoudriyahii
#مسعود_ریاحی :هنگامی که جنایت، با «دلیل»های عقلانی و منطقی، توسطِ عاملِ جنایت، توجیه شود، عملاً، از محاکمه و پرسش، تبرئه میشود؛ این همان چیزیست که آلبرکامو در کتابش، عصیانگر، به تصویرش میکشد؛ عصرِ «جنایتهای منطقی». عصری که جنایت، مثلِ خودِ دلیلِ آن، تکثیر میشود. دیگر نمیتوان، دربارهی آن «حکم» داد، چراکه خود، حاوی حکمست و حکمرانی.
اما، چگونه میتوان برای جنایت دلیل آورد و مهمتر، چطور میشود جنایتی را به واسطهی دلیلی، ندید یا فراموش کرد؟ بخشی از پاسخ را میتوان در پروژهی حساسیتزدایی منطقی از جنایت دید. کامو میگوید، هنگامی که حکمران، بعد از فتحی که در پوششِ عشقِ به ملت بود، «دشمن» را به اسارت میگرفتند؛ جلویِ ملتِ خود، داخلِ قفسهای حیوانات وحشی میانداختند و «مردم»، در بافت و فضایِ عشقِ به میهن، شاهد دلخراشترین واقعهها میشدند و از «قضاوت»، تهی. ذهن، به اینجا نمیرفت که دشمن، صرفا به واسطهی این وجود دارد که در جایِ دیگری بدنیا آمده، همین! حکمران، با دستآویز کردنِ عشقِ به انسانیتِ ملتِ خود، «دیگری» را سلاخی میکرد و قوهِی قضاوتِ اخلاقی-انسانی را نیز به قتل میرساند. جنایاتِ منطقی با چنین عقبهای، حالا در ساز و کارِ و سیستمِ نظامِ سرمایهداری نیز عمیقاً حمایت میشود، چراکه بینهایت، محصول به بار میآورد. از تجارتِ میلیارد دلاری اسلحه، تا کنترلِ جامعه، با سیاستِ «عدمِ اطمینان-اضطراب» و گفتمانِ «وجودِ دشمن». در موردِ اخیر، به عنوانِ عملیات، دقت کنید: «چشمهیِ صلح» دست آویزی سازمان ملل پذیر، برای قتلِ قضاوتِ مردمِ خود و شاهدانِ ماجرا. دیگر ذهن به اینجا نمیرود که در یک هفته،۱۸۰ هزار انسان، آواره شدهاند و صدها کشته. اینها بخشی از جنایات و خشونتِ «عینی» و «آشکارند»؛ خشونتِ اصلی، در سیستم و ساز و کار و جهانیست که در آن زیست میکنیم، جهانی که با «دلیل» قانع، و به نظاره جنایت مینشینند؛ سرش جای دیگری گرم و نهایتِ کنش اش، ابراز همدردی یا محکومیتی نمایشی بر روی کاغذ. از این رو، عملِ کنشگرانه، اگر علیهی گفتمان و خشونتِ سیستمی نباشد، چندان کارا نیست. جنایت را نباید به یک شخص تقلیل دارد. قدرت، شمایلی شبکهای دارد. علیه خشونت بودن، بقولِ ژیژک، نگاهِ زیرچشمی میطلبد تا نگاهِ اصلی از خشونت سیستم، غافل نشود؛ و خشونت سیستم، همان ساز و کار سرمایهداری جنایت آفرین است که «انسان» را به بهای پول حذف کرده.
علیه #خشونت بودن، در پرتوی علیه این گفتمان، معنای وسیعتری به خود میگیرد.
و کلام آخر، تبدیل جنگ اخیر به دعوای قومیتی، مشارکت در این خشونت است، چیزی شبیه این عکس؛ او که ایستاده تا تفنگ روی شانههایش باشد، در خشونت سهیم است.
جنگ اخیر، جنگ علیهِ انسان است، نه صرفا یک قومیت.
https://www.tg-me.com/joinchat-AAAAAFc01j5hbL0v5ZeWPg
Telegram
attach 📎
زمانى اسلحهها براى جنگيدن در نبردها ساخته ميشدند . اما حالا جنگ ها براى فروش اسلحه ها ساخته ميشوند.
#خاورمیانه
https://www.tg-me.com/joinchat-AAAAAFc01j5hbL0v5ZeWPg
#خاورمیانه
https://www.tg-me.com/joinchat-AAAAAFc01j5hbL0v5ZeWPg
من هرگز شب از روی پل نمیگذرم. این نتیجهی عهدی است که با خودم بستهام. آخر فکرش را بکنید که کسی خودش را در آب بیندازد، و آن وقت از دو حال خارج نیست:
یا شما برای نجاتش خود را به آب میافکنید، و در فصل سرما به عواقب بسیار سخت دچار میشوید؛
یا او را به حال خود وامیگذارید، و شیرجههای نرفته گاهی کوفتگیهای عجیبی به جا میگذارند.
سقوط، آلبر کامو
https://www.tg-me.com/joinchat-AAAAAFc01j5hbL0v5ZeWPg
یا شما برای نجاتش خود را به آب میافکنید، و در فصل سرما به عواقب بسیار سخت دچار میشوید؛
یا او را به حال خود وامیگذارید، و شیرجههای نرفته گاهی کوفتگیهای عجیبی به جا میگذارند.
سقوط، آلبر کامو
https://www.tg-me.com/joinchat-AAAAAFc01j5hbL0v5ZeWPg
Forwarded from اتچ بات
'' چرا آخرین درنا، بازمیگردد؟ ''
[عکس ضمیمه را مشاهده کنید]
@masoudriyahii
#مسعود_ریاحی :آخرین بازماندهی درناهای غربی(سیبری) جهان، دوازده سال است که به تنهایی مهاجرت میکند و بعد از طی کردن ۵۰۰۰ کیلومتر به ایران میآید.
اگر این آخرین درنا، مثلا با ده جفتِ دیگر، هر سال به ایران میآمد، مثلِ عمدهِ پرندگانِ دیگر، نه تنها کسی برایِ دیدناش به فریدونکنار نمیرفت که حتی ممکن بود شکار هم بشود؛ بیآنکه کسی احساسِ گناهی بکند.
اما چه چیزی باعث میشود که ما او را ببینیم؟ عدهای منتظر باشند که کی به ایران میآید؟ اخبار، ورودش را اعلام میکند؛ عدهای به قصدِ دیدنِ او به #فریدون_کنار میروند. اینها برای چیست؟
چرا آخرین #درنای_سیبری،۵۰۰۰ کیلومتر را تنهایی طی میکند؟
روایتِ این #درنا، بیآنکه خودش قصد و نیتی داشته باشد، تبدیل به روایتی اسطورهای شده؛ ما، این روایت را ساختهایم، مایی که عمیقاً به شکلی از اسطوره نیاز داریم تا چیزی را در آن ببینیم که «نداریم». اسطورهها بازتاب ایدهآلها و نیازهای تحقق نیافتهی بشریاند؛ و موضوعشان، دغدغههای اصلی ذهنِ بشر؛ همچون آغاز خلقت، پایان جهان، انسان کامل، نبرد خیر و شرّ، جاودانگی، غلبهی زندگی بر مرگ، باروری و ... است.
اسطوره از مخاطب میخواهد که نگرش و کنش خود را مطابق با چهارچوبهای پیشنهادی او تنظیم کند. هرکس؛ تحقق نیافتن «چیزی» از خود را میتواند در او ببیند. او، چندین جلوهی اسطورهای پیدا کرده؛ اسطورهی پایان[پایانِ جهان] موجودِ کامل، غلبهی زندگی بر مرگ، نبردِ خیر و معصومیت بر شر [شرِ جهان]. مای نوعی آنها را به این نقطهی دهشتناک رساندهایم. نه فقط در ایران، که در سراسرِ جهان، همهچیز علیهِ معصومیت و زبانبستگیست؛ بهبهانهی توسعه و سلطهی سرمایه. علتهای انقراضِ او را نوشتهاند: شکار توسطِ انسان، از بین رفتن تالابها و پایین آمدن سطح آب برای بهرهبرداری انسانی، مسمومیت.
ما اسم او را «امید» گذاشتهایم و اسم تنها همسرِش که معلوم نیست چه به سرش آمده را، «آرزو». او را تبدیل به «قصه» کردهایم، چراکه برای قصهگویی، نیاز است تا چیزی را از دست بدهیم؛ امید را. ما امید را از جهان، از دست دادهایم، ما مطمئنیم که او آخرین درنای سیبریست و با مرگاش، دستهی درناهایِ غربیِ جهان، برای همیشه منقرض میشود؛ میخواهیم، جلوهای از فقدانهای خود و جهان را در او ببینیم؛ معصومیت را، وفاداری را، مقاومت را، زیبایی را، معنای زیستن را؛ و امید و آرزو را، و امید را، و امید را، چراکه همهی اینها را از دستدادهایم.
#آخرین_درنای_سیبری، امسال هم آمد، در ۲۹ مهرماه.
https://www.tg-me.com/joinchat-AAAAAFc01j5hbL0v5ZeWPg
[عکس ضمیمه را مشاهده کنید]
@masoudriyahii
#مسعود_ریاحی :آخرین بازماندهی درناهای غربی(سیبری) جهان، دوازده سال است که به تنهایی مهاجرت میکند و بعد از طی کردن ۵۰۰۰ کیلومتر به ایران میآید.
اگر این آخرین درنا، مثلا با ده جفتِ دیگر، هر سال به ایران میآمد، مثلِ عمدهِ پرندگانِ دیگر، نه تنها کسی برایِ دیدناش به فریدونکنار نمیرفت که حتی ممکن بود شکار هم بشود؛ بیآنکه کسی احساسِ گناهی بکند.
اما چه چیزی باعث میشود که ما او را ببینیم؟ عدهای منتظر باشند که کی به ایران میآید؟ اخبار، ورودش را اعلام میکند؛ عدهای به قصدِ دیدنِ او به #فریدون_کنار میروند. اینها برای چیست؟
چرا آخرین #درنای_سیبری،۵۰۰۰ کیلومتر را تنهایی طی میکند؟
روایتِ این #درنا، بیآنکه خودش قصد و نیتی داشته باشد، تبدیل به روایتی اسطورهای شده؛ ما، این روایت را ساختهایم، مایی که عمیقاً به شکلی از اسطوره نیاز داریم تا چیزی را در آن ببینیم که «نداریم». اسطورهها بازتاب ایدهآلها و نیازهای تحقق نیافتهی بشریاند؛ و موضوعشان، دغدغههای اصلی ذهنِ بشر؛ همچون آغاز خلقت، پایان جهان، انسان کامل، نبرد خیر و شرّ، جاودانگی، غلبهی زندگی بر مرگ، باروری و ... است.
اسطوره از مخاطب میخواهد که نگرش و کنش خود را مطابق با چهارچوبهای پیشنهادی او تنظیم کند. هرکس؛ تحقق نیافتن «چیزی» از خود را میتواند در او ببیند. او، چندین جلوهی اسطورهای پیدا کرده؛ اسطورهی پایان[پایانِ جهان] موجودِ کامل، غلبهی زندگی بر مرگ، نبردِ خیر و معصومیت بر شر [شرِ جهان]. مای نوعی آنها را به این نقطهی دهشتناک رساندهایم. نه فقط در ایران، که در سراسرِ جهان، همهچیز علیهِ معصومیت و زبانبستگیست؛ بهبهانهی توسعه و سلطهی سرمایه. علتهای انقراضِ او را نوشتهاند: شکار توسطِ انسان، از بین رفتن تالابها و پایین آمدن سطح آب برای بهرهبرداری انسانی، مسمومیت.
ما اسم او را «امید» گذاشتهایم و اسم تنها همسرِش که معلوم نیست چه به سرش آمده را، «آرزو». او را تبدیل به «قصه» کردهایم، چراکه برای قصهگویی، نیاز است تا چیزی را از دست بدهیم؛ امید را. ما امید را از جهان، از دست دادهایم، ما مطمئنیم که او آخرین درنای سیبریست و با مرگاش، دستهی درناهایِ غربیِ جهان، برای همیشه منقرض میشود؛ میخواهیم، جلوهای از فقدانهای خود و جهان را در او ببینیم؛ معصومیت را، وفاداری را، مقاومت را، زیبایی را، معنای زیستن را؛ و امید و آرزو را، و امید را، و امید را، چراکه همهی اینها را از دستدادهایم.
#آخرین_درنای_سیبری، امسال هم آمد، در ۲۹ مهرماه.
https://www.tg-me.com/joinchat-AAAAAFc01j5hbL0v5ZeWPg
Telegram
attach 📎
آنچه را که یک متن، به عمد نشان نمیدهد، جزئی از متن است، هایدگر میگوید: «آنچه یک نویسنده مسکوت میگذارد، دقیقاً همان چیزی است که باید در نظر آوریم تا نکات برجستهٔ مد نظر وی را بفهمیم» .
https://www.tg-me.com/joinchat-AAAAAFc01j5hbL0v5ZeWPg
https://www.tg-me.com/joinchat-AAAAAFc01j5hbL0v5ZeWPg
مالى شدن شهر: از بقالى ها تا مگامال ها
موج گسترده مال سازی در شهرهای بزرگ ایران به راه افتاده است، سرمایه گذاری انبوهی در این عرصه در حال انجام است به گونه ای که بیش از 260 مال در کل کشور یا در دست ساخت است یا بتازگی مراحل ساخت آن به پایان رسیده است. مشهد دارای ۱۲۷ مجتمع تجاری است اما ۸۷ مجتمع تجاری درحال احداث دارد و احداث ۴۰ مجتمع دیگر بتازگی به پایان رسیده است که با این حساب تقریبا شمار مالهای مشهد به دو برابر افزایش مییابد. تهران با داشتن ۶۵ مال در حال احداث یا تازه به بهره برداری رسیده در رده دوم پس از مشهد قراردارد.
شهرهای بزرگی چون مشهد و تهران از شهر خیابانها و سوپرمارکتها در چند دهه قبل به شهر مالها و مراکز خرید در دهه 90 در حال تبدیل شده است. ما با پدیده مالی شدن شهر مواجه ایم، که کنایه از دو فرایند در هم تنیده و مستمر دارد. وجه آشکار مالی شدن شهر گسترش مالها و مراکز خرید در شهر است به گونه ای که مالها در نهایت جایگزین شهر می شوند و نتیجه مردم از درون کوچه ها و خیابان ها به مالها مهاجرت خواهند کرد. همین امر، مراکز خرید را مهمترین عنصر هویتی و وجودی شهر خواهد کرد. شهر به معنای چیزی آن بیرون ( خیابان، بازار سنتی و..) عملا به درون مالها و مجتمع های تجاری سوق یافته است و بیش از آنکه فضای بیرونی (outdoor- space) باشد در حال تبدیل شده به شهری درونی (Indoor- city) است.
وجه دوم مالی شدن شهر، هرچه بیشتر قرار گرفتن تهران زیر نوعی خاص از اقتصاد مالی و سرمایه گذاری تجاری جدید است که بر اساس آن شهر از نو هویت می یابد. شهری که ذیل بمباران #مصرف ، هرینه و سرمایه گذاری اقتصاد مصرف قرار گرفته است، شهری که با پول، کالا، مد و برند ها بیشتر هویت می یابد تا با عناصر دیگر بدین سان اخلاق شهروندی جدید در حال ظهور است که بیش از همه با مصرف گره می خورد.
در ان صورت پرسش ما این خواهد بود که با مالی شدن و درونی شدن فضای شهری آیا باید سیاستهای شهری ، گردشگری و توریسم ما نیز تغییر کند؟ آیا اقتصاد سیاسی شهر باید از نو بازخوانی شود؟ جنبشهای سیاسی و اجتماعی شهری که تاکنون خود را با خیابانها و میدانهای شهر تعریف می کردند آیا تغییر مکان خواهند داد؟ در یاداشت حاضر تلاش می کنم روایتی از تحولات شکل گرفته در زمینه خرید و فضاهای خرید را در طول چند دهه اخیر بدست دهم، زمینه هایی که در نهایت ما به وضعیت جدید شهروندی سوق داده است.
عباس کاظمی
https://www.tg-me.com/joinchat-AAAAAFc01j5hbL0v5ZeWPg
موج گسترده مال سازی در شهرهای بزرگ ایران به راه افتاده است، سرمایه گذاری انبوهی در این عرصه در حال انجام است به گونه ای که بیش از 260 مال در کل کشور یا در دست ساخت است یا بتازگی مراحل ساخت آن به پایان رسیده است. مشهد دارای ۱۲۷ مجتمع تجاری است اما ۸۷ مجتمع تجاری درحال احداث دارد و احداث ۴۰ مجتمع دیگر بتازگی به پایان رسیده است که با این حساب تقریبا شمار مالهای مشهد به دو برابر افزایش مییابد. تهران با داشتن ۶۵ مال در حال احداث یا تازه به بهره برداری رسیده در رده دوم پس از مشهد قراردارد.
شهرهای بزرگی چون مشهد و تهران از شهر خیابانها و سوپرمارکتها در چند دهه قبل به شهر مالها و مراکز خرید در دهه 90 در حال تبدیل شده است. ما با پدیده مالی شدن شهر مواجه ایم، که کنایه از دو فرایند در هم تنیده و مستمر دارد. وجه آشکار مالی شدن شهر گسترش مالها و مراکز خرید در شهر است به گونه ای که مالها در نهایت جایگزین شهر می شوند و نتیجه مردم از درون کوچه ها و خیابان ها به مالها مهاجرت خواهند کرد. همین امر، مراکز خرید را مهمترین عنصر هویتی و وجودی شهر خواهد کرد. شهر به معنای چیزی آن بیرون ( خیابان، بازار سنتی و..) عملا به درون مالها و مجتمع های تجاری سوق یافته است و بیش از آنکه فضای بیرونی (outdoor- space) باشد در حال تبدیل شده به شهری درونی (Indoor- city) است.
وجه دوم مالی شدن شهر، هرچه بیشتر قرار گرفتن تهران زیر نوعی خاص از اقتصاد مالی و سرمایه گذاری تجاری جدید است که بر اساس آن شهر از نو هویت می یابد. شهری که ذیل بمباران #مصرف ، هرینه و سرمایه گذاری اقتصاد مصرف قرار گرفته است، شهری که با پول، کالا، مد و برند ها بیشتر هویت می یابد تا با عناصر دیگر بدین سان اخلاق شهروندی جدید در حال ظهور است که بیش از همه با مصرف گره می خورد.
در ان صورت پرسش ما این خواهد بود که با مالی شدن و درونی شدن فضای شهری آیا باید سیاستهای شهری ، گردشگری و توریسم ما نیز تغییر کند؟ آیا اقتصاد سیاسی شهر باید از نو بازخوانی شود؟ جنبشهای سیاسی و اجتماعی شهری که تاکنون خود را با خیابانها و میدانهای شهر تعریف می کردند آیا تغییر مکان خواهند داد؟ در یاداشت حاضر تلاش می کنم روایتی از تحولات شکل گرفته در زمینه خرید و فضاهای خرید را در طول چند دهه اخیر بدست دهم، زمینه هایی که در نهایت ما به وضعیت جدید شهروندی سوق داده است.
عباس کاظمی
https://www.tg-me.com/joinchat-AAAAAFc01j5hbL0v5ZeWPg
'' موقعیت تنهایی/بیدفاعی''
[درباره ماجرای ایران مال و همایون شجریان و علیرضا قربانی و... ]
@masoudriyahii
#مسعود_ریاحی : اینکه، انتقادهای تندی به رفتنِ #همایون_شجریان و #علیرضا_قربانی، به «#ایران_مال» برای ساختِ ویدئوکلیپ آلبومشان شده، نه فقط به دلیلِ بودجهی ساختِ آغشته به تخلف و فسادِ این مکان، که به گمانم، حاصلِ خشمهای انباشتهشدهایست که حالا به یک «موقعیت» روانهشدهست؛ موقعیتِ «احساسِ تنهایی». این خشمها حاصلِ احساسِ عمیقِ تنهایی ماست؛ مایی که دیگر، کمتر کسی را کنارِ خودمان احساس میکنیم. کسی که ما را و شرایطِ ما را، و بیدفاعی ما را و عصبانی بودنِ ما را، درک کند در این وضعیت.
در وضعیتی که دهها بازیگرِ «مدعی»، کارگردانِ مدعی، به توجیه اینکه «ما که نمیدونستیم»، سریالی(شهرزاد) را میسازند که تهیهکنندهاش[پولش] بدلیل اختلاس و ... در زندان است؛ یا توسلِ کورکورانه به این مغلطه که «هنر به سیاست کاری ندارد». چه کسی گفته هنر از سیاست جداست؟ هیچ کنشِ غیرسیاسییی در عالمِ انسانی وجود ندارد. انسان، در جامعه و در کنار و مرتبط با دیگران زیست میکند، کوچکترین کنشاش بر زندگی و سرنوشتِ«دیگری» اثر میگذارد، چه رسد به سلبریتیهایی با مخاطبانِ بسیار که خود، شکلی از ساز و کار قدرتاند! از کدام هنر حرف میزنند؟ این گزارههای سلبی[بخوانید: «کلا به من چه»] اتفاقا ساختهی قدرتهاست، برای توجیهِ سبکِ زندگیِ: «کارت را بکن»،«با چیزی جز منفعتت کاری نداشته باش»، «هنر را با سیاست قاطی نکنید»،«ما فقط هنرمندیم»! اینها یعنی بیتفاوتی به هرچیز؛ جز خودت؛ یعنی منفعتِ شخصی، فقط موفقیتِ فردی.
انتقادهای اخیر، حاصلِ خشم نسبت به بدنیا آوردنِ فرزندِ مدعیانِ مردمدوستی و وطندوستی، در جایی غیر از ادعایشان است. این خشمهای بیکسیست. خشمهای کسانی که احساس فریب خوردن دارند؛ احساسِ نادیدهگرفته شدن. احساسِ خستگیست از صدها آدمِ دیگر که جفا کردهاند؛ از سیاستمدار تا کمدین، از استادِ دانشگاه، تا هنرمند.
گمان نمیکنم این خشمها، فقط بدلیل رفتنِ دو خوانندهی، به آن مکان باشد. این دو نفر، بهانهای شدهاند برای سرریز این خشمها. اینها یعنی، از شمایی که گمان میکردیم کنار ما هستید، بعیدست دوستان، اساتید!
این بزنگاهها مهماند.
با این حال، بیانصافی و غیرِاخلاقیست که این خشمها صرفا رو به شجریان و قربانی باشد، ولی هنرمندِ بیاطلاع از وضعیتِ فعلی جامعهاش؛ نیاز به تلنگر و چه بسا، تاوان دارد. و البته که این نقدها، همسویی با توهین روزنامه جوان نیست.
بد نیست بدانند جامعهای که روزبهروز، احساسِ تنهایی بیشتری میکند و عصبانیست، به بهانهای دلش میگیرد از تنهایی.
مسعود ریاحی
https://www.tg-me.com/joinchat-AAAAAFc01j5hbL0v5ZeWPg
[درباره ماجرای ایران مال و همایون شجریان و علیرضا قربانی و... ]
@masoudriyahii
#مسعود_ریاحی : اینکه، انتقادهای تندی به رفتنِ #همایون_شجریان و #علیرضا_قربانی، به «#ایران_مال» برای ساختِ ویدئوکلیپ آلبومشان شده، نه فقط به دلیلِ بودجهی ساختِ آغشته به تخلف و فسادِ این مکان، که به گمانم، حاصلِ خشمهای انباشتهشدهایست که حالا به یک «موقعیت» روانهشدهست؛ موقعیتِ «احساسِ تنهایی». این خشمها حاصلِ احساسِ عمیقِ تنهایی ماست؛ مایی که دیگر، کمتر کسی را کنارِ خودمان احساس میکنیم. کسی که ما را و شرایطِ ما را، و بیدفاعی ما را و عصبانی بودنِ ما را، درک کند در این وضعیت.
در وضعیتی که دهها بازیگرِ «مدعی»، کارگردانِ مدعی، به توجیه اینکه «ما که نمیدونستیم»، سریالی(شهرزاد) را میسازند که تهیهکنندهاش[پولش] بدلیل اختلاس و ... در زندان است؛ یا توسلِ کورکورانه به این مغلطه که «هنر به سیاست کاری ندارد». چه کسی گفته هنر از سیاست جداست؟ هیچ کنشِ غیرسیاسییی در عالمِ انسانی وجود ندارد. انسان، در جامعه و در کنار و مرتبط با دیگران زیست میکند، کوچکترین کنشاش بر زندگی و سرنوشتِ«دیگری» اثر میگذارد، چه رسد به سلبریتیهایی با مخاطبانِ بسیار که خود، شکلی از ساز و کار قدرتاند! از کدام هنر حرف میزنند؟ این گزارههای سلبی[بخوانید: «کلا به من چه»] اتفاقا ساختهی قدرتهاست، برای توجیهِ سبکِ زندگیِ: «کارت را بکن»،«با چیزی جز منفعتت کاری نداشته باش»، «هنر را با سیاست قاطی نکنید»،«ما فقط هنرمندیم»! اینها یعنی بیتفاوتی به هرچیز؛ جز خودت؛ یعنی منفعتِ شخصی، فقط موفقیتِ فردی.
انتقادهای اخیر، حاصلِ خشم نسبت به بدنیا آوردنِ فرزندِ مدعیانِ مردمدوستی و وطندوستی، در جایی غیر از ادعایشان است. این خشمهای بیکسیست. خشمهای کسانی که احساس فریب خوردن دارند؛ احساسِ نادیدهگرفته شدن. احساسِ خستگیست از صدها آدمِ دیگر که جفا کردهاند؛ از سیاستمدار تا کمدین، از استادِ دانشگاه، تا هنرمند.
گمان نمیکنم این خشمها، فقط بدلیل رفتنِ دو خوانندهی، به آن مکان باشد. این دو نفر، بهانهای شدهاند برای سرریز این خشمها. اینها یعنی، از شمایی که گمان میکردیم کنار ما هستید، بعیدست دوستان، اساتید!
این بزنگاهها مهماند.
با این حال، بیانصافی و غیرِاخلاقیست که این خشمها صرفا رو به شجریان و قربانی باشد، ولی هنرمندِ بیاطلاع از وضعیتِ فعلی جامعهاش؛ نیاز به تلنگر و چه بسا، تاوان دارد. و البته که این نقدها، همسویی با توهین روزنامه جوان نیست.
بد نیست بدانند جامعهای که روزبهروز، احساسِ تنهایی بیشتری میکند و عصبانیست، به بهانهای دلش میگیرد از تنهایی.
مسعود ریاحی
https://www.tg-me.com/joinchat-AAAAAFc01j5hbL0v5ZeWPg
Telegram
مسعود ریاحی | masoud.riyahi
تجربهی زیسته و جستارنویسیهای پراکنده
@masoudriyahii
اینستاگرام:
instagram.com/masoud.riyahi
تلگرام شخصی:
@masoudriyahi
@masoudriyahii
اینستاگرام:
instagram.com/masoud.riyahi
تلگرام شخصی:
@masoudriyahi
Forwarded from اتچ بات
'' نافرمانی بدنیِ مارادونا''
[به بهانه تولد مارادونا، ۳۰ اکتبر]
@masoudriyahii
#مسعود_ریاحی : وقتی مارادونا در سال ۲۰۰۰ به دلایلِ زیادی، چون اضافه وزن و مصرفِ کوکایین و مشکلاتِ قلبی، به بیمارستان منتقل میشود، جملهای دربارهی خودش میگوید که: «من به هیچکس، جز خودم بدی نکردهام». بدنِ مارادونا، محلِ نزاعِ او با چهارچوبها و ایدئولوژیهاست، بدناش، از روایتها میگریزد؛ همینست که هم اینگونه، رها و آزاد، از میانِ بدنهای دیگر میگریزد و جایشان میگذارد. فوکو میگفت، روح، زندانِ بدن است. منظور از روح، ایدئولوژیها و هر شکلی از گفتمان است. مارادونا را براحتی نمیتوان ذیلِ یک گفتمان تعریف کرد. از تعاریف میگریزد، همانطور که آدمها را دریبل میزند، تعاریف را نیز پس میزند. کمتر لباسِ رسمی میپوشد. رویِ تردمیل میرقصد، مست میکند، آواز میخواند، حرفهای نامتعارف میزند، مدام در حالِ رقص، با بدنی فربه و سنگینست؛ نگرانِ این نیست که او مارادوناست، نابغه ی فوتبال، نابغهی بدنی نافرمان. در زمانِ تمرین و گرم کردن، هر فیلمی از او هست، دارد بدناش را بیرون از چارچوبِ صرفا یک تمرینِ فوتبالیست، میبرد؛ ادا و اطوار در میآورد، بدناش را میلرزاند، به توپ بشکلِ نامتعارفی ضربه میزند؛ کمتر فیلمی از او موجود است که در آن نرقصیده باشد؛ و البته بزرگترین نافرمانیِ بدنیِ او، از مشهورترین گلهای جهان، گلِ «دستِ خداست». مارادونایِ فریبکار و نافرمان، در بازیِ مقابلِ انگلیس، به آسمان میپرد و با دست، گل میزند. منکرش هم نمیشود؛ میگوید، آن دستِ خدا بود. با روایتهای مستعمل و منطق خشکِ اخلاقی، نمیتوان مارادونا و زیستِ فوتبالیِ ناتمامِ او را فهمید. ماردونا، یک ناتمامِ ابدیست، همینست که او را «همیشگی» میکند که این گزارش، آن را به این «شکوه»، فریاد میزند.
شاید، در تاریخِ فوتبال، کسی را نتوان یافت که در اوج قلهی فوتبالِ جهان، به روایتِ فوتبال، و گفتمانِ ورزشکار بودن پشت کند و کوکایین مصرف کند. بودهاند فوتبالیستهای درگیرِ مخدرها،اما نه در چنین جایگاهی. مارکز، سالها بعد از دریافت نوبل، میگفت، یک عمر تلاش میکردم که به بلندترین قلههای ادبیاتِ جهان برسم، نوبل بگیرم و ...، حالا، چنین حسی دارم، گمان میکنم، دیگری چیزی نیست که فتحاش کنم. باید چه کنم؟ مجبورم از قله، پایین بیایم... مارادونا، چنین قصهای دارد، با تفاوتی ظریف. ماردونا، علیهِ گفتمان «اسطورهی فوتبال بودن» و ورزشکارِ کاملِ و سالم بودن، اقدام میکند؛ همین، او را و قصهاش را ناتمام میگذارد در ذهن.
مارادونایِ فوتبالیست، ناتمام میماند، تا ادامهی روایت، به عهدهی مارادونای بیرون از فوتبال باشد.
قدرتها، دغدغهی کنترل و سلطه بر بدنها را دارند. ایدئولوژیها، دستورالعملی برای تربیتِ بدن، به سوژههای درونِ خود میدهند و راه را به او نشان میدهند. بدن، در سیطرهی آنها، دیگر بدنِ صاحبِ آن نیست، بدنیست، تابعِ انضباطِ آن گفتمان. مارادونا، نامنضبط است و گریزان. نمیخواهد، زندانیِ روح [ایدئولوژیها] باشد، همین است که علیهِ همهشان اقدام میکند و بدناش تاوانِ آن را میدهد. اینجا، مهمترین و باشکوهترین بازیِ او، مقابلِ انگلستانست. مارادونایی که، همه را دریبل میکند و گل میزند، مارادوناییست که دقایقی پیش، با «دستِ خدا» توپ را واردِ دروازه کرده. این مارادونای نافرمانست که اینطور، مست از نافرمانی میدود، این مارادونایِ ناتمام [همیشگیست]. مارادونایی که نمیدانیم از کدام سیاره آمده؟
https://www.tg-me.com/joinchat-AAAAAFc01j5hbL0v5ZeWPg
[به بهانه تولد مارادونا، ۳۰ اکتبر]
@masoudriyahii
#مسعود_ریاحی : وقتی مارادونا در سال ۲۰۰۰ به دلایلِ زیادی، چون اضافه وزن و مصرفِ کوکایین و مشکلاتِ قلبی، به بیمارستان منتقل میشود، جملهای دربارهی خودش میگوید که: «من به هیچکس، جز خودم بدی نکردهام». بدنِ مارادونا، محلِ نزاعِ او با چهارچوبها و ایدئولوژیهاست، بدناش، از روایتها میگریزد؛ همینست که هم اینگونه، رها و آزاد، از میانِ بدنهای دیگر میگریزد و جایشان میگذارد. فوکو میگفت، روح، زندانِ بدن است. منظور از روح، ایدئولوژیها و هر شکلی از گفتمان است. مارادونا را براحتی نمیتوان ذیلِ یک گفتمان تعریف کرد. از تعاریف میگریزد، همانطور که آدمها را دریبل میزند، تعاریف را نیز پس میزند. کمتر لباسِ رسمی میپوشد. رویِ تردمیل میرقصد، مست میکند، آواز میخواند، حرفهای نامتعارف میزند، مدام در حالِ رقص، با بدنی فربه و سنگینست؛ نگرانِ این نیست که او مارادوناست، نابغه ی فوتبال، نابغهی بدنی نافرمان. در زمانِ تمرین و گرم کردن، هر فیلمی از او هست، دارد بدناش را بیرون از چارچوبِ صرفا یک تمرینِ فوتبالیست، میبرد؛ ادا و اطوار در میآورد، بدناش را میلرزاند، به توپ بشکلِ نامتعارفی ضربه میزند؛ کمتر فیلمی از او موجود است که در آن نرقصیده باشد؛ و البته بزرگترین نافرمانیِ بدنیِ او، از مشهورترین گلهای جهان، گلِ «دستِ خداست». مارادونایِ فریبکار و نافرمان، در بازیِ مقابلِ انگلیس، به آسمان میپرد و با دست، گل میزند. منکرش هم نمیشود؛ میگوید، آن دستِ خدا بود. با روایتهای مستعمل و منطق خشکِ اخلاقی، نمیتوان مارادونا و زیستِ فوتبالیِ ناتمامِ او را فهمید. ماردونا، یک ناتمامِ ابدیست، همینست که او را «همیشگی» میکند که این گزارش، آن را به این «شکوه»، فریاد میزند.
شاید، در تاریخِ فوتبال، کسی را نتوان یافت که در اوج قلهی فوتبالِ جهان، به روایتِ فوتبال، و گفتمانِ ورزشکار بودن پشت کند و کوکایین مصرف کند. بودهاند فوتبالیستهای درگیرِ مخدرها،اما نه در چنین جایگاهی. مارکز، سالها بعد از دریافت نوبل، میگفت، یک عمر تلاش میکردم که به بلندترین قلههای ادبیاتِ جهان برسم، نوبل بگیرم و ...، حالا، چنین حسی دارم، گمان میکنم، دیگری چیزی نیست که فتحاش کنم. باید چه کنم؟ مجبورم از قله، پایین بیایم... مارادونا، چنین قصهای دارد، با تفاوتی ظریف. ماردونا، علیهِ گفتمان «اسطورهی فوتبال بودن» و ورزشکارِ کاملِ و سالم بودن، اقدام میکند؛ همین، او را و قصهاش را ناتمام میگذارد در ذهن.
مارادونایِ فوتبالیست، ناتمام میماند، تا ادامهی روایت، به عهدهی مارادونای بیرون از فوتبال باشد.
قدرتها، دغدغهی کنترل و سلطه بر بدنها را دارند. ایدئولوژیها، دستورالعملی برای تربیتِ بدن، به سوژههای درونِ خود میدهند و راه را به او نشان میدهند. بدن، در سیطرهی آنها، دیگر بدنِ صاحبِ آن نیست، بدنیست، تابعِ انضباطِ آن گفتمان. مارادونا، نامنضبط است و گریزان. نمیخواهد، زندانیِ روح [ایدئولوژیها] باشد، همین است که علیهِ همهشان اقدام میکند و بدناش تاوانِ آن را میدهد. اینجا، مهمترین و باشکوهترین بازیِ او، مقابلِ انگلستانست. مارادونایی که، همه را دریبل میکند و گل میزند، مارادوناییست که دقایقی پیش، با «دستِ خدا» توپ را واردِ دروازه کرده. این مارادونای نافرمانست که اینطور، مست از نافرمانی میدود، این مارادونایِ ناتمام [همیشگیست]. مارادونایی که نمیدانیم از کدام سیاره آمده؟
https://www.tg-me.com/joinchat-AAAAAFc01j5hbL0v5ZeWPg
Telegram
attach 📎
-فکر میکنی که آنها بهخاطر آورند؟
-نه، فراموش میکنند.
-فکر میکنی که فراموشی راهی است که با آن بهخاطر میآورند؟
-نه، فراموش میکنند و در فراموشی چیزی از کف نمیدهند.
-فکر میکنی آنچه در فراموشی از کف میرود از خطر فراموشی در آن (فراموشی) محفوظ میماند؟
-نه، فراموشی نسبت به فراموشی بیتفاوت است.
-پس ما، شگفتانگیز، عمیق و جاودان به فراموشی سپرده خواهیم شد؟
-فراموش خواهیم شد بیشگفتی، بیعمق، بیجاودانگی.
موریس بلانشو، انتطار فراموشی، ترجمه شهرام رستمی
@masoudriyahii
-نه، فراموش میکنند.
-فکر میکنی که فراموشی راهی است که با آن بهخاطر میآورند؟
-نه، فراموش میکنند و در فراموشی چیزی از کف نمیدهند.
-فکر میکنی آنچه در فراموشی از کف میرود از خطر فراموشی در آن (فراموشی) محفوظ میماند؟
-نه، فراموشی نسبت به فراموشی بیتفاوت است.
-پس ما، شگفتانگیز، عمیق و جاودان به فراموشی سپرده خواهیم شد؟
-فراموش خواهیم شد بیشگفتی، بیعمق، بیجاودانگی.
موریس بلانشو، انتطار فراموشی، ترجمه شهرام رستمی
@masoudriyahii
Forwarded from اتچ بات
'' علیه اندوه''
[ابتدا عکس ضمیمه را مشاهده کنید]
@masoudriyahii
#مسعود_ریاحی : چهرهی این زنِ کامبوجی که در اردوگاهِ پناهجویان، منتظرِ غذاست، اندوهگینست. حالتِ بدناش نیز، این غم را به نوعی تایید میکند. همهچیز، به سمتِ همین اندوهست، جز، آن پاهایِ کوچکِ روشن، که گویی به طرزِ شیطنتآمیزی بیرون زده و تعادلِ این اندوه را برهم زده. روایتِ اندوه را شکسته؛ یکدستیاش و سیطره اش را.
هانا آرنت، تولدِ هر کودک را امری سیاسی میدانست. چراکه هر کودک، روایت و ماجرایی تازه، برایِ جهانست. در ناهشیارِ جمعی بشر نیز، چنینست. روایتهای اسطورهای زیادی در بابِ تولدِ خطرناکِ کودک، برایِ قدرتِ حاکم وجود دارد، مهمترین و مشهورتریناش ماجرای موسیست. موسی کودکِ خطرناکی ست که قرارست روایت تازه ای داشته باشد، قصه ای نو. قدرتِ حاکم، از هرشکل از تولد، هراس دارد. منظور، صرفا تولدِ فیزیکی نیست، تولدِ ایدهای نو، روایتی تازه، قصهای جدید.
هرچیزِ تازهای، امنیتِ وضعِ موجود را به خطر میاندازد. هرچیزِ نویی، حاویِ تنشست، چراکه وضعِ موجود را به چالش میکشد.
اینجا در این عکس، عکاس(دیوید بورنت)، کورسویِ امید را در درخشش این پاهای نورانی، به تصویر کشیدهاست. این روایتِ نویی که هیچچیز از او نمیدانیم، حتی صورتِ فیزیکیاش را ندیدهایم، حاویِ امیدست. آنقدر تازه و آغازینست، که گویی، لحظاتی پیش، از رحمِ مادرِ غمگیناش بیرون آمده و حالا جلویِ شکمِ اوست، احتمالا در حالِ تغذیه از شیرِ پستانِ مادرش. او، قرارست از اندوه تغذیه کند، بر علیهِ اندوه. روایتِ غالب را، که فقر و غریبی و اندوه و گرسنگی ست در این اردوگاهِ غمانگیز، به چالش کشیدهاست. غلبهی آن را شکستهست، یکدستیاش را. روایتِ کوچکیست که فعلا، فقطِ درخششاش را میبینیم، دیدن نور، در تاریکی.
https://www.tg-me.com/joinchat-AAAAAFc01j5hbL0v5ZeWPg
[ابتدا عکس ضمیمه را مشاهده کنید]
@masoudriyahii
#مسعود_ریاحی : چهرهی این زنِ کامبوجی که در اردوگاهِ پناهجویان، منتظرِ غذاست، اندوهگینست. حالتِ بدناش نیز، این غم را به نوعی تایید میکند. همهچیز، به سمتِ همین اندوهست، جز، آن پاهایِ کوچکِ روشن، که گویی به طرزِ شیطنتآمیزی بیرون زده و تعادلِ این اندوه را برهم زده. روایتِ اندوه را شکسته؛ یکدستیاش و سیطره اش را.
هانا آرنت، تولدِ هر کودک را امری سیاسی میدانست. چراکه هر کودک، روایت و ماجرایی تازه، برایِ جهانست. در ناهشیارِ جمعی بشر نیز، چنینست. روایتهای اسطورهای زیادی در بابِ تولدِ خطرناکِ کودک، برایِ قدرتِ حاکم وجود دارد، مهمترین و مشهورتریناش ماجرای موسیست. موسی کودکِ خطرناکی ست که قرارست روایت تازه ای داشته باشد، قصه ای نو. قدرتِ حاکم، از هرشکل از تولد، هراس دارد. منظور، صرفا تولدِ فیزیکی نیست، تولدِ ایدهای نو، روایتی تازه، قصهای جدید.
هرچیزِ تازهای، امنیتِ وضعِ موجود را به خطر میاندازد. هرچیزِ نویی، حاویِ تنشست، چراکه وضعِ موجود را به چالش میکشد.
اینجا در این عکس، عکاس(دیوید بورنت)، کورسویِ امید را در درخشش این پاهای نورانی، به تصویر کشیدهاست. این روایتِ نویی که هیچچیز از او نمیدانیم، حتی صورتِ فیزیکیاش را ندیدهایم، حاویِ امیدست. آنقدر تازه و آغازینست، که گویی، لحظاتی پیش، از رحمِ مادرِ غمگیناش بیرون آمده و حالا جلویِ شکمِ اوست، احتمالا در حالِ تغذیه از شیرِ پستانِ مادرش. او، قرارست از اندوه تغذیه کند، بر علیهِ اندوه. روایتِ غالب را، که فقر و غریبی و اندوه و گرسنگی ست در این اردوگاهِ غمانگیز، به چالش کشیدهاست. غلبهی آن را شکستهست، یکدستیاش را. روایتِ کوچکیست که فعلا، فقطِ درخششاش را میبینیم، دیدن نور، در تاریکی.
https://www.tg-me.com/joinchat-AAAAAFc01j5hbL0v5ZeWPg
Telegram
attach 📎
فکر میکنم اصولاً آدم باید کتابهایی بخواند که گاز اش میگیرند و نیش اش میزنند.
اگر کتابی که میخوانیم مثل یک مُشت نخورد به جمجمهمان و بیدارمان نکند، پس چرا میخوانیماش؟ که به قول تو حالمان خوش بشود؟ بدون کتاب هم که میشود خوشحال بود!
کافکا / نامه به اسکار پولاک
@masoudriyahii
اگر کتابی که میخوانیم مثل یک مُشت نخورد به جمجمهمان و بیدارمان نکند، پس چرا میخوانیماش؟ که به قول تو حالمان خوش بشود؟ بدون کتاب هم که میشود خوشحال بود!
کافکا / نامه به اسکار پولاک
@masoudriyahii
ثبت نام دوره جدید کارگاه داستان نویسی
@masoudriyahii
جلسات، در روز دوشنبه، بعدازظهرها برگزار میشود، (۲تا ۴ و ۵ تا ۷)
مکان برگزاری، تهران، حوالی میدان جمهوری ست.
جهت کسب اطلاعات بیشتر و راهنمایی جهت ثبت نام، به این آدرس تلگرامی پیام ارسال کنید :
@kargahdastankotah
@masoudriyahii
جلسات، در روز دوشنبه، بعدازظهرها برگزار میشود، (۲تا ۴ و ۵ تا ۷)
مکان برگزاری، تهران، حوالی میدان جمهوری ست.
جهت کسب اطلاعات بیشتر و راهنمایی جهت ثبت نام، به این آدرس تلگرامی پیام ارسال کنید :
@kargahdastankotah