Telegram Web Link
آدمِ خوش بخت، طرف تاریک واقعیت را نمی‌بیند. هیاهوی زندگی‌اش، صدای موریانه مرگ را که وجودش را می‌جود، می‌پوشاند.
خیال می‌کنیم ایستاده‌ایم، حال آن‌که در حال سقوطیم.
اینست که حال کسی را پرسیدن، یعنی به صراحت به او اهانت کردن.
مثل اینست که سیبی از سیب دیگر بپرسد: حال کرمهای وجود مبارکتان چطور است؟
و یا علفی از علف دیگر بپرسد: از پژمرده شدن راضی هستید؟
حال پوسیدگی مبارکتان چطور است؟


گفتگو با کافکا
گوستاو یانوش

@masoudriyahii
Rogers
DialogueBox
داستان «راجرز»
احسان عبدی پور

صدابردار: سیامک شاه کرمی

https://www.tg-me.com/joinchat-AAAAAFc01j5hbL0v5ZeWPg
Forwarded from اتچ بات
‍ '' برای روز دانشجو ''
[ابتدا ویدئو ضمیمه شده را ببینید]

#مسعود_ریاحی :گفته‌اند این نوازنده‌ی سنتور، دانشجویِ دانشکده‌ی موسیقیِ گیلان است و فیلم را چند روز پیش از او گرفته‌اند. قطعه‌ِ بیدادِ مشکاتیان را مسلط می‌زند، قطعه‌ای که شجریان، شعری از حافظ را روی آن خوانده؛ او، خودش و دانش‌اش و هنرش را از دانش‌گاه، بیرون آورده و در جایی نشسته که سایه‌هایِ ساکنین شهر، از رویِ سایه‌اش رد می‌شوند. آمده و در همسایگیِ «مردمِ» در شهر نشسته، در رشت، تا بگوید: «یاری اندر کس نمی‌بینیم یاران را چه شد، دوستی کی آخر آمد دوست‌داران را چه شد». به سایه‌های عابرینی که رد می‌شوند نگاه کنید، به دیوار، آن‌جا که سایه‌ها بر روی هم می‌افتد و مردم، با او نوازنده/دانشجو/شهروند، یکی می‌شوند. این[هنرمند، دانش‌جو، شهروند]، همان چیزی‌ست که باید از دانش‌گاه بیرون بیاید، نه مشتی کاغذ پاره‌ی کپی شده، به نامِ پایان‌نامه‌ای که حتی کسی نمی‌خواندش و به بایگانیِ دانش‌گاه [سطلِ زباله] می‌رود. دانش‌گاه و دانش‌جو، در همسایگیِ با شهروندان و حضورِ در خیابان، معنا پیدا می‌کند وگرنه، ما، در تولیدِ انبوه و کیلوییِ مقاله‌های علمی پژوهشی، رتبه‌ی بالایی در جهان داریم [به جهتِ آمار سازی و گزارشِ کار و ارتقایِ اساتید و ...] ولی از نظرِ توسعه اجتماعی و اقتصادی و ...، بسیار پایین. در خوش‌بینانه‌ترین حالت [و ارفاق]، بینشِ نظری‌یی که هیچ‌گاه از دانش‌گاه بیرون نمی‌آید و تبدیل به بینشِ عملی نمی‌شود؛ نه محتوای آن و نه استادِ آن و نه دانش‌جو، در شکلِ درستِ آن. نه این‌که این‌ها صرفا قصورِ این افراد باشد، سیاست و طراحی‌اش به این‌گونه‌ است که دانش‌گاه از جامعه جدا باشد، بی‌ربط، برای خودش محتوا تولید کند، برای گزارشِ کار، نه ارتقا و رهایی جامعه.
این، نوازنده/دانشجو؛ می‌تواند هنر و دانش‌اش را با توجه به این میزان از تسلط بر چنین قطعه‌ای، بفروشد؛ با گروه موسیقی‌یی کار کند، کنسرت بگذارد، معروف شود، پول دربیاورد و ... ؛ کاری که اکثریت، چنین می‌کنند. اما تشخیص داده که «اکنون» از دانش‌گاه بیرون بیاید، از چارچوب خشک و صلب آن بگریزد، تا همچنان صدایِ موسیقیِ خلاقانه از خیابان‌های سرد، شنیده شود؛وقتی که صداها، همه کنترل شده و محصور شده‌اند؛ از «بی داد» و تلخیِ روزهای بی‌کَسی بگوید، آمده تا قصه‌ی خودش را در همسایگی جامعه‌اش بگوید.
نوازنده‌ی خیابانی، الزاما کسی نیست که به «پولِ» عابرین نیاز داشته باشد؛ این شهر و عابرانند که شدیداً محتاجِ چنین چیزی‌اند؛ محتاج ساز و گریز، محتاج آوازی که بخواند : «زهره سازی خوش نمی‌سازد مگر عودش بسوخت کَس ندارد ذوق مستی می‌گساران را چه شد».

https://www.tg-me.com/joinchat-AAAAAFc01j5hbL0v5ZeWPg
Forwarded from اتچ بات
'' جراحت ''
[ابتدا عکس ضمیمه را مشاهده کنید]


#مسعود_ریاحی : پیرمرد، به واسطه‌ی فروشِ جوجه‌ها، این‌جا نشسته؛ کودک هم به واسطه‌ی همینِ جوجه‌ها، سرش را برگردانده؛ و اصلا، این جوجه‌های رنگی‌اند که پیوند دهنده‌ی پیرمرد، به این کودک‌اند. پیرمردی که دلش می‌خواهد جوجه‌‌ای بفروشد، و کودکی که احتمالا دلش می‌خواهد جوجه‌ای داشته‌باشد، اما دستی، دستِ او را گرفته و می‌کشد؛ باید برود و این نگاه، نگاهِ پایانی و یا نیمِ نگاهِ او از صورتی‌ست که فقط چشم‌هایش بیرون است. جوجه‌های رنگی، عمدتاً، جوجه‌‌خروس‌هایی هستند که دستگاهِ شکنجه‌گری بنامِ «مرغ‌داری‌»، آن‌ها را بدلیلِ جنسیتِ نرشان که نگه‌داری‌اش سخت است، یا مازاد نیاز اند و یا بیمار، درونِ رنگ‌های شیمیایی می‌اندازد و به این‌ شکل، به‌فروش می‌رسند، مخصوصا برایِ کودکان، و نه، کسی که قصدِ نگه‌داری و پرورشِ طیور دارد.
جوجه‌ها؛ تجسدِ «زبان‌بسته‌گی‌»، عنصرِ پیوند دهنده‌ی این کودک به پیرمرد اند؛ جسم‌هایِ مازادی که باید به نحوی از شرشان خلاص شد، تا سیستمِ مرغ‌داری، در سود‌دهی باشد. بی‌زبان‌هایی که از مادر جدا می‌شوند، از حرارتِ خیالی و توهم دستگاهی بنامِ مادر[جوجه‌کش‌ها] از حتی خانه‌ی مصنوعی‌شان، خانه‌ای که نداشته‌اند، رانده می‌شوند. «معصومیتِ» این جوجه‌های رانده شده است که این دو بدنِ ضعیف و آسیب‌پذیر در خیابان‌های #اهواز را، در هوایِی شدیداً آلوده، پیوند می‌دهد.
در هوایِ آلوده، کودکان و پیران و مجروحان (بیماران)بیشتر از سایرِ افراد، آزار می‌بینند، عکاس محمدرضا صالحی، ارتفاع دوربین را پایین آورده و به زمین، به «پایین» متمایل شده تا قصه‌ی پایین را بگوید و نشان بدهد. جراحتِ جوجه‌ها، جراحتِ آن‌ها هم هست در این قاب، دو بدن، از بدن‌های ضعیفِ جامعه، پیرمردی که در این سن، هنوز باید کار کند و دست‌فروشی و کودکی با لباسی سبز که همرنگ جوجه‌های سبز درون کارتون است و به نحوی پیوندی بصری دارد[گویی همان ست] ، به جهانی آلوده پرتاب شده‌است، به شهری جنگ‌زده و مظلوم که حتی نفس‌کشیدن در آن مشکل‌ست، باید ماسک بزند، بی چهره شود از همان کودکی.
هر سه، بی‌زبان و مجروح‌اند، و «جراحت»، عنصرِ وحدت‌بخشِ آن‌ها، در این آلودگی زمین و زمان و هواست.

#محذوفان

https://www.tg-me.com/joinchat-AAAAAFc01j5hbL0v5ZeWPg
‍ '' علیه بهنجارسازی''


#مسعود_ریاحی : زیستِ دهشتناکِ انسان‌هایی که از دردِ بی نانی و بی‌کاری، مجبور به حملِ «چیزهایی» بر دوش خود، از لب مرز، در دامنه کوه‌ها و... شده‌اند، در واژه‌ی «کول بر» در معرض بهنجار و عادی‌سازی شدن اند؛ گویی دیگر  نباید پرسشی را از چرایی این شکل از زیست مطرح کرد، انگار کنار آمده‌ایم با چنین «شغلی» در جهان؛ مثل کنار آمدن با شغلِ انسان‌های تا کمر خم شده در سطل‌های آشغال، با واژه‌ی ساده‌سازی به‌نام «زباله گرد».
چه واژه‌ی تکینی می‌تواند نشان بدهد که انسانی کنارِ سطل زباله ای بیاستد و دست کند میان زباله‌ها، دنبال «چیزی» برای خوردن باشد، شیشه‌ای دستش را ببرد، خون سرازیر شود روی انگشت‌ها و او [انسان]، با دستِ خونین در سطل زباله، تکه ای برای خوردن پیدا کند و بعد دست خونین، آن چیز را به دهان نزدیک کند و بعد، چیزی میان دندان‌های پوسیده و سیاهی، له‌ شود. مگر می‌شود این رفتار را در زبان فهمید اصلا؟ بنویسیم زباله گرد، نه تنها او دیده نشده که بهنجار و عادی‌سازی نیز شده است.
نوشته می‌شود «زباله گرد» تا قصه آن انسان، زیر این عنوان پنهان شود. نوشته می‌شود تا تکین بودن آن انسان و قصه‌ی زنده مانی اش، توجهی را جلب نکند.
نوشتن کولبر، نمی‌تواند قصه‌ی امروز برادرانی[فرهاد و آزاد خسروی] را بگوید که جنازه‌های یخ‌زده شان، بعد از روزها، در کوهی غمزده، پیدا می‌شود.
این‌جا زایشی در زبان اتفاق نیوفتاده؛ فقط واژه‌ای ناتوان و بی چيز، جهانی از زیستِ غیرقابل فهم و توجیهی را با نامیدنِ بخشی از رفتارِ انسانِ مظلوم درونِ آن، گزینش کرده و به مرور، بهنجار.
گور خواب، کودکان کار، زباله گرد، کودک زباله گرد، کول بر، کارتون خواب و... همگی، واژه‌هایی برای ندیدن و نفهمیدن اند . این‌ها زایش زبان نیستند؛ اینها آمده‌اند تا قصه این انسان‌ها روایت نشود. آمده‌اند برای ساده‌سازی و بهنجارسازی شکلی بی‌نهایت دردناک از زنده مانی انسان‌هایی بی‌صدا و بی‌کَس .
واژه ها، ناتوان اند، زبان، واقعه را به قتل می‌رساند.

پس از قتلِ واقعه، کم‌ترین کار، گفتنِ قصه‌های تَکین این انسان‌های محذوف و بی‌صدا، برای جبران الکن بودن زبان و واژه هاست؛ و نه دسته‌بندی با عنوان‌هایی زشت و یک‌دست کننده، که هم‌دستی با ندیدن و نفهمیدن است. آن‌ها کلیتی بنام کولبر و... نیستند، هر یک، نظامی از خاطرات اند، جهانی غریب و منحصربه‌فرد، انسانی «دیگر»، منتها، تنها و بی‌کس و بی‌صدا؛ #زبان_بسته و یخ‌زده.

https://www.tg-me.com/joinchat-AAAAAFc01j5hbL0v5ZeWPg
«ترسناکترین چیز برای من فقدان شور است.»

آنتونیو نگری


کنش یعنی ساختن قلمرو خود، اگر متوجه باشیم که فلسفه چیزی است که کمک می‌کند زندگی کنیم. بین اندیشه و کنش نسبتی ذاتی هست... تنها معیار حقیقت به نظر من کنش است، یعنی آنچه امکان می‌دهد به حقیقت برسیم. حقیقت خود یک کنش است ... وقتی دست به کنش می‌زنیم از عزلت خود فرا می‌رویم زیرا کنش یعنی جستجوی حقیقت، و حقیقت همواره در جمعیت و اشتراک تجربه می‌شود. تنها راه گریز از تجربه‌ی منفک و در عزلت، کنش است. کنش حرکتی عضلانی یا تلاشی فیزیکی نیست، بلکه جستجوی امر مشترک است. [...] حقیقت کنشی جمعی است از جانب اشخاصی که همراه با هم کارزار می‌کنند و خود را دگرگون می‌سازند. به نظر من کنش چیزی است که موسس اجتماع است، تولیدکننده‌ی جوهر شرافت و زندگی ما. [...]

در دهه 60 در دوران تحصیلم به نظرم می‌رسید من و همفکرانم نسخه‌ای از اندیشه‌ی ابن‌رشدی در پادوآی سده شانزدهم را کشف کرده‌ایم؛ حس می‌کردم ما در خدمت نوعی عقل اشتراکی یا تصورات مشترک هستیم که کنش را شامل می‌شود، درست مثل اسپینوزا. و کنش دقیقاً جستجوی امر مشترک و ساختن آن است، و این یعنی آری‌گفتن به حلول مطلق آن. اما در نظر ما کنش همچنین شور امر مشترک بود. ترسناکترین چیز برای من فقدان شور است. [...] امروز سطوح اشتراک و امر مشترک همه‌جا موجود است: حتی وقتی داریم پشت کامپیوتر مقاله‌ای می‌نویسیم، باید به دانش مشترک تکیه کنیم، یعنی اینترنت. [...] ما شاهد ظهور جنبش مقاومت تمام فرهنگهای اقلیت هستیم علیه بدل‌کردن جهان به بازار. کنش یعنی همزمان تولید دانش و نیز قیام. [...] در دستان ما وعده‌ی جامعه‌ای عاری از هراس حس می‌شود. این است آنچه اسپینوزا می‌گفت-و فمینیست‌ها، کارگران، دانشجویان آن را دوباره کشف کردند؛ تمام کسانی که امید و آرزوی‌شان این بود که پس از 68 چیزی تغییر کند، چهار سده پس از اسپینوزا. و چیزی تغییر کرده است: زندگی به شکل جدیدی برساخته شده است.


https://www.tg-me.com/joinchat-AAAAAFc01j5hbL0v5ZeWPg
Forwarded from اتچ بات
'' تزئین وضعیت''
‌‌‌[ابتدا فیلم ضمیمه شده را ببینید]


#مسعود_ریاحی : کسی که این‌گونه اسکناس‌های چند دلاری را برایِ بی‌خانمان‌های این خیابان، به آسمان می‌پاشد، نه فقط #blueface رپرِ آمریکایی، که شمایلی از گفتمانِ‌های غالبِ وضعیتِ فعلی‌ست. وضعیتی که نه به دنبال «حل»، که «تزئین»و بهره‌برداری و چلاندنِ «بی‌چیز»ها، در پیِ نمایش‌هایی با عنوان های مهرورزی و مثلا انسان‌دوستی‌ست، برای شستنِ دست‌های آلوده و مهم‌تر برایِ عادی‌سازی امرِ «تحقیر» و مسخِ بیشترِ این انسان‌ها، برایِ فراموشیِ «انسان بودن»شان، تهی کردنِ بیشتر آن‌ها از عزتِ نفسی که پیش‌تر نیز له‌شده؛ برایِ فهمِ این پروسه که باید برای بقا، تحقیر شوید بدستِ ما و بعد تشکر کنید و بگوید «thank you». احتمالا عینِ تشکری که آن کودکِ مظلومِ افغان [که در سطل زباله انداختن‌اش]، بعد از بردن‌اش به آرایشگاه باید از آن آدم‌های خطرناک و بهنجارسازِ رنج می‌کرده.
عملِ این رپر، چندان تفاوتی با عملِ آن فعالِ اینستاگرامی که می‌گفت هر استوری برای من بگذارید، هزار تومان به کودکانِ مبتلا به سرطان کمک می‌کنم، ندارد، این همانِ عملِ تجهیزِ مظلومانِ کوهستانی‌ست که اشیایِ سنگینی را بر روی کول خود حمل می‌کنند(کسی گفته بود، برای‌شان کیف بخریم تا بتوانند بیشتر زنده بمانند در هنگامِ گیر کردنِ در برف و ...)؛ این پول‌ها، همان پاشیدن کلماتِ زیبا در سازمان ملل، برای «محیطِ زیستِ» مظلوم و بی‌زبان است. همان‌قدر که این بی‌زبان‌ها نمی‌توانند تف‌کنند به صورتِ این رپر و عوض‌ش تشکر می‌کنند، محیطِ زیست‌ هم آن‌جا بی‌زبان بود که بگوید من تزئین نمی‌خواهم و حالم از همه‌تان بهم می‌خورد.
این‌ها مثل این‌ست که کمپین پاشیدن کارتن‌های نرم و چند لایه، برای کسانی که در خیابان‌ها می‌خوابند راه بیاندازیم، یا پاشیدنِ گُل و شیرینی روی کسانی که در «گور» می‌خوابند، یا کمپینِ پاشیدن ِ تکه‌های پیتزا در سطلِ زباله‌ها برای گرسنگانی که در زباله‌ها، دنبالِ غذا هستند و هزار عملِ شبیه به آن که توهمِ «عمل‌» و کنش‌گری را توسعه می‌دهند، برای تثبیتِ وضعیتِ فعلی.
این‌ها، کانالیزه کردنِ مفهومِ دغدغه‌مندی و کمک‌کردن و اعتراض و انسان‌دوستی و ده‌ها چیز دیگر است، تهی کردنِ انسان، از داشته‌هایی که فقط با آن‌هاست که می‌تواند انسان بودن‌اش را ادراک کند. مسئله‌ی «فقیر»ها و محذوفان و مظلومان و ... ، فقط نداشتنِ «پول» نیست، آن‌ها عزت نفس و هویت و ده‌ها چیزِ دیگر را از دست داده اند؛ تنها شده اند، بی‌پناه، تحقیر شده، خشمگین اند.

گفتمان غالب گویی این مسئله را #بهنجار و عادی کرده است که باید به آنها طوری کمک شود که نه به طور کامل از بین بروند و نه واقعا «باشند».

https://www.tg-me.com/joinchat-AAAAAFc01j5hbL0v5ZeWPg
Forwarded from اتچ بات
‍ '' هجویه ای برای پاپانوئل''

[ابتدا فیلم ضمیمه شده را ببینید]


#مسعود_ریاحی : دیوارها، رسانه‌هایی برای حضورِ صداهای محذوف و پس‌رانده‌شده‌اند؛ صداهایی که چونان موادِ ناخوشنود‌کننده‌ای برایِ صداهای غالب‌اند. موادی مستقر در شمایلِ ناخودآگاه گونه‌ی ، شهر که آگاهی مسلط، آن‌ها را پس زده است تا پنهان شوند، به حاشیه روند، تا شهر عاری از موادِ آزارنده باشد.
و حال، دیوارها که خود، مرزِ جدایی دو فضا را تعیین می‌کنند، می‌توانند، تبدیل به عاملی برای «پیوست» شوند؛ محلی برای دیالوگ، برای نشان دادن و برملا کردن.
#بنکسی ، گرافیتیِ آخرش را به‌شکلی شبیه به پرفورمنس، منتشر کرده. گرافیتی‌یی روی دیواری در بیرمنگام، ظاهرا نزدیکی‌های محلی که جواهر‌فروشی‌هایی دارد و درخواست از شخصی که رویِ نیمکت بخوابد (در نقشِ بی‌خانمان)، فیلم‌برداری از آن و موسیقی‌یی بامحتوایِ حال و هوایِ کریسمس؛ همگی در دلِ شب.

اثر، در مرزِ میان، تزئینِ وضعیت موجود و طعنه‌ی به آن حرکت می‌کند، تزئینِ دیوارهای شهر، برای حال و هوایی کریسمسی و آغازِ سالِ نو، که عنصرِ ناهم‌خوان وارد می‌شود؛ «بی‌خانمان». این اثر، بدونِ حضورِ او، کاملا در خدمتِ صداهای غالب و گفتمان‌های مسلط است؛ اوست که قاعده‌ را برهم می‌زند و نقطه‌ی تاریکی‌ست بر تمامِ روشنایی‌های شهرِ در آستانهِ شب‌هایی شاد و تعطیلات و هدیه‌های بابانوئل و رقص و آواز.
نیمکت، برایِ بی‌خانه، خانه‌است، نه محلی برای گرفتنِ عکسِ سلفی، با نقاشی‌ها و گرافیتی‌هایِ قدرتِ مسلطِ بر شهر [اتفاقی که بعد از انتشارِ ویدئو برای اثر می‌افتد].
بی‌خانه، به نیمکتِ متصلِ به #گوزن‌های_شمالی ، بی‌اعتناست. چیزی می‌خورد و می‌خوابد. دوربین که تصویر را کوچک می‌کند و گویی عقب می‌آید، ما او را در شمایلِ طعنه‌آمیزی از سورتمه‌ی بابانو‌ئلی می‌بینیم که در کیسه‌هایش، نه کادویی برای کودکان، که احتمالا همه‌ی زندگیِ ناچیزش را ریخته و در خیابانِ سردی در ماهِ دسامبر، خوابیده.
در نهایت، اثری کوتاه و ساده خلق شده که طعنه‌ای به این روشناییِ غالب‌ست؛ هجویه‌ای برای بابانوئلی که خانه‌ای ندارد. شمایلِ رمانتیکی که موسیقی در اثر ایجاد کرده، نمی‌تواند موجبِ بیرون زدنِ آن گوزن‌ها از دیوار شود؛ صدایِ بی‌خانه‌ها و محذوفان، در صلبیتِ دیوار گیر کرده و نمی‌تواند بر جهان پرواز کند، گیر کرده، بر روی زمین و دیوار، بر روی خانه‌ای که ندارد و او شاید...، شاید، خواب بیرون زدن از دیوار را ببیند و روزی، دارای «جهان» شود.

https://www.tg-me.com/joinchat-AAAAAFc01j5hbL0v5ZeWPg
Forwarded from اتچ بات
‍ "برای محذوفان و حیات برهنه "
[ابتدا ویدئو ضمیمه را مشاهده کنید]

@masoudriyahii

#مسعود_ریاحی : این یک وضعیت‌ست، وضعیتِ بی‌زبانی و بی‌دفاعی؛ تراژیک ترین شکل از بودن در جهان؛ وضعیتی که به آن «حیاتِ برهنه» می‌گویند. حیات برهنه، حیاتی بی‌دفاع است. انسانِ درونِ آن، در آستانه‌ی مرگی آسان و تهی شده از معنایِ سیاسی قرار می‌گیرد، مرگی که اعتراض «دیگری» را برنمی‌انگیزد؛ مرگی غیرسیاسی و فاقدِ جهان.
به انسانِ سیل‌زده‌ی #سیستان و بلوچستانِ امروز نگاه کنید، به انسانِ #کردستان و #کرمانشاه و #خوزستان و ... که مجبورست بر روی دوشِ خود، بارهای سنگینی حمل کند. از ساعت چهار صبح بیرون بزند در دل برفِ کوهستان‌های غمگین و سرد، بگذرد و ده، دوازده ساعت کار در چنین شرایطی، با خطرِ انواعِ مرگ. به انسانِ تا کمر خم‌شده در سطلِ زباله، نگاه کنید، به انسانِ دست‌بریده‌ای که غذا از سطل زباله برمی‌دارد و با خون، ته‌مانده‌ِی غذایِ کسی را می‌خورد. به انسانِ خوابیده در گور، نگاه کنید، به انسانِ دوسال خوابیده در چادرِ کرمانشاه نگاه کنید.
این؛ ارزش‌باختگیِ زندگی و ساده‌شدن مرگ است. این، تهی شدنِ انسان از حیاتِ سیاسیِ خود است. این شمایلِ دقیق و روشن و گزنده‌ای از حیاتِ برهنه‌است.

گریز از وضعیتِ حیاتِ برهنه، صرفا کمکِ خیریه‌ای ( که در نفس، عملی شریف است) نمی‌‌طلبد. شبیهِ این‌ست که به این موشِ زبان‌بسته و معصوم، گردویی، چیزی بدهیم. این کمک، وضعیتِ اساسی او را عوض نمی‌کند. او، تنهاست و ضعیف؛ بی‌صداست و محذوف. غذایی جزیی یا خشک‌کردن‌اش با حوله و باز، گذاشتن‌اش روی آن وضعیتِ سیال و بی‌پناه‌اش، هرچند نیتِ ما بسیار انسانی و شریف هم باشد، تزئین وضعیتِ دهشتناکِ اوست.

کمکِ موقتی و ضعیف، در واقع، تثبیتِ وضعیتِ حیاتِ برهنه‌است. اگر گمان کنیم بعد از رساندنِ پتو و لباس و ...، بحران #سیستان_و_بلوچستان حل می‌شود، کافی‌ست قبل از سیل به آن‌جا سری زده باشید یا اکنون، مردمِ در چادر و کانکسِ مناطقِ زلزله‌زده‌ی اخیر را ببینید، یا کوه های غمگین کردستان، یا اولین سطل زباله ی سر کوچه تان. انسانِ در حیاتِ برهنه، کمکِ ساختارهای مسئول را می‌طلبد، راه‌کارِ اساسی، عملِ آن‌هاست. حداقل، در کنارِ کمکِ انسانی و شرافت‌مند به انسانِ محذوف [در هر کجا]؛ فشاری باید بر علت‌العللِ وضعیتِ او آورد.

روز به روز به انسان‌های این چنینی افزوده می‌شود انسانی که آن‌قدر بی‌صداست، که گاهی حتی ناتوان‌ست، بپرسد، «چرا وضعیتِ من چنین است؟»، [ این آیا سرنوشت من است؟].

#برای_مرگ_های_آسان


https://www.tg-me.com/joinchat-AAAAAFc01j5hbL0v5ZeWPg
Forwarded from اتچ بات
"معماری جراحت/معماری امید"

[پیش از خواندن متن، ویدئو را بارها ببینید]

#مسعود_ریاحی : این، شورمندانه‌ترین تصویر از «آری»گفتنِ تراژیک به زندگی‌ست؛ ولعِ معصومیتی مجروح، که برای زیستن و حرکت و ایستادن، دست در واقعه‌ی گذشته می‌برد [واقعه‌ی قطع پا] و ازدست رفته‌اش را بازیافت می‌کند و از نو می‌سازد؛ شوری برخاسته از غم‌بارترین و تراژیک‌ترین شکل از بدنی مجروح.

چه چیزی غم‌گین‌تر از پایِ قطع شده‌ی یک کودک‌ست در این جهان؟

به شور و ولع‌اش نگاه ‌کنید؛ بارها. به دقتِ معصومانه‌اش به آن‌چیزهایی که می‌خواهد پای از دست رفته‌اش را بسازد؛ کودکان در چنین سن و مرحله‌ای از رشدشان، کاکرد‌های «زبان» را می‌آموزند؛ در اصل، جای‌گزین‌کردن چیزی به جایِ چیزی دیگر؛ ورود به جهانِ نمادها و سمبل‌ها و حیرتِ در برابر آن‌ها. مرحله‌ای که کودک، سوار بر چوبی می‌شود و می‌تواند تصور کند بر رویِ پرنده‌ای نشسته و پرواز می‌کند. مرحله‌ی حیرت در برابرِ اجسامِ جهان و تغییر آن‌ها، بنا به میل و تخیل، مرحله‌ی شخصیت‌های خیالی و جان‌داری اشیا.

هنوز شَتکِ واقعیتِ بزرگسالی را نخورده است.
به فرآیندِ ساختِ «پا» نگاه کنید. او، واقعاً در حالِ ساختنِ پاست. آن‌چه را که برمی‌دارد، نه تکه‌هایی از اشیاییِ نامربوط و غریب، که اجزایِ پایِ اوست، اجزایی قریب. او در حالِ ساختنِ آن‌چیزی‌ست که از دست‌داده. این شکوهِ و سلطه‌ی خیال بر واقعیت‌ست، این، شکوهِ کودکی‌ست در برابرِ جبر؛ امیدوارانه‌ترین رفتار در برابرِ #استبداد بیرون. این، «نه» گفتنِ به آن‌چیزی‌ست که شمایلِ ایستایی‌ست. او، می‌خواهد بیایستد، می‌خواهد حرکت کند، هرچند که پایش قطع شده باشد. این شمایلِ غم‌انگیز/باشکوهِ آلترناتیوِ (بخوانید راهِ حلِ دوم) جراحت‌‌های عمیق‌ست، آلترناتیوی برای پر کردنِ فقدان‌ها و گسست‌ها.
در فرآیندِ خلقِ پا، توسطِ این کودک ؛ امیدی محقق می‌شود؛ زاده از تراژدی و رنج؛ زاده از جراحت و زخم. این آشنایی‌زدایی از امیدست و آری گفتنِ به زندگی. او این عمل‌اش را نمادین انجام نمی‌دهد، بلکه خود در جهانِ سمبل‌ها زیست می‌کند، در وضعیتِ حیرت در برابرِ واقعیتِ اشیا.
صحبت از امید، در این روزها که زخم پشتِ زخم بر ما فرود می‌آید و در #معماریِ جراحت زیست می‌کنیم؛ بسیار سخت است؛ اما به گمانم آن‌چه #زندگی و شمایل‌اش را منحل کند، کمکی‌ست به زخم.
به‌گمانم باید برخاست و حرکت کرد؛ هرچند مجروح و بی‌پا، چونان او که می‌خواهد فقدان و زخم را از پا دربیاورد و بایستد دربرابرش؛ با امیدی ریشه‌دار در رنج و فقدان، دربرابر چیزی که نمی‌گذارد راه برویم.

#معماری_جراحت

مسعود ریاحی

https://www.tg-me.com/joinchat-AAAAAFc01j5hbL0v5ZeWPg
Forwarded from اتچ بات
علیه وضعیت
[ابتدا ویدئو را تماشا کنید]

#مسعود_ریاحی : نام‌اش «احمد» است. زمانی که هشت ماهه بوده، در ولایتِ لوگرِ #افغانستان، گلوله‌ای به پایش می‌خورد و «پا» قطع می‌شود. این‌جا، لحظه‌ای‌ست که او بعد از مدت‌ها فیزیوتراپی، برای ایستادن روی پایِ مصنوعی‌اش، موفق به حفظِ تعادلِ خود می‌شود؛ به وجد می‌آید و شورمندانه شروع به رقصیدن می‌کند.
وقتی عضوی از بدن قطع شده باشد؛ مغز آن عضو را «فراموش» نمی‌کند؛ حضورش را گاهی به شکلِ «درد» ادراک می‌کند. نام‌اش را گذاشته‌اند دردِ عضوِ خیالی یا #درد_فانتوم . دربابِ علت و چرایی این درد نظریات بسیاری طرح شده و نمی‌توان ادعا کرد دقیقا برای چه تولید می‌شود. بعضی گفته‌اند که انتهایِ عصب‌های جراحی‌شده، همچنان به مغز سیگنال می‌رسانند و چون آن عضو رویت نمی‌شود، درد حاصل می‌شود.
گویی، دردِ عضوِ خیالی، دردِ فقدان‌ست، دردِ چیزی که زمانی بوده و حالا نیست؛ دردی‌ست #علیه_فراموشی گذشته، ستیزِ حافظه با #فراموشی؛ و احتمالا برای همین‌ست که یکی از درمان‌های موقتیِ این درد را آینه‌درمانی نامیده‌اند، درمانی که در آن، مغر را فریب می‌دهند که فراموش کند. اندام آسیب‌دیده پشتِ آینه پنهان می‌شود؛ حرکت عضو سالم در آینه بازتاب داده می‌شود تا با دیدن آن، مغز پیامی دریافت کند که عضو آسیب‌دیده حرکت می‌کند. اگر چه مغز می‌تواند حرکت نکردن عضو آسیب‌دیده را حس‌کند، ولی آن را فراموش می‌کند و تصمیم می‌گیرد آن‌چه را که در آینه بازتاب داده می‌شود، باور کند. در واقع بازخوردهای دیداری از آینه به تحریک نورون‌های آینه‌ای مغز کمک می‌کند.

و اما #رقصیدن شورمندانه‌ی احمد. او می‌داند که پایی که روی آن ایستاده را به او متصل‌کرده‌اند. ما بینندگان و حاضرانِ آن‌جا نیز می‌دانیم که پای احمد قطع‌شده، اما به وجد می‌آید و می‌رقصد و بدن‌اش، پاها و دستان کوچک‌اش، صورتِ خندان‌اش را به رخِ «ما» می‌کشد؛ گویی بر علیهِ تصورِ ما از «فقدان» و «نقص»، برای منحل‌کردنِ آن‌چه «زندگی» و شمایل‌اش را منحل کرده‌ست.
احمد، در رنج دنیا آمده‌ست، در یکی از محذوف‌ترین سرزمین‌های عالم، در رنج بزرگ‌شده و در رنج، خواهد زیست. احمد پایِ بریده‌اش را نه تنها انکار نمی‌کند، که به رخ می‌کشد، آینه‌اش می‌کند در برابر گلوله که به شور #زندگی شلیک شده. تُف می‌اندازد به آن و افشا می‌کند که به «چه چیز شلیک شده است»، به #رقص، چراکه حفظِ شمایلِ زندگی، متعالی‌ترین شکل از مبارزه با آن‌چیزی‌ست که زندگی را منحل می‌کند. رقص‌اش تزیین و تلطیفِ کثافتِ وضعیت فعلی نیست، که علیه اوست؛ شورمندانه و معصومانه.

https://www.tg-me.com/joinchat-AAAAAFc01j5hbL0v5ZeWPg
Forwarded from اتچ بات
'' شجاعت ناامیدی''
[ابتدا ویدئوی ضمیمه را تماشا کنید]


#مسعود_ریاحی : «بیرون» را سراسر گسست و فروپاشی احاطه کرده؛ این سه کودک، در معماریِ ویرانی و نابودی زیست می‌کنند، در وضعیتِ نا امیدی از بیرون، چراکه وسعت و شدتِ فروپاشی به قدری هست که دیگر نتوان در معماری آن خانه‌های پشت سر و آن مامن های ناامن، زندگی کرد.
هیچ‌چیزی در بیرون، و در معماری فروپاشیِ حاضر، خنده‌آور نیست؛ بیرون را سراسر کثافت و نکبت و مرگ فراگرفته. صدایی از آن ساختمان‌ها بیرون نمی‌زند، جسدها ساکت اند و آن‌ها به میانه‌ی ویرانی که می‌رسند، می‌ایستند و می‌خندند. این شجاعانه ترین تصویر از نا امیدی ست، این طریقت سلحشورانه ی نا امید بودن است؛ جرأتِ ردِ امید و آغازِ شکلی نو از تفکر، تفکری برخاسته از ناامیدی از بیرون و معطوف به اراده.
آن‌ها در انکار و ندیدن وضعیت نیستند؛ برعکس، آن‌قدر ديده‌اند که دیگر چیزِ تازه‌ای در اطراف ندیده‌اند جز #معماریِ مرگ و گسست. وسعتِ ویرانی وضعیت موجود آن‌قدر گسترده است که حتی نوری از آن ساختمان‌های نابود شده، یا حتی لابه‌لای شان بیرون نمی‌زند. نوری در تاریکی دیده نمی‌شود جز همین‌ها که دارند با پاهای کوچک شان «حرکت» می‌کنند. امید از بیرون، بازی را به اراده باخته است و معطوف به «خود» شده است، و آن‌ها می‌خندند به سلطه‌ی آن تاریکی.
از میانه که عبور می‌کنند، به انتها نرسیده، یکی شان بر می‌گردد و به عقب، به پشت سرش «نگاه» می‌کند به ویرانی‌ها و راهی که آمده‌اند؛ و بعد شورمندانه و ناامید، گویی از قابِ ویرانی بیرون می‌زند تا شکلی نو از امید متولد شود، امیدی برخاسته از یأس فراگیر و جانکاه، برخاسته از عمیق‌ترین شکل از نا امیدی، برخاسته از فراموش نکردن ِ ویرانه‌ها.
آن‌ها، خارج از نمادسازی ها و استعاره‌ها می‌خندند، ولی خنده و حرکت شان، به استعاره‌ها و نمادها، پا می‌گذارد، از قاب که بیرون می‌زنند، گویی وارد ساحت نمادین کلام می‌شوند.
این ویدئوی چند ثانیه‌ای، می‌تواند به توصیفِ وضعیتِ فعلی ما نزدیک باشد، وضعیتِ زیستن در سیطره‌ی شمایل مرگ؛ و البته، در تمنای آن سه #کودک.

مسعود ریاحی

https://www.tg-me.com/joinchat-AAAAAFc01j5hbL0v5ZeWPg
Forwarded from اتچ بات
‍ ‍ '' گریز''
[ابتدا ویدئو ضمیمه را تماشا کنید]

#مسعود_ریاحی : گریز از گفتمان‌های غالب و مسلط، چیزی‌ست شبیهِ این ویدئوی چند ثانیه‌ای. او که بر روی زمین‌ نشسته، موزیسینی‌ست که موسیقی‌اش را در حوزه‌های رسمی و غالب، ارائه نداده، «هنر» را به #خیابان آورده و موسیقی‌اش را در آن‌جا ارائه می‌دهد. تا همین‌جا، از گفتمان‌های موسیقی غالب، گریز زده؛ ولی گویی به آن نیز رضایت نداده. آلاتِ موسیقیِ او نیز گفتمان‌ها و شکلِ رسمی و غالبِ آلاتِ موسیقی را برهم زده. تمامِ آن‌چیزی که او از «ناچیز»ها خلق کرده، در حوزه‌ی رسمی، سازی‌ست بنام #درامز (درام). او از سازِ رسمی نیز گریز زده و سازِ خودش را ساخته، با صدایی منحصر به فرد که فقط مختصِ خود اوست و بس.

ترکیبِ این دو گریزست که «دیگران» را واداشته که بیایسند و به او نگاه کنند. اما در میانِ این دیگران، فقط یک نفرست که به «وجد» می‌آید از این اصواتِ #رهایی بخش، از این وسعتِ خلقِ در خیابان.

چرا این کودکِ شوریده، به وجد می‌آید؟

کودک، خود گزیر از چهارچوب‌ها و گفتمان‌های غالب‌ست؛ عنصری‌ست که هنوز آلوده و آموخته‌ی شرایط و وضعیتِ غالب نشده‌ست. بدن‌اش هنوز، زندانِ روح‌اش [ایدئولوژی‌ها و گفتمان‌ها و هنجار‌ها] نشده‌ست. بدن‌اش در رابطه‌ای صادقانه با بیرون‌ست. با کوچک‌ترین محرومیتِ بدنی، گریه‌ می‌کند و فریاد می‌کشد.

این‌جا، این کودک؛ در رابطه‌ای صادقانه و معصومانه با بیرون از خود، با شنیدنِ #موسیقی_خیابانی برساخته از ناچیز‌ها، به وجد می‌آید. بدن‌اش شروع به #رقصیدن می‌کند، بالا و پایین می‌پرد، جیغ می‌کشد؛ و او همه‌ی این‌ها را در برابرِ چشمانِ دیگرانی انجام می‌دهد که گویی نمی‌توانند چون او، براحتی و ساده، از این اصواتِ برخاسته از ناچیزها، به وجد بیایند.

گریز این #کودک ، به گریزِ آن #موسیقی و هنرمندِ نشسته در خیابان، معنایِ مضاعفی می‌دهد. گوییِ پاسخی‌ست، تمام قد صادقانه و «درست» و متناسبِ با آن حجم از هنرِ رهایی‌بخشی که در حالِ وقوع و خلق‌ست. موسیقیِ خیابانی‌یی که نه در رابطه‌ای نیازمندِ دیگران [برای دریافتِ پول و ...]، که در پاسخ به نیازِ جامعه و خیابان‌ست.

این، دیگرانِ حل شده در گفتمان‌ها غالب و روزمرگیِ خیابان‌اند که به او [هنرِ خیابانی] نیاز دارند؛ که چون این کودک، شورمندانه، از خودِ غالبی، خارج شوند، هرچند برای لحظه‌ای کوتاه.
#شوریدگی

مسعود ریاحی
https://www.tg-me.com/joinchat-AAAAAFc01j5hbL0v5ZeWPg
مکبث، ویلیام شکسپیر، پرده چهارم، مجلس سوم ،ترجمه داریوش آشوری.

https://www.tg-me.com/joinchat-AAAAAFc01j5hbL0v5ZeWPg
Forwarded from اتچ بات
'' شوریدگی ''
[ابتدا ویدئو را تماشا کنید]

#مسعود_ریاحی : «آسید علی میرزا»ی شوریده، از ۴۰ سال پیش تا ساخت این مستند [پ مثل پلیکان، #پرویز_کیمیاوی ]، در انتظار وصال با عشقِ جامانده در گذشته‌اش، «مریم» بوده. ۴۰ سال پیش عاشق مریم شده و به هم نرسیده‌اند و حالا می‌گوید : «من دیونه نیستم، ۴۰سال صبر کردم، بازم می‌کنم». علی میرزا در خرابه‌های #طبس زندگی می‌کرده، همان جایی که حوالی دهه‌ی ۵۰ شمسی دو پلیکان در راه مهاجرت خود از مناطق سردسیر، از دسته‌ی خود جدا می‌شوند و به باغ گلشن طبس می‌آیند، و در این باغ می‌مانند.
می‌مانند تا در زلزله‌ی #شهریور سال ۵۷ یکی شان زیر آوار بماند و کشته شود، عین آسید علی میرزا که در همین زلزله زیر آوار می‌ماند و کشته می‌شود؛ و پلیکان زنده مانده، تا آخر عمر، تا سال ۹۴ در باغ می‌ماند، تنها، عین آسید علی میرزا، گویی که «دوِ امدادِ عشق» و #جنون باشد، و آن شی #مقدس را از علی میرزا بگیرد و ادامه‌ی مسیر را یک نفس بدود، ۳۷ سال، برای امداد جنون، نجاتِ عشق در جهانی که تحلیلِ هورمونی و #بازاری از عشق را تبلیغ می‌کند، عشقِ وابسته به کمپانی و سرمایه، و بدتر، به خیالِ توهمی بنام عقلانیت.
باید حداقل عشق و شوریدگی را، این آخرین بازمانده از عصر #قصه و #افسانه و #جادو، را چونان دوی امداد، از دستانِ پلیکان و آسید میرزا گرفت، از دستانِ بانوی سرخ پوش #میدان_فردوسی، از دستان دکتر نون که زنش را بیشتر از #مصدق دوست داشت، از دستِ همسایه‌مان که روی دیوار نام عشق اش را نوشته است که هر روز معشوقه‌اش آن را ببیند.
عشق، «برون» آمدن از خویش است، چونان برون آمدنی چهل ساله باشد، چه چهل روزه. عشق، علیهِ خودشیفتگی ست، استعفا از «صرفا خواستنِ خود» است، #تجسدِ اشتراک است، علیه #استبداد است، هم نشینی میل است با جنون، حلول شور و شوریدگی ست در دو چیز، در نسبت با یکدیگر. بی‌دفاعی ست دربرابر دیگری و رنج.

عشق، آن چیزی‌ست که نمی‌دانیم چیست، فراسوی نیک و بد است، #عشق، نداستنِ چیستیِ عشق است، در عین عاشق بودگی؛ چونان صدای خوش خواننده‌ای که زبانش را نمی‌فهمیم و سال‌ها گوشش داده‌ایم.

و عشق هیچ‌کدام از این‌ها که ذکر شد، نیست.

این‌جا، در این قسمت از مستند، بچه‌هایی که علی میرزا را آزار و اذیت کرده‌اند، آمده‌اند برای عذرخواهی؛ عذرخواهی از عشق‌، پوزشی از جنون، آواز خواندن از مریم، پوزش از شکوهِ شوریدگی #آسید_علی_میرزا، از نابهنجاری او، آمده‌اند که بگویند : «ما درباره‌ی جنون، درباره‌ی عشق، اشتباه کرده‌ایم.»

مسعود ریاحی
https://www.tg-me.com/joinchat-AAAAAFc01j5hbL0v5ZeWPg
Forwarded from اتچ بات
'' برای آن‌که می‌خندد ''
‌[ابتدا ویدئو را تماشا کنید]

#مسعود_ریاحی : این دخترِ ۴ ساله‌ [نام‌اش «سلوا» است] از صدایِ انفجارِ بمب‌ها وحشت‌داشته و می‌ترسیده [واکنشِ طبیعی‌یی به فرکانسِ بالایی از صدا و موج انفجار]، پدرش بازی‌یی راه انداخته که مثلا این‌ها بازی‌ست و فشفه‌اند و «هر وقت صدایِ بمب شنیدی باید بخندی» و حالا می‌خندد؛ در غم‌گین‌ترین حالت ممکن برای مایی که می‌دانیم آن صدا، صدای چیست، برایِ پدرش که می‌داند آن صدای هولناک که بدن‌ها را متلاشی می‌کند، صدای چیست.
او نمی‌داند، #آگاهی دادن به او هیچ فایده‌ای ندارد. در ۴ سالگی، روان، در مرحله‌ی پیش عملیاتی‌ست، نمی‌تواند تجزیه و تحلیلِ «#پیشرفته‌» ای کند! ولی این‌جا عدمِ اصطلاحاً رشدِ ذهنی‌اش، طعنه‌ای‌ست دهشتناک به همان مفهومِ «پیشرفتِ ذهنی» و «رشد» به عقلانیتِ انسانِ متوهمِ عصر روشنگری یی که می‌پنداشت رو به پیشرفت و جلو است، به هرگونه فلسفه‌ای که از کُشتار و جنایت، حساسیت‌زدایی می‌کند.
فقدانِ امکانِ فهمِ #جنگ و #جنایت برای او؛ واکنشِ وحشت‌زدگی را در او فراخوان می‌کند. او، بصورتِ طبیعی از صدایی با فرکانس بالا که غافلگیرانه می‌آید و زمین را می‌لرزاند؛ می‌ترسد.
او، نمی‌تواند «بمب» را بفهمد. هنوز تفکر عملیاتی و انتزاعی برایش شکل‌نگرفته، هنوز نمی‌تواند بفهمد که عده‌ای «آدم» می‌توانند بمب برریزند روی آدم‌های دیگر تا بدن‌ها‌ی‌شان ازهم بپاشد، دل و روده‌شان بریزد بیرون، بچسبد به در و دیوار، همه‌جا را رنگ و بوی خون بدن‌های سوخته بگیرد.
گویی فهمِ ما نسبت به #بمب و شرکتِ ضمنی در #بازیِ جهان؛ این امکان را برای‌مان به‌وجود آورده که حتی شنیدنِ صدای بمب، می‌تواند در زیست روزمره جایی برای خود داشته باشد[چونان پدرِ این دختر] و احتمالا به‌رسمت شناخته شود؛ ما نمی‌توانیم که نفهمیم!
اما عدمِ امکانِ فهم این #کودک از بمب، به فهم ما از آن بی‌اعتناست و اگر پدرش این بازی را راه نیایندازد، برای جلوگیری از ورودش به بازیِ جهان، او دچار فروپاشی #روانی می‌شود، دچارِ استرسِ پس از سانحه و فاجعه، دچارِ گوش‌به‌زنگیِ مدام برای فاجعه، دچارِ اضطرابِ فراگیر .
نگاه به خنده‌های معصومانه‌ی او، نگاه به تقلیل و تلطیفِ کثافتِ بیرون از خانه‌ی آن‌ها نیست. او «نمی‌داند»، که می‌خندد، او آن خبرِ هولناک را نشنیده‌است که می‌خندد. ما و پدرش می‌دانیم ؛ و دانستنِ ما، تُف است به وضعیت، نه لذت از خنده‌هایِ یک کودکِ ۴ ساله‌ای که قرارست به زودی بفهمد آن صداهای زشت، از کجاست و برای چیست تا دیگر نخدد.

مسعود ریاحی

https://www.tg-me.com/joinchat-AAAAAFc01j5hbL0v5ZeWPg
فرانسیس بیکن نقاش، در مصاحبه ای می‌گوید : «خشونتِ بشر از ازل بوده، حتی در قرنِ متمدنِ خودمان می‌بینیم شروع به ساختنِ بمب‌هایی کردیم که قادر است هزاران بار کرۀ زمین را نابود کند. یک هنرمند چه کسی است اگر در زمانۀ خویش تمام این چیزها را به حساب نیاورد. هنرمند نمی‌تواند غیر از این باشد. من نقاش‌ام، اما نه نقاشِ محض، بلکه نقاشِ قرنِ بیستم: کسی که زندگی‌اش در جنبشِ انقلابیِ ایرلندی، شین فین، جنگ‌ها، هیروشیما، هیتلر، کمپ‌های مرگ، و خشونت‌های روزمره‌ای گذشت که تمامِ لحظاتِ عمرش آنها را لمس کرده است. با همۀ اینها، از من می‌خواهند یک مُشت گُلِ صورتی بکشم... ولی من آن چیزی نیستم که می‌خواهند باشم. تنها اموری که علاقۀ مرا به خود جذب می‌کند مردم‌اند: حماقتشان، روش‌های زندگی‌شان، اضطراب‌هایشان، و این آگاهیِ عجیب و باورنکردنی و تصادفی‌ِ بشری که محیطِ زیست را لَت‌وپار کرده، و شاید روزی به طورِ کامل زمین را نابود کند. من بدبین نیستم. روحیاتم، برعکس، مثبت‌اندیشانه است، ولی رُک هستم.»


https://www.tg-me.com/joinchat-AAAAAFc01j5hbL0v5ZeWPg
مگر نه اینکه بر همگان روشن است که جهان آنچه باید باشد نیست و هرگز نبوده است ؟
و کیست که بداند ، یا هرگز دانسته باشد ، که این «باید» چه باید باشد ؟
آیا اعتماد به ضرورت ، این اعتمادی که هرچیزی چنان است که «قرار بوده باشد» بر اختیاری که به بهای امکان حاصل شده است بی اندازه ترجیح دادنی نیست؟
این اشکالات و بی قراری ها معلول اراده اند از آن حیث که قوّهٔ ذهنی است و بنابراین خصلت انعکاسی دارد ، بعضی به خودش برمی گردد [ اراده می کنم که اراده کنم ، می انديشم که می انديشم] یا به بیان هایدگری مطلب ، معلول این واقعیت است که اگزيستانسيال ، اگزیستانس بشرى «به خود واگذاشته شده» است ...
قابلیتهای شناختی ، همانند حواسمان ، به خودشان باز نمی گردند ، آن ها تماماً قصدی [یا التفاتی] اند ، یعنی تماماً جذب عین مورد قصد می شوند ...
انیشتین ، به وجهی بسیار آشکار میان احکام شناختی و گزاره های نظرورزانه خطی فارق کشید : « فهم ناپذیرترین واقعیت طبيعت این است که طبیعت فهم پذیر است.»

هانا آرنت
حیات ذهن
https://www.tg-me.com/joinchat-AAAAAFc01j5hbL0v5ZeWPg
2024/09/24 06:33:08
Back to Top
HTML Embed Code: