"بِرندِ تجاری به مثابه مادرِ با ثبات"
خوانشی روانکاوانه از میل ناهشیار به نشان های تجاری
منتشر شده در روزنامه شهروند
@masoudriyahii
#مسعود_ریاحی : یادداشت حاضر سعی دارد، با استفاده از گفتمانِ روانکاوی، بخشی از میلِ مصرف کنندگان به نشانهای تجاری را تبیین کند و همچنین نشان دهد که کمپانیهای مختلف، چگونه به وسیله ساخت این نشانهها، میل به مصرف و خریدِ کالاهای جدید را در مصرفکنندگان تحریک میکنند. در ابتدای متن، به ریشه برخی اضطرابها اشاره شده است که در بخش دوم یادداشت، برای فهمِ ساز و کارِ برندهای تجاری کاربرد پیدا خواهند کرد.
با تولد است که آدمی، از محیطِ امن و قابل اعتماد و قابل پیشبینی تنِ مادر به جهانی تنشزا پرتاب میشود و خود و جهانِ پیرامون را نا امن مییابد، که فروید آن را ضربه تولد مینامد. در این هنگام است که فرد خود را در کشمکش میان اعتماد و بیاعتمادی به این جهان مییابد. به این جهت است که همواره در تغییر وضعیتها و نو شدنها، مقادیری از تنش و اضطراب یافت میشود که برخاسته از واکنشِ ناخودآگاهانه به آن وضعیت است، واکنشی که در کودکی، همگان با آن برخورد کردهاند. از سویی دیگر، تجربهی امر جدید، به سببِ اینکه هنوز تجربه نشده است، در مقایسه با وضعیتِ فعلی که حاوی شناختِ ما نسبت به آن است، میتواند تنشزا باشد.
خرید کالای نو و جدید را میتوان به این سبب که در وضعیتِ ما تغییر و تحول بهوجود میآورد، تنشزا و اضطرابزا استدلال نمود. از سویی دیگر، خرید و مصرف و ایجادِ مالکیتِ بر ابژههای بیرونی و سپس درونفکنیشان در خود، در گفتمانِ روانکاوانه، معنایی جنسی دارد و همچنین، کالای نو، تصویرِ ذهنیای ایجاد میکند که گویی تمثیلی است از یک ابژه بدونِ عیب؛ از این سو، کالای نو، تصویری ذهنی است، برخاسته از میلِ به خودشیفتگی که فرد، تلاش دارد با خرید آن، و همجواری با کالا، تصویری همگون از خود با کالای بی عیب بسازد. بَری ریچاردز در مقاله «روانکاوی،مصرف کالا و بازار سنجی» در بابِ میلِ به کالایِ جدید چنین میگوید: «مسرّت ناشى از كالاهاى جديد، پديدهاى حاكى از خودشيفتگى است. از راه تملك يا بهكارگيرىِ شىء يا اُبژه جديد، مىتوان احساس كمال مطلوب بودنِ نَفْس را اعاده يا تأييد كرد. وقتى به كالاى بكر و جديد چشم مىدوزيم يا آن را در ذهن مجسم مىكنيم، تصاوير خودمان از يكپارچگى و ناب بودن را به آن فرامىافكنيم. بودنِ كالاست به طور صحيح و سالم نگ در چنین وضعیتی است که میتوان استدلال نمود، میانِ میلِ به خرید کالای جدید و ماندنِ در وضعیتِ پیش از خرید، تنش و اضطراب وجود دارد. نشانهای تجاری، اضطرابِ ناشی از تجربه وضعیتِ جدید را، با ایجادِ تصویرِ ذهنیِ با ثبات از آن محصول و کمپانی خود، کاهش می-دهند. این ثبات و پایداری را میتوان هم در فرم ظاهری محصولات مشاهده کرد و هم در ثباتِ کیفیت و حتی، ثبات در شکلِ ارایه محصول و ظاهر فروشگاهی که آن کالا را میفروشد. به نوعی این نشانههای تجاری، کشمکش میان اعتماد و بیاعتمادی را، با پیشبینی پذیر کردنِ خود و محصولاتِ تولید شدهشان، تعدیل میکنند و امکانی فراهم میکنند تا میلهایی که نمیتوانستند ارضا شوند، حال در وضعیتی ایمن، بروز پیدا کنند. آن تصویرِ ذهنیای که مصرفکننده از ثبات و پایداری و ایمن بودن، در جستوجویش است، همانِ تصویرِ مادری است که از او جدا شده است. کمپانیها تلاش میکنند تا به هر طریقی، تصویرِ خود را بهشکلی مادرگون، به مصرفکننده ارایه دهند.
ریچاردز همچنین عنوان میکند که هویتِ شرکتها میتواند موجد تخیلاتی درباره والدینِ دلسوز باشد، به گونهای که خریدار ممکن است یک شرکت عمده را «ولیِّ» شرکتهای تابعه آن یا محصولاتش، و همچنین «ولیِّ» مصرفکنندگانِ کالاهایش تلقی کند.بدین ترتیب، وفاداری به محصولات یک شرکت خاص را میتوان نوعی صحه گذاشتن بر احساس خویشاوندی، بین مصرفکننده و تولیدکننده، یا تأکید بر دلبستگی خریدار با پدرسالاری قدرتمدار و سخاوتمند دانست.از سویی دیگر، این شبهمادران یا شبهوالدین، برای تثبیت هرچه بیشتر خود و از میان بردنِ دیگر مکانیسمهای دفاعیای که احتمالا مانع از خریدِ کالای جدید میشوند، فرآیندِ «پیشبینیپذیری و باثباتی» خود را با ایجادِ اتصال میان حال و گذشته، به نمایش میگذراند و در تبلیغات خود، از قدمت داشتن و ریشه در گذشته داشتن صحبت به میان میآورند. به این ترتیب است که مکانیسمدفاعی «بازگشت» را، قبل از فعال شدناش، خنثی میکنند.با استفاده از این مکانیسم، فرد در هنگامِ مواجهه با موقعیتِ اضطرابزا، ناخودآگاهانه، به مرحله پیشین، و یا مرحله ای نمادین از کودکیاش، برای کاهش اضطراب، گام برمیدارد. حال با ایجاد اتصال میان حال و گذشته، توسط این نشانها، اضطرابِ مصرفکنندگان نیز، تعدیل خواهد شد.
مسعود ریاحی
https://www.tg-me.com/joinchat-AAAAAFc01j5hbL0v5ZeWPg
خوانشی روانکاوانه از میل ناهشیار به نشان های تجاری
منتشر شده در روزنامه شهروند
@masoudriyahii
#مسعود_ریاحی : یادداشت حاضر سعی دارد، با استفاده از گفتمانِ روانکاوی، بخشی از میلِ مصرف کنندگان به نشانهای تجاری را تبیین کند و همچنین نشان دهد که کمپانیهای مختلف، چگونه به وسیله ساخت این نشانهها، میل به مصرف و خریدِ کالاهای جدید را در مصرفکنندگان تحریک میکنند. در ابتدای متن، به ریشه برخی اضطرابها اشاره شده است که در بخش دوم یادداشت، برای فهمِ ساز و کارِ برندهای تجاری کاربرد پیدا خواهند کرد.
با تولد است که آدمی، از محیطِ امن و قابل اعتماد و قابل پیشبینی تنِ مادر به جهانی تنشزا پرتاب میشود و خود و جهانِ پیرامون را نا امن مییابد، که فروید آن را ضربه تولد مینامد. در این هنگام است که فرد خود را در کشمکش میان اعتماد و بیاعتمادی به این جهان مییابد. به این جهت است که همواره در تغییر وضعیتها و نو شدنها، مقادیری از تنش و اضطراب یافت میشود که برخاسته از واکنشِ ناخودآگاهانه به آن وضعیت است، واکنشی که در کودکی، همگان با آن برخورد کردهاند. از سویی دیگر، تجربهی امر جدید، به سببِ اینکه هنوز تجربه نشده است، در مقایسه با وضعیتِ فعلی که حاوی شناختِ ما نسبت به آن است، میتواند تنشزا باشد.
خرید کالای نو و جدید را میتوان به این سبب که در وضعیتِ ما تغییر و تحول بهوجود میآورد، تنشزا و اضطرابزا استدلال نمود. از سویی دیگر، خرید و مصرف و ایجادِ مالکیتِ بر ابژههای بیرونی و سپس درونفکنیشان در خود، در گفتمانِ روانکاوانه، معنایی جنسی دارد و همچنین، کالای نو، تصویرِ ذهنیای ایجاد میکند که گویی تمثیلی است از یک ابژه بدونِ عیب؛ از این سو، کالای نو، تصویری ذهنی است، برخاسته از میلِ به خودشیفتگی که فرد، تلاش دارد با خرید آن، و همجواری با کالا، تصویری همگون از خود با کالای بی عیب بسازد. بَری ریچاردز در مقاله «روانکاوی،مصرف کالا و بازار سنجی» در بابِ میلِ به کالایِ جدید چنین میگوید: «مسرّت ناشى از كالاهاى جديد، پديدهاى حاكى از خودشيفتگى است. از راه تملك يا بهكارگيرىِ شىء يا اُبژه جديد، مىتوان احساس كمال مطلوب بودنِ نَفْس را اعاده يا تأييد كرد. وقتى به كالاى بكر و جديد چشم مىدوزيم يا آن را در ذهن مجسم مىكنيم، تصاوير خودمان از يكپارچگى و ناب بودن را به آن فرامىافكنيم. بودنِ كالاست به طور صحيح و سالم نگ در چنین وضعیتی است که میتوان استدلال نمود، میانِ میلِ به خرید کالای جدید و ماندنِ در وضعیتِ پیش از خرید، تنش و اضطراب وجود دارد. نشانهای تجاری، اضطرابِ ناشی از تجربه وضعیتِ جدید را، با ایجادِ تصویرِ ذهنیِ با ثبات از آن محصول و کمپانی خود، کاهش می-دهند. این ثبات و پایداری را میتوان هم در فرم ظاهری محصولات مشاهده کرد و هم در ثباتِ کیفیت و حتی، ثبات در شکلِ ارایه محصول و ظاهر فروشگاهی که آن کالا را میفروشد. به نوعی این نشانههای تجاری، کشمکش میان اعتماد و بیاعتمادی را، با پیشبینی پذیر کردنِ خود و محصولاتِ تولید شدهشان، تعدیل میکنند و امکانی فراهم میکنند تا میلهایی که نمیتوانستند ارضا شوند، حال در وضعیتی ایمن، بروز پیدا کنند. آن تصویرِ ذهنیای که مصرفکننده از ثبات و پایداری و ایمن بودن، در جستوجویش است، همانِ تصویرِ مادری است که از او جدا شده است. کمپانیها تلاش میکنند تا به هر طریقی، تصویرِ خود را بهشکلی مادرگون، به مصرفکننده ارایه دهند.
ریچاردز همچنین عنوان میکند که هویتِ شرکتها میتواند موجد تخیلاتی درباره والدینِ دلسوز باشد، به گونهای که خریدار ممکن است یک شرکت عمده را «ولیِّ» شرکتهای تابعه آن یا محصولاتش، و همچنین «ولیِّ» مصرفکنندگانِ کالاهایش تلقی کند.بدین ترتیب، وفاداری به محصولات یک شرکت خاص را میتوان نوعی صحه گذاشتن بر احساس خویشاوندی، بین مصرفکننده و تولیدکننده، یا تأکید بر دلبستگی خریدار با پدرسالاری قدرتمدار و سخاوتمند دانست.از سویی دیگر، این شبهمادران یا شبهوالدین، برای تثبیت هرچه بیشتر خود و از میان بردنِ دیگر مکانیسمهای دفاعیای که احتمالا مانع از خریدِ کالای جدید میشوند، فرآیندِ «پیشبینیپذیری و باثباتی» خود را با ایجادِ اتصال میان حال و گذشته، به نمایش میگذراند و در تبلیغات خود، از قدمت داشتن و ریشه در گذشته داشتن صحبت به میان میآورند. به این ترتیب است که مکانیسمدفاعی «بازگشت» را، قبل از فعال شدناش، خنثی میکنند.با استفاده از این مکانیسم، فرد در هنگامِ مواجهه با موقعیتِ اضطرابزا، ناخودآگاهانه، به مرحله پیشین، و یا مرحله ای نمادین از کودکیاش، برای کاهش اضطراب، گام برمیدارد. حال با ایجاد اتصال میان حال و گذشته، توسط این نشانها، اضطرابِ مصرفکنندگان نیز، تعدیل خواهد شد.
مسعود ریاحی
https://www.tg-me.com/joinchat-AAAAAFc01j5hbL0v5ZeWPg
Telegram
مسعود ریاحی | masoud.riyahi
تجربهی زیسته و جستارنویسیهای پراکنده
@masoudriyahii
اینستاگرام:
instagram.com/masoud.riyahi
تلگرام شخصی:
@masoudriyahi
@masoudriyahii
اینستاگرام:
instagram.com/masoud.riyahi
تلگرام شخصی:
@masoudriyahi
ژولیا کریستوا، می پرسد :
"حالا که دیگر ممنوعیت ها بی استفاده و منسوخ شده اند و دیگر از ارزش ها آبی گرم نمی شود و قدرت غیر واقعی و موهوم شده و هرزه نگاری مقبول افتاده و در همه جا دیده می شود،چه کسی می تواند سرپیچی کند، در برابر چه کسی، در برابر چه چیزی؟"
پاسخ کریستوا این است: بنویسید و سخن بگویید.
به باور کریستوا جامعه در چنین وضعیت هایی باید به بازاندیشی در رابطه میان قدرت و تخطی از قدرت بپردازد. او معتقد است یک جامعه برای فهم آنچه آن را به نابودی کشانده است باید اندکی به مرور گذشته خود بپردازد و زندگی گذشته خود را به طور ذهنی و در عالم اندیشه تکرار کند تا با این تکرار ذهنی بتواند از آن نجات یابد.
او معتقد است اولا ما حداقل شش سال از زندگی خود را کودک هستیم و به ثبت تجربیات خودمان در زبان نمی پردازیم.بعد از آن هم سالها به دلیل نوجوان و جوان بودن و سریع گذشتن از کنار تجربه های زندگی از زندگی خود چیزی نمی آموزیم.بنابراین اگر شروع به نوشتن و گفتن زندگی گذشته خود کنیم، می توانیم حافظه خود و زندگی گذشته خود را بازیابی کنیم و با تامل و تفکر در آن از بسیاری نظم های غلط موجود در زندگی خود سرپیچی کنیم و دوباره متولد شویم.
@masoudriyahii
https://www.tg-me.com/joinchat-AAAAAFc01j5hbL0v5ZeWPg
"حالا که دیگر ممنوعیت ها بی استفاده و منسوخ شده اند و دیگر از ارزش ها آبی گرم نمی شود و قدرت غیر واقعی و موهوم شده و هرزه نگاری مقبول افتاده و در همه جا دیده می شود،چه کسی می تواند سرپیچی کند، در برابر چه کسی، در برابر چه چیزی؟"
پاسخ کریستوا این است: بنویسید و سخن بگویید.
به باور کریستوا جامعه در چنین وضعیت هایی باید به بازاندیشی در رابطه میان قدرت و تخطی از قدرت بپردازد. او معتقد است یک جامعه برای فهم آنچه آن را به نابودی کشانده است باید اندکی به مرور گذشته خود بپردازد و زندگی گذشته خود را به طور ذهنی و در عالم اندیشه تکرار کند تا با این تکرار ذهنی بتواند از آن نجات یابد.
او معتقد است اولا ما حداقل شش سال از زندگی خود را کودک هستیم و به ثبت تجربیات خودمان در زبان نمی پردازیم.بعد از آن هم سالها به دلیل نوجوان و جوان بودن و سریع گذشتن از کنار تجربه های زندگی از زندگی خود چیزی نمی آموزیم.بنابراین اگر شروع به نوشتن و گفتن زندگی گذشته خود کنیم، می توانیم حافظه خود و زندگی گذشته خود را بازیابی کنیم و با تامل و تفکر در آن از بسیاری نظم های غلط موجود در زندگی خود سرپیچی کنیم و دوباره متولد شویم.
@masoudriyahii
https://www.tg-me.com/joinchat-AAAAAFc01j5hbL0v5ZeWPg
Telegram
مسعود ریاحی | masoud.riyahi
تجربهی زیسته و جستارنویسیهای پراکنده
@masoudriyahii
اینستاگرام:
instagram.com/masoud.riyahi
تلگرام شخصی:
@masoudriyahi
@masoudriyahii
اینستاگرام:
instagram.com/masoud.riyahi
تلگرام شخصی:
@masoudriyahi
Forwarded from Absurd Mind's Media
" فیلترینگبازی "
@absurdmindsmedia
#مسعود_ریاحی : وقتی مفهوم آرمان، تهی از معنای سابقاش شود و در شکلی مبتذل و تنزل یافته، تبدیل به گزارههای سلبییی چون #به_عقب_برنمیگردیم و امثال آن شود، بدیهی است که قدرت، ما را چند مرحله پیش از تحقق آن " تمنا " نگه خواهد داشت تا بتواند وضعیت را تحت کنترل خود در بیاورد. نتیجه این گزارههای سلبی است که ما را در وضعیتی قرار میدهد که مطالبات در سطحی نازل و ناچیز، از «بدست آوردن» به از «دست ندادن» تبدیل میشود؛ به دل دادگی و حفظ گذشتهای که حتی آن نیز راضی کننده نبوده است؛ به حفظ ناخواستههای تحمل پذیرتر. اینجاست که «رضایت از زندگی» نیز در پی از «دست دادن کمتر» ناشی میشود؛ مطالبات و دغدغهها از شکل ایجابی خود و تلاش برای بدست آوردن حق، میشود حفاظت از حقوق بدیهی در گذشته.
چه راهی بهتر از این برای کنترل شرایط؟ ایجاد ترس از دست دادن بر روی تامین نیازهای اولیه و داشتههای کوچک و گرفتن امتیاز و سرگرم کردن چندین ساله، برای بازی "گرفتن-نگرفتناش" و احتمالا تولید محبوبیت برای دفاع کنندهگان از «حق» بسیار ناچیزی که نباید اصلا به آن فکر کرد، چه برسد به تولید کاذب و نازل آرمانهایی از جنس آن.
چه حواس پرت کنی بهتر از فشار بر فضای مجازی و #تلگرام و امثال آن، که مطالبات جدی اقتصادی و فرهنگی و ... را فراموش کنیم؟ هم جلوی گردش آزاد اطلاعات را خواهد گرفت و هم توجه ها را؛ یک بازی «برد-برد» تمام عیار.
مسعود ریاحی
@masoudriyahi
yon.ir/0YgVi
#کسب_محبوبیت_با_جلوگیری_از_فیلترینگ
#چماق_هویج
@absurdmindsmedia
#مسعود_ریاحی : وقتی مفهوم آرمان، تهی از معنای سابقاش شود و در شکلی مبتذل و تنزل یافته، تبدیل به گزارههای سلبییی چون #به_عقب_برنمیگردیم و امثال آن شود، بدیهی است که قدرت، ما را چند مرحله پیش از تحقق آن " تمنا " نگه خواهد داشت تا بتواند وضعیت را تحت کنترل خود در بیاورد. نتیجه این گزارههای سلبی است که ما را در وضعیتی قرار میدهد که مطالبات در سطحی نازل و ناچیز، از «بدست آوردن» به از «دست ندادن» تبدیل میشود؛ به دل دادگی و حفظ گذشتهای که حتی آن نیز راضی کننده نبوده است؛ به حفظ ناخواستههای تحمل پذیرتر. اینجاست که «رضایت از زندگی» نیز در پی از «دست دادن کمتر» ناشی میشود؛ مطالبات و دغدغهها از شکل ایجابی خود و تلاش برای بدست آوردن حق، میشود حفاظت از حقوق بدیهی در گذشته.
چه راهی بهتر از این برای کنترل شرایط؟ ایجاد ترس از دست دادن بر روی تامین نیازهای اولیه و داشتههای کوچک و گرفتن امتیاز و سرگرم کردن چندین ساله، برای بازی "گرفتن-نگرفتناش" و احتمالا تولید محبوبیت برای دفاع کنندهگان از «حق» بسیار ناچیزی که نباید اصلا به آن فکر کرد، چه برسد به تولید کاذب و نازل آرمانهایی از جنس آن.
چه حواس پرت کنی بهتر از فشار بر فضای مجازی و #تلگرام و امثال آن، که مطالبات جدی اقتصادی و فرهنگی و ... را فراموش کنیم؟ هم جلوی گردش آزاد اطلاعات را خواهد گرفت و هم توجه ها را؛ یک بازی «برد-برد» تمام عیار.
مسعود ریاحی
@masoudriyahi
yon.ir/0YgVi
#کسب_محبوبیت_با_جلوگیری_از_فیلترینگ
#چماق_هویج
Forwarded from اتچ بات
درباره بزرگراه نواب و یک گرافیتی
(ابتدا عکس ضمیمه را مشاهده کنید)
#مسعود_ریاحی : رگهای اطراف «قلب»، اگر در حال انسداد باشند؛ دیگر تاب و توان پمپاژ درست و سالم خون را به اندامها ندارند. گرفتهاند و خون هر لحظه به آن فشار میآورد و سکته را نزدیک و نزدیکتر میکند.
بزرگراه نواب؛ همان رگیاست که از پای بیمار قلبی می برند تا با رگهای منتهی به قلب جایگزین کنند؛ مجرای تازهایست به قلب در حال «سکته».
همانقدر که آن رگ پا؛ برای دیگر رگهای حوالی قلب غریبه است؛ نواب هم برای سلسبیل و محلههای قدیمی اطراف آن. این گرافیتی بر روی تن یکی از ساختمانهای بلند فاز ۲ نواب حک شده است که قرار بود ساکنیناش؛ ساکنین خانهها و خاطرات درو شدهی قبل از احداث بزرگراه باشند.
ولی ظاهراً اکثرشان حاضر به سکونت در این برجهای یکشکل و غریبه نمیشوند و محلی میشود برای ورود «غریبهها».
میگویند؛ غریبهها٬ بافت فرهنگی محلهی سلسبیل را کمی تغییر میدهند.
و اما این گرافیتی تمثیلی؛ بر روی دیوار برجهای نواب که سری برایش نمانده؛ یا اصلا نداشته؛ بی سر است؛ بی سر و سامان.
آدم؛ با آنچه در سرش است؛ و به وسیله آن، خودش را تعریف میکند و احتمالا میفهمد که کیست. سر؛ چیزیست که این آدمک سیال بر دیوار نواب ندارد٬ و احتمالا او هم نمیتواند خودش را تعریف کند و بفهمد که کیست؛ مثل بزرگراه نواب و محتویات بیربطاش با محلههای اینجا که البته حالا بعد از بیست سال ورود این غریبه٬ دارد با ان و شمایل غریباش؛ همشکل میشود.
عمده شمایل مدرنیته٬ تقریبا به همین شکل وارد زندگی ما شدهاند؛ پیش از «تجربهی مدرنیته» و محتویات فکری و گفتمانهای آن.
این ادمک بیسر٬ تصویر بیهویتی و ناتعریفشدنی شدن «بزرگراه نواب» است؛ ناهمخوان بوده و هست؛ بی حافظه و خاطره. بی سر.
#بزرگراه_نواب
مسعود ریاحی
@masoudriyahii
https://www.tg-me.com/joinchat-AAAAAFc01j5hbL0v5ZeWPg
(ابتدا عکس ضمیمه را مشاهده کنید)
#مسعود_ریاحی : رگهای اطراف «قلب»، اگر در حال انسداد باشند؛ دیگر تاب و توان پمپاژ درست و سالم خون را به اندامها ندارند. گرفتهاند و خون هر لحظه به آن فشار میآورد و سکته را نزدیک و نزدیکتر میکند.
بزرگراه نواب؛ همان رگیاست که از پای بیمار قلبی می برند تا با رگهای منتهی به قلب جایگزین کنند؛ مجرای تازهایست به قلب در حال «سکته».
همانقدر که آن رگ پا؛ برای دیگر رگهای حوالی قلب غریبه است؛ نواب هم برای سلسبیل و محلههای قدیمی اطراف آن. این گرافیتی بر روی تن یکی از ساختمانهای بلند فاز ۲ نواب حک شده است که قرار بود ساکنیناش؛ ساکنین خانهها و خاطرات درو شدهی قبل از احداث بزرگراه باشند.
ولی ظاهراً اکثرشان حاضر به سکونت در این برجهای یکشکل و غریبه نمیشوند و محلی میشود برای ورود «غریبهها».
میگویند؛ غریبهها٬ بافت فرهنگی محلهی سلسبیل را کمی تغییر میدهند.
و اما این گرافیتی تمثیلی؛ بر روی دیوار برجهای نواب که سری برایش نمانده؛ یا اصلا نداشته؛ بی سر است؛ بی سر و سامان.
آدم؛ با آنچه در سرش است؛ و به وسیله آن، خودش را تعریف میکند و احتمالا میفهمد که کیست. سر؛ چیزیست که این آدمک سیال بر دیوار نواب ندارد٬ و احتمالا او هم نمیتواند خودش را تعریف کند و بفهمد که کیست؛ مثل بزرگراه نواب و محتویات بیربطاش با محلههای اینجا که البته حالا بعد از بیست سال ورود این غریبه٬ دارد با ان و شمایل غریباش؛ همشکل میشود.
عمده شمایل مدرنیته٬ تقریبا به همین شکل وارد زندگی ما شدهاند؛ پیش از «تجربهی مدرنیته» و محتویات فکری و گفتمانهای آن.
این ادمک بیسر٬ تصویر بیهویتی و ناتعریفشدنی شدن «بزرگراه نواب» است؛ ناهمخوان بوده و هست؛ بی حافظه و خاطره. بی سر.
#بزرگراه_نواب
مسعود ریاحی
@masoudriyahii
https://www.tg-me.com/joinchat-AAAAAFc01j5hbL0v5ZeWPg
Telegram
attach 📎
Forwarded from اتچ بات
برای میدان حسن آباد
(ابتدا؛ عکس ضمیمه را مشاهده کنید)
@masoudriyahii
@absurdmindsmedia
#مسعود_ریاحی : این افرادِ جداشده ازهم و حیران؛ به چه نگاه میکنند؟ به، بهیادآوردنِ میدانِ «ملکالمتکلمین»، «میدان هشت گنبد»، «میدان پهلوی»، «میدان حسنآباد»؟؛ یا به فراموشیاش؟.
«آتش»، چه چیزِ میدانِ حسنآباد و پلاسکو و دهها خاطره دیگر را میسوزاند؟ دور و گسسته ازهم ایستادهاند و با بهت به تماشای «بهیادآوردن»؛ به تماشای این «فراموشی» جمعیِ میراث انسانی، سکوت کرده اند. قصه و روایت و پیوندی نیست انگار که «اتصال» ایجاد کند.
«ما»؛ به شکلهای مختلفی، از طریق فعالیتهایی به نام «بهیادآوردن» و «فراموشی»، دست به گزینش و غربال عواطفی، پیرامون رخدادهایی میزنیم که نهایتا، «هویت جمعی» ما را شکل میدهد. این غربالگری، «من» را به «ما» شدن تشویق میکند. «ما»یی که میتواند زبانی، قومیتی، ملی و ... باشد. ما، برای بهیاد آوردن، اولا باید فرصت و امکانی برای «فکر کردن» داشته باشیم، و بعد بهیادآوردن و سپس؛ روایتگری و قصهگویی از آنها.
ما؛ با قصههایمان بههم پیوند میخوریم٬ قصههایی برخاسته از زیستتجربههایمان؛ از آنچه بر ما رفته و میرود. والتربنیامین؛ وضعیت مرگ تجربهی زیسته انسانی اینطور ترسیم میکند: «ما فقیر شده ایم. ما از میراث انسانی یکی پس از دیگری دست برداشته ایم».
فقر ما؛ در بیحواسیمان به گذشته و میراث ان پیداس٬ نه فقط؛ بناهای گذشته را حفظ نمیکنیم؛ که تجربهی گذشته را نیز، فراموش کردهایم. انباشت نمیکنیم؛ آنچه بر ما رفتهست. بیدفاعیم در برابرِ آینده؛ آشفته و حیران؛ چیزی شبیه به همین قاب.
عملا تجربهاندوزی نداریم برای واکنشهایمان در آینده.
میراث انسانی گذشته، تجربهی زیستهی جمعیماست. با جدا کردن خود از فرآیند زندگی و تجربه زیسته گذشته، «تجربه وحدت» از میان میرود.گی دبور، در کتاباش؛ جامعهی نمایش؛ میگوید:«خاستگاه نمایش؛ تضییع وحدت جهان است، و گسترش غول آسای نمایش بیانگر تمامیت این تضییع است».
همینست که قدرت؛ مدام نمایش میدهد. ریاکاری میکند در حفظ گذشته و ادعایِ تاریخ غنی داشتن. ادای «گذشتهداشتن» را در میآورد و گفتمانهای تهی میسازد ولی در عمل؛ گذشته را سلاخی میکند و رابطهی ما را با ان؛ قطع.
در نبود قصه و ارتباط عینی انسانی؛ ما؛ در جهانهای نمایشییی چون اینستاگرام و تلگرام و فیسبوک؛ در انزوا؛ از طریق تصویر به هم متصل میشویم و فکر میکنیم در ارتباط و پیوند انسانی هستیم.
ما در تصاویر و مکثهای کوتاه و دستمالی کردن قصههای همدیگر، فکر میکنیم که «کاری» برای هم کردهایم و همقصهایم. و البته که همهی اینها، صرفا مختص مملکت ما نیست. ولی آنچنان که ما به کشتن خویش، کمر بستهایم؛ کسی به زندگی ننشسته است.
بحث صرفا بر سر میدان حسنآباد و نظامی از خاطراتاش نیست؛ نام #میدان_حسنآباد را با دهها و صدها بنای دیگر عوض کنید؛ یا با وقایع مهم تاریخ معاصر و یا حتی همین چند سال پیش؛ ما٬ کمتر بهیاد میآوریم ...
مسعود ریاحی
https://www.tg-me.com/joinchat-AAAAAFc01j5hbL0v5ZeWPg
(ابتدا؛ عکس ضمیمه را مشاهده کنید)
@masoudriyahii
@absurdmindsmedia
#مسعود_ریاحی : این افرادِ جداشده ازهم و حیران؛ به چه نگاه میکنند؟ به، بهیادآوردنِ میدانِ «ملکالمتکلمین»، «میدان هشت گنبد»، «میدان پهلوی»، «میدان حسنآباد»؟؛ یا به فراموشیاش؟.
«آتش»، چه چیزِ میدانِ حسنآباد و پلاسکو و دهها خاطره دیگر را میسوزاند؟ دور و گسسته ازهم ایستادهاند و با بهت به تماشای «بهیادآوردن»؛ به تماشای این «فراموشی» جمعیِ میراث انسانی، سکوت کرده اند. قصه و روایت و پیوندی نیست انگار که «اتصال» ایجاد کند.
«ما»؛ به شکلهای مختلفی، از طریق فعالیتهایی به نام «بهیادآوردن» و «فراموشی»، دست به گزینش و غربال عواطفی، پیرامون رخدادهایی میزنیم که نهایتا، «هویت جمعی» ما را شکل میدهد. این غربالگری، «من» را به «ما» شدن تشویق میکند. «ما»یی که میتواند زبانی، قومیتی، ملی و ... باشد. ما، برای بهیاد آوردن، اولا باید فرصت و امکانی برای «فکر کردن» داشته باشیم، و بعد بهیادآوردن و سپس؛ روایتگری و قصهگویی از آنها.
ما؛ با قصههایمان بههم پیوند میخوریم٬ قصههایی برخاسته از زیستتجربههایمان؛ از آنچه بر ما رفته و میرود. والتربنیامین؛ وضعیت مرگ تجربهی زیسته انسانی اینطور ترسیم میکند: «ما فقیر شده ایم. ما از میراث انسانی یکی پس از دیگری دست برداشته ایم».
فقر ما؛ در بیحواسیمان به گذشته و میراث ان پیداس٬ نه فقط؛ بناهای گذشته را حفظ نمیکنیم؛ که تجربهی گذشته را نیز، فراموش کردهایم. انباشت نمیکنیم؛ آنچه بر ما رفتهست. بیدفاعیم در برابرِ آینده؛ آشفته و حیران؛ چیزی شبیه به همین قاب.
عملا تجربهاندوزی نداریم برای واکنشهایمان در آینده.
میراث انسانی گذشته، تجربهی زیستهی جمعیماست. با جدا کردن خود از فرآیند زندگی و تجربه زیسته گذشته، «تجربه وحدت» از میان میرود.گی دبور، در کتاباش؛ جامعهی نمایش؛ میگوید:«خاستگاه نمایش؛ تضییع وحدت جهان است، و گسترش غول آسای نمایش بیانگر تمامیت این تضییع است».
همینست که قدرت؛ مدام نمایش میدهد. ریاکاری میکند در حفظ گذشته و ادعایِ تاریخ غنی داشتن. ادای «گذشتهداشتن» را در میآورد و گفتمانهای تهی میسازد ولی در عمل؛ گذشته را سلاخی میکند و رابطهی ما را با ان؛ قطع.
در نبود قصه و ارتباط عینی انسانی؛ ما؛ در جهانهای نمایشییی چون اینستاگرام و تلگرام و فیسبوک؛ در انزوا؛ از طریق تصویر به هم متصل میشویم و فکر میکنیم در ارتباط و پیوند انسانی هستیم.
ما در تصاویر و مکثهای کوتاه و دستمالی کردن قصههای همدیگر، فکر میکنیم که «کاری» برای هم کردهایم و همقصهایم. و البته که همهی اینها، صرفا مختص مملکت ما نیست. ولی آنچنان که ما به کشتن خویش، کمر بستهایم؛ کسی به زندگی ننشسته است.
بحث صرفا بر سر میدان حسنآباد و نظامی از خاطراتاش نیست؛ نام #میدان_حسنآباد را با دهها و صدها بنای دیگر عوض کنید؛ یا با وقایع مهم تاریخ معاصر و یا حتی همین چند سال پیش؛ ما٬ کمتر بهیاد میآوریم ...
مسعود ریاحی
https://www.tg-me.com/joinchat-AAAAAFc01j5hbL0v5ZeWPg
Telegram
attach 📎
هنگامی که مدام به شما دروغ میگویند، نتیجه این نیست که شما این دروغها را باور میکنید؛ بلکه این است که دیگر هیچکس به هیچچیز باور ندارد. مردمی که دیگر نتوانند چیزی را باور کنند، نمیتوانند نظری هم داشته باشند. نه تنها از توانایی اقدام به کاری محرومند، بلکه از توانایی اندیشیدن و داوری کردن محروم میشوند و با چنین مردمی، شما هرکاری بخواهید میتوانید بکنید.
هانا آرنت
@masoudriyahii
هانا آرنت
@masoudriyahii
"ترافیک شهری تهران و دیالکتیک تمدن"
قرائتی روانکاوانه از ترافیک شهری
منتشر شده در روزنامه شهروند
#مسعود_ریاحی: ترافیک، انفصال موقت مسیر مبدا است تا مقصد. آنجا که زمان، توسط خیابان به تاراج میرود و تمدن، تن آدمی را محصور و محدود شده، همجوار با فلزات قرار میدهد. ترافیک، تجمیع موانعی است که رسیدن به هدف و خواسته را به تعویق میاندازد و شکلی از موقعیتی ناکامکننده و سرکوبگر است.افراد نشسته در خودرو، در فضایی تعلیقگون، میان امر خصوصی و امر عمومی، تنها و در جمع، در خیابان میخزند و عرصه خصوصی فضای خودرو را بیشتر از زمانی که با سرعتی در حرکتند، در معرض دید«دیگری»قرار میدهند.
فروید تمدن را تنظیمکننده روابط میان انسانها و محافظتکننده او در برابر طبیعت تعریف میکند.تمدنی که در نتیجه زندگی جمعی پدید آمده است، یعنی آنجا که خواسته فرد، در پرتو صلاح جمع، ارضا خواهد شد. همچنین او ویژگیهای تمدن را ایجاد و حفظ نظم،بهداشت،ارج گذاشتن به زیبایی و فعالیتهای عالی روانی و دستاوردهای علمی،هنری،فکری میداند.
ترافیک تهران را میتوان هم محصول تمدن دانست و هم محصول بیتمدنی. گویی رابطهای دیالکتیک برقرار شده است.از آنسو حاصلِ تمدن است که مواد تشکیلدهندهاش خودرو، خیابان و شهر است؛ یعنی عناصری که در نتیجه زندگی جمعی و رسیدن به نظم و ساختار به وجود آمدهاند و از آنسو حاصل بیتمدنی است که ذهنیتهایی بیساختار و غیرعقلانی، موجب پدید آمدن آن شدهاند(مرکزیت یافتن افسارگسیخته، خیابانهای غیراستاندارد، برهمخوردگی تعادل ظرفیت شهر و میزان مهاجرت فاجعهبار).
از سویی دیگر، خصوصیت ناکامکننده و دورکننده رسیدنِ به هدفِ ترافیک است که آن را مبدل به وضعیتی اضطرابزا میکند. فروید توضیح میدهد که ساختمان شخصیت، متشکل از سه بخش «نهاد»، «من» و «فرامن» است. نهاد، منبع غرایز است و مدام تشویق به ارضای میل و لذت میکند، تشویقی بدون در نظر گرفتن اخلاق و واقعیت بیرونی. از طرفی، فرامن، متشکل از هنجارها و ارزشهای درونیشده والدین و جامعه است و نزاعی دایمی با نهاد دارد. «من» در این میان، نقشی تنظیمکننده دارد و قرار است میان این بخشها تعادل ایجاد کند؛ تعادلی متناسب با واقعیت و الزامات بیرونی. ترافیک را میتوان نزاع میان «نهاد» و «من» تلقی کرد. نهادی که رسیدن به هدف و خواسته را میخواهد، بیآنکه برایش اهمیت داشته باشد موانعی بر سر راه وجود دارد. «من» در این وضعیت، با مشاهده موانع(خودروها)، نمیتواند به خواسته نهاد جامه عمل بپوشاند. به چنین وضعیتی اگر گرسنگی و تشنگی، فشار وارد به بدن که نتیجه فرم نشستن در خودرو است، آلودگی صوتی و هوا و... را نیز بیفزاییم، تعارض بزرگی ایجاد خواهد شد. اضطراب منتج شده از این تعارض، بر سازمان شخصیت فشار وارد میآورد و احتمال وقوع پرخاشگری را در فرد افزایش میدهد، مخصوصا در شخصیتهایی که فروید آنها را اصطلاحا «شخصیتهای پیشتناسلی» مینامد. او این عنوان را برای افرادی برگزیده است که دوره تحول کودکی را به درستی طی نکردهاند و مقادیر انرژی روانی (لیبیدو) بالایی در مراحل مختلف تحولشان بهجای مانده است و اصطلاحا در دورهای تثبیت شدهاند. برای مثال فردی که در مرحله دهانی تثبیت شده باشد، در بزرگسالی رفتارهایی از قبیل پرخاشگری دهانی (فحش)، مکیدن و کشیدن سیگار، پرخوری و پرحرفی و... از خود بروز خواهد داد. فروید توضیح میدهد، هنگامی که فرد با موقعیتهای اضطرابزا روبهرو میشود، «خود» از مکانیسمهای دفاعی برای کاهش اضطراب و سازگاری با موقعیت استفاده میکند. برگزیدن مکانیسمهای دفاعی از سوی هر فرد، متناسب با رشدیافتگی سازههای شخصیتی او و همچنین انرژی روانی اوست که بیشتر معطوف به کدام مرحله از رشد است. در وضعیت اضطرابزا و ناکامکننده ترافیک، این رفتارها افزایش مییابد:«عدهای پرخاشگری دهانی را بروز میدهند، عدهای با تعدد بوق و چراغ زدن پرخاش کمرنگتری را نشان میدهند.عدهای با کشیدن ممتد سیگار، سعی در سازگاری خود با این موقعیت دارند، عدهای گوشه ناخن خود را میکنند یا در دهان میبرند، عدهای نیز در فضای رحمگون و بسته خودرو، مسکوت میمانند و گویی در خود فرومیروند(شکلی از مکانیسم دفاعی بازگشت).»
در مجموع، ترافیک شهری تهران را میتوان ملالت تمدن و اضطراب بیتمدنی دانست. وضعیتی که افراد حاضر در آن به پرخاشگری سوق داده میشوند و گویی در خیابان، تنها و رها، زمان روزمرهشان را به بطالت میگذرانند. مکانیسمهای دفاعی نیز تا زمانی که توان داشته باشند، از رفتارهای نابهنجار بالقوه این وضع قصد جلوگیری دارند، ولی با توجه به سطوح مختلف پختگی این مکانیسمها، احتمال شکسته شدن بسیاری از آنها وجود دارد که در صورت وقوعش، خیابان را به مکانی برای سرگشتگی غرایز بدل خواهد کرد.
مسعود ریاحی
https://www.tg-me.com/joinchat-AAAAAFc01j5hbL0v5ZeWPg
قرائتی روانکاوانه از ترافیک شهری
منتشر شده در روزنامه شهروند
#مسعود_ریاحی: ترافیک، انفصال موقت مسیر مبدا است تا مقصد. آنجا که زمان، توسط خیابان به تاراج میرود و تمدن، تن آدمی را محصور و محدود شده، همجوار با فلزات قرار میدهد. ترافیک، تجمیع موانعی است که رسیدن به هدف و خواسته را به تعویق میاندازد و شکلی از موقعیتی ناکامکننده و سرکوبگر است.افراد نشسته در خودرو، در فضایی تعلیقگون، میان امر خصوصی و امر عمومی، تنها و در جمع، در خیابان میخزند و عرصه خصوصی فضای خودرو را بیشتر از زمانی که با سرعتی در حرکتند، در معرض دید«دیگری»قرار میدهند.
فروید تمدن را تنظیمکننده روابط میان انسانها و محافظتکننده او در برابر طبیعت تعریف میکند.تمدنی که در نتیجه زندگی جمعی پدید آمده است، یعنی آنجا که خواسته فرد، در پرتو صلاح جمع، ارضا خواهد شد. همچنین او ویژگیهای تمدن را ایجاد و حفظ نظم،بهداشت،ارج گذاشتن به زیبایی و فعالیتهای عالی روانی و دستاوردهای علمی،هنری،فکری میداند.
ترافیک تهران را میتوان هم محصول تمدن دانست و هم محصول بیتمدنی. گویی رابطهای دیالکتیک برقرار شده است.از آنسو حاصلِ تمدن است که مواد تشکیلدهندهاش خودرو، خیابان و شهر است؛ یعنی عناصری که در نتیجه زندگی جمعی و رسیدن به نظم و ساختار به وجود آمدهاند و از آنسو حاصل بیتمدنی است که ذهنیتهایی بیساختار و غیرعقلانی، موجب پدید آمدن آن شدهاند(مرکزیت یافتن افسارگسیخته، خیابانهای غیراستاندارد، برهمخوردگی تعادل ظرفیت شهر و میزان مهاجرت فاجعهبار).
از سویی دیگر، خصوصیت ناکامکننده و دورکننده رسیدنِ به هدفِ ترافیک است که آن را مبدل به وضعیتی اضطرابزا میکند. فروید توضیح میدهد که ساختمان شخصیت، متشکل از سه بخش «نهاد»، «من» و «فرامن» است. نهاد، منبع غرایز است و مدام تشویق به ارضای میل و لذت میکند، تشویقی بدون در نظر گرفتن اخلاق و واقعیت بیرونی. از طرفی، فرامن، متشکل از هنجارها و ارزشهای درونیشده والدین و جامعه است و نزاعی دایمی با نهاد دارد. «من» در این میان، نقشی تنظیمکننده دارد و قرار است میان این بخشها تعادل ایجاد کند؛ تعادلی متناسب با واقعیت و الزامات بیرونی. ترافیک را میتوان نزاع میان «نهاد» و «من» تلقی کرد. نهادی که رسیدن به هدف و خواسته را میخواهد، بیآنکه برایش اهمیت داشته باشد موانعی بر سر راه وجود دارد. «من» در این وضعیت، با مشاهده موانع(خودروها)، نمیتواند به خواسته نهاد جامه عمل بپوشاند. به چنین وضعیتی اگر گرسنگی و تشنگی، فشار وارد به بدن که نتیجه فرم نشستن در خودرو است، آلودگی صوتی و هوا و... را نیز بیفزاییم، تعارض بزرگی ایجاد خواهد شد. اضطراب منتج شده از این تعارض، بر سازمان شخصیت فشار وارد میآورد و احتمال وقوع پرخاشگری را در فرد افزایش میدهد، مخصوصا در شخصیتهایی که فروید آنها را اصطلاحا «شخصیتهای پیشتناسلی» مینامد. او این عنوان را برای افرادی برگزیده است که دوره تحول کودکی را به درستی طی نکردهاند و مقادیر انرژی روانی (لیبیدو) بالایی در مراحل مختلف تحولشان بهجای مانده است و اصطلاحا در دورهای تثبیت شدهاند. برای مثال فردی که در مرحله دهانی تثبیت شده باشد، در بزرگسالی رفتارهایی از قبیل پرخاشگری دهانی (فحش)، مکیدن و کشیدن سیگار، پرخوری و پرحرفی و... از خود بروز خواهد داد. فروید توضیح میدهد، هنگامی که فرد با موقعیتهای اضطرابزا روبهرو میشود، «خود» از مکانیسمهای دفاعی برای کاهش اضطراب و سازگاری با موقعیت استفاده میکند. برگزیدن مکانیسمهای دفاعی از سوی هر فرد، متناسب با رشدیافتگی سازههای شخصیتی او و همچنین انرژی روانی اوست که بیشتر معطوف به کدام مرحله از رشد است. در وضعیت اضطرابزا و ناکامکننده ترافیک، این رفتارها افزایش مییابد:«عدهای پرخاشگری دهانی را بروز میدهند، عدهای با تعدد بوق و چراغ زدن پرخاش کمرنگتری را نشان میدهند.عدهای با کشیدن ممتد سیگار، سعی در سازگاری خود با این موقعیت دارند، عدهای گوشه ناخن خود را میکنند یا در دهان میبرند، عدهای نیز در فضای رحمگون و بسته خودرو، مسکوت میمانند و گویی در خود فرومیروند(شکلی از مکانیسم دفاعی بازگشت).»
در مجموع، ترافیک شهری تهران را میتوان ملالت تمدن و اضطراب بیتمدنی دانست. وضعیتی که افراد حاضر در آن به پرخاشگری سوق داده میشوند و گویی در خیابان، تنها و رها، زمان روزمرهشان را به بطالت میگذرانند. مکانیسمهای دفاعی نیز تا زمانی که توان داشته باشند، از رفتارهای نابهنجار بالقوه این وضع قصد جلوگیری دارند، ولی با توجه به سطوح مختلف پختگی این مکانیسمها، احتمال شکسته شدن بسیاری از آنها وجود دارد که در صورت وقوعش، خیابان را به مکانی برای سرگشتگی غرایز بدل خواهد کرد.
مسعود ریاحی
https://www.tg-me.com/joinchat-AAAAAFc01j5hbL0v5ZeWPg
Telegram
مسعود ریاحی | masoud.riyahi
تجربهی زیسته و جستارنویسیهای پراکنده
@masoudriyahii
اینستاگرام:
instagram.com/masoud.riyahi
تلگرام شخصی:
@masoudriyahi
@masoudriyahii
اینستاگرام:
instagram.com/masoud.riyahi
تلگرام شخصی:
@masoudriyahi
«از انسانهای بی تفاوت متنفرم»
آنتونی گرامشی
برگردان از متن ايتاليايی: ماريا عباسيان
از انسانهای بی تفاوت متنفرم. معتقدم كه زندگی كردن به معنای چريك بودن است. كسی كه براستی زندگی میكند، نمی تواند شهروندی چريك نباشد.بی تفاوتی درواقع سست عنصری، انگل واره گی و بزدلی ست، نه زندگی. به همين دليل از انسانهای بی تفاوت متنفرم.
بی تفاوتی وزن مرده ی تاريخ است. و بصورت بالقوه ای بر تاريخ اثر میگذارد. منفعلانه عمل میكند، اما عمل میكند. بی تفاوتی همان بخت بد است؛ كه هيچگاه نمی توان حسابی روی آن باز كرد، همان چيزی كه در برنامه ها اختلال ايجاد می كند و خوش ساخت ترين طرحها را مخدوش می كند، بی خردی و فقدان آگاهی ست كه هوشمندی را سركوب می كند. همان شرّی ست كه دامنگير همه می شود از آنرو كه توده ی مردم تفويض اختيار میكند، امكان تصويب قوانينی را می دهد كه تنها از طريق انقلاب می توان آنها را لغو كرد و قبول می كند انسانهايی قدرت را در دست گيرند كه تنها با شورش می توان آنان را سرنگون كرد. از همين رو اقليتی، بدليل بی تفاوتی و بی مسئوليتی، فرم زندگی جمعی را بدون هيچ نظارت و كنترلی تعيين می كنند، توده اما اعتنائی نمی كند زيرا اهميتی برايش ندارد؛ گويی بخت بد است كه همه چيز و همه كس را تحت تأثير قرار می دهد، تو گويی كه تاريخ چيزی جز كلان پديدهای طبيعی نيست، فوران آتشفشان يا زلزله ای ست كه همه را قربانی می كند، چه آنكه می خواست و آنكه نمی خواست، چه آنكه می دانست و يا نمی دانست، چه آنكه فعال بود و چه آنكه بی تفاوت. در اين شرايط، برخي ناله های رقت بار سر می دهند، و بعضی فقط بطور شرم آوری ناسزا می گويند اما اندك كسی از خود می پرسد: اگر من نيز وظيفه ی خود را انجام می دادم، اگر سعی می كردم كه اراده ام را اعمال كنم، آيا آنچه كه رخ داده، اتفاق می افتاد؟
بدين سبب نيز از انسانهای بی تفاوت متنفرم: زيرا ناله ی ابدی آنان از سر معصوميت عذابم می دهد. از هر يك از آنان می خواهم توضيح دهد كه چطور نقشی را كه زندگی به او محوّل كرد و هر روزه به عهده اش میگذارد را ايفا می كند، از هرآنچه كه انجام داده و بخصوص هرآنچه انجام نداده است. من فكر می كنم كه می توان با آنان بی شفقت بود، و بايسته نيست ترحم و اشكی برای آنها به هدر داد.
من يك چريك هستم، زندگی می كنم، و در ذهن آگاه ام پيشاپيش جنب و جوش كار برای شهر آينده را، كه به سهم خود در حال ساخت آن هستم، احساس می كنم. شهری كه در آن، تعهدهای اجتماعی فقط بر گرده ی اندكی سنگينی نمی كند، كه هرچه در آن رخ می دهد از روی تصادف و بخت بد نيست، بلكه درنتيجه ی عملكرد هوشمندانه ی شهروندان است. هيچکس در اين شهر كنار پنجره به تماشای عده ای كه خود را قربانی و فدا می كنند، نمی نشيند. زندگی می كنم و چريك هستم. به همين خاطر از كسانی كه هيچ موضعی ندارند متنفرم، از انسانهای بی تفاوت متنفرم.
@masoudriyahii
آنتونی گرامشی
برگردان از متن ايتاليايی: ماريا عباسيان
از انسانهای بی تفاوت متنفرم. معتقدم كه زندگی كردن به معنای چريك بودن است. كسی كه براستی زندگی میكند، نمی تواند شهروندی چريك نباشد.بی تفاوتی درواقع سست عنصری، انگل واره گی و بزدلی ست، نه زندگی. به همين دليل از انسانهای بی تفاوت متنفرم.
بی تفاوتی وزن مرده ی تاريخ است. و بصورت بالقوه ای بر تاريخ اثر میگذارد. منفعلانه عمل میكند، اما عمل میكند. بی تفاوتی همان بخت بد است؛ كه هيچگاه نمی توان حسابی روی آن باز كرد، همان چيزی كه در برنامه ها اختلال ايجاد می كند و خوش ساخت ترين طرحها را مخدوش می كند، بی خردی و فقدان آگاهی ست كه هوشمندی را سركوب می كند. همان شرّی ست كه دامنگير همه می شود از آنرو كه توده ی مردم تفويض اختيار میكند، امكان تصويب قوانينی را می دهد كه تنها از طريق انقلاب می توان آنها را لغو كرد و قبول می كند انسانهايی قدرت را در دست گيرند كه تنها با شورش می توان آنان را سرنگون كرد. از همين رو اقليتی، بدليل بی تفاوتی و بی مسئوليتی، فرم زندگی جمعی را بدون هيچ نظارت و كنترلی تعيين می كنند، توده اما اعتنائی نمی كند زيرا اهميتی برايش ندارد؛ گويی بخت بد است كه همه چيز و همه كس را تحت تأثير قرار می دهد، تو گويی كه تاريخ چيزی جز كلان پديدهای طبيعی نيست، فوران آتشفشان يا زلزله ای ست كه همه را قربانی می كند، چه آنكه می خواست و آنكه نمی خواست، چه آنكه می دانست و يا نمی دانست، چه آنكه فعال بود و چه آنكه بی تفاوت. در اين شرايط، برخي ناله های رقت بار سر می دهند، و بعضی فقط بطور شرم آوری ناسزا می گويند اما اندك كسی از خود می پرسد: اگر من نيز وظيفه ی خود را انجام می دادم، اگر سعی می كردم كه اراده ام را اعمال كنم، آيا آنچه كه رخ داده، اتفاق می افتاد؟
بدين سبب نيز از انسانهای بی تفاوت متنفرم: زيرا ناله ی ابدی آنان از سر معصوميت عذابم می دهد. از هر يك از آنان می خواهم توضيح دهد كه چطور نقشی را كه زندگی به او محوّل كرد و هر روزه به عهده اش میگذارد را ايفا می كند، از هرآنچه كه انجام داده و بخصوص هرآنچه انجام نداده است. من فكر می كنم كه می توان با آنان بی شفقت بود، و بايسته نيست ترحم و اشكی برای آنها به هدر داد.
من يك چريك هستم، زندگی می كنم، و در ذهن آگاه ام پيشاپيش جنب و جوش كار برای شهر آينده را، كه به سهم خود در حال ساخت آن هستم، احساس می كنم. شهری كه در آن، تعهدهای اجتماعی فقط بر گرده ی اندكی سنگينی نمی كند، كه هرچه در آن رخ می دهد از روی تصادف و بخت بد نيست، بلكه درنتيجه ی عملكرد هوشمندانه ی شهروندان است. هيچکس در اين شهر كنار پنجره به تماشای عده ای كه خود را قربانی و فدا می كنند، نمی نشيند. زندگی می كنم و چريك هستم. به همين خاطر از كسانی كه هيچ موضعی ندارند متنفرم، از انسانهای بی تفاوت متنفرم.
@masoudriyahii
Forwarded from اتچ بات
درباره رقص
[ابتدا ويدئو ضمیمه را مشاهده کنید]
@absurdmindsmedia
@masoudriyahi
#مسعود_ریاحی : از شیخ شهاب الدین سهروردی پرسیدند که: رقص کردن به چه آید؟
شیخ گفت: «جان قصد بالا کند، همچو مرغی که میخواهد خود را از قفس به در اندازد، قفس تن مانع آید. مرغ، جان قوت کند، و قفس را از جای برانگیزد. اگر مرغ را قوت عظیم بود، پس قفس بشکند و خود بپرد و اگر قوت ندارد، سرگردان شود و قفس با خود بگرداند». این #بالرین در مرز میان شکستن قفس و ماندن در آن [بر روی زمین] ایستاده و بالا و پایین میجهد. جاذبهی زمین آن کارکرد صلب خود را از دست داده و «تن» در وضعیتی بدون فشار و تهدیدی، رهاست. در رقص، بدن هنرمند خود به یک اثر هنری تبدیل میشود و این همان جنبهی مقدس رقص و مهمترین تمایزش با سایر هنرهاست. ادگار مورن معتقد است، رقص رابطهی ما با طبیعت را از نو برقرار میکند و همچنین سبب ایجاد رابطهی نو میان انسان و بدنش میشود.
در موسیقی و رقص خلسهآور، روان انسان با فراموشی درگیریهای مادی، سعی میکند تا با نیروهای فوق طبیعی ارتباط برقرار کند و واقعیات مافوق حسی را به طور مستقیم ادراک و دریافت کند. و البته این میل به ریشههای بسیار کهن بشریت باز میگردد.
فوکو جمله معروفی دارد که: «روح؛ زندان جسم است». از منظر او نظام های فکری و اخلاقی همواره سعی در انضباط جسم دارند تا از این طریق بتوانند جسم تک تک افراد جامعه و جسم کلی جمعیت جامعه را کنترل نمایند و آن ها را در مسیرهای خاص هدایت نمایند.
سلطه بر بدن، آغاز سلطه های دیگر است. و چه گریزی بهتر و والاتر از #رقص؟
به تن رهای این بالرین نگاه کنید. و باز نگاه کنید.
مسعود ریاحی
لینک کانال: https://www.tg-me.com/joinchat-AAAAAFc01j5hbL0v5ZeWPg
[ابتدا ويدئو ضمیمه را مشاهده کنید]
@absurdmindsmedia
@masoudriyahi
#مسعود_ریاحی : از شیخ شهاب الدین سهروردی پرسیدند که: رقص کردن به چه آید؟
شیخ گفت: «جان قصد بالا کند، همچو مرغی که میخواهد خود را از قفس به در اندازد، قفس تن مانع آید. مرغ، جان قوت کند، و قفس را از جای برانگیزد. اگر مرغ را قوت عظیم بود، پس قفس بشکند و خود بپرد و اگر قوت ندارد، سرگردان شود و قفس با خود بگرداند». این #بالرین در مرز میان شکستن قفس و ماندن در آن [بر روی زمین] ایستاده و بالا و پایین میجهد. جاذبهی زمین آن کارکرد صلب خود را از دست داده و «تن» در وضعیتی بدون فشار و تهدیدی، رهاست. در رقص، بدن هنرمند خود به یک اثر هنری تبدیل میشود و این همان جنبهی مقدس رقص و مهمترین تمایزش با سایر هنرهاست. ادگار مورن معتقد است، رقص رابطهی ما با طبیعت را از نو برقرار میکند و همچنین سبب ایجاد رابطهی نو میان انسان و بدنش میشود.
در موسیقی و رقص خلسهآور، روان انسان با فراموشی درگیریهای مادی، سعی میکند تا با نیروهای فوق طبیعی ارتباط برقرار کند و واقعیات مافوق حسی را به طور مستقیم ادراک و دریافت کند. و البته این میل به ریشههای بسیار کهن بشریت باز میگردد.
فوکو جمله معروفی دارد که: «روح؛ زندان جسم است». از منظر او نظام های فکری و اخلاقی همواره سعی در انضباط جسم دارند تا از این طریق بتوانند جسم تک تک افراد جامعه و جسم کلی جمعیت جامعه را کنترل نمایند و آن ها را در مسیرهای خاص هدایت نمایند.
سلطه بر بدن، آغاز سلطه های دیگر است. و چه گریزی بهتر و والاتر از #رقص؟
به تن رهای این بالرین نگاه کنید. و باز نگاه کنید.
مسعود ریاحی
لینک کانال: https://www.tg-me.com/joinchat-AAAAAFc01j5hbL0v5ZeWPg
Telegram
attach 📎
Forwarded from اتچ بات
درباره آلبوم «بر چله کمان اشک» محسن نامجو و غرق شدگان دریای مدیترانه
@masoudriyahii
@absurdmindsmedia
#مسعود_ریاحی : غرقشدگان دریایِ غمگین مدیترانه؛ از جنگ تروا تا جنگ سوریه؛ کسانی هستند که محسن نامجو، آلبوم «بر چلهی کمان اشک»اش را به آنها تقدیم کرده. . روایت این آلبوم از صدای دریا و صدایِ فریادِ غرق شدههای #مدیترانه آغاز میشود. نامجو؛ ما را؛ همه را؛ همهی جهان را به رفتنِ کنارِ آن دریایِ غمگین دعوت میکند تا بشنویم؛ آنچه را که رخ دادهست. تمامِ آلبوم؛ روایتِ انتقالِ جنازهی غریقیست که از مغولستان حرکت میکند؛ به ایران میآید، به چندجای دیگر هم میرود و ما همراهِ هر بخش از این سفر؛ در جمعِ صداها، سرگردان و شریکیم در این سوگواری. تمام این هفتاد و پنج دقیقهی آلبوم، همین است؛ مشاهده و شریک شدن در روایتِ این غریقها.
تفاوتِ کار او با «در رثای چیزی» سرودن و خواندن؛ همینجاست. ما از بیرون بر ماجرا شاهد نیستیم؛ میرویم در دریایِ مدیترانه و صدای امواج هولناک را میشنویم. صدای فریادِ غرق شدهها؛ موتیفِ کلِ کار است و در کنارِ سوگواری هر مکانی که به آن وارد میشود، شنیده میشود . این همان چیزیست که واسطهها را با اثر هنری کم میکند و ما با شکلی مستقیمتر با اثر روبهرو میشویم. بجایِ گفتن غمِ غرق شدن، غم را تبدیل به شیئی بیواسطه با ما میکند. ما سوگواریِ نامجو به عنوان خواننده را نمیبینیم برای آنها، سوگ ما را به درون خود میبرد؛ ما تجربهی سوگ را از سر میگذرانیم در این هفتاد و پنج دقیقه. در این هیجان [غم] حضور پیدا میکنیم؛ به کاتاریسیس نزدیک میشویم.
مرگ؛ اینجا، آنچه از بیرون بنظر میرسد نیست. ما در ساختِ این روایت شریک میشویم. مرگ، عنصرِ وحدت بخشی میشود تا ما؛ به همهی زبانها، با اصواتِ سوگواری به هم وصل شویم و ببینیم چه بر سر این غریقها، مخصوصا غریقهای اخیر آمده است [ پناهجوهای سوری، از جمله آن کودکِ قرمزپوش افتاده در کنارِ ساحل].
اصواتِ این آلبوم، برای گذراندنِ ساعاتی خوش و آرامبخش، حضور ندارند. جملگی، تلاشاند برای مواجههی ما با بخشِ مهمی از تاریخ؛ از جنگ #تروا تا جنگ #سوریه، مخصوصا جنگ #سوریه.
صدای نامجو، در کل آلبوم حضوری بسیار کمرنگ دارد. گویی سکوت خواننده به شی تبدیل شده، خودش و صدایش را کنار کشیده تا غرق شود در #مدیترانه و صداهای آن.
پینوشت : آهنگ، بخشی از قطعه swahili یا سواحیلی همین آلبوم.
مسعود ریاحی
https://www.tg-me.com/joinchat-AAAAAFc01j5hbL0v5ZeWPg
@masoudriyahii
@absurdmindsmedia
#مسعود_ریاحی : غرقشدگان دریایِ غمگین مدیترانه؛ از جنگ تروا تا جنگ سوریه؛ کسانی هستند که محسن نامجو، آلبوم «بر چلهی کمان اشک»اش را به آنها تقدیم کرده. . روایت این آلبوم از صدای دریا و صدایِ فریادِ غرق شدههای #مدیترانه آغاز میشود. نامجو؛ ما را؛ همه را؛ همهی جهان را به رفتنِ کنارِ آن دریایِ غمگین دعوت میکند تا بشنویم؛ آنچه را که رخ دادهست. تمامِ آلبوم؛ روایتِ انتقالِ جنازهی غریقیست که از مغولستان حرکت میکند؛ به ایران میآید، به چندجای دیگر هم میرود و ما همراهِ هر بخش از این سفر؛ در جمعِ صداها، سرگردان و شریکیم در این سوگواری. تمام این هفتاد و پنج دقیقهی آلبوم، همین است؛ مشاهده و شریک شدن در روایتِ این غریقها.
تفاوتِ کار او با «در رثای چیزی» سرودن و خواندن؛ همینجاست. ما از بیرون بر ماجرا شاهد نیستیم؛ میرویم در دریایِ مدیترانه و صدای امواج هولناک را میشنویم. صدای فریادِ غرق شدهها؛ موتیفِ کلِ کار است و در کنارِ سوگواری هر مکانی که به آن وارد میشود، شنیده میشود . این همان چیزیست که واسطهها را با اثر هنری کم میکند و ما با شکلی مستقیمتر با اثر روبهرو میشویم. بجایِ گفتن غمِ غرق شدن، غم را تبدیل به شیئی بیواسطه با ما میکند. ما سوگواریِ نامجو به عنوان خواننده را نمیبینیم برای آنها، سوگ ما را به درون خود میبرد؛ ما تجربهی سوگ را از سر میگذرانیم در این هفتاد و پنج دقیقه. در این هیجان [غم] حضور پیدا میکنیم؛ به کاتاریسیس نزدیک میشویم.
مرگ؛ اینجا، آنچه از بیرون بنظر میرسد نیست. ما در ساختِ این روایت شریک میشویم. مرگ، عنصرِ وحدت بخشی میشود تا ما؛ به همهی زبانها، با اصواتِ سوگواری به هم وصل شویم و ببینیم چه بر سر این غریقها، مخصوصا غریقهای اخیر آمده است [ پناهجوهای سوری، از جمله آن کودکِ قرمزپوش افتاده در کنارِ ساحل].
اصواتِ این آلبوم، برای گذراندنِ ساعاتی خوش و آرامبخش، حضور ندارند. جملگی، تلاشاند برای مواجههی ما با بخشِ مهمی از تاریخ؛ از جنگ #تروا تا جنگ #سوریه، مخصوصا جنگ #سوریه.
صدای نامجو، در کل آلبوم حضوری بسیار کمرنگ دارد. گویی سکوت خواننده به شی تبدیل شده، خودش و صدایش را کنار کشیده تا غرق شود در #مدیترانه و صداهای آن.
پینوشت : آهنگ، بخشی از قطعه swahili یا سواحیلی همین آلبوم.
مسعود ریاحی
https://www.tg-me.com/joinchat-AAAAAFc01j5hbL0v5ZeWPg
Telegram
attach 📎
Forwarded from اتچ بات
«در قعر صدر»
حاشیه ای بر اتوبان صدر و مجسمه «پارادوکس»
[ابتدا عکس ضمیمه را مشاهده کنید]
@masoudriyahii
@absurdmindsmedia
#مسعود_ریاحی : خاکستریِ فربهای؛ در آسمان است. از رویِ خاکستریِ فربهی دیگری، آنسوتر، دستگاههایی عبور میکنند و خاکستریِ فربهای (دود) را در هوا رها میکنند [که البته در این عکس، استثنا آبی است]. بادکنک های رنگی پر باد متصل که شمایل بالا رفتن و بالا بردن چیزی را تداعی می کنند، اینجا کارکرد متعارف پیشین را ندارند. چسبیده اند به زمین و چیزی را که قراره بوده بالاببرند، نبرده اند، او خودش از فرط پر بادی و تو خالی بودن، بالا رفته؛ این بدن خاکستری دود مانند. خلف وعده صعود است این مجسمه.
خاکستری، رنگِ بتن و دودیست که ماهها، آسمانِ تهران را کیپ تا کیپ میگیرد. خاکستری؛ رنگِ قالبِ و غالب ساختمانهای تهران، خیابانهای تهران و آسمانِ تهران است. تهران؛ شهرِ بوقها و عربدهها، خاکستریِ تیرهایست؛ در غیابِ رنگها. این؛ بدنِ فربهی توخالیِ در صدرِ رنگها، در حاشیهی اتوبان صدر است. صدر و او، در صدر اند. دو خاکستریِ بیرنگ. خاکستری، رنگِ تنهاییست. رنگِ لهشدهای از نزاع سیاه و سفیدی
روز سه شنبه، ۱۵ مرداد، کسی، حوالی ساعت پنج بعدازظهر، در اتوبان صدر، روی یکی از پایههای پل نشسته و بنری را چسبانده کنارش و خواستهاش را مطرح کرده. در شمایل کسی که قصد #خودکشی دارد. تصویری تقریبا شبیه همین زاویهای که عکس گرفته شده. تلاقی بدنی با پل. طناباش رنگی بوده؛ آبی. با طناب از روی پل بالای سرش خودش را رسانده روی پایه پل و نشسته. خبرگزاری ها گفتهاند و نوشتهاند که «نجاتاش دادیم» ؛ یا «ختم به خیر شد» . نجات! خیر! با آتشنشانی و آمبولانس!
اتوبان صدر، از شاهراههای اصطلاحا، «بالای شهر» است و همینطور راه اصلیای برای ورود و خروج از #تهران. از همینرو، محل مهمیست برای صداهایِ بیصدای «قعر». برایِ آنانی که در حاشیهی قعر اند. تنِ پایههای پلِ صدر و حاشیهاش و ...، محلِ جدیایست برای تقلایِ این محذوفان. یکیاش همین سه شنبه رخ داد، جلوی چشم خیلیها[ما] .
پینوشت : مجسمه ساخت حسین تک زارعی.
مسعود ریاحی
لینک کانال :
https://www.tg-me.com/joinchat-AAAAAFc01j5hbL0v5ZeWPg
حاشیه ای بر اتوبان صدر و مجسمه «پارادوکس»
[ابتدا عکس ضمیمه را مشاهده کنید]
@masoudriyahii
@absurdmindsmedia
#مسعود_ریاحی : خاکستریِ فربهای؛ در آسمان است. از رویِ خاکستریِ فربهی دیگری، آنسوتر، دستگاههایی عبور میکنند و خاکستریِ فربهای (دود) را در هوا رها میکنند [که البته در این عکس، استثنا آبی است]. بادکنک های رنگی پر باد متصل که شمایل بالا رفتن و بالا بردن چیزی را تداعی می کنند، اینجا کارکرد متعارف پیشین را ندارند. چسبیده اند به زمین و چیزی را که قراره بوده بالاببرند، نبرده اند، او خودش از فرط پر بادی و تو خالی بودن، بالا رفته؛ این بدن خاکستری دود مانند. خلف وعده صعود است این مجسمه.
خاکستری، رنگِ بتن و دودیست که ماهها، آسمانِ تهران را کیپ تا کیپ میگیرد. خاکستری؛ رنگِ قالبِ و غالب ساختمانهای تهران، خیابانهای تهران و آسمانِ تهران است. تهران؛ شهرِ بوقها و عربدهها، خاکستریِ تیرهایست؛ در غیابِ رنگها. این؛ بدنِ فربهی توخالیِ در صدرِ رنگها، در حاشیهی اتوبان صدر است. صدر و او، در صدر اند. دو خاکستریِ بیرنگ. خاکستری، رنگِ تنهاییست. رنگِ لهشدهای از نزاع سیاه و سفیدی
روز سه شنبه، ۱۵ مرداد، کسی، حوالی ساعت پنج بعدازظهر، در اتوبان صدر، روی یکی از پایههای پل نشسته و بنری را چسبانده کنارش و خواستهاش را مطرح کرده. در شمایل کسی که قصد #خودکشی دارد. تصویری تقریبا شبیه همین زاویهای که عکس گرفته شده. تلاقی بدنی با پل. طناباش رنگی بوده؛ آبی. با طناب از روی پل بالای سرش خودش را رسانده روی پایه پل و نشسته. خبرگزاری ها گفتهاند و نوشتهاند که «نجاتاش دادیم» ؛ یا «ختم به خیر شد» . نجات! خیر! با آتشنشانی و آمبولانس!
اتوبان صدر، از شاهراههای اصطلاحا، «بالای شهر» است و همینطور راه اصلیای برای ورود و خروج از #تهران. از همینرو، محل مهمیست برای صداهایِ بیصدای «قعر». برایِ آنانی که در حاشیهی قعر اند. تنِ پایههای پلِ صدر و حاشیهاش و ...، محلِ جدیایست برای تقلایِ این محذوفان. یکیاش همین سه شنبه رخ داد، جلوی چشم خیلیها[ما] .
پینوشت : مجسمه ساخت حسین تک زارعی.
مسعود ریاحی
لینک کانال :
https://www.tg-me.com/joinchat-AAAAAFc01j5hbL0v5ZeWPg
Telegram
attach 📎
مثل صدای نی انبان غم گین
<unknown>
روایت «مثل صدای نی انبان غم گین»
نویسنده : مسعود ریاحی
@masoudriyahii
منتشر شده در شماره ۰۰۳ مجله ناداستان.
https://www.tg-me.com/joinchat-AAAAAFc01j5hbL0v5ZeWPg
نویسنده : مسعود ریاحی
@masoudriyahii
منتشر شده در شماره ۰۰۳ مجله ناداستان.
https://www.tg-me.com/joinchat-AAAAAFc01j5hbL0v5ZeWPg
تری ایگلتون در کتابش «امید بدون خوشبینی» در باب امید چنین میگويد : خوشبینگرایان همانقدر با امید بیگانهاند که پوچگرایان، چرا که هر دو نیازی به امید ندارند. از آنجا که آنان در پی تغییر نیستند شاید خود را همدل و همداستان با محافظهکارانی بیابند که تغییر را امری نامطلوب و اسفانگیز میدانند؛ یا برعکس، با کسانی که شرایط را وخیمتر از آنی میدانند که امکان بهبود و تغییر داشته باشد-یعنی پوچگرایان. هنری جیمز یادآوری میکند که «با وجود آنکه محافظهکار الزاماً فردی خوشبین نیست، اما از نظر من فرد خوشبین همواره محافظهکار است.» خوشبینها محافظهکارند چون که اعتقاد آنها به آیندهی بهتر ریشه در اطمینان آنان به درستی و مقبولیت ماهوی شرایط جاری و حاضر دارد. در حقیقت، خوشبینی گونهای پذیرش ایدئولوژی طبقهی حاکم است.
@masoudriyahii
@masoudriyahii
Forwarded from اتچ بات
"اخلاقِ دوربینی"
[عکس ضمیمه شده را مشاهده کنید]
#مسعود_ریاحی : در داستان بلند «سقوط» آلبرکامو، شخصیت "ژان باتیست کلمانس" به دوست تازهاش میگوید: اگر به حکم تصادف در عمارتی که خانهی شماست حادثهی مرگی روی داد در رفتار همسایگان تعمق کنید. آنها در زندگی کوچک خود فرو رفته بودند و ناگهان مثلا سرایدار میمیرد. در همان لحظه بیدار میشوند، به جنب و جوش میافتند، خبر میگیرند، دلسوزی میکنند. مردهای زیر چاپ است و سرانجام نمایش آغاز میشود. آنها به نمایش حزنانگیز نیاز دارند، چاره نیست، برای برای آنها نوعی تعالی است، نوعی مشروب اشتهاآور است. آنها برای جنازه سرایدار، آنقدر تابوت بزرگی میآورند که از در، به سهولت خارج نمیشود و زن سرایدار میگوید: «اوه، عزیز من چقدر بزرگ بود».
کافی است دوربینها، این چشمان ما مردمانِ بیچشم این جهان دهشتناک، به سمتی بچرخد که مردی بدونِ پا در حال سنگ انداختن به دشمن است یا جنازهی به گل نشستهی کودکی در ساحل و تصاویری امثال آنها؛ آن وقت است که تابوتهای بزرگمان را که از هیچ دری داخل نمیشوند، بیرون میآوریم و شرمان از زیستنِ آسوده در این جهان زذیلانه را به تعالی تبدیل میکنیم و میپنداریم ما چقدر انسانهای شریفی هستیم که برای محذوفان و ضعیفان، دلمان کمی به درد میآید. سازمانها و نهادها، بیانیه صادر میکنند، محکوم میکنند و مردمان دلسوز، در نهایت، لابهلای پیامهای منتشر شدهشان در شبکههای اجتماعی، چیزی دربارهاش میگویند تا بسیاری از چیزها را دربارهی خود فراموش کنند.
اصالت با دوربین است، اینکه به کجا بچرخد، و بیجهت نیست که بودریار، معتقد است، ما هر خشونت و جنایتی را که تبلیغات رسانهای نداشته باشد، میبخشیم. واکنشها محدود به میزان و زمان روشن بودنِ این دوربینهاست و وجدان و اخلاقمان نیز محدود به گسترهای که نشان میدهند؛ اینکه تا چه مقدار مکث کنند و نچرخند. به محض چرخش دوباره است که همه چیز فراموش میشود و همه به خانههایشان برمیگردند. این سرنوشت این جهانِ دهشتناک است. این همان تصویری است که کامو از جهان اریه میدهد، تصویر سقوط؛ افشایِ دروغ و دورویی خود و دیگران در این جهان و زمانه که هیچکس نمیتواند خود را بیگناه بداند.
مسعود ریاحی
https://www.tg-me.com/joinchat-AAAAAFc01j5hbL0v5ZeWPg
[عکس ضمیمه شده را مشاهده کنید]
#مسعود_ریاحی : در داستان بلند «سقوط» آلبرکامو، شخصیت "ژان باتیست کلمانس" به دوست تازهاش میگوید: اگر به حکم تصادف در عمارتی که خانهی شماست حادثهی مرگی روی داد در رفتار همسایگان تعمق کنید. آنها در زندگی کوچک خود فرو رفته بودند و ناگهان مثلا سرایدار میمیرد. در همان لحظه بیدار میشوند، به جنب و جوش میافتند، خبر میگیرند، دلسوزی میکنند. مردهای زیر چاپ است و سرانجام نمایش آغاز میشود. آنها به نمایش حزنانگیز نیاز دارند، چاره نیست، برای برای آنها نوعی تعالی است، نوعی مشروب اشتهاآور است. آنها برای جنازه سرایدار، آنقدر تابوت بزرگی میآورند که از در، به سهولت خارج نمیشود و زن سرایدار میگوید: «اوه، عزیز من چقدر بزرگ بود».
کافی است دوربینها، این چشمان ما مردمانِ بیچشم این جهان دهشتناک، به سمتی بچرخد که مردی بدونِ پا در حال سنگ انداختن به دشمن است یا جنازهی به گل نشستهی کودکی در ساحل و تصاویری امثال آنها؛ آن وقت است که تابوتهای بزرگمان را که از هیچ دری داخل نمیشوند، بیرون میآوریم و شرمان از زیستنِ آسوده در این جهان زذیلانه را به تعالی تبدیل میکنیم و میپنداریم ما چقدر انسانهای شریفی هستیم که برای محذوفان و ضعیفان، دلمان کمی به درد میآید. سازمانها و نهادها، بیانیه صادر میکنند، محکوم میکنند و مردمان دلسوز، در نهایت، لابهلای پیامهای منتشر شدهشان در شبکههای اجتماعی، چیزی دربارهاش میگویند تا بسیاری از چیزها را دربارهی خود فراموش کنند.
اصالت با دوربین است، اینکه به کجا بچرخد، و بیجهت نیست که بودریار، معتقد است، ما هر خشونت و جنایتی را که تبلیغات رسانهای نداشته باشد، میبخشیم. واکنشها محدود به میزان و زمان روشن بودنِ این دوربینهاست و وجدان و اخلاقمان نیز محدود به گسترهای که نشان میدهند؛ اینکه تا چه مقدار مکث کنند و نچرخند. به محض چرخش دوباره است که همه چیز فراموش میشود و همه به خانههایشان برمیگردند. این سرنوشت این جهانِ دهشتناک است. این همان تصویری است که کامو از جهان اریه میدهد، تصویر سقوط؛ افشایِ دروغ و دورویی خود و دیگران در این جهان و زمانه که هیچکس نمیتواند خود را بیگناه بداند.
مسعود ریاحی
https://www.tg-me.com/joinchat-AAAAAFc01j5hbL0v5ZeWPg
Telegram
attach 📎
Forwarded from اتچ بات
'رسالهی منصور '
[عکس ضمیمه را مشاهده کنید]
#مسعود_ریاحی : وقتی همهجا تاریک شود، منصور، آن پایین، زیر نور، مابین ورودی توالت زنانه و مردانه پارکی در حاشیه اتوبان نواب، مینشیند و به هیچکس نگاه نمیکند، چراکه سالها پیش، قبل از آنکه بلدوزر را بیاندازند به جانِ جایی که حالا شدهاست اتوبانِ نواب، عکاسی کوچکی داشته و مدام نگاه میکرده به چشمها و لبها و هرآنچه در صورتها بوده و در یک لحظه، نور میپاشیده و دوربین، آن لحظه را در خودش نگه میداشته تا بعد بدهدش بدست منصور و بعد برسد به دست صاحبان صورتها.
منصور، دیگر به هیچکس نگاه نمیکند. نور بر روی کسی نمیتاباند، نور مدام روی خودش میتابد و او انگار در آستانه عروجی ایستاده و قابی که آدمهای بالا، از او میبينند، تصویرِ پیرمردِ داستان «یک گوشهی پاک و پرنور» ارنست همینگوی است که دلش میخواهد یک گیلاس دیگر هم مست کند، هر چند که کافه در آستانهی بسته شدن باشد، میخواهد دیر به خانه برود، چرا که دلایل کاملا موجهی برای این کار دارد.
بعد از اینکه عکاسی اش، به زور، با احداث نواب، شُخم میخورد، دست و دلش دیگر به دوربین نمیرود. همهي دوربینهای جهان را میبوسد و میگذارد کنار و کمکم، معتقد میشود، چیزی که لازم باشد آن را ثبت و ضبط و مثلا جاودان کرد، وجود ندارد.
منصور، چشمانش را مدام میبندد و خیال میکند، آخرین بازمانده اش.
منصور میگوید: «اونقدر عکس گرفتم که تا آخر عمر، فیلمشون کنم تو کله م».
او هرشب، زیرِ این زمین، فیلم گذشته را میبیند، در یک گوشهی پاک و پرنور، وقتی که همهجا تاریک است آن بالا.
#محذوفان
https://www.tg-me.com/joinchat-AAAAAFc01j5hbL0v5ZeWPg
[عکس ضمیمه را مشاهده کنید]
#مسعود_ریاحی : وقتی همهجا تاریک شود، منصور، آن پایین، زیر نور، مابین ورودی توالت زنانه و مردانه پارکی در حاشیه اتوبان نواب، مینشیند و به هیچکس نگاه نمیکند، چراکه سالها پیش، قبل از آنکه بلدوزر را بیاندازند به جانِ جایی که حالا شدهاست اتوبانِ نواب، عکاسی کوچکی داشته و مدام نگاه میکرده به چشمها و لبها و هرآنچه در صورتها بوده و در یک لحظه، نور میپاشیده و دوربین، آن لحظه را در خودش نگه میداشته تا بعد بدهدش بدست منصور و بعد برسد به دست صاحبان صورتها.
منصور، دیگر به هیچکس نگاه نمیکند. نور بر روی کسی نمیتاباند، نور مدام روی خودش میتابد و او انگار در آستانه عروجی ایستاده و قابی که آدمهای بالا، از او میبينند، تصویرِ پیرمردِ داستان «یک گوشهی پاک و پرنور» ارنست همینگوی است که دلش میخواهد یک گیلاس دیگر هم مست کند، هر چند که کافه در آستانهی بسته شدن باشد، میخواهد دیر به خانه برود، چرا که دلایل کاملا موجهی برای این کار دارد.
بعد از اینکه عکاسی اش، به زور، با احداث نواب، شُخم میخورد، دست و دلش دیگر به دوربین نمیرود. همهي دوربینهای جهان را میبوسد و میگذارد کنار و کمکم، معتقد میشود، چیزی که لازم باشد آن را ثبت و ضبط و مثلا جاودان کرد، وجود ندارد.
منصور، چشمانش را مدام میبندد و خیال میکند، آخرین بازمانده اش.
منصور میگوید: «اونقدر عکس گرفتم که تا آخر عمر، فیلمشون کنم تو کله م».
او هرشب، زیرِ این زمین، فیلم گذشته را میبیند، در یک گوشهی پاک و پرنور، وقتی که همهجا تاریک است آن بالا.
#محذوفان
https://www.tg-me.com/joinchat-AAAAAFc01j5hbL0v5ZeWPg
Telegram
attach 📎
رفقا، بی آن که مدعی طرح مسائل خیلی بی بدیل باشم، می خواهم مطالبی دربارۀ مبارزه علیه نیروهایی بگویم که امروز در پی خفه کردن فرهنگ در خون و ابتذال است و به عبارت دیگر راه تنفس باقیماندۀ فرهنگی را در چنگ می فشارد که پس از یک قرن استثمار هنوز بر جا مانده است. می خواهم توجه شما را تنها به یک نکته جلب کنم، که از دیدگاه من، در صورتی که بخواهیم علیه این نیروها مبارزه کنیم و خصوصا وقتی که بخواهیم آن را تا نتیجۀ نهایی ادامه دهیم، باید برایمان کاملا روشن گردد.
نویسندگانی که با تمام وجودشان از فاشیسم بیزارند و از چنین واقعیتی ابراز وحشت می کنند، و همین احساس را در دیگران نیز مشاهده می کنند، با این وجود در موقعیت مبارزه با چنین وضعیت هولناکی نیستند. بسیاری بر این باور هستند که توصیفات و خصوصا نبوغ ادبی و اظهار نفرت صادقانه برای مؤثر ساختن بازنمایی های ادبی کافی خواهد بود. از همین رو توصیفات و صحنه پردازی ها اهمیت زیادی پیدا می کنند. نشان می دهند که جنایت صورت گرفته، و می گویند ببینید! چنین وقایعی پذیرفتنی نیست و نباید صورت بگیرد، انسان ها را می کشند، چنین جنایاتی نباید ادامه پیدا کند، توضیح و تفسیر های بلند به چه کار می آید؟ مردم بر می خیزند و دژخیمان را به سزای اعملشان می رسانند. ولی رفقا، ما به توضیح و تفسیر نیازمندیم.
مردم بر می خیزند، شاید، احتمالا این کار به سادگی انجام می گیرد. ولی برای متوقف کردن دست های دژخیم، کار کمی پیچیده تر و مشکل تر خواهد بود. نفرت در قلب ها می تپد، دشمن نیز از کمین گاهش بیرون آمده و هویتش بر همگان آشکار است. ولی چگونه باید بر آن غلبه کرد؟ نویسنده می تواند بگوید : وظیفۀ من افشا کردن بی عدالتی بوده، و مابقی کار را به خواننده بسپارد که کار را تمام کند. ولی از سوی دیگر، نویسنده تجربۀ خاصی را تجربه می کند. نویسنده می بیند که احساس خشم و ترحم پدیده ها و احساساتی هستند که به همان شکلی که توده ها را بر می انگیزد، به همان شکل نیز رو به خاموشی می رود. و مصیبت این جا است که به همان دلیلی که خاموش می شود ضرورت بیشتری پیدا می کند. برخی از رفقا به من می گفتند که : نخستین باری که خبر کشتار برخی دوستان را اعلام کردند، فریاد خشم همه بر خاست و کمک ها سرازیر شد. بعد صد نفر را کشتند. و وقتی هزار نفر را درو کردند و کشتارها ادامه پیدا کردند، خاموشی عمومی برقرار شد و کمک ها بیش از پیش نایاب شدند. واقعیت این است : «وقتی جنایات انباشت می شود، دیگر به چشم نمی آید. وقتی دردها و رنج ها تحمل ناپذیر می شود، دیگر صدای فریادی شنیده نمی شود. مردی را به قصد کشت زده اند، و آن کسی که شاهد واقعه بوده در ناتوانی سقوط می کند. در این جا هیچ مورد غیر طبیعی و شگفت انگیزی دیده نمی شود. وقتی جنایت مثل باران فرو می ریزد، دیگر هیچ کس صدایش در نمی آید که دست دژخیم را متوقف کند».
سخنرانی برتولت برشت، در نخستین کنگرۀ بین المللی نویسندگان
برای دفاع از فرهنگ
ژوئن 1935
@masoudriyahii
نویسندگانی که با تمام وجودشان از فاشیسم بیزارند و از چنین واقعیتی ابراز وحشت می کنند، و همین احساس را در دیگران نیز مشاهده می کنند، با این وجود در موقعیت مبارزه با چنین وضعیت هولناکی نیستند. بسیاری بر این باور هستند که توصیفات و خصوصا نبوغ ادبی و اظهار نفرت صادقانه برای مؤثر ساختن بازنمایی های ادبی کافی خواهد بود. از همین رو توصیفات و صحنه پردازی ها اهمیت زیادی پیدا می کنند. نشان می دهند که جنایت صورت گرفته، و می گویند ببینید! چنین وقایعی پذیرفتنی نیست و نباید صورت بگیرد، انسان ها را می کشند، چنین جنایاتی نباید ادامه پیدا کند، توضیح و تفسیر های بلند به چه کار می آید؟ مردم بر می خیزند و دژخیمان را به سزای اعملشان می رسانند. ولی رفقا، ما به توضیح و تفسیر نیازمندیم.
مردم بر می خیزند، شاید، احتمالا این کار به سادگی انجام می گیرد. ولی برای متوقف کردن دست های دژخیم، کار کمی پیچیده تر و مشکل تر خواهد بود. نفرت در قلب ها می تپد، دشمن نیز از کمین گاهش بیرون آمده و هویتش بر همگان آشکار است. ولی چگونه باید بر آن غلبه کرد؟ نویسنده می تواند بگوید : وظیفۀ من افشا کردن بی عدالتی بوده، و مابقی کار را به خواننده بسپارد که کار را تمام کند. ولی از سوی دیگر، نویسنده تجربۀ خاصی را تجربه می کند. نویسنده می بیند که احساس خشم و ترحم پدیده ها و احساساتی هستند که به همان شکلی که توده ها را بر می انگیزد، به همان شکل نیز رو به خاموشی می رود. و مصیبت این جا است که به همان دلیلی که خاموش می شود ضرورت بیشتری پیدا می کند. برخی از رفقا به من می گفتند که : نخستین باری که خبر کشتار برخی دوستان را اعلام کردند، فریاد خشم همه بر خاست و کمک ها سرازیر شد. بعد صد نفر را کشتند. و وقتی هزار نفر را درو کردند و کشتارها ادامه پیدا کردند، خاموشی عمومی برقرار شد و کمک ها بیش از پیش نایاب شدند. واقعیت این است : «وقتی جنایات انباشت می شود، دیگر به چشم نمی آید. وقتی دردها و رنج ها تحمل ناپذیر می شود، دیگر صدای فریادی شنیده نمی شود. مردی را به قصد کشت زده اند، و آن کسی که شاهد واقعه بوده در ناتوانی سقوط می کند. در این جا هیچ مورد غیر طبیعی و شگفت انگیزی دیده نمی شود. وقتی جنایت مثل باران فرو می ریزد، دیگر هیچ کس صدایش در نمی آید که دست دژخیم را متوقف کند».
سخنرانی برتولت برشت، در نخستین کنگرۀ بین المللی نویسندگان
برای دفاع از فرهنگ
ژوئن 1935
@masoudriyahii
فرد خوشبین ترجیحاً به معنای کسی است که سخت به زندگی چسبیده به این دلیل ساده که فردی خوشبین است. او همواره در پی نتایج همدلانه و مثبت و همساز است، چرا که این طریق ذاتی اوست. به معنای دقیق کلمه، او به این نکته که «میباید برای امید دلیلی وجود داشته باشد» بیتوجه است. بنابراین برخلاف امید، خوشبینی ذاتی فضیلتی محسوب نمیشود، همانگونه که داشتن خالی روی پوست یا کف پای صاف. این بینش یا دیدگاهی نیست که فرد به واسطهی تأثرات عمیق یا مطالعات نظاممند بدان دست یافته باشد، بلکه خوشبینی به سادگی یک ویژگی ذاتی و فردی است. «همواره به سویهی روشن زندگی نگریستن» همانقدر نیروی خردگرایی با خود دارد که همیشه باز کردن موها از وسط فرق سر.
امید بدون خوشبینی، تری ایگلتون، ترجمهی معظم وطنخواه-مسعود شیربچه، ص ۲۱
@masoudriyahii
امید بدون خوشبینی، تری ایگلتون، ترجمهی معظم وطنخواه-مسعود شیربچه، ص ۲۱
@masoudriyahii
Forwarded from اتچ بات
در غیاب ققنوس
[ابتدا عکس ضمیمه را مشاهده کنید]
#مسعود_ریاحی : در منطق الطیر عطار، اسطورهی «ققنوس» طُرفه مرغی مقدس تصویر میشود، که در بلندیها مینشیند و با وزیدن باد بر منقارش، نوایی دلنشین پدیدار میآید و مرغان دیگر بدین آواز گِرد او جمع میشوند و مدهوش میشوند.
موسیقی از آوای او پدید آمدهاست، از آوازِ مدهوش کنندهی ققنوس. او هزار سال یکبار؛ بر تودهای بزرگ از هیزمی که خودش جمع میکرده، بالهایش باز میکرده و میخوانده و بعد در آتش میسوخته و از سوختنش تخمی پدید میآمده و آنهم میسوخته و از خاکسترش، ققنوسی دیگر، زاده میشده.
سربازی که در قاب این عکس ایستاده؛ با شیپورهای عظیماش، گوشهایش را بیش از حد معمول؛ تیز کرده که بشنود؛ نه صدایِ ققنوس را؛ که صدایِ دستگاههایی [هواپیما] که وقتی باد به منقارشان میزود، وقتی باد به بالهایشان میزود؛ نوایی برمیخیزد که همهی سربازانِ دشمن، پریشان و سرگشته، به هر آنسو میدوند تا صید نشوند. هنوز رادارها ساخته نشده بودند و برای همین است که او، ایستاده تا اگر صدایِ آن دستگاهها را شنید، به سربازان دیگر، خبر بدهد که آتش برافروزند و آنکه در آسمان، خواهد آمد را بسوزانند. آنکه در آسمان است، اگر بسوزد، چون ققنوس، چیزی از او زاده نمیشود؛ از خاکسترِ او، «هیچ» میماند.
رومیان گفتهاند، موجوداتی که امروزه بر روي زمين راه ميروند ، در ابتدا به شكل ديگري بودهاند . فقط يك موجود هست كه تا ابد همانطور باقي ميماند يعني طي سالها بي آنكه عمري بر او بگذرد به همان شكل اوليه دگر بار متولد ميشود. و آن ققنوس است.
این سرباز، در سال ۱٩۲۱، فاصله میان جنگ جهانی اول تا دوم، در واشنگتن ایستادهست؛ تا به هر صدایی که از آسمان به گوش رسد، آتش بباراند. ققنوس، اگر بخواند، نه از آتشِ هیزمهای خود، که از آتشِ سربازان خواهد سوخت. و اگر ما، ققنوس را در حالی که بال میزده و هیزم جمع میکرده، که بعد از هزار سال بخواند، سوزانده باشیم، آیا ققنوسِ دیگری از خاکسترش متولد شده است؟
مسعود ریاحی
@masoudriyahii
[Before the invention of radar during World War II, incoming enemy aircraft were spotted using "sound locators" that looked more like musical instruments than tools of war. This one was being used at Bolling Air Field, US, in 1921].
[ابتدا عکس ضمیمه را مشاهده کنید]
#مسعود_ریاحی : در منطق الطیر عطار، اسطورهی «ققنوس» طُرفه مرغی مقدس تصویر میشود، که در بلندیها مینشیند و با وزیدن باد بر منقارش، نوایی دلنشین پدیدار میآید و مرغان دیگر بدین آواز گِرد او جمع میشوند و مدهوش میشوند.
موسیقی از آوای او پدید آمدهاست، از آوازِ مدهوش کنندهی ققنوس. او هزار سال یکبار؛ بر تودهای بزرگ از هیزمی که خودش جمع میکرده، بالهایش باز میکرده و میخوانده و بعد در آتش میسوخته و از سوختنش تخمی پدید میآمده و آنهم میسوخته و از خاکسترش، ققنوسی دیگر، زاده میشده.
سربازی که در قاب این عکس ایستاده؛ با شیپورهای عظیماش، گوشهایش را بیش از حد معمول؛ تیز کرده که بشنود؛ نه صدایِ ققنوس را؛ که صدایِ دستگاههایی [هواپیما] که وقتی باد به منقارشان میزود، وقتی باد به بالهایشان میزود؛ نوایی برمیخیزد که همهی سربازانِ دشمن، پریشان و سرگشته، به هر آنسو میدوند تا صید نشوند. هنوز رادارها ساخته نشده بودند و برای همین است که او، ایستاده تا اگر صدایِ آن دستگاهها را شنید، به سربازان دیگر، خبر بدهد که آتش برافروزند و آنکه در آسمان، خواهد آمد را بسوزانند. آنکه در آسمان است، اگر بسوزد، چون ققنوس، چیزی از او زاده نمیشود؛ از خاکسترِ او، «هیچ» میماند.
رومیان گفتهاند، موجوداتی که امروزه بر روي زمين راه ميروند ، در ابتدا به شكل ديگري بودهاند . فقط يك موجود هست كه تا ابد همانطور باقي ميماند يعني طي سالها بي آنكه عمري بر او بگذرد به همان شكل اوليه دگر بار متولد ميشود. و آن ققنوس است.
این سرباز، در سال ۱٩۲۱، فاصله میان جنگ جهانی اول تا دوم، در واشنگتن ایستادهست؛ تا به هر صدایی که از آسمان به گوش رسد، آتش بباراند. ققنوس، اگر بخواند، نه از آتشِ هیزمهای خود، که از آتشِ سربازان خواهد سوخت. و اگر ما، ققنوس را در حالی که بال میزده و هیزم جمع میکرده، که بعد از هزار سال بخواند، سوزانده باشیم، آیا ققنوسِ دیگری از خاکسترش متولد شده است؟
مسعود ریاحی
@masoudriyahii
[Before the invention of radar during World War II, incoming enemy aircraft were spotted using "sound locators" that looked more like musical instruments than tools of war. This one was being used at Bolling Air Field, US, in 1921].
Telegram
attach 📎
مِتی به لای–تو گفت: تو در مقابل ظلم خشمگین نمیشوی. كسی كه از دیدن ظلم به خشم نیاید نمیتواند هوادار واقعي نظامي عادلانه باشد.
خشمگین شدن در برابر ظلم، ورای محكوم كردن ظلم است، و یا فقط شركت نكردن در اِعمال ظلم. كسی كه از ظلمي كه به خود او شده برانگیخته نشود مشكل میتواند به مبارزه بایستد.
و كسی كه از ظلمی كه به دیگران وارد آمده خشمگین نشود، نخواهد توانست برای نظامی عادلانه بجنگد.
#برتولت_برشت
#اندیشه_های_متی
@masoudriyahii
خشمگین شدن در برابر ظلم، ورای محكوم كردن ظلم است، و یا فقط شركت نكردن در اِعمال ظلم. كسی كه از ظلمي كه به خود او شده برانگیخته نشود مشكل میتواند به مبارزه بایستد.
و كسی كه از ظلمی كه به دیگران وارد آمده خشمگین نشود، نخواهد توانست برای نظامی عادلانه بجنگد.
#برتولت_برشت
#اندیشه_های_متی
@masoudriyahii