Forwarded from اتچ بات
'' بی مأمن ''
حاشیهای بر یک سکانس از فیلم جوکر
[ابتدا ویدئو را تماشا کنید]
#مسعود_ریاحی : این سکانس از فیلم #جوکر، بعد از سکانسیست که شخصیتِ آرتور، از شخصی که گمان میکرد پدر اوست، مشت میخورد و از بینیاش خون میچکد، دستاناش را به همین شکل به رویِ سینکِ روشویی میگذارد و تصویر اصطلاحا «کات» میخورد به خانهی او و همانِ شمایلِ درماندگی و جراحت بازتولید میشود؛ ولی نه صرفا جراحتِ بدنی. جراحتِ بیرونی به درون میآید، بیش از پیش.
بیرون، هوا گرم نیست، فصلِ سرماست. آرتور لباس نپوشیده، پنجره بازست، ولی او به یخچال پناه میبرد. واکنشِ نابهنجار در برابرِ وضعیت، شبیهِ خندههای نابهجارش به وضعیتهایی که خندهدار نیستند. سرمایِ درونِ یخچال، به سرمایِ بیرون بیاعتناست، همانطور که خندههای هیستریک آرتور به موقعیتهای بیرونی.
واپسروی و بازگشت به شمایلِ جنینی و نوباوگی شکلی از مکانیسمهای دفاعیِ روانست در مواجهه با بحرانها و اضطرابها. گریهکردن، رفتنِ به رختخواب، سیگار کشیدن[مکیدن] و...، که شمایلی از رفتارهای بازگشتی هستند، اضطراب را بشکلِ ناخودآگاهی کم میکنند. آرتور اما مادری ندارد، خانهای ندارد، مامنی ندارد. در رخت خوابش کنار مادر به خواب میرفت، که دیگر او نیز نیست. آرتور، انسانِ فاقدِ جهان ست، انسانِ پسزده و مازاد و بی پناه. به تلفن بی اعتناست، به صدای پیغام گیر. کسی برای آرتور پیغامی ندارد جز قانون و پلیس. آرتور، صداها را نمیشنود دیگر.
یخچال، با شمایلِ تنگ و تاریک و محفظهدارش، شبیه به حالتِ جنینیست، ولی با این تفاوتِ بزرگ که اصلا گرم و نرم نیست. آرتورِ محذوف و یخزده، آرتورِ داغشده از مٌشت، آرتورِ بیپدر، حتی در خانه نیز نمیتواند شمایلِ جنینی پیدا کند.
آرتورِ مجروح؛ حتی در خانهی خود نیز بیگانهاست. خانه، مامن نیست. مادر در خانه نیست. مادر، آن مادری که آرتور گمان میکرد، نیست. خانه، خانهی آرتور نیست. آرتورِ مجروح، آرتورِ خیانتشده، آرتورِ یخزده از سرمایِ بیرون، وسایلِ یخچال را خالی میکند، تا درونِ سرمای آن بخزد. آرتورِ یخزده، آرتورِ داغشده، آرتورِ داغدیده، به سرمایِ درونِ یخچالِ خانه میخزد، چراکه خانه، خانه نیست، چراکه مادر، مادر نیست، چراکه وطن، وطن نیست.
آرتور، در خانهی خود نیز پسزدهشده است. غریبهایست در خانهی خود، در وطناش. واپسروی و بازگشتِ به یخچال [به رحم]، شکلی از بیگانهزیستن و متناقضزیستن است، شکلی از زنده مانی در #معماری_زخم ، بی وطنی و بی مامنی.
#joker #toddphilips #joaquinphoenix
مسعود ریاحی
https://www.tg-me.com/joinchat-AAAAAFc01j5hbL0v5ZeWPg
حاشیهای بر یک سکانس از فیلم جوکر
[ابتدا ویدئو را تماشا کنید]
#مسعود_ریاحی : این سکانس از فیلم #جوکر، بعد از سکانسیست که شخصیتِ آرتور، از شخصی که گمان میکرد پدر اوست، مشت میخورد و از بینیاش خون میچکد، دستاناش را به همین شکل به رویِ سینکِ روشویی میگذارد و تصویر اصطلاحا «کات» میخورد به خانهی او و همانِ شمایلِ درماندگی و جراحت بازتولید میشود؛ ولی نه صرفا جراحتِ بدنی. جراحتِ بیرونی به درون میآید، بیش از پیش.
بیرون، هوا گرم نیست، فصلِ سرماست. آرتور لباس نپوشیده، پنجره بازست، ولی او به یخچال پناه میبرد. واکنشِ نابهنجار در برابرِ وضعیت، شبیهِ خندههای نابهجارش به وضعیتهایی که خندهدار نیستند. سرمایِ درونِ یخچال، به سرمایِ بیرون بیاعتناست، همانطور که خندههای هیستریک آرتور به موقعیتهای بیرونی.
واپسروی و بازگشت به شمایلِ جنینی و نوباوگی شکلی از مکانیسمهای دفاعیِ روانست در مواجهه با بحرانها و اضطرابها. گریهکردن، رفتنِ به رختخواب، سیگار کشیدن[مکیدن] و...، که شمایلی از رفتارهای بازگشتی هستند، اضطراب را بشکلِ ناخودآگاهی کم میکنند. آرتور اما مادری ندارد، خانهای ندارد، مامنی ندارد. در رخت خوابش کنار مادر به خواب میرفت، که دیگر او نیز نیست. آرتور، انسانِ فاقدِ جهان ست، انسانِ پسزده و مازاد و بی پناه. به تلفن بی اعتناست، به صدای پیغام گیر. کسی برای آرتور پیغامی ندارد جز قانون و پلیس. آرتور، صداها را نمیشنود دیگر.
یخچال، با شمایلِ تنگ و تاریک و محفظهدارش، شبیه به حالتِ جنینیست، ولی با این تفاوتِ بزرگ که اصلا گرم و نرم نیست. آرتورِ محذوف و یخزده، آرتورِ داغشده از مٌشت، آرتورِ بیپدر، حتی در خانه نیز نمیتواند شمایلِ جنینی پیدا کند.
آرتورِ مجروح؛ حتی در خانهی خود نیز بیگانهاست. خانه، مامن نیست. مادر در خانه نیست. مادر، آن مادری که آرتور گمان میکرد، نیست. خانه، خانهی آرتور نیست. آرتورِ مجروح، آرتورِ خیانتشده، آرتورِ یخزده از سرمایِ بیرون، وسایلِ یخچال را خالی میکند، تا درونِ سرمای آن بخزد. آرتورِ یخزده، آرتورِ داغشده، آرتورِ داغدیده، به سرمایِ درونِ یخچالِ خانه میخزد، چراکه خانه، خانه نیست، چراکه مادر، مادر نیست، چراکه وطن، وطن نیست.
آرتور، در خانهی خود نیز پسزدهشده است. غریبهایست در خانهی خود، در وطناش. واپسروی و بازگشتِ به یخچال [به رحم]، شکلی از بیگانهزیستن و متناقضزیستن است، شکلی از زنده مانی در #معماری_زخم ، بی وطنی و بی مامنی.
#joker #toddphilips #joaquinphoenix
مسعود ریاحی
https://www.tg-me.com/joinchat-AAAAAFc01j5hbL0v5ZeWPg
Telegram
attach 📎
ما از آیندگان خواهیم خواست که یادآور شکستها و رنج های مان باشند.
این یک تسلی است. تنها تسلی، برای آنانی که دیگر امیدی به تسلی ندارند.
والتر بنیامین
https://www.tg-me.com/joinchat-AAAAAFc01j5hbL0v5ZeWPg
این یک تسلی است. تنها تسلی، برای آنانی که دیگر امیدی به تسلی ندارند.
والتر بنیامین
https://www.tg-me.com/joinchat-AAAAAFc01j5hbL0v5ZeWPg
Forwarded from اتچ بات
``یادداشتی ناکامل درباره یک قطعه``
[ابتدا ویدئو را تماشا کنید ]
#مسعود_ریاحی : ویدئو از جایی که خواننده دربارهی عشق نافرجام میخواند، قطع میشود [احتمالا بابت محدودیتهای یک دقیقهای این فضا]، ولی این نافرجامی ناخواسته، در پیوند با بافت و موقعیت و زمان(دو روز پیش) انتشار ویدئو، [وحشت انسان از انسان، ویروس و... ] ، نافرجامی نمادینی میسازد.
انسانِ درون ویدئو، در زیر ویدئوی خودش نوشته که به «صحرا پناه آوردم» [بخوانید طبیعت، بیحضور انسان] و قطعهای را میخواند که سراسر از فراق و جدایی و خستگی و پیری و نافرجامی میگوید، در نزدیکی و پیوند با آن حیوانات.
انسانِ نافرجام نوعی «بیرون» از ویدئوی این روزها، [احتمالا] نمیداند که چه دارد بر سر جهان میآید. انسانِ اتمیزه شده از قبل ها، انسانِ بیپناهی که گمان میکرد فقط این «خود» اوست که باید نجات یابد و «موفق» شود. انسانِ فراموش شده و فراموش کننده. انسانِ علیهِ «دیگری»ها، انسانِ رقابت کننده با انسانهای دیگر، انسانِ تنها و گسسته، انسانِ خوشبختی خواه فقط برای خود.
انسانِ تنهایی که میخواند و «خود از خود» فیلم میگیرد، «واقعا» به صحرا پناه برده و برای خود و حیواناتی که در «پیوندی» عمیق و غریزی باهم اند، میخواند؛ از نافرجامی و خستگی، از فغانِ انسانِ گسسته ی معاصر.
در ادامه آن شعرِ نافرجام شاعر آورده که : «[...] رفتی کجا، ای آرزوی خام من رفتی کجا/ آن دوره آشفتگی های تو کو ای عمر نا آرام من رفتی کجا»
و بعد آنچه را که احتمالا #خواننده نه برای خود، که برای آنها [گوسفندان و بزغاله ها و... ] خوانده، ادامه اش بوده که : «تو بخوان شب همه شب برایم ای مرغ سحر [بخوانید گوسفندان و بزغاله ها]
که دل خسته من درامد از سینه به در
تو سبک بالی و من #اسیر بشکسته پرم
تو پر از شوری و من ز عالمی خسته ترم
تو بخوان تو بخوان به گوش اهل جهان
که خبر شود از شتاب این #کاروان [... ] »
او ولی اینها را نخوانده، قطعه نافرجام مانده. نافرجامی ازآن ماست.
پی نوشت: خوانندهی محترمی که با انتخابی هوشمندانه این قطعه را هنرمندانه «بازیافت» و «بازآفرینی» کرده، سروش رضایی است.
#یادداشت_ناکامل
مسعود ریاحی
https://www.tg-me.com/joinchat-AAAAAFc01j5hbL0v5ZeWPg
[ابتدا ویدئو را تماشا کنید ]
#مسعود_ریاحی : ویدئو از جایی که خواننده دربارهی عشق نافرجام میخواند، قطع میشود [احتمالا بابت محدودیتهای یک دقیقهای این فضا]، ولی این نافرجامی ناخواسته، در پیوند با بافت و موقعیت و زمان(دو روز پیش) انتشار ویدئو، [وحشت انسان از انسان، ویروس و... ] ، نافرجامی نمادینی میسازد.
انسانِ درون ویدئو، در زیر ویدئوی خودش نوشته که به «صحرا پناه آوردم» [بخوانید طبیعت، بیحضور انسان] و قطعهای را میخواند که سراسر از فراق و جدایی و خستگی و پیری و نافرجامی میگوید، در نزدیکی و پیوند با آن حیوانات.
انسانِ نافرجام نوعی «بیرون» از ویدئوی این روزها، [احتمالا] نمیداند که چه دارد بر سر جهان میآید. انسانِ اتمیزه شده از قبل ها، انسانِ بیپناهی که گمان میکرد فقط این «خود» اوست که باید نجات یابد و «موفق» شود. انسانِ فراموش شده و فراموش کننده. انسانِ علیهِ «دیگری»ها، انسانِ رقابت کننده با انسانهای دیگر، انسانِ تنها و گسسته، انسانِ خوشبختی خواه فقط برای خود.
انسانِ تنهایی که میخواند و «خود از خود» فیلم میگیرد، «واقعا» به صحرا پناه برده و برای خود و حیواناتی که در «پیوندی» عمیق و غریزی باهم اند، میخواند؛ از نافرجامی و خستگی، از فغانِ انسانِ گسسته ی معاصر.
در ادامه آن شعرِ نافرجام شاعر آورده که : «[...] رفتی کجا، ای آرزوی خام من رفتی کجا/ آن دوره آشفتگی های تو کو ای عمر نا آرام من رفتی کجا»
و بعد آنچه را که احتمالا #خواننده نه برای خود، که برای آنها [گوسفندان و بزغاله ها و... ] خوانده، ادامه اش بوده که : «تو بخوان شب همه شب برایم ای مرغ سحر [بخوانید گوسفندان و بزغاله ها]
که دل خسته من درامد از سینه به در
تو سبک بالی و من #اسیر بشکسته پرم
تو پر از شوری و من ز عالمی خسته ترم
تو بخوان تو بخوان به گوش اهل جهان
که خبر شود از شتاب این #کاروان [... ] »
او ولی اینها را نخوانده، قطعه نافرجام مانده. نافرجامی ازآن ماست.
پی نوشت: خوانندهی محترمی که با انتخابی هوشمندانه این قطعه را هنرمندانه «بازیافت» و «بازآفرینی» کرده، سروش رضایی است.
#یادداشت_ناکامل
مسعود ریاحی
https://www.tg-me.com/joinchat-AAAAAFc01j5hbL0v5ZeWPg
Telegram
attach 📎
وضعیتِ «خستگی»، خستگی از تحقق بخشیدن است، اما مجموعهای از امکانها هنوز باقی مانده است. شما میتوانید شب به بیرون بروید اما خسته هستید و در خانه میمانید. اما امکان همچنان باقی است هر چند که شما بدان تحقق نمیبخشید.
«فرسودگی» اما چیزی بیشتر از خستگی است. «این فقط خستگی نیست؛ فقط خسته که نیستم، با وجودِ صعود».
فردِ خسته تحقق بخشیدن را تمام کرده است، اما امکان هنوز باقی میماند؛ در حالی که فردِ فرسوده تمامیِ امرِ ممکن را تمام کرده است.
فیگورهایِ خوابیده یا لمیدهیِ بیکن خوابیدهاند، اما نه به این دلیل که از تحقق بخشیدن به امورِ ممکن خسته شدهاند، بل آنها امرِ ممکن را به پایان رساندهاند. آنها به دلیلِ خستگی دراز نکشیدهاند، آنها «فرسوده»اند، آنها در فرسودنِ امرِ ممکن خود را میفرسایند، و بالعکس.
تنها یک شخصِ فرسوده میتواند امرِممکن را بفرساید، زیرا او از کلِ نیاز، ترجیح، هدفْ، یا دلالت دست کشیده است. تنها شخصِ فرسوده به حدِّ کافی رها از منفعت و وسواس است.
[دلوز ]
https://www.tg-me.com/joinchat-AAAAAFc01j5hbL0v5ZeWPg
«فرسودگی» اما چیزی بیشتر از خستگی است. «این فقط خستگی نیست؛ فقط خسته که نیستم، با وجودِ صعود».
فردِ خسته تحقق بخشیدن را تمام کرده است، اما امکان هنوز باقی میماند؛ در حالی که فردِ فرسوده تمامیِ امرِ ممکن را تمام کرده است.
فیگورهایِ خوابیده یا لمیدهیِ بیکن خوابیدهاند، اما نه به این دلیل که از تحقق بخشیدن به امورِ ممکن خسته شدهاند، بل آنها امرِ ممکن را به پایان رساندهاند. آنها به دلیلِ خستگی دراز نکشیدهاند، آنها «فرسوده»اند، آنها در فرسودنِ امرِ ممکن خود را میفرسایند، و بالعکس.
تنها یک شخصِ فرسوده میتواند امرِممکن را بفرساید، زیرا او از کلِ نیاز، ترجیح، هدفْ، یا دلالت دست کشیده است. تنها شخصِ فرسوده به حدِّ کافی رها از منفعت و وسواس است.
[دلوز ]
https://www.tg-me.com/joinchat-AAAAAFc01j5hbL0v5ZeWPg
Forwarded from اتچ بات
'' یک وضعیت نمادین ''
[ابتدا ویدئو را تماشا کنید]
#مسعود_ریاحی : این ویدئو، سکانسی از فیلم #فهرست_شیندلر ، #اسپیلبرگ است. جایی که ارشد آن نظامیها، این مرد را بدلیل کمکاری در اردوگاه، میخواهد بکشد. فارغ از نگاه کلی به این فیلم یا کارگردانش، فقط همین یک سکانس بهانه این نوشته است.
عمل نکردنِ این اسلحهها، «مرگ» را به تعویق میاندازد. نشانههای مرگ همگی حضور دارند؛ #تفنگ، قاتلهای مصمم و دارای سلطه، گزینهای برای مقتول بودن[ضعیف] و...؛ ولی مرگ در معنایِ متعارفِ خود که بیجان شدنِ بدن است، رخ نمیدهد. مرگ، کِش میآید و گویی گسستی رخ نمیدهد و نقطهای گذاشته نمیشود و آن رابطهی قراردادی بین دال و مدلول، ایجاد نمیشود. سرگشتگی نشانههای مرگ است این یک دقیقه. بیقراری دال های مرگ برای اشارت مستقیم به هم. همین، مرگ را معلق میکند و معنایِ آن را به تعویق میاندازد. مرگِ فیزیکی محقق نمیشود ولی تجسد آن، نشانههای سرگشته و ناکام آن، بر دوشِ آنکه هنوز «جان» در بدن دارد، میافتد. گویی او زنده میماند، ولی با «مرگ»ای بر دوش. تجربه کردنِ مرگ، بیآنکه رابطهاش با جهان قطع شده باشد؛ شکلی از فرسودنِ معنای #مرگ.
مرگ، بدست همهی افراد حاضر، فرسوده میشود. چه آنها که در قامت فرمان به مرگ اند، و چه او که قرارست بمیرد.
کافکا در نامههایی برای پدر، بخشی دارد که مینویسد: «درست است که تو هیچگاه به راستی مرا مورد تنبیه بدنی قرار ندادی، ولی فریادهای تو، سرخی چهرهات، روش عجولانهات در باز کردن کمربند و قرار دادن آن روی پشتی صندلی، همه اینها بسیار بدتر از کتک خوردن بود. مثل وقتی که بخواهند کسی را دار بزنند. اگر او را به راستی حلقآویز کنند، میمیرد و همهچیز تمام میشود اما اگر او را مجبور کنند در مراسم پیش از اعدام شرکت کند و درست در لحظه انداختن طناب دار به گردنش، خبر لغو حکم اعدام را به او بدهند، بیشک در تمام زندگی رنج گره دار را دور گردن خویش احساس خواهد کرد.»
این توصیف دقیقی است از این وضعیت عام؛ مجبور بودن به شرکت در مراسم پیش از اعدام خود، بی آنکه آن اعدام، کاملا رخ دهد. این یک وضعیت است. وضعیتِ عامی برای شکلی از زنده بودن و زنده ماندن در جهان. وضعیتِ حیات برهنه. وضعیت حملِ کردنِ مداوم احتمال مرگ، در آستانهی تحققاش، و تا محقق شدن کامل اش .
#فرسودگی_مرگ
#شاید_شاید_شکلی_از_امید
مسعود ریاحی
https://www.tg-me.com/joinchat-AAAAAFc01j5hbL0v5ZeWPg
[ابتدا ویدئو را تماشا کنید]
#مسعود_ریاحی : این ویدئو، سکانسی از فیلم #فهرست_شیندلر ، #اسپیلبرگ است. جایی که ارشد آن نظامیها، این مرد را بدلیل کمکاری در اردوگاه، میخواهد بکشد. فارغ از نگاه کلی به این فیلم یا کارگردانش، فقط همین یک سکانس بهانه این نوشته است.
عمل نکردنِ این اسلحهها، «مرگ» را به تعویق میاندازد. نشانههای مرگ همگی حضور دارند؛ #تفنگ، قاتلهای مصمم و دارای سلطه، گزینهای برای مقتول بودن[ضعیف] و...؛ ولی مرگ در معنایِ متعارفِ خود که بیجان شدنِ بدن است، رخ نمیدهد. مرگ، کِش میآید و گویی گسستی رخ نمیدهد و نقطهای گذاشته نمیشود و آن رابطهی قراردادی بین دال و مدلول، ایجاد نمیشود. سرگشتگی نشانههای مرگ است این یک دقیقه. بیقراری دال های مرگ برای اشارت مستقیم به هم. همین، مرگ را معلق میکند و معنایِ آن را به تعویق میاندازد. مرگِ فیزیکی محقق نمیشود ولی تجسد آن، نشانههای سرگشته و ناکام آن، بر دوشِ آنکه هنوز «جان» در بدن دارد، میافتد. گویی او زنده میماند، ولی با «مرگ»ای بر دوش. تجربه کردنِ مرگ، بیآنکه رابطهاش با جهان قطع شده باشد؛ شکلی از فرسودنِ معنای #مرگ.
مرگ، بدست همهی افراد حاضر، فرسوده میشود. چه آنها که در قامت فرمان به مرگ اند، و چه او که قرارست بمیرد.
کافکا در نامههایی برای پدر، بخشی دارد که مینویسد: «درست است که تو هیچگاه به راستی مرا مورد تنبیه بدنی قرار ندادی، ولی فریادهای تو، سرخی چهرهات، روش عجولانهات در باز کردن کمربند و قرار دادن آن روی پشتی صندلی، همه اینها بسیار بدتر از کتک خوردن بود. مثل وقتی که بخواهند کسی را دار بزنند. اگر او را به راستی حلقآویز کنند، میمیرد و همهچیز تمام میشود اما اگر او را مجبور کنند در مراسم پیش از اعدام شرکت کند و درست در لحظه انداختن طناب دار به گردنش، خبر لغو حکم اعدام را به او بدهند، بیشک در تمام زندگی رنج گره دار را دور گردن خویش احساس خواهد کرد.»
این توصیف دقیقی است از این وضعیت عام؛ مجبور بودن به شرکت در مراسم پیش از اعدام خود، بی آنکه آن اعدام، کاملا رخ دهد. این یک وضعیت است. وضعیتِ عامی برای شکلی از زنده بودن و زنده ماندن در جهان. وضعیتِ حیات برهنه. وضعیت حملِ کردنِ مداوم احتمال مرگ، در آستانهی تحققاش، و تا محقق شدن کامل اش .
#فرسودگی_مرگ
#شاید_شاید_شکلی_از_امید
مسعود ریاحی
https://www.tg-me.com/joinchat-AAAAAFc01j5hbL0v5ZeWPg
Telegram
attach 📎
هنگامی که آدمی به پوچی پی می برد در صدد نگارش آئین خوشبختی بر می آید خواهند گفت عجب! از همین کوره راهها می خواهید به سرزمین سعادت برسید ؟ در پاسخ می گویم : ولی یک دنیا بیشتر وجود ندارد ، بهروزی و پوچی دو فرزند همین خاکدانند . این دو را نمی توان از هم جدا ساخت . اگر بگوییم سعادت الزاما مولود کشف پوچی است ، اشتباه کرده ایم چرا که گاهی پوچی زائیده خوشبختی است ...
همه شادی خموش سیزیف در همین نکته است . سرنوشتش از آن خود اوست . سنگ ملعبه او می شود بهمین ترتیب ، انسان دنیای پوچی ، وقتی به عذاب خود نظر میکند همه بت ها را به خموشی وا میدارد ،هزاران نوای کوچک شگفت زده در جهانی که ناگهان سکوت اولیه خود را باز می یابد از زمین بر می خیزد . این نوا های آگاه و سری ، این دعوت های چهره ها پاداشی است ضروری و بهای پیروزی ، خورشید بی سایه نمی شود و تیرگی شب را هم باید چشید . انسان دنیای پوچی زندگی را می پذیرد و کوشش او را انجامی نخواهد بود . سرنوشت فردی وجود دارد ولی تقدیر برتری وجود ندارد یا دستکم بیش از یک تقدیر برتر نیست که در آنصورت سرنوشت فردی آنرا بعنوان محتوم و جبری می پذیرد و تحقیر می کند در بقیه موارد انسان دنیای پوچی ، خود را مختار می داند . در ان لحظه حساسی که آدمی به زندگی خود نظر می کند ، همچون سیزیف که به سوی سنگش بر می گردد به همه اعمال بی ربطی می نگرد که سرنوشت اوست ، سرنوشتی که مخلوق خود اوست و در دیده دل یکسان و یکپارچه است و به زودی مهر مرگ بر آن صحه میگذارد بدین سان ، آدمی منشاء انسانی امور انسانی را قبول می کند . وی همچون کوری که مشتاق دیدن است و می داند که شبش را پایانی نیست ، همچنان رهسپار است . سنگ همچنان می غلتد ...
آلبرکامو ،فلسفه پوچی، ترجمه محمد تقی غیاثی
https://www.tg-me.com/joinchat-AAAAAFc01j5hbL0v5ZeWPg
همه شادی خموش سیزیف در همین نکته است . سرنوشتش از آن خود اوست . سنگ ملعبه او می شود بهمین ترتیب ، انسان دنیای پوچی ، وقتی به عذاب خود نظر میکند همه بت ها را به خموشی وا میدارد ،هزاران نوای کوچک شگفت زده در جهانی که ناگهان سکوت اولیه خود را باز می یابد از زمین بر می خیزد . این نوا های آگاه و سری ، این دعوت های چهره ها پاداشی است ضروری و بهای پیروزی ، خورشید بی سایه نمی شود و تیرگی شب را هم باید چشید . انسان دنیای پوچی زندگی را می پذیرد و کوشش او را انجامی نخواهد بود . سرنوشت فردی وجود دارد ولی تقدیر برتری وجود ندارد یا دستکم بیش از یک تقدیر برتر نیست که در آنصورت سرنوشت فردی آنرا بعنوان محتوم و جبری می پذیرد و تحقیر می کند در بقیه موارد انسان دنیای پوچی ، خود را مختار می داند . در ان لحظه حساسی که آدمی به زندگی خود نظر می کند ، همچون سیزیف که به سوی سنگش بر می گردد به همه اعمال بی ربطی می نگرد که سرنوشت اوست ، سرنوشتی که مخلوق خود اوست و در دیده دل یکسان و یکپارچه است و به زودی مهر مرگ بر آن صحه میگذارد بدین سان ، آدمی منشاء انسانی امور انسانی را قبول می کند . وی همچون کوری که مشتاق دیدن است و می داند که شبش را پایانی نیست ، همچنان رهسپار است . سنگ همچنان می غلتد ...
آلبرکامو ،فلسفه پوچی، ترجمه محمد تقی غیاثی
https://www.tg-me.com/joinchat-AAAAAFc01j5hbL0v5ZeWPg
وقتی که دیگران رنج میبردند من خواب بودم؟ الان هم خوابم؟
فردا که بیدار شدم یا گمان کردم بیدار شدهام راجع به امروز چه بگویم؟ بگویم اینجا با دوستم استراگون تا وقتی که هوا تاریک شد منتظر گودو بودم؟ بگویم پوتزو با نوکرش از اینجا رد شد و با ما هم حرف زد؟ شاید. اما چه حقیقتی در همهی اینهاست؟
[ساموئل بکت، در انتظار گودو]
https://www.tg-me.com/joinchat-AAAAAFc01j5hbL0v5ZeWPg
فردا که بیدار شدم یا گمان کردم بیدار شدهام راجع به امروز چه بگویم؟ بگویم اینجا با دوستم استراگون تا وقتی که هوا تاریک شد منتظر گودو بودم؟ بگویم پوتزو با نوکرش از اینجا رد شد و با ما هم حرف زد؟ شاید. اما چه حقیقتی در همهی اینهاست؟
[ساموئل بکت، در انتظار گودو]
https://www.tg-me.com/joinchat-AAAAAFc01j5hbL0v5ZeWPg
رفوی قتل، یادداشتی بر فیلم خانه پدری، مجله هنر و تجربه، شماره بیست و نهم.
مسعود ریاحی
https://www.tg-me.com/joinchat-AAAAAFc01j5hbL0v5ZeWPg
مسعود ریاحی
https://www.tg-me.com/joinchat-AAAAAFc01j5hbL0v5ZeWPg
Forwarded from عکس نگار
"ما، همه در رینگ بوکس هستیم"
#مسعود_ریاحی : محمدعلیکلی در جایی گفته: «بوکس یعنی تعدادی سفید پوست در حال تماشای دو سیاه پوست، که همدیگر را میزنند». دو سیاه پوستی را که محمدعلی میگوید، من بارها در «مترو»، موقع سوار شدنشان، وقتی که جا نیست دیگر، دیدهام. دعوا میشود؛ آنکه از قبل داخلِ بوده، چون فشارِ زیادی را با ورود جدیدها حس میکند، یک چیزی میگوید و او که هُل خورده داخل، جوابی میدهد و بعد مشتِ یکی – مهم نیست کدام- میپرد بیرون و میکوبد روی گونهی آن یکی. جمعیت؛ موج برمیدارد. بویِ عرق و سیگارِ ماندهِ میچسبد به شیشهی تاریک واگن. آن که مشت خورده، دستاش را از زیر جمعیت در میآورد. نور میپاشد روی صورتاش، دست در هوا میچرخد، میخواهد بزند به فَک، نمیخورد؛ مینشیند روی گردنِ مشتزن اول. جمعیت موج برمیدارد؛ صدا، امان واگن را میبُرد. میلهها را میگیریم از موج. بوی عرق از شیشهها سُر میخورد و میافتد پایین، روی سرِ آنها که نشستهاند. باز موج؛ بو، تهوع، کسی بالا میآورد از لذتِ تماشا. میریزد روی سرِ آنهایی که نشستهاند. کسی فریاد میزند : «بومایه، بومایه»؛ یعنی بُکشش، بُکشش. جمعیت هلهله میکند. کسی شیشهی نوشابهی زمزماش را میکوبد توی سرش از شوق. گازِ نوشابهاش میریزد زمین، کف میکند. مشت زنها؛ مستِ بوی خوناند. گونهها پاشیده میشود. جمعیت فریاد میزند. قطار میایستد. پیاده میشویم. راند عوض میشود. دستام میرود روی شانهی مشتزنها، با دست، پس میکشدش، هلام میدهد که برم. میروند؛ بی که نگاه کنند به کسی. از پله برقی نمیروند، روی پلههای خشک، قدم برمیدارند. داد میزنم میگویم : «گناه داریم برادر»، بر نمیگردند. داد میزنم باز که : «همهی آنها که توی واگن بودند، سیاهاند برادر». برنمیگردد. داد میزنم : « سیاهام من هم» ، « گناه داریم که افتادهایم به جان هم»
میآیم که باز فریاد بزنم و بگویم که «همهاش دروغ بود. سفیدی در واگن نبود. دلم زیرِ قطار میرفت که مشت میخورد به پسِ کلهتان» ولی نیستند دیگر، پلهها را رفتهاند. محو شدهاند در آن تونلها. نیستند.
مسعود ریاحی
@masoudriyahi
@absurdmindsmedia
#مسعود_ریاحی : محمدعلیکلی در جایی گفته: «بوکس یعنی تعدادی سفید پوست در حال تماشای دو سیاه پوست، که همدیگر را میزنند». دو سیاه پوستی را که محمدعلی میگوید، من بارها در «مترو»، موقع سوار شدنشان، وقتی که جا نیست دیگر، دیدهام. دعوا میشود؛ آنکه از قبل داخلِ بوده، چون فشارِ زیادی را با ورود جدیدها حس میکند، یک چیزی میگوید و او که هُل خورده داخل، جوابی میدهد و بعد مشتِ یکی – مهم نیست کدام- میپرد بیرون و میکوبد روی گونهی آن یکی. جمعیت؛ موج برمیدارد. بویِ عرق و سیگارِ ماندهِ میچسبد به شیشهی تاریک واگن. آن که مشت خورده، دستاش را از زیر جمعیت در میآورد. نور میپاشد روی صورتاش، دست در هوا میچرخد، میخواهد بزند به فَک، نمیخورد؛ مینشیند روی گردنِ مشتزن اول. جمعیت موج برمیدارد؛ صدا، امان واگن را میبُرد. میلهها را میگیریم از موج. بوی عرق از شیشهها سُر میخورد و میافتد پایین، روی سرِ آنها که نشستهاند. باز موج؛ بو، تهوع، کسی بالا میآورد از لذتِ تماشا. میریزد روی سرِ آنهایی که نشستهاند. کسی فریاد میزند : «بومایه، بومایه»؛ یعنی بُکشش، بُکشش. جمعیت هلهله میکند. کسی شیشهی نوشابهی زمزماش را میکوبد توی سرش از شوق. گازِ نوشابهاش میریزد زمین، کف میکند. مشت زنها؛ مستِ بوی خوناند. گونهها پاشیده میشود. جمعیت فریاد میزند. قطار میایستد. پیاده میشویم. راند عوض میشود. دستام میرود روی شانهی مشتزنها، با دست، پس میکشدش، هلام میدهد که برم. میروند؛ بی که نگاه کنند به کسی. از پله برقی نمیروند، روی پلههای خشک، قدم برمیدارند. داد میزنم میگویم : «گناه داریم برادر»، بر نمیگردند. داد میزنم باز که : «همهی آنها که توی واگن بودند، سیاهاند برادر». برنمیگردد. داد میزنم : « سیاهام من هم» ، « گناه داریم که افتادهایم به جان هم»
میآیم که باز فریاد بزنم و بگویم که «همهاش دروغ بود. سفیدی در واگن نبود. دلم زیرِ قطار میرفت که مشت میخورد به پسِ کلهتان» ولی نیستند دیگر، پلهها را رفتهاند. محو شدهاند در آن تونلها. نیستند.
مسعود ریاحی
@masoudriyahi
@absurdmindsmedia
'' باغوحش ''
#مسعود_ریاحی : ورود حیوانات به برخی از شهرهای جهان که در وضعیت #قرنطینه اند و دیدن شان از پشت شیشههای خانه یا ماشین، بیشباهت به تماشای آنها در #باغوحش نیست؛ البته با این تفاوت که آن «مرز»ها و «حصار»ها را «ما» نیستیم که تعیین میکنیم. «حیوانات» میتوانند تا در خانهی ما بیایند و شمشادها و چمنها و... را بخورند، وسط «خیابان» مدفوع کنند و شب را در وسط میدان شهر بخوابند. تجربهی این شکل از دیدن شان، گویی چرخش ظریفی است میان چشمها و بدنهای ما و آنها. چشمها و بدنهای محبوس شدهی ما در تقابل با آزادی بدن و چشمهای آنهاست. یک چرخش در معنای باغوحش و احتمالا بسیار بسیار موقتی. و البته اینکه این شرایط، در همه شهرهای جهان رخ نداده یا هنوز رخ نداده.
قصد این نوشته، بازتولید گزارههایی چون خشم و انتقام و... طبیعت نیست. منِ نوعی هنوز نمیداند «دقیقا» چه رخ داده و چرا؟ آنچه مد نظرست، تشریح بخشی از آنچیزی ست که درحال وقوع است[در مقیاسی کوچک]؛ آنهم ناظر بر تجربهی زیسته شخصی.
انسان[اگر امکانش را داشته باشد] در شرایط فعلی مجبورست که در حریم و مرز خانهاش بماند تا بتواند روزی دوباره از آن بیرون بزند. ازینکه آیا چنین امکانی برای همه انسانها وجود دارد یا خیر که بگذریم، آنچه انسانِ به اجبار در خانه مانده در حال تجربهی آن است، نزدیک شدن به تجربهی سایرحیوانات در باغوحش است. در آنجا، «بخشی» از طبیعت محبوس شده و حال نیز بخشی در خانه ها حبس. طبیعت، منهایِ «ما» گویی بشکل ضمنی بیرون از این محفظههای ماست [#خانه]. مای نوعی مانده در خانه، تجربهی تصاحب و تجاوز به حریم سایر #حیوانات و دیگر بخشهای طبیعت را داشتهایم. تصاحب و به مالکیت درآوردن طبیعت و تبدیل آن به کالا. استثمارِ هرآنچیز یه بهانه ایدهی دهشتناک «پیشرفت». تجاوز به حریم غارها به بهانه ای چون صنعت توریسم که منجر به تخریب زیستگاه همین «#خفاش» جنجالی فعلی شده. لیست بلندی میتوان تهیه کرد از جنایتِ این «ما» علیه طبیعتی که خود جزئی از آنیم و در توهم موجودی برتر که به خود حق داده که از هیچ تعرضی نگذرد.
تجربهی شرایط فعلی، تجربهی بسیار دور و امنی است از «رنج» سایر موجودات، که از همین «ما»ی موقتاً در خانه میبرند. بخشی از «ما» بدلیل شرایط بد اقتصادی اش امکان ماندن ندارد و بخشی دیگر، تاب و توانِ اندکی از چشیدن این #رنج [در مقیاسی بسیار ناچیز نسبت به سایر موجودات]
پ.ن: برخی شاهدان از کلمه «بازگشت» استفاده کرده بودند. این واژه «مالکیت»ما را نیز به چالش میکشد.
مسعود ریاحی
https://www.tg-me.com/joinchat-AAAAAFc01j5hbL0v5ZeWPg
#مسعود_ریاحی : ورود حیوانات به برخی از شهرهای جهان که در وضعیت #قرنطینه اند و دیدن شان از پشت شیشههای خانه یا ماشین، بیشباهت به تماشای آنها در #باغوحش نیست؛ البته با این تفاوت که آن «مرز»ها و «حصار»ها را «ما» نیستیم که تعیین میکنیم. «حیوانات» میتوانند تا در خانهی ما بیایند و شمشادها و چمنها و... را بخورند، وسط «خیابان» مدفوع کنند و شب را در وسط میدان شهر بخوابند. تجربهی این شکل از دیدن شان، گویی چرخش ظریفی است میان چشمها و بدنهای ما و آنها. چشمها و بدنهای محبوس شدهی ما در تقابل با آزادی بدن و چشمهای آنهاست. یک چرخش در معنای باغوحش و احتمالا بسیار بسیار موقتی. و البته اینکه این شرایط، در همه شهرهای جهان رخ نداده یا هنوز رخ نداده.
قصد این نوشته، بازتولید گزارههایی چون خشم و انتقام و... طبیعت نیست. منِ نوعی هنوز نمیداند «دقیقا» چه رخ داده و چرا؟ آنچه مد نظرست، تشریح بخشی از آنچیزی ست که درحال وقوع است[در مقیاسی کوچک]؛ آنهم ناظر بر تجربهی زیسته شخصی.
انسان[اگر امکانش را داشته باشد] در شرایط فعلی مجبورست که در حریم و مرز خانهاش بماند تا بتواند روزی دوباره از آن بیرون بزند. ازینکه آیا چنین امکانی برای همه انسانها وجود دارد یا خیر که بگذریم، آنچه انسانِ به اجبار در خانه مانده در حال تجربهی آن است، نزدیک شدن به تجربهی سایرحیوانات در باغوحش است. در آنجا، «بخشی» از طبیعت محبوس شده و حال نیز بخشی در خانه ها حبس. طبیعت، منهایِ «ما» گویی بشکل ضمنی بیرون از این محفظههای ماست [#خانه]. مای نوعی مانده در خانه، تجربهی تصاحب و تجاوز به حریم سایر #حیوانات و دیگر بخشهای طبیعت را داشتهایم. تصاحب و به مالکیت درآوردن طبیعت و تبدیل آن به کالا. استثمارِ هرآنچیز یه بهانه ایدهی دهشتناک «پیشرفت». تجاوز به حریم غارها به بهانه ای چون صنعت توریسم که منجر به تخریب زیستگاه همین «#خفاش» جنجالی فعلی شده. لیست بلندی میتوان تهیه کرد از جنایتِ این «ما» علیه طبیعتی که خود جزئی از آنیم و در توهم موجودی برتر که به خود حق داده که از هیچ تعرضی نگذرد.
تجربهی شرایط فعلی، تجربهی بسیار دور و امنی است از «رنج» سایر موجودات، که از همین «ما»ی موقتاً در خانه میبرند. بخشی از «ما» بدلیل شرایط بد اقتصادی اش امکان ماندن ندارد و بخشی دیگر، تاب و توانِ اندکی از چشیدن این #رنج [در مقیاسی بسیار ناچیز نسبت به سایر موجودات]
پ.ن: برخی شاهدان از کلمه «بازگشت» استفاده کرده بودند. این واژه «مالکیت»ما را نیز به چالش میکشد.
مسعود ریاحی
https://www.tg-me.com/joinchat-AAAAAFc01j5hbL0v5ZeWPg
Forwarded from درنگ
این جهان وقتی ترکش میگوییم همانقدر احمقانه و همانقدر پلید است که آن را به هنگام ورود یافتیم.
ولتر
دلم می خواهد وقتی که از دنیا رفتم، هر ده سال یکبار از میان مُردهها بیرون بیایم، خود را به یک کیوسک برسانم و با وجود تنفری که از رسانههای جمعی دارم چند روزنامه بخرم. این آخرین آرزوی من است: روزنامهها را زیر بغل میزنم، بعد کورمال کورمال به قبرستان برمیگردم و از فجایع و مصائب این جهان باخبر میشوم؛ و سپس با خاطری آسوده در بستر امن گور خود دوباره به خواب میروم.
بونوئل
ولتر
دلم می خواهد وقتی که از دنیا رفتم، هر ده سال یکبار از میان مُردهها بیرون بیایم، خود را به یک کیوسک برسانم و با وجود تنفری که از رسانههای جمعی دارم چند روزنامه بخرم. این آخرین آرزوی من است: روزنامهها را زیر بغل میزنم، بعد کورمال کورمال به قبرستان برمیگردم و از فجایع و مصائب این جهان باخبر میشوم؛ و سپس با خاطری آسوده در بستر امن گور خود دوباره به خواب میروم.
بونوئل
Forwarded from اتچ بات
'' یک زن و ایماژ یک زن''
[ابتدا عکس ضمیمه را مشاهده کنید]
#مسعود_ریاحی
وجود تصویر این خواننده-رقصنده معروف [Britney spears] روی تیشرتِ فردِ مذکرِ بیچهره معنایِ مضاعفی به این قاب بخشیده. تیشرتِ مشکییی که بر تنِ فردِ مذکرست، احتمالا به علت وجود آن تصویر، خریداری شده. همجواریِ «تصویر» آن خواننده با یک تیشرت، موجب تولیدِ شئ جدیدی شده که صرفا یک تیشرت نیست، که همزمان یک تابلو، پوستر، عکس و ... نیز هست. این شئِ سوم، «ایماژ» #britneyspears است. او؛ در این عکس حضور ندارد، ولی نشانههای او اینجا موجودست.
پشتِ آن بدنِ بیسر مذکر، زنی نیز مشاهده میشود. زنی که در لحظهی شکلگیری این عکس، بصورتِ «واقعی» حضور داشته و نه در قامتِ یک ایماژ و تصویر.
زنِ واقعی، در حالِ انجامِ کاریست؛ در شمایل یک مولد؛ در فرآیندِ تولید نمک، کاری انجام میدهد [البته مشخص نیست که صاحبِ آن نمکهاست یا کارگرست].
به نوعی حضور واقعی او همجوار با حضور ایماژ زنی دیگرست و هر دو موجب فروش کالایی میشوند. با این تفاوت که #بریتنی_اسپیرز، کاری برای آن تیشرت انجام نداده، ولی آن زن بر روی نمکها عملی انجام میدهد و مهم نیست که تصویرش رویِ پاکتِ نمکها دیدهشود؛ بدن، لباسها و صورت زن واقعی اینجا، موجب افزایش فروش چیزی نمیشود؛ چراکه فاقد ایماژِ یک زن مطلوب برای کمپانیهای مد است.
در سوی دیگر ماجرا، بجایِ کار بر رویِ تیشرت؛ بر روی آن خواننده کار میشود.بر بدن و اصطلاحا زیباییِ کارکردییی که باب میل کمپانیهای آرایشی و ناظر بر بدن مطلوب ست، برای بازار؛ فروش محصولاتِ سازندهی ابژه مطلوب[همدستی سلبریتی با بازار] زنی، که مدام میخندد، بدنی مطابق با میلِ جنسی زمانه، چشمها و لبها و موهایی که رنگآمیزی میشوند و احتمالا لباسهایی مطابق با فانتزیهای جنسی زمانهی خود.
کالا؛ #بدن آن خواننده نیز هست که توسط کمپانیها مصادره میشود.
از منظرِ بودریار، اشیا، دارایِ ارزشِ نشانهای هستند؛ خریدِ یک کالا،خرید ارزشهای نشانهای آن و «ایماژ» آن نیز هست. خریدِ مبلمان، خرید ایماژ و تصویر «خانهی مطلوب»، «رفاه»، «بهروز بودن» و غیره نیز هست.
بدنِ ناکامل مذکر این قاب، ایماژ «زن مطلوب»، «هوادارِ کسی بودن» و غیره ای را به مصرف میرساند. عکاس؛ #مهدی_منعم با هوشمندی صورت واقعی او را حذف کرده؛[تولید معنا با قاب بندی] گویی جای سرِ غایب اش، را سر ایماژِ آن زن پر کرده.
بدنِ بی سر، میلِ مذکری است که با ابژه مطلوبش یکی شده.؛ پشت کرده به آن زن واقعی[هرچند با او هم داستان است]، زنِ پس زده شده توسط کمپانیهای #مد و تبلیغات و ابژه جامعه پسند.
https://www.tg-me.com/joinchat-AAAAAFc01j5hbL0v5ZeWPg
[ابتدا عکس ضمیمه را مشاهده کنید]
#مسعود_ریاحی
وجود تصویر این خواننده-رقصنده معروف [Britney spears] روی تیشرتِ فردِ مذکرِ بیچهره معنایِ مضاعفی به این قاب بخشیده. تیشرتِ مشکییی که بر تنِ فردِ مذکرست، احتمالا به علت وجود آن تصویر، خریداری شده. همجواریِ «تصویر» آن خواننده با یک تیشرت، موجب تولیدِ شئ جدیدی شده که صرفا یک تیشرت نیست، که همزمان یک تابلو، پوستر، عکس و ... نیز هست. این شئِ سوم، «ایماژ» #britneyspears است. او؛ در این عکس حضور ندارد، ولی نشانههای او اینجا موجودست.
پشتِ آن بدنِ بیسر مذکر، زنی نیز مشاهده میشود. زنی که در لحظهی شکلگیری این عکس، بصورتِ «واقعی» حضور داشته و نه در قامتِ یک ایماژ و تصویر.
زنِ واقعی، در حالِ انجامِ کاریست؛ در شمایل یک مولد؛ در فرآیندِ تولید نمک، کاری انجام میدهد [البته مشخص نیست که صاحبِ آن نمکهاست یا کارگرست].
به نوعی حضور واقعی او همجوار با حضور ایماژ زنی دیگرست و هر دو موجب فروش کالایی میشوند. با این تفاوت که #بریتنی_اسپیرز، کاری برای آن تیشرت انجام نداده، ولی آن زن بر روی نمکها عملی انجام میدهد و مهم نیست که تصویرش رویِ پاکتِ نمکها دیدهشود؛ بدن، لباسها و صورت زن واقعی اینجا، موجب افزایش فروش چیزی نمیشود؛ چراکه فاقد ایماژِ یک زن مطلوب برای کمپانیهای مد است.
در سوی دیگر ماجرا، بجایِ کار بر رویِ تیشرت؛ بر روی آن خواننده کار میشود.بر بدن و اصطلاحا زیباییِ کارکردییی که باب میل کمپانیهای آرایشی و ناظر بر بدن مطلوب ست، برای بازار؛ فروش محصولاتِ سازندهی ابژه مطلوب[همدستی سلبریتی با بازار] زنی، که مدام میخندد، بدنی مطابق با میلِ جنسی زمانه، چشمها و لبها و موهایی که رنگآمیزی میشوند و احتمالا لباسهایی مطابق با فانتزیهای جنسی زمانهی خود.
کالا؛ #بدن آن خواننده نیز هست که توسط کمپانیها مصادره میشود.
از منظرِ بودریار، اشیا، دارایِ ارزشِ نشانهای هستند؛ خریدِ یک کالا،خرید ارزشهای نشانهای آن و «ایماژ» آن نیز هست. خریدِ مبلمان، خرید ایماژ و تصویر «خانهی مطلوب»، «رفاه»، «بهروز بودن» و غیره نیز هست.
بدنِ ناکامل مذکر این قاب، ایماژ «زن مطلوب»، «هوادارِ کسی بودن» و غیره ای را به مصرف میرساند. عکاس؛ #مهدی_منعم با هوشمندی صورت واقعی او را حذف کرده؛[تولید معنا با قاب بندی] گویی جای سرِ غایب اش، را سر ایماژِ آن زن پر کرده.
بدنِ بی سر، میلِ مذکری است که با ابژه مطلوبش یکی شده.؛ پشت کرده به آن زن واقعی[هرچند با او هم داستان است]، زنِ پس زده شده توسط کمپانیهای #مد و تبلیغات و ابژه جامعه پسند.
https://www.tg-me.com/joinchat-AAAAAFc01j5hbL0v5ZeWPg
Telegram
attach 📎
Forwarded from اتچ بات
'' به یاد آوردن ''
[برای ازبرعلی]
#مسعود_ریاحی : آن روز نوبت من بود که از روی کتاب بخوانم و معلم گفت: «بخون ریاحی» و من خواندم: «غروب یکی از روزهای سرد پاییز بود. خورشید در پشتِ کوههای پر برف یکی از روستاهای آذربایجان فرورفته بود. کارِ روزانهی دهقانان پایان یافته بود. #ریزعلی هم دست از کار کشیده بود و ... ».
روی چند کلمه تپق زدم تا رسیدم به آن واژهی غریب، به کلمهی «مضطرب» که خواندمش "مطرب" و همه زدند زیر خنده و معلم گفت : «آخرش هم مطرب میشی تو».
شنیده بود که خوب بندری میزنم؛ یک دست روی قسمت چوبی نیمکت و یک دست روی قسمت آهنی که کارکردِ تیمپو را داشت. چند باری حین زدن دیدهبودمان و روی همان دستها که بندری میزدند و دستهای رقاصهای کلاس که توی هوا میچرخیدند، با چوبِ سنجد زده بود و سرخ شده بود همهی آن دستها.
بعد از آن روز بود که مضطرب میشدم هر بار که نامِ #دهقان_فداکار را میشنیدم و نمیدانم ذهنام تحت چه فرآيندي تصمیم گرفت که شد یکی از پنج-شش قهرمان کودکیام در کنار «بروسلی»، محمدعلی [کلی] که گمان میکردم بچهی آبادان است، یکی از هم شهریها که خانهاش پر از کفتر و خروس و سگ بود و دو تا آدم دیگر که نگفتهام به کسی.
من هیچ وقت، سوارِ هیچ قطاری نشدهام، اما هر بار که شب میشد و تاریک میشد و سردم میشد، چشمچشم میکردم تا دهقانِ عریانی را ببینم که میخواهد مرا از این تاریکیها بیرون بکشد و بگوید خطر رفع شده است و تو «نجات» پیدا کرده ای. ریز علی را در تمام بدبختیهایم جستجو میکردم که از جایی بلاخره بیرون میزند روزی. وقتی فهمیدم کسی هست بهنام ازبرعلی، حس کردم که تمام کتابهای فارسی که عکس گل و مداد داشت، به من خیانت کردهاند. انگار چنگ انداخته بودند به قهرمان اولم یا نهایتا نایب قهرمانم که هر طور دلم خواسته بود ساخته بودم اش. ریزعلی با واقعی بودندش تنها «یک نفر» شده بود در آذربایجان.
ریزعلی تا زمانی که نفهمیده بودم که در جهان خارج از آن کتاب وجود دارد، رقابت تنگاتنگی با بروسلی داشت و گاهی قهرمان اول میشد.
باور نمیکردم. تا یک سال از این و آن میپرسیدم که «راست میگن دهقان فداکار واقعیه؟» و بلااستثناء همه میکوبیدند که «ها، هست». چند سال پیش برای اولینبار دیدم اش. میترسیدم به چهره پیرش نگاه کنم. دیدم ولی. فانوس خاموشی را در دست گرفته بود. یکی دو سال بعدش در آذر ۹۶ مُرد.
ازبرعلی واقعی، در این عکس، در باشکوهترین حالت ممکن اش در ذهنم، اینجا نشسته است. کنارِ آنها که در کتاب او را خواندهاند.
لابهلای جمعیت، دنبال خودم میگشتم در حدودا بیست سال پیش.
#ازبرعلی در کنار نسخههای خیالی اش، اینجاست.
https://www.tg-me.com/joinchat-AAAAAFc01j5hbL0v5ZeWPg
[برای ازبرعلی]
#مسعود_ریاحی : آن روز نوبت من بود که از روی کتاب بخوانم و معلم گفت: «بخون ریاحی» و من خواندم: «غروب یکی از روزهای سرد پاییز بود. خورشید در پشتِ کوههای پر برف یکی از روستاهای آذربایجان فرورفته بود. کارِ روزانهی دهقانان پایان یافته بود. #ریزعلی هم دست از کار کشیده بود و ... ».
روی چند کلمه تپق زدم تا رسیدم به آن واژهی غریب، به کلمهی «مضطرب» که خواندمش "مطرب" و همه زدند زیر خنده و معلم گفت : «آخرش هم مطرب میشی تو».
شنیده بود که خوب بندری میزنم؛ یک دست روی قسمت چوبی نیمکت و یک دست روی قسمت آهنی که کارکردِ تیمپو را داشت. چند باری حین زدن دیدهبودمان و روی همان دستها که بندری میزدند و دستهای رقاصهای کلاس که توی هوا میچرخیدند، با چوبِ سنجد زده بود و سرخ شده بود همهی آن دستها.
بعد از آن روز بود که مضطرب میشدم هر بار که نامِ #دهقان_فداکار را میشنیدم و نمیدانم ذهنام تحت چه فرآيندي تصمیم گرفت که شد یکی از پنج-شش قهرمان کودکیام در کنار «بروسلی»، محمدعلی [کلی] که گمان میکردم بچهی آبادان است، یکی از هم شهریها که خانهاش پر از کفتر و خروس و سگ بود و دو تا آدم دیگر که نگفتهام به کسی.
من هیچ وقت، سوارِ هیچ قطاری نشدهام، اما هر بار که شب میشد و تاریک میشد و سردم میشد، چشمچشم میکردم تا دهقانِ عریانی را ببینم که میخواهد مرا از این تاریکیها بیرون بکشد و بگوید خطر رفع شده است و تو «نجات» پیدا کرده ای. ریز علی را در تمام بدبختیهایم جستجو میکردم که از جایی بلاخره بیرون میزند روزی. وقتی فهمیدم کسی هست بهنام ازبرعلی، حس کردم که تمام کتابهای فارسی که عکس گل و مداد داشت، به من خیانت کردهاند. انگار چنگ انداخته بودند به قهرمان اولم یا نهایتا نایب قهرمانم که هر طور دلم خواسته بود ساخته بودم اش. ریزعلی با واقعی بودندش تنها «یک نفر» شده بود در آذربایجان.
ریزعلی تا زمانی که نفهمیده بودم که در جهان خارج از آن کتاب وجود دارد، رقابت تنگاتنگی با بروسلی داشت و گاهی قهرمان اول میشد.
باور نمیکردم. تا یک سال از این و آن میپرسیدم که «راست میگن دهقان فداکار واقعیه؟» و بلااستثناء همه میکوبیدند که «ها، هست». چند سال پیش برای اولینبار دیدم اش. میترسیدم به چهره پیرش نگاه کنم. دیدم ولی. فانوس خاموشی را در دست گرفته بود. یکی دو سال بعدش در آذر ۹۶ مُرد.
ازبرعلی واقعی، در این عکس، در باشکوهترین حالت ممکن اش در ذهنم، اینجا نشسته است. کنارِ آنها که در کتاب او را خواندهاند.
لابهلای جمعیت، دنبال خودم میگشتم در حدودا بیست سال پیش.
#ازبرعلی در کنار نسخههای خیالی اش، اینجاست.
https://www.tg-me.com/joinchat-AAAAAFc01j5hbL0v5ZeWPg
Telegram
attach 📎
Forwarded from اتچ بات
'' عصر زوال''
[ابتدا ویدئو را تماشا کنید]
#مسعود_ریاحی : «پارودی» را بهشکل های مختلفی تعریف کردهاند. به نقیضه نیز ترجمهشدهاست؛ نوعی تقلید تمسخرآمیز، تقلیدی که علاوه بر تخریبِ آنچیزی که از آن تقلید میکند، شاملِ نوعی جهتگیری انتقادی نیز هست.
پاردوی یکی از نمودهای هنرِ اصطلاحا پسامدرنیستیست. نمونههای سادهاش نقاشی مونالیزا ست که گاه دارای یک ماسک میشود، یا برایاش سبیل میگذارند، یا موهایی بلوند و امثال این برخوردها.
آنچه اینجا، در این ایوان مدائن در حالِ وقوعاست، نه پرفورمنسی[هنر اجرایی]،پسامدرنیستیست و نه تئاتری خیابانی. بازی کردن عدهای است با توپ، در بی اعتنایی به مکان و روایت درون آن. فوتبالی ساده. همین. اما بهشکلی نمادین، بخشِ بزرگی از آنچیزیست که پارودی در هنرِ پسامدرنیستی قصدِ نشاندادناش را دارد.
اینجا که این افراد توپ را به دیوارههای آن شوت میکنند و صدایی شبیهِ شلیک از آن بلند میشود، یکی از عظیمترین نمونههای طاقهای ساسانیست که بدون قالببندی ساخته شده و بزرگترین آسمانه ی طاقی با مصالح بنایی غیرمسلح در جهان است. سازهای که با ارتفاع ۳۰ متر، عمق ۴۲ متر و عرضی ۲۴ متری؛ که گویی به قصد نمایشِ قدرت و شکوه ساخته شده. این بازی ساده، این صداها، به تمامِ تاریخ آن مکان بیاعتناست و اتفاقی هم رخ نمیدهد.
این طاق که برایِ منظورِ دیگری ساختهشده، حالا کارکردی ساده پیدا کرده. فضایِ گذشته، توسطِ این افراد گویی تقلید شده [آنها در این محدوده بازی میکنند] ولی بهشکلی پارودیک. بعید است که آنها برای نمایشی هجوآمیز در حال بازی باشند. آنها در حال بازیِ سادهی فوتبالاند نه خلقِ اثری هنری. همین.
این ویدئویِ کوتاه، شکلی ساده و صریح از طعنه به کلان روایتی بهنام «#تمدن» بشری است. مهم نیست که این بنا، #طاق_کسرا ست. اشکالِ مختلفی از این طعنه را در جایجای جهان میبینیم، در تمامِ فرهنگها و تمدنها، فقط شکلاش فرق دارد و صراحتاش[شنیدن آهنگ #بتهوون از ماشین زباله، خرید مجسمهی بودا و نصبش در یک مال تجاری، برچسب عکس #چگوارا و لوترکینگ روی آدامس و هزاران مثال دیگر]. اینجا، فقط از فرطِ عریان بودن این طعنه، برجستهشدهست وگرنه بهانهایست برای این گزارهی کوتاه که عصرِ حاضر، عصرِ زوالست؛ عصرِ درهمشکستنِ اسطورههای فرهنگی، فروپاشیِ کلانروایتها و ایدئولوژیها، عصرِ مرگِ معیارهایِ اسطورهای و ثابت.
اکنون، گویی #ویروس همجوار با این توپ شده است. به همان صراحت به دیوارههایی میخورد که ساختهشدهاند. صدایِ برخوردها شنیده میشود. چیزهایی دارد میلرزد.
https://www.tg-me.com/joinchat-AAAAAFc01j5hbL0v5ZeWPg
[ابتدا ویدئو را تماشا کنید]
#مسعود_ریاحی : «پارودی» را بهشکل های مختلفی تعریف کردهاند. به نقیضه نیز ترجمهشدهاست؛ نوعی تقلید تمسخرآمیز، تقلیدی که علاوه بر تخریبِ آنچیزی که از آن تقلید میکند، شاملِ نوعی جهتگیری انتقادی نیز هست.
پاردوی یکی از نمودهای هنرِ اصطلاحا پسامدرنیستیست. نمونههای سادهاش نقاشی مونالیزا ست که گاه دارای یک ماسک میشود، یا برایاش سبیل میگذارند، یا موهایی بلوند و امثال این برخوردها.
آنچه اینجا، در این ایوان مدائن در حالِ وقوعاست، نه پرفورمنسی[هنر اجرایی]،پسامدرنیستیست و نه تئاتری خیابانی. بازی کردن عدهای است با توپ، در بی اعتنایی به مکان و روایت درون آن. فوتبالی ساده. همین. اما بهشکلی نمادین، بخشِ بزرگی از آنچیزیست که پارودی در هنرِ پسامدرنیستی قصدِ نشاندادناش را دارد.
اینجا که این افراد توپ را به دیوارههای آن شوت میکنند و صدایی شبیهِ شلیک از آن بلند میشود، یکی از عظیمترین نمونههای طاقهای ساسانیست که بدون قالببندی ساخته شده و بزرگترین آسمانه ی طاقی با مصالح بنایی غیرمسلح در جهان است. سازهای که با ارتفاع ۳۰ متر، عمق ۴۲ متر و عرضی ۲۴ متری؛ که گویی به قصد نمایشِ قدرت و شکوه ساخته شده. این بازی ساده، این صداها، به تمامِ تاریخ آن مکان بیاعتناست و اتفاقی هم رخ نمیدهد.
این طاق که برایِ منظورِ دیگری ساختهشده، حالا کارکردی ساده پیدا کرده. فضایِ گذشته، توسطِ این افراد گویی تقلید شده [آنها در این محدوده بازی میکنند] ولی بهشکلی پارودیک. بعید است که آنها برای نمایشی هجوآمیز در حال بازی باشند. آنها در حال بازیِ سادهی فوتبالاند نه خلقِ اثری هنری. همین.
این ویدئویِ کوتاه، شکلی ساده و صریح از طعنه به کلان روایتی بهنام «#تمدن» بشری است. مهم نیست که این بنا، #طاق_کسرا ست. اشکالِ مختلفی از این طعنه را در جایجای جهان میبینیم، در تمامِ فرهنگها و تمدنها، فقط شکلاش فرق دارد و صراحتاش[شنیدن آهنگ #بتهوون از ماشین زباله، خرید مجسمهی بودا و نصبش در یک مال تجاری، برچسب عکس #چگوارا و لوترکینگ روی آدامس و هزاران مثال دیگر]. اینجا، فقط از فرطِ عریان بودن این طعنه، برجستهشدهست وگرنه بهانهایست برای این گزارهی کوتاه که عصرِ حاضر، عصرِ زوالست؛ عصرِ درهمشکستنِ اسطورههای فرهنگی، فروپاشیِ کلانروایتها و ایدئولوژیها، عصرِ مرگِ معیارهایِ اسطورهای و ثابت.
اکنون، گویی #ویروس همجوار با این توپ شده است. به همان صراحت به دیوارههایی میخورد که ساختهشدهاند. صدایِ برخوردها شنیده میشود. چیزهایی دارد میلرزد.
https://www.tg-me.com/joinchat-AAAAAFc01j5hbL0v5ZeWPg
Telegram
attach 📎
Forwarded from اتچ بات
'' گابو''
به بهانه سالمرگ گابریل گارسیا مارکز
#مسعود_ریاحی : مارکز به هنگام دریافت جایزه نوبل ۱۹۸۲ میگوید: تفسیر واقعیت ما به یاری الگوهایی که با فرهنگ ما بیگانه است، تنها نتیجه ای که دارد این است که ما را بیشتر ناشناخته، کمتر آزاد و بیشتر، منزوی کند.
رئالیسمجادویی مارکز، شکلی از مقاومت است. شکلی از مقاومت در برابرِ سلطهی عقلگرایییی که در پی یکدستسازیاست. ادبیاتِ مارکز، ادبیاتِ قریبکردنِ آنچیزیست که برای عقل غریباست و غریبکردن؛ آنچه قریباست. «شگفتی»ها و «رویا»ها در ادبیاتِ مارکز، ریشه در زیستجهان او دارند. تزریق و فانتزی نیستند برای جذابشدنِ داستان.
در ماکوندویِ صدسالتنهایی، همهچیز آنقدر تازهاست که هنوز چیزها اسم ندارند. این غریبترین شکل خلقِ یک مکاناست در داستانهای مارکز. و در واقع برخورد او با همهی چیزهای قریب در جهان. احتمالا برای همینست که در این مصاحبه نیز میگوید زاویهی دیدش در ماکوندو میماند و به خانه نمیرفت. مارکز، ساکنِ صدسالتنهایی در دهکدهی ماکوندوست. وفادارترین ساکناش، پیش از خلقاش.
آدمهای مارکز، برایِ زیباترین غریقجهان، بزرگترین لباسی را که تا کنون غریقی به تن کرده، میدوزند. مارکز بارها گفته که آنچه نوشتهام، چیزهایی بوده که پدربزرگ و مادربزرگام برای تعریف کرده؛ ما اینها را «باور» داریم؛ کلمبیاییها به من یاد دادند که جور دیگری به واقعیت نگاه کنم و فراطبیعی بودن برخی امور را در زندگی روزمره بپذیرم، تاریخ کلمبیایی سرشار از جادو است و عناصر فرهنگ جادویی از طریق بردگان سیاه از آفریقا و از طریق سوئدیها و آلمانیها و دزدان دریایی انگلیسی به کلمبیا آورده شده است. در هیچ کجای دنیا شما این اندازه التقاط فرهنگی و اجتماع متضاد را نمیبینید.
رئالیسمجادویی مارکزی، جنبهی سویهی سیاسی مهمی دارد. مارکز در مصاحبهای با مندوزا میگوید: خوانندگان اروپایی امکان ندارد آنچه را در ورای رئالیسم جادویی در داستانهای ما وجود دارد بفهمند، زیرا، عقلگرایی آنان مانع از دیدن این نکته میشود که واقعیت فقط به قیمت گوجهفرنگی و تخممرغ محدود نمیشود. زندگی در آمریکای لاتین نشان میدهد که واقعیت، سرشار از چیزهای خارقالعاده است.
مارکز، نویسندهی شگفتیها و نابهنگامی ست؛ لحظات دیرهنگام برای عاشق شدن چونان ماریا دوس پراسه رس. نویسندهی شکلی دیگر از واقعیت. ادبیات مارکز، ادبیات مقاومت در برابر استثمار واقعیت است، مقاومت دربرابر یکدست سازی فرهنگی.
داستانهای مارکز، احیای فرهنگهای به حاشیه رفته است، احیای شگفتی، احیای جادو [نه معنای فانتزی اش]، احیای امیدهای مانده در گذشته.
ناتالیا جینزبورگ دربارهی صدسال تنهایی میگوید :اگر حقیقت داشته باشد که میگويند رمان مرده است یا درحال مردن است پس در این صورت همگی از جا بر خیزیم و به این آخرین رمان سلام بگوییم.
https://www.tg-me.com/joinchat-AAAAAFc01j5hbL0v5ZeWPg
به بهانه سالمرگ گابریل گارسیا مارکز
#مسعود_ریاحی : مارکز به هنگام دریافت جایزه نوبل ۱۹۸۲ میگوید: تفسیر واقعیت ما به یاری الگوهایی که با فرهنگ ما بیگانه است، تنها نتیجه ای که دارد این است که ما را بیشتر ناشناخته، کمتر آزاد و بیشتر، منزوی کند.
رئالیسمجادویی مارکز، شکلی از مقاومت است. شکلی از مقاومت در برابرِ سلطهی عقلگرایییی که در پی یکدستسازیاست. ادبیاتِ مارکز، ادبیاتِ قریبکردنِ آنچیزیست که برای عقل غریباست و غریبکردن؛ آنچه قریباست. «شگفتی»ها و «رویا»ها در ادبیاتِ مارکز، ریشه در زیستجهان او دارند. تزریق و فانتزی نیستند برای جذابشدنِ داستان.
در ماکوندویِ صدسالتنهایی، همهچیز آنقدر تازهاست که هنوز چیزها اسم ندارند. این غریبترین شکل خلقِ یک مکاناست در داستانهای مارکز. و در واقع برخورد او با همهی چیزهای قریب در جهان. احتمالا برای همینست که در این مصاحبه نیز میگوید زاویهی دیدش در ماکوندو میماند و به خانه نمیرفت. مارکز، ساکنِ صدسالتنهایی در دهکدهی ماکوندوست. وفادارترین ساکناش، پیش از خلقاش.
آدمهای مارکز، برایِ زیباترین غریقجهان، بزرگترین لباسی را که تا کنون غریقی به تن کرده، میدوزند. مارکز بارها گفته که آنچه نوشتهام، چیزهایی بوده که پدربزرگ و مادربزرگام برای تعریف کرده؛ ما اینها را «باور» داریم؛ کلمبیاییها به من یاد دادند که جور دیگری به واقعیت نگاه کنم و فراطبیعی بودن برخی امور را در زندگی روزمره بپذیرم، تاریخ کلمبیایی سرشار از جادو است و عناصر فرهنگ جادویی از طریق بردگان سیاه از آفریقا و از طریق سوئدیها و آلمانیها و دزدان دریایی انگلیسی به کلمبیا آورده شده است. در هیچ کجای دنیا شما این اندازه التقاط فرهنگی و اجتماع متضاد را نمیبینید.
رئالیسمجادویی مارکزی، جنبهی سویهی سیاسی مهمی دارد. مارکز در مصاحبهای با مندوزا میگوید: خوانندگان اروپایی امکان ندارد آنچه را در ورای رئالیسم جادویی در داستانهای ما وجود دارد بفهمند، زیرا، عقلگرایی آنان مانع از دیدن این نکته میشود که واقعیت فقط به قیمت گوجهفرنگی و تخممرغ محدود نمیشود. زندگی در آمریکای لاتین نشان میدهد که واقعیت، سرشار از چیزهای خارقالعاده است.
مارکز، نویسندهی شگفتیها و نابهنگامی ست؛ لحظات دیرهنگام برای عاشق شدن چونان ماریا دوس پراسه رس. نویسندهی شکلی دیگر از واقعیت. ادبیات مارکز، ادبیات مقاومت در برابر استثمار واقعیت است، مقاومت دربرابر یکدست سازی فرهنگی.
داستانهای مارکز، احیای فرهنگهای به حاشیه رفته است، احیای شگفتی، احیای جادو [نه معنای فانتزی اش]، احیای امیدهای مانده در گذشته.
ناتالیا جینزبورگ دربارهی صدسال تنهایی میگوید :اگر حقیقت داشته باشد که میگويند رمان مرده است یا درحال مردن است پس در این صورت همگی از جا بر خیزیم و به این آخرین رمان سلام بگوییم.
https://www.tg-me.com/joinchat-AAAAAFc01j5hbL0v5ZeWPg
Telegram
attach 📎