Telegram Web Link
•◇• پشت سر نگاه می‌کنم. مادر پشت پنجره، لب‌ها را غنچه می‌کند. دعای خوانده را به‌ طرفم فوت می‌کند. لبخند می‌زنم. می‌خواهم خانه بمانم. محکم بغلش کنم.
خلوتی کوچه ترسناک است. سرم را در یقه کت فرو می‌کنم. صدای زهرا در گوشم می‌پیچد.(به خونوادم نگو کرونا گرفتم، نیان. مریض می‌شن.)
چشمم پر اشک می‌شود. نور چراغ‌ها درهم می‌رود. جایش خالیست.
آژیر آمبولانس.‌‌‌‌‌...بیمارستان شلوغ....ترس چشمان بیرون‌زده از ماسک...
می‌خواهم فرار کنم. پرستاری بندی است به پایم. قد راست می‌کنم تا قدم بر رد پای زهراها بگذارم...

| فرح‌ناز شیخ بهاالدین زاده

#کلمات_علیه_کرونا

@khodnevis_ir
•◇• داستانکِ [اندوهِ خورشید]

دشت، دامنِ حریرِ بهاری‌اش را چرخاند و با آوازِ قمریِ پرچین باغ، نرم نرمک رقصید. جنگلِ سبز نفسِ عمیقی کشید و مرواریدِ غلطانِ جویبار را به گردنش آویخت.
کوه ابرهای سپید را کنار زد. آسمان پاک و زلال بود. از آن بالا محوِ تماشای راسو، آهو و توله ببر شد که لابه‌لای بوته‌های گل قایم موشک بازی می‌کردند.
خورشید از این‌همه پاکیزگی و خوشبختیِ طبیعت دلش غنج می‌زد اما برای مریضی و خانه‌نشین شدنِ آدم‌ها غمگین بود. بغضش را فرو برد و با خود گفت: آن‌ها دوباره شاد می‌شوند. می‌دانم و امیدوارم همیشه مواظبِ زمین و طبیعتشان باشند. آمین.

| بی‌بی زهرا بهشتی

#کلمات_علیه_کرونا

@khodnevis_ir
•◇• داستانکِ [سبز]

لبخندشو ندیدم هیچ‌وقت اما چشمای سبز رنگش حتی از پشت‌ اون نقاب طلقی که روی صورتش بود می‌درخشید.
هر روز صبح قرصامو میاورد تو اتاق‌ و می‌گفت:
حواست هست کیا پشت اون در منتظرتن، چیزی نمونده تا بتونی دوباره بغلشون کنی!

| داود احمدی‌فر

#کلمات_علیه_کرونا

@khodnevis_ir
•◇• داستانکِ [نوزاد]

کرونا آمد، خیلی نگران شدیم.
نگران بچه!
در خانه ماندیم!
با مرگ کرونا، پسر ما به دنیا آمد!

| مجید حسینی

#کلمات_علیه_کرونا

@khodnevis_ir
•◇• مدت‌ها بود باهم حرف نزده بودند. خودش را قرنطینه کرده بود و خوشحال بود که سالم و سلامت است.
تلفن زنگ خورد، برادرش بود.
- تست کرونای من مثبت است.
ناگهان گویی دنیا بر سرش خراب شد. تب کرد، نفسش تنگ شد. حتی چندتایی سرفه کرد.
مگر فرقی می‌کرد او مریض باشد یا یکی از عزیزانش.
دیگر حسرت گذشته فایده‌ای نداشت.

| نادیا شریفی

#کلمات_علیه_کرونا

@khodnevis_ir
•◇• داستانکِ [رفتگر تنهای شب]

همانطور که جاروی دسته بلندش رو کف خیابون می‌کشید صداى نگران مريَم تمام شب تو گوشِش مي‌پيچيد.
«اگه رفتى سرِ اون كار ديگه برنگرد تو این خونه، این مریضی رحم و مروت حالیش نمی‌شه نمی‌تونم جون خودم و این بچه رو بذارم کف دستت»

| نگین مکاری

#کلمات_علیه_کرونا

@khodnevis_ir
•◇• داستانکِ [ وظیفه]

+ ای بابا می‌گم چیزی نیست بذارید برم.
- آقا شما متوجه نیستی. تبتون از ۳۹ درجه هم بیشتره.
+ خب می‌بینید که سالم جلوی شما ایستادم.
- بله ولی فقط همین لحظه. درضمن معلوم نیست با این وضعیت نگذارید چند نفر سالم سرپا بایستند.
با درماندگی درحالیکه تمام تنش می‌سوخت کنار تخت روی زمین نشست و با گریه گفت: آخه اون بچه‌ها منتظر منن. قرار بود براشون عیدی ببرم.
پرستار درحالیکه فرم بستری را پر می‌کرد گفت: همین که اونجا نمی‌رید خودش عیدیه.

| سارا ملاعباسی

#کلمات_علیه_کرونا

@khodnevis_ir
•◇• امروز خانم‌ جان را مرخص می‌کنند.
هفته پیش، از ترس کرونا، وایتکس و جوهرنمک را باهم قاطی کرده و به جان خانه افتاده که یک‌باره گاز کلر، نفسش را بند می‌آورد و کارش به بیمارستان می‌کشد.
بعد از ساعت‌ها انتظار، بالاخره پزشک بخش، مجوز ترخیص را امضا می‌کند و راهی حسابداری می‌شوم.
چشمم که به صورتحساب بیمارستان می‌افتد، هوش از سرم می پرد.
زیر هزینه بستری، غذا و تجویز داروها، نوشته‌اند:
خسارت تخریب مانیتور، کپسول اکسیژن و تجهیزات اتاق، در اثر شست‌و‌شوی مکرر با وایتکس توسط بیمار!

| محمدحسن مردانی

#کلمات_علیه_کرونا

@khodnevis_ir
•◇• داستانکِ [معجزه]

گرسنگی معده‌اش را به ضعف کِشانده بود، فرصت نکرده بود ناهار بخورد. امروز سرش شلوغ‌تر از همیشه بود.
عقربه‌های ساعتش شانزده عصر را نشان می‌داد. سُرمِ آخرین بیمار را که عوض کرد به بخش استراحت رفت. تلویزیون روشن بود. یکی از مسئولین کشور پشت تریبون اخبار می‌گفت معجزه در حال افتادن است. آمارِ بیمارانِ کرونایی کشور سیر نزولی دارد و این فقط یک معجزه الهی است.
پرستار عرق پیشانی‌اش را پاک کرد و پوزخندی زد.

| نسیم خوب‌آیند

#کلمات_علیه_کرونا

@khodnevis_ir
•◇• داستانکِ [حال دوران]

‏مجله‌ی ماه پیش را پایین آورد و از پشت عینک‌های نزدیک بینش ضربه‌ی ممتد پاهای او را بر کف‌پوش نگاه کرد: سندرم پاهای بی‌قرار هم داریم؟
- ول کن بابابزرگ!
انگشتانش با ناخن‌های نیمه جویده بر صفحه‌ی گوشی سر خورد: قرنطینه!
- مرغ زیرک چون به دام افتد تحمل بایدش!
- می‌خوای بگی حافظ تو این بل بشو هم به کار میاد؟
- آره پسر جان! همیشه به کار میاد!... نمی‌خوای سرت رو از تو اون گردونه‌ی دنیا بیرون بکشی؟
- اعتقاد ندارم بی‌خبری خوش خبریه.
سر تکان داد و بار دیگر به مجله چشم دوخت: دائماً یکسان نباشد حال دوران غم مخور.

| سحر شالباف

#کلمات_علیه_کرونا

@khodnevis_ir
•◇• داستانکِ [دلتنگتم]

یاد روز اوّل بخیر؛ با اون ترس ناز دخترونه‌‌ت پا تو دلم گذاشتی.
دلم برات تنگ شده. برا درد دلا‌ت، برا چرخ زدنمون دور دریاچه.
برا اینکه یه بار دیگه دستتو دور گردنم بگیری و سفیدی دندوناتو تو عکس سلفی ببینم.
برا وقتایی که تکونت می‌دادم تا بستنی قیفی‌ت بیفته و دلم خنک شه.
تو این پنج پنجشنبه‌ که نیومدی، منم هیچ‌جا نرفتم.
دلتنگ لگداتم که دوباره منو شناور کنه.
کاش زودتر ببینمت؛
قُوی پدالی پارک ملّت

| سیدحسن عمادی

#کلمات_علیه_کرونا

@khodnevis_ir
•◇• داستانکِ [ترک عادت]

پسر: راستی پدر شما اون روزارو یادته که آدما همدیگرو بغل می‌کردن، دست می‌دادن، می‌بوسیدن؟
پدر: آره پسرم، تا قبل از اون ویروس لعنتی وضع خیلی فرق داشت.
پسر: الان که دیگه از اون ویروس خبری نیست پس چرا آدما هنوز همو بغل نمی‌کنن، دست نمی‌دن، نمی‌بوسن؟!
پدر: عادت پسرم! ما آدما زود به دوری عادت می‌کنیم.

علی اکبرزاده

#کلمات_علیه_کرونا

@khodnevis_ir
•◇• داستانکِ [دلخوشی]

سرشار از شادی و نشاط شده‌ بود. صدای خنده‌های اخیرش در این دوسال بی‌سابقه بود. آن‌قدر با انرژی حرف می‌زد که شور و شعفش به همه سالمندان آسایشگاه منتقل می‌شد.
دوست پیرمرد: از ترس قاطی کردیا، زدی به سیم آخر.
پیرمرد: ترس؟ نه! دلیل نیومدن بچه‌ها رو فهمیدم. نشنیدی مگه مجری می‌گفت اگه پدر و مادراتونو دوست‌دارید، به دیدنشون نرید.

| نفیسه ملک‌لو

#کلمات_علیه_کرونا

@khodnevis_ir
•◇• چندسالی می‌شد که وسواس داشت.
موقع خرید، بعید بود دست‌هایش خالی از دستکش باشند.
بوی وایتکس و الکل، جای خودشان را به عطر غذاهای جاافتاده‌ی قدیمش داده بودند.
خانه‌اش همیشه خالی از مهمان و رفت و آمد بود.
«کرونا» که آمد خیالش راحت شد. حالا او هم جزء مردم عادی بود.

| عطیه پاک آیین

#کلمات_علیه_کرونا

@khodnevis_ir
•◇• داستانکِ [من یک پرستارم]

مادربزرگ دعای در امان ماندن از بیماری می‌خواند و فوت می‌کند روی صورتم...مادرم اسپند دود می‌کند و دور سرم می‌چرخاند...پدرم عینکش را جابجا می‌کند و پوزخند می‌زند: این کارا چیه؟ دخترجان! اون ویتامین‌ها رو بخور...جنگ، جنگِ سیستم دفاعی بدنه...مگه عصر حجره...
من از دور با دستانم برایشان قلب می‌فرستم و از زیر قرآن و نگاه‌های نم‌دار مادر رد می‌شوم.
این شاید آخرین رفتنم باشد.
تا امروز دو تا از همکاران نزدیکم بیماری را تاب نیاورده‌اند. من اما، هنوز دچارش هم نشده‌ام.
به دعای مادربزرگ و دود دلواپسی‌های مادر یا لشکر ویتامین‌های پدر؟ نمی‌دانم.
هرچه هست من هنوز زنده‌‌ام و سنگربانی می‌کنم.

| مرضیه کوکبی

#کلمات_علیه_کرونا

@khodnevis_ir
•◇• داستانکِ [عذاب وجدان]

- محسن یادته بچه بودیم کبریت می‌آوردیم از خونه همشونو باهم تو جعبش آتیش می‌زدیم؟
محسن: آره داداش. چه کیفی می‌داد!
- دیشب چه خوابی دیدم! خواب دیدم کل آدمای شهر شبیه چوب کبریت شدن با کلاه‌های گوگردی، این ویروسه هم شبیه غول شده همه رو جمع کرده کنارهم، منو برداشت که بزنه به جعبه کبریتش که همه رو یه جا آتیش بزنه که یهو از خواب پریدم!
محسن: پاشو ببینم حالا یه شب به جات شیفت وایسادم عذاب وجدان گرفتی فکر کردی یه پرستار یه مرخصی بگیره کل شهر کرونا می‌گیرن!

| مجید حسینی

#کلمات_علیه_کرونا

@khodnevis_ir
•◇• داستانکِ [مرز]

مرد با آستین روپوش سفیدش عرق پیشانی‌اش را خشک کرد. لحظه‌ای چشم دوخت به کره جغرافیایی روی میز.
"خدایا به امید تو"
محلول را به آرامی و با دقت هرچه تمام‌تر توی شیشه ریخت.
زنگ تلفن همراهش بلند شد.
"نگران پول نباش هر چقدر بخوای...فقط زودتر دکتر. با این داروی درمان کرونا، دنیا توی چنگ ماست..."
دکمه را فشار داد. بوق. بوق. بوق...
کره جغرافیایی را از روی میز برداشت و محکم در بغلش فشرد.
قطره‌های اشک روی گونه‌هایش سُرخوردند و روی نقشه کشورهای جهان افتادند.

| محمدرضا پاکزادان

#کلمات_علیه_کرونا

@khodnevis_ir
•◇• پرستار گفت: تبریک می‌گم پسرت بدنیا اومد. ذوق‌زده گفتم: اسمشو می‌ذارم امید.
از بیمارستان خارج شدم. گونی رو روی دوچرخه‌ام محکم کردم و به سمت محل خرید بازیافتی‌ها رفتم و حاصل زحمت شب گذشته‌ام رو فروختم. با شیرینی به سمت بیمارستان برمی‌گشتم که تلفن همراهم زنگ خورد. برادرم گفت: جواب تست کرونای تو مثبت شده.
با بغض گفتم ولی من هنوز پسرم رو ندیدم.

| پروین جنتی

#کلمات_علیه_کرونا

@khodnevis_ir
•◇• داستانکِ [طبیعت علیه بشر]

کاجِ غول‌پیکرِ پوسیده، رودخونه‌ی کم‌آب و ابرِ خسته همگی به شیر نگاه کردن.
شیر پیر و نحیف که داشت به خاک خشک‌شده‌ی زیر پاش آروم چنگ می‌زد، ایستاد و گفت: می‌دونم این دفعه نوبت ماست، به‌هرحال اونا ما رو از شماها بیشتر...
رودخونه توی حرفش پرید و گفت: نه عالی‌جناب، درواقع این افتخاریه که نصیب شما شده. اونا دشمن همه‌ی ما هستن!
شیر با پوزخند گفت: اتفاقا منم این کار رو به کسی‌ سپردم که بنظرشون خیلی هم نحس و احمقه!
همه با خوشحالی به هم نگاه کردن. خفاش وارد جمع شد، بالای سرشون چرخی زد و به سمت ماموریتش پرواز کرد!

| آرزو قائدامینی

#کلمات_علیه_کرونا

@khodnevis_ir
•◇• داستانکِ [دست‌فروش]

بساط دست‌فروشی را جمع کرد، پشت موتورش گذاشت و زودتر از قبل به خانه برگشت. با شیوع کرونا دیگر کسی در خیابان‌ها پرسه نمی‌زد. باید برای شام چیزی می‌خرید اما وقتی از مغازه بیرون آمد، پلاستیک‌های بزرگی را به دسته‌های موتورش آویزان کرد و به سمت آدرس‌هایی که در دست داشت رفت. با دستمزد روز اول کارش در سوپرمارکت، فردا می‌توانست اسباب‌بازی مورد علاقه پسرش را که مدت‌ها پیش به او قول داده بود بخرد. از خستگی جلوی تلویزیون خوابید. اخبارگو می‌گفت: طبق مصوبه دولت از فردا همه مغازه‌ها به جز فروشندگان موادغذایی ملزم به تعطیلی هستند.

| فاطمه السادات شه‌روش

#کلمات_علیه_کرونا

@khodnevis_ir
2024/09/24 09:17:28
Back to Top
HTML Embed Code: