•◇• داستانکِ [اذن خدا]
از صبح تا شب میشورم و میسابم و ضدعفونی میکنم، ولی چه فایده؟ شما با بیرون رفتناتون همشو به باد میدین..
- ای بابا! مادر من عمر دست خداست. تا اون نخواد برگی از درخت نمیفته.
- برگی از درخت یعنی خدا مقرر کرده اگه فشاری به یک اندازهی معین به برگ بیاد از درخت بیفته...حالا این فشار میتونه با هر چیزی بیاد و اذن خدا جاری بشه...ما نباید خودمون رو تو معرض اون فشاره قرار بدیم و مرگمون رو بندازیم گردن خدا...
| مرضیه کوکبی
#کلمات_علیه_کرونا
@khodnevis_ir
از صبح تا شب میشورم و میسابم و ضدعفونی میکنم، ولی چه فایده؟ شما با بیرون رفتناتون همشو به باد میدین..
- ای بابا! مادر من عمر دست خداست. تا اون نخواد برگی از درخت نمیفته.
- برگی از درخت یعنی خدا مقرر کرده اگه فشاری به یک اندازهی معین به برگ بیاد از درخت بیفته...حالا این فشار میتونه با هر چیزی بیاد و اذن خدا جاری بشه...ما نباید خودمون رو تو معرض اون فشاره قرار بدیم و مرگمون رو بندازیم گردن خدا...
| مرضیه کوکبی
#کلمات_علیه_کرونا
@khodnevis_ir
•◇• داستانکِ [شکوفه]
تلویزیون باز هم گفت: درخانه بمانید.
بیرون را نگاه کرد.
شکوفههای درخت توی حیاط، آفتاب میگرفتند.
| حمیدرضا قاسمی ندوشن
#کلمات_علیه_کرونا
@khodnevis_ir
تلویزیون باز هم گفت: درخانه بمانید.
بیرون را نگاه کرد.
شکوفههای درخت توی حیاط، آفتاب میگرفتند.
| حمیدرضا قاسمی ندوشن
#کلمات_علیه_کرونا
@khodnevis_ir
•◇• قیافهی پیرزن براش آشنا بود. حس میکرد اون رو یه جایی دیده اما نمیدونست کجا. بعد از ۱۶ ساعت تایم استراحتش شروع شد. تمام ذهنش درگیر بود. یک لحظه تصویرش از جلوی چشماش پاک نمیشد. خودش هم نمیدانست چرا اینقدر ذهنش درگیر او شده است. چشمهایش ازخستگی روی هم افتاد.
نمیدونست چند دقیقه خوابیده بود که از خواب پرید.
یادش آمد پیرزن را کجا دیده، سرپلذهاب، دو سال پیش زلزله، کانکس نارنجی.
لباسهای مخصوص را پوشید و به بخش رفت. روی تخت یه بیمار دیگه بود. همکارش گفت: فوت کرد.
با خودش گفت: کاش قرصی هم رنگ کانکس پیرزن پیدا میشد برای این بیماری که کابوس شده برایمان.
| مهری خسروی
#کلمات_علیه_کرونا
@khodnevis_ir
نمیدونست چند دقیقه خوابیده بود که از خواب پرید.
یادش آمد پیرزن را کجا دیده، سرپلذهاب، دو سال پیش زلزله، کانکس نارنجی.
لباسهای مخصوص را پوشید و به بخش رفت. روی تخت یه بیمار دیگه بود. همکارش گفت: فوت کرد.
با خودش گفت: کاش قرصی هم رنگ کانکس پیرزن پیدا میشد برای این بیماری که کابوس شده برایمان.
| مهری خسروی
#کلمات_علیه_کرونا
@khodnevis_ir
•◇• داستانکِ [امیدش نا ندارد]
حیاط پشتی زمستان بود، برف بود و بوران. زوزهی باد امان نمیداد و تب داغی از سرما در جانش رخنه کرده بود. سایهی مرگ بر روی ریههایش جولان میداد؛ پیرزن اما، حافظهاش به قدمت تاریخ بود.
میدانست این زمستان هم نای ماندن ندارد، تسلیم "امید" که میشود دیگر پای ماندن هم ندارد…!
تک سرفهای کرد و با یک بازدم عمیق، ترس را از درون ریههایش بر روی تاریکی شب پاشید.
بدون اینکه به پشت سرش نگاه کند به سمت حیاط جلویی پا تند کرد.
بهار بود، از دودکش خانهها عطر نان پخته بلند میشد.
بوی مست شکوفههای سیب همراه نسیم تا سر کوچه باغ میرفت.
دم عمیقی گرفت و ریههایش را پر کرد از شوق زندگی. عجب عطری داشت؛ بهار نارنج دمکردهاش در فنجان…
| ماریا نصیری
#کلمات_علیه_کرونا
@khodnevis_ir
حیاط پشتی زمستان بود، برف بود و بوران. زوزهی باد امان نمیداد و تب داغی از سرما در جانش رخنه کرده بود. سایهی مرگ بر روی ریههایش جولان میداد؛ پیرزن اما، حافظهاش به قدمت تاریخ بود.
میدانست این زمستان هم نای ماندن ندارد، تسلیم "امید" که میشود دیگر پای ماندن هم ندارد…!
تک سرفهای کرد و با یک بازدم عمیق، ترس را از درون ریههایش بر روی تاریکی شب پاشید.
بدون اینکه به پشت سرش نگاه کند به سمت حیاط جلویی پا تند کرد.
بهار بود، از دودکش خانهها عطر نان پخته بلند میشد.
بوی مست شکوفههای سیب همراه نسیم تا سر کوچه باغ میرفت.
دم عمیقی گرفت و ریههایش را پر کرد از شوق زندگی. عجب عطری داشت؛ بهار نارنج دمکردهاش در فنجان…
| ماریا نصیری
#کلمات_علیه_کرونا
@khodnevis_ir
•◇• داستانکِ [منِ بی او]
اینجا همه یک شکلند. فقط از چشمهایشان، زیرِ عینکهایی که میزنند، میتوانی بشناسی که دکتر محبی است یا خانم ستاری یا آن خانمِ بداخلاق که اصلا اتیکت هم ندارد!
- تو که هنوز اینجایی؟
دکتر محبی است! از چینی که کنار چشمان درشت و قهوهایاش میافتد، میشناسمش!
- بله! منتظر اجازه ترخیص شمام...
مُهرش را روی برگه ترخیص میزند و میگوید:
- بیا که توام رفتنی شدی! روز اول که اومدی نگفتم همه چیز خوب میشه؟
با بُغضی که چندین روز بود لانه کرده بود کُنجِ گلویم، میگویم:
- جنینی که قلبش درون شکم مادرش ایستاد، آن هم بعد ۱۱ سال چه؟ آن هم خوب میشود؟
| مبارکه اکبرنیا
#کلمات_علیه_کرونا
@khodnevis_ir
اینجا همه یک شکلند. فقط از چشمهایشان، زیرِ عینکهایی که میزنند، میتوانی بشناسی که دکتر محبی است یا خانم ستاری یا آن خانمِ بداخلاق که اصلا اتیکت هم ندارد!
- تو که هنوز اینجایی؟
دکتر محبی است! از چینی که کنار چشمان درشت و قهوهایاش میافتد، میشناسمش!
- بله! منتظر اجازه ترخیص شمام...
مُهرش را روی برگه ترخیص میزند و میگوید:
- بیا که توام رفتنی شدی! روز اول که اومدی نگفتم همه چیز خوب میشه؟
با بُغضی که چندین روز بود لانه کرده بود کُنجِ گلویم، میگویم:
- جنینی که قلبش درون شکم مادرش ایستاد، آن هم بعد ۱۱ سال چه؟ آن هم خوب میشود؟
| مبارکه اکبرنیا
#کلمات_علیه_کرونا
@khodnevis_ir
•◇• داستانکِ [داس مه نو]
درحالیکه به سختی نفس میکشید از پنجره بیمارستان، آسمان را نگاه کرد. هلال ماه وسط آسمان افتاده بود.
ناگهان داس فرشته مرگ را دید که بر هلال ماه منطبق شده است. یاد مسافرت اول عیدش افتاد و تنها زمزمه کرد:
مزرع سبز فلک دیدم و داس مه نو
یادم از کشته خویش آمد و هنگام درو
| سارا ملاعباسی
#کلمات_علیه_کرونا
@khodnevis_ir
درحالیکه به سختی نفس میکشید از پنجره بیمارستان، آسمان را نگاه کرد. هلال ماه وسط آسمان افتاده بود.
ناگهان داس فرشته مرگ را دید که بر هلال ماه منطبق شده است. یاد مسافرت اول عیدش افتاد و تنها زمزمه کرد:
مزرع سبز فلک دیدم و داس مه نو
یادم از کشته خویش آمد و هنگام درو
| سارا ملاعباسی
#کلمات_علیه_کرونا
@khodnevis_ir
•◇• مردجوان نگاه تقدیرآمیزی به همسرش کرد. کاغذ و قلم را روی زمین گذاشت و گفت: درست میگفتی عزیزم، یک ساعت فکرکردن مفیدتر از یک عمر تلاش بیهدفه. تو این دوسال بعد از ازدواجمون هرروز صبح زود پشت فرمون مینشستم تا ده شب توی خیابونا کلاج و ترمز میکردم و با مردم سروکله میزدم و از ترافیک و گرونی مینالیدم. اما این چندروز که مجبور به قرنطینهی خونگی بودیم. فرصت خوبی بود. نشستم فکر کردم تواناییها و خواستههام رو نوشتم با چندتا از دوستام مشورت کردم، یه تصمیم تازه گرفتم.
میخواهیم با دوتا از دوستام، یه کار تولیدی آبرومند و کوچیک راه بندازیم.
| فرزانه نکو
#کلمات_علیه_کرونا
@khodnevis_ir
میخواهیم با دوتا از دوستام، یه کار تولیدی آبرومند و کوچیک راه بندازیم.
| فرزانه نکو
#کلمات_علیه_کرونا
@khodnevis_ir
•◇• داستانکِ [زندگیام بوی چاپخانه نمیدهد]
میگویند: "به خانه برگردید. چاپخانه تعطیل است و تا اطلاع ثانوی - بر اساس قوانین ستاد مبارزه با کرونا - روزنامه الکترونیکی تولید میشود."
گوشیاش زنگ میخورد و دخترش میگوید: "بابایی! امشب سبزیپلو ماهی بخوریم؟ ماهی میخری؟"
مینشیند کنار حوضچه ماهیهای پارک شهر و اشکهایش در ردِ بال بال زدن ماهیها در لجنِ کف حوضچه گم میشود.
| گالیا توانگر
#کلمات_علیه_کرونا
@khodnevis_ir
میگویند: "به خانه برگردید. چاپخانه تعطیل است و تا اطلاع ثانوی - بر اساس قوانین ستاد مبارزه با کرونا - روزنامه الکترونیکی تولید میشود."
گوشیاش زنگ میخورد و دخترش میگوید: "بابایی! امشب سبزیپلو ماهی بخوریم؟ ماهی میخری؟"
مینشیند کنار حوضچه ماهیهای پارک شهر و اشکهایش در ردِ بال بال زدن ماهیها در لجنِ کف حوضچه گم میشود.
| گالیا توانگر
#کلمات_علیه_کرونا
@khodnevis_ir
•◇• داستانکِ [کرونا شرکتها رو تعطیل کرد!]
یه تیکه کوچیک ماهی سرخشده رو گذاشت جلوی دخترک و خودش هم شروع به خوردن نون و چند تیکه گوجه سرخشده کرد.
دخترک یه نگاهی بهش کرد و گفت: بابا تو چرا ماهی نمیخوری؟ مگه تو ماهی خوشمزه دوس نداری؟
نگاهش کرد و گفت: دوست دارم عزیزم اما تو رو بیشتر دوس دارم!
| پیروز صفائیان
#کلمات_علیه_کرونا
@khodnevis_ir
یه تیکه کوچیک ماهی سرخشده رو گذاشت جلوی دخترک و خودش هم شروع به خوردن نون و چند تیکه گوجه سرخشده کرد.
دخترک یه نگاهی بهش کرد و گفت: بابا تو چرا ماهی نمیخوری؟ مگه تو ماهی خوشمزه دوس نداری؟
نگاهش کرد و گفت: دوست دارم عزیزم اما تو رو بیشتر دوس دارم!
| پیروز صفائیان
#کلمات_علیه_کرونا
@khodnevis_ir
•◇• داستانکِ [لطفا نزدیک نشو]
میگویند برایت آدمها باهم فرقی ندارند ولی بگذار برایت فرقش را بگویم. پدرم میخواهد در خانه بماند. او هم جانش را دوست دارد ولی ما را بیشتر. از چشمانش شرمندگیاش را میخوانم. میدانی چرا وقتی سفره پهن میشود پدرم سر به زیر دارد؟ امروز دیگر پدر قرنطینهاش را میشکند. بهخاطر آوردن نان بر سر سفرهی امشبمان. کاش به او نزدیک نشوی کاش بدانی او مجبور است. به پدرم نزدیک نشو لطفا...
| بهاره کوثری
#کلمات_علیه_کرونا
@khodnevis_ir
میگویند برایت آدمها باهم فرقی ندارند ولی بگذار برایت فرقش را بگویم. پدرم میخواهد در خانه بماند. او هم جانش را دوست دارد ولی ما را بیشتر. از چشمانش شرمندگیاش را میخوانم. میدانی چرا وقتی سفره پهن میشود پدرم سر به زیر دارد؟ امروز دیگر پدر قرنطینهاش را میشکند. بهخاطر آوردن نان بر سر سفرهی امشبمان. کاش به او نزدیک نشوی کاش بدانی او مجبور است. به پدرم نزدیک نشو لطفا...
| بهاره کوثری
#کلمات_علیه_کرونا
@khodnevis_ir
•◇• داستانکِ [سکوی مَرمَر]
با تنی برهنه بر روی سکوی مَرمَر مینشیند و از سرما در خود مچاله میشود. فریاد میزند: کسی نیست!
با چشمانی پر از اشک میگوید: یک عمر شُستم، پیر و جوون، مریض و سالم، تصادفی و سکتهای، حتی کرونایی! حالا که نوبت خودم شده هیشکی نیست! تا کی باید اینجا منتظر باشم!
و فریاد میزند: اَه.
یکدفعه از خواب میپرد.
- چته پ! چرا داد میزنی!
- زندهام!
- ها زندهای، پاشو در غسالخونه اموات صف کشیدن.
- وای! کرونا! اموات کرونا رو آوردن!
- نه بابا، کرونا که چندساله تموم شده! اموات پرایده.
| زینب گلستانی
#کلمات_علیه_کرونا
@khodnevis_ir
با تنی برهنه بر روی سکوی مَرمَر مینشیند و از سرما در خود مچاله میشود. فریاد میزند: کسی نیست!
با چشمانی پر از اشک میگوید: یک عمر شُستم، پیر و جوون، مریض و سالم، تصادفی و سکتهای، حتی کرونایی! حالا که نوبت خودم شده هیشکی نیست! تا کی باید اینجا منتظر باشم!
و فریاد میزند: اَه.
یکدفعه از خواب میپرد.
- چته پ! چرا داد میزنی!
- زندهام!
- ها زندهای، پاشو در غسالخونه اموات صف کشیدن.
- وای! کرونا! اموات کرونا رو آوردن!
- نه بابا، کرونا که چندساله تموم شده! اموات پرایده.
| زینب گلستانی
#کلمات_علیه_کرونا
@khodnevis_ir
•◇• داستانکِ [فاصله]
مقابل قصابی توقف کرد؛
برجهای سر به فلک کشیده مانع از تابش انوار خورشید به آسفالت سرد خیابان میشدند.
مرد جوان با کراوات قرمز و کفشهای مشکی پانخورده؛ از ماشینش پایین آمد و در جایگاه مشخص شده در صف ایستاد؛ و به نفر جلوییاش گفت:
فاصله گذاری اجتماعی! تصمیم درستی بود؛ باید خیلی زودتر اجرا میشد.
پیرمرد؛ لنگ لنگان، چرخدستیاش را حرکت داد و زیر لب گفت:
این طرح سالهاست اجرا شده است...!
| علیرضا میرزائی
#کلمات_علیه_کرونا
@khodnevis_ir
مقابل قصابی توقف کرد؛
برجهای سر به فلک کشیده مانع از تابش انوار خورشید به آسفالت سرد خیابان میشدند.
مرد جوان با کراوات قرمز و کفشهای مشکی پانخورده؛ از ماشینش پایین آمد و در جایگاه مشخص شده در صف ایستاد؛ و به نفر جلوییاش گفت:
فاصله گذاری اجتماعی! تصمیم درستی بود؛ باید خیلی زودتر اجرا میشد.
پیرمرد؛ لنگ لنگان، چرخدستیاش را حرکت داد و زیر لب گفت:
این طرح سالهاست اجرا شده است...!
| علیرضا میرزائی
#کلمات_علیه_کرونا
@khodnevis_ir
•◇• داستانکِ [قانون سوم نیوتون]
خلاصه اخبار:
- در آتشسوزی جنگلهای استرالیا نیم میلیارد حیوان از بین رفت.
- شاخص آلودگی هوا این هفته به بیشترین حد رسید.
آیدا کنترل تلوزیون را از روی دسته مبل قاپید. کانال را عوض کرد.
پدر گفت: داشتم نگاه میکردم.
- نگاه کردن نداره. هر روز تکرار میشه.
- بچه مگه تو امتحان فیزیک نداری؟
- خوندم.
- بگو ببینم قانون سوم نیوتون؟
نگاهش کرد، بدون اینکه پلک بزند گفت:
هر عملی را عکسالعملی است، مساوی با آن و در جهت خلاف آن.
لبخند پیروزمندانهای زد و کنترل را پس داد.
ادامه خبر:
- ویروس ناشناخته که تمام جهان را درگیر خود کرده.
| رویا فرامرزی
#کلمات_علیه_کرونا
@khodnevis_ir
خلاصه اخبار:
- در آتشسوزی جنگلهای استرالیا نیم میلیارد حیوان از بین رفت.
- شاخص آلودگی هوا این هفته به بیشترین حد رسید.
آیدا کنترل تلوزیون را از روی دسته مبل قاپید. کانال را عوض کرد.
پدر گفت: داشتم نگاه میکردم.
- نگاه کردن نداره. هر روز تکرار میشه.
- بچه مگه تو امتحان فیزیک نداری؟
- خوندم.
- بگو ببینم قانون سوم نیوتون؟
نگاهش کرد، بدون اینکه پلک بزند گفت:
هر عملی را عکسالعملی است، مساوی با آن و در جهت خلاف آن.
لبخند پیروزمندانهای زد و کنترل را پس داد.
ادامه خبر:
- ویروس ناشناخته که تمام جهان را درگیر خود کرده.
| رویا فرامرزی
#کلمات_علیه_کرونا
@khodnevis_ir
•◇• در بیمارستان پرستار رو به دکتر کرد و گفت: دیشب، شب سختی داشت ولی الان وضعیتش پایدار است، خانمش هم در بخش بی بستری است وضع عمومیش خوب نیست...
اشک در چشمانش جمع شد. یاد روز آخر سال افتاد که برای خرید به بازار بزرگ شهر رفتند، خیلی خوش گذشت، همه لوازم موردنیاز عید را خریدند، حتی لباس مهمانی را. تازه غذا هم دو نفری بیرون خوردند.
در برگشت صدای دستفروشان مترو نگذاشت صحبت خانمش را فراموش کند که میگفت: دیدی کرونا الکی بود، رفتیم، کلی خوش گذشت و هیچ بلایی هم سرمان نیامد...
| علیرضا دربندی
#کلمات_علیه_کرونا
@khodnevis_ir
اشک در چشمانش جمع شد. یاد روز آخر سال افتاد که برای خرید به بازار بزرگ شهر رفتند، خیلی خوش گذشت، همه لوازم موردنیاز عید را خریدند، حتی لباس مهمانی را. تازه غذا هم دو نفری بیرون خوردند.
در برگشت صدای دستفروشان مترو نگذاشت صحبت خانمش را فراموش کند که میگفت: دیدی کرونا الکی بود، رفتیم، کلی خوش گذشت و هیچ بلایی هم سرمان نیامد...
| علیرضا دربندی
#کلمات_علیه_کرونا
@khodnevis_ir
•◇• داستانکِ [خیلی دور خیلی نزدیک]
- من بابام رو میخوام.
- مامان، بابا شب میاد.
- چند تا شدن؟
- هزارتا.
- برادرا کمک خواهران کنند باید به روزی دو هزارتا ماسک برسونیم.
- چندتا محله دیگه مونده واسه ضدعفونی کردن، بچهها کیخستشه؟
یک صدا صدای دشمن بلند میشود.
وارد خانه که میشود، دستهایش را تمیز میکند و از راه دور محمدحسین را نگاه میکند که خوابیده است. آرام میگوید: هر چی دورتر باشم بهتره.
بعد کنار در، پتو را روی سرش میکشد و میخوابد.
- من بابام رو میخوام.
- مامان، بابا شب میاد.
| میثم محمدی
#کلمات_علیه_کرونا
@khodnevis_ir
- من بابام رو میخوام.
- مامان، بابا شب میاد.
- چند تا شدن؟
- هزارتا.
- برادرا کمک خواهران کنند باید به روزی دو هزارتا ماسک برسونیم.
- چندتا محله دیگه مونده واسه ضدعفونی کردن، بچهها کیخستشه؟
یک صدا صدای دشمن بلند میشود.
وارد خانه که میشود، دستهایش را تمیز میکند و از راه دور محمدحسین را نگاه میکند که خوابیده است. آرام میگوید: هر چی دورتر باشم بهتره.
بعد کنار در، پتو را روی سرش میکشد و میخوابد.
- من بابام رو میخوام.
- مامان، بابا شب میاد.
| میثم محمدی
#کلمات_علیه_کرونا
@khodnevis_ir
•◇• داستانکِ [نگاه]
بعد چند روز کار مداوم ماسک رو درآورد و به آینه خیره شد. انگشتش رو کشید رو شیشه، و خط روی گونهاش رو لمس کرد. از وقتی که خودش رو فراموش کرده بود و پشت آینه وقتش رو صرف نمیکرد، بیشتر دیده میشد!
| محمدرضا هوری
#کلمات_علیه_کرونا
@khodnevis_ir
بعد چند روز کار مداوم ماسک رو درآورد و به آینه خیره شد. انگشتش رو کشید رو شیشه، و خط روی گونهاش رو لمس کرد. از وقتی که خودش رو فراموش کرده بود و پشت آینه وقتش رو صرف نمیکرد، بیشتر دیده میشد!
| محمدرضا هوری
#کلمات_علیه_کرونا
@khodnevis_ir
•◇• داستانکِ [نیازهای پس از قرنطینه]
آره دیشب بود به مادربزرگ زنگ زدم بهش گفتم به اندازه تمام روزهای قرنطینه که ندیدمت بهم بغل بدهکاری.
من به بغل تو محتاجم مادربزرگ.
| فاطمه واعظ معروفی
#کلمات_علیه_کرونا
@khodnevis_ir
آره دیشب بود به مادربزرگ زنگ زدم بهش گفتم به اندازه تمام روزهای قرنطینه که ندیدمت بهم بغل بدهکاری.
من به بغل تو محتاجم مادربزرگ.
| فاطمه واعظ معروفی
#کلمات_علیه_کرونا
@khodnevis_ir
•◇• 13بدر بود. دوباره رفتیم کنار نهر بهمنشیر. انگار همه مردم آبادان ریخته بودند آنجا. جای خالی پیدا کردیم. بساطمان را چیدیم همانجا.
بوی ماهی کبابشده میآمد. صدای خندهی دستهجمعی یکهو بلند میشد.
ماما میگوپلو پخته بود. بعد از ناهار سرم را گذاشتم روی پاش. آفتاب از لابهلای نخلها گرمم میکرد. کمکم بدنم داغ داغ شد. الان که فصل شرجی و گرما نیست. کلافه شدم. موهای خیسِ عرقم پیچیده بود دور گردنم. صدای قایق موتوری از خواب پراندم…
دوباره تب کردم. هوای بیمارستان خفه است. دوباره سرفهها حلقه شدند دور گردنم.
پرستار!
نفس…
اکسیژن…
نفس...
| مریم شیروی
#کلمات_علیه_کرونا
@khodnevis_ir
بوی ماهی کبابشده میآمد. صدای خندهی دستهجمعی یکهو بلند میشد.
ماما میگوپلو پخته بود. بعد از ناهار سرم را گذاشتم روی پاش. آفتاب از لابهلای نخلها گرمم میکرد. کمکم بدنم داغ داغ شد. الان که فصل شرجی و گرما نیست. کلافه شدم. موهای خیسِ عرقم پیچیده بود دور گردنم. صدای قایق موتوری از خواب پراندم…
دوباره تب کردم. هوای بیمارستان خفه است. دوباره سرفهها حلقه شدند دور گردنم.
پرستار!
نفس…
اکسیژن…
نفس...
| مریم شیروی
#کلمات_علیه_کرونا
@khodnevis_ir
•◇• داستانکِ [چارهای نداشتم]
دیگر خسته شده بودم. نفسهایم پشت میلههای ماسک نفس کشیدنش را فراموش کرده بود. نمیتوانستم خود را قانع کنم و مدام با خود تکرار میکردم من که هیچ گناهی مرتکب نشدهام، پس چرا باید اینگونه تاوان پس دهم و محبوس بمانم در کنج زندان؟! اما چارهای نداشتم؛ باید سرنوشتم را قبول میکردم و تنها میماندم با کیتهای تشخیص کرونا و چهاردیواری آزمایشگاه این بیمارستان.
| پروین قوامی
#کلمات_علیه_کرونا
@khodnevis_ir
دیگر خسته شده بودم. نفسهایم پشت میلههای ماسک نفس کشیدنش را فراموش کرده بود. نمیتوانستم خود را قانع کنم و مدام با خود تکرار میکردم من که هیچ گناهی مرتکب نشدهام، پس چرا باید اینگونه تاوان پس دهم و محبوس بمانم در کنج زندان؟! اما چارهای نداشتم؛ باید سرنوشتم را قبول میکردم و تنها میماندم با کیتهای تشخیص کرونا و چهاردیواری آزمایشگاه این بیمارستان.
| پروین قوامی
#کلمات_علیه_کرونا
@khodnevis_ir
•◇• داستانک [قسط بانک]
- بابا؟ از امشب دیگه غصهی قسط بانک رو نمیخوری؟
- خیاطی رو بستم باباجون، چرا غصه نخورم؟ الان عقب میندازند، پسفردا چی؟ بعد کرونا از کجا بیارم بدم؟
از کنارش بلند شدم و طرف قُلَک کوچکم رفتم و با چکش به جانش افتادم، باز شد و پولهایش بیرون ریخت، زیاد نبود اما، همه را با دستهای کوچکم جمع کردم و توی دست پینه بستهی پدرم جا دادم و گفتم: دیگه غصه نخور، همش مال خودت!
| شکیبا زارعزاده
#کلمات_علیه_کرونا
@khodnevis_ir
- بابا؟ از امشب دیگه غصهی قسط بانک رو نمیخوری؟
- خیاطی رو بستم باباجون، چرا غصه نخورم؟ الان عقب میندازند، پسفردا چی؟ بعد کرونا از کجا بیارم بدم؟
از کنارش بلند شدم و طرف قُلَک کوچکم رفتم و با چکش به جانش افتادم، باز شد و پولهایش بیرون ریخت، زیاد نبود اما، همه را با دستهای کوچکم جمع کردم و توی دست پینه بستهی پدرم جا دادم و گفتم: دیگه غصه نخور، همش مال خودت!
| شکیبا زارعزاده
#کلمات_علیه_کرونا
@khodnevis_ir