Telegram Web Link
روزهاٰت رو طبق معمول میگذرونی، از تخت بیرون میای و برای خودت چای کهنه میریزی، لَخ لَخ‌کنان برای ناٰهار برنج دم میذاری و یه دستی لای موهای آشفته‌ت میبَری، یه پیراهن رندوم از بین رگال‌ها بیرون میکشی و همونجور که دکمه‌هاش رو میبندی با دوستت که صداش رو اسپیکره صحبت میکنی، شاید حتی گاهاً بخندی. از خونه بیرون میزنی، سرت رو گرمِ کار و بارت میکنی، به رو خودت نمیاٰری که «داری بروت نمیاری!»، سرریز از انکاٰری، تا پشتِ لب بی‌قرار!

مسیرِ همیشگیت رو تا خونه هلک و هلک برمیگردی، کلید میندازی و پا میذاری تو یه اتاق که چله‌ی تابستونشم سرده. همه اونچه که کل روز پَسِش زدی میخوره تو سینه‌ت. اولیش سایه‌ی دستهای نحیف منه رو یقه‌ت که کتت رو کنار میزنه و صداٰی نرمم که میپرسه:« کارت چطور بود؟» لب باز میکنی جواٰب بدی، که یادم (یاٰدْ،خاطره، آنچه دیگر نباشد) سُر میخوره تا اتاق، کتت رو آویز درب میکنه. صداٰم کمی دور شده. دوباره میپرسه:«دیدی پیرهنت به تنِ من بیشتر نشست؟» ساٰیه، لاغر و سیاهه. تاب میخوره و گاها تصویر یه دختر با موهای بلند میشه.

تصویرِ من که اینبار تا بخودت بیای، پشتِ گاز ایستاده. صداٰ نجواگونه میخنده و میگه:«خورشت بار گذاشتم، بیا رنگش رو ببین.» پاهات فرو رفته تو موکت‌های خاکستری، دلت هَم میخوره و دهنت مزه زُهم میگیره. میپرسی:«برگشتی بمونی؟» سایه میچرخه و اینبار تصویرِ دامن پیلیسه، دور یه جفت ساق پای کشیده میشه. میاد نزدیک، تو صورتِ یکپارچه سیاهش که چشمی پیدا نیست، نگاه غمگینش رو میبینی. لال شده و نم نم شروع میکنه به شُره کردن. سایه کم و کمتر میشه و وقتی از تنت رد میشه و از درب خونه بیرون میره، یادت میوفته باٰر آخر، مثل هربارِ قبل، خودت کفشهاش رو جفت کردی و ازش خواستی:«هرگز برنگرده.» و او اینبار برعکس هربارِ قبل، به حرفت گوش داده بود.

میم سادات هاشمی | قصه‌فروش.
روانشناسی کمال | دوآن شولتز
میگفت: نگه داشتن،
محترم‌تر از بدست‌آوردن است.

قصه‌فروش.
از روزت برایم بگو، همان حرفهاٰیی که خیال میکنی اهمیتی ندارند، حرفهای مضحکانه‌ی خنده‌دار که برای کسی جالب نیست! بگذار فقط صدایت را بشنوم. قدری کنارم بنشین و از روشنیِ صبح و شبهای سرمه‌ای‌‌ات بگو. من تشنه‌ی توام، برای حرف زدن با من دنبالِ بهاٰنه نگرد. آیا جنون و دلتنگی‌ام برای آنکه هرگز سکوت نکنی، کافی نیست؟

میم سادات هاشمی | قصه‌فروش.
دستهایش را
گم کردم
به دیوارهاٰ آگهی زدم:
از يابنده تقاضا می‌کنم
بميرد..

قصه‌فروش.
«عکسِ هم‌آغوشیِ دستهاتون رو برام بفرستید.»
.از شما.

قصه‌ی آدمهاٰ؛ قصه‌ی دستهاشونه. میدونی بند بند انگشتها حافظه دارن؟ مثلا یادشون میمونه کِی، بند دل آب دادن و کجا «دوست دارم» شنیدن..
Forwarded from حرفینو | پیام ناشناس
ماشین تکون میخورد، نور میرفت ، میخواستم نفهمه که عکس میگیرم. بی کیفیت به نظر میرسه ولی اون لحظه، یکی از با کیفیت ترین وقتای عمرم بود. احساس آرامش و خوشبختی تک‌تک سلول های بدنم رو پر کرده بود
این با‌کیفیت‌ترین عکسِ
ثبت‌ شده‌ی دنیاست دختر؛
Forwarded from حرفینو | پیام ناشناس
قصه امون قصه یه عشق عمیق چند ساله است که فعلا به خاطر مخالفت خانواده من به وصال نرسیده 💔
Forwarded from حرفینو | پیام ناشناس
این عکس با وجود حالت فلجی دستم، برام پر از حس امنیته. وقتی اولین بار سوار طیاره شدم و فکر میکردم تا سی ثانیه دیگه توی دریا سقوط میکنیم🥲
من هم از هواپیماٰ میترسم آدمیزاد؛
بنظرم دست همینکه تنها نباشه، قشنگه.
Forwarded from حرفینو | پیام ناشناس
قصه فروش؛
Photo
؛
غریبه‌ی قشنگ؟
امیدوارم بعدا یکی ازین مستطیل‌ها، پیراهن شیری رنگ و دسته‌گل عروسیت و یه گوشه از کت مشکیِ دومادیش باشه🤍
Forwarded from حرفینو | پیام ناشناس
قصه فروش؛
Photo
تلاقیِ دو روح؛
2024/06/26 08:07:59
Back to Top
HTML Embed Code: