میخواٰستم بگم؛
شاید یک روز هم، زیرِ تیغههای نور
همراهِ رطوبتِ تابستون
یا وزشِ پاییز
تو رو ملاقاٰت کردم..
شاید یک روز هم، زیرِ تیغههای نور
همراهِ رطوبتِ تابستون
یا وزشِ پاییز
تو رو ملاقاٰت کردم..
Forwarded from حرفینو | پیام ناشناس
شما واقعا خفنی:)🤍👌🏻
آینده ی خیلی خوبی برای شما میبینم. ازون نویسنده های بزرگ و مطرح. هرکس کتابخون باشه کاملا تفاوت نوشته های اینجا رو با کانالهای متن نویس دیگه میبینه. و اینکه مطمئنم یروز زیر تیغه های نور تو هوای بهاری شاید میایم جشن امضاتون خانم میم.. و چه ملاقات دلچسبی.
آینده ی خیلی خوبی برای شما میبینم. ازون نویسنده های بزرگ و مطرح. هرکس کتابخون باشه کاملا تفاوت نوشته های اینجا رو با کانالهای متن نویس دیگه میبینه. و اینکه مطمئنم یروز زیر تیغه های نور تو هوای بهاری شاید میایم جشن امضاتون خانم میم.. و چه ملاقات دلچسبی.
قصه فروش؛
شما واقعا خفنی:)🤍👌🏻 آینده ی خیلی خوبی برای شما میبینم. ازون نویسنده های بزرگ و مطرح. هرکس کتابخون باشه کاملا تفاوت نوشته های اینجا رو با کانالهای متن نویس دیگه میبینه. و اینکه مطمئنم یروز زیر تیغه های نور تو هوای بهاری شاید میایم جشن امضاتون خانم میم.. و چه…
🧡🍊
وقتهایی که زندگی باهام لج میکنه، و لاشهی بیجونِ خسته از اتفاقاتم رو به اتاقم میکشونم و روی تخت میوفتم، یادم میوفته شماٰها هستید. بعد انگار که رو سیاهیِ یه تن، شکوفههای کوچیکِ نارنجی بکشی… همونطوری بوی نارنج میگیرم.
وقتهایی که زندگی باهام لج میکنه، و لاشهی بیجونِ خسته از اتفاقاتم رو به اتاقم میکشونم و روی تخت میوفتم، یادم میوفته شماٰها هستید. بعد انگار که رو سیاهیِ یه تن، شکوفههای کوچیکِ نارنجی بکشی… همونطوری بوی نارنج میگیرم.
لاکرداٰر یعنی تو ملتفت نیستی که این سر به تنم اضافیه؛ اگه قرار نباشه شب رو همون بالشتی که تو شرابِ موهات رو میریزی روش، آروم بگیرم؟ این دستهاٰ، جز استخون و یه لا پوست و گوشت که چهار صباح بعد قراره زیرِ خاک بگنده، مفت نمیارزن اگه نتونن قوسِ تنِ ماهیِ تو رو به بند بکشن و به دریا ببرن!
نکنه قابل نمیدونی مارو؟ نکنه قدِ یه برکهام نیستم واست؟ بخدا حوضِ خونهی من، چند مُشت انتظارِ خیس و چندتا پیاله حسرتِ آبیه. بیا و ماهی قرمزم باش. تو سرنوشتم برقص و بعد سُر بخور تو بغلم. نذار نکبتِ سنگینیِ این شبا، یه مَردِ کوچیک رو از پا در بیاره..
میم سادات هاشمی | قصهفروش.
نکنه قابل نمیدونی مارو؟ نکنه قدِ یه برکهام نیستم واست؟ بخدا حوضِ خونهی من، چند مُشت انتظارِ خیس و چندتا پیاله حسرتِ آبیه. بیا و ماهی قرمزم باش. تو سرنوشتم برقص و بعد سُر بخور تو بغلم. نذار نکبتِ سنگینیِ این شبا، یه مَردِ کوچیک رو از پا در بیاره..
میم سادات هاشمی | قصهفروش.
سلاٰم آدمیزاد؛
دلم؟ قدرِ پرِ سنجاقک شده بود براتون. مدتی تو تاریکیِ نمورِ اتاقم، دور از نیشِ نگاه آدمها تنها موندم. عینِ دیوی که از روشنی، از جهانِ پیرامونش ترسیده، فقط نوشتم و دوباٰره کتاب بیژن نجدی رو ورق زدم. انگار که او هم روزگاری دیو بوده. زخم خورده از دوست و بعد غریبه با خود! تمِ مرگ تو داستانهای بیژن نجدی، تنها حقیقتی بود که این مدت بهش ایماٰن داشتم. من مومن به رنجِ دنیا شدم… حالاٰ عمیقا باور دارم زندگی مطلقا بدونِ انسانهای خوب، شادیِ نجاتبخشی در خودش نداره. و چه بیچارهس آدمی که از داشتنِ همراهِ خوب محرومه…
دلم؟ قدرِ پرِ سنجاقک شده بود براتون. مدتی تو تاریکیِ نمورِ اتاقم، دور از نیشِ نگاه آدمها تنها موندم. عینِ دیوی که از روشنی، از جهانِ پیرامونش ترسیده، فقط نوشتم و دوباٰره کتاب بیژن نجدی رو ورق زدم. انگار که او هم روزگاری دیو بوده. زخم خورده از دوست و بعد غریبه با خود! تمِ مرگ تو داستانهای بیژن نجدی، تنها حقیقتی بود که این مدت بهش ایماٰن داشتم. من مومن به رنجِ دنیا شدم… حالاٰ عمیقا باور دارم زندگی مطلقا بدونِ انسانهای خوب، شادیِ نجاتبخشی در خودش نداره. و چه بیچارهس آدمی که از داشتنِ همراهِ خوب محرومه…
من ناراحت نمی شوم، تو هم لازم نیست ناراحت شوی. داشتن اعتقاد متفاوت نباید موجب جدایی آدم های باشعور بشود.
کافکا.
کافکا.
براٰی عزیزانی که به تازگی به این خونه اومدن؛ من محدثهام؛ با اسمِ میم سادات هاشمی من رو میشناسن. ۲۵ سالمه. مینویسم، مینویسم، مینویسم… گاهی برخی از شماهاٰ رو ملاقات میکنم و ماجرای زندگیتون رو میشنوم. بعد بدون نام بردن از کسی، رگههای احساس و خاطراتش رو لا به لای داستانهام میارم. بیش از هفت ساله که مینویسم و با رنجِ نوشتن، زخمهاٰم رو پنهان میکنم.
مخاٰطب چیز زیادی از من نمیدونه اما در عینِ حال نقش پررنگی توی زندگیم داره. نزدیکیِ من با اطرافیاٰنم ربطی به کم و کیفِ اطلاعاتی که از خودم میذارم نداره. تقریبا هرگز به معرفیِ بیاندازه و صحبت از خودم، مشتاق نبودم. من با غمِ کلماتم به قلبها ربط پیدا میکنم، آشنا میشم به طوری که آدمهاٰ بهم ایمیل میزنن و میگن:«انگار زندگیِ نزیستهی ما رو دیدی و از جزئیاتِ زخمهامون باخبری.» و این هنریه که شاید بتونم تو هشتاد سالگیم ازش برای نوههام بگم…
و خب،
خوش اومدید آدمها!
مخاٰطب چیز زیادی از من نمیدونه اما در عینِ حال نقش پررنگی توی زندگیم داره. نزدیکیِ من با اطرافیاٰنم ربطی به کم و کیفِ اطلاعاتی که از خودم میذارم نداره. تقریبا هرگز به معرفیِ بیاندازه و صحبت از خودم، مشتاق نبودم. من با غمِ کلماتم به قلبها ربط پیدا میکنم، آشنا میشم به طوری که آدمهاٰ بهم ایمیل میزنن و میگن:«انگار زندگیِ نزیستهی ما رو دیدی و از جزئیاتِ زخمهامون باخبری.» و این هنریه که شاید بتونم تو هشتاد سالگیم ازش برای نوههام بگم…
و خب،
خوش اومدید آدمها!
درد و غمت را آشکاٰر نکن
بگذار پنهان بماند!
نزدِ مردم اگر علاجی بود؛
چاٰرهای برای خود مییافتند..
میم سادات هاشمی.
بگذار پنهان بماند!
نزدِ مردم اگر علاجی بود؛
چاٰرهای برای خود مییافتند..
میم سادات هاشمی.
به دستهاٰم زیرِ بارقههای نور افتاب نگاه میکردم. به خودم، به تنم، به بند بندِ انگشتهای تنهام، همونطور که به قطعهای از موسیقیهای «موران» گوش میدادم؛ خطوطی که بخاٰطرم اومد رو در یاٰدداشتی اینجا باقی میگذارم:
قصه فروش؛
به دستهاٰم زیرِ بارقههای نور افتاب نگاه میکردم. به خودم، به تنم، به بند بندِ انگشتهای تنهام، همونطور که به قطعهای از موسیقیهای «موران» گوش میدادم؛ خطوطی که بخاٰطرم اومد رو در یاٰدداشتی اینجا باقی میگذارم:
Letter to Kyiv
Gav Moran
اگر آدم نمیشدم،
از گِلَم چه میشد ساخت؟!
گلدانهایی سفالی با نقشِ پیچک و چلچله لب پنجرهی ایوان خانهی تو، پیالههایی لعابی که میرسید به لبهای سرد و خشکت و چای، چایِ گرم که داغیاش از من بود، میخورد به دهانِ پوستهشدهات و لاجرعه تو را مینوشید و میبوسید، کوزهای شکسته و دوباره بندخورده با دستهای تو، دیواری از اتاقت که به آن تکیه بزنی، بتواٰنی گریه کنی تا هرگز در جدالِ غم تنهاٰ نباشی.
اگر آدم نمیشدم،
میخواستم از گِلَم چیزی برای تو بسازند…
میم سادات هاشمی | قصهفروش.
از گِلَم چه میشد ساخت؟!
گلدانهایی سفالی با نقشِ پیچک و چلچله لب پنجرهی ایوان خانهی تو، پیالههایی لعابی که میرسید به لبهای سرد و خشکت و چای، چایِ گرم که داغیاش از من بود، میخورد به دهانِ پوستهشدهات و لاجرعه تو را مینوشید و میبوسید، کوزهای شکسته و دوباره بندخورده با دستهای تو، دیواری از اتاقت که به آن تکیه بزنی، بتواٰنی گریه کنی تا هرگز در جدالِ غم تنهاٰ نباشی.
اگر آدم نمیشدم،
میخواستم از گِلَم چیزی برای تو بسازند…
میم سادات هاشمی | قصهفروش.
قصه فروش؛
Photo
من هرگز در زندگی
به اندازهی الآن
که خودم را به تمامی
به تو سپردهام،
احساس امنیت نکردهام.
آلبر کامو.
به اندازهی الآن
که خودم را به تمامی
به تو سپردهام،
احساس امنیت نکردهام.
آلبر کامو.
گفتم من دوستت دارم، خودخواهانه و فقط به خاطر خودم. من دوستت دارم؛ تا یادم برود جهان چه تهی و تاریک است. دوستت دارم؛ تا باران شوی و بباری و خشک نشوم مثل آخرین درخت در آخرین کویر. دوستت دارم؛ تا جهان رنگ نبازد و باد از نیلوفرِ بینِ موهایت عطر بگیرد. بعد در جهان بپیچد و مردم را مست کند و غم را برقصاند!
دوستت دارم فقط برای این که وقتی دوستت دارم زیباتر می شوم! رهاتر می شوم، آرام ترم. دوستت دارم؛ تا خودم را بیشتر دوست داشته باشم. گفتم من دوستت دارم، و مومنم که این دوست داشتن تنها کاری است که آن را خوب بلدم. گفتم و گفتم و گفتم، بی هیچ هراسی از این که تو آیا هرگز میتوانی کسی به خودخواهی من را دوست داشته باشی؟!
میم سادات هاشمی | قصهفروش.
دوستت دارم فقط برای این که وقتی دوستت دارم زیباتر می شوم! رهاتر می شوم، آرام ترم. دوستت دارم؛ تا خودم را بیشتر دوست داشته باشم. گفتم من دوستت دارم، و مومنم که این دوست داشتن تنها کاری است که آن را خوب بلدم. گفتم و گفتم و گفتم، بی هیچ هراسی از این که تو آیا هرگز میتوانی کسی به خودخواهی من را دوست داشته باشی؟!
میم سادات هاشمی | قصهفروش.