Telegram Web Link
بس شب که به روز بردم اندر طلبت
بس روز طرب که دیدم از وصل لبت
رفتی و کنون روز و شب این می‌گویم
کای روز وصال یار! خوش باد شبت!

#انوری
@ghazalshermahdishabani
چه می‌خواهی ز من با این‌همه سوز؟
که نه شب بوده‌ام بی‌سوز، نه روز

میان خاک در خونم مگردان
سراسیمه چو گردونم مگردان

چو سرگردانی‌ام می‌دانی آخِر
به خونم در چه می‌گردانی آخِر

چو می‌دانی که سرمست توام من
ز پای افتاده از دست توام من
من خون‌خواره خونی چون نگردم؟
چرا جز در میان خون نگردم؟

چنان گشتم ز سودای تو بی‌خویش
که از پس می‌ندانم راه و از پیش

دلی دارم ز درد خویش خسته
به بیت‌الحزن در بر خویش بسته

به ‌زاری بندبندم چند سوزی؟
بر آتش چون سپندم چند سوزی؟

اگر اُمّید وصل تو نبودی
نه گَردی مانْدی از من، نه دودی

...

دل من داغ هجران برنتابد
که دل خود وصل جانان برنتابد

ز درد خویشتن چون بی‌قراران
یکی با تو بگفتم از هزاران

دگر گویم اگر یابم رهی باز
وگرنه می‌کشم در جان من این راز

روان شد دایه و این نامه هم برد
به‌سرشد راه بر سر چون قلم برد

سر بکتاش با چندان جراحت
ز سرّ نامه مرهم یافت و راحت

ز چشمش گشت سیل خون روانه
بسی پیغام دادش عاشقانه

که جانا تا کی‌ام تنها گذاری؟
سر بیمار پرسیدن نداری؟

...

اگر یک زخم دارم بر سر امروز
هزارم هست بر جان ای دل‌افروز

ز شوقت پیرهن بر من کفن شد
بگفت این و ز خود بی‌خویشتن شد

چو روزی چند را بکتاش دم‌ساز
ز مجروحی به جای خویش شد باز
نشسته بود آن دختر دل‌افروز
به راه و رودکی می‌رفت یک روز

اگر بیتی چو آب زر بگفتی
بسی دختر از آن بهتر بگفتی

بسی اشعار گفت آن روز اُستاد
که آن دختر مجاباتش فرستاد

ز لطف طبع آن دل‌داده دم‌ساز
تعجب ماند آن‌جا رودکی باز

ز عشق آن سمن‌بر گشت آگاه
نهاد آن‌گاه از آن‌جا پای در راه

چو شد بر رودکی راز آشکارا
از آن‌جا رفت تا شهر بخارا

...

مگر شاهانه جشنی بود آن روز
چه می‌گویم؟ بهشتی بد دل‌افروز

مگر از رودکی شه شعر درخواست
زبان بگشاد آن اُستاد و برخاست

چو بودش یاد شعر دختر کعب
همه برخواند و مجلس گرم شد صعب

شهش گفتا بگو تا این که گفته‌ست؟
_ که مروارید را ماند که سُفته‌ست.

ز حارث* رودکی آگاه کی بود
که او خود گرم شعر و مست می بود

ز سرمستی زبان بگشاد آن‌گاه
که شعر دختر کعب است ای شاه

به صد دل عاشق است او بر غلامی
در افتاده‌ست چون مرغی به دامی

زمانی خوردن و خفتن ندارد
به‌جز بیت و غزل گفتن ندارد

اگر صد شعر گوید پرمعانی
برِ او می‌فرستد در نهانی

اگر آن عشق چون آتش نبودی
از او این شعر گفتن خوش نبودی

چو حارث این سخن بشنود، بشکست
ولیکن ساخت خود را آن‌زمان مست

چو _ القصّه _ به شهر خویش شد باز
ز خواهر در نهان می‌داشت این راز

ولی پیوسته می‌جوشید جانش
نگه می‌داشت پنهان هر زمانش

که تا بر وَی فروگیرد گناهی
بریزد خون او بر جایگاهی

هر آن شعری که گفته بود آن ماه
فرستاده برِ بکتاش آن‌گاه
نهاده بود در دُرجی به‌ اعزاز
سرش بسته که نتوان کرد سر باز

رفیقی داشت بکتاش سمن‌بر
چنان پنداشت کآن دُرجی‌ست گوهر

سرش بگشاد و آن خط‌ها فروخواند
به پیش حارث آورد و بر او خواند

دل حارث پرآتش گشت از آن راز
هلاک خواهر خود کرد آغاز

در اوّل آن غلام** خاص را شاه
به بند اندر فکند و کرد در چاه

در آخِر گفت تا یک خانه حمّام
بتابند از پی آن سیم‌اندام

شه آن‌گه گفت تا از هر دو دستش
بزد فصّاد رگ اما نبستش

در آن گرمابه کرد آن‌گاه شاهش
فروبست از گچ و از سنگ راهش

بسی فریاد کرد آن سروِ آزاد
نبودش هیچ مقصودی ز فریاد

که داند تا که دل چون می‌شد از وی؟
جهانی را جگر خون می‌شد از وی

چنین قصّه که دارد یاد هرگز؟
چنین کاری که را افتاد هرگز؟

بدین زاری بدین درد و بدین سوز
که هرگز در جهان بوده‌ست یک روز؟

بیا گر عاشقی تا درد بینی
طریق عاشقان مرد بینی

درآمد چند آتش گِرد آن ماه
فروشد زآن‌همه آتش به‌یک‌راه

یکی آتش از آن حمّام ناخوش
دگر آتش از آن شعر چو آتش

یکی آتش ز آثار جوانی
دگر آتش ز چندین خون‌فشانی

یکی آتش ز سوز عشق و غیرت
دگر آتش ز رُسوایی و حسرت

یکی آتش ز بیماری و سستی
دگر آتش ز دل‌گرمی و مستی

که بنشاند چنین آتش به صد آب؟
که را با این‌همه آتش بوَد تاب؟

سرِ انگشت در خون می‌زد آن ماه
بسی اشعار خود بنوشت آن‌گاه

ز خون خود همه دیوار بنوشت
به درد دل بسی اشعار بنوشت

چو در گرمابه دیواری نماندش
ز خون هم نیز بسیاری نماندش

همه دیوار چون پر کرد ز اشعار
فروافتاد چون یک پاره دیوار

میان خون و عشق و آتش و اشک
برآمد جان شیرینش به صد رشک

چو بگشادند گرمابه دگر روز
چه گویم من که چون بود آن دل‌افروز

چو شاخی زعفران از پای تا فرق
ولی از پای تا فرقش به خون غرق

ببردند و به آبش پاک کردند
دل پرخونْش زیر خاک کردند

* حارث: برادر رابعه
** غلام: بکتاش، کارگزار حارث که رابعه عاشقش بود.

#الهی‌نامه #عطار
حکایت #رابعه_بلخی

@ghazalshermahdishabani
غزل‌شعر
چه می‌خواهی ز من با این‌همه سوز؟ که نه شب بوده‌ام بی‌سوز، نه روز میان خاک در خونم مگردان سراسیمه چو گردونم مگردان چو سرگردانی‌ام می‌دانی آخِر به خونم در چه می‌گردانی آخِر چو می‌دانی که سرمست توام من ز پای افتاده از دست توام من من خون‌خواره خونی چون نگردم؟…
نگه کردند بر دیوار، آن‌روز
نوشته بود این شعر جگرسوز:

نگارا بی‌تو چشمم چشمه‌سار است
همه رویم به خونِ دل نگار است ...

منم چون ماهی‌ای بر تابه آخر
نمی‌آیی بدین گرمابه آخر؟

نصیب عشق این آمد ز درگاه
که در دوزخ کنندش زنده آن‌گاه

که تا در دوزخ اسراری که دارد
میان سوز و آتش چون نگارد

تو کی دانی که چون باید نوشتن؟
چنین قصّه، به خون باید نوشتن

چو در دوزخ به عشقت روی دارم
بهشتی نقد از هر سوی دارم

چو دوزخ آمد از حق حصّهٔ من
بهشت عاشقان شد قصّهٔ من

سه ره دارد جهان عشق اکنون
یکی آتش یکی اشک و یکی خون

کنون من بر سر آتش از آنم
که گه خون ریزم و گه اشک رانم

به آتش خواستم جانم که سوزد
چو جای توست، نتوانم که سوزد

به اشکم پای جانان می‌بشویم
به خونم دست از جان می‌بشویم

بدین آتش که از جان می‌فروزم
همه خامان عالم را بسوزم

از این غم آن‌چه می‌آید به رویم
همه ناشسته‌رویان را بشویم

از این خون گر شود این راه بازم
همه عشاق را گل‌گونه سازم

از این آتش که من دارم در این سوز
نمایم هفت دوزخ را که بین سوز

از این اشکم که طوفانی‌ست خون‌بار
دهم تعلیم باران را که چون بار

از این خونم که دریایی‌ست گویی
درآموزم شفق را سرخ‌رویی

از این آتش چنان کردم زمانه
که دوزخ خواست از من صد زبانه

از این اشکم دو گیتی را تمامت
گِلی در آب کردم تا قیامت

از این خون بازبستم راه گردون
که تا گشت آسیای چرخ بر خون

از این گردی که بود آن نازنین را
ز اشکی آب بربندم زمین را

به‌جز نقش خیال دل‌فروزم
بدین‌ آتش همه نقشی بسوزم

بخوردی خون جان من تمامی
که نوشَت باد ای یار گرامی

کنون در آتش و در اشک و در خون
برفتم زین جهان جیفه بیرون

مرا بی‌تو سرآمد زندگانی
منت رفتم تو جاویدان بمانی

#الهی‌نامه #عطار
حکایت #رابعه_بلخی

@ghazalshermahdishabani
از بس که خلق پشت نقاب ایستاده‌اند
باور نمی‌کنند من بی‌نقاب را

خفاش‌های قلعۀ تاریک ذهن شهر‌
بهتر که آرزو نکنند آفتاب را

#فاضل_نظری
@ghazalshermahdishabani
ببند یک نفس ای آسمان دریچۀ صبح
بر آفتاب، که امشب خوش است با قمرم

ندانم این شب قدر است یا ستارهٔ روز؟
تویی برابر من یا خیال در نظرم؟

روان تشنه برآساید از وجود فرات
مرا فرات ز سر برگذشت و تشنه‌ترم!

چو می‌ندیدمت از شوق بی‌خبر بودم
کنون که با تو نشستم ز ذوق بی‌خبرم!

سخن بگوی که بیگانه پیش ما کس نیست
به غیر شمع و همین ساعتش زبان ببرم

میان ما به‌جز این پیرهن نخواهد بود
و گر حجاب شود تا به دامنش بدرم!

مگوی سعدی از این درد جان نخواهد برد
بگو کجا برم آن جان که از غمت ببرم؟!

#سعدی
@ghazalshermahdishabani
همچو خورشید به عالم نظری ما را بس
نفس گرم و دل پر شرری ما را بس

#جعلی
از #حافظ نیست.
این شعر همچنین به قدسی مشهدی نیز نسبت داده شده، اما متعلق به این شاعر نیز نیست.
#جعلی #قدسی_مشهدی
@jaliyat
@jaliyat
Forwarded from غزل‌شعر (مهدی شعبانی)
#اصلاحیه ۸۶

همچو خورشيد به عالم نظری ما را بس
نفس گرم و دل پرشرری ما را بس

خنده در گلشن گيتی به گل ارزانی باد
همچو شبنم به جهان چشم تری ما را بس

گرچه دانم كه ميسر نشود روز وصال
در شب هجر، اميد سحری ما را بس

اگر از ديدۀ كوته‌نظران افتاديم
نيست غم، صحبت صاحب‌نظری ما را بس

شد برومند ز خون دل ما نخلِ سخن
اگر اين نخل دهد برگ و بری ما را بس

در جهانی كه نماند ز كسی نام و نشان
قدسی! از گفتۀ شيوا اثری ما را بس

#غلام‌رضا_قدسی (م. ۱۳۶۸)
دیوان، چاپ اداره ارشاد مشهد، ۱۳۷۰.
از #قدسی_مشهدی #نیست
@ghazalshermahdishabani
چشمی به تخت و پخت ندارم، مرا بس است
یک صندلی برای نشستن کنار تو

#حسین_منزوی
@ghazalshermahdishabani
غزل‌شعر
چشمی به تخت و پخت ندارم، مرا بس است یک صندلی برای نشستن کنار تو #حسین_منزوی @ghazalshermahdishabani
این بیت در سه کتاب منزوی، از کهربا و‌ کافور و در گزیده‌اشعار از ترمه و تغزل و نیز در مجموعه کامل اشعار نشر نگاه چنین ضبط شده‌است.

تخت و پخت از مقولهٔ اَتباع است مانند رخت و‌ پخت و ...
@ghazalshermahdishabani
یا رب! چه گل از باغ فضولی چیدیم؟
دوری شد آن‌چه قربش اندیشیدیم!
دانستن ما همان ندانستن بود
می‌فهمیدیم اگر نمی‌فهمیدیم

#بیدل #رباعیات
تصحیح #اکبر_بهداروند
@ghazalshermahdishabani
ای غم! تو که هستی؟ از کجا می‌آیی؟
هر دم به هوای دل ما می‌آیی
بازآی و قدم به روی چشمم بگذار
چون اشک به چشمم آشنا می‌آیی!

#قیصر_امین‌پور
@ghazalshermahdishabani
همین که تاج‌به‌سرها هنوز تاجِ سرند
ببین که دربه‌دران هم هنوز دربه‌درند

زمین نمایشِ جنگ است هر طرف بروی
تمامِ جمعیتش کُشته‌مرده‌ی خبرند

و شعر اگرچه عتیقه‌ست، ناشناخته است
عجیب نیست که یک سطر هم، از آن نخرند

گناهِ گم‌شده‌ی شاعرِ معاصر چیست
که شاعرانِ کهن همچنان عزیزترند

و نسخه‌های کهن، مثلِ آلیاژ طلا
اگر هزار غلط داشتند، معتبرند

خلاصه‌تر بنویسم: زمانِ شاعر نیست
سیاست است اگر هم که عاشقِ هنرند

#مریم_جعفری_آذرمانی
تاریخ سرایش ۵ دی ۹۶

@Maryam_Jafari_Azarmani
آمده‌ام که سر نهم عشق تو را به سر برم
ور تو بگویی‌ام که نی، نی شکنم شکر برم!

آمده‌ام چو عقل و جان از همه دیده‌ها نهان
تا سوی جان و دیدگان مشعلۀ نظر برم

آمده‌ام که ره زنم، بر سر گنج شه زنم
آمده‌ام که زر برم، زر نبرم، خبر برم

گر شکند دل مرا جان بدهم به دل‌شکن
گر ز سرم کله برد، من ز میان کمر برم

اوست نشسته در نظر، من به کجا نظر کنم؟
اوست گرفته شهر دل، من به کجا سفر برم؟

آن‌که ز زخم تیر او کوه شکاف می‌کند
پیشِ گشادِ تیر او وای اگر سپر برم

گفتم آفتاب را: گر ببری تو تاب خود،
تاب تو را چو تب کند! گفت: بلی اگر برم

آن‌که ز تاب روی او نور صفا به دل کشد
وآن‌که ز جوی حسن او آب سوی جگر برم

در هوس خیال او همچو خیال گشته‌ام
وز سر رَشک نام او، نام رخ قمر برم

این غزلم جواب آن باده که داشت پیش من
گفت: بخور نمی‌خوری پیش کسی دگر برم!

#مولوی
@ghazalshermahdishabani
با پای دل قدم زدن آن هم کنار تو 
باشد که خستگی بشود شرمسار تو 

در دفتر همیشهٔ من ثبت می‌شود 
این لحظه‌ها عزیزترین یادگار تو 

از هر طرف نرفته به بن‌بست می‌رسیم
نفرین به روزگار من و روزگار تو

تا دست هیچ‌کس نرسد تا ابد به من 
می‌خواستم که گم بشوم در حصار تو 

احساس می‌کنم که جدایم نموده‌اند 
همچون شهاب سوخته‌ای از مدار تو 

آن کوپهٔ تهی منم آری که مانده‌ام 
خالی‌تر از همیشه و در انتظار تو 

این سوت آخر است و غریبانه می‌رود 
تنهاترین مسافر تو از دیار تو 

هرچند مثل آینه هر لحظه فاش‌تر
هشدار می‌دهد به خزانم بهار تو
 
اما در این زمانهٔ عسرت، مس مرا 
ترسم که اشتباه بسنجد عیار تو

#محمدعلی_بهمنی
از «گاهی دلم برای خودم تنگ می‌شود»
در گزیده‌اشعار «شاعر شنیدنی‌ست»
@ghazalshermahdishabani
بی‌ عشق زیستن را جز نیستی چه نام است؟
یعنی اگر نباشی، کار دلم تمام است

با رفتن تو در دل سر باز می‌کند باز
آن زخم کهنه‌ای که در حال التیام است

وقتی تو رفته باشی، کامل نمی‌شود عشق
بعد از تو تا همیشه این قصه ناتمام است

از سینه، بی‌ تو شعری بیرون نیارم آورد
بعد از تو تا همیشه این تیغ در نیام است

زیباتر از نگاهت نتوان سرود شعری
شعر تو، شاعر من! کامل‌ترین کلام است

وقتی تو رخ بپوشی در این شب مضاعف
هم ماه در محاق است، هم مهر در ظلام است

#حسین_منزوی
@ghazalshermahdishabani
پشّه با شب‌زنده‌داری خون مردم می‌خورد
زینهار! از زاهد شب‌زنده‌دار اندیشه کن

#صائب
@ghazalshermahdishabani
دست به دست مدّعی شانه‌به‌شانه می‌روی
آه! که با رقیب من جانب خانه می‌روی

بی‌خبر از کنار من، ای نفس سپیده‌دم
گرم‌تر از شرارهٔ آه شبانه می‌روی

من به زبان اشک خود می‌دهمت سلام و تو
بر سر آتش دلم همچو زبانه می‌روی

در نگه نیاز من موج امیدها تویی
وه که چه مست و بی‌خبر سوی کرانه می‌روی

گردش جام چشم تو هیچ به کام ما نشد
تا به مراد مدّعی همچو زمانه می‌روی

حال که داستان من بهر تو شد فسانه‌ای
باز بگو به خواب خوش با چه فسانه می‌روی؟

#شفیعی_کدکنی
@ghazalshermahdishabani
پاسبان حرم دل شده‌ام شب همه شب
تا در این پرده جز اندیشهٔ او نگذارم

#حافظ
@ghazalshermahdishabani
وه که جدا نمی‌شود نقش تو از خیال من
تا چه شود به عاقبت در طلب تو حال من

پرتو نور روی تو هر نفسی به هر کسی
می‌رسد و نمی‌رسد نوبت اتصال من

#سعدی
@ghazalshermahdishabani
‏...
بر شعله‌ی خویش
                     سوختن
تا جرقّه‌ی واپسین...
اینچنین سُرخ و لوند
بر خاربوته‌ی خون
                    شکفتن...
آه، از که سخن می‌گویم؟
ما بی‌چرازندگانیم
آنان به چِرامرگِ خود آگاهانند.

#احمدشاملو
سطرهایی از یک شعر

@Maryam_Jafari_Azarmani
2024/10/06 22:42:51
Back to Top
HTML Embed Code: