Telegram Web Link
Audio
📚 #کتاب_صوتی #مثنوی_معنوی
▪️شرح ابیات 696 تا 726
#مولانا
join us | شهر کتاب
@bookcity5
شهر کتاب و داستان
▪️ نوذر 2 پس آنگه ز مرگ منوچهر شاه بشد آگهی تا به توران سپاه ز نارفتن کار نوذر همان یکایک بگفتند با بدگمان چو بشنید سالار ترکان پشنگ چنان خواست کاید به ایران به جنگ یکی یاد کرد از نیا زادشم هم از تور بر زد یکی تیز دم ز کار منوچهر و از لشکرش ز گردان…
▪️نوذر 3


چو دشت از گیا گشت چون پرنیان

ببستند گردان توران میان

سپاهی بیامد ز ترکان و چین

هم از گرزداران خاور زمین

که آن را میان و کرانه نبود

همان بخت نوذر جوانه نبود

چو لشکر به نزدیک جیحون رسید

خبر نزد پور فریدون رسید

سپاه جهاندار بیرون شدند

ز کاخ همایون به هامون شدند

به راه دهستان نهادند روی

سپهدارشان قارن رزم‌جوی

شهنشاه نوذر پس پشت اوی

جهانی سراسر پر از گفت و گوی

چو لشکر به پیش دهستان رسید

تو گفتی که خورشید شد ناپدید

سراپردهٔ نوذر شهریار

کشیدند بر دشت پیش حصار

خود اندر دهستان نیاراست جنگ

برین بر نیامد زمانی درنگ

که افراسیاب اندر ایران زمین

دو سالار کرد از بزرگان گزین

شماساس و دیگر خزروان گرد

ز لشکر سواران بدیشان سپرد

ز جنگ آوران مرد چون سی هزار

برفتند شایستهٔ کارزار

سوی زابلستان نهادند روی

ز کینه به دستان نهادند روی

خبر شد که سام نریمان بمرد

همی دخمه سازد ورا زال گرد

ازان سخت شادان شد افراسیاب

بدید آنکه بخت اندر آمد به خواب

بیامد چو پیش دهستان رسید

برابر سراپرده‌ای برکشید

سپه را که دانست کردن شمار

برو چارصد بار بشمر هزار

بجوشید گفتی همه ریگ و شخ

بیابان سراسر چو مور و ملخ

ابا شاه نوذر صد و چل هزار

همانا که بودند جنگی سوار

به لشکر نگه کرد افراسیاب

هیونی برافگند هنگام خواب

یکی نامه بنوشت سوی پشنگ

که جستیم نیکی و آمد به چنگ

همه لشکر نوذر ار بشکریم

شکارند و در زیر پی بسپریم

دگر سام رفت از در شهریار

همانا نیاید بدین کارزار

ستودان همی سازدش زال زر

ندارد همی جنگ را پای و پر

مرا بیم ازو بد به ایران زمین

چو او شد ز ایران بجوییم کین

همانا شماساس در نیمروز

نشستست با تاج گیتی فروز

به هنگام هر کار جستن نکوست

زدن رای با مرد هشیار و دوست

چو کاهل شود مرد هنگام کار

ازان پس نیابد چنان روزگار

هیون تکاور برآورد پر

بشد نزد سالار خورشید فر

#ابوالقاسم_فردوسی
📚 #شاهنامه
▪️بخش 93
join us | شهر کتاب
@bookcity5
▪️#لیلی_و_مجنون - بخش 21

🔹 رسیدن نوفل به مجنون

لیلی پس پرده عماری
در پرده‌دری ز پرده داری
از پرده نام و ننگ رفته
در پرده نای و چنگ رفته
نقل دهن غزل سرایان
ریحانی مغز عطر سایان
در پرده عاشقان خنیده
زخم دف مطربان چشیده

افتاده چو زلف خویش درتاب
بی‌مونس و بیقرار و بیخواب
مجنون رمیده نیز در دشت
سرگشته چو بخت خویش می‌گشت
بی‌عذر همی دوید عذرا
در موکب وحشیان صحرا
بوری به هزار زور می‌راند
بیتی به هزار درد می‌خواند

بر نجد شدی ز تیر وجدی
شیخانه ولی نه شیخ نجدی
بر زخمه عشق کوفتی پای
وز صدمه آه روفتی جای
هر عاشق کاه وی شنیدی
هر جامه که داشتی دریدی
از نرم‌دلان ملک آن بوم
بود آهنی آب داده چون موم

نوفل نامی که از شجاعت
بود آنطرفش به زیر طاعت
لشگر شکنی به زخم شمشیر
در مهر غزال و در غضب شیر
هم حشمت گیر و هم حشم‌دار
هم دولتمند و هم درم‌دار
روزی ز سر قوی سلاحی
آمد به شکار آن نواحی

در رخنه غارهای دلگیر
می‌گشت به جستجوی نخجیر
دید آبله پای دردمندی
بر هر موئی ز مویه‌بندی
محنت زده غریب و رنجور
دشمن کامی ز دوستان دور
وحشی شده از میان مردم
وحشی دو سه اوفتاده دردم

پرسید ز خوی و از خصالش
گفتند چنانکه بود حالش
کز مهر زنی بدین حزینی
دیوانه شد این چنین که بینی
گردد شب و روز بیت گویان
آن غالیه را زیاد جویان
هر باد که بوی او رساند
صد بیت و غزل بدو بخواند

هر ابر کزان دیار پوید
شعری چو شکر بدو بگوید
آیند مسافران زهر بوم
بینند در این غریب مظلوم
آرند شراب یا طعامی
باشد که بدو دهند جامی
گیرد به هزار جهد یک جام
وان نیز به یاد آن دلارام

در کار همه شمارش اینست
اینست شمار کارش اینست
نوفل چو شنید حال مجنون
گفتا که ز مردمی است اکنون
کاین دل شده را چنانکه دانم
کوشم که به کام دل رسانم
از پشت سمند خیزران دست
ران بازگشاد و بر زمین جست

آنگاه ورا به پیش خود خواند
با خویشتنش به سفره بنشاند
می‌گفت فسانهای گرمش
چندانکه چو موم کرد نرمش
گوینده چو دیدگان جوانمرد
بی‌دوست نواله‌ای نمی‌خورد
هرچه آن نه حدیث دوست بودی
گر خود همه مغز پوست بودی

از هر نمطی که قصه می‌خواند
جز در لیلی سخن نمی‌راند
وان شیفته زره رمیده
زآنها که شنیده آرمیده
خوشدل شد و آرمیده با او
هم خورد و هم آشمید با او
با او به بدیهه خوش درآمد
چون دید حریف خوش برآمد

می‌زد جگرش چو مغز برجوش
می‌خواند قصیدهای چون نوش
بر هر سخنی به خنده خوش
می‌گفت بدیهه‌ای چو آتش
وان چرب‌سخن به خوش جوابی
می‌کرد عمارت خرابی
کز دوری آن چراغ پرنور
هان تا نشوی چو شمع رنجور

کورا به زر و به زور بازو
گردانم با تو هم ترازو
گر مرغ شود هوا بگیرد
هم چنگ منش قفا بگیرد
گر باشد چو شراره در سنگ
از آهنش آورم فرا چنگ
تا همسر تو نگردد آن ماه
از وی نکنم کمند کوتاه

مجنون ز سر امیدواری
می‌کرد به سجده حق گزاری
کاین قصه که عطر سای مغزست
گر رنگ و فریب نیست نغزست
او را به چو من رمیده خوئی
مادر ندهد به هیچ روئی
گل را نتوان به باد دادن
مه زاده به دیو زاد دادن

او را سوی ما کجا طوافست
دیوانه و ماه نو گزافست
شستند بسی به چاره‌سازی
پیراهن ما نشد نمازی
کردند بسی سپید سیمی
از ما نشد این سیه گلیمی
گر دست ترا کرامتی هست
آن دسترسی بود نه زین دست

اندیشه کنم که وقت یاری
در نیمه رهم فروگذاری
ناآمده این شکار در شست
داری زمن وز کار من دست
آن باد که این دهل زبانی
باشد تهی از تهی میانی
گر عهد کنی بدانچه گفتی
مزدت باشد که راه رفتی

ور چشمه این سخن سرابست
بگذار مرا ترا ثوابست
تا پیشه خویش پیش گیرم
خیزم پی کار خویش گیرم
نوفل ز نفیر زاری او
شد تیز عنان به یاری او
بخشود بر آن غریب همسال
هم سال تهی نه بلکه هم حال

میثاق نمود و خورد سوگند
اول به خدائی خداوند
وانگه به رسالت رسولش
کایمان ده عقل شد قبولش
کز راه وفا به گنج و شمشیر
کوشم نه چو گرگ بلکه چون شیر
نه صبر بود نه خورد و خوابم
تا آنچه طلب کنم بیابم

لیکن به توام توقعی هست
کز شیفتگی رها کنی دست
بنشینی و ساکنی پذیری
روزی دو سه دل به دست‌گیری
از تو دل آتشین نهادن
وز من در آهنین گشادن
چون شیفته شربتی چنان دید
در خوردن آن نجات جان دید

آسود و رمیدگی رها کرد
با وعده آن سخن وفا کرد
می‌بود به صبر پای بسته
آبی زده آتشی نشسته
با او به قرار گاه او تاخت
در سایه او قرارگه ساخت

گرمابه زد و لباس پوشید
آرام گرفت و باده نوشید
بر رسم عرب عمامه در بست
با او به شراب و رود بنشست
چندین غزل لطیف پیوند
گفت از جهت جمال دلبند

نوفل به سرش ز مهربانی
می‌کرد چو ابر درفشانی
چون راحت پوشش و خورش یافت
آراسته شد که پرورش یافت
شد چهره زردش ارغوانی
بالای خمیده خیزرانی
.
شهر کتاب و داستان
‍ ‍ ▪️#لیلی_و_مجنون - بخش 21 🔹 رسیدن نوفل به مجنون لیلی پس پرده عماری در پرده‌دری ز پرده داری از پرده نام و ننگ رفته در پرده نای و چنگ رفته نقل دهن غزل سرایان ریحانی مغز عطر سایان در پرده عاشقان خنیده زخم دف مطربان چشیده افتاده چو زلف خویش درتاب بی‌مونس…
وآن غالیه گون خط سیاهش
پرگار کشید کرد ماهش
زان گل که لطافت نفس داد
باد آنچه ربود باز پس داد
شد صبح منیر باز خندان
خورشید نمود باز دندان
زنجیری دشت شد خردمند
از بندی خانه دور شد بند

در باغ گرفت سبزه آرام
دادند بدست سرخ گل جام
مجنون به سکونت و گرانی
شد عاقل مجلس معانی
وان مهتر میهمان نوازش
می‌داشت به صد هزار نازش
بی‌طلعت او طرب نمی‌کرد
می جز به جمال او نمی‌خورد

ماهی دو سه در نشاط کاری
کردند به هم شراب‌خواری
روزی دو بدو نشسته بودند
شادی و نشاط می‌فزودند
مجنون ز شکایت زمانه
بیتی دو سه گفت عاشقانه
کای فارغ از آه دودناکم
بر باد فریب داده خاکم

صد وعده مهر داده بیشی
با نیم وفا نکرده خویشی
پذرفته که پیشت آورم نوش
پذرفته خویش کرده فرموش
آورده مرا به دلفریبی
وا داده بدست ناشکیبی
دادیم زبان به مهر و پیوند
و امروز همی کنی زبان بند

صد زخم زبان شنیدم از تو
یک مرهم دل ندیدم از تو
صبرم شد و عقل رخت بربست
دریاب و گرنه رفتم از دست
دلداری بی‌دلی نمودن
وانگه به خلاف قول بودن
دور اوفتد از بزرگواری
یاران به از این کنند یاری

قولی که در او وفا نه‌بینم
از چون تو کسی روا نه‌بینم
بی‌یار منم ضعیف و رنجور
چون تشنه ز آب زندگی دور
شرطست به تشنه آب دادن
گنجی به ده خراب دادن
گر سلسله مرا کنی ساز
ورنه شده گیر شیفته‌ای باز
گر لیلی را به من رسانی
ورنه نه من و نه زندگانی

👤 #نظامی_گنجوی
📚 #لیلی_و_مجنون - 21

join us | شهر کتاب
@bookcity5
شهر کتاب و داستان
▪️نامه بیست و ششم عزیز من! چندی پیش برایت نوشتم که چه خوب است جای کوچکی برای « انتخاب گریستن» باز کنیم! جایی همیشگی، از امروز تا آخرین روز. و شنیدم که می گفتی ـ با لبخند ـ که « در چنین روزگاری اگر کاری باشد که آن را خیلی خوب و ماهرانه بدانیم، همان خوب گریستن…
▪️نامه بیست و هفتم

بانو!
همسفر همیشه بیدار دلسوزی چون تو داشتن، موهبتی ست که هر راه طولانی سوزان را به حدی حسرت انگیز ، کوتاه می کند ـ و کوبیده و آبادی نشان.
اما عزیزمن! لااقل به خاطر سلامت این هم اندیش همقدمی که من در تمامی سفرهایم ، تا لحظه های آخر، به او محتاجم، و به راستی عصای دست تفکر من است، این طور نگرانِ خوب و بد هر قدمی که بر می دارم نباش و این طور خودت را با این فکر که نکند پیچیدگی ها و دشواری های این راهِ هزارتو مرا از آنچه ظرفیت شدنش را داشته ام بسیار دور کرده باشد، مضطرب مکن.
من که می بینی تمام سعی خودم را ، شاگردانه، برای
یادگرفتن، اندیشیدن، و فهمیدن به کار می برم. طبیعی ست که بیش از آنچه هستم، نمی توانم عرضه کنم، و هرگز نیز کم از آنچه بوده ام و می توانسته ام ، عرضه نکرده ام.

این را می دانی و بارها شنیده ای که برای یک صعود دشوار ـ اورست یا دیواره ی علم کوه ـ گروهی بزرگ حرکت می کند، تا گروهی کوچک برسد. گروه بزرگ تمام نیروی خود را به گروه کوچک می دهد، خود را وا می سپارد و وقف می کند تا گروه کوچک ، لحظه ی رسیدن را احساس کند و این احساس را بالمناصفه تقسیم. در واقع به آسانی ممکن است که ما جای هر یک از افراد گروه کوچک را با هر یک از افراد گروه بزرگ عوض کنیم بی آن که از بخت صعود ، ذره ای بکاهیم؛ چرا که این نیروی گروه بزرگ است که گروه کوچک را به پیش می راند و به احساس رسیدن می رساند...
حال، عزیز من! تو آن گروه بزرگی، من آن گروه بسیار کوچک.
اصل، اراده ی معطوف به قدرت است و تفکر و اعتقاد. دیگر نباید این همه مضطرب بود و دل ناگران.
گروه بزرگ من، درست نیست که با دلشوره ی دائمی اش مرا از استوار رفتن باز دارد یا در این مسیر سخت گرفتار تردیدم کند.

عزیز من!
تو گرچه تکیه گاه منی، اما خود، در تنهایی، ساقه ی باریک یک گل مینایی. مگذار حتی نسیم یک اضطراب، این ساقه ی نازک را مختصری خم کند. شکستن تو ، در هم شکستن من است.
جهان، جهان دغدغه هاست. لااقل در باب منِ پنجاه ساله ی آب از سر گذرانده ، بی دغدغه باش!
ما چیزی را که با ایمان ساخته ایم با سودا خراب نخواهیم کرد.
به خصوص، بانوی من! هرگز نگران این مباش که مبادا در حق من کاری می توانسته ای کرده باشیو نکرده ای، ابداً.
همان قدر که پای توقع در میان است پای ظرفیت هم باید در میان باشد.

عزیز من!
بگذار این طور بگویم تا مسأله، کاملاً و برای همیشه روشن شود:
اگر من چیزی نشده باشم، تو کوچک ترین گناهی نداری؛ چرا که همه ی زحمتت را برای آن که چیزی بشوم کشیدی و من نشدم...
و اگر چیزی شده باشم ـ در خدمت انسان دردمند و انسانیت زخم خورده ـ هر چه شده ام تویی و فقط تو؛ چرا که باز هم همه ی زحمت را برای چیزی شدنم ، فقط تو کشیده ای...
امروز، خجلت زده، تنها چیزی که می توانم بگویم این است که من در حق تو بی حساب قصور کرده ام، و تو در حق من، هیچ خوبی نبوده است که نکرده باشی...


👤 #نادر_ابراهیمی
📚 #چهل_نامه_کوتاه_به_همسرم
✉️ نامه 27
join us | شهر کتاب
@bookcity5
شهر کتاب و داستان
💒 #داستانهای_کتاب_مقدس - بخش 37 🔹 یوسف‌ و برادرانش‌ 1 یعقوب‌ به‌ زندگی در كنعان ‌كه ‌محل‌ اقامت‌ پدرش ‌بود، ادامه ‌داد. 2 و این ‌داستان زندگی ‌یعقوب ‌و خانوادهٔ اوست‌: یوسف‌ كه ‌جوان ‌هفده ‌ساله‌ای بود، به‌ اتّفاق ‌برادرانش ‌-پسران ‌بلهه‌ و زلفه ‌زنان‌…
💒 #داستانهای_کتاب_مقدس - بخش 38

🔹 یهودا و تامار

1 در همان‌ زمان ‌یهودا برادران‌ خود را ترک‌ كرد و نزد شخصی به ‌نام‌ حیره ‌كه‌ اهل‌ عدُلام‌ بود ساكن ‌شد.

2 یهودا در آنجا دختر كنعانی دید كه ‌اسم‌ پدرش‌ شوعه ‌بود. او با آن ‌دختر ازدواج‌ كرد.

3 او آبستن ‌شده ‌پسری زایید و یهودا اسم‌ او را عیر گذاشت.

4 او دوباره‌ آبستن‌ شد و پسری زایید كه‌ مادرش اسمش ‌را اونان‌ گذاشت.

5 دوباره‌ آبستن‌ شد و پسر دیگری زایید. اسم‌ این ‌پسر را شیله‌ گذاشت. در موقع‌ تولّد این ‌پسر یهودا در اكزیب ‌بود.

6 یهودا برای پسر اولش ‌عیر زنی گرفت‌ كه‌ اسمش ‌تامار بود.

7 كارهای عیر، شرارت‌آمیز بود و خداوند از او ناراضی بود و او را كشت‌.

8 پس‌ یهودا به ‌برادر عیر، اونان ‌گفت‌: «برو و حق ‌برادر شوهری را به‌ جا بیاور و با زن ‌برادرت‌ همخواب ‌شو تا به ‌این‌ وسیله ‌نسلی برای برادرت ‌به وجود آید.»

9 امّا اونان‌ چون‌ می‌دانست ‌كه‌ فرزندان ‌تامار به ‌او تعلّق ‌نخواهند داشت‌، پس ‌هر وقت‌ با او همخواب ‌می‌شد منی‌اش را بر زمین ‌می‌ریخت ‌تا نسلی برای برادرش‌ به وجود نیاید.

10 این‌كار، خداوند را ناراضی كرد و خداوند او را هم‌ كشت‌.

11 پس ‌یهودا به‌ عروسش‌ تامار گفت‌: «تو به ‌خانهٔ پدرت ‌برگرد و همین‌طور بیوه‌ بمان ‌تا پسرم ‌شیله ‌بزرگ‌ شود.» یهودا این ‌را گفت‌ چون‌ می‌ترسید مبادا شیله‌ هم‌ مثل‌ برادرش ‌بمیرد. پس‌ تامار به‌ خانهٔ پدرش ‌رفت‌.

12 بعد از مدّتی زن یهودا مرد. بعد از اینکه روزهای عزاداری تمام‌ شد، یهودا با دوستش‌ حیرهٔ عدُلامی به‌ تمنه‌ رفت‌، همان‌ جایی كه‌ پشم ‌گوسفندانش‌ را می‌چیدند.

13 یک ‌نفر به ‌تامار خبر داد كه‌ پدر شوهرش‌ برای چیدن ‌پشم‌ گوسفندانش‌ به ‌تمنه‌ می‌رود.

14 چون‌ تامار دید كه ‌شیله‌ بزرگ ‌شده ‌و هنوز با او ازدواج ‌نكرده ‌است‌، لباس ‌بیوه‌زنی‌اش ‌را عوض ‌كرد و روبندی به ‌صورت ‌خود زد و با چادری خود را پوشانید. سپس ‌بر دروازهٔ روستای عناییم كه‌ در سر راه‌ تمنه‌ است‌، نشست‌.

15 وقتی یهودا او را دید خیال ‌كرد فاحشه ‌است‌. چون‌ او صورت‌ خود را پوشانده‌ بود.

16 پس ‌نزد ‌او رفت ‌و خواست ‌با او همخواب ‌شود. یهودا نمی‌دانست ‌كه ‌آن ‌زن‌ عروس‌ اوست‌.

تامار پرسید: «چقدر می‌دهی تا با من ‌همخواب ‌شوی‌؟»

17 یهودا جواب داد: «یک ‌بُزغاله ‌از گلّه‌ام‌ برایت ‌می‌فرستم‌.»

او گفت: «‌تا وقتی كه‌ آن‌ را می‌فرستی آیا گرویی نزد ‌من‌ می‌گذاری‌؟»

18 یهودا گفت‌: «چه ‌چیزی برای گرو به ‌تو بدهم‌؟»

او گفت‌: «مُهر خود را با بند آن ‌و عصایت ‌را پیش‌ من‌ گرو بگذار.» یهودا آنها را به ‌او داد و با او همخواب ‌شد و آن ‌زن‌ آبستن ‌گردید.

19 تامار به ‌خانه‌ رفت ‌و چادر و روبنده‌اش ‌را برداشت‌ و دوباره‌ لباس ‌بیوه‌زنی‌اش ‌را پوشید.

20 یهودا، دوستش ‌حیره‌ را فرستاد تا بُزغاله‌ را ببرد و گرویی‌ها را از آن ‌زن ‌پس‌ بگیرد. امّا حیره‌ نتوانست ‌او را پیدا كند.

21 پس‌ از چند نفر از مردانی كه ‌در عناییم ‌بودند پرسید: «آن ‌زن‌ فاحشه‌ای كه اینجا در كنار جاده ‌بود، كجاست‌؟»

آنها گفتند: «هیچ‌ وقت‌ فاحشه‌ای اینجا نبوده ‌است‌.»

22 او پیش‌ یهودا برگشت ‌و گفت‌: «من‌ نتوانستم ‌آن ‌زن‌ را پیدا كنم‌. مردان‌ آنجا هم‌ گفتند كه ‌هیچ‌وقت ‌فاحشه‌ای اینجا نبوده‌ است‌.»

23 یهودا گفت‌: «بگذار آن‌ زن‌ آنها را نگه ‌دارد. ما نمی‌خواهیم‌ كه‌ مردم ‌به‌ ما بخندند. من ‌كوشش‌ كردم‌ كه ‌حق‌ او را بدهم‌. ولی تو نتوانستی او را پیدا كنی‌.»

24 بعد از سه ‌ماه‌ شخصی به ‌یهودا گفت‌: «عروس ‌تو تامار فاحشگی كرده‌ و آبستن ‌شده‌ است‌.» یهودا دستور داد تا او را بیاورند و بسوزانند.

25 وقتی می‌خواستند او را بیاورند تا بسوزانند، برای پدر شوهرش‌ پیغام ‌فرستاد: «‌من‌ از صاحب‌ این ‌چیزها آبستن‌ شده‌ام‌ ببین ‌این ‌مُهر و بند آن ‌و عصا مال كیست‌؟»

26 یهودا آنها را شناخت ‌و گفت‌: «حق‌ با اوست‌. من‌ به ‌قولی كه ‌داده‌ بودم‌ وفا نكردم‌. من ‌می‌بایستی او را به‌ عقد پسرم ‌شیله‌ درمی‌آوردم‌.» یهودا بعد از آن‌ دیگر با تامار همخواب‌ نشد.

27 هنگامی كه‌ وقت‌ زاییدن ‌تامار رسید، معلوم‌ شد كه ‌او دوقلو آبستن‌ است‌.

28 در وقت ‌زایمان‌ یكی از بچهّ‌ها‌ دستش‌ را بیرون‌ آورد، قابله‌ فوراً دستش‌ را گرفت ‌و نخ‌ قرمزی دور آن ‌بست‌ و گفت‌: «این‌ اول به دنیا آمد.»

29 امّا بچّه ‌دستش‌ را به‌ داخل‌ كشید و برادرش‌ اول به دنیا آمد. پس‌ قابله‌ گفت‌: «تو راه‌ خود را شكافتی‌.» پس‌ اسم ‌او را فارص‌ گذاشتند.

30 سپس ‌برادرش ‌با نخی كه ‌به‌ دور دستش ‌بسته ‌شده ‌بود به دنیا آمد. اسم‌ او را زارح‌ گذاشتند.

📚 #عهد_قدیم
▪️کتاب اول - #پیدایش - بخش 38

join us | شهر کتاب
@bookcity5
شهر کتاب و داستان
💒 #داستانهای_کتاب_مقدس - بخش 38 🔹 یهودا و تامار 1 در همان‌ زمان ‌یهودا برادران‌ خود را ترک‌ كرد و نزد شخصی به ‌نام‌ حیره ‌كه‌ اهل‌ عدُلام‌ بود ساكن ‌شد. 2 یهودا در آنجا دختر كنعانی دید كه ‌اسم‌ پدرش‌ شوعه ‌بود. او با آن ‌دختر ازدواج‌ كرد. 3 او آبستن ‌شده…
💒 #داستانهای_کتاب_مقدس - بخش 39

🔹 یوسف ‌و زن‌ فوتیفار

1 اسماعیلیان ‌یوسف ‌را به‌ مصر بردند و او را به ‌فوتیفار كه ‌یكی از افسران فرعون كه فرماندهٔ محافظان کاخ بود، فروختند.

2 خداوند با یوسف‌ بود و به‌ او در هركاری توفیق‌ می‌بخشید. او در خانهٔ ارباب ‌مصری‌اش ‌ماند.

3 فوتیفار دید كه ‌خداوند با یوسف ‌است ‌و او را در هر كاری موفّق‌ می‌سازد.

4 فوتیفار از او خوشش‌ آمد و او را خادم‌ مخصوص ‌خود كرد و تمام ‌دارایی‌اش‌ را به‌ دست ‌او سپرد.

5 از آن ‌به ‌بعد خداوند به‌خاطر یوسف‌ تمام‌ دارایی آن‌ مصری را چه ‌در خانه‌ و چه ‌در صحرا بركت ‌داد.

6 فوتیفار هرچه‌ داشت ‌به ‌دست ‌یوسف ‌سپرد و دیگر كاری به كارهای خانه‌ نداشت‌ مگر غذایی كه ‌می‌خورد.

یوسف‌ خوش ‌هیكل ‌و زیبا بود.

7 بعد از مدّتی‌، زن‌ اربابش ‌به‌ او علاقه‌مند شد و از او خواست ‌تا با او همخواب‌ شود.

8 یوسف‌ خواهش‌ او را رد كرد و گفت‌: «ببین‌، اربابم ‌به‌ خاطر اطمینانی كه ‌به‌ من ‌دارد، همه‌ چیز را به‌ من ‌سپرده‌ و از هیچ‌ چیز خبر ندارد.

9 من ‌دارای همان ‌اختیاراتی هستم‌ كه‌ او هست‌. او هیچ ‌چیزی را به ‌غیراز تو از من ‌مضایقه‌ نكرده ‌است‌ من ‌چطور می‌توانم‌ چنین ‌كار خلافی را انجام‌ دهم‌ و علیه‌ خدا گناه‌ كنم‌؟»

10 امّا او هر روز از یوسف ‌می‌خواست‌ كه ‌با او همخواب ‌شود و یوسف‌ قبول ‌نمی‌كرد.

11 امّا یک ‌روز وقتی یوسف ‌داخل ‌خانه ‌رفت‌ تا كارهایش‌ را انجام‌ دهد، هیچ‌یک‌ از خدمتكاران ‌در خانه ‌نبودند.

12 زن ‌فرمانده‌، ردای ‌یوسف ‌را گرفت‌ و گفت‌: «بیا با من‌ همخواب‌ شو.» امّا او فرار كرد و بیرون‌ رفت‌. درحالی‌که ‌لباسش ‌در دست ‌آن ‌زن‌ ماند.

13 وقتی او دید كه ‌یوسف ‌ردای خود را جا گذاشته‌ و از خانه‌ فرار كرده‌،

14 خدمتكاران ‌را صدا كرد و گفت‌: «نگاه‌ كنید این ‌عبرانی كه‌ شوهرم ‌به ‌خانه‌ آورده ‌است‌، می‌خواست‌ به ما توهین كند. او وارد اتاق من ‌شد و می‌خواست‌ مرا فریب ‌بدهد و به ‌من ‌تجاوز كند. امّا من ‌با صدای بلند فریاد كردم‌.

15 وقتی او دید كه‌ من ‌فریاد می‌كنم‌، فرار كرد و ردایش‌ را نزد ‌من ‌جا گذاشت‌.»

16 آن‌ زن ردای ‌یوسف ‌را نزد ‌خودش ‌نگاه ‌داشت ‌تا شوهرش ‌به ‌خانه‌ آمد.

17 پس ‌برای او هم ‌جریان ‌را این‌طور تعریف ‌كرد: «این ‌غلام‌ عبرانی كه ‌تو او را آورده‌ای‌، به ‌اتاق من‌ وارد شد و خواست ‌مرا فریب ‌بدهد و به من توهین كند.

18 امّا وقتی من‌ فریاد كردم‌، او فرار كرد و ردایش ‌را نزد ‌من ‌جا گذاشت‌.»

19 وقتی ارباب ‌یوسف‌ این‌ را شنید، خشمگین ‌شد.

20 یوسف‌ را گرفت‌ و در زندانی كه‌ زندانیان ‌پادشاه ‌در آن ‌بودند زندانی كرد و او در آنجا ماند.

21 امّا خداوند یوسف‌ را بركت ‌داد. بنابراین ‌زندانبان ‌از یوسف‌ خوشش ‌آمد.

22 او یوسف‌ را سرپرست ‌همهٔ زندانیان‌ كرد و او مسئول ‌تمام ‌چیزهایی شد كه‌ در زندان ‌انجام‌ می‌گرفت‌.

23 زندانبان ‌بعد از آن ‌به‌ چیزهایی كه ‌به‌ دست‌ یوسف ‌سپرده‌ شده ‌بود كاری نداشت‌، زیرا خداوند با یوسف ‌بود و او را در تمام‌ كارهایی كه ‌می‌كرد، موفّق‌ می‌ساخت‌.

📚 #عهد_قدیم
▪️کتاب اول - #پیدایش - بخش آخر

join us | شهر کتاب
@bookcity5
شهر کتاب و داستان
▪️نوذر 3 چو دشت از گیا گشت چون پرنیان ببستند گردان توران میان سپاهی بیامد ز ترکان و چین هم از گرزداران خاور زمین که آن را میان و کرانه نبود همان بخت نوذر جوانه نبود چو لشکر به نزدیک جیحون رسید خبر نزد پور فریدون رسید سپاه جهاندار بیرون شدند ز کاخ…
▪️نوذر 4

سپیده چو از کوه سر برکشید
طلایه به پیش دهستان رسید
میان دو لشکر دو فرسنگ بود
همه ساز و آرایش جنگ بود
یکی ترک بد نام او بارمان
همی خفته را گفت بیدار مان
بیامد سپه را همی بنگرید
سراپردهٔ شاه نوذر بدید

بشد نزد سالار توران سپاه
نشان داد ازان لشکر و بارگاه
وزان پس به سالار بیدار گفت
که ما را هنر چند باید نهفت
به دستوری شاه من شیروار
بجویم ازان انجمن کارزار
ببینند پیدا ز من دستبرد
جز از من کسی را نخوانند گرد

چنین گفت اغریرث هوشمند
که گر بارمان را رسد زین گزند
دل مرزبانان شکسته شود
برین انجمن کار بسته شود
یکی مرد بی‌نام باید گزید
که انگشت ازان پس نباید گزید
پرآژنگ شد روی پور پشنگ
ز گفتار اغریرث آمدش ننگ

بروی دژم گفت با بارمان
که جوشن بپوش و به زه کن کمان
تو باشی بران انجمن سرفراز
به انگشت دندان نیاید به گاز
بشد بارمان تا به دشت نبرد
سوی قارن کاوه آواز کرد
کزین لشکر نوذر نامدار
که داری که با من کند کارزار

نگه کرد قارن به مردان مرد
ازان انجمن تا که جوید نبرد
کس از نامدارانش پاسخ نداد
مگر پیرگشته دلاور قباد
دژم گشت سالار بسیار هوش
ز گفت برادر برآمد به جوش
ز خشمش سرشک اندر آمد به چشم
از آن لشکر گشن بد جای خشم

ز چندان جوان مردم جنگجوی
یکی پیر جوید همی رزم اوی
دل قارن آزرده گشت از قباد
میان دلیران زبان برگشاد
که سال تو اکنون به جایی رسید
که از جنگ دستت بباید کشید
تویی مایه‌ور کدخدای سپاه
همی بر تو گردد همه رای شاه

بخون گر شود لعل مویی سپید
شوند این دلیران همه ناامید
شکست اندرآید بدین رزم‌گاه
پر از درد گردد دل نیک‌خواه
نگه کن که با قارن رزم زن
چه گوید قباد اندران انجمن
بدان ای برادر که تن مرگ راست
سر رزم زن سودن ترگ راست

ز گاه خجسته منوچهر باز
از امروز بودم تن اندر گداز
کسی زنده بر آسمان نگذرد
شکارست و مرگش همی بشکرد
یکی را برآید به شمشیر هوش
بدانگه که آید دو لشگر به جوش
تنش کرگس و شیر درنده راست
سرش نیزه و تیغ برنده راست

یکی را به بستر برآید زمان
همی رفت باید ز بن بی‌گمان
اگر من روم زین جهان فراخ
برادر به جایست با برز و شاخ
یکی دخمهٔ خسروانی کند
پس از رفتنم مهربانی کند
سرم را به کافور و مشک و گلاب
تنم را بدان جای جاوید خواب

سپار ای برادر تو پدرود باش
همیشه خرد تار و تو پود باش
بگفت این و بگرفت نیزه به دست
به آوردگه رفت چون پیل مست
چنین گفت با رزم زن بارمان
که آورد پیشم سرت را زمان
ببایست ماندن که خود روزگار
همی کرد با جان تو کارزار

چنین گفت مر بارمان را قباد
که یکچند گیتی مرا داد داد
به جایی توان مرد کاید زمان
بیاید زمان یک زمان بی‌گمان
بگفت و برانگیخت شبدیز را
بداد آرمیدن دل تیز را
ز شبگیر تا سایه گسترد هور
همی این برآن آن برین کرد زور

به فرجام پیروز شد بارمان
به میدان جنگ اندر آمد دمان
یکی خشت زد بر سرین قباد
که بند کمرگاه او برگشاد
ز اسپ اندر آمد نگونسار سر
شد آن شیردل پیر سالار سر
بشد بارمان نزد افراسیاب
شکفته دو رخسار با جاه و آب

یکی خلعتش داد کاندر جهان
کس از کهتران نستد آن از مهان
چو او کشته شد قارن رزمجوی
سپه را بیاورد و بنهاد روی
دو لشکر به کردار دریای چین
تو گفتی که شد جنب جنبان زمین
درخشیدن تیغ الماس گون
شده لعل و آهار داده به خون

به گرد اندرون همچو دریای آب
که شنگرف بارد برو آفتاب
پر از نالهٔ کوس شد مغز میغ
پر از آب شنگرف شد جان تیغ
به هر سو که قارن برافگند اسپ
همی تافت آهن چو آذرگشسپ
تو گفتی که الماس مرجان فشاند
چه مرجان که در کین همی جان فشاند

ز قارن چو افراسیاب آن بدید
بزد اسپ و لشکر سوی او کشید
یکی رزم تا شب برآمد ز کوه
بکردند و نامد دل از کین ستوه
چو شب تیره شد قارن رزمخواه
بیاورد سوی دهستان سپاه
بر نوذر آمد به پرده سرای
ز خون برادر شده دل ز جای

ورا دید نوذر فروریخت آب
ازان مژهٔ سیرنادیده خواب
چنین گفت کز مرگ سام سوار
ندیدم روان را چنین سوگوار
چو خورشید بادا روان قباد
ترا زین جهان جاودان بهر باد
کزین رزم وز مرگمان چاره نیست
زمی را جز از گور گهواره نیست

چنین گفت قارن که تا زاده‌ام
تن پرهنر مرگ را داده‌ام
فریدون نهاد این کله بر سرم
که بر کین ایرج زمین بسپرم
هنوز آن کمربند نگشاده‌ام
همان تیغ پولاد ننهاده‌ام
برادر شد آن مرد سنگ و خرد
سرانجام من هم برین بگذرد

انوشه بدی تو که امروز جنگ
به تنگ اندر آورد پور پشنگ
چو از لشکرش گشت لختی تباه
از آسودگان خواست چندی سپاه
مرا دید با گرزهٔ گاوروی
بیامد به نزدیک من جنگجوی
به رویش بران گونه اندر شدم
که با دیدگانش برابر شدم

یکی جادوی ساخت با من به جنگ
که با چشم روشن نماند آب و رنگ
شب آمد جهان سر به سر تیره گشت
مرا بازو از کوفتن خیره گشت
تو گفتی زمانه سرآید همی
هوا زیر خاک اندر آید همی
ببایست برگشتن از رزمگاه
که گرد سپه بود و شب شد سیاه

#ابوالقاسم_فردوسی
📚 #شاهنامه
▪️بخش 94
join us | شهر کتاب
@bookcity5
▪️#مولانا - #دیوان_شمس - #غزلیات

چون نالد این مسکین که تا رحم آید آن دلدار را
خون بارد این چشمان که تا بینم من آن گلزار را
خورشید چون افروزدم تا هجر کمتر سوزدم
دل حیلتی آموزدم کز سر بگیرم کار را
ای عقل کل ذوفنون تعلیم فرما یک فسون
کز وی بخیزد در درون رحمی نگارین یار را
چون نور آن شمع چگل می‌درنیابد جان و دل
کی داند آخر آب و گل دلخواه آن عیار را

جبریل با لطف و رشد عجل سمین را چون چشد
این دام و دانه کی کشد عنقای خوش منقار را
عنقا که یابد دام کس در پیش آن عنقامگس
ای عنکبوت عقل بس تا کی تنی این تار را
کو آن مسیح خوش دمی بی‌واسطه مریم یمی
کز وی دل ترسا همی پاره کند زنار را
دجال غم چون آتشی گسترد ز آتش مفرشی
کو عیسی خنجرکشی دجال بدکردار را

تن را سلامت‌ها ز تو جان را قیامت‌ها ز تو
عیسی علامت‌ها ز تو وصل قیامت وار را
ساغر ز غم در سر فتد چون سنگ در ساغر فتد
آتش به خار اندرفتد چون گل نباشد خار را
ماندم ز عذرا وامقی چون من نبودم لایقی
لیکن خمار عاشقی در سر دل خمار را
شطرنج دولت شاه را صد جان به خرجش راه را
صد که حمایل کاه را صد درد دردی خوار را

بینم به شه واصل شده می از خودی فاصل شده
وز شاه جان حاصل شده جان‌ها در او دیوار را
باشد که آن شاه حرون زان لطف از حدها برون
منسوخ گرداند کنون آن رسم استغفار را
جانی که رو این سو کند با بایزید او خو کند
یا در سنایی رو کند یا بو دهد عطار را
مخدوم جان کز جام او سرمست شد ایام او
گاهی که گویی نام او لازم شمر تکرار را

عالی خداوند شمس دین تبریز از او جان زمین
پرنور چون عرش مکین کو رشک شد انوار را
ای صد هزاران آفرین بر ساعت فرخترین
کان ناطق روح الامین بگشاید آن اسرار را
در پاکی بی‌مهر و کین در بزم عشق او نشین
در پرده منکر ببین آن پرده صدمسمار را

#مولانا
📚 #دیوان_شمس - #غزلیات
▪️غزل شماره 24

join us | شهر کتاب
@bookcity5
📚 #بوستان - باب اول - در عدل و تدبیر و رای

🔹 بخش 29 - حکایت مأمون با کنیزک

چو دور خلافت به مأمون رسید
یکی ماه پیکر کنیزک خرید
به چهر آفتابی، به تن گلبنی
به عقل خردمند بازی کنی
به خون عزیزان فرو برده چنگ
سر انگشتها کرده عناب رنگ
بر ابروی عابد فریبش خضاب
چو قوس قزح بود بر آفتاب

شب خلوت آن لعبت حور زاد
مگر تن در آغوش مأمون نداد
گرفت آتش خشم در وی عظیم
سرش خواست کردن چو جوزا دو نیم
بگفتا سر اینک به شمشیر تیز
بینداز و با من مکن خفت و خیز
بگفت از چه بر دل گزند آمدت؟
چه خصلت ز من ناپسند آمدت؟

بگفت ار کشی ور شکافی سرم
ز بوی دهانت به رنج اندرم
کشد تیر پیکار و تیغ ستم
به یک بار و بوی دهن دم به دم
شنید این سخن سرور نیکبخت
برآشفت تند و برنجید سخت
همه شب در این فکر بود و نخفت
دگر روز با هوشمندان بگفت

طبیعت شناسان هر کشوری
سخن گفت با هر یک از هر دری
دلش گر چه در حال از او رنجه شد
دوا کرد و خوشبوی چون غنچه شد
پری چهره را همنشین کرد و دوست
که این عیب من گفت، یار من اوست
به نزد من آن کس نکوخواه توست
که گوید فلان خار در راه توست

به گمراه گفتن نکو می‌روی
جفایی تمام است و جوری قوی
هر آن گه که عیبت نگویند پیش
هنر دانی از جاهلی عیب خویش
مگو شهد شیرین شکر فایق است
کسی را که سقمونیا لایق است

چه خوش گفت یک روز دارو فروش:
شفا بایدت داروی تلخ نوش

اگر شربتی بایدت سودمند
ز سعدی ستان تلخ داروی پند
به پرویزن معرفت بیخته
به شهد ظرافت برآمیخته

👤 #سعدی
📚 #بوستان
🔹 باب اول:در عدل و تدبیر و رای

join us | شهر کتاب
@bookcity5
▪️#نظامی_گنجوی - #خسرو_و_شیرین

🔹 بخش 15 - عشرت خسرو در مرغزار و سیاست هرمز

قضا را از قضا یک روز شادان
به صحرا رفت خسرو بامدادان
تماشا کرد و صید افکند بسیار
دهی خرم ز دور آمد پدیدار
به گرداگرد آن ده سبزه نو
بر آن سبزه بساط افکنده خسرو
می‌سرخ از بساط سبزه می‌خورد
چنین تا پشت بنمود این گل زرد

چو خورشید از حصار لاجوردی
علم زد بر سر دیوار زردی
چو سلطان در هزیمت عود می‌سوخت
علم را می‌درید و چتر می‌دوخت
عنان یک رکابی زیر می‌زد
دو دستی با فلک شمشیر می‌زد
چو عاجز گشت ازین خاک جگرتاب
چو نیلوفر سپر افکند بر آب

ملک زاده در آن ده خانه‌ای خواست
ز سر مستی در او مجلس بیاراست
نشست آن شب بنوشانوش یاران
صبوحی کرد با شب زنده‌داران
سماع ارغنونی گوش می‌کرد
شراب ارغوانی نوش می‌کرد
صراحی را ز می پر خنده می‌داشت
به می جان و جهان را زنده می‌داشت

مگر کز توسنانش بدلگامی
دهن بر کشته‌ای زد صبح بامی
وز این غوری غلامی نیز چون قند
ز غوره کرد غارت خوشه‌ای چند
سحرگه کافتاب عالم افروز
سرشب را جدا کرد از تن روز
نهاد از حوصله زاغ سیه پر
به زیر پر طوطی خایه زر

شب انگشت سیاه از پشت براشت
ز حرف خاکیان انگشت برداشت
تنی چند از گران جانان که دانی
خبر بردند سوی شه نهانی
که خسرو و دوش بی‌رسمی نمود است
ز شاهنشه نمی‌ترسد چه سوداست
ملک گفتا نمی‌دانم گناهش
بگفتند آنکه بیداد است راهش

سمندش کشتزار سبز را خورد
غلامش غوره دهقان تبه کرد
شب از درویش بستد جای تنگش
به نامحرم رسید آواز چنگش
گر این بیگانه‌ای کردی نه فرزند
ببردی خان و مانش را خداوند
زند بر هر رگی فصاد صد نیش
ولی دستش بلرزد بر رگ خویش

ملک فرمود تا خنجر کشیدند
تکاور مرکبش را پی بریدند
غلامش را به صاحب غوره دادند
گلابی را به آبی شوره دادند
در آن خانه که آن شب بود رختش
به صاحبخانه بخشیدند تختش
پس آنگه ناخن چنگی شکستند
ز روی چنگش ابریشم گسستند

سیاست بین که می‌کردند ازین پیش
نه با بیگانه با دردانه خویش
کنون گر خون صد مسکین بریزند
ز بند قراضه برنخیزند
کجا آن عدل و آن انصاف سازی
که با فرزند از اینسان رفت بازی

جهان ز آتش پرستی شد چنان گرم
که بادا زین مسلمانی ترا شرم
مسلمانیم ما او گبر نام است
گر این گبری مسلمانی کدام است
نظامی بر سرافسانه شوباز
که مرغ بند را تلخ آمد آواز

👤 #نظامی_گنجوی
📚 #خسرو_و_شیرین
▪️بخش 15
join us | شهر کتاب
@bookcity5
شهر کتاب و داستان
💒 #داستانهای_کتاب_مقدس - بخش 39 🔹 یوسف ‌و زن‌ فوتیفار 1 اسماعیلیان ‌یوسف ‌را به‌ مصر بردند و او را به ‌فوتیفار كه ‌یكی از افسران فرعون كه فرماندهٔ محافظان کاخ بود، فروختند. 2 خداوند با یوسف‌ بود و به‌ او در هركاری توفیق‌ می‌بخشید. او در خانهٔ ارباب ‌مصری‌اش…
💒 #داستانهای_کتاب_مقدس - بخش 40

🔹 بدرفتاری مصریان با بنی‌اسرائیل

1 فرزندان یعقوب (اسرائیل) که هرکدام با خانوادهٔ خود همراه یعقوب به مصر رفتند، از این قرار بودند:

2 رئوبین، شمعون، لاوی، یهودا،

3 یساکار، زبولون، بنیامین،

4 دان، نفتالی، جاد و اشیر.

5 تعداد تمام کسانی‌که مستقیماً از نسل یعقوب بودند، هفتاد نفر بود. یوسف پسر او هم از قبل در مصر بود.

6 با گذشت زمان، یوسف و تمام برادران او و تمام کسانی‌که از آن دوره بودند، مردند.

7 ولی نسل آنها یعنی بنی‌اسرائیل چنان بارور و کثیر شدند که سراسر مصر را پُر کردند.

8 بعد از مدّتی فرعون جدیدی در مصر به قدرت رسید که چیزی دربارهٔ یوسف نمی‌دانست.

9 او به مردم خود گفت: «تعداد بنی‌اسرائیلی‌ها خیلی زیاد شده و حتّی از ما هم نیرومندتر شده‌اند.

10 اگر جنگی برپا شود، ممکن است آنها با دشمنان ما همدست شوند و برضد ما بجنگند و از این سرزمین فرار کنند. ما باید راهی پیدا کنیم که نگذاریم آنها زیاد شوند.»

11 بنابراین مصری‌ها سرکارگرانی برای اسرائیلی‌ها تعیین کردند تا با کارهای سخت، آنها را ناتوان و ذلیل سازند. آنها شهرهای فیتوم و رعمسیس را جهت مرکز تدارکات برای فرعون می‌ساختند.

12 امّا هرچه مصری‌ها بیشتر بنی‌اسرائیل را اذیّت می‌کردند، تعداد آنها بیشتر می‌شد و همه‌جا را پُر می‌کردند. به طوری که مصری‌ها از اسرائیلی‌ها می‌ترسیدند.

13-14 ولی مصری‌ها به بنی‌اسرائیل بیشتر ظلم می‌کردند و آنها را به بردگی گرفته به کارهای بسیار سخت از قبیل، خانه‌سازی و هر نوع کار کشاورزی وادار می‌ساختند و هیچ رحمی ‌به آنها نمی‌کردند، به طوری که زندگی آنها تلخ شده بود.

15 فرعون، به شفره و فوعه، قابله‌های عبرانی دستور داد که:

16 «وقتی برای زائوهای عبرانی قابلگی می‌کنید، نگاه کنید، اگر نوزاد پسر است او را بکشید، ولی اگر دختر است او را زنده بگذارید.»

17 امّا قابله‌ها از خدا ترسیدند و از دستور فرعون اطاعت نکردند و پسران را نکشتند.

18 فرعون قابله‌ها را احضار کرد و به آنها گفت: «چرا این کار را می‌کنید؟ چرا شما می‌گذارید پسرها زنده بمانند؟»

19 قابله‌ها به فرعون گفتند: «زنهای عبرانی موقع زاییدن مانند زنهای مصری نیستند. آنها قوی هستند و به راحتی می‌زایند و پیش از آنکه ما برسیم بچّه به دنیا می‌آید.»

20 چون قابله‌ها از خدا ترسیدند، خداوند به آنها احسان کرد و آنها خودشان دارای خانواده شدند.

21 و بنی‌اسرائیل هم مرتب زیادتر و تواناتر می‌شدند.

22 پس فرعون، به مصری‌ها فرمان داد: «هر نوزاد پسر عبرانی را که به دنیا می‌آید به رود نیل بیاندازید ولی دخترها را زنده بگذارید.»

📚 #عهد_قدیم
▪️کتاب دوم - #خروج - بخش 1

join us | شهر کتاب
@bookcity5
▪️ #عطار - #منطق_الطیر

🔹‌ حکایت پرسش مرغان

بعد از آن مرغان دیگر سر به سر
عذرها گفتند مشتی بی‌خبر
هر یکی از جهل عذری نیز گفت
گر نگفت از صدر کز دهلیز گفت
گر بگویم عذر یک یک با تو باز
دار معذورم که می‌گردد دراز
هر کسی را بود عذری تنگ و لنگ
این چنین کس کی کند عنقا به چنگ

هرک عنقا راست از جان خواستار
چنگ از جان باز دارد مردوار
هرکه را در آشیان سی دانه نیست
شاید از سیمرغ اگر دیوانه نیست
چون نداری دانه‌ای را حوصله
چون تو با سیمرغ باشی هم چله
چون تهی کردی به یک می پهلوان
دوستکانی چون خوری با پهلوان

چون نداری ذره‌ای را گنج و تاب
چون توانی جست گنج از آفتاب
چون شدی در قطرهٔ ناچیز و غرق
چون روی از پای دریا تا به فرق
زآنچ آن خودهست بویی نیست این
کار هر ناشسته رویی نیست این
جملهٔ مرغان چو بشنیدند حال
سر به سر کردند از هدهد سؤال

کای سبق برده ز ما در ره بری
ختم کرده بهتری و مهتری
ما همه مشتی ضعیف و ناتوان
بی‌پر و بی‌بال و نه تن نه توان
کی رسیم آخر به سیمرغ رفیع
گر رسد از ما کسی، باشد بدیع
نسبت ما چیست با او بازگوی
زانک نتوان شد به عمیا رازجوی

گرمیان ما و او نسبت بدی
هر یکی را سوی او رغبت بدی
او سلیمانست ما موری گدا
درنگر کو از کجا ما از کجا
کرده موری را میان چاه بند
کی رسد در گرد سیمرغ بلند
خسروی کار گدایی کی بود
این به بازوی چو مائی کی بود

هدهد آنگه گفت کای بی‌حاصلان
عشق کی نیکو بود از بددلان
ای گدایان چندازین بی‌حاصلی
راست ناید عاشقی و بددلی
هرکه را در عشق چشمی بازشد
پای کوبان آمد و جان بازشد
تو بدان کانگه که سیمرغ از نقاب
آشکارا کرد رخ چون آفتاب

صد هزاران سایه بر خاک او فکند
پس نظر بر سایهٔ پاک او فکند
سایهٔ خود کرد بر عالم نثار
گشت چندین مرغ هر دم آشکار
صورت مرغان عالم سر به سر
سایهٔ اوست این بدان ای بی هنر
این بدان چون این بدانستی نخست
سوی آن حضرت نسب درست

حق بدانستی ببین آنگه بباش
چون بدانستی مکن این راز فاش
هرک او از کسب مستغرق بود
حاش لله گر تو گویی حق بود
گر تو گشتی آنچ گفتم نه حقی
لیک در حق دایما مستغرقی
مرد مستغرق حلولی کی بود
این سخن کار فضولی کی بود

چون بدانستی که ظل کیستی
فارغی گر مردی و گر زیستی
گر نگشتی هیچ سیمرغ آشکار
نیستی سیمرغ هرگز سایه‌دار
باز اگر سیمرغ می‌گشتی نهان
سایه‌ای هرگز نماندی در جهان
هرچ اینجا سایه‌ای پیدا شود
اول آن چیز آشکار آنجا شود

دیدهٔ سیمرغ بین گر نیستت
دل چو آیینه منور نیستت
چون کسی را نیست چشم آن جمال
وز جمالش هست صبر لامحال
با جمالش عشق نتوانست باخت
از کمال لطف خود آیینه ساخت
هست از آیینه دل در دل نگر
تا ببینی روی او در دل نگر


👤 #عطار
📚 #منطق_الطیر
▪️حکایت پرسش مرغان

join us | شهر کتاب
@bookcity5
شهر کتاب و داستان
▪️نوذر 4 سپیده چو از کوه سر برکشید طلایه به پیش دهستان رسید میان دو لشکر دو فرسنگ بود همه ساز و آرایش جنگ بود یکی ترک بد نام او بارمان همی خفته را گفت بیدار مان بیامد سپه را همی بنگرید سراپردهٔ شاه نوذر بدید بشد نزد سالار توران سپاه نشان داد ازان لشکر و…
▪️ نوذر 5


برآسود پس لشکر از هر دو روی

برفتند روز دوم جنگجوی

رده برکشیدند ایرانیان

چنان چون بود ساز جنگ کیان

چو افراسیاب آن سپه را بدید

بزد کوس رویین و صف برکشید

چنان شد ز گرد سواران جهان

که خورشید گفتی شد اندر نهان

دهاده برآمد ز هر دو گروه

بیابان نبود ایچ پیدا ز کوه

برانسان سپه بر هم آویختند

چو رود روان خون همی ریختند

به هر سو که قارن شدی رزمخواه

فرو ریختی خون ز گرد سیاه

کجا خاستی گرد افراسیاب

همه خون شدی دشت چون رود آب

سرانجام نوذر ز قلب سپاه

بیامد به نزدیک او رزمخواه

چنان نیزه بر نیزه انداختند

سنان یک به دیگر برافراختند

که بر هم نپیچد بران گونه مار

شهان را چنین کی بود کارزار

چنین تا شب تیره آمد به تنگ

برو خیره شد دست پور پشنگ

از ایران سپه بیشتر خسته شد

وزان روی پیکار پیوسته شد

به بیچارگی روی برگاشتند

به هامون برافگنده بگذاشتند

دل نوذر از غم پر از درد بود

که تاجش ز اختر پر از گرد بود

چو از دشت بنشست آوای کوس

بفرمود تا پیش او رفت طوس

بشد طوس و گستهم با او به هم

لبان پر ز باد و روان پر ز غم

بگفت آنک در دل مرا درد چیست

همی گفت چندی و چندی گریست

از اندرز فرخ پدر یاد کرد

پر از خون جگر لب پر از باد سرد

کجا گفته بودش که از ترک و چین

سپاهی بیاید به ایران زمین

ازیشان ترا دل شود دردمند

بسی بر سپاه تو آید گزند

ز گفتار شاه آمد اکنون نشان

فراز آمد آن روز گردنکشان

کس از نامهٔ نامداران نخواند

که چندین سپه کس ز ترکان براند

شما را سوی پارس باید شدن

شبستان بیاوردن و آمدن

وزان جا کشیدن سوی زاوه کوه

بران کوه البرز بردن گروه

ازیدر کنون زی سپاهان روید

وزین لشکر خویش پنهان روید

ز کار شما دل شکسته شوند

برین خستگی نیز خسته شوند

ز تخم فریدون مگر یک دو تن

برد جان ازین بی‌شمار انجمن

ندانم که دیدار باشد جزین

یک امشب بکوشیم دست پسین

شب و روز دارید کارآگهان

بجویید هشیار کار جهان

ازین لشکر ار بد دهند آگهی

شود تیره این فر شاهنشهی

شما دل مدارید بس مستمند

که باید چنین بد ز چرخ بلند

یکی را به جنگ اندر آید زمان

یکی با کلاه مهی شادمان

تن کشته با مرده یکسان شود

تپد یک زمان بازش آسان شود

بدادش مران پندها چون سزید

پس آن دست شاهانه بیرون کشید

گرفت آن دو فرزند را در کنار

فرو ریخت آب از مژه شهریار

#ابوالقاسم_فردوسی
📚 #شاهنامه
▪️بخش 95
join us | شهر کتاب
@bookcity5
خاکی که بزیر پای هر نادانی است
کف صنمی و چهره‌ی جانانی است
هر خشت که بر کنگره ایوانی است
انگشت وزیر یا سلطانی است

👤 #خیام
📚 #رباعیات - بخش 30

join us | شهر کتاب
@bookcity5
▪️#لیلی_و_مجنون - بخش 22

🔹جنگ کردن نوفل با قبیله لیلی

نوفل ز چنین عتاب دلکش
شد نرم چنانکه موم از آتش
برجست و به عزم راه کوشید
شمشیر کشید و درع پوشید
صد مرد گزین کارزاری
پرنده چو مرغ در سواری
آراسته کرد و رفت پویان
چون شیر سیاه جنگ پویان

چون بر در آن قبیله زد گام
قاصد طلبید و داد پیغام
کاینک من و لشگری چو آتش
حاضر شده‌ایم تند و سرکش
لیلی به من آورید حالی
ورنه من و تیغ لاابالی
تا من بنوازشی که دانم
او را به سزای او رسانم

هم کشته تشنه آب یابد
هم آب رسان ثواب یابد
چون قاصد شد پیام او برد
شد شیشه مهر در میان خرد
دادند جواب کین نه راهست
لیلی نه گلیچه قرص ماهست
کس را سوی ماه دسترس نیست
نه کار تو کار هیچکس نیست

او را چه بری که آفتابست
تو دیو رجیم و او شهابست
شمشیر کشی کشیم در جنگ
قاروره زنی زنیم بر سنگ
قاصد چو شنید کام و ناکام
باز آمد و باز داد پیغام
بار دگرش به خشمناکی
فرمود که پای‌دار خاکی

کای بیخبران ز تیغ تیزم
فارغ ز هیون گرم خیزم
از راه کسی که موج دریاست
خیزید و گرنه فتنه برخاست
پیغام رسان او دگر بار
آورد پیام ناسزاوار
آن خشم چنان در او اثر کرد
کاتش ز دلش زبان بدر کرد

با لشکر خود کشیده شمشیر
افتاد در آن قبیله چون شیر
وایشان بهم آمدند چون کوه
برداشته نعره‌ای به انبوه
بر نوفلیان عنان گشادند
شمشیر به شیر در نهادند
دریای مصاف گشت جوشان
گشتند مبارزان خروشان

شمشیر ز خون جام بر دست
می‌کرد به جرعه خاک را مست
سر پنجه نیزه دلیران
پنجه شکن شتاب شیران
مرغان خدنگ تیز رفتار
برخوردن خون گشاده منقار
پولاده تیغ مغز پالای
سرهان سران فکنده بر پای

غریدن تازیان پرجوش
کر کرده سپهر و ماه را گوش
از صاعقه اجل که می‌جست
پولاد به سنگ در نمی‌رست
زوبین بلا سیاست‌انگیز
سر چون سر موی دیلمان تیز
خورشید درفش ده زبانه
چون صبح دریده ده نشانه

شیران سیاه در دریدن
دیوان سپید در دویدن
هرکس به مصاف در سواری
مجنون به حساب جان سپاری
هرکس فرسی به جنگ میراند
او جمله دعای صلح می‌خواند
هرکس طللی به تیغ می‌کشت
او خویشتن از دریغ می‌کشت

می‌کرد چو حاجیان طوافی
انگیخته صلحی از مصافی
گر شرم نیامدیش چون میغ
بر لشگر خویشتن زدی تیغ
گر طعنه زنش معاف کردی
با موکب خود مصاف کردی
گر خنده دشمنان ندیدی
اول سر دوستان بریدی

گر دست رسش بدی به تقدیر
برهم سپران خود زدی تیر
گر دل نزدیش پای پشتی
پشتی گر خویش را بکشتی
می‌بود در این سپاه جوشان
بر نصرت آن سپاه کوشان
اینجا به طلایه رخش رانده
وآنجا به یزک دعا نشانده

از قوم وی ار سری فتادی
بر دست برنده بوس دادی
وآن کشته که بد ز خیل یارش
می‌شست به چشم سیل بارش
کرده سر نیزه زین طرف راست
سر نیزه فتح از آنطرف خواست
گر لشگر او شدی قوی‌دست
هم تیر بریختی و هم شست

ور جانب یار او شدی چیر
غریدی از آن نشاط چون شیر
پرسید یکی که‌ای جوانمرد
کز دو زنی چو چرخ ناورد
ما از پی تو به جان سپاری
با خصم ترا چراست یاری
گفتا که چو خصم یار باشد
با تیغ مرا چکار باشد

با خصم نبرد خون توان کرد
با یار نبرد چون توان کرد
از معرکه‌ها جراحت آید
اینجا همه بوی راحت آید
آن جانب دست یار دارد
کس جانب یار خوار دارد؟
میل دل مهربانم آنجاست
آنجا که دلست جانم آنجاست

شرطت به پیش یار مردن
زو جان ستدن ز من سپردن
چون جان خود این چنین سپارم
بر جان شما چه رحمت آرم
نوفل به مصاف تیغ در دست
می‌کشت بسان پیل سرمست
می‌برد به هر طریده جانی
افکند به حمله جهانی

هرسو که طواف زد سر افشاند
هرجا که رسید جوی خون راند
وان تیغ زنان که لاف جستند
تا اول شب مصاف جستند
چون طره این کبود چنبر
بر جبهت روز ریخت عنبر
زاین گرجی طره برکشیده
شد روز چو طره سربریده

آن هردو سپه زهم بریدند
بر معرکه خوابگه گزیدند
چون مار سیاه مهره برچید
ضحاک سپیده‌دم بخندید
در دست مبارزان چالاک
شد نیزه بسان مار ضحاک
در گرد قبیله گاه لیلی
چون کوه رسیده بود خیلی

از پیش و پس قبیله یاران
کردند بسیج تیر باران
نوفل که سپاهی آنچنان دید
جز صلح دری زدن زیان دید
انگیخت میانجیی ز خویشان
تا صلح دهد میان ایشان
کاینجا نه حدیث تیغ بازیست
دلالگیی به دل نوازیست

از بهر پری زده جوانی
خواهم ز شما پری نشانی
وز خاصه خویشتن در اینکار
گنجینه فدا کنم به خروار
گر کردن این عمل صوابست
شیرین‌تر از این سخن جوابست
ور زانکه شکر نمی‌فروشید
در دادن سرکه هم مکوشید

چون راست نمی‌کنید کاری
شمشیر زدن چراست باری
چون کرد میانجی این سرآغاز
گشت آن دو سپه زیکدیگر باز
چون خواهش یکدگر شنیدند
از کینه کشی عنان کشیدند
صلح آمد دور باش در چنگ
تا از دو گروه دور شد جنگ

👤 #نظامی_گنجوی
📚 #لیلی_و_مجنون - 22

join us | شهر کتاب
@bookcity5
شهر کتاب و داستان
💒 #داستانهای_کتاب_مقدس - بخش 40 🔹 بدرفتاری مصریان با بنی‌اسرائیل 1 فرزندان یعقوب (اسرائیل) که هرکدام با خانوادهٔ خود همراه یعقوب به مصر رفتند، از این قرار بودند: 2 رئوبین، شمعون، لاوی، یهودا، 3 یساکار، زبولون، بنیامین، 4 دان، نفتالی، جاد و اشیر. 5 تعداد…
💒 #داستانهای_کتاب_مقدس - بخش 41

🔹 تولّد موسی

1 در همین زمان مردی از طایفهٔ لاوی، با زنی از طایفهٔ خویش ازدواج کرد،

2 و آن زن برای او پسری زایید. وقتی آن زن دید که نوزادش چقدر زیباست، مدّت سه ماه او را پنهان کرد.

3 امّا چون نتوانست بیشتر او را پنهان کند، سبدی را که از نی درست شده بود برداشت و آن را قیراندود کرد تا آب به درونش نفوذ نكند. او بچّه را در درون گذاشت و سپس آن را در میان نیزار در کنار رود نیل رها کرد.

4 خواهر طفل، کمی ‌دورتر ایستاده بود تا ببیند چه اتّفاقی برای بچّه می‌افتد.

5 دختر فرعون برای حمام کردن به رود نیل آمد. وقتی ندیمه‌هایش در کنار رود قدم می‌زدند او سبد را در میان نیزار دید. پس یکی از کنیزانش را فرستاد تا سبد را بیاورد.

6 دختر فرعون آن را باز کرد و پسر بچّه‌ای را دید. بچّه گریه می‌کرد و دختر فرعون دلش به حال بچّه سوخت و گفت: «این بچهٔ یکی از عبرانیان است.»

7 سپس خواهر طفل جلو آمد و به دختر فرعون گفت: «می‌خواهید بروم و یکی از زنهای عبرانیان را بیاورم تا بچّه را برای شما شیر بدهد؟»

8 دختر فرعون گفت: «آری برو و این كار را بكن.» دختر رفت و مادر خود طفل را آورد.

9 دختر فرعون گفت: «این بچّه‌ را ببر و برای من نگه‌دار. من مزد تو را خواهم داد.» پس آن زن بچّه را گرفت تا از او مواظبت کند.

10 بعدها وقتی‌که بچّه به قدر كافی بزرگ شد، او را به نزد دختر فرعون آورد. دختر فرعون او را به پسری خود قبول کرد و گفت: «من او را از آب گرفتم، پس اسم او را موسی می‌گذارم.»

بازگشت موسی به سرزمین مدیان

11 وقتی موسی بزرگ شد، رفت تا قوم خود، عبرانیان را ببیند. او دید که چگونه آنان را به کارهای سخت وادار کرده‌اند. حتّی دید که یک نفر مصری یک عبرانی را كه از قوم خود موسی بود، کتک می‌زند.

12 موسی به اطراف نگاه کرد و چون کسی آنجا نبود، آن مصری را کشت و جنازه‌اش را زیر شن‌ها پنهان کرد.

13 روز بعد برگشت و دید که دو نفر عبرانی با هم گلاویز شده‌اند. به کسی‌که مقصّر بود گفت: «چرا هم‌نژاد خود را می‌زنی؟»

14 آن مرد در جواب گفت: «چه کسی تو را حاکم و قاضی ما کرده است؟ آیا می‌خواهی مرا هم مثل آن مصری بکشی؟» موسی ترسید و با خود فکر کرد، «حتماً همهٔ مردم فهمیده‌اند که من چه کار کرده‌ام.»

15 وقتی فرعون این ماجرا را شنید، تصمیم گرفت موسی را بکشد. امّا موسی فرار کرد و به سرزمین مدیان رفت و در آنجا ساکن شد.

16 روزی وقتی موسی بر سر چاهی نشسته بود، هفت دختر یترون، که کاهن مدیان بود، بر سر چاه آمدند. آنها آبخورها را پُر کردند تا گلّهٔ گوسفندان و بُزهای پدر خود را سیراب کنند.

17 امّا بعضی از چوپانان، دختران یترون را از سر چاه دور کردند. پس موسی به کمک دخترها رفت و گلّهٔ آنها را سیراب کرد.

18 وقتی دختران به نزد پدرشان یترون برگشتند، پدرشان پرسید: «چه شد که امروز به این زودی برگشتید؟»

19 آنها جواب دادند که یک نفر مصری ما را از دست چوپانان نجات داد و حتّی از چاه آب کشیده گلّهٔ ما را سیراب کرد.

20 او از دخترانش پرسید: «آن مرد حالا کجاست؟ چرا او را آنجا رها کردید؟ بروید و از او دعوت کنید تا با ما غذا بخورد.»

21 موسی موافقت کرد که در آنجا زندگی کند و یترون دختر خود صفوره را هم به عقد او درآورد.

22 صفوره پسری زایید. موسی با خود گفت، «من در این سرزمین بیگانه هستم، پس اسم او را جرشوم می‌گذارم.»

23 چند سال بعد فرعون مرد. امّا بنی‌اسرائیل هنوز از بردگی، آه و ناله می‌کردند و گریه و زاری آنها برای کمک به درگاه خدا رسید.

24 او دعا و زاری آنها را شنید و پیمانی را که با ابراهیم و اسحاق و یعقوب بسته بود به یاد آورد.

25 خدا، بر قوم اسرائیل نظر کرد و آنها را مورد توجّه قرار داد.

📚 #عهد_قدیم
▪️کتاب دوم - #خروج - بخش 2

join us | شهر کتاب
@bookcity5
▪️#مولانا - #دیوان_شمس - #غزلیات


من دی نگفتم مر تو را کای بی‌نظیر خوش لقا
ای قد مه از رشک تو چون آسمان گشته دوتا
امروز صد چندان شدی حاجب بدی سلطان شدی
هم یوسف کنعان شدی هم فر نور مصطفی
امشب ستایمت ای پری فردا ز گفتن بگذری
فردا زمین و آسمان در شرح تو باشد فنا
امشب غنیمت دارمت باشم غلام و چاکرت
فردا ملک بی‌هش شود هم عرش بشکافد قبا

ناگه برآید صرصری نی بام ماند نه دری
زین پشگان پر کی زند چونک ندارد پیل پا
باز از میان صرصرش درتابد آن حسن و فرش
هر ذره‌ای خندان شود در فر آن شمس الضحی
تعلیم گیرد ذره‌ها زان آفتاب خوش لقا
صد ذرگی دلربا کان‌ها نبودش ز ابتدا


▪️غزل شماره 26

هر لحظه وحی آسمان آید به سر جان‌ها
کاخر چو دردی بر زمین تا چند می‌باشی برآ
هر کز گران جانان بود چون درد در پایان بود
آنگه رود بالای خم کان درد او یابد صفا
گل را مجنبان هر دمی تا آب تو صافی شود
تا درد تو روشن شود تا درد تو گردد دوا
جانیست چون شعله ولی دودش ز نورش بیشتر
چون دود از حد بگذرد در خانه ننماید ضیا

گر دود را کمتر کنی از نور شعله برخوری
از نور تو روشن شود هم این سرا هم آن سرا
در آب تیره بنگری نی ماه بینی نی فلک
خورشید و مه پنهان شود چون تیرگی گیرد هوا
باد شمالی می‌وزد کز وی هوا صافی شود
وز بهر این صیقل سحر در می‌دمد باد صبا
باد نفس مر سینه را ز اندوه صیقل می‌زند
گر یک نفس گیرد نفس مر نفس را آید فنا

جان غریب اندر جهان مشتاق شهر لامکان
نفس بهیمی در چرا چندین چرا باشد چرا
ای جان پاک خوش گهر تا چند باشی در سفر
تو باز شاهی بازپر سوی صفیر پادشا


#مولانا
📚 #دیوان_شمس - #غزلیات
▪️غزل شماره 25 و 26

join us | شهر کتاب
@bookcity5
‍ ‍📚 #بوستان - باب اول - در عدل و تدبیر و رای

🔹 بخش 30 - حکایت درویش صادق و پادشاه بیدادگر


شنیدم که از نیکمردی فقیر
دل آزرده شد پادشاهی کبیر
مگر بر زبانش حقی رفته بود
ز گردن‌کشی بر وی آشفته بود
به زندان فرستادش از بارگاه
که زورآزمای است بازوی جاه
ز یاران کسی گفتش اندر نهفت
مصالح نبود این سخن گفت، گفت

رسانیدن امر حق طاعت است
ز زندان نترسم که یک ساعت است
همان دم که در خفیه این راز رفت
حکایت به گوش ملک باز رفت
بخندید کاو ظن بیهوده برد
نداند که خواهد در این حبس مرد
غلامی به درویش برد این پیام
بگفتا به خسرو بگو ای غلام

مرا بار غم بر دل ریش نیست
که دنیا همین ساعتی بیش نیست
نه گر دستگیری کنی خرمم
نه گر سر بری بر دل آید غمم
تو گر کامرانی به فرمان و گنج
دگر کس فرومانده در ضعف و رنج
به دروازهٔ مرگ چون در شویم
به یک هفته با هم برابر شویم

منه دل بر این دولت پنج روز
به دود دل خلق، خود را مسوز
نه پیش از تو بیش از تو اندوختند
به بیداد کردن جهان سوختند؟
چنان زی که ذکرت به تحسین کنند
چو مردی، نه بر گور نفرین کنند
نباید به رسم بد آیین نهاد
که گویند لعنت بر آن، کاین نهاد

وگر بر سرآید خداوند زور
نه زیرش کند عاقبت خاک گور؟
بفرمود دلتنگ روی از جفا
که بیرون کنندش زبان از قفا
چنین گفت مرد حقایق شناس
کز این هم که گفتی ندارم هراس

من از بی زبانی ندارم غمی
که دانم که ناگفته داند همی
اگر بینوایی برم ور ستم
گرم عاقبت خیر باشد چه غم؟
عروسی بود نوبت ماتمت
گرت نیکروزی بود خاتمت


▪️بخش 31 - حکایت زورآزمای تنگدست

یکی مشت زن بخت و روزی نداشت
نه اسباب شامش مهیا نه چاشت
ز جور شکم گل کشیدی به پشت
که روزی محال است خوردن به مشت
مدام از پریشانی روزگار
دلش حسرت آورد و تن سوگوار
گهش جنگ با عالم خیره‌کش
گه از بخت شوریده، رویش ترش

گه از دیدن عیش شیرین خلق
فرو می‌شدی آب تلخش به حلق
گه از کار آشفته بگریستی
که کس دید از این تلخ‌تر زیستی؟
کسان شهد نوشند و مرغ و بره
مرا روی نان می‌نبیند تره
گر انصاف پرسی نه نیکوست این
برهنه من و گربه را پوستین

چه بودی که پایم در این کار گل
به گنجی فرو رفتی از کام دل!
مگر روزگاری هوس راندمی
ز خود گرد محنت بیفشاندمی
شنیدم که روزی زمین می‌شکافت
عظام زنخدان پوسیده یافت
به خاک اندرش عقد بگسیخته
گهرهای دندان فرو ریخته

دهان بی زبان پند می‌گفت و راز
که ای خواجه با بینوایی بساز
نه این است حال دهن زیر گل
شکر خورده انگار یا خون دل
غم از گردش روزگاران مدار
که بی ما بگردد بسی روزگار
همان لحظه کاین خاطرش روی داد
غم از خاطرش رخت یک سو نهاد

که ای نفس بی رای و تدبیر و هش
بکش بار تیمار و خود را مکش
اگر بنده‌ای بار بر سر برد
وگر سر به اوج فلک بر برد
در آن دم که حالش دگرگون شود
به مرگ از سرش هر دو بیرون شود

غم و شادمانی نماند ولیک
جزای عمل ماند و نام نیک
کرم پای دارد، نه دیهیم و تخت
بده کز تو این ماند ای نیکبخت
مکن تکیه بر ملک و جاه و حشم
که پیش از تو بوده‌ست و بعد از تو هم

خداوند دولت غم دین خورد
که دنیا به هر حال می‌بگذرد
نخواهی که ملکت برآید بهم
غم ملک و دین هر دو باید بهم
زرافشان، چو دنیا بخواهی گذاشت
که سعدی در افشاند اگر زر نداشت

👤 #سعدی
📚 #بوستان
🔹 باب اول:در عدل و تدبیر و رای

join us | شهر کتاب
@bookcity5
شهر کتاب و داستان
▪️ نوذر 5 برآسود پس لشکر از هر دو روی برفتند روز دوم جنگجوی رده برکشیدند ایرانیان چنان چون بود ساز جنگ کیان چو افراسیاب آن سپه را بدید بزد کوس رویین و صف برکشید چنان شد ز گرد سواران جهان که خورشید گفتی شد اندر نهان دهاده برآمد ز هر دو گروه بیابان…
▪️نوذر 6


ازان پس بیاسود لشکر دو روز

سه دیگر چو بفروخت گیتی فروز

نبد شاه را روزگار نبرد

به بیچارگی جنگ بایست کرد

ابا لشکر نوذر افراسیاب

چو دریای جوشان بد و رود آب

خروشیدن آمد ز پرده‌سرای

ابا نالهٔ کوس و هندی درای

تبیره برآمد ز درگاه شاه

نهادند بر سر ز آهن کلاه

به پرده‌سرای رد افراسیاب

کسی را سر اندر نیامد به خواب

همه شب همی لشکر آراستند

همی تیغ و ژوپین بپیراستند

زمین کوه تا کوه جوشن‌وران

برفتند با گرزهای گران

نبد کوه پیدا ز ریگ و ز شخ

ز دریا به دریا کشیدند نخ

بیاراست قارن به قلب اندرون

که با شاه باشد سپه را ستون

چپ شاه گرد تلیمان بخاست

چو شاپور نستوه بر دست راست

ز شبگیر تا خور ز گردون بگشت

نبد کوه پیدا نه دریا نه دشت

دل تیغ گفتی ببالد همی

زمین زیر اسپان بنالد همی

چو شد نیزه‌ها بر زمین سایه‌دار

شکست اندر آمد سوی مایه‌دار

چو آمد به بخت اندرون تیرگی

گرفتند ترکان برو چیرگی

بران سو که شاپور نستوه بود

پراگنده شد هرک انبوه بود

همی بود شاپور تا کشته شد

سر بخت ایرانیان گشته شد

از انبوه ترکان پرخاشجوی

به سوی دهستان نهادند روی

شب و روز بد بر گذرهاش جنگ

برآمد برین نیز چندی درنگ

چو نوذر فرو هشت پی در حصار

برو بسته شد راه جنگ سوار

سواران بیاراست افراسیاب

گرفتش ز جنگ درنگی شتاب

یکی نامور ترک را کرد یاد

سپهبد کروخان ویسه نژاد

سوی پارس فرمود تا برکشید

به راه بیابان سر اندر کشید

کزان سو بد ایرانیان را بنه

بجوید بنه مردم بدتنه

چو قارن شنود آنکه افراسیاب

گسی کرد لشکر به هنگام خواب

شد از رشک جوشان و دل کرد تنگ

بر نوذر آمد بسان پلنگ

که توران شه آن ناجوانمرد مرد

نگه کن که با شاه ایران چه کرد

سوی روی پوشیدگان سپاه

سپاهی فرستاد بی مر به راه

شبستان ماگر به دست آورد

برین نامداران شکست آورد

به ننگ اندرون سر شود ناپدید

به دنب کروخان بباید کشید

ترا خوردنی هست و آب روان

سپاهی به مهر تو دارد روان

همی باش و دل را مکن هیچ بد

که از شهریاران دلیری سزد

کنون من شوم بر پی این سپاه

بگیرم بریشان ز هر گونه راه

بدو گفت نوذر که این رای نیست

سپه را چو تو لشکرآرای نیست

ز بهر بنه رفت گستهم و طوس

بدانگه که برخاست آوای کوس

بدین زودی اندر شبستان رسد

کند ساز ایشان چنان چون سزد

نشستند بر خوان و می خواستند

زمانی دل از غم بپیراستند

پس آنگه سوی خان قارن شدند

همه دیده چون ابر بهمن شدند

سخن را فگندند هر گونه بن

بران برنهادند یکسر سخن

که ما را سوی پارس باید کشید

نباید برین جایگاه آرمید

چو پوشیده رویان ایران سپاه

اسیران شوند از بد کینه‌خواه

که گیرد بدین دشت نیزه به دست

کرا باشد آرام و جای نشست

چو شیدوش و کشواد و قارن بهم

زدند اندرین رای بر بیش و کم

چو نیمی گذشت از شب دیریاز

دلیران به رفتن گرفتند ساز

بدین روی دژدار بد گژدهم

دلیران بیدار با او بهم

وزان روی دژ بارمان و سپاه

ابا کوس و پیلان نشسته به راه

کزو قارن رزم‌زن خسته بود

به خون برادر کمربسته بود

برآویخت چون شیر با بارمان

سوی چاره جستن ندادش زمان

یکی نیزه زد بر کمربند اوی

که بگسست بنیاد و پیوند اوی

سپه سر به سر دل شکسته شدند

همه یک ز دیگر گسسته شدند

سپهبد سوی پارس بنهاد روی

ابا نامور لشکر جنگ‌جوی

#ابوالقاسم_فردوسی
📚 #شاهنامه
▪️بخش 96
join us | شهر کتاب
@bookcity5
2025/02/24 17:04:13
Back to Top
HTML Embed Code: