Telegram Web Link
▪️#نظامی_گنجوی - #خسرو_و_شیرین

🔹 بخش 16 - شفیع انگیختن خسرو پیران را پیش پدر

چو خسرو دید کان خواری بر او رفت
به کار خویشتن لختی فرو رفت
درستش شد که هرچ او کرد بد کرد
پدر پاداش او بر جای خود کرد
به سر بر زد ز دست خویشتن دست
و زان غم ساعتی از پای ننشست
شفیع انگیخت پیران کهن را
که نزد شه برند آن سرو بن را

مگر شاه آن شفاعت در پذیرد
گناه رفته را بر وی نگیرد
کفن پوشید و تیغ تیز برداشت
جهان فریاد رستاخیز برداشت
به پوزش پیش می‌رفتند پیران
پس اندر شاهزاده چون اسیران
چو پیش تخت شد نالید غمناک
به رسم مجرمان غلطید بر خاک

که شاها بیش ازینم رنج منمای
بزرگی کن به خردان بر ببخشای
بدین یوسف مبین کالوده گرگست
که بس خردست اگر جرمش بزرگست
هنوزم بوی شیر آید ز دندان
مشو در خون من چون شیر خندان
عنایت کن که این سرگشته فرزند
ندارد طاقت خشم خداوند

اگر جرمیست اینک تیغ و گردن
ز تو کشتن ز من تسلیم کردن
که برگ هر غمی دارم درین راه
ندارم برگ ناخشنودی شاه
بگفت این و دگر ره بر سر خاک
چو سایه سر نهاد آن گوهر پاک
چو دیدند آن گروه آن بردباری
همه بگریستند الحق بزاری

وزان گریه که زاری بر مه افتاد
ز گریه هایهائی بر شه افتاد
که طفلی خرد با آن نازنینی
کند در کار از اینسان خرده‌بینی
به فرزندی که دولت بد نخواهد
جز اقبال پدر با خود نخواهد
چه سازد با تو فرزندت بیندیش
همان بیند ز فرزندان پس خویش

به نیک و بد مشو در بند فرزند
نیابت خود کند فرزند فرزند
چو هرمز دید کان فرزند مقبل
مداوای روان و میوه دل
بدان فرزانگی واهسته رائیست
بدانست او که آن فر خدائیست

سرش بوسید و شفقت بیش کردش
ولیعهد سپاه خویش کردش
از آن حضرت چو بیرون رفت خسرو
جهان در ملک داد آوازه نو
رخش سیمای عدل از دور می‌داد
جهانداری ز رویش نور می‌داد

👤 #نظامی_گنجوی
📚 #خسرو_و_شیرین
▪️بخش 16
join us | شهر کتاب
@bookcity5
شهر کتاب و داستان
💒 #داستانهای_کتاب_مقدس - بخش 41 🔹 تولّد موسی 1 در همین زمان مردی از طایفهٔ لاوی، با زنی از طایفهٔ خویش ازدواج کرد، 2 و آن زن برای او پسری زایید. وقتی آن زن دید که نوزادش چقدر زیباست، مدّت سه ماه او را پنهان کرد. 3 امّا چون نتوانست بیشتر او را پنهان کند،…
💒 #داستانهای_کتاب_مقدس - بخش 42

🔹دعوت خدا از موسی

1 یک روز وقتی موسی گلّهٔ گوسفندان و بُزهای پدر زنش یترون، کاهن مدیان را می‌چرانید، گلّه را به طرف غرب بیابان برد تا به کوه مقدّس، یعنی سینا رسید.

2 در آنجا فرشتهٔ خداوند از میان شعله‌های آتشِ بوته‌ای بر او ظاهر شد. موسی نگاه کرد و دید که بوته شعله‌ور است امّا نمی‌سوزد!

3 پس با خود گفت: «نزدیک بروم و این چیز عجیب را ببینم که چرا بوته نمی‌سوزد!»

4 وقتی خداوند دید موسی نزدیک می‌آید، از میان بوتهٔ آتش او را صدا کرد و فرمود: «موسی، موسی!»

موسی عرض کرد: «بلی حاضرم.»

5 خدا فرمود: «نزدیکتر نیا! نعلینت را از پایت بیرون بیاور چون جایی که ایستاده‌ای زمین مقدّس است.

6 من، خدای اجداد تو هستم. خدای ابراهیم، اسحاق و یعقوب.» موسی صورت خود را پوشانید چون ترسید که به خدا نگاه کند.

7 آنگاه خداوند فرمود: «زحمات قوم خود را که در مصر هستند دیدم و ناله و زاری آنها را از دست سرکارگران شنیدم. من تمام رنج و عذاب آنها را می‌دانم.

8 «بنابراین نازل شده‌ام تا آنها را از دست مصری‌ها نجات بدهم و از مصر بیرون آورده به سرزمینی غنی و حاصلخیز ببرم. به سرزمینی که اکنون کنعانیان، حِتّیان، اموریان، فرزیان، حویان و یبوسیان در آن زندگی می‌کنند.

9 من فریاد قوم خود را شنیده‌ام و می‌دانم که چگونه مصری‌ها به آنها ظلم می‌کنند.

10 حالا بیا تو را نزد فرعون بفرستم تا تو قوم من بنی‌اسرائیل را از این سرزمین بیرون بیاوری.»

11 موسی به خدا عرض کرد: «ای خداوند، من کیستم که نزد فرعون بروم تا بنی‌‌اسرائیل را از مصر بیرون بیاورم؟»

12 خدا فرمود: «من با تو خواهم بود و وقتی‌که تو قوم مرا از مصر بیرون بیاوری، مرا در این کوه پرستش خواهید کرد. این نشانه‌ای خواهد بود که من تو را فرستاده‌ام.»

13 موسی به خدا گفت: «وقتی من به نزد بنی‌اسرائیل بروم و بگویم که خدای اجداد شما مرا نزد شما فرستاده است و آنها از من بپرسند که اسم او چیست، به آنها چه بگویم؟»

14 خدا فرمود: «هستم آنکه هستم. به بنی‌اسرائیل بگو او كه ‘هستم’ نامیده می‌شود مرا نزد شما فرستاده است.

15 به آنها بگو: ‘خداوند خدای اجداد شما، خدای ابراهیم، اسحاق و یعقوب مرا نزد شما فرستاده است.’ اسم من تا ابد همین خواهد بود و تمام نسلهای آینده باید مرا به همین اسم بخوانند.

16 برو و تمام رهبران قوم اسرائیل را جمع کن و به آنها بگو که خداوند، خدای اجداد شما، خدای ابراهیم، اسحاق و یعقوب بر من ظاهر شد و گفت که من شما و آنچه را که مصریان با شما می‌کنند مشاهده کردم.

17 من تصمیم گرفته‌ام که شما را از مصر، که در آن عذاب می‌کشید، بیرون بیاورم. من شما را به سرزمینی که غنی و حاصلخیز است می‌برم. جایی که اکنون کنعانیان، حِتّیان، اموریان، فرزیان، حویان و یبوسیان در آن زندگی می‌کنند.

18 «قوم من به سخنان تو گوش خواهند داد. سپس تو به اتّفاق رهبران قوم اسرائیل به نزد فرعون برو و به او بگو: ‘خداوند خدای عبرانیان، خود را بر ما ظاهر کرده است. حالا ما از تو تقاضا داریم که اجازه بدهی مدّت سه روز به صحرا برویم و برای خداوند خدای خود، قربانی بگذرانیم.’

19 من می‌دانم که فرعون این اجازه را به شما نخواهد داد، مگر به انجام این كار مجبور شود.

20 امّا من قدرت خود را به کار می‌برم و مصر را با کارهای عجیبی که در آن انجام خواهم داد، تنبیه می‌کنم. بعد از آن او به شما اجازه می‌دهد که بروید.

21 «من قوم خود را در نظر مصریان محترم خواهم ساخت. بنابراین وقتی بیرون می‌روید دست خالی نخواهید بود.

22 هر زن اسرائیلی به نزد همسایهٔ مصری خود و یا هر زن مصری که در خانهٔ او هست برود و از آنها لباس و زینت‌آلات طلا و نقره بگیرد و شما آنها را به پسران و دختران خود بپوشانید و به این ترتیب ثروت مصری‌ها را غارت خواهید کرد.»

📚 #عهد_قدیم
▪️کتاب دوم - #خروج - بخش 3

join us | شهر کتاب
@bookcity5
شهر کتاب و داستان
💒 #داستانهای_کتاب_مقدس - بخش 42 🔹دعوت خدا از موسی 1 یک روز وقتی موسی گلّهٔ گوسفندان و بُزهای پدر زنش یترون، کاهن مدیان را می‌چرانید، گلّه را به طرف غرب بیابان برد تا به کوه مقدّس، یعنی سینا رسید. 2 در آنجا فرشتهٔ خداوند از میان شعله‌های آتشِ بوته‌ای بر…
💒 #داستانهای_کتاب_مقدس - بخش 43

🔹 خدا به موسی قدرت معجزات می‌دهد

1 موسی به خداوند عرض کرد: «اگر بنی‌اسرائیل سخنان مرا باور نکنند و به من گوش ندهند و بگویند که تو بر من ظاهر نشدی، چه کار باید کنم؟»

2 خداوند از او پرسید: «آن چیست که در دست داری؟» موسی عرض کرد: «عصا»

3 خداوند فرمود: «آن را بر زمین بینداز.» وقتی موسی آن را بر زمین انداخت، عصا به مار تبدیل شد و موسی از آن فرار کرد.

4 خداوند به موسی فرمود: «دستت را دراز کن و دمش را بگیر.» موسی دستش را دراز کرد و آن را گرفت و مار دوباره به عصا تبدیل شد.

5 خداوند فرمود: «این کار برای ‌ بنی‌اسرائیل نشانه‌ای است تا آنها باور کنند که خداوند، خدای اجداد آنها، خدای ابراهیم، اسحاق و یعقوب بر تو ظاهر شده است.»

6 خداوند بار دیگر به موسی فرمود: «دست خود را به داخل ردایت ببر.» موسی اطاعت كرد و وقتی آن را بیرون آورد دستش به مرضی مبتلا شده پُر از لکه‌های سفید، مانند برف گردیده بود.

7 خداوند فرمود: «دوباره دستت را به داخل ردایت ببر.» او چنین كرد و وقتی این بار آن را بیرون آورد، مانند سایر اعضای بدنش سالم شده بود.

8 خداوند به موسی فرمود: «اگر آنها سخنان تو را قبول نکردند و نشانهٔ اول را هم باور نکردند، نشانهٔ دوم را باور خواهند کرد.

9 اگر این دو نشانهٔ را قبول نکردند و به‌ سخنان تو گوش ندادند، آنگاه مقداری از آب رودخانهٔ نیل بردار و بر روی خشکی بریز. آن آب به خون تبدیل خواهد شد.»

10 موسی عرض کرد: «ای خداوند، من سخنور خوبی نبوده‌ام، نه از ابتدا و نه از وقتی‌که تو با من صحبت کرده‌ای. من در حرف زدن کند هستم و نمی‌توانم خوب حرف بزنم.»

11 خداوند فرمود: «چه کسی به انسان زبان داد؟ یا چه کسی او را کر و لال آفرید؟ چه کسی او را بینا و یا کور کرده است؟ آیا نه من که خداوندم؟

12 حالا برو، من به زبان تو قدرت خواهم داد و به تو یاد می‌دهم که چه بگویی.»

13 امّا موسی عرض کرد: «نه ای خداوند. خواهش می‌کنم یک نفر دیگر را بفرست.»

14 آنگاه خداوند بر موسی خشمگین شد و فرمود: «آیا نمی‌دانم که برادرت هارون لاوی سخنران خوبی است؟ او الآن به ملاقات تو می‌آید و از دیدن تو خوشحال خواهد شد.

15 تو با او صحبت کن و به او بگو که چه بگوید. به هنگام صحبت به هردوی شما كمک خواهم كرد و به هردوی شما خواهم گفت که چه باید بکنید.

16 او سخنگوی تو خواهد بود و به جای تو با قوم صحبت خواهد کرد. آنگاه تو برای او مانند خدا خواهی بود و به او خواهی گفت چه بگوید.

17 این عصا را با خود ببر تا با آن نشانهٔ خود را ظاهر سازی.»

بازگشت موسی به مصر

18 آنگاه موسی به نزد پدر زنش یترون رفت و به او گفت: «اجازه بده به نزد اقوام خود در مصر بروم و ببینم آیا هنوز زنده‌اند.» یترون موافقت كرد و به موسی گفت: «به سلامت برو.»

19 موسی هنوز در سرزمین مدیان بود که خداوند به او فرمود: «به مصر بازگرد زیرا تمام کسانی‌که می‌خواستند تو را بکشند مرده‌اند.»

20 پس موسی زن و پسران خود را بر الاغی سوار کرد و عصایی را که خدا به او فرموده بود به دست گرفت و به طرف مصر برگشت.

21 خداوند دوباره به موسی فرمود: «حالا که تو به مصر برمی‌گردی، متوجّه باش که تمام کارهای عجیبی را که قدرت انجام آن را به تو داده‌ام، در مقابل فرعون انجام دهی. امّا من دل فرعون را سخت می‌کنم تا قوم را آزاد نکند.

22 آنگاه تو باید به فرعون بگویی که خداوند چنین می‌گوید: ‘اسرائیل پسر من و نخستزادهٔ من است.

23 من به تو می‌گویم پسر مرا آزاد کن تا برود و مرا پرستش کند. امّا تو آنها را آزاد نمی‌کنی. پس من هم پسرت یعنی نخستزادهٔ تو را می‌کشم.’»

24 در راه مصر جایی که موسی اردو زده بود، خداوند با او برخورد نمود و خواست او را بکشد.

25-26 امّا صفوره زن موسی، سنگ تیزی برداشت و پسرش را ختنه کرد و پوست غُلفهٔ او را به پای موسی مالید. به‌خاطر رسم ختنه به موسی گفت: «تو برای من شوهر خونی هستی.» پس خداوند موسی را رها کرد.

27 خداوند به هارون فرمود: «به بیابان برو و از موسی استقبال کن.» هارون رفت و موسی را در کوه مقدّس ملاقات کرد و او را بوسید.

28 موسی تمام چیزهایی را که خداوند به هنگام روانه كردنش به سوی مصر به او امر فرموده بود و همچنین نشانه‌هایی که به او داده بود، برای هارون تعریف کرد.

29 پس موسی و هارون به مصر رفتند و تمام رهبران بنی‌اسرائیل را دور هم جمع کردند.

30 هارون تمام چیزهایی را که خداوند به موسی فرموده بود، برای آنها تعریف کرد. سپس موسی نشانه‌ای در مقابل قوم ظاهر ساخت.

31 آنها ایمان آوردند و چون شنیدند که خداوند به آنها توجّه نموده و از درد و رنجشان آگاه است، همگی تعظیم كرده خدا را سجده و پرستش نمودند.

📚 #عهد_قدیم
▪️کتاب دوم - #خروج - بخش 4

join us | شهر کتاب
@bookcity5
▪️#عطار - #منطق_الطیر

🔹‌ حکایت پادشاهی که بسیار صاحب جمال بود

پادشاهی بود بس صاحب جمال
در جهان حسن بی‌مثل و مثال
ملک عالم مصحف اسرار او
در نکویی آیتی دیدار او
می‌ندانم هیچ کس آن زهره یافت
کو تواند از جمالش بهره یافت
روی عالم پر شد از غوغای او
خلق را از حد بشد سودای او

گاه شب دیزی برون راندی به کوی
برقعی گلگون فرو هشتی به روی
هرک کردی سوی آن برقع نگاه
سر بریدندیش از تن بی‌گناه
وانک نام او براندی بر زفان
قطع کردندی زفانش در زمان
ور کسی اندیشه کردی زان وصال
عقل و جان برباد دادی زان محال

روز بودی کز غم عشقش هزار
می‌بمردند اینت عشق و اینت کار
گر کسی دیدی جمالش آشکار
جان بدادی و بمردی زار زار
مردن از عشق رخ آن دل‌نواز
بهتر از صد زندگانی دراز
نه کسی را صبر بودی زو دمی
نه کسی را تاب او بودی همی

خلق می‌بودند دایم زین طلب
صبر نه بااو و بی‌او ای عجب
گر کسی را تاب بودی یک زمان
شاه روی خویش بنمودی عیان
لیک چون کس تاب دید او نداشت
لذتی جز در شنید او نداشت
چون نیامد هیچ خلقی مرد او
جمله می‌مردند و دل پر درد او

آینه فرمود حالی پادشاه
کاندر آینه توان کردن نگاه
روی را از آینه می تافتی
هرکس از رویش نشانی یافتی
گر تو می‌داری جمال یار دوست
دل بدان کایینهٔ دیدار اوست
دل بدست آر و جمال او ببین
آینه کن جان جلال او ببین

پادشاه تست بر قصر جلال
قصر روشن ز آفتاب آن جمال
پادشاه خویش را در دل ببین
هوش را در ذرهٔ حاصل ببین
هر لباسی کان به صحرا آمدست
سایهٔ سیمرغ زیبا آمدست
گر ترا سیمرغ بنماید جمال
سایه را سیمرغ بینی بی‌خیال

گر همه چل مرغ و گر سی‌مرغ بود
هرچ دیدی سایهٔ سیمرغ بود
سایه را سیمرغ چون نبود جدا
گر جدایی گویی آن نبود روا
هر دو چون هستند با هم بازجوی
در گذر از سایه وانگه رازجوی

چون تو گم گشتی چنین در سایه‌ای
کی ز سیمرغت رسد سرمایه‌ای
گر ترا پیدا شود یک فتح باب
تو درون سایه بینی آفتاب
سایه در خورشید گم بینی مدام
خود همه خورشید بینی والسلام

👤 #عطار
📚 #منطق_الطیر

join us | شهر کتاب
@bookcity5
‍ ‍ ▪️#مولانا - #مثنوی_معنوی

🔹 بخش 35 - تعظیم نعت مصطفی صلی الله علیه و سلم کی مذکور بود در انجیل


بود در انجیل نام مصطفی

آن سر پیغامبران بحر صفا

بود ذکر حلیه‌ها و شکل او

بود ذکر غزو و صوم و اکل او

طایفهٔ نصرانیان بهر ثواب

چون رسیدندی بدان نام و خطاب

بوسه دادندی بر آن نام شریف

رو نهادندی بر آن وصف لطیف

اندرین فتنه که گفتیم آن گروه

ایمن از فتنه بدند و از شکوه

ایمن از شر امیران و وزیر

در پناه نام احمد مستجیر

نسل ایشان نیز هم بسیار شد

نور احمد ناصر آمد یار شد

وان گروه دیگر از نصرانیان

نام احمد داشتندی مستهان

مستهان و خوار گشتند از فتن

از وزیر شوم‌رای شوم‌فن

هم مخبط دینشان و حکمشان

از پی طومارهای کژ بیان

نام احمد این چنین یاری کند

تا که نورش چون نگهداری کند

نام احمد چون حصاری شد حصین

تا چه باشد ذات آن روح‌الامین

بعد ازین خون‌ریز درمان ناپذیر

کاندر افتاد از بلای آن وزیر

🔹 36 - حکایت پادشاه جهود دیگر کی در هلاک دین عیسی سعی نمود


یک شه دیگر ز نسل آن جهود

در هلاک قوم عیسی رو نمود

گر خبر خواهی ازین دیگر خروج

سوره بر خوان واسما ذات البروج

سنت بد کز شه اول بزاد

این شه دیگر قدم بر وی نهاد

هر که او بنهاد ناخوش سنتی

سوی او نفرین رود هر ساعتی

نیکوان رفتند و سنتها بماند

وز لئیمان ظلم و لعنتها بماند

تا قیامت هرکه جنس آن بدان

در وجود آید بود رویش بدان

رگ رگست این آب شیرین و آب شور

در خلایق می‌رود تا نفخ صور

نیکوان را هست میراث از خوشاب

آن چه میراثست اورثنا الکتاب

شد نیاز طالبان ار بنگری

شعله‌ها از گوهر پیغامبری

شعله‌ها با گوهران گردان بود

شعله آن جانب رود هم کان بود

نور روزن گرد خانه می‌دود

زانک خور برجی به برجی می‌رود

هر که را با اختری پیوستگیست

مر ورا با اختر خود هم‌تگیست

طالعش گر زهره باشد در طرب

میل کلی دارد و عشق و طلب

ور بود مریخی خون‌ریزخو

جنگ و بهتان و خصومت جوید او

اخترانند از ورای اختران

که احتراق و نحس نبود اندر آن

سایران در آسمانهای دگر

غیر این هفت آسمان معتبر

راسخان در تاب انوار خدا

نه به هم پیوسته نه از هم جدا

هر که باشد طالع او زان نجوم

نفس او کفار سوزد در رجوم

خشم مریخی نباشد خشم او

منقلب رو غالب و مغلوب خو

نور غالب ایمن از نقص و غسق

درمیان اصبعین نور حق

حق فشاند آن نور را بر جانها

مقبلان بر داشته دامانها

و آن نثار نور را وا یافته

روی از غیر خدا برتافته

هر که را دامان عشقی نابده

زان نثار نور بی بهره شده

جزوها را رویها سوی کلست

بلبلان را عشق با روی گلست

گاو را رنگ از برون و مرد را

از درون جو رنگ سرخ و زرد را

رنگهای نیک از خم صفاست

رنگ زشتان از سیاهابهٔ جفاست

صبغة الله نام آن رنگ لطیف

لعنة الله بوی این رنگ کثیف

آنچ از دریا به دریا می‌رود

از همانجا کامد آنجا می‌رود

از سر که سیلهای تیزرو

وز تن ما جان عشق آمیز رو

👤 #مولانا
📚 #مثنوی_معنوی
📖 دفتر اول - بخش 36 و 35

join us | شهر کتاب
@bookcity5
Audio
📚 #کتاب_صوتی #مثنوی_معنوی
▪️شرح ابیات 727 تا 768
#مولانا
join us | شهر کتاب
@bookcity5
شهر کتاب و داستان
▪️نوذر 6 ازان پس بیاسود لشکر دو روز سه دیگر چو بفروخت گیتی فروز نبد شاه را روزگار نبرد به بیچارگی جنگ بایست کرد ابا لشکر نوذر افراسیاب چو دریای جوشان بد و رود آب خروشیدن آمد ز پرده‌سرای ابا نالهٔ کوس و هندی درای تبیره برآمد ز درگاه شاه نهادند بر…
▪️نوذر 7


چو بشنید نوذر که قارن برفت

دمان از پسش روی بنهاد و تفت

همی تاخت کز روز بد بگذرد

سپهرش مگر زیر پی نسپرد

چو افراسیاب آگهی یافت زوی

که سوی بیابان نهادست روی

سپاه انجمن کرد و پویان برفت

چو شیر از پسش روی بنهاد و تفت

چو تنگ اندر آمد بر شهریار

همش تاختن دید و هم کارزار

بدان سان که آمد همی جست راه

که تا بر سر آرد سری بی‌کلاه

شب تیره تا شد بلند آفتاب

همی گشت با نوذر افراسیاب

ز گرد سواران جهان تار شد

سرانجام نوذر گرفتار شد

خود و نامداران هزار و دویست

تو گفتی کشان بر زمین جای نیست

بسی راه جستند و بگریختند

به دام بلا هم برآویختند

چنان لشکری را گرفته به بند

بیاورد با شهریار بلند

اگر با تو گردون نشیند به راز

هم از گردش او نیابی جواز

همو تاج و تخت بلندی دهد

همو تیرگی و نژندی دهد

به دشمن همی ماند و هم به دوست

گهی مغز یابی ازو گاه پوست

سرت گر بساید به ابر سیاه

سرانجام خاک است ازو جایگاه

وزان پس بفرمود افراسیاب

که از غار و کوه و بیابان و آب

بجویید تا قارن رزم زن

رهایی نیابد ازین انجمن

چو بشنید کاو پیش ازان رفته بود

ز کار شبستان برآشفته بود

غمی گشت ازان کار افراسیاب

ازو دور شد خورد و آرام و خواب

که قارن رها یافت از وی به جان

بران درد پیچید و شد بدگمان

چنین گفت با ویسهٔ نامور

که دل سخت گردان به مرگ پسر

که چون قارن کاوه جنگ آورد

پلنگ از شتابش درنگ آورد

ترا رفت باید ببسته کمر

یکی لشکری ساخته پرهنر

#ابوالقاسم_فردوسی
📚 #شاهنامه
▪️بخش 97
join us | شهر کتاب
@bookcity5
Media is too big
VIEW IN TELEGRAM
📚 #داستانهای_شاهنامه - قسمت اول
▪️ #کیومرث: اولین پادشاه جهان

join us | شهر کتاب
@bookcity5
Media is too big
VIEW IN TELEGRAM
📚 #داستانهای_شاهنامه - قسمت سوم
▪️پادشاهی #ضحاک : هزار سال پادشاهی تاریک

join us | شهر کتاب
@bookcity5
Media is too big
VIEW IN TELEGRAM
📚 #داستانهای_شاهنامه - قسمت چهارم
▪️پادشاهی #فریدون : جنگ سه برادر بر سر تاج و تخت
join us | شهر کتاب
@bookcity5
Media is too big
VIEW IN TELEGRAM
📚 #داستانهای_شاهنامه - قسمت پنجم
▪️پادشاهی #منوچهر و زادن #زال

join us | شهر کتاب
@bookcity5
‍ ‍ ‍📚 #بوستان - باب اول - در عدل و تدبیر و رای

🔹 بخش 32 - حکایت در معنی خاموشی از نصیحت کسی که پند نپذیرد

حکایت کنند از جفاگستری
که فرماندهی داشت بر کشوری
در ایام او روز مردم چو شام
شب از بیم او خواب مردم حرام
همه روز نیکان از او در بلا
به شب دست پاکان از او بر دعا
گروهی بر شیخ آن روزگار
ز دست ستمگر گرستند زار

که ای پیر دانای فرخنده رای
بگوی این جوان را بترس از خدای
بگفتا دریغ آیدم نام دوست
که هر کس نه در خورد پیغام اوست
کسی را که بینی ز حق بر کران
منه با وی، ای خواجه، حق در میان
دریغ است با سفله گفت از علوم
که ضایع شود تخم در شوره بوم

چو در وی نگیرد عدو داندت
برنجد به جان و برنجاندت
تو را عادت، ای پادشه، حق روی است
دل مرد حق گوی از این جا قوی است
نگین خصلتی دارد ای نیکبخت
که در موم گیرد نه در سنگ سخت
عجب نیست گر ظالم از من به جان
برنجد که دزد است و من پاسبان

تو هم پاسبانی به انصاف و داد
که حفظ خدا پاسبان تو باد
تو را نیست منت ز روی قیاس
خداوند را من و فضل و سپاس
که در کار خیرت به خدمت بداشت
نه چون دیگرانت معطل گذاشت
همه کس به میدان کوشش درند
ولی گوی بخشش نه هر کس برند

تو حاصل نکردی به کوشش بهشت
خدا در تو خوی بهشتی بهشت
دلت روشن و وقت مجموع باد
قدم ثابت و پایه مرفوع باد
حیاتت خوش و رفتنت بر صواب
عبادت قبول و دعا مستجاب


🔹 بخش 33 - گفتار اندر رای و تدبیر ملک و لشکرکشی

همی تا برآید به تدبیر کار
مدارای دشمن به از کارزار
چو نتوان عدو را به قوت شکست
به نعمت بباید در فتنه بست
گر اندیشه باشد ز خصمت گزند
به تعویذ احسان زبانش ببند
عدو را به جای خسک زر بریز
که احسان کند کند، دندان تیز

چو دستی نشاید گزیدن، ببوس
که با غالبان چاره زرق است و لوس
به تدبیر رستم در آید به بند
که اسفندیارش نجست از کمند
عدو را به فرصت توان کند پوست
پس او را مدارا چنان کن که دوست
حذر کن ز پیکار کمتر کسی
که از قطره سیلاب دیدم بسی

مزن تا توانی بر ابرو گره
که دشمن اگرچه زبون، دوست به
بود دشمنش تازه و دوست ریش
کسی کش بود دشمن از دوست بیش
مزن با سپاهی ز خود بیشتر
که نتوان زد انگشت بر نیشتر
وگر زو تواناتری در نبرد
نه مردی است بر ناتوان زور کرد

اگر پیل زوری وگر شیر چنگ
به نزدیک من صلح بهتر که جنگ
چو دست از همه حیلتی در گسست
حلال است بردن به شمشیر دست
اگر صلح خواهد عدو سر مپیچ
وگر جنگ جوید عنان بر مپیچ
که گر وی ببندد در کارزار
تو را قدر و هیبت شود یک، هزار

ور او پای جنگ آورد در رکاب
نخواهد به حشر از تو داور حساب
تو هم جنگ را باش چون کینه خواست
که با کینه ور مهربانی خطاست
چو با سفله گویی به لطف و خوشی
فزون گرددش کبر و گردن کشی
به اسبان تازی و مردان مرد
بر آر از نهاد بداندیش گرد

و گر می بر آید به نرمی و هوش
به تندی و خشم و درشتی مکوش
چو دشمن به عجز اندر آمد ز در
نباید که پرخاش جویی دگر
چو زنهار خواهد کرم پیشه کن
ببخشای و از مکرش اندیشه کن
ز تدبیر پیر کهن بر مگرد
که کارآزموده بود سالخورد

در آرند بنیاد رویین ز پای
جوانان به نیروی و پیران به رای
بیندیش در قلب هیجا مفر
چه دانی که زان که باشد ظفر؟
چو بینی که لشکر ز هم دست داد
به تنها مده جان شیرین به باد
اگر بر کناری به رفتن بکوش
وگر در میان لبس دشمن بپوش

وگر خود هزاری و دشمن دویست
چو شب شد در اقلیم دشمن مایست
شب تیره پنجه سوار از کمین
چو پانصد به هیبت بدرد زمین
چو خواهی بریدن به شب راهها
حذر کن نخست از کمینگاهها
میان دو لشکر چو یک روز راه
بماند، بزن خیمه بر جایگاه

گر او پیشدستی کند غم مدار
ور افراسیاب است مغزش بر آر
ندانی که لشکر چو یک روزه راند
سر پنجهٔ زورمندش نماند
تو آسوده بر لشکر مانده زن
که نادان ستم کرد بر خویشتن
چو دشمن شکستی بیفکن علم
که بازش نیاید جراحت به هم

بسی در قفای هزیمت مران
نباید که دور افتی از یاوران
هوا بینی از گرد هیجا چو میغ
بگیرند گردت به زوبین و تیغ
به دنبال غارت نراند سپاه
که خالی بماند پس پشت شاه
سپه را نگهبانی شهریار
به از جنگ در حلقهٔ کارزار

#سعدی
📚 #بوستان
🔹 باب اول:در عدل و تدبیر و رای

join us | شهر کتاب
@bookcity5
▪️#لیلی_و_مجنون - بخش 23

🔹 عتاب کردن مجنون با نوفل

مجنون چو شنید بوی آزرم
کرد از سر کین کمیت را گرم
با نوفل تیغ‌زن برآشفت
کی از تو رسیده جفت با جفت!
احسنت زهی امیدواری
به زین نبود تمام کاری
این بود بلندی کلاهت؟
شمشیر کشیدن سپاهت؟

این بود حساب زورمندیت؟
وین بود فسون دیو بندیت؟
جولان زدن سمندت این بود؟
انداختن کمندت این بود؟
رایت که خلاف رای من کرد
نیکو هنری به جای من کرد
آن دوست که بد سلام دشمن
کردیش کنون تمام دشمن

وان در که بد از وفا پرستی
بر من به هزار قفل بستی
از یاری تو بریدم ای یار
بردی زه کار من زهی کار
بس رشته که بگسلد ز یاری
بس قایم کافتد از سواری
بس تیر شبان که در تک افتاد
بر گرگ فکند و بر سگ افتاد

گرچه کرمت بلند نامست
در عهده عهد ناتمامست
نوفل سپر افکنان ز حربش
بنواخت به رفقهای چربش
کز بی‌مددی و بی‌سپاهی
کردم به فریب صلح خواهی
اکنون که به جای خود رسیدم
نز تیغ برنده خو بریدم

لشگر ز قبیله‌ها بخوانم
پولاد به سنگ درنشانم
ننشینم تا به زخم شمشیر
این یاوه ز بام ناورم زیر
وآنگه ز مدینه تا به بغداد
در جمع سپاه کس فرستاد

در جستن کین ز هر دیاری
لشگر طلبید روزگاری
آورد به هم سپاهی انبوه
پس پره کشید کوه تا کوه

👤 #نظامی_گنجوی
📚 #لیلی_و_مجنون - 23

join us | شهر کتاب
@bookcity5
دارنده چو ترکیب طبایع آراست
از بهر چه او فکندش اندر کم و کاست
گر نیک آمد شکستن از بهر چه بود
ورنیک نیامد این صور عیب کراست

👤 #خیام
📚 #رباعیات - بخش 31

join us | شهر کتاب
@bookcity5
شهر کتاب و داستان
💒 #داستانهای_کتاب_مقدس - بخش 43 🔹 خدا به موسی قدرت معجزات می‌دهد 1 موسی به خداوند عرض کرد: «اگر بنی‌اسرائیل سخنان مرا باور نکنند و به من گوش ندهند و بگویند که تو بر من ظاهر نشدی، چه کار باید کنم؟» 2 خداوند از او پرسید: «آن چیست که در دست داری؟» موسی عرض…
💒 #داستانهای_کتاب_مقدس - بخش 44

🔹 موسی و هارون در مقابل فرعون

1 سپس موسی و هارون به نزد فرعون رفتند و گفتند: «خداوند خدای اسرائیل، چنین می‌فرماید: ‘بگذار قوم من بروند تا مراسم عید را در بیابان به احترام من بجا بیاورند.’»

2 امّا فرعون گفت: «خداوند کیست که من باید به سخنان او گوش بدهم و اسرائیل را آزاد کنم؟ من خداوند را نمی‌شناسم و بنی‌اسرائیل را هم آزاد نمی‌کنم.»

3 آنها در جواب گفتند: «خدای عبرانیان خود را بر ما ظاهر کرده است. تو، به ما اجازه بده یک سفر سه روزه به بیابان برویم تا برای خدای خود، قربانی کنیم. اگر ما این کار را نکنیم، او ما را به وسیلهٔ مرض یا جنگ نابود خواهد کرد.»

4 فرعون به موسی و هارون گفت: «چرا می‌خواهید مردم را از کارشان باز دارید؟ آنها را سر کار خود بازگردانید.

5 قوم شما از مصری‌ها هم بیشتر شده و حالا می‌خواهید از کار دست بکشید؟»

6 در همان روز فرعون به سرکارگران مصری و ناظران اسرائیلی دستور داد:

7 «دیگر برای خشت زدن کاه به آنها ندهند و آنها را مجبور کنند که خودشان کاه جمع کنند.

8 تعداد خشتهایی را هم که می‌زنند، باید به اندازهٔ گذشته باشد و حتّی یکی هم کمتر نباشد. چون تنبلی می‌کنند و به همین خاطر است كه مدام از من می‌خواهند كه بگذارم بروند و برای خدای خود قربانی بگذرانند!

9 این مردم را سخت به کار وادار کنید تا همیشه مشغول باشند و فرصت نداشته باشند به سخنان بیهوده فکر کنند.»

10 پس سرکارگران و ناظران رفتند و به بنی‌اسرائیل گفتند که فرعون چنین می‌گوید: «من دیگر کاه به شما نخواهم داد.

11 خودتان باید بروید و از هر کجا که می‌توانید کاه برای خود جمع کنید. امّا همچنان باید همان تعداد خشت را بسازید.»

12 پس قوم برای یافتن کاهبن به جای كاه در سرتاسر مصر پراکنده شدند.

13 سرکارگران مرتب بر آنها فشار می‌آوردند که باید تعداد خشتها در هر روز به اندازهٔ زمانی باشد که کاه می‌گرفتند.

14 سرکارگران مصری، ناظران اسرائیلی را می‌زدند که چرا تعداد خشتهای ساخته شده به اندازهٔ روزهای گذشته نیست.

15 پس ناظران به نزد فرعون شكایت برده، گفتند: «عالیجناب، چرا با ما این‌طور رفتار می‌کنی؟

16 کاه به غلامانت نمی‌دهند و می‌گویند باید خشت بسازید و مرتب ما را می‌زنند درصورتی‌که تقصیر سرکارگران تو می‌باشد.»

17 فرعون گفت: «شما تنبل هستید و نمی‌خواهید کار کنید. از این جهت است که از من می‌خواهید كه بگذارم بروید و برای خداوند قربانی بگذرانید.

18 حالا به سر کار خود بازگردید. کاه به شما داده نخواهد شد و تعداد خشتهایی هم که می‌زنید باید به اندازهٔ سابق باشد.»

19 وقتی به ناظران اسرائیلی گفته شد که تعداد خشتها باید به اندازهٔ روزهای قبل باشد، فهمیدند که در زحمت افتاده‌اند.

20 چون از نزد فرعون بیرون رفتند، دیدند که موسی و هارون منتظر آنها ایستاده‌اند.

21 پس به آنها گفتند: «خداوند می‌داند که چه کار کرده‌اید و شما را مجازات خواهد کرد! زیرا شما باعث شده‌اید كه فرعون و درباریانش از ما نفرت داشته باشند. و بهانه‌ای به دست آنها داده‌اید تا ما را بکشند.»

گلایهٔ موسی از خداوند

22 پس موسی بار دیگر به سوی خداوند روی آورد و عرض کرد: «خداوندا، چرا به قوم خود بدی می‌کنی و چرا مرا به اینجا فرستادی؟

23 چون از وقتی‌که به نزد فرعون رفتم تا پیغام تو را بگویم او با قوم بد رفتاری می‌کند و تو هم هیچ کاری برای رهایی آنها نكرده‌ای!»

📚 #عهد_قدیم
▪️کتاب دوم - #خروج - بخش 5

join us | شهر کتاب
@bookcity5
▪️#نامه_باستان - #میرزا_آقاخان_کرمانی

🔹 بخش 1 - نامهٔ باستان در یگانگی خداوند پاک

سر نامه بر نام زروان پاک
که رخشید ازو هرمز تابناک
خداوند زاووش و کیوان پیر
فروزندهٔ ماه و ناهید و تیر
وز او آفرین باد بر ایزدان
که هستند فرمانبرش جاودان
هم امشاسپندان با زور و دست
که دارند بر کوه ها را نشست

وهومانو آن پیک هوش و خرد
کزو برتر اندیشه برنگذرد
دگر ثاریوهرا سروش شهان
کزاو گردد آباد ویران جهان
سپندار میتا شه زندگی
که جان ها ازو یافت پایندگی
فراواشی امشاسفند روان
که آخر شتابد سوی آسمان

بسی باد نفرین ناخوب و زشت
ابر انگرومانیوس پلشت
که اهریمنانند او را رهی
ز نور و فروغ است جانش تهی
اکومانو آن دیو تیره روان
که از زهر تن‌ها کند ناتوان

دگر زیری آن مایهٔ بغض و کین
کز او شد پر آشوب روی زمین
دگر سااورو آن بد بدکنش
که آز و فریب است او را منش
همان اندریمان ناپاک رای
که جور و ستم ماند از وی به جای


🔹 بخش 2 - در ستایش وخشوران تابناک

درود فراوان به زرهوش شید
که زردشت ازین نام آمد پدید
اگر پهلوانی بخوانی زبان
تو زردشت را عقل درخشنده دان
شت و شید را معنی آمد بزرگ
چو خورشید کو هست نور سترگ
هم اوی است هوشنگ باهوش و هنگ
که آتش پدید آورید از دو سنگ

هم اوی است ادریس فرخ نهاد
که آیین حکمت به گیتی نهاد
نه تنها گذر کرد بر آسمان
به مینوی بگزید جا جاودان
به تازی تو زرهوش ادریس دان
که هرمس ورا خوانده یونانیان
خبر داده از ختم پیغمبران
هم از موسی و عیسی و دیگران

بگفتا که سا اوشیای بزرگ
یکی سازد آبشخور میش و گرگ
پدید آورد راه یزدان پاک
بپردازد از اهرمن روی خاک
به شمشیر گیتی بگیرد همی
که دین بهی را پذیرد همی

نخستین فطرت پسین شمار
بود استواتریتی نامدار
که همواره وخشور ایزد یکی است
تفاوت اگر هست خود اندکی است


🔹 بخش 3 - در احوال عصر تاریکی و اساتیر

پژوهنده ی مردم باستان
که از قوم پیشین زند داستان
چنین گفت: کاین هر که جوید همی
به تاریکی اندر بپوید همی
که احوال پیشین به تاریکی است
خرد را در این راه باریکی است
به تیره شب اندر توان ماه جست
ولیکن نیارد کس این راه جست

نه بنوشته بود است تاریخشان
نه کس می بداند بن و بیخ شان
مگر یاد دارد پسر از پدر
بگوید فسانه تو را سر به سر
که هر کاو به تاریخ شد رهنمون
ز افسانه تاریخ آرد برون
و پا خود نشان ها و آثار پیش
تو را رهنمایی کند کم و بیش

که هر چه از زمین آید اکنون پدید
شود گنج های کهن را کلید
چنان چون درین عصر کامد عیان
همه خشت و آثار کلدانیان
و باز اشتقاقات و نام لغات
نماید تو را صورت واقعات
وگرنه خود را درین راه نیست
کس از راز پوشیده آگاه نیست

#میرزا_آقاخان_کرمانی
📚 #نامه_باستان

join us | شهر کتاب
@bookcity5
شهر کتاب و داستان
▪️نوذر 7 چو بشنید نوذر که قارن برفت دمان از پسش روی بنهاد و تفت همی تاخت کز روز بد بگذرد سپهرش مگر زیر پی نسپرد چو افراسیاب آگهی یافت زوی که سوی بیابان نهادست روی سپاه انجمن کرد و پویان برفت چو شیر از پسش روی بنهاد و تفت چو تنگ اندر آمد بر شهریار…
▪️نوذر 8


بشد ویسه سالار توران سپاه

ابا لشکری نامور کینه‌خواه

ازان پیشتر تابه قارن رسید

گرامیش را کشته افگنده دید

دلیران و گردان توران سپاه

بسی نیز با او فگنده به راه

دریده درفش و نگونسار کوس

چو لاله کفن روی چون سندروس

ز ویسه به قارن رسید آگهی

که آمد به پیروزی و فرهی

ستوران تازی سوی نیمروز

فرستاد و خود رفت گیتی فروز

ز درد پسر ویسهٔ جنگجوی

سوی پارس چون باد بنهاد روی

چو از پارس قارن به هامون کشید

ز دست چپش لشکر آمد پدید

ز گرد اندر آمد درفش سیاه

سپهدار ترکان به پیش سپاه

رده برکشیدند بر هر دو روی

برفتند گردان پرخاشجوی

ز قلب سپه ویسه آواز داد

که شد تاج و تخت بزرگی به باد

ز قنوج تا مرز کابلستان

همان تا در بست و زابلستان

همه سر به سر پاک در چنگ ماست

بر ایوانها نقش و نیرنگ ماست

کجا یافت خواهی تو آرامگاه

ازان پس کجا شد گرفتار شاه

چنین داد پاسخ که من قارنم

گلیم اندر آب روان افگنم

نه از بیم رفتم نه از گفت‌وگوی

به پیش پسرت آمدم کینه جوی

چو از کین او دل بپرداختم

کنون کین و جنگ ترا ساختم

برآمد چپ و راست گرد سیاه

نه روی هوا ماند روشن نه ماه

سپه یک به دیگر برآویختند

چو رود روان خون همی ریختند

بر ویسه شد قارن رزم جوی

ازو ویسه در جنگ برگاشت روی

فراوان ز جنگ آوران کشته شد

بورد چون ویسه سرگشته شد

چو بر ویسه آمد ز اختر شکن

نرفت از پسش قارن رزم‌زن

بشد ویسه تا پیش افراسیاب

ز درد پسر مژه کرده پرآب

#ابوالقاسم_فردوسی
📚 #شاهنامه
▪️بخش 98
join us | شهر کتاب
@bookcity5
Media is too big
VIEW IN TELEGRAM
📚 #داستانهای_شاهنامه - قسمت ششم
▪️ داستان «#زال و #رودابه» : عاشقانه اصیل ایرانی
👁 با کیفیت 720p
join us | شهر کتاب
@bookcity5
Media is too big
VIEW IN TELEGRAM
📚 #داستانهای_شاهنامه - قسمت ششم
▪️ داستان «#زال و #رودابه» عاشقانه‌ای اصیل
👁 با کیفیت 480p
join us | شهر کتاب
@bookcity5
2025/02/24 20:22:11
Back to Top
HTML Embed Code: