شهر کتاب و داستان
💒 #داستانهای_کتاب_مقدس - بخش 33 🔹 ملاقات یعقوب و عیسو 1 یعقوب دید كه عیسو با چهارصد نفر مرد میآید. پس بچّههایش را بین راحیل و لیه و دو صیغه قسمت كرد. 2 صیغهها و بچّههای آنها را اول و پشت سر آنها لیه و بچّههای او را و راحیل و یوسف را هم…
💒 #داستانهای_کتاب_مقدس - بخش 34
🔹 تجاوز به دینه
1 روزی دینه -دختر یعقوب و لیه- به دیدار چند نفر از زنان كنعانی رفت.
2 شكیم-پسر حمور حوّی- كه رئیس آن منطقه بود، او را دید و به زور او را گرفت و به او تجاوز كرد.
3 امّا متوجّه شد كه او دختر بسیار زیبا و دلربایی است و عاشق او شد. پس كوشش میكرد كه هرطور شده دل او را بدست آورد.
4 پس شكیم به پدرش گفت: «از تو میخواهم كه این دختر را برای من بگیری.»
5 یعقوب فهمید كه دخترش دینه، لكّهدار شده است. امّا چون پسران او با گلّه رفته بودند، كاری نكرد تا آنها بازگردند.
6 حمور، پدر شكیم به نزد یعقوب رفت تا با او گفتوگو كند.
7 در همین موقع پسران یعقوب از مزرعه آمدند. وقتی از ماجرا باخبر شدند بشدّت ناراحت و خشمگین شدند. زیرا كه شكیم به دختر یعقوب تجاوز كرده بود و به این وسیله به قوم اسرائیل توهین شده بود.
8 حمور به ایشان گفت: «پسر من شكیم عاشق دختر شما شده است. خواهش میكنم اجازه بدهید تا با او ازدواج كند.
9 بیایید با هم قرارداد ببندیم تا دختران و پسران ما با هم ازدواج كنند.
10 به این ترتیب شما میتوانید در سرزمین ما بمانید و در هر جایی که میخواهید زندگی كنید. آزادانه به كسب و كار مشغول شوید و اموال فراوان برای خود به دست آورید.»
11 سپس شكیم به پدر و برادران دینه گفت: «شما این لطف را در حق من بكنید، در عوض هرچه بخواهید به شما خواهم داد.
12 هرچه پیشكش و هر چقدر مهریه میخواهید من قبول دارم. شما فقط اجازه بدهید كه من با دینه ازدواج كنم.»
13 پسران یعقوب، چون شكیم خواهرشان دینه را لكّهدار كرده بود، به شكیم و پدرش حمور با حیله جواب دادند.
14 آنها گفتند: «ما نمیتوانیم بگذاریم خواهرمان با مردی كه ختنه نشده است، ازدواج كند. چون اینكار برای ما ننگ است.
15 ما فقط با این شرط میتوانیم با شما موافقت كنیم و اجازه بدهیم كه دختران و پسران ما با هم ازدواج كنند كه شما هم مثل ما بشوید و تمام مردان شما ختنه شوند.
16 آن وقت ما میان شما ساكن خواهیم شد و با شما یک قوم میشویم.
17 امّا اگر شرط ما را قبول نكنید و ختنه نشوید، ما دخترمان را برمیداریم و اینجا را ترک میكنیم.»
18 این شرط به نظر حمور و پسرش شكیم، پسند آمد.
19 آن مرد جوان بهخاطر عشقی كه به دختر یعقوب داشت برای انجام این شرط هیچ تأخیر نكرد. شكیم در بین فامیل خود از همه عزیزتر بود.
20 حمور و پسرش شكیم به محل اجتماع شهر كه در دروازهٔ شهر بود آمدند و به مردان شهر خود گفتند:
21 «این مردم با ما دوست هستند. بگذارید اینجا در بین ما زندگی كنند و آزادانه رفت و آمد نمایند. این سرزمین آنقدر بزرگ هست كه برای هردوی ما كافی باشد. با دختران آنها ازدواج كنیم و دختران خود را به آنها بدهیم.
22 امّا این مردم فقط به این شرط حاضرند در بین ما زندگی كنند و با ما یكی شوند، كه تمام مردان و پسران ما مثل آنها ختنه شوند.
23 در این صورت، آیا تمام دارایی آنها و هرچه را كه دارند، مال ما نمیشود؟ پس بیایید موافقت كنیم که بین ما زندگی كنند.»
24 تمام مردم آن شهر با آنچه حمور و شكیم گفتند موافقت كردند و تمام مردان و پسران ختنه شدند.
25 سه روز بعد، وقتی كه مردان بهخاطر ختنه شدن هنوز درد داشتند، دو پسر یعقوب، شمعون و لاوی -برادران دینه- شمشیر خود را برداشتند و بدون خبر به شهر حمله كردند و تمام مردان را كشتند.
26 آنها حمور و پسرش شكیم را هم كشتند و دینه را از خانهٔ شكیم بیرون آوردند و رفتند.
27 بعد از این كشتار، پسران دیگر یعقوب شهر را غارت كردند تا انتقام خواهرشان را كه لكّهدار شده بود، بگیرند.
28 آنها گلّههای گوسفند و گاو و الاغ و هرچه كه در شهر و مزرعه بود، برداشتند.
29 آنها تمام چیزهای قیمتی را برداشتند و زنان و بچهّها را اسیر كردند و هرچه در خانهها بود، بردند.
30 یعقوب به شمعون و لاوی گفت: «شما مرا به دردسر انداختید. حالا كنعانیان و فرزیان و تمام كسانیكه در این سرزمین هستند از من متنفّر خواهند شد. من یاران زیادی ندارم. اگر همهٔ آنها با هم متّحد شوند و به من حمله كنند، تمام ما نابود خواهیم شد.»
31 امّا آنها جواب دادند: «ما نمیتوانیم بگذاریم كه با خواهر ما مثل یک فاحشه رفتار كنند.»
📚 #عهد_قدیم
▪️کتاب اول - #پیدایش - بخش 34
join us | شهر کتاب
@bookcity5
🔹 تجاوز به دینه
1 روزی دینه -دختر یعقوب و لیه- به دیدار چند نفر از زنان كنعانی رفت.
2 شكیم-پسر حمور حوّی- كه رئیس آن منطقه بود، او را دید و به زور او را گرفت و به او تجاوز كرد.
3 امّا متوجّه شد كه او دختر بسیار زیبا و دلربایی است و عاشق او شد. پس كوشش میكرد كه هرطور شده دل او را بدست آورد.
4 پس شكیم به پدرش گفت: «از تو میخواهم كه این دختر را برای من بگیری.»
5 یعقوب فهمید كه دخترش دینه، لكّهدار شده است. امّا چون پسران او با گلّه رفته بودند، كاری نكرد تا آنها بازگردند.
6 حمور، پدر شكیم به نزد یعقوب رفت تا با او گفتوگو كند.
7 در همین موقع پسران یعقوب از مزرعه آمدند. وقتی از ماجرا باخبر شدند بشدّت ناراحت و خشمگین شدند. زیرا كه شكیم به دختر یعقوب تجاوز كرده بود و به این وسیله به قوم اسرائیل توهین شده بود.
8 حمور به ایشان گفت: «پسر من شكیم عاشق دختر شما شده است. خواهش میكنم اجازه بدهید تا با او ازدواج كند.
9 بیایید با هم قرارداد ببندیم تا دختران و پسران ما با هم ازدواج كنند.
10 به این ترتیب شما میتوانید در سرزمین ما بمانید و در هر جایی که میخواهید زندگی كنید. آزادانه به كسب و كار مشغول شوید و اموال فراوان برای خود به دست آورید.»
11 سپس شكیم به پدر و برادران دینه گفت: «شما این لطف را در حق من بكنید، در عوض هرچه بخواهید به شما خواهم داد.
12 هرچه پیشكش و هر چقدر مهریه میخواهید من قبول دارم. شما فقط اجازه بدهید كه من با دینه ازدواج كنم.»
13 پسران یعقوب، چون شكیم خواهرشان دینه را لكّهدار كرده بود، به شكیم و پدرش حمور با حیله جواب دادند.
14 آنها گفتند: «ما نمیتوانیم بگذاریم خواهرمان با مردی كه ختنه نشده است، ازدواج كند. چون اینكار برای ما ننگ است.
15 ما فقط با این شرط میتوانیم با شما موافقت كنیم و اجازه بدهیم كه دختران و پسران ما با هم ازدواج كنند كه شما هم مثل ما بشوید و تمام مردان شما ختنه شوند.
16 آن وقت ما میان شما ساكن خواهیم شد و با شما یک قوم میشویم.
17 امّا اگر شرط ما را قبول نكنید و ختنه نشوید، ما دخترمان را برمیداریم و اینجا را ترک میكنیم.»
18 این شرط به نظر حمور و پسرش شكیم، پسند آمد.
19 آن مرد جوان بهخاطر عشقی كه به دختر یعقوب داشت برای انجام این شرط هیچ تأخیر نكرد. شكیم در بین فامیل خود از همه عزیزتر بود.
20 حمور و پسرش شكیم به محل اجتماع شهر كه در دروازهٔ شهر بود آمدند و به مردان شهر خود گفتند:
21 «این مردم با ما دوست هستند. بگذارید اینجا در بین ما زندگی كنند و آزادانه رفت و آمد نمایند. این سرزمین آنقدر بزرگ هست كه برای هردوی ما كافی باشد. با دختران آنها ازدواج كنیم و دختران خود را به آنها بدهیم.
22 امّا این مردم فقط به این شرط حاضرند در بین ما زندگی كنند و با ما یكی شوند، كه تمام مردان و پسران ما مثل آنها ختنه شوند.
23 در این صورت، آیا تمام دارایی آنها و هرچه را كه دارند، مال ما نمیشود؟ پس بیایید موافقت كنیم که بین ما زندگی كنند.»
24 تمام مردم آن شهر با آنچه حمور و شكیم گفتند موافقت كردند و تمام مردان و پسران ختنه شدند.
25 سه روز بعد، وقتی كه مردان بهخاطر ختنه شدن هنوز درد داشتند، دو پسر یعقوب، شمعون و لاوی -برادران دینه- شمشیر خود را برداشتند و بدون خبر به شهر حمله كردند و تمام مردان را كشتند.
26 آنها حمور و پسرش شكیم را هم كشتند و دینه را از خانهٔ شكیم بیرون آوردند و رفتند.
27 بعد از این كشتار، پسران دیگر یعقوب شهر را غارت كردند تا انتقام خواهرشان را كه لكّهدار شده بود، بگیرند.
28 آنها گلّههای گوسفند و گاو و الاغ و هرچه كه در شهر و مزرعه بود، برداشتند.
29 آنها تمام چیزهای قیمتی را برداشتند و زنان و بچهّها را اسیر كردند و هرچه در خانهها بود، بردند.
30 یعقوب به شمعون و لاوی گفت: «شما مرا به دردسر انداختید. حالا كنعانیان و فرزیان و تمام كسانیكه در این سرزمین هستند از من متنفّر خواهند شد. من یاران زیادی ندارم. اگر همهٔ آنها با هم متّحد شوند و به من حمله كنند، تمام ما نابود خواهیم شد.»
31 امّا آنها جواب دادند: «ما نمیتوانیم بگذاریم كه با خواهر ما مثل یک فاحشه رفتار كنند.»
📚 #عهد_قدیم
▪️کتاب اول - #پیدایش - بخش 34
join us | شهر کتاب
@bookcity5
📚 #بوستان - باب اول - در عدل و تدبیر و رای
🔹 بخش 24 - گفتار اندر بیوفائی دنیا
جهان ای پسر ملک جاوید نیست
ز دنیا وفاداری امید نیست
نه بر باد رفتی سحرگاه و شام
سریر سلیمان علیهالسلام؟
به آخر ندیدی که بر باد رفت؟
خنک آن که با دانش و داد رفت
کسی زین میان گوی دولت ربود
که در بند آسایش خلق بود
به کار آمد آنها که برداشتند
نه گرد آوریدند و بگذاشتند
🔹 بخش 25 - در تغیر روزگار و انتقال مملکت
شنیدم که در مصر میری اجل
سپه تاخت بر روزگارش اجل
جمالش برفت از رخ دل فروز
چو خور زرد شد بس نماند ز روز
گزیدند فرزانگان دست فوت
که در طب ندیدند داروی موت
همه تخت و ملکی پذیرد زوال
به جز ملک فرمانده لایزال
چو نزدیک شد روز عمرش به شب
شنیدند میگفت در زیر لب
که در مصر چون من عزیزی نبود
چو حاصل همین بود چیزی نبود
جهان گرد کردم نخوردم برش
برفتم چو بیچارگان از سرش
پسندیده رایی که بخشید و خورد
جهان از پی خویشتن گرد کرد
در این کوش تا با تو ماند مقیم
که هرچ از تو ماند دریغ است و بیم
کند خواجه بر بستر جانگداز
یکی دست کوتاه و دیگر دراز
در آن دم تو را مینماید به دست
که دهشت زبانش ز گفتن ببست
که دستی به جود و کرم کن دراز
دگر دست کوته کن از ظلم و آز
کنونت که دست است خاری بکن
دگر کی بر آری تو دست از کفن؟
بتابد بسی ماه و پروین و هور
که سر بر نداری ز بالین گور
👤 #سعدی
📚 #بوستان
🔹 باب اول:در عدل و تدبیر و رای
▪️بخش 24 و 25
join us | شهر کتاب
@bookcity5
🔹 بخش 24 - گفتار اندر بیوفائی دنیا
جهان ای پسر ملک جاوید نیست
ز دنیا وفاداری امید نیست
نه بر باد رفتی سحرگاه و شام
سریر سلیمان علیهالسلام؟
به آخر ندیدی که بر باد رفت؟
خنک آن که با دانش و داد رفت
کسی زین میان گوی دولت ربود
که در بند آسایش خلق بود
به کار آمد آنها که برداشتند
نه گرد آوریدند و بگذاشتند
🔹 بخش 25 - در تغیر روزگار و انتقال مملکت
شنیدم که در مصر میری اجل
سپه تاخت بر روزگارش اجل
جمالش برفت از رخ دل فروز
چو خور زرد شد بس نماند ز روز
گزیدند فرزانگان دست فوت
که در طب ندیدند داروی موت
همه تخت و ملکی پذیرد زوال
به جز ملک فرمانده لایزال
چو نزدیک شد روز عمرش به شب
شنیدند میگفت در زیر لب
که در مصر چون من عزیزی نبود
چو حاصل همین بود چیزی نبود
جهان گرد کردم نخوردم برش
برفتم چو بیچارگان از سرش
پسندیده رایی که بخشید و خورد
جهان از پی خویشتن گرد کرد
در این کوش تا با تو ماند مقیم
که هرچ از تو ماند دریغ است و بیم
کند خواجه بر بستر جانگداز
یکی دست کوتاه و دیگر دراز
در آن دم تو را مینماید به دست
که دهشت زبانش ز گفتن ببست
که دستی به جود و کرم کن دراز
دگر دست کوته کن از ظلم و آز
کنونت که دست است خاری بکن
دگر کی بر آری تو دست از کفن؟
بتابد بسی ماه و پروین و هور
که سر بر نداری ز بالین گور
👤 #سعدی
📚 #بوستان
🔹 باب اول:در عدل و تدبیر و رای
▪️بخش 24 و 25
join us | شهر کتاب
@bookcity5
چون نیست ز هر چه هست جز باد بدست
چون هست بهرچه هست نقصان و شکست
انگار که هرچه هست در عالم نیست
پندار که هرچه نیست در عالم هست
👤 #خیام
📚 #رباعیات - بخش 29
join us | شهر کتاب
@bookcity5
چون هست بهرچه هست نقصان و شکست
انگار که هرچه هست در عالم نیست
پندار که هرچه نیست در عالم هست
👤 #خیام
📚 #رباعیات - بخش 29
join us | شهر کتاب
@bookcity5
شهر کتاب و داستان
▪️منوچهر 32 چو آگاهی آمد به سام دلیر که شد پور دستان همانند شیر کس اندر جهان کودک نارسید بدین شیر مردی و گردی ندید بجنبید مرسام را دل ز جای به دیدار آن کودک آمدش رای سپه را به سالار لشکر سپرد برفت و جهاندیدگان را ببرد چو مهرش سوی پور دستان کشید سپه…
▪️منوچهر 33
منوچهر را سال شد بر دو شست
ز گیتی همی بار رفتن ببست
ستارهشناسان بر او شدند
همی ز آسمان داستانها زدند
ندیدند روزش کشیدن دراز
ز گیتی همی گشت بایست باز
بدادند زان روز تلخ آگهی
که شد تیره آن تخت شاهنشهی
گه رفتن آمد به دیگر سرای
مگر نزد یزدان به آیدت جای
نگر تا چه باید کنون ساختن
نباید که مرگ آورد تاختن
سخن چون ز داننده بشنید شاه
به رسم دگرگون بیاراست گاه
همه موبدان و ردان را بخواند
همه راز دل پیش ایشان براند
بفرمود تا نوذر آمدش پیش
ورا پندها داد ز اندازه بیش
که این تخت شاهی فسونست و باد
برو جاودان دل نباید نهاد
مرا بر صد و بیست شد سالیان
به رنج و به سختی ببستم میان
بسی شادی و کام دل راندم
به رزم اندرون دشمنان ماندم
به فر فریدون ببستم میان
به پندش مرا سود شد هر زیان
بجستم ز سلم و ز تور سترگ
همان کین ایرج نیای بزرگ
جهان ویژه کردم ز پتیارهها
بس شهر کردم بس بارهها
چنانم که گویی ندیدم جهان
شمار گذشته شد اندر نهان
نیرزد همی زندگانیش مرگ
درختی که زهر آورد بار و برگ
ازان پس که بردم بسی درد و رنج
سپردم ترا تخت شاهی و گنج
چنان چون فریدون مرا داده بود
ترا دادم این تاج شاه آزمود
چنان دان که خوردی و بر تو گذشت
به خوشتر زمان بازم بایدت گشت
نشانی که ماند همی از تو باز
برآید برو روزگار دراز
نباید که باشد جز از آفرین
که پاکی نژاد آورد پاک دین
نگر تا نتابی ز دین خدای
که دین خدای آورد پاک رای
کنون نو شود در جهان داوری
چو موسی بیاید به پیغمبری
پدید آید آنگه به خاور زمین
نگر تا نتابی بر او به کین
بدو بگرو آن دین یزدان بود
نگه کن ز سر تا چه پیمان بود
تو مگذار هرگز ره ایزدی
که نیکی ازویست و هم زو بدی
ازان پس بیاید ز ترکان سپاه
نهند از بر تخت ایران کلاه
ترا کارهای درشتست پیش
گهی گرگ باید بدن گاه میش
گزند تو آید ز پور پشنگ
ز توران شود کارها بر تو ننگ
بجوی ای پسر چون رسد داوری
ز سام و ز زال آنگهی یاوری
وزین نو درختی که از پشت زال
برآمد کنون برکشد شاخ و یال
ازو شهر توران شود بیهنر
به کین تو آید همان کینهور
بگفت و فرود آمد آبش بروی
همی زار بگریست نوذر بروی
بیآنکش بدی هیچ بیماریی
نه از دردها هیچ آزاریی
دو چشم کیانی به هم بر نهاد
بپژمرد و برزد یکی سرد باد
شد آن نامور پرهنر شهریار
به گیتی سخن ماند زو یادگار
✍ #ابوالقاسم_فردوسی
📚 #شاهنامه
▪️بخش 90
join us | شهر کتاب
@bookcity5
منوچهر را سال شد بر دو شست
ز گیتی همی بار رفتن ببست
ستارهشناسان بر او شدند
همی ز آسمان داستانها زدند
ندیدند روزش کشیدن دراز
ز گیتی همی گشت بایست باز
بدادند زان روز تلخ آگهی
که شد تیره آن تخت شاهنشهی
گه رفتن آمد به دیگر سرای
مگر نزد یزدان به آیدت جای
نگر تا چه باید کنون ساختن
نباید که مرگ آورد تاختن
سخن چون ز داننده بشنید شاه
به رسم دگرگون بیاراست گاه
همه موبدان و ردان را بخواند
همه راز دل پیش ایشان براند
بفرمود تا نوذر آمدش پیش
ورا پندها داد ز اندازه بیش
که این تخت شاهی فسونست و باد
برو جاودان دل نباید نهاد
مرا بر صد و بیست شد سالیان
به رنج و به سختی ببستم میان
بسی شادی و کام دل راندم
به رزم اندرون دشمنان ماندم
به فر فریدون ببستم میان
به پندش مرا سود شد هر زیان
بجستم ز سلم و ز تور سترگ
همان کین ایرج نیای بزرگ
جهان ویژه کردم ز پتیارهها
بس شهر کردم بس بارهها
چنانم که گویی ندیدم جهان
شمار گذشته شد اندر نهان
نیرزد همی زندگانیش مرگ
درختی که زهر آورد بار و برگ
ازان پس که بردم بسی درد و رنج
سپردم ترا تخت شاهی و گنج
چنان چون فریدون مرا داده بود
ترا دادم این تاج شاه آزمود
چنان دان که خوردی و بر تو گذشت
به خوشتر زمان بازم بایدت گشت
نشانی که ماند همی از تو باز
برآید برو روزگار دراز
نباید که باشد جز از آفرین
که پاکی نژاد آورد پاک دین
نگر تا نتابی ز دین خدای
که دین خدای آورد پاک رای
کنون نو شود در جهان داوری
چو موسی بیاید به پیغمبری
پدید آید آنگه به خاور زمین
نگر تا نتابی بر او به کین
بدو بگرو آن دین یزدان بود
نگه کن ز سر تا چه پیمان بود
تو مگذار هرگز ره ایزدی
که نیکی ازویست و هم زو بدی
ازان پس بیاید ز ترکان سپاه
نهند از بر تخت ایران کلاه
ترا کارهای درشتست پیش
گهی گرگ باید بدن گاه میش
گزند تو آید ز پور پشنگ
ز توران شود کارها بر تو ننگ
بجوی ای پسر چون رسد داوری
ز سام و ز زال آنگهی یاوری
وزین نو درختی که از پشت زال
برآمد کنون برکشد شاخ و یال
ازو شهر توران شود بیهنر
به کین تو آید همان کینهور
بگفت و فرود آمد آبش بروی
همی زار بگریست نوذر بروی
بیآنکش بدی هیچ بیماریی
نه از دردها هیچ آزاریی
دو چشم کیانی به هم بر نهاد
بپژمرد و برزد یکی سرد باد
شد آن نامور پرهنر شهریار
به گیتی سخن ماند زو یادگار
✍ #ابوالقاسم_فردوسی
📚 #شاهنامه
▪️بخش 90
join us | شهر کتاب
@bookcity5
▪️ #عطار - #منطق_الطیر
🔹 حکایت یعقوب و فراق یوسف
چون جدا افتاد یوسف از پدر
گشت یعقوب از فراقش بیبصر
موج میزد بحر خون از دیدگانش
نام یوسف مانده دایم در زفانش
جبرئیل آمد که هرگز گر دگر
بر زفان تو کند یوسف گذر
محو گردانیم نامت بعد ازین
از میان انبیا و مرسلین
چون درآمد امرش از حق آن زمان
گشت محوش نام یوسف از زفان
گرچه نام یوسفش بودی ندیم
نام او در جان خود کشتی مقیم
دید یوسف را شبی در خواب پیش
خواست تا او را بخواند سوی خویش
یادش آمد آنچ حق فرموده بود
تن زد آن سرگشتهٔ فرسوده زود
لکن از بی طاقتی از جان پاک
برکشید آهی به غایت دردناک
چون ز خواب خوش بجنبید او ز جای
جبرئیل آمد که میگوید خدای
گر نراندی نام یوسف بر زفان
لیک آهی برکشیدی آن زمان
در میان آه تو دانم که بود
در حقیقت توبه بشکستی چه سود
عقل را زین کار سودا میکند
عشق بازی بین که با ما میکند
👤 #عطار
📚 #منطق_الطیر
▪️حکایت یعقوب و فراق یوسف
join us | شهر کتاب
@bookcity5
🔹 حکایت یعقوب و فراق یوسف
چون جدا افتاد یوسف از پدر
گشت یعقوب از فراقش بیبصر
موج میزد بحر خون از دیدگانش
نام یوسف مانده دایم در زفانش
جبرئیل آمد که هرگز گر دگر
بر زفان تو کند یوسف گذر
محو گردانیم نامت بعد ازین
از میان انبیا و مرسلین
چون درآمد امرش از حق آن زمان
گشت محوش نام یوسف از زفان
گرچه نام یوسفش بودی ندیم
نام او در جان خود کشتی مقیم
دید یوسف را شبی در خواب پیش
خواست تا او را بخواند سوی خویش
یادش آمد آنچ حق فرموده بود
تن زد آن سرگشتهٔ فرسوده زود
لکن از بی طاقتی از جان پاک
برکشید آهی به غایت دردناک
چون ز خواب خوش بجنبید او ز جای
جبرئیل آمد که میگوید خدای
گر نراندی نام یوسف بر زفان
لیک آهی برکشیدی آن زمان
در میان آه تو دانم که بود
در حقیقت توبه بشکستی چه سود
عقل را زین کار سودا میکند
عشق بازی بین که با ما میکند
👤 #عطار
📚 #منطق_الطیر
▪️حکایت یعقوب و فراق یوسف
join us | شهر کتاب
@bookcity5
▪️#نظامی_گنجوی - #خسرو_و_شیرین
🔹 بخش 13 : عذر انگیزی در نظم کتاب
در آن مدت که من در بسته بودم
سخن با آسمان پیوسته بودم
گهی برج کواکب میبریدم
گهی ستر ملایک میدریدم
یگانه دوستی بودم خدائی
به صد دل کرده با جان آشنائی
تعصب را کمر در بسته چون شیر
شده بر من سپر بر خصم شمشیر
در دنیا بدانش بند کرده
ز دنیا دل بدین خرسند کرده
شبی در هم شده چون حلقه زر
به نقره نقره زد بر حلقه در
درآمد سر گرفته سر گرفته
عتابی سخت با من در گرفته
که احسنت ای جهاندار معانی
که در ملک سخن صاحبقرانی
پس از پنجاه چله در چهل سال
مزن پنجه در این حرف ورق مال
درین روزه چو هستی پای بر جای
به مردار استخوانی روزه مگشای
نکرده آرزو هرگز ترا بند
که دنیا را نبودی آرزومند
چو داری در سنان نوک خامه
کلید قفل چندین گنجنامه
مسی را زر بر اندودن غرض چیست
زر اندر سیمتر زین میتوان زیست
چرا چون گنج قارون خاک بهری
نه استاد سخن گویان دهری؟
در توحید زن کاوازه داری
چرا رسم مغان را تازه داری
سخندانان دلت را مرده دانند
اگر چه زند خوانان زنده خوانند
ز شورش کردن آن تلخ گفتار
ترشروئی نکردم هیچ در کار
ز شیرین کاری شیرین دلبند
فرو خواندم به گوشش نکتهای چند
وزان دیبا که میبستم طرازش
نمودم نقشهای دل نوازش
چو صاحب سنگ دید آن نقش ارژنگ
فرو ماند از سخن چون نقش بر سنگ
بدو گفتم ز خاموشی چه جوئی
زبانت کو که احسنتی بگوئی
به صد تسلیم گفت ای من غلامت
زبانم وقف بر تسبیح نامت
چو بشنیدم ز شیرین داستان را
ز شیرینی فرو بردم زبان را
چنین سحری تو دانی یاد کردن
بتی را کعبهای بنیاد کردن
مگر شیرین بدان کردی دهانم
که در حلقم شکر گردد زبانم
اگر خوردم زبان را من شکروار
زبان چون توئی بادا شکربار
به پایان بر چو این ره بر گشادی
تمامش کن چو بنیادش نهادی
در این گفتن ز دولت یاریت باد
برومندی و برخورداریت باد
چرا گشتی درین بیغوله پا بست
چنین نقد عراقی بر کف دست
رکاب از شهربند گنجه بگشای
عنان شیر داری پنجه بگشای
فرس بیرون فکن میدان فراخست
تو سرسبزی و دولت سبز شاخست
زمانه نغز گفتاری ندارد
و گر دارد چو تو باری ندارد
همائی کن برافکن سایه برکار
ولایت را به جغدی چند مسپار
چراغند این دو سه پروانه خویش
پدیدار آمده در خانه خویش
دو منزل گر شوند از شهر خود دور
نبینی هیچ کس را رونق و نور
تو آن خورشید نورانی قیاسی
که مشرق تا به مغرب روشناسی
چو تو حالی نهادی پای در پیش
به کنجی هر کسی گیرد سر خویش
هم آفاق هنر یابد حصاری
هم اقلیم سخن بیند سواری
به تندی گفتم ای بخت بلندم
نه تو قصابی و من گوپسندم
مدم دم تا چراغ من نمیرد
که در موسی دم عیسی نگیرد
به حشوی چندم آتش برمیفروز
که من خود چون چراغم خویشتن سوز
من آن شیشهام که گر بر من زنی سنگ
ز نام و کنیتم گیرد جهان ننگ
مسی بینی زری به روی کشیده
به مرداری کلابی بر دمیده
نبینی جز هوای خویش قوتم
بجز بادی نیابی در بروتم
فلک در طالعم شیری نمودهاست
ولیکن شیر پشمینم چه سوداست
نه آن شیرم که با دشمن برآیم
مرا آن بس که من با من برآیم
نشاطی پیش ازین بود آن قدم رفت
غروری کز جوانی بود هم رفت
حدیث کودکی و خودپرستی
رها کن کان خیالی بود و مستی
چو عمر از سی گذشت یا خود از بیست
نمیشاید دگر چون غافلان زیست
نشاط عمر باشد تا چهل سال
چهل ساله فرو ریزد پر و بال
پس از پنجه نباشد تندرستی
بصر کندی پذیرد پای سستی
چو شصت آمد نشست آمد پدیدار
چو هفتاد آمد افتاد آلت از کار
به هشتاد و نود چون در رسیدی
بسا سختی که از گیتی کشیدی
وز آنجا گر به صد منزل رسانی
بود مرگی به صورت زندگانی
اگر صد سال مانی ور یکی روز
بباید رفت ازین کاخ دل افروز
پس آن بهتر که خود را شاد داری
در آن شادی خدا را یاد داری
به وقت خوشدلی چون شمع پرتاب
دهن پر خنده داری دیده پر آب
چو صبح آن روشنان از گریه رستند
که برق خنده را بر لب ببستند
چوبی گریه نشاید بود خندان
وزین خنده نشاید بست دندان
بیاموزم تو را گر کاربندی
که بی گریه زمانی خوش بخندی
چو خندان گردی از فرخنده فالی
بخندان تنگدستی را به مالی
نه بینی آفتاب آسمان را
کز آن خندد که خنداند جهان را
👤 #نظامی_گنجوی
📚 #خسرو_و_شیرین
▪️بخش 13
join us | شهر کتاب
@bookcity5
🔹 بخش 13 : عذر انگیزی در نظم کتاب
در آن مدت که من در بسته بودم
سخن با آسمان پیوسته بودم
گهی برج کواکب میبریدم
گهی ستر ملایک میدریدم
یگانه دوستی بودم خدائی
به صد دل کرده با جان آشنائی
تعصب را کمر در بسته چون شیر
شده بر من سپر بر خصم شمشیر
در دنیا بدانش بند کرده
ز دنیا دل بدین خرسند کرده
شبی در هم شده چون حلقه زر
به نقره نقره زد بر حلقه در
درآمد سر گرفته سر گرفته
عتابی سخت با من در گرفته
که احسنت ای جهاندار معانی
که در ملک سخن صاحبقرانی
پس از پنجاه چله در چهل سال
مزن پنجه در این حرف ورق مال
درین روزه چو هستی پای بر جای
به مردار استخوانی روزه مگشای
نکرده آرزو هرگز ترا بند
که دنیا را نبودی آرزومند
چو داری در سنان نوک خامه
کلید قفل چندین گنجنامه
مسی را زر بر اندودن غرض چیست
زر اندر سیمتر زین میتوان زیست
چرا چون گنج قارون خاک بهری
نه استاد سخن گویان دهری؟
در توحید زن کاوازه داری
چرا رسم مغان را تازه داری
سخندانان دلت را مرده دانند
اگر چه زند خوانان زنده خوانند
ز شورش کردن آن تلخ گفتار
ترشروئی نکردم هیچ در کار
ز شیرین کاری شیرین دلبند
فرو خواندم به گوشش نکتهای چند
وزان دیبا که میبستم طرازش
نمودم نقشهای دل نوازش
چو صاحب سنگ دید آن نقش ارژنگ
فرو ماند از سخن چون نقش بر سنگ
بدو گفتم ز خاموشی چه جوئی
زبانت کو که احسنتی بگوئی
به صد تسلیم گفت ای من غلامت
زبانم وقف بر تسبیح نامت
چو بشنیدم ز شیرین داستان را
ز شیرینی فرو بردم زبان را
چنین سحری تو دانی یاد کردن
بتی را کعبهای بنیاد کردن
مگر شیرین بدان کردی دهانم
که در حلقم شکر گردد زبانم
اگر خوردم زبان را من شکروار
زبان چون توئی بادا شکربار
به پایان بر چو این ره بر گشادی
تمامش کن چو بنیادش نهادی
در این گفتن ز دولت یاریت باد
برومندی و برخورداریت باد
چرا گشتی درین بیغوله پا بست
چنین نقد عراقی بر کف دست
رکاب از شهربند گنجه بگشای
عنان شیر داری پنجه بگشای
فرس بیرون فکن میدان فراخست
تو سرسبزی و دولت سبز شاخست
زمانه نغز گفتاری ندارد
و گر دارد چو تو باری ندارد
همائی کن برافکن سایه برکار
ولایت را به جغدی چند مسپار
چراغند این دو سه پروانه خویش
پدیدار آمده در خانه خویش
دو منزل گر شوند از شهر خود دور
نبینی هیچ کس را رونق و نور
تو آن خورشید نورانی قیاسی
که مشرق تا به مغرب روشناسی
چو تو حالی نهادی پای در پیش
به کنجی هر کسی گیرد سر خویش
هم آفاق هنر یابد حصاری
هم اقلیم سخن بیند سواری
به تندی گفتم ای بخت بلندم
نه تو قصابی و من گوپسندم
مدم دم تا چراغ من نمیرد
که در موسی دم عیسی نگیرد
به حشوی چندم آتش برمیفروز
که من خود چون چراغم خویشتن سوز
من آن شیشهام که گر بر من زنی سنگ
ز نام و کنیتم گیرد جهان ننگ
مسی بینی زری به روی کشیده
به مرداری کلابی بر دمیده
نبینی جز هوای خویش قوتم
بجز بادی نیابی در بروتم
فلک در طالعم شیری نمودهاست
ولیکن شیر پشمینم چه سوداست
نه آن شیرم که با دشمن برآیم
مرا آن بس که من با من برآیم
نشاطی پیش ازین بود آن قدم رفت
غروری کز جوانی بود هم رفت
حدیث کودکی و خودپرستی
رها کن کان خیالی بود و مستی
چو عمر از سی گذشت یا خود از بیست
نمیشاید دگر چون غافلان زیست
نشاط عمر باشد تا چهل سال
چهل ساله فرو ریزد پر و بال
پس از پنجه نباشد تندرستی
بصر کندی پذیرد پای سستی
چو شصت آمد نشست آمد پدیدار
چو هفتاد آمد افتاد آلت از کار
به هشتاد و نود چون در رسیدی
بسا سختی که از گیتی کشیدی
وز آنجا گر به صد منزل رسانی
بود مرگی به صورت زندگانی
اگر صد سال مانی ور یکی روز
بباید رفت ازین کاخ دل افروز
پس آن بهتر که خود را شاد داری
در آن شادی خدا را یاد داری
به وقت خوشدلی چون شمع پرتاب
دهن پر خنده داری دیده پر آب
چو صبح آن روشنان از گریه رستند
که برق خنده را بر لب ببستند
چوبی گریه نشاید بود خندان
وزین خنده نشاید بست دندان
بیاموزم تو را گر کاربندی
که بی گریه زمانی خوش بخندی
چو خندان گردی از فرخنده فالی
بخندان تنگدستی را به مالی
نه بینی آفتاب آسمان را
کز آن خندد که خنداند جهان را
👤 #نظامی_گنجوی
📚 #خسرو_و_شیرین
▪️بخش 13
join us | شهر کتاب
@bookcity5
▪️نوذر 1
چو سوگ پدر شاه نوذر بداشت
ز کیوان کلاه کیی برفراشت
به تخت منوچهر بر بار داد
بخواند انجمن را و دینار داد
برین برنیامد بسی روزگار
که بیدادگر شد سر شهریار
ز گیتی برآمد به هر جای غو
جهان را کهن شد سر از شاه نو
چو او رسمهای پدر درنوشت
ابا موبدان و ردان تیز گشت
همی مردمی نزد او خوار شد
دلش بردهٔ گنج و دینار شد
کدیور یکایک سپاهی شدند
دلیران سزاوار شاهی شدند
چو از روی کشور برآمد خروش
جهانی سراسر برآمد به جوش
بترسید بیدادگر شهریار
فرستاد کس نزد سام سوار
به سگسار مازندران بود سام
فرستاد نوذر بر او پیام
خداوند کیوان و بهرام و هور
که هست آفرینندهٔ پیل و مور
نه دشواری از چیز برترمنش
نه آسانی از اندک اندر بوش
همه با توانایی او یکیست
اگر هست بسیار و گر اندکیست
کنون از خداوند خورشید و ماه
ثنا بر روان منوچهر شاه
ابر سام یل باد چندان درود
که آید همی ز ابر باران فرود
مران پهلوان جهاندیده را
سرافراز گرد پسندیده را
همیشه دل و هوشش آباد باد
روانش ز هر درد آزاد باد
شناسد مگر پهلوان جهان
سخنها هم از آشکار و نهان
که تا شاه مژگان به هم برنهاد
ز سام نریمان بسی کرد یاد
همیدون مرا پشت گرمی بدوست
که هم پهلوانست و هم شاه دوست
نگهبان کشور به هنگام شاه
ازویست رخشنده فرخ کلاه
کنون پادشاهی پرآشوب گشت
سخنها از اندازه اندر گذشت
اگر برنگیرد وی آن گرز کین
ازین تخت پردخته ماند زمین
چو نامه بر سام نیرم رسید
یکی باد سرد از جگر برکشید
به شبگیر هنگام بانگ خروس
برآمد خروشیدن بوق و کوس
یکی لشکری راند از گرگسار
که دریای سبز اندرو گشت خوار
چو نزدیک ایران رسید آن سپاه
پذیره شدندش بزرگان به راه
پیاده همه پیش سام دلیر
برفتند و گفتند هر گونه دیر
ز بیدادی نوذر تاجور
که بر خیره گم کرد راه پدر
جهان گشت ویران ز کردار اوی
غنوده شد آن بخت بیدار اوی
بگردد همی از ره بخردی
ازو دور شد فرهٔ ایزدی
چه باشد اگر سام یل پهلوان
نشیند برین تخت روشن روان
جهان گردد آباد با داد او
برویست ایران و بنیاد او
که ما بنده باشیم و فرمان کنیم
روانها به مهرش گروگان کنیم
بدیشان چنین گفت سام سوار
که این کی پسندد ز من کردگار
که چون نوذری از نژاد کیان
به تخت کیی بر کمر بر میان
به شاهی مرا تاج باید بسود
محالست و این کس نیارد شنود
خود این گفت یارد کس اندر جهان
چنین زهره دارد کس اندر نهان
اگر دختری از منوچهر شاه
بران تخت زرین شدی با کلاه
نبودی جز از خاک بالین من
بدو شاد بودی جهانبین من
دلش گر ز راه پدر گشت باز
برین برنیامد زمانی دراز
هنوز آهنی نیست زنگار خورد
که رخشنده دشوار شایدش کرد
من آن ایزدی فره باز آورم
جهان را به مهرش نیاز آورم
شما بر گذشته پشیمان شوید
به نوی ز سر باز پیمان شوید
گر آمرزش کردگار سپهر
نیابید و از نوذر شاه مهر
بدین گیتی اندر بود خشم شاه
به برگشتن آتش بود جایگاه
بزرگان ز کرده پشیمان شدند
یکایک ز سر باز پیمان شدند
چو آمد به درگاه سام سوار
پذیره شدش نوذر شهریار
به فرخ پی نامور پهلوان
جهان سر به سر شد به نوی جوان
به پوزش مهان پیش نوذر شدند
به جان و به دل ویژه کهتر شدند
برافروخت نوذر ز تخت مهی
نشست اندر آرام با فرهی
جهان پهلوان پیش نوذر به پای
پرستنده او بود و هم رهنمای
به نوذر در پندها را گشاد
سخنهای نیکو بسی کرد یاد
ز گرد فریدون و هوشنگ شاه
همان از منوچهر زیبای گاه
که گیتی بداد و دهش داشتند
به بیداد بر چشم نگماشتند
دل او ز کژی به داد آورید
چنان کرد نوذر که او رای دید
دل مهتران را بدو نرم کرد
همه داد و بنیاد آزرم کرد
چو گفته شد از گفتنیها همه
به گردنکشان و به شاه رمه
برون رفت با خلعت نوذری
چه تخت و چه تاج و چه انگشتری
غلامان و اسپان زرین ستام
پر از گوهر سرخ زرین دو جام
برین نیز بگذشت چندی سپهر
نه با نوذر آرام بودش نه مهر
✍ #ابوالقاسم_فردوسی
📚 #شاهنامه
▪️بخش 91
join us | شهر کتاب
@bookcity5
چو سوگ پدر شاه نوذر بداشت
ز کیوان کلاه کیی برفراشت
به تخت منوچهر بر بار داد
بخواند انجمن را و دینار داد
برین برنیامد بسی روزگار
که بیدادگر شد سر شهریار
ز گیتی برآمد به هر جای غو
جهان را کهن شد سر از شاه نو
چو او رسمهای پدر درنوشت
ابا موبدان و ردان تیز گشت
همی مردمی نزد او خوار شد
دلش بردهٔ گنج و دینار شد
کدیور یکایک سپاهی شدند
دلیران سزاوار شاهی شدند
چو از روی کشور برآمد خروش
جهانی سراسر برآمد به جوش
بترسید بیدادگر شهریار
فرستاد کس نزد سام سوار
به سگسار مازندران بود سام
فرستاد نوذر بر او پیام
خداوند کیوان و بهرام و هور
که هست آفرینندهٔ پیل و مور
نه دشواری از چیز برترمنش
نه آسانی از اندک اندر بوش
همه با توانایی او یکیست
اگر هست بسیار و گر اندکیست
کنون از خداوند خورشید و ماه
ثنا بر روان منوچهر شاه
ابر سام یل باد چندان درود
که آید همی ز ابر باران فرود
مران پهلوان جهاندیده را
سرافراز گرد پسندیده را
همیشه دل و هوشش آباد باد
روانش ز هر درد آزاد باد
شناسد مگر پهلوان جهان
سخنها هم از آشکار و نهان
که تا شاه مژگان به هم برنهاد
ز سام نریمان بسی کرد یاد
همیدون مرا پشت گرمی بدوست
که هم پهلوانست و هم شاه دوست
نگهبان کشور به هنگام شاه
ازویست رخشنده فرخ کلاه
کنون پادشاهی پرآشوب گشت
سخنها از اندازه اندر گذشت
اگر برنگیرد وی آن گرز کین
ازین تخت پردخته ماند زمین
چو نامه بر سام نیرم رسید
یکی باد سرد از جگر برکشید
به شبگیر هنگام بانگ خروس
برآمد خروشیدن بوق و کوس
یکی لشکری راند از گرگسار
که دریای سبز اندرو گشت خوار
چو نزدیک ایران رسید آن سپاه
پذیره شدندش بزرگان به راه
پیاده همه پیش سام دلیر
برفتند و گفتند هر گونه دیر
ز بیدادی نوذر تاجور
که بر خیره گم کرد راه پدر
جهان گشت ویران ز کردار اوی
غنوده شد آن بخت بیدار اوی
بگردد همی از ره بخردی
ازو دور شد فرهٔ ایزدی
چه باشد اگر سام یل پهلوان
نشیند برین تخت روشن روان
جهان گردد آباد با داد او
برویست ایران و بنیاد او
که ما بنده باشیم و فرمان کنیم
روانها به مهرش گروگان کنیم
بدیشان چنین گفت سام سوار
که این کی پسندد ز من کردگار
که چون نوذری از نژاد کیان
به تخت کیی بر کمر بر میان
به شاهی مرا تاج باید بسود
محالست و این کس نیارد شنود
خود این گفت یارد کس اندر جهان
چنین زهره دارد کس اندر نهان
اگر دختری از منوچهر شاه
بران تخت زرین شدی با کلاه
نبودی جز از خاک بالین من
بدو شاد بودی جهانبین من
دلش گر ز راه پدر گشت باز
برین برنیامد زمانی دراز
هنوز آهنی نیست زنگار خورد
که رخشنده دشوار شایدش کرد
من آن ایزدی فره باز آورم
جهان را به مهرش نیاز آورم
شما بر گذشته پشیمان شوید
به نوی ز سر باز پیمان شوید
گر آمرزش کردگار سپهر
نیابید و از نوذر شاه مهر
بدین گیتی اندر بود خشم شاه
به برگشتن آتش بود جایگاه
بزرگان ز کرده پشیمان شدند
یکایک ز سر باز پیمان شدند
چو آمد به درگاه سام سوار
پذیره شدش نوذر شهریار
به فرخ پی نامور پهلوان
جهان سر به سر شد به نوی جوان
به پوزش مهان پیش نوذر شدند
به جان و به دل ویژه کهتر شدند
برافروخت نوذر ز تخت مهی
نشست اندر آرام با فرهی
جهان پهلوان پیش نوذر به پای
پرستنده او بود و هم رهنمای
به نوذر در پندها را گشاد
سخنهای نیکو بسی کرد یاد
ز گرد فریدون و هوشنگ شاه
همان از منوچهر زیبای گاه
که گیتی بداد و دهش داشتند
به بیداد بر چشم نگماشتند
دل او ز کژی به داد آورید
چنان کرد نوذر که او رای دید
دل مهتران را بدو نرم کرد
همه داد و بنیاد آزرم کرد
چو گفته شد از گفتنیها همه
به گردنکشان و به شاه رمه
برون رفت با خلعت نوذری
چه تخت و چه تاج و چه انگشتری
غلامان و اسپان زرین ستام
پر از گوهر سرخ زرین دو جام
برین نیز بگذشت چندی سپهر
نه با نوذر آرام بودش نه مهر
✍ #ابوالقاسم_فردوسی
📚 #شاهنامه
▪️بخش 91
join us | شهر کتاب
@bookcity5
شهر کتاب و داستان
💒 #داستانهای_کتاب_مقدس - بخش 34 🔹 تجاوز به دینه 1 روزی دینه -دختر یعقوب و لیه- به دیدار چند نفر از زنان كنعانی رفت. 2 شكیم-پسر حمور حوّی- كه رئیس آن منطقه بود، او را دید و به زور او را گرفت و به او تجاوز كرد. 3 امّا متوجّه شد كه او دختر…
💒 #داستانهای_کتاب_مقدس - بخش 35
🔹 برکت خدا به یعقوب در بیتئیل
1 خدا به یعقوب فرمود: «برخیز و به بیتئیل برو و در آنجا ساكن شو. در آنجا قربانگاهی برای من بساز، برای خدایی كه وقتی از دست برادرت عیسو فرار میكردی، بر تو ظاهر شد.»
2 پس یعقوب به خانواده و تمام كسانی كه با او بودند، گفت: «تمام بُتهایی را كه در میان شما هست دور بریزید. خود را پاک كنید و لباس نو بپوشید.
3 ما از اینجا به بیتئیل كوچ میكنیم. من در آنجا برای خدایی كه هرجا رفتم با من بود و در روز تنگی مرا كمک فرمود، قربانگاهی بنا خواهم كرد.»
4 پس آنها تمام بُتهای را كه داشتند، همچنین تمام گوشوارههایی را كه در گوششان بود، به یعقوب دادند. یعقوب آنها را در زیر درخت بلوطی در شكیم پنهان كرد.
5 وقتی یعقوب و پسرانش حركت كردند، ترس خداوند مردم شهرهای اطراف را فراگرفت. به اینجهت آنها پسران یعقوب را تعقیب نكردند.
6 یعقوب با تمام همراهانش به لوز در سرزمین كنعان كه امروز بیتئیل نامیده میشود آمدند.
7 او در آنجا قربانگاهی بنا كرد و اسم آنجا را قربانگاه خدای بیتئیل گذاشت. زیرا هنگامی كه او از دست برادرش فرار میكرد، خدا خودش را در آنجا بر او ظاهر كرد.
8 دبوره، دایه ربكا مرد. او را در زیر درخت بلوطی در جنوب بیتئیل دفن كردند. به همین جهت اسم آن را «بلوطِ گریان» گذاشتند.
9 وقتی یعقوب از بینالنهرین برگشت، خدا دوباره بر او ظاهر شد و او را بركت داد.
10 خدا به او فرمود: «اسم تو یعقوب است، امّا بعد از این اسم تو اسرائیل خواهد بود.»
11 خدا به او فرمود: «من خدای قادر مطلق هستم. بارور و کثیر شو. اقوام و ملل از نسل تو به وجود آیند و تو جدّ پادشاهان خواهی شد.
12 من سرزمینی را كه به ابراهیم و اسحاق دادم به تو و بعد از تو به فرزندان تو خواهم داد.»
13 سپس خدا از نزد او بالا رفت.
14 یعقوب در همانجایی كه خدا با او گفتوگو كرد یک ستون سنگی برپا كرد و هدیهٔ نوشیدنی و روغن زیتون روی آن ریخت و آن را تقدیس نمود.
15 او اسم آنجا را بیتئیل گذاشت. زیرا در آنجا خدا با او صحبت كرده بود.
فوت راحیل
16 یعقوب و خانوادهاش بیتئیل را ترک كردند. هنوز تا افراته فاصلهٔ زیادی داشتند كه موقع وضع حمل راحیل رسید. زاییدن او بسیار مشكل بود.
17 هنگامی كه درد زایمان او خیلی شدید شده بود، قابله به او گفت: «نترس، این هم پسر است.»
18 ولی او در حال مرگ بود و در همان حال اسم پسرش را بناونی (یعنی پسر غصهٔ من) گذاشت ولی پدرش او را بنیامین (یعنی پسر دست راست من) نامید.
19 راحیل مرد و او را در كنار راه افراته كه حالا بیتلحم نامیده میشود، دفن كردند.
20 یعقوب بر سر قبر او یک ستون سنگی بنا كرد كه هنوز هم آن ستون بر روی قبر راحیل وجود دارد.
21 یعقوب از آنجا كوچ كرد و اردوگاه خود را در طرف دیگر بُرج عیدر نصب كرد.
پسران یعقوب
22 وقتی یعقوب در آنجا سكونت داشت، رئوبین با بلهه یكی از صیغههای پدر خود همخواب شد و یعقوب این موضوع را فهمید.
پسران یعقوب دوازده نفر بودند.
23 پسران لیه عبارت بودند از: رئوبین پسر بزرگ یعقوب، شمعون، لاوی، یهودا، یساكار و زبولون.
24 یوسف و بنیامین پسران راحیل بودند.
25 دان و نفتالی پسران بلهه كنیز راحیل بودند.
26 جاد و اشیر پسران زلفه، كنیز لیه بودند. این پسران در بینالنهرین متولّد شدند.
فوت اسحاق
27 یعقوب به ممری نزدیک حبرون-جاییکه ابراهیم و اسحاق زندگی میكردند- به دیدن پدرش اسحاق رفت.
28 اسحاق صد و هشتاد سال داشت.
29 او در حالی كه كاملاً پیر شده بود، وفات یافت. پسرانش عیسو و یعقوب او را دفن كردند.
📚 #عهد_قدیم
▪️کتاب اول - #پیدایش - بخش 35
join us | شهر کتاب
@bookcity5
🔹 برکت خدا به یعقوب در بیتئیل
1 خدا به یعقوب فرمود: «برخیز و به بیتئیل برو و در آنجا ساكن شو. در آنجا قربانگاهی برای من بساز، برای خدایی كه وقتی از دست برادرت عیسو فرار میكردی، بر تو ظاهر شد.»
2 پس یعقوب به خانواده و تمام كسانی كه با او بودند، گفت: «تمام بُتهایی را كه در میان شما هست دور بریزید. خود را پاک كنید و لباس نو بپوشید.
3 ما از اینجا به بیتئیل كوچ میكنیم. من در آنجا برای خدایی كه هرجا رفتم با من بود و در روز تنگی مرا كمک فرمود، قربانگاهی بنا خواهم كرد.»
4 پس آنها تمام بُتهای را كه داشتند، همچنین تمام گوشوارههایی را كه در گوششان بود، به یعقوب دادند. یعقوب آنها را در زیر درخت بلوطی در شكیم پنهان كرد.
5 وقتی یعقوب و پسرانش حركت كردند، ترس خداوند مردم شهرهای اطراف را فراگرفت. به اینجهت آنها پسران یعقوب را تعقیب نكردند.
6 یعقوب با تمام همراهانش به لوز در سرزمین كنعان كه امروز بیتئیل نامیده میشود آمدند.
7 او در آنجا قربانگاهی بنا كرد و اسم آنجا را قربانگاه خدای بیتئیل گذاشت. زیرا هنگامی كه او از دست برادرش فرار میكرد، خدا خودش را در آنجا بر او ظاهر كرد.
8 دبوره، دایه ربكا مرد. او را در زیر درخت بلوطی در جنوب بیتئیل دفن كردند. به همین جهت اسم آن را «بلوطِ گریان» گذاشتند.
9 وقتی یعقوب از بینالنهرین برگشت، خدا دوباره بر او ظاهر شد و او را بركت داد.
10 خدا به او فرمود: «اسم تو یعقوب است، امّا بعد از این اسم تو اسرائیل خواهد بود.»
11 خدا به او فرمود: «من خدای قادر مطلق هستم. بارور و کثیر شو. اقوام و ملل از نسل تو به وجود آیند و تو جدّ پادشاهان خواهی شد.
12 من سرزمینی را كه به ابراهیم و اسحاق دادم به تو و بعد از تو به فرزندان تو خواهم داد.»
13 سپس خدا از نزد او بالا رفت.
14 یعقوب در همانجایی كه خدا با او گفتوگو كرد یک ستون سنگی برپا كرد و هدیهٔ نوشیدنی و روغن زیتون روی آن ریخت و آن را تقدیس نمود.
15 او اسم آنجا را بیتئیل گذاشت. زیرا در آنجا خدا با او صحبت كرده بود.
فوت راحیل
16 یعقوب و خانوادهاش بیتئیل را ترک كردند. هنوز تا افراته فاصلهٔ زیادی داشتند كه موقع وضع حمل راحیل رسید. زاییدن او بسیار مشكل بود.
17 هنگامی كه درد زایمان او خیلی شدید شده بود، قابله به او گفت: «نترس، این هم پسر است.»
18 ولی او در حال مرگ بود و در همان حال اسم پسرش را بناونی (یعنی پسر غصهٔ من) گذاشت ولی پدرش او را بنیامین (یعنی پسر دست راست من) نامید.
19 راحیل مرد و او را در كنار راه افراته كه حالا بیتلحم نامیده میشود، دفن كردند.
20 یعقوب بر سر قبر او یک ستون سنگی بنا كرد كه هنوز هم آن ستون بر روی قبر راحیل وجود دارد.
21 یعقوب از آنجا كوچ كرد و اردوگاه خود را در طرف دیگر بُرج عیدر نصب كرد.
پسران یعقوب
22 وقتی یعقوب در آنجا سكونت داشت، رئوبین با بلهه یكی از صیغههای پدر خود همخواب شد و یعقوب این موضوع را فهمید.
پسران یعقوب دوازده نفر بودند.
23 پسران لیه عبارت بودند از: رئوبین پسر بزرگ یعقوب، شمعون، لاوی، یهودا، یساكار و زبولون.
24 یوسف و بنیامین پسران راحیل بودند.
25 دان و نفتالی پسران بلهه كنیز راحیل بودند.
26 جاد و اشیر پسران زلفه، كنیز لیه بودند. این پسران در بینالنهرین متولّد شدند.
فوت اسحاق
27 یعقوب به ممری نزدیک حبرون-جاییکه ابراهیم و اسحاق زندگی میكردند- به دیدن پدرش اسحاق رفت.
28 اسحاق صد و هشتاد سال داشت.
29 او در حالی كه كاملاً پیر شده بود، وفات یافت. پسرانش عیسو و یعقوب او را دفن كردند.
📚 #عهد_قدیم
▪️کتاب اول - #پیدایش - بخش 35
join us | شهر کتاب
@bookcity5
▪️#لیلی_و_مجنون - بخش 19
🔹 در احوال لیلی
سر دفتر آیت نکوئی
شاهنشه ملک خوبروئی
فهرست جمال هفت پرگار
از هفت خلیفه جامگی خوار
رشک رخ ماه آسمانی
رنج دل سرو بوستانی
منصوبه گشای بیم و امید
میراث ستان ماه و خورشید
محراب نماز بتپرستان
قندیل سرای و سرو بستان
هم خوابه عشق و هم سرناز
هم خازن و هم خزینه پرداز
پیرایه گر پرند پوشان
سرمایه ده شکر فروشان
دلبند هزار در مکنون
زنجیر بر هزار مجنون
لیلی که بخوبی آیتی بود
وانگشت کش ولایتی بود
سیراب گلش پیاله در دست
از غنچه نوبری برون جست
سرو سهیش کشیدهتر شد
میگون رطبش رسیدهتر شد
میرست به باغ دل فروزی
میکرد به غمزه خلق سوزی
از جادوئی که در نظر داشت
صد ملک بنیم غمزه برداشت
میکرد بوقت غمزه سازی
برتازی و ترک ترکتازی
صیدی ز کمند او نمیرست
غمزش بگرفت و زلف میبست
از آهوی چشم نافهوارش
هم نافه هم آهوان شکارش
وز حلقه زلف وقت نخجیر
بر گردن شیر بست زنجیر
از چهره گل از لب انگبین کرد
کان دید طبرزد آفرین کرد
دلداده هزار نازنینش
در آرزوی گل انگبینش
زلفش ره بوسه خواه میرفت
مژگانش خدادهاد میگفت
زلفش به کمند پیش میخواند
مژگانش به دور باش میراند
برده بدو رخ ز ماه بیشی
گل را دو پیاده داده پیشی
قدش چو کشیده زاد سروی
رویش چو به سرو بر تذروی
لبهاش که خنده بر شکرزد
انگشت کشیده بر طبرزد
لعلش که حدیث بوس میکرد
بر تنگ شکر فسوس میکرد
چاه زنخش که سر گشاده
صد دل به غلط در او فتاده
زلفش رسنی فکنده در راه
تا هر که فتد برآرد از چاه
با اینهمه ناز و دلستانی
خون شد جگرش ز مهربانی
در پرده که راه بود بسته
میبود چو پرده بر شکسته
میرفت نهفته بر سر بام
نظارهکنان ز صبح تا شام
تا مجنون را چگونه بیند
با او نفسی کجا نشیند
او را به کدام دیده جوید
با او غم دل چگونه گوید
از بیم رقیب و ترس بدخواه
پوشیده بنیم شب زدی آه
چون شمع به زهر خنده میزیست
شیرین خندید و تلخ بگریست
گل را به سرشک میخراشید
وز چوب رفیق میتراشید
میسوخت به آتش جدائی
نه دود در او نه روشنائی
آیینه درد پیش میداشت
مونس ز خیال خویش میداشت
پیدا شغبی چو باد میکرد
پنهان جگری چو خاک میخورد
جز سایه نبود پردهدارش
جز پرده کسی نه غمگسارش
از بس که به سایه راز میگفت
همسایه او به شب نمیخفت
میساخت میان آب و آتش
گفتی که پریست آن پریوش
خنیاگر زن صریر دوک است
تیر آلت جعبه ملوکست
او دوک دو سرفکنده از چنگ
برداشته تیر یکسر آهنگ
از یک سر تیر کارگر شد
سرگردان دوک از آن دو سر شد
دریا دریا گهر بر آهیخت
کشتی کشتی زدیده میریخت
میخورد غمی به زیر پرده
غم خورده ورا و غم نخورده
در گوش نهاده به زیر پرده
چون حلقه نهاده گوش بر در
با حلقه گوش خویش میساخت
وان حلقه به گوش کس نینداخت
در جستن نور چشمه ماه
چون چشمه بمانده چشم بر راه
تا خود که بدو پیامی آرد
زآرام دلش سلامی آرد
بادی که ز نجد بردمیدی
جز بوی وفا در او ندیدی
وابری که از آن طرف گشادی
جز آب لطف بدو ندادی
هرجا که ز کنج خانه میدید
بر خود غزلی روانه میدید
هر طفل که آمدی ز بازار
بیتی گفتی نشاندهبر کار
هرکس که گذشت زیر بامش
میداد به بیتکی پیامش
لیلی که چنان ملاحتی داشت
در نظم سخن فصاحتی داشت
ناسفته دری و در همی سفت
چون خود همه بیت بکر میگفت
بیتی که ز حسب حال مجنون
خواندی به مثل چو در مکنون
آنرا دگری جواب گفتی
آتش بشنیدی آب گفتی
پنهان ورقی به خون سرشتی
وان بیتک را بر او نوشتی
بر راهگذر فکندی از بام
دادی ز سمن به سرو پیغام
آن رقعه کسی که بر گرفتی
برخواندی و رقص در گرفتی
بردی و بدان غریب دادی
کز وی سخن غریب زادی
او نیز بدیههای روانه
گفتی به نشان آن نشانه
زین گونه میان آن دو دلبند
میرفت پیام گونهای چند
زاوازه آن دو بلبل مست
هر بلبلهای که بود بشکست
زان هردو بریشم خوش آواز
بر ساز بسی بریشم ساز
بر رورد رباب و ناله چنگ
یک رنگ نوای آن دو آهنگ
زایشان سخنی به نکته راندن
وز چنگ زدن ز نای خواندن
از نغمه آن دو هم ترانه
مطرب شده کودکان خانه
خصمان در طعنه باز کردند
در هر دو زبان دراز کردند
وایشان ز بد گزاف گویان
خود را به سرشک دیده شویان
بودند بر این طریق سالی
قانع به خیال و چون خیالی
چون پرده کشید گل به صحرا
شد خاک به روی گل مطرا
خندید شکوفه بر درختان
چون سکه روی نیکبختان
از لاله سرخ و از گل زرد
گیتی علم دو رنگ بر کرد
از برگ و نوا به باغ و بستان
با برگ و نوا هزار دستان
سیرابی سبزههای نوخیز
از لولو تر زمرد انگیز
لاله ز ورق فشانده شنگرف
کافتاده سیاهیش بر آن حرف
زلفین بنفشه از درازی
در پای فتاده وقت بازی
غنچه کمر استوار میکرد
پیکان کشیی ز خار میکرد
گل یافت ستبرق حریری
شد باد به گوشوارهگیری
نیلوفر از آفتاب گلرنگ
بر آب سپر فکند بی جنگ
سنبل سر نافه باز کرده
گل دست بدو دراز کرده
.
🔹 در احوال لیلی
سر دفتر آیت نکوئی
شاهنشه ملک خوبروئی
فهرست جمال هفت پرگار
از هفت خلیفه جامگی خوار
رشک رخ ماه آسمانی
رنج دل سرو بوستانی
منصوبه گشای بیم و امید
میراث ستان ماه و خورشید
محراب نماز بتپرستان
قندیل سرای و سرو بستان
هم خوابه عشق و هم سرناز
هم خازن و هم خزینه پرداز
پیرایه گر پرند پوشان
سرمایه ده شکر فروشان
دلبند هزار در مکنون
زنجیر بر هزار مجنون
لیلی که بخوبی آیتی بود
وانگشت کش ولایتی بود
سیراب گلش پیاله در دست
از غنچه نوبری برون جست
سرو سهیش کشیدهتر شد
میگون رطبش رسیدهتر شد
میرست به باغ دل فروزی
میکرد به غمزه خلق سوزی
از جادوئی که در نظر داشت
صد ملک بنیم غمزه برداشت
میکرد بوقت غمزه سازی
برتازی و ترک ترکتازی
صیدی ز کمند او نمیرست
غمزش بگرفت و زلف میبست
از آهوی چشم نافهوارش
هم نافه هم آهوان شکارش
وز حلقه زلف وقت نخجیر
بر گردن شیر بست زنجیر
از چهره گل از لب انگبین کرد
کان دید طبرزد آفرین کرد
دلداده هزار نازنینش
در آرزوی گل انگبینش
زلفش ره بوسه خواه میرفت
مژگانش خدادهاد میگفت
زلفش به کمند پیش میخواند
مژگانش به دور باش میراند
برده بدو رخ ز ماه بیشی
گل را دو پیاده داده پیشی
قدش چو کشیده زاد سروی
رویش چو به سرو بر تذروی
لبهاش که خنده بر شکرزد
انگشت کشیده بر طبرزد
لعلش که حدیث بوس میکرد
بر تنگ شکر فسوس میکرد
چاه زنخش که سر گشاده
صد دل به غلط در او فتاده
زلفش رسنی فکنده در راه
تا هر که فتد برآرد از چاه
با اینهمه ناز و دلستانی
خون شد جگرش ز مهربانی
در پرده که راه بود بسته
میبود چو پرده بر شکسته
میرفت نهفته بر سر بام
نظارهکنان ز صبح تا شام
تا مجنون را چگونه بیند
با او نفسی کجا نشیند
او را به کدام دیده جوید
با او غم دل چگونه گوید
از بیم رقیب و ترس بدخواه
پوشیده بنیم شب زدی آه
چون شمع به زهر خنده میزیست
شیرین خندید و تلخ بگریست
گل را به سرشک میخراشید
وز چوب رفیق میتراشید
میسوخت به آتش جدائی
نه دود در او نه روشنائی
آیینه درد پیش میداشت
مونس ز خیال خویش میداشت
پیدا شغبی چو باد میکرد
پنهان جگری چو خاک میخورد
جز سایه نبود پردهدارش
جز پرده کسی نه غمگسارش
از بس که به سایه راز میگفت
همسایه او به شب نمیخفت
میساخت میان آب و آتش
گفتی که پریست آن پریوش
خنیاگر زن صریر دوک است
تیر آلت جعبه ملوکست
او دوک دو سرفکنده از چنگ
برداشته تیر یکسر آهنگ
از یک سر تیر کارگر شد
سرگردان دوک از آن دو سر شد
دریا دریا گهر بر آهیخت
کشتی کشتی زدیده میریخت
میخورد غمی به زیر پرده
غم خورده ورا و غم نخورده
در گوش نهاده به زیر پرده
چون حلقه نهاده گوش بر در
با حلقه گوش خویش میساخت
وان حلقه به گوش کس نینداخت
در جستن نور چشمه ماه
چون چشمه بمانده چشم بر راه
تا خود که بدو پیامی آرد
زآرام دلش سلامی آرد
بادی که ز نجد بردمیدی
جز بوی وفا در او ندیدی
وابری که از آن طرف گشادی
جز آب لطف بدو ندادی
هرجا که ز کنج خانه میدید
بر خود غزلی روانه میدید
هر طفل که آمدی ز بازار
بیتی گفتی نشاندهبر کار
هرکس که گذشت زیر بامش
میداد به بیتکی پیامش
لیلی که چنان ملاحتی داشت
در نظم سخن فصاحتی داشت
ناسفته دری و در همی سفت
چون خود همه بیت بکر میگفت
بیتی که ز حسب حال مجنون
خواندی به مثل چو در مکنون
آنرا دگری جواب گفتی
آتش بشنیدی آب گفتی
پنهان ورقی به خون سرشتی
وان بیتک را بر او نوشتی
بر راهگذر فکندی از بام
دادی ز سمن به سرو پیغام
آن رقعه کسی که بر گرفتی
برخواندی و رقص در گرفتی
بردی و بدان غریب دادی
کز وی سخن غریب زادی
او نیز بدیههای روانه
گفتی به نشان آن نشانه
زین گونه میان آن دو دلبند
میرفت پیام گونهای چند
زاوازه آن دو بلبل مست
هر بلبلهای که بود بشکست
زان هردو بریشم خوش آواز
بر ساز بسی بریشم ساز
بر رورد رباب و ناله چنگ
یک رنگ نوای آن دو آهنگ
زایشان سخنی به نکته راندن
وز چنگ زدن ز نای خواندن
از نغمه آن دو هم ترانه
مطرب شده کودکان خانه
خصمان در طعنه باز کردند
در هر دو زبان دراز کردند
وایشان ز بد گزاف گویان
خود را به سرشک دیده شویان
بودند بر این طریق سالی
قانع به خیال و چون خیالی
چون پرده کشید گل به صحرا
شد خاک به روی گل مطرا
خندید شکوفه بر درختان
چون سکه روی نیکبختان
از لاله سرخ و از گل زرد
گیتی علم دو رنگ بر کرد
از برگ و نوا به باغ و بستان
با برگ و نوا هزار دستان
سیرابی سبزههای نوخیز
از لولو تر زمرد انگیز
لاله ز ورق فشانده شنگرف
کافتاده سیاهیش بر آن حرف
زلفین بنفشه از درازی
در پای فتاده وقت بازی
غنچه کمر استوار میکرد
پیکان کشیی ز خار میکرد
گل یافت ستبرق حریری
شد باد به گوشوارهگیری
نیلوفر از آفتاب گلرنگ
بر آب سپر فکند بی جنگ
سنبل سر نافه باز کرده
گل دست بدو دراز کرده
.
شهر کتاب و داستان
▪️#لیلی_و_مجنون - بخش 19 🔹 در احوال لیلی سر دفتر آیت نکوئی شاهنشه ملک خوبروئی فهرست جمال هفت پرگار از هفت خلیفه جامگی خوار رشک رخ ماه آسمانی رنج دل سرو بوستانی منصوبه گشای بیم و امید میراث ستان ماه و خورشید محراب نماز بتپرستان قندیل سرای و سرو بستان…
شمشاد به جعد شانه کردن
گلنار به نار دانه کردن
نرگس ز دماغ آتشین تاب
چون تب زدگان بجسته از خواب
خورشید ز قطرههای باده
خون از رگ ارغوان گشاده
زان چشمه سیم کز سمن رست
نسرین ورقی که داشت میشست
گل دیده ببوس باز میکرد
چون مثل ندید ناز میکرد
سوسن نه زبان که تیغ در بر
نی نی غلطم که تیغ بر سر
مرغان زبان گرفته چون زاغ
بگشاده زبان مرغ در باغ
دراج زدل کبابی انگیخت
قمری نمکی ز سینه میریخت
هر فاخته بر سر چناری
در زمزمه حدیث یاری
بلبل ز درخت سرکشیده
مجنون صفت آه برکشیدی
گل چون رخ لیلی از عماری
بیرون زده سر به تاجداری
در فصل گلی چنین همایون
لیلی ز وثاق رفت بیرون
بند سر زلف تاب داده
گلراز بنفشه آب داده
از نوش لبان آن قبیله
گردش چو گهر یکی طویله
ترکان عرب نشینشان نام
خوش باشد ترکتازی اندام
در حلقه آن بتان چون حور
میرفت چنانکه چشم بد دور
تا سبزه باغ را به بیند
در سایه سرخ گل نشیند
با نرگس تازه جام گیرد
با لاله نبید خام گیرد
از زلف دهد بنفشه را تاب
وز چهره گل شکفته را آب
آموزد سرو را سواری
شوید ز سمن سپید کاری
از نافه غنچه باج خواهد
وز ملک چمن خراج خواهد
بر سبزه ز سایه نخل بندد
بر صورت سرو و گل بخندد
نهنه غرضش نه این سخن بود
نه سرو و گل و نه نسترن بود
بودش غرض آنکه در پناهی
چون سوختگان برآرد آهی
با بلبل مست راز گوید
غمهای گذشته باز گوید
یابد ز نسیم گلستانی
از یار غریب خود نشانی
باشد که دلش گشاده گردد
باری ز دلش فتاده گردد
نخلستانی بدان زمین بود
کارایش نقشبند چین بود
از حله به حله نخل گاهش
در باغ ارم گشاده راهش
نزهت گاهی چنان گزیده
در بادیه چشم کس ندیده
لیلی و دگر عروس نامان
رفتند بدان چمن خرامان
چون گل به میان سبزه بنشست
بر سبزه ز سایه گل همیبست
هرجا که نسیم او درآمد
سوسن بشکفت و گل برآمد
بر هر چمنی که دست میشست
شمشاد دمید و سرو میرست
با سرو بنان لاله رخسار
آمد به نشاط و خنده در کار
تا یک چندی نشاط میساخت
آخر ز نشاطگه برون تاخت
تنها بنشست زیر سروی
چون بر پر طوطیی تذروی
بر سبزه نشسته خرمن گل
نالید چو در بهار بلبل
نالید و بناله در نهانی
میگفت ز روی مهربانی
کای یار موافق وفادار
وی چون من وهم به من سزاوار
ای سرو جوانه جوانمرد
وی با دل گرم و با دم سرد
آی از در آنکه در چنین باغ
آیی و زدائی از دلم داغ
با من به مراد دل نشینی
من نارون و تو سرو بینی
گیرم ز منت فراغ من نیست
پروای سرای و باغ من نیست
آخر به زبان نیکنامی
کم زآنکه فرستیم پیامی؟
ناکرده سخن هنوز پرواز
کز رهگذری برآمد آواز
شخصی غزلی چو در مکنون
میخواند ز گفتهای مجنون
کی پرده در صلاح کارم
امید تو باد پرده دارم
مجنون به میان موج خونست
لیلی به حساب کار چونست
مجنون جگری همیخراشد
ثلیلی نمک از که میتراشد
مجنون به خدنگ خار سفته است
لیلی به کدام ناز خفته است
مجنون به هزار نوحه نالد
لیلی چه نشاط میسکالد
مجنون همه درد و داغ دارد
لیلی چه بهار و باغ دارد
مجنون کمر نیاز بندد
لیلی به رخ که باز خندد
مجنون ز فراق دل رمیداست
لیلی به چه راحت آرمید است
لیلی چو سماع این غزل کرد
بگریست وز گریه سنگ حل کرد
زانسرو بنان بوستانی
میدید در او یکی نهانی
کز دوری دوست بر چه سانست
بر دوست چگونه مهربانست
چون باز شدند سوی خانه
شد در صدف آن در یگانه
داننده راز راز ننهفت
با مادرش آنچه دید بر گفت
تا مادر مشفقش نوازد
در چاره گریش چاره سازد
مادر ز پی عروس ناکام
سرگشته شده چو مرغ در دام
میگفت گرش گذارم از دست
آن شیفته گشت و این شود مست
ور صابریی بدو نمایم
بر ناید ازو وزو برآیم
بر حسرت او دریغ میخورد
میخورد دریغ و صبر میکرد
لیلی که چو گنج شد حصاری
میبود چو ماه در عماری
میزد نفسی گرفته چون میغ
میخورد غمی نهفته چون تیغ
دلتنگ چنانکه بود میزیست
بیتنگ دلی به عشق در کیست
👤 #نظامی_گنجوی
📚 #لیلی_و_مجنون - 19
join us | شهر کتاب
@bookcity5
گلنار به نار دانه کردن
نرگس ز دماغ آتشین تاب
چون تب زدگان بجسته از خواب
خورشید ز قطرههای باده
خون از رگ ارغوان گشاده
زان چشمه سیم کز سمن رست
نسرین ورقی که داشت میشست
گل دیده ببوس باز میکرد
چون مثل ندید ناز میکرد
سوسن نه زبان که تیغ در بر
نی نی غلطم که تیغ بر سر
مرغان زبان گرفته چون زاغ
بگشاده زبان مرغ در باغ
دراج زدل کبابی انگیخت
قمری نمکی ز سینه میریخت
هر فاخته بر سر چناری
در زمزمه حدیث یاری
بلبل ز درخت سرکشیده
مجنون صفت آه برکشیدی
گل چون رخ لیلی از عماری
بیرون زده سر به تاجداری
در فصل گلی چنین همایون
لیلی ز وثاق رفت بیرون
بند سر زلف تاب داده
گلراز بنفشه آب داده
از نوش لبان آن قبیله
گردش چو گهر یکی طویله
ترکان عرب نشینشان نام
خوش باشد ترکتازی اندام
در حلقه آن بتان چون حور
میرفت چنانکه چشم بد دور
تا سبزه باغ را به بیند
در سایه سرخ گل نشیند
با نرگس تازه جام گیرد
با لاله نبید خام گیرد
از زلف دهد بنفشه را تاب
وز چهره گل شکفته را آب
آموزد سرو را سواری
شوید ز سمن سپید کاری
از نافه غنچه باج خواهد
وز ملک چمن خراج خواهد
بر سبزه ز سایه نخل بندد
بر صورت سرو و گل بخندد
نهنه غرضش نه این سخن بود
نه سرو و گل و نه نسترن بود
بودش غرض آنکه در پناهی
چون سوختگان برآرد آهی
با بلبل مست راز گوید
غمهای گذشته باز گوید
یابد ز نسیم گلستانی
از یار غریب خود نشانی
باشد که دلش گشاده گردد
باری ز دلش فتاده گردد
نخلستانی بدان زمین بود
کارایش نقشبند چین بود
از حله به حله نخل گاهش
در باغ ارم گشاده راهش
نزهت گاهی چنان گزیده
در بادیه چشم کس ندیده
لیلی و دگر عروس نامان
رفتند بدان چمن خرامان
چون گل به میان سبزه بنشست
بر سبزه ز سایه گل همیبست
هرجا که نسیم او درآمد
سوسن بشکفت و گل برآمد
بر هر چمنی که دست میشست
شمشاد دمید و سرو میرست
با سرو بنان لاله رخسار
آمد به نشاط و خنده در کار
تا یک چندی نشاط میساخت
آخر ز نشاطگه برون تاخت
تنها بنشست زیر سروی
چون بر پر طوطیی تذروی
بر سبزه نشسته خرمن گل
نالید چو در بهار بلبل
نالید و بناله در نهانی
میگفت ز روی مهربانی
کای یار موافق وفادار
وی چون من وهم به من سزاوار
ای سرو جوانه جوانمرد
وی با دل گرم و با دم سرد
آی از در آنکه در چنین باغ
آیی و زدائی از دلم داغ
با من به مراد دل نشینی
من نارون و تو سرو بینی
گیرم ز منت فراغ من نیست
پروای سرای و باغ من نیست
آخر به زبان نیکنامی
کم زآنکه فرستیم پیامی؟
ناکرده سخن هنوز پرواز
کز رهگذری برآمد آواز
شخصی غزلی چو در مکنون
میخواند ز گفتهای مجنون
کی پرده در صلاح کارم
امید تو باد پرده دارم
مجنون به میان موج خونست
لیلی به حساب کار چونست
مجنون جگری همیخراشد
ثلیلی نمک از که میتراشد
مجنون به خدنگ خار سفته است
لیلی به کدام ناز خفته است
مجنون به هزار نوحه نالد
لیلی چه نشاط میسکالد
مجنون همه درد و داغ دارد
لیلی چه بهار و باغ دارد
مجنون کمر نیاز بندد
لیلی به رخ که باز خندد
مجنون ز فراق دل رمیداست
لیلی به چه راحت آرمید است
لیلی چو سماع این غزل کرد
بگریست وز گریه سنگ حل کرد
زانسرو بنان بوستانی
میدید در او یکی نهانی
کز دوری دوست بر چه سانست
بر دوست چگونه مهربانست
چون باز شدند سوی خانه
شد در صدف آن در یگانه
داننده راز راز ننهفت
با مادرش آنچه دید بر گفت
تا مادر مشفقش نوازد
در چاره گریش چاره سازد
مادر ز پی عروس ناکام
سرگشته شده چو مرغ در دام
میگفت گرش گذارم از دست
آن شیفته گشت و این شود مست
ور صابریی بدو نمایم
بر ناید ازو وزو برآیم
بر حسرت او دریغ میخورد
میخورد دریغ و صبر میکرد
لیلی که چو گنج شد حصاری
میبود چو ماه در عماری
میزد نفسی گرفته چون میغ
میخورد غمی نهفته چون تیغ
دلتنگ چنانکه بود میزیست
بیتنگ دلی به عشق در کیست
👤 #نظامی_گنجوی
📚 #لیلی_و_مجنون - 19
join us | شهر کتاب
@bookcity5
📚 #بوستان - باب اول - در عدل و تدبیر و رای
🔹 بخش 26 - حکایت قزل ارسلان با دانشمند
قزل ارسلان قلعهای سخت داشت
که گردن به الوند بر میفراشت
نه اندیشه از کس نه حاجت به هیچ
چو زلف عروسان رهش پیچ پیچ
چنان نادر افتاده در روضهای
که بر لاجوردی طبق بیضهای
شنیدم که مردی مبارک حضور
به نزدیک شاه آمد از راه دور
حقایق شناسی، جهاندیدهای
هنرمندی، آفاق گردیدهای
بزرگی، زبان آوری کاردان
حکیمی، سخنگوی بسیاردان
قزل گفت چندین که گردیدهای
چنین جای محکم دگر دیدهای؟
بخندید کاین قلعهای خرم است
ولیکن نپندارمش محکم است
نه پیش از تو گردن کشان داشتند
دمی چند بودند و بگذاشتند؟
نه بعد از تو شاهان دیگر برند
درخت امید تو را بر خورند؟
ز دوران ملک پدر یاد کن
دل از بند اندیشه آزاد کن
چنان روزگارش به کنجی نشاند
که بر یک پشیزش تصرف نماند
چو نومید ماند از همه چیز و کس
امیدش به فضل خدا ماند و بس
بر مرد هشیار دنیا خس است
که هر مدتی جای دیگر کس است
چنین گفت شوریدهای در عجم
به کسری که ای وارث ملک جم
اگر ملک بر جم بماندی و بخت
تو را کی میسر شدی تاج و تخت؟
اگر گنج قارون به دست آوری
نماند مگر آنچه بخشی، بری
🔹 بخش 27 - حکایت
چو الب ارسلان جان به جانبخش داد
پسر تاج شاهی به سر برنهاد
به تربت سپردندش از تاجگاه
نه جای نشستن بد آماجگاه
چنین گفت دیوانهای هوشیار
چو دیدش پسر روز دیگر سوار
زهی ملک و دوران سر در نشیب
پدر رفت و پای پسر در رکیب
چنین است گردیدن روزگار
سبک سیر و بدعهد و ناپایدار
چو دیرینه روزی سرآورد عهد
جوان دولتی سر برآرد ز مهد
منه بر جهان دل که بیگانهای است
چو مطرب که هر روز در خانهای است
نه لایق بود عیش با دلبری
که هر بامدادش بود شوهری
نکویی کن امسال چون ده تو راست
که سال دگر دیگری دهخداست
👤 #سعدی
📚 #بوستان
🔹 باب اول:در عدل و تدبیر و رای
join us | شهر کتاب
@bookcity5
🔹 بخش 26 - حکایت قزل ارسلان با دانشمند
قزل ارسلان قلعهای سخت داشت
که گردن به الوند بر میفراشت
نه اندیشه از کس نه حاجت به هیچ
چو زلف عروسان رهش پیچ پیچ
چنان نادر افتاده در روضهای
که بر لاجوردی طبق بیضهای
شنیدم که مردی مبارک حضور
به نزدیک شاه آمد از راه دور
حقایق شناسی، جهاندیدهای
هنرمندی، آفاق گردیدهای
بزرگی، زبان آوری کاردان
حکیمی، سخنگوی بسیاردان
قزل گفت چندین که گردیدهای
چنین جای محکم دگر دیدهای؟
بخندید کاین قلعهای خرم است
ولیکن نپندارمش محکم است
نه پیش از تو گردن کشان داشتند
دمی چند بودند و بگذاشتند؟
نه بعد از تو شاهان دیگر برند
درخت امید تو را بر خورند؟
ز دوران ملک پدر یاد کن
دل از بند اندیشه آزاد کن
چنان روزگارش به کنجی نشاند
که بر یک پشیزش تصرف نماند
چو نومید ماند از همه چیز و کس
امیدش به فضل خدا ماند و بس
بر مرد هشیار دنیا خس است
که هر مدتی جای دیگر کس است
چنین گفت شوریدهای در عجم
به کسری که ای وارث ملک جم
اگر ملک بر جم بماندی و بخت
تو را کی میسر شدی تاج و تخت؟
اگر گنج قارون به دست آوری
نماند مگر آنچه بخشی، بری
🔹 بخش 27 - حکایت
چو الب ارسلان جان به جانبخش داد
پسر تاج شاهی به سر برنهاد
به تربت سپردندش از تاجگاه
نه جای نشستن بد آماجگاه
چنین گفت دیوانهای هوشیار
چو دیدش پسر روز دیگر سوار
زهی ملک و دوران سر در نشیب
پدر رفت و پای پسر در رکیب
چنین است گردیدن روزگار
سبک سیر و بدعهد و ناپایدار
چو دیرینه روزی سرآورد عهد
جوان دولتی سر برآرد ز مهد
منه بر جهان دل که بیگانهای است
چو مطرب که هر روز در خانهای است
نه لایق بود عیش با دلبری
که هر بامدادش بود شوهری
نکویی کن امسال چون ده تو راست
که سال دگر دیگری دهخداست
👤 #سعدی
📚 #بوستان
🔹 باب اول:در عدل و تدبیر و رای
join us | شهر کتاب
@bookcity5
▪️#نظامی_گنجوی - #خسرو_و_شیرین
🔹 بخش 14 : آغاز داستان خسرو و شیرین
چنین گفت آن سخن گوی کهن زاد
که بودش داستانهای کهن یاد
که چون شد ماه کسری در سیاهی
به هرمز داد تخت پادشاهی
جهان افروز هرمز داد میکرد
به داد خود جهان آباد میکرد
همان رسم پدر بر جای میداشت
دهش بر دست و دین بر پای میداشت
نسب را در جهان پیوند میخواست
به قربان از خدا فرزند میخواست
به چندین نذر و قربانش خداوند
نرینه داد فرزندی چه فرزند
گرامی دری از دریای شاهی
چراغی روشن از نور الهی
مبارک طالعی فرخ سریری
به طالع تاجداری تختگیری
پدر در خسروی دیده تمامش
نهاده خسرو پرویز نامش
از آن شد نام آن شهزاده پرویز
که بودی دایم از هر کس پر آویز
گرفته در حریرش دایه چون مشک
چو مروارید تر در پنبه خشک
رخی از آفتاب اندوه کش تر
شکر خندیدنی از صبح خوشتر
چو میل شکرش در شیر دیدند
به شیر و شکرش می پروریدند
به بزم شاهش آوردند پیوست
بسان دسته گل دست بر دست
چو کار از مهد با میدان فتادش
جهان از دوستی در جان نهادش
بهر سالی که دولت میفزودش
خرد تعلیم دیگر مینمودش
چو سالش پنج شد در هر شگفتی
تماشا کردی و عبرت گرفتی
چو سال آمد به شش چون سرو میرست
رسوم شش جهت را باز میجست
چنان مشهور شد در خوبروئی
که مطلق یوسف مصرست گوئی
پدر ترتیب کرد آموزگارش
که تا ضایع نگردد روزگارش
بر این گفتار بر بگذشت یک چند
که شد در هر هنر خسرو هنرمند
چنان قادر سخن شد در معانی
که بحری گشت در گوهرفشانی
فصیحی کو سخن چون آب گفتی
سخن با او به اصطرلاب گفتی
چو از باریک بینی موی میسفت
به باریکی سخن چون موی میگفت
پس از نه سالگی مکتب رها کرد
حساب جنگ شیر و اژدها کرد
چو بر ده سالگی افکند بنیاد
سر سی سالگان میداد بر باد
بسر پنجه شدی با پنجه شیر
ستونی را قلم کردی به شمشیر
به تیر از موی بگشادی گره را
به نیزه حلقه بربودی زره را
در آن آماج کو کردی کمان باز
ز طبل زهره کردی طبلک باز
کسی کو ده کمان حالی کشیدی
کمانش را به حمالی کشیدی
ز ده دشمن کمندش خامتر بود
ز نه قبضه خدنگش تامتر بود
بدی گر خود بدی دیو سپیدی
به پیش بید برگش برگ بیدی
چو برق نیزه را بر سنگ راندی
سنان در سینه خارا نشاندی
چو عمر آمد به حد چارده سال
بر آمد مرغ دانش را پر و بال
نظر در جستنیهای نهان کرد
حساب نیک و بدهای جهان کرد
بزرگ امید نامی بود دانا
بزرگ امید از عقل و توانا
زمین جو جو شده در زیر پایش
فلک را جو به جو پیموده رایش
به دست آورده اسرار نهانی
کلید گنجهای آسمانی
طلب کردش به خلوت شاهزاده
زبان چون تیغ هندی بر گشاده
جواهر جست از آن دریای فرهنگ
به چنگ آورد و زد بر دامنش چنگ
دل روشن به تعلیمش برافروخت
وزو بسیار حکمتها در آموخت
ز پرگار زحل تا مرکز خاک
فرو خواند آفرینشهای افلاک
به اندک عمر شد دریا درونی
به هر فنی که گفتی ذو فنونی
دل از غفلت به آگاهی رسیدش
قدم بر پایه شاهی رسیدش
چو پیدا شد بر آن جاسوس اسرار
نهانیهای این گردنده پرگار
ز خدمت خوشترش نامد جهانی
نبودی فارغ از خدمت زمانی
جهاندار از جهانش دوستر داشت
جهان چبود ز جانش دوستر داشت
ز بهر جان درازیش از جهان شاه
ز هر دستی درازی کرد کوتاه
منادی را ندا فرمود در شهر
که وای آن کس که او بر کس کند قهر
اگر اسبی چرد در کشتزاری
و گر غصبی رود بر میوه داری
و گر کس روی نامحرم به بیند
همان در خانه ترکی نشیند
سیاست را ز من گردد سزاوار
بر این سوگندهائی خورد بسیار
چو شه در عدل خود ننمود سستی
پدید آمد جهان را تندرستی
خرابی داشت از کار جهان دست
جهان از دستکار این جهان رست
👤 #نظامی_گنجوی
📚 #خسرو_و_شیرین
▪️بخش 14
join us | شهر کتاب
@bookcity5
▪️#نظامی_گنجوی - #خسرو_و_شیرین
🔹 بخش 14 : آغاز داستان خسرو و شیرین
چنین گفت آن سخن گوی کهن زاد
که بودش داستانهای کهن یاد
که چون شد ماه کسری در سیاهی
به هرمز داد تخت پادشاهی
جهان افروز هرمز داد میکرد
به داد خود جهان آباد میکرد
همان رسم پدر بر جای میداشت
دهش بر دست و دین بر پای میداشت
نسب را در جهان پیوند میخواست
به قربان از خدا فرزند میخواست
به چندین نذر و قربانش خداوند
نرینه داد فرزندی چه فرزند
گرامی دری از دریای شاهی
چراغی روشن از نور الهی
مبارک طالعی فرخ سریری
به طالع تاجداری تختگیری
پدر در خسروی دیده تمامش
نهاده خسرو پرویز نامش
از آن شد نام آن شهزاده پرویز
که بودی دایم از هر کس پر آویز
گرفته در حریرش دایه چون مشک
چو مروارید تر در پنبه خشک
رخی از آفتاب اندوه کش تر
شکر خندیدنی از صبح خوشتر
چو میل شکرش در شیر دیدند
به شیر و شکرش می پروریدند
به بزم شاهش آوردند پیوست
بسان دسته گل دست بر دست
چو کار از مهد با میدان فتادش
جهان از دوستی در جان نهادش
بهر سالی که دولت میفزودش
خرد تعلیم دیگر مینمودش
چو سالش پنج شد در هر شگفتی
تماشا کردی و عبرت گرفتی
چو سال آمد به شش چون سرو میرست
رسوم شش جهت را باز میجست
چنان مشهور شد در خوبروئی
که مطلق یوسف مصرست گوئی
پدر ترتیب کرد آموزگارش
که تا ضایع نگردد روزگارش
بر این گفتار بر بگذشت یک چند
که شد در هر هنر خسرو هنرمند
چنان قادر سخن شد در معانی
که بحری گشت در گوهرفشانی
فصیحی کو سخن چون آب گفتی
سخن با او به اصطرلاب گفتی
چو از باریک بینی موی میسفت
به باریکی سخن چون موی میگفت
پس از نه سالگی مکتب رها کرد
حساب جنگ شیر و اژدها کرد
چو بر ده سالگی افکند بنیاد
سر سی سالگان میداد بر باد
بسر پنجه شدی با پنجه شیر
ستونی را قلم کردی به شمشیر
به تیر از موی بگشادی گره را
به نیزه حلقه بربودی زره را
در آن آماج کو کردی کمان باز
ز طبل زهره کردی طبلک باز
کسی کو ده کمان حالی کشیدی
کمانش را به حمالی کشیدی
ز ده دشمن کمندش خامتر بود
ز نه قبضه خدنگش تامتر بود
بدی گر خود بدی دیو سپیدی
به پیش بید برگش برگ بیدی
چو برق نیزه را بر سنگ راندی
سنان در سینه خارا نشاندی
چو عمر آمد به حد چارده سال
بر آمد مرغ دانش را پر و بال
نظر در جستنیهای نهان کرد
حساب نیک و بدهای جهان کرد
بزرگ امید نامی بود دانا
بزرگ امید از عقل و توانا
زمین جو جو شده در زیر پایش
فلک را جو به جو پیموده رایش
به دست آورده اسرار نهانی
کلید گنجهای آسمانی
طلب کردش به خلوت شاهزاده
زبان چون تیغ هندی بر گشاده
جواهر جست از آن دریای فرهنگ
به چنگ آورد و زد بر دامنش چنگ
دل روشن به تعلیمش برافروخت
وزو بسیار حکمتها در آموخت
ز پرگار زحل تا مرکز خاک
فرو خواند آفرینشهای افلاک
به اندک عمر شد دریا درونی
به هر فنی که گفتی ذو فنونی
دل از غفلت به آگاهی رسیدش
قدم بر پایه شاهی رسیدش
چو پیدا شد بر آن جاسوس اسرار
نهانیهای این گردنده پرگار
ز خدمت خوشترش نامد جهانی
نبودی فارغ از خدمت زمانی
جهاندار از جهانش دوستر داشت
جهان چبود ز جانش دوستر داشت
ز بهر جان درازیش از جهان شاه
ز هر دستی درازی کرد کوتاه
منادی را ندا فرمود در شهر
که وای آن کس که او بر کس کند قهر
اگر اسبی چرد در کشتزاری
و گر غصبی رود بر میوه داری
و گر کس روی نامحرم به بیند
همان در خانه ترکی نشیند
سیاست را ز من گردد سزاوار
بر این سوگندهائی خورد بسیار
چو شه در عدل خود ننمود سستی
پدید آمد جهان را تندرستی
خرابی داشت از کار جهان دست
جهان از دستکار این جهان رست
👤 #نظامی_گنجوی
📚 #خسرو_و_شیرین
▪️بخش 14
join us | شهر کتاب
@bookcity5
▪️#مولانا - #دیوان_شمس - #غزلیات
چون خون نخسپد خسروا چشمم کجا خسپد مها
کز چشم من دریای خون جوشان شد از جور و جفا
گر لب فروبندم کنون جانم به جوش آید درون
ور بر سرش آبی زنم بر سر زند او جوش را
معذور دارم خلق را گر منکرند از عشق ما
اه لیک خود معذور را کی باشد اقبال و سنا
از جوش خون نطقی به فم آن نطق آمد در قلم
شد حرفها چون مور هم سوی سلیمان لابه را
کای شه سلیمان لطف وی لطف را از تو شرف
در تو را جانها صدف باغ تو را جانها گیا
ما مور بیچاره شده وز خرمن آواره شده
در سیر سیاره شده هم تو برس فریاد ما
ما بنده خاک کفت چون چاکران اندر صفت
ما دیدبان آن صفت با این همه عیب عما
تو یاد کن الطاف خود در سابق الله الصمد
در حق هر بدکار بد هم مجرم هر دو سرا
تو صدقه کن ای محتشم بر دل که دیدت ای صنم
در غیر تو چون بنگرم اندر زمین یا در سما
آن آب حیوان صفا هم در گلو گیرد ورا
کو خورده باشد بادهها زان خسرو میمون لقا
ای آفتاب اندر نظر تاریک و دلگیر و شرر
آن را که دید او آن قمر در خوبی و حسن و بها
ای جان شیرین تلخ وش بر عاشقان هجر کش
در فرقت آن شاه خوش بیکبر با صد کبریا
ای جان سخن کوتاه کن یا این سخن در راه کن
در راه شاهنشاه کن در سوی تبریز صفا
ای تن چو سگ کاهل مشو افتاده عوعو بس معو
تو بازگرد از خویش و رو سوی شهنشاه بقا
ای صد بقا خاک کفش آن صد شهنشه در صفش
گشته رهی صد آصفش واله سلیمان در ولا
وانگه سلیمان زان ولا لرزان ز مکر ابتلا
از ترس کو را آن علا کمتر شود از رشکها
ناگه قضا را شیطنت از جام عز و سلطنت
بربوده از وی مکرمت کرده به ملکش اقتضا
چون یک دمی آن شاه فرد تدبیر ملک خویش کرد
دیو و پری را پای مرد ترتیب کرد آن پادشا
تا باز از آن عاقل شده دید از هوا غافل شده
زان باغها آفل شده بیبر شده هم بینوا
زد تیغ قهر و قاهری بر گردن دیو و پری
کو را ز عشق آن سری مشغول کردند از قضا
زود اندرآمد لطف شه مخدوم شمس الدین چو مه
در منع او گفتا که نه عالم مسوز ای مجتبا
از شه چو دید او مژدهای آورد در حین سجدهای
تبریز را از وعدهای کارزد به این هر دو سرا
✍ #مولانا
📚 #دیوان_شمس - #غزلیات
▪️غزل شماره 23
join us | شهر کتاب
@bookcity5
چون خون نخسپد خسروا چشمم کجا خسپد مها
کز چشم من دریای خون جوشان شد از جور و جفا
گر لب فروبندم کنون جانم به جوش آید درون
ور بر سرش آبی زنم بر سر زند او جوش را
معذور دارم خلق را گر منکرند از عشق ما
اه لیک خود معذور را کی باشد اقبال و سنا
از جوش خون نطقی به فم آن نطق آمد در قلم
شد حرفها چون مور هم سوی سلیمان لابه را
کای شه سلیمان لطف وی لطف را از تو شرف
در تو را جانها صدف باغ تو را جانها گیا
ما مور بیچاره شده وز خرمن آواره شده
در سیر سیاره شده هم تو برس فریاد ما
ما بنده خاک کفت چون چاکران اندر صفت
ما دیدبان آن صفت با این همه عیب عما
تو یاد کن الطاف خود در سابق الله الصمد
در حق هر بدکار بد هم مجرم هر دو سرا
تو صدقه کن ای محتشم بر دل که دیدت ای صنم
در غیر تو چون بنگرم اندر زمین یا در سما
آن آب حیوان صفا هم در گلو گیرد ورا
کو خورده باشد بادهها زان خسرو میمون لقا
ای آفتاب اندر نظر تاریک و دلگیر و شرر
آن را که دید او آن قمر در خوبی و حسن و بها
ای جان شیرین تلخ وش بر عاشقان هجر کش
در فرقت آن شاه خوش بیکبر با صد کبریا
ای جان سخن کوتاه کن یا این سخن در راه کن
در راه شاهنشاه کن در سوی تبریز صفا
ای تن چو سگ کاهل مشو افتاده عوعو بس معو
تو بازگرد از خویش و رو سوی شهنشاه بقا
ای صد بقا خاک کفش آن صد شهنشه در صفش
گشته رهی صد آصفش واله سلیمان در ولا
وانگه سلیمان زان ولا لرزان ز مکر ابتلا
از ترس کو را آن علا کمتر شود از رشکها
ناگه قضا را شیطنت از جام عز و سلطنت
بربوده از وی مکرمت کرده به ملکش اقتضا
چون یک دمی آن شاه فرد تدبیر ملک خویش کرد
دیو و پری را پای مرد ترتیب کرد آن پادشا
تا باز از آن عاقل شده دید از هوا غافل شده
زان باغها آفل شده بیبر شده هم بینوا
زد تیغ قهر و قاهری بر گردن دیو و پری
کو را ز عشق آن سری مشغول کردند از قضا
زود اندرآمد لطف شه مخدوم شمس الدین چو مه
در منع او گفتا که نه عالم مسوز ای مجتبا
از شه چو دید او مژدهای آورد در حین سجدهای
تبریز را از وعدهای کارزد به این هر دو سرا
✍ #مولانا
📚 #دیوان_شمس - #غزلیات
▪️غزل شماره 23
join us | شهر کتاب
@bookcity5
شهر کتاب و داستان
▪️نوذر 1 چو سوگ پدر شاه نوذر بداشت ز کیوان کلاه کیی برفراشت به تخت منوچهر بر بار داد بخواند انجمن را و دینار داد برین برنیامد بسی روزگار که بیدادگر شد سر شهریار ز گیتی برآمد به هر جای غو جهان را کهن شد سر از شاه نو چو او رسمهای پدر درنوشت ابا…
▪️ نوذر 2
پس آنگه ز مرگ منوچهر شاه
بشد آگهی تا به توران سپاه
ز نارفتن کار نوذر همان
یکایک بگفتند با بدگمان
چو بشنید سالار ترکان پشنگ
چنان خواست کاید به ایران به جنگ
یکی یاد کرد از نیا زادشم
هم از تور بر زد یکی تیز دم
ز کار منوچهر و از لشکرش
ز گردان و سالار و از کشورش
همه نامداران کشورش را
بخواند و بزرگان لشکرش را
چو ارجسپ و گرسیوز و بارمان
چو کلباد جنگی هژبر دمان
سپهبدش چون ویسهٔ تیزچنگ
که سالار بد بر سپاه پشنگ
جهان پهلوان پورش افراسیاب
بخواندش درنگی و آمد شتاب
سخن راند از تور و از سلم گفت
که کین زیر دامن نشاید نهفت
کسی را کجا مغز جوشیده نیست
برو بر چنین کار پوشیده نیست
که با ما چه کردند ایرانیان
بدی را ببستند یک یک میان
کنون روز تندی و کین جستنست
رخ از خون دیده گه شستنست
ز گفت پدر مغز افراسیاب
برآمد ز آرام وز خورد و خواب
به پیش پدر شد گشاده زبان
دل آگنده از کین کمر برمیان
که شایستهٔ جنگ شیران منم
همآورد سالار ایران منم
اگر زادشم تیغ برداشتی
جهان را به گرشاسپ نگذاشتی
میان را ببستی به کین آوری
بایران نکردی مگر سروری
کنون هرچه مانیده بود از نیا
ز کین جستن و چاره و کیمیا
گشادنش بر تیغ تیز منست
گه شورش و رستخیز منست
به مغز پشنگ اندر آمد شتاب
چو دید آن سهی قد افراسیاب
بر و بازوی شیر و هم زور پیل
وزو سایه گسترده بر چند میل
زبانش به کردار برنده تیغ
چو دریا دل و کف چو بارنده میغ
بفرمود تا برکشد تیغ جنگ
به ایران شود با سپاه پشنگ
سپهبد چو شایسته بیند پسر
سزد گر برآرد به خورشید سر
پس از مرگ باشد سر او به جای
ازیرا پسر نام زد رهنمای
چو شد ساخته کار جنگ آزمای
به کاخ آمد اغریرث رهنمای
به پیش پدر شد پراندیشه دل
که اندیشه دارد همی پیشه دل
چنین گفت کای کار دیده پدر
ز ترکان به مردی برآورده سر
منوچهر از ایران اگر کم شدست
سپهدار چون سام نیرم شدست
چو گرشاسپ و چون قارن رزم زن
جز این نامداران آن انجمن
تو دانی که با سلم و تور سترگ
چه آمد ازان تیغ زن پیر گرگ
نیا زادشم شاه توران سپاه
که ترگش همی سود بر چرخ و ماه
ازین در سخن هیچ گونه نراند
به آرام بر نامهٔ کین نخواند
اگر ما نشوریم بهتر بود
کزین جنبش آشوب کشور بود
پسر را چنین داد پاسخ پشنگ
که افراسیاب آن دلاور نهنگ
یکی نره شیرست روز شکار
یکی پیل جنگی گه کارزار
ترا نیز با او بباید شدن
به هر بیش و کم رای فرخ زدن
نبیره که کین نیا را نجست
سزد گر نخوانی نژادش درست
چو از دامن ابر چین کم شود
بیابان ز باران پر از نم شود
چراگاه اسپان شود کوه و دشت
گیاها ز یال یلان برگذشت
جهان سر به سر سبز گردد ز خوید
به هامون سراپرده باید کشید
سپه را همه سوی آمل براند
دلی شاد بر سبزه و گل براند
دهستان و گرگان همه زیر نعل
بکوبید وز خون کنید آب لعل
منوچهر از آن جایگه جنگجوی
به کینه سوی تور بنهاد روی
بکوشید با قارن رزم زن
دگر گرد گرشاسپ زان انجمن
مگر دست یابید بر دشت کین
برین دو سرافراز ایران زمین
روان نیاگان ما خوش کنید
دل بدسگالان پرآتش کنید
چنین گفت با نامور نامجوی
که من خون به کین اندر آرم به جوی
✍ #ابوالقاسم_فردوسی
📚 #شاهنامه
▪️بخش 92
join us | شهر کتاب
@bookcity5
پس آنگه ز مرگ منوچهر شاه
بشد آگهی تا به توران سپاه
ز نارفتن کار نوذر همان
یکایک بگفتند با بدگمان
چو بشنید سالار ترکان پشنگ
چنان خواست کاید به ایران به جنگ
یکی یاد کرد از نیا زادشم
هم از تور بر زد یکی تیز دم
ز کار منوچهر و از لشکرش
ز گردان و سالار و از کشورش
همه نامداران کشورش را
بخواند و بزرگان لشکرش را
چو ارجسپ و گرسیوز و بارمان
چو کلباد جنگی هژبر دمان
سپهبدش چون ویسهٔ تیزچنگ
که سالار بد بر سپاه پشنگ
جهان پهلوان پورش افراسیاب
بخواندش درنگی و آمد شتاب
سخن راند از تور و از سلم گفت
که کین زیر دامن نشاید نهفت
کسی را کجا مغز جوشیده نیست
برو بر چنین کار پوشیده نیست
که با ما چه کردند ایرانیان
بدی را ببستند یک یک میان
کنون روز تندی و کین جستنست
رخ از خون دیده گه شستنست
ز گفت پدر مغز افراسیاب
برآمد ز آرام وز خورد و خواب
به پیش پدر شد گشاده زبان
دل آگنده از کین کمر برمیان
که شایستهٔ جنگ شیران منم
همآورد سالار ایران منم
اگر زادشم تیغ برداشتی
جهان را به گرشاسپ نگذاشتی
میان را ببستی به کین آوری
بایران نکردی مگر سروری
کنون هرچه مانیده بود از نیا
ز کین جستن و چاره و کیمیا
گشادنش بر تیغ تیز منست
گه شورش و رستخیز منست
به مغز پشنگ اندر آمد شتاب
چو دید آن سهی قد افراسیاب
بر و بازوی شیر و هم زور پیل
وزو سایه گسترده بر چند میل
زبانش به کردار برنده تیغ
چو دریا دل و کف چو بارنده میغ
بفرمود تا برکشد تیغ جنگ
به ایران شود با سپاه پشنگ
سپهبد چو شایسته بیند پسر
سزد گر برآرد به خورشید سر
پس از مرگ باشد سر او به جای
ازیرا پسر نام زد رهنمای
چو شد ساخته کار جنگ آزمای
به کاخ آمد اغریرث رهنمای
به پیش پدر شد پراندیشه دل
که اندیشه دارد همی پیشه دل
چنین گفت کای کار دیده پدر
ز ترکان به مردی برآورده سر
منوچهر از ایران اگر کم شدست
سپهدار چون سام نیرم شدست
چو گرشاسپ و چون قارن رزم زن
جز این نامداران آن انجمن
تو دانی که با سلم و تور سترگ
چه آمد ازان تیغ زن پیر گرگ
نیا زادشم شاه توران سپاه
که ترگش همی سود بر چرخ و ماه
ازین در سخن هیچ گونه نراند
به آرام بر نامهٔ کین نخواند
اگر ما نشوریم بهتر بود
کزین جنبش آشوب کشور بود
پسر را چنین داد پاسخ پشنگ
که افراسیاب آن دلاور نهنگ
یکی نره شیرست روز شکار
یکی پیل جنگی گه کارزار
ترا نیز با او بباید شدن
به هر بیش و کم رای فرخ زدن
نبیره که کین نیا را نجست
سزد گر نخوانی نژادش درست
چو از دامن ابر چین کم شود
بیابان ز باران پر از نم شود
چراگاه اسپان شود کوه و دشت
گیاها ز یال یلان برگذشت
جهان سر به سر سبز گردد ز خوید
به هامون سراپرده باید کشید
سپه را همه سوی آمل براند
دلی شاد بر سبزه و گل براند
دهستان و گرگان همه زیر نعل
بکوبید وز خون کنید آب لعل
منوچهر از آن جایگه جنگجوی
به کینه سوی تور بنهاد روی
بکوشید با قارن رزم زن
دگر گرد گرشاسپ زان انجمن
مگر دست یابید بر دشت کین
برین دو سرافراز ایران زمین
روان نیاگان ما خوش کنید
دل بدسگالان پرآتش کنید
چنین گفت با نامور نامجوی
که من خون به کین اندر آرم به جوی
✍ #ابوالقاسم_فردوسی
📚 #شاهنامه
▪️بخش 92
join us | شهر کتاب
@bookcity5
▪️#لیلی_و_مجنون - بخش 20
🔹 خواستاری ابنسلام لیلی را
فهرست کش نشاط این باغ
بر ران سخن چنین کشد داغ
کانروز که مه به باغ میرفت
چون ماه دو هفته کرده هر هفت
گل بر سر سرو دسته بسته
بازار گلاب و گل شکسته
زلفین مسلسلش گرهگیر
پیچیده چو حلقههای زنجیر
در ره ز بنیاسد جوانی
دیدش چو شکفته گلستانی
شخصی هنری به سنگ و سایه
در چشم عرب بلند پایه
بسیار قبیله و قرابات
کارش همه خدمت و مراعات
گوش همه خلق بر سلامش
بخت ابنسلام کرده نامش
هم سیم خدا و هم قوی پشت
خلقی سوی او کشیده انگشت
از دیدن آن چراغ تابان
در چاره چو باد شد شتابان
آگه نه که گرچه گنج بازد
با باد چراغ در نسازد
چون سوی و طنگه آمد از راه
بودش طمع وصال آن ماه
مه را نگرفت کس در آغوش
این نکته مگر شدش فراموش
چاره طلبید و کس فرستاد
در جستن عقد آن پریزاد
تا لیلی را به خواستاری
در موکب خود کشد عماری
نیرنگ نمود و خواهش انگیخت
خاکی شد و زر چو خاک میریخت
پذرفت هزار گنج شاهی
وز رم گله بیش از آنکه خواهی
چون رفت میانجی سخنگوی
در جستن آن نگار دلجوی
خواهش کریی بدست بوسی
میکرد ز بهر آن عروسی
هم مادر و هم پدر نشستند
وامید در آن حدیث بستند
گفتند سخن به جای خویش است
لیکن قدری درنگ پیش است
کاین تازه بهار بوستانی
دارد عرضی ز ناتوانی
چون ماه ز بهیش باز خندیم
شکرانه دهیم و عقد بندیم
این عقد نشان سود باشد
انشاء الله که زود باشد
اما نه هنوز روزکی چند
میباید شد به وعده خرسند
تا غنچه گل شکفته گردد
خار از در باغ رفته گردد
گردنش به طوق زر درآریم
با طوق زرش به تو سپاریم
چون ابنسلام ازان نیازی
شد نامزد شکیب سازی
مرکب به دیار خویشتن راند
بنشست و غبار خویش بنشاند
👤 #نظامی_گنجوی
📚 #لیلی_و_مجنون - 20
join us | شهر کتاب
@bookcity5
🔹 خواستاری ابنسلام لیلی را
فهرست کش نشاط این باغ
بر ران سخن چنین کشد داغ
کانروز که مه به باغ میرفت
چون ماه دو هفته کرده هر هفت
گل بر سر سرو دسته بسته
بازار گلاب و گل شکسته
زلفین مسلسلش گرهگیر
پیچیده چو حلقههای زنجیر
در ره ز بنیاسد جوانی
دیدش چو شکفته گلستانی
شخصی هنری به سنگ و سایه
در چشم عرب بلند پایه
بسیار قبیله و قرابات
کارش همه خدمت و مراعات
گوش همه خلق بر سلامش
بخت ابنسلام کرده نامش
هم سیم خدا و هم قوی پشت
خلقی سوی او کشیده انگشت
از دیدن آن چراغ تابان
در چاره چو باد شد شتابان
آگه نه که گرچه گنج بازد
با باد چراغ در نسازد
چون سوی و طنگه آمد از راه
بودش طمع وصال آن ماه
مه را نگرفت کس در آغوش
این نکته مگر شدش فراموش
چاره طلبید و کس فرستاد
در جستن عقد آن پریزاد
تا لیلی را به خواستاری
در موکب خود کشد عماری
نیرنگ نمود و خواهش انگیخت
خاکی شد و زر چو خاک میریخت
پذرفت هزار گنج شاهی
وز رم گله بیش از آنکه خواهی
چون رفت میانجی سخنگوی
در جستن آن نگار دلجوی
خواهش کریی بدست بوسی
میکرد ز بهر آن عروسی
هم مادر و هم پدر نشستند
وامید در آن حدیث بستند
گفتند سخن به جای خویش است
لیکن قدری درنگ پیش است
کاین تازه بهار بوستانی
دارد عرضی ز ناتوانی
چون ماه ز بهیش باز خندیم
شکرانه دهیم و عقد بندیم
این عقد نشان سود باشد
انشاء الله که زود باشد
اما نه هنوز روزکی چند
میباید شد به وعده خرسند
تا غنچه گل شکفته گردد
خار از در باغ رفته گردد
گردنش به طوق زر درآریم
با طوق زرش به تو سپاریم
چون ابنسلام ازان نیازی
شد نامزد شکیب سازی
مرکب به دیار خویشتن راند
بنشست و غبار خویش بنشاند
👤 #نظامی_گنجوی
📚 #لیلی_و_مجنون - 20
join us | شهر کتاب
@bookcity5
شهر کتاب و داستان
💒 #داستانهای_کتاب_مقدس - بخش 35 🔹 برکت خدا به یعقوب در بیتئیل 1 خدا به یعقوب فرمود: «برخیز و به بیتئیل برو و در آنجا ساكن شو. در آنجا قربانگاهی برای من بساز، برای خدایی كه وقتی از دست برادرت عیسو فرار میكردی، بر تو ظاهر شد.» 2 پس یعقوب به…
💒 #داستانهای_کتاب_مقدس - بخش 36
🔹 نسل عیسو
1 فرزندان عیسو یعنی اَدوم
2 كه با دختران كنعانی ازدواج كرده بود عبارتند از: عاده دختر ایلون حِتّی، اهولیبامه، دختر عَنَه دختر صبعون حوی
3 و بسمه دختر اسماعیل و خواهرش نبایوت.
4 عاده الیفاز را به دنیا آورد و بسمه رعوئیل را زایید.
5 اهولیبامه یعوش، یعلام و قورح را زایید. تمام این پسران در سرزمین کنعان برای عیسو متولّد شدند.
6 عیسو زنان، پسران، دختران و تمام اهل خانهاش را با تمام گلّهها و هرچه در كنعان به دست آورده بود، برداشت و از نزد برادرش یعقوب به جای دیگر رفت.
7 زیرا آنها گلّههای زیاد داشتند و آن زمین برای هردوی آنها كافی نبود.
8 پس عیسو در كوههای سعیر در اَدوم ساكن شد. عیسو همان اَدوم است.
9 اینها فرزندان عیسو جدّ اَدومیان هستند:
10-13 عاده زن عیسو پسری به نام الیفاز زایید. الیفاز پنج پسر داشت به نامهای: تیمان، اومار، صفو، جَعتام و قناز. او یک پسر هم از زن صیغهایاش تمناع داشت به نام عمالیق.
بسمه زن دیگر عیسو هم رعوئیل را به دنیا آورد و رعوئیل چهار پسر داشت به نامهای: نَحَت، زارَح، شمه و مِزّه.
14 اهولیبامه، زن عیسو كه دختر عَنَه پسر صبعون بود، سه پسر برای عیسو زایید: یعوش، یعلام و قورح.
15 این قبایل از نسل عیسو هستند و الیفاز كه پسر اول عیسو است جدّ این قبایل بود: تیمان، اومار، صفو، قناز،
16 قورح، جَعتام و عمالیق. همهٔ اینها از نسل عاده زن عیسو هستند.
17 رعوئیل پسر عیسو جدّ این قبایل بود: نَحَت، زارح، شمه، و مِزّه. اینها همه از نسل بسمه زن عیسو بودند.
18 اینها هم قبایلی بودند كه از فرزندان اهولیبامه دختر عَنَه- زن عیسو بودند: یعوش، یعلام و قورح.
19 تمام این قبایل از نسل عیسو بودند.
نسل سعیر
20-21 مسكن اصلی سرزمین اَدوم بین قبایلی كه از نسل سعیر حوری بودند، تقسیم شد. این قبایل عبارت بودند از: لوطان، شوبال، صبعون، عَنَه، دیشون، ایصر و دیشان.
22 لوتان جدّ خاندان حوری و هیمام بود. (لوطان خواهری به نام تمناع داشت.)
23 شوبال جدّ خاندانهای، علوان، منَحَت، عیبال، شفو و اونام بود.
24 صبعون دو پسر داشت: ایه و عَنَه. (این همان عَنَه است که هنگامی كه در بیابان الاغهای پدرش را میچرانید، چشمههای آب گرم را پیدا كرد.)
25-26 عَنَه پدر دیشون كه جدّ خاندانهای حمدان، ایشبان، بتران، و كِران است، بود. عَنَه دختری به نام اهولیبامه داشت.
27 ایصر جدّ خاندانهای بلهان، زعوان و عقان بود.
28 دیشان جدّ خاندانهای عوص و اران بود.
29-30 اینها قبایل حوری در سرزمین اَدوم هستند: لوتان، شوبال، صبعون، عَنَه، دیشون، ایصر و دیشان.
پادشاهان اَدوم
31-39 قبل از اینکه در اسرائیل پادشاهی سلطنت كند، این پادشاهان به این ترتیب در سرزمین اَدوم سلطنت كردند:
بالع پسر بعور از دینهابه.
یوباب پسر زارح از بُصره.
حوشام از منطقهٔ تیمان.
هداد پسر بداد از عویت.
(هداد، موآبیان را در جنگی در سرزمین موآب شكست داد.)
سَمله از مسریقه.
شاول از رحوبوت رودخانه.
بعل حانان پسر عكبور.
هداد از فاعو. (زن هداد، مهتابیل دختر ماتراد و نوهٔ مذهاب بود.)
40-43 عیسو جدّ این قبایل اَدومی بود: تمناع، علوه، یتیت، اهولیبامه، ایله، فینون، قناز، تیمان، مبصار، مجدیئیل و عیرام منطقهای كه هریک از این قبایل در آن زندگی میكردند، به نام آنها شناخته شد.
📚 #عهد_قدیم
▪️کتاب اول - #پیدایش - بخش 36
join us | شهر کتاب
@bookcity5
🔹 نسل عیسو
1 فرزندان عیسو یعنی اَدوم
2 كه با دختران كنعانی ازدواج كرده بود عبارتند از: عاده دختر ایلون حِتّی، اهولیبامه، دختر عَنَه دختر صبعون حوی
3 و بسمه دختر اسماعیل و خواهرش نبایوت.
4 عاده الیفاز را به دنیا آورد و بسمه رعوئیل را زایید.
5 اهولیبامه یعوش، یعلام و قورح را زایید. تمام این پسران در سرزمین کنعان برای عیسو متولّد شدند.
6 عیسو زنان، پسران، دختران و تمام اهل خانهاش را با تمام گلّهها و هرچه در كنعان به دست آورده بود، برداشت و از نزد برادرش یعقوب به جای دیگر رفت.
7 زیرا آنها گلّههای زیاد داشتند و آن زمین برای هردوی آنها كافی نبود.
8 پس عیسو در كوههای سعیر در اَدوم ساكن شد. عیسو همان اَدوم است.
9 اینها فرزندان عیسو جدّ اَدومیان هستند:
10-13 عاده زن عیسو پسری به نام الیفاز زایید. الیفاز پنج پسر داشت به نامهای: تیمان، اومار، صفو، جَعتام و قناز. او یک پسر هم از زن صیغهایاش تمناع داشت به نام عمالیق.
بسمه زن دیگر عیسو هم رعوئیل را به دنیا آورد و رعوئیل چهار پسر داشت به نامهای: نَحَت، زارَح، شمه و مِزّه.
14 اهولیبامه، زن عیسو كه دختر عَنَه پسر صبعون بود، سه پسر برای عیسو زایید: یعوش، یعلام و قورح.
15 این قبایل از نسل عیسو هستند و الیفاز كه پسر اول عیسو است جدّ این قبایل بود: تیمان، اومار، صفو، قناز،
16 قورح، جَعتام و عمالیق. همهٔ اینها از نسل عاده زن عیسو هستند.
17 رعوئیل پسر عیسو جدّ این قبایل بود: نَحَت، زارح، شمه، و مِزّه. اینها همه از نسل بسمه زن عیسو بودند.
18 اینها هم قبایلی بودند كه از فرزندان اهولیبامه دختر عَنَه- زن عیسو بودند: یعوش، یعلام و قورح.
19 تمام این قبایل از نسل عیسو بودند.
نسل سعیر
20-21 مسكن اصلی سرزمین اَدوم بین قبایلی كه از نسل سعیر حوری بودند، تقسیم شد. این قبایل عبارت بودند از: لوطان، شوبال، صبعون، عَنَه، دیشون، ایصر و دیشان.
22 لوتان جدّ خاندان حوری و هیمام بود. (لوطان خواهری به نام تمناع داشت.)
23 شوبال جدّ خاندانهای، علوان، منَحَت، عیبال، شفو و اونام بود.
24 صبعون دو پسر داشت: ایه و عَنَه. (این همان عَنَه است که هنگامی كه در بیابان الاغهای پدرش را میچرانید، چشمههای آب گرم را پیدا كرد.)
25-26 عَنَه پدر دیشون كه جدّ خاندانهای حمدان، ایشبان، بتران، و كِران است، بود. عَنَه دختری به نام اهولیبامه داشت.
27 ایصر جدّ خاندانهای بلهان، زعوان و عقان بود.
28 دیشان جدّ خاندانهای عوص و اران بود.
29-30 اینها قبایل حوری در سرزمین اَدوم هستند: لوتان، شوبال، صبعون، عَنَه، دیشون، ایصر و دیشان.
پادشاهان اَدوم
31-39 قبل از اینکه در اسرائیل پادشاهی سلطنت كند، این پادشاهان به این ترتیب در سرزمین اَدوم سلطنت كردند:
بالع پسر بعور از دینهابه.
یوباب پسر زارح از بُصره.
حوشام از منطقهٔ تیمان.
هداد پسر بداد از عویت.
(هداد، موآبیان را در جنگی در سرزمین موآب شكست داد.)
سَمله از مسریقه.
شاول از رحوبوت رودخانه.
بعل حانان پسر عكبور.
هداد از فاعو. (زن هداد، مهتابیل دختر ماتراد و نوهٔ مذهاب بود.)
40-43 عیسو جدّ این قبایل اَدومی بود: تمناع، علوه، یتیت، اهولیبامه، ایله، فینون، قناز، تیمان، مبصار، مجدیئیل و عیرام منطقهای كه هریک از این قبایل در آن زندگی میكردند، به نام آنها شناخته شد.
📚 #عهد_قدیم
▪️کتاب اول - #پیدایش - بخش 36
join us | شهر کتاب
@bookcity5
شهر کتاب و داستان
💒 #داستانهای_کتاب_مقدس - بخش 36 🔹 نسل عیسو 1 فرزندان عیسو یعنی اَدوم 2 كه با دختران كنعانی ازدواج كرده بود عبارتند از: عاده دختر ایلون حِتّی، اهولیبامه، دختر عَنَه دختر صبعون حوی 3 و بسمه دختر اسماعیل و خواهرش نبایوت. 4 عاده الیفاز را…
💒 #داستانهای_کتاب_مقدس - بخش 37
🔹 یوسف و برادرانش
1 یعقوب به زندگی در كنعان كه محل اقامت پدرش بود، ادامه داد.
2 و این داستان زندگی یعقوب و خانوادهٔ اوست:
یوسف كه جوان هفده سالهای بود، به اتّفاق برادرانش -پسران بلهه و زلفه زنان صیغهای پدرش- از گلّهٔ پدر خود مواظبت میكرد. او از كارهای بدی كه برادرانش میكردند به پدرش خبر میداد.
3 یعقوب، یوسف را از تمام پسرانش بیشتر دوست میداشت. زیرا یوسف در زمان پیری او به دنیا آمده بود. او برای یوسف ردای بلندِ آستین داری دوخته بود.
4 وقتی برادرانش دیدند كه پدرشان یوسف را بیشتر از آنها دوست دارد، از او خیلی بدشان آمد. به طوری كه نمیتوانستند با او دوستانه صحبت كنند.
5 یک شب یوسف خوابی دید. وقتی خوابش را برای برادرانش تعریف كرد، آنها از او بیشتر متنفّر شدند.
6 یوسف گفت: «گوش بدهید چه خوابی دیدهام.
7 ما همه در یک مزرعه مشغول بستن دستههای گندم بودیم. دستهٔ گندم من بلند شد و راست ایستاد. دستههای گندم شما دور دستهٔ گندم من ایستادند و در مقابل آن تعظیم كردند.»
8 برادرانش گفتند: «آیا فكر میكنی تو پادشاه و فرمانروای ما خواهی شد؟» پس بهخاطر خوابی كه یوسف دیده و برای آنها تعریف كرده بود نفرت آنها از او بیشتر شد.
9 بعد از آن یوسف خواب دیگری دید و به برادرانش گفت: «من خواب دیگری دیدم. خواب دیدم كه خورشید و ماه و یازده ستاره به من تعظیم میكردند.»
10 او این خواب را برای پدرش هم تعریف كرد. پدرش او را سرزنش كرد و گفت: «این چه خوابی است كه دیدهای؟ آیا فكر میكنی كه من و مادرت و برادرانت آمده و در مقابل تو تعظیم خواهیم كرد؟»
11 برادران یوسف به او حسادت میورزیدند. امّا پدرش این موضوع را بهخاطر سپرد.
فروش یوسف و بردن او به مصر
12 یک روز كه برادران یوسف برای چرانیدن گلّه به شكیم رفته بودند،
13 یعقوب به یوسف گفت: «برادرانت در شكیم مشغول چرانیدن گلّه هستند، بیا تو را آنجا بفرستم.» یوسف گفت: «من حاضرم.»
14 پدرش گفت: «برو و از سلامتی برادرانت و از وضع گلّه برای من خبر بیاور.» پس پدرش او را از دشت حبرون به شكیم فرستاد.
وقتی یوسف به شكیم رسید،
15 در آنجا دنبال برادرانش میگشت. مردی او را دید و پرسید: «دنبال چه میگردی؟»
16 یوسف گفت: «دنبال برادرانم میگردم. آنها مشغول چرانیدن گلّه هستند. آیا میدانی آنها كجا هستند؟»
17 آن مرد گفت: «از اینجا رفتهاند. من از آنها شنیدم كه به دوتان میروند.» پس یوسف به دنبال برادران خود رفت و آنها را در دوتان پیدا كرد.
18 برادرانش او را از دور دیدند و قبل از اینکه به آنها برسد توطئه چیدند تا او را بكشند.
19 آنها به یكدیگر گفتند: «کسیکه برای ما خواب دیده است، میآید.
20 بیایید همین حالا او را بكشیم و در یكی از این چاههای خشک بیندازیم و بگوییم جانور درّندهای او را كشته است. آن وقت ببینیم تعبیر خوابهای او چه خواهد شد.»
21 رئوبین وقتی این را شنید كوشش كرد تا او را نجات بدهد. پس گفت: «او را نكشیم،
22 او را در یكی از این چاهها بیندازیم و به او صدمهای نزنیم.» او این را بهخاطر این گفت تا او را نجات داده به نزد پدرش بازگرداند.
23 وقتی یوسف به نزد برادرانش آمد، آنها او را گرفته و آن ردای بلند آستیندار را از تنش درآوردند.
24 سپس او را در چاه خشک و بیآبی انداختند.
25 وقتی آنها مشغول غذا خوردن بودند، متوجّه شدند كه كاروان اسماعیلیان كه از جلعاد به مصر میرود از آنجا میگذرد و بار شتران آنها هم كتیرا و بلسان و لادن بود.
26 یهودا به برادرانش گفت: «از اینكه برادر خود را بكشیم و موضوع قتل او را پنهان كنیم چه نفعی به ما میرسد؟
27 بیایید او را به این اسماعیلیان بفروشیم. در آن صورت ما به او صدمهای نزدهایم. از اینها گذشته او برادر و از گوشت و خون ماست.» برادرانش با پیشنهاد او موافقت كردند.
28 وقتی تاجرهای مدیانی از آنجا میگذشتند آنها یوسف را از چاه بیرون كشیدند و او را به قیمت بیست سكّهٔ نقره به اسماعیلیان فروختند. آنها او را به مصر بردند.
29 وقتی رئوبین به سر چاه آمد، دید كه یوسف در آنجا نیست. از غصّه لباس خود را پاره كرد.
30 و به نزد برادرانش برگشت و گفت: «پسر در آنجا نیست. حالا من چهكار كنم.»
31 آنها بُزی را كشتند و ردای یوسف را در خون آن بُز فرو كردند.
32 سپس آن ردای آستیندار خونی را به نزد پدر خود بردند و گفتند: «ما این را پیدا كردهایم. ببین آیا مال پسر توست؟»
🔹 یوسف و برادرانش
1 یعقوب به زندگی در كنعان كه محل اقامت پدرش بود، ادامه داد.
2 و این داستان زندگی یعقوب و خانوادهٔ اوست:
یوسف كه جوان هفده سالهای بود، به اتّفاق برادرانش -پسران بلهه و زلفه زنان صیغهای پدرش- از گلّهٔ پدر خود مواظبت میكرد. او از كارهای بدی كه برادرانش میكردند به پدرش خبر میداد.
3 یعقوب، یوسف را از تمام پسرانش بیشتر دوست میداشت. زیرا یوسف در زمان پیری او به دنیا آمده بود. او برای یوسف ردای بلندِ آستین داری دوخته بود.
4 وقتی برادرانش دیدند كه پدرشان یوسف را بیشتر از آنها دوست دارد، از او خیلی بدشان آمد. به طوری كه نمیتوانستند با او دوستانه صحبت كنند.
5 یک شب یوسف خوابی دید. وقتی خوابش را برای برادرانش تعریف كرد، آنها از او بیشتر متنفّر شدند.
6 یوسف گفت: «گوش بدهید چه خوابی دیدهام.
7 ما همه در یک مزرعه مشغول بستن دستههای گندم بودیم. دستهٔ گندم من بلند شد و راست ایستاد. دستههای گندم شما دور دستهٔ گندم من ایستادند و در مقابل آن تعظیم كردند.»
8 برادرانش گفتند: «آیا فكر میكنی تو پادشاه و فرمانروای ما خواهی شد؟» پس بهخاطر خوابی كه یوسف دیده و برای آنها تعریف كرده بود نفرت آنها از او بیشتر شد.
9 بعد از آن یوسف خواب دیگری دید و به برادرانش گفت: «من خواب دیگری دیدم. خواب دیدم كه خورشید و ماه و یازده ستاره به من تعظیم میكردند.»
10 او این خواب را برای پدرش هم تعریف كرد. پدرش او را سرزنش كرد و گفت: «این چه خوابی است كه دیدهای؟ آیا فكر میكنی كه من و مادرت و برادرانت آمده و در مقابل تو تعظیم خواهیم كرد؟»
11 برادران یوسف به او حسادت میورزیدند. امّا پدرش این موضوع را بهخاطر سپرد.
فروش یوسف و بردن او به مصر
12 یک روز كه برادران یوسف برای چرانیدن گلّه به شكیم رفته بودند،
13 یعقوب به یوسف گفت: «برادرانت در شكیم مشغول چرانیدن گلّه هستند، بیا تو را آنجا بفرستم.» یوسف گفت: «من حاضرم.»
14 پدرش گفت: «برو و از سلامتی برادرانت و از وضع گلّه برای من خبر بیاور.» پس پدرش او را از دشت حبرون به شكیم فرستاد.
وقتی یوسف به شكیم رسید،
15 در آنجا دنبال برادرانش میگشت. مردی او را دید و پرسید: «دنبال چه میگردی؟»
16 یوسف گفت: «دنبال برادرانم میگردم. آنها مشغول چرانیدن گلّه هستند. آیا میدانی آنها كجا هستند؟»
17 آن مرد گفت: «از اینجا رفتهاند. من از آنها شنیدم كه به دوتان میروند.» پس یوسف به دنبال برادران خود رفت و آنها را در دوتان پیدا كرد.
18 برادرانش او را از دور دیدند و قبل از اینکه به آنها برسد توطئه چیدند تا او را بكشند.
19 آنها به یكدیگر گفتند: «کسیکه برای ما خواب دیده است، میآید.
20 بیایید همین حالا او را بكشیم و در یكی از این چاههای خشک بیندازیم و بگوییم جانور درّندهای او را كشته است. آن وقت ببینیم تعبیر خوابهای او چه خواهد شد.»
21 رئوبین وقتی این را شنید كوشش كرد تا او را نجات بدهد. پس گفت: «او را نكشیم،
22 او را در یكی از این چاهها بیندازیم و به او صدمهای نزنیم.» او این را بهخاطر این گفت تا او را نجات داده به نزد پدرش بازگرداند.
23 وقتی یوسف به نزد برادرانش آمد، آنها او را گرفته و آن ردای بلند آستیندار را از تنش درآوردند.
24 سپس او را در چاه خشک و بیآبی انداختند.
25 وقتی آنها مشغول غذا خوردن بودند، متوجّه شدند كه كاروان اسماعیلیان كه از جلعاد به مصر میرود از آنجا میگذرد و بار شتران آنها هم كتیرا و بلسان و لادن بود.
26 یهودا به برادرانش گفت: «از اینكه برادر خود را بكشیم و موضوع قتل او را پنهان كنیم چه نفعی به ما میرسد؟
27 بیایید او را به این اسماعیلیان بفروشیم. در آن صورت ما به او صدمهای نزدهایم. از اینها گذشته او برادر و از گوشت و خون ماست.» برادرانش با پیشنهاد او موافقت كردند.
28 وقتی تاجرهای مدیانی از آنجا میگذشتند آنها یوسف را از چاه بیرون كشیدند و او را به قیمت بیست سكّهٔ نقره به اسماعیلیان فروختند. آنها او را به مصر بردند.
29 وقتی رئوبین به سر چاه آمد، دید كه یوسف در آنجا نیست. از غصّه لباس خود را پاره كرد.
30 و به نزد برادرانش برگشت و گفت: «پسر در آنجا نیست. حالا من چهكار كنم.»
31 آنها بُزی را كشتند و ردای یوسف را در خون آن بُز فرو كردند.
32 سپس آن ردای آستیندار خونی را به نزد پدر خود بردند و گفتند: «ما این را پیدا كردهایم. ببین آیا مال پسر توست؟»
شهر کتاب و داستان
💒 #داستانهای_کتاب_مقدس - بخش 37 🔹 یوسف و برادرانش 1 یعقوب به زندگی در كنعان كه محل اقامت پدرش بود، ادامه داد. 2 و این داستان زندگی یعقوب و خانوادهٔ اوست: یوسف كه جوان هفده سالهای بود، به اتّفاق برادرانش -پسران بلهه و زلفه زنان…
33 یعقوب آن ردا را شناخت و گفت: «بلی این مال اوست. حتماً حیوان درّندهای او را كشته است. پسرم یوسف پارهپاره شده است.»
34 یعقوب از غصّه لباس خود را پاره كرد و لباس سوگواری پوشید و مدّت درازی برای پسرش ماتم گرفت.
35 تمام پسرها و دخترهای او آمدند تا او را تسلّی بدهند، امّا او آنها را رد كرد و گفت: «من با ماتم به گور خواهم رفت.» پس او به گریه و زاری برای پسرش ادامه میداد.
36 امّا تاجران مدیانی یوسف را به مصر بردند و او را به فوتیفار كه یكی از افسران فرعون كه فرماندهٔ محافظان کاخ بود، فروختند.
📚 #عهد_قدیم
▪️کتاب اول - #پیدایش - بخش 37
join us | شهر کتاب
@bookcity5
34 یعقوب از غصّه لباس خود را پاره كرد و لباس سوگواری پوشید و مدّت درازی برای پسرش ماتم گرفت.
35 تمام پسرها و دخترهای او آمدند تا او را تسلّی بدهند، امّا او آنها را رد كرد و گفت: «من با ماتم به گور خواهم رفت.» پس او به گریه و زاری برای پسرش ادامه میداد.
36 امّا تاجران مدیانی یوسف را به مصر بردند و او را به فوتیفار كه یكی از افسران فرعون كه فرماندهٔ محافظان کاخ بود، فروختند.
📚 #عهد_قدیم
▪️کتاب اول - #پیدایش - بخش 37
join us | شهر کتاب
@bookcity5
📚 #بوستان - باب اول - در عدل و تدبیر و رای
🔹 بخش 28 - حکایت پادشاه غور با روستایی
شنیدم که از پادشاهان غور
یکی پادشه خر گرفتی به زور
خران زیر بار گران بی علف
به روزی دو مسکین شدندی تلف
چو منعم کند سفله را، روزگار
نهد بر دل تنگ درویش، بار
چو بام بلندش بود خودپرست
کند بول و خاشاک بر بام پست
شنیدم که باری به عزم شکار
برون رفت بیدادگر شهریار
تکاور به دنبال صیدی براند
شبش در گرفت از حشم باز ماند
به تنها ندانست روی و رهی
بینداخت ناکام شب در دهی
یکی پیرمرد اندر آن ده مقیم
ز پیران مردم شناس قدیم
پسر را همیگفت کای شادبهر
خرت را مبر بامدادان به شهر
که این ناجوانمرد برگشته بخت
که تابوت بینمش بر جای تخت
کمر بسته دارد به فرمان دیو
به گردون بر از دست جورش غریو
در این کشور آسایش و خرمی
ندید و نبیند به چشم آدمی
مگر کاین سیه نامهٔ بیصفا
به دوزخ برد لعنت اندر قفا
پسر گفت: راه دراز است و سخت
پیاده نیارم شد ای نیکبخت
طریقی بیندیش و رایی بزن
که رای تو روشنتر از رای من
پدر گفت: اگر پند من بشنوی
یکی سنگ برداشت باید قوی
زدن بر خر نامور چند بار
سر و دست و پهلوش کردن فگار
مگر کان فرومایهٔ زشت کیش
به کارش نیاید خر پشت ریش
چو خضر پیمبر که کشتی شکست
وز او دست جبار ظالم ببست
به سالی که در بحر کشتی گرفت
بسی سالها نام زشتی گرفت
تفو بر چنان ملک و دولت که راند
که شنعت بر او تا قیامت بماند
پسر چون شنید این حدیث از پدر
سر از خط فرمان نبردش به در
فرو کوفت بیچاره خر را به سنگ
خر از دست عاجز شد از پای لنگ
پدر گفتش اکنون سر خویش گیر
هر آن ره که میبایدت پیش گیر
پسر در پی کاروان اوفتاد
ز دشنام چندان که دانست داد
وز آن سو پدر روی در آستان
که یارب به سجادهٔ راستان
که چندان امانم ده از روزگار
کز این نحس ظالم بر آید دمار
اگر من نبینم مر او را هلاک
شب گور چشمم نخسبد به خاک
اگر مار زاید زن باردار
به از آدمی زادهٔ دیوسار
زن از مرد موذی به بسیار به
سگ از مردم مردمآزار به
مخنث که بیداد بر خود کند
از آن به که با دیگری بد کند
شه این جمله بشنید و چیزی نگفت
ببست اسب و سر بر نمد زین بخفت
همه شب به بیداری اختر شمرد
ز سودا و اندیشه خوابش نبرد
چو آواز مرغ سحر گوش کرد
پریشانی شب فراموش کرد
سواران همه شب همی تاختند
سحرگه پی اسب بشناختند
بر آن عرصه بر اسب دیدند شاه
پیاده دویدند یکسر سپاه
به خدمت نهادند سر بر زمین
چو دریا شد از موج لشکر، زمین
یکی گفتش از دوستان قدیم
که شب حاجبش بود و روزش ندیم
رعیت چه نزلت نهادند دوش؟
که ما را نه چشم آرمید و نه گوش
شهنشه نیارست کردن حدیث
که بر وی چه آمد ز خبث خبیث
هم آهسته سر برد پیش سرش
فرو گفت پنهان به گوش اندرش
کسم پای مرغی نیاورد پیش
ولی دست خر رفت از اندازه بیش
بزرگان نشستند و خوان خواستند
بخوردند و مجلس بیاراستند
چو شور و طرب در نهاد آمدش
ز دهقان دوشینه یاد آمدش
بفرمود و جستند و بستند سخت
به خواری فکندند در پای تخت
سیه دل برآهخت شمشیر تیز
ندانست بیچاره راه گریز
سر ناامیدی برآورد و گفت
نشاید شب گور در خانه خفت
نه تنها منت گفتم ای شهریار
که برگشته بختی و بد روزگار
چرا خشم بر من گرفتی و بس؟
منت پیش گفتم، همه خلق پس
چو بیداد کردی توقع مدار
که نامت به نیکی رود در دیار
ور ایدون که دشوارت آمد سخن
دگر هر چه دشوارت آید مکن
تو را چاره از ظلم برگشتن است
نه بیچاره بیگنه کشتن است
مرا پنج روز دگر مانده گیر
دو روز دگر عیش خوش رانده گیر
نماند ستمکار بد روزگار
بماند بر او لعنت پایدار
تو را نیک پند است اگر بشنوی
وگر نشنوی خود پشیمان شوی
بدان کی ستوده شود پادشاه
که خلقش ستایند در بارگاه؟
چه سود آفرین بر سر انجمن
پس چرخه نفرین کنان پیرزن؟
همی گفت و شمشیر بالای سر
سپر کرده جان پیش تیر قدر
نبینی که چون کارد بر سر بود
قلم را زبانش روان تر بود
شه از مستی غفلت آمد به هوش
به گوشش فرو گفت فرخ سروش
کز این پیر دست عقوبت بدار
یکی کشته گیر از هزاران هزار
زمانی سر اندر گریبان بماند
پس آن گه به عفو آستین برفشاند
به دستان خود بند از او برگرفت
سرش را ببوسید و در بر گرفت
بزرگیش بخشید و فرماندهی
ز شاخ امیدش برآمد بهی
به گیتی حکایت شد این داستان
رود نیکبخت از پی راستان
بیاموزی از عاقلان حسن خوی
نه چندان که از غافل عیب جوی
ز دشمن شنو سیرت خود که دوست
هرآنچ از تو آید به چشمش نکوست
وبال است دادن به رنجور قند
که داروی تلخش بود سودمند
ترش روی بهتر کند سرزنش
که یاران خوش طبع شیرین منش
از این به نصیحت نگوید کست
اگر عاقلی یک اشارت بست
👤 #سعدی
📚 #بوستان
🔹 باب اول:در عدل و تدبیر و رای
join us | شهر کتاب
@bookcity5
🔹 بخش 28 - حکایت پادشاه غور با روستایی
شنیدم که از پادشاهان غور
یکی پادشه خر گرفتی به زور
خران زیر بار گران بی علف
به روزی دو مسکین شدندی تلف
چو منعم کند سفله را، روزگار
نهد بر دل تنگ درویش، بار
چو بام بلندش بود خودپرست
کند بول و خاشاک بر بام پست
شنیدم که باری به عزم شکار
برون رفت بیدادگر شهریار
تکاور به دنبال صیدی براند
شبش در گرفت از حشم باز ماند
به تنها ندانست روی و رهی
بینداخت ناکام شب در دهی
یکی پیرمرد اندر آن ده مقیم
ز پیران مردم شناس قدیم
پسر را همیگفت کای شادبهر
خرت را مبر بامدادان به شهر
که این ناجوانمرد برگشته بخت
که تابوت بینمش بر جای تخت
کمر بسته دارد به فرمان دیو
به گردون بر از دست جورش غریو
در این کشور آسایش و خرمی
ندید و نبیند به چشم آدمی
مگر کاین سیه نامهٔ بیصفا
به دوزخ برد لعنت اندر قفا
پسر گفت: راه دراز است و سخت
پیاده نیارم شد ای نیکبخت
طریقی بیندیش و رایی بزن
که رای تو روشنتر از رای من
پدر گفت: اگر پند من بشنوی
یکی سنگ برداشت باید قوی
زدن بر خر نامور چند بار
سر و دست و پهلوش کردن فگار
مگر کان فرومایهٔ زشت کیش
به کارش نیاید خر پشت ریش
چو خضر پیمبر که کشتی شکست
وز او دست جبار ظالم ببست
به سالی که در بحر کشتی گرفت
بسی سالها نام زشتی گرفت
تفو بر چنان ملک و دولت که راند
که شنعت بر او تا قیامت بماند
پسر چون شنید این حدیث از پدر
سر از خط فرمان نبردش به در
فرو کوفت بیچاره خر را به سنگ
خر از دست عاجز شد از پای لنگ
پدر گفتش اکنون سر خویش گیر
هر آن ره که میبایدت پیش گیر
پسر در پی کاروان اوفتاد
ز دشنام چندان که دانست داد
وز آن سو پدر روی در آستان
که یارب به سجادهٔ راستان
که چندان امانم ده از روزگار
کز این نحس ظالم بر آید دمار
اگر من نبینم مر او را هلاک
شب گور چشمم نخسبد به خاک
اگر مار زاید زن باردار
به از آدمی زادهٔ دیوسار
زن از مرد موذی به بسیار به
سگ از مردم مردمآزار به
مخنث که بیداد بر خود کند
از آن به که با دیگری بد کند
شه این جمله بشنید و چیزی نگفت
ببست اسب و سر بر نمد زین بخفت
همه شب به بیداری اختر شمرد
ز سودا و اندیشه خوابش نبرد
چو آواز مرغ سحر گوش کرد
پریشانی شب فراموش کرد
سواران همه شب همی تاختند
سحرگه پی اسب بشناختند
بر آن عرصه بر اسب دیدند شاه
پیاده دویدند یکسر سپاه
به خدمت نهادند سر بر زمین
چو دریا شد از موج لشکر، زمین
یکی گفتش از دوستان قدیم
که شب حاجبش بود و روزش ندیم
رعیت چه نزلت نهادند دوش؟
که ما را نه چشم آرمید و نه گوش
شهنشه نیارست کردن حدیث
که بر وی چه آمد ز خبث خبیث
هم آهسته سر برد پیش سرش
فرو گفت پنهان به گوش اندرش
کسم پای مرغی نیاورد پیش
ولی دست خر رفت از اندازه بیش
بزرگان نشستند و خوان خواستند
بخوردند و مجلس بیاراستند
چو شور و طرب در نهاد آمدش
ز دهقان دوشینه یاد آمدش
بفرمود و جستند و بستند سخت
به خواری فکندند در پای تخت
سیه دل برآهخت شمشیر تیز
ندانست بیچاره راه گریز
سر ناامیدی برآورد و گفت
نشاید شب گور در خانه خفت
نه تنها منت گفتم ای شهریار
که برگشته بختی و بد روزگار
چرا خشم بر من گرفتی و بس؟
منت پیش گفتم، همه خلق پس
چو بیداد کردی توقع مدار
که نامت به نیکی رود در دیار
ور ایدون که دشوارت آمد سخن
دگر هر چه دشوارت آید مکن
تو را چاره از ظلم برگشتن است
نه بیچاره بیگنه کشتن است
مرا پنج روز دگر مانده گیر
دو روز دگر عیش خوش رانده گیر
نماند ستمکار بد روزگار
بماند بر او لعنت پایدار
تو را نیک پند است اگر بشنوی
وگر نشنوی خود پشیمان شوی
بدان کی ستوده شود پادشاه
که خلقش ستایند در بارگاه؟
چه سود آفرین بر سر انجمن
پس چرخه نفرین کنان پیرزن؟
همی گفت و شمشیر بالای سر
سپر کرده جان پیش تیر قدر
نبینی که چون کارد بر سر بود
قلم را زبانش روان تر بود
شه از مستی غفلت آمد به هوش
به گوشش فرو گفت فرخ سروش
کز این پیر دست عقوبت بدار
یکی کشته گیر از هزاران هزار
زمانی سر اندر گریبان بماند
پس آن گه به عفو آستین برفشاند
به دستان خود بند از او برگرفت
سرش را ببوسید و در بر گرفت
بزرگیش بخشید و فرماندهی
ز شاخ امیدش برآمد بهی
به گیتی حکایت شد این داستان
رود نیکبخت از پی راستان
بیاموزی از عاقلان حسن خوی
نه چندان که از غافل عیب جوی
ز دشمن شنو سیرت خود که دوست
هرآنچ از تو آید به چشمش نکوست
وبال است دادن به رنجور قند
که داروی تلخش بود سودمند
ترش روی بهتر کند سرزنش
که یاران خوش طبع شیرین منش
از این به نصیحت نگوید کست
اگر عاقلی یک اشارت بست
👤 #سعدی
📚 #بوستان
🔹 باب اول:در عدل و تدبیر و رای
join us | شهر کتاب
@bookcity5
▪️#مولانا - #مثنوی_معنوی
🔹 بخش 34 - منازعت امرا در ولی عهدی
یک امیری زان امیران پیش رفت
پیش آن قوم وفا اندیش رفت
گفت اینک نایب آن مرد من
نایب عیسی منم اندر زمن
اینک این طومار برهان منست
کین نیابت بعد ازو آن منست
آن امیر دیگر آمد از کمین
دعوی او در خلافت بد همین
از بغل او نیز طوماری نمود
تا برآمد هر دو را خشم جهود
آن امیران دگر یکیک قطار
برکشیده تیغهای آبدار
هر یکی را تیغ و طوماری به دست
درهم افتادند چون پیلان مست
صد هزاران مرد ترسا کشته شد
تا ز سرهای بریده پشته شد
خون روان شد همچو سیل از چپ و راست
کوه کوه اندر هوا زین گرد خاست
تخمهای فتنهها کو کشته بود
آفت سرهای ایشان گشته بود
جوزها بشکست و آن کان مغز داشت
بعد کشتن روح پاک نغز داشت
کشتن و مردن که بر نقش تنست
چون انار و سیب را بشکستنست
آنچ شیرینست او شد ناردانگ
وانک پوسیدهست نبود غیر بانگ
آنچ با معنیست خود پیدا شود
وانچ پوسیدهست او رسوا شود
رو بمعنی کوش ای صورتپرست
زانک معنی بر تن صورتپرست
همنشین اهل معنی باش تا
هم عطا یابی و هم باشی فتی
جان بیمعنی درین تن بیخلاف
هست همچون تیغ چوبین در غلاف
تا غلاف اندر بود باقیمتست
چون برون شد سوختن را آلتست
تیغ چوبین را مبر در کارزار
بنگر اول تا نگردد کار زار
گر بود چوبین برو دیگر طلب
ور بود الماس پیش آ با طرب
تیغ در زرادخانهٔ اولیاست
دیدن ایشان شما را کیمیاست
جمله دانایان همین گفته همین
هست دانا رحمة للعالمین
گر اناری میخری خندان بخر
تا دهد خنده ز دانهٔ او خبر
ای مبارک خندهاش کو از دهان
مینماید دل چو در از درج جان
نامبارک خندهٔ آن لاله بود
کز دهان او سیاهی دل نمود
نار خندان باغ را خندان کند
صحبت مردانت از مردان کند
گر تو سنگ صخره و مرمر شوی
چون به صاحب دل رسی گوهر شوی
مهر پاکان درمیان جان نشان
دل مده الا به مهر دلخوشان
کوی نومیدی مرو اومیدهاست
سوی تاریکی مرو خورشیدهاست
دل ترا در کوی اهل دل کشد
تن ترا در حبس آب و گل کشد
هین غذای دل بده از همدلی
رو بجو اقبال را از مقبلی
👤 #مولانا
📚 #مثنوی_معنوی
📖 دفتر اول - بخش 34
join us | شهر کتاب
@bookcity5
🔹 بخش 34 - منازعت امرا در ولی عهدی
یک امیری زان امیران پیش رفت
پیش آن قوم وفا اندیش رفت
گفت اینک نایب آن مرد من
نایب عیسی منم اندر زمن
اینک این طومار برهان منست
کین نیابت بعد ازو آن منست
آن امیر دیگر آمد از کمین
دعوی او در خلافت بد همین
از بغل او نیز طوماری نمود
تا برآمد هر دو را خشم جهود
آن امیران دگر یکیک قطار
برکشیده تیغهای آبدار
هر یکی را تیغ و طوماری به دست
درهم افتادند چون پیلان مست
صد هزاران مرد ترسا کشته شد
تا ز سرهای بریده پشته شد
خون روان شد همچو سیل از چپ و راست
کوه کوه اندر هوا زین گرد خاست
تخمهای فتنهها کو کشته بود
آفت سرهای ایشان گشته بود
جوزها بشکست و آن کان مغز داشت
بعد کشتن روح پاک نغز داشت
کشتن و مردن که بر نقش تنست
چون انار و سیب را بشکستنست
آنچ شیرینست او شد ناردانگ
وانک پوسیدهست نبود غیر بانگ
آنچ با معنیست خود پیدا شود
وانچ پوسیدهست او رسوا شود
رو بمعنی کوش ای صورتپرست
زانک معنی بر تن صورتپرست
همنشین اهل معنی باش تا
هم عطا یابی و هم باشی فتی
جان بیمعنی درین تن بیخلاف
هست همچون تیغ چوبین در غلاف
تا غلاف اندر بود باقیمتست
چون برون شد سوختن را آلتست
تیغ چوبین را مبر در کارزار
بنگر اول تا نگردد کار زار
گر بود چوبین برو دیگر طلب
ور بود الماس پیش آ با طرب
تیغ در زرادخانهٔ اولیاست
دیدن ایشان شما را کیمیاست
جمله دانایان همین گفته همین
هست دانا رحمة للعالمین
گر اناری میخری خندان بخر
تا دهد خنده ز دانهٔ او خبر
ای مبارک خندهاش کو از دهان
مینماید دل چو در از درج جان
نامبارک خندهٔ آن لاله بود
کز دهان او سیاهی دل نمود
نار خندان باغ را خندان کند
صحبت مردانت از مردان کند
گر تو سنگ صخره و مرمر شوی
چون به صاحب دل رسی گوهر شوی
مهر پاکان درمیان جان نشان
دل مده الا به مهر دلخوشان
کوی نومیدی مرو اومیدهاست
سوی تاریکی مرو خورشیدهاست
دل ترا در کوی اهل دل کشد
تن ترا در حبس آب و گل کشد
هین غذای دل بده از همدلی
رو بجو اقبال را از مقبلی
👤 #مولانا
📚 #مثنوی_معنوی
📖 دفتر اول - بخش 34
join us | شهر کتاب
@bookcity5