Telegram Web Link
🍃🌺🍃

#کلام_پروردگار

قُلْ إِنَّ رَبِّي يَبْسُطُ الرِّزْقَ لِمَنْ يَشاءُ وَ يَقْدِرُ وَ لكِنَّ أَكْثَرَ النَّاسِ لا يَعْلَمُونَ

بگو: مالک و صاحب‌اختیار من، برای هر کس که بخواهد، رزق و روزی را گشایش می‌دهد یا (آن را) تنگ می‌کند؛ ولی بیشتر مردم نمی‌دانند.

سبا-۳۶
@book_tips 🐞
🍃🌺🍃
#نغمه_های_سعدی


#باب_هشتم (در آداب صحبت)


دشمنی ضعیف که در طاعت آید و دوستی نماید مقصود وی جز آن نیست که دشمن قوی گردد و گفته اند بر دوستی دوستان اعتماد نیست تا به تملق دشمنان چه رسد و هر که دشمن کوچک را حقیر می‌دارد بدان ماند که آتش اندک را مهمل می‌گذارد.

امروز بکش چو می‌توان کشت
کاتش چو بلند شد جهان سوخت
مگذار که زه کند کمان را
دشمن که به تیر می‌توان دوخت



@book_tips 🐞
Forwarded from Daily English practice
"people change so fast, yesterday they cared, today they don't "


مردم خیلی سریع تغییر می کنند، دیروز اهمیت می دادند، امروز نه.



@dailyenglish2024
🌿🦋🌿🕊📚🕊🌿🦋🌿
           
              📌#یادآوری_مطالعه_گروهی   

  دهمین روز مطالعه
📕 #گرگ_بیابان
#هرمان_هسه
🔁  #قاسم_کبیری 


#تعداد_صفحات_کتاب :  ۳۳۸


سهم مطالعه هر روز : ۱۱صفحه
شروع: ۱۴۰۳/۰۶/۰۳
پایان: ۱۴۰۳/۰۷/۰۶

🗓 امروز دوازدهم شهریور ماه
🗒 صفحات  ۱۰۰ تا ۱۱۱



دانلود فایل pdf
🔻🔻🔻
https://www.tg-me.com/booktipsgroup

@book_tips 🐞📚

🕊🌿🦋🌿📚🌿🦋🌿🕊
🍃🌺🍃

#داستانک
#زندگی_نامه قسمت ۳۷

مدرسه‌ی تازه به خانه‌ی ما نزدیک‌تر بود. اما من از کوچه‌پس‌کوچه‌ها یا از کنارِ ریلِ راه‌آهن می‌رفتم تا راه طولانی‌تر شود. بیشترِ وقت‌ها دوستانم امیر و علی به خانه‌ی ما می‌آمدند و با هم از همین‌مسیرها می‌رفتیم.
یک‌بار، نمی‌دانم کدام‌دانش‌آموز در دفتر گزارش داده بود که ما کارهای خلاف می‌کنیم. آقای جمشیدی مرا خواست و گفت تا پدرم را به مدرسه بیاورم. پدرم مکه بود. چه خاکی باید به سرم می‌ریختم؟ دوستم امیر، دامادی به نام«میرزاآقا» داشت که مغازه‌دار بود. از او خواهش کردیم تا به مدرسه بیاید و نقشِ پدرم را بازی کند. میرزاآقا خیلی از من خوشش نمی‌آمد؛ اما پذیرفت و آمد.
در دفترِ مدرسه، آقای جمشیدی به او گفت:
ـ مراقب پسرتان باشید. حیف است کارهای خطرناک کند و حرف‌های ناجور بزند.
بو بردم که گویا منظورشان کارها و حرف‌های سیاسی است. دوست و همکلاسی به نام«ابوطالب کمیجانی» داشتم که گاهی با هم حرف‌های سیاسی می‌زدیم. او کله‌اش بوی قرمه‌سبزی می‌داد. پدرش هم در آتش‌سوزی مکه جان باخته بود. میرزاآقا یک سیلی محکم به من زد و گفت:
ـ بچه! آخر من چقدر به تو بگویم مراقب کارها و حرف‌هایت باش!
فکر کنم دِقِّ دلی‌اش را سرِ من خالی کرد. آقای جمشیدی که مردِ باشخصیت و متینی بود، به او گفت:
ـ نه، نزنیدش. فقط مواظبش باشید.
از مدرسه که بیرون آمدیم به میرزاآقا گفتم:
ـ چرا مرا محکم زدی؟
گفت:
ـ خواستم همه‌چیز طبیعی باشه و شک نکنند.

گذشت. دوماه بعد، دانش‌آموزی لوس و بی‌مزه به نام«شهریار» به دفتر رفت و گفت:
ـ عزتی به من حرف‌های زشت می‌زند و انگولک می‌کند.
دوباره از من خواستند که پدرم را به مدرسه بیاورم. این‌بار پدرم از مکه آمده بود. او را بردم. معاونِ مدرسه، آقای یگانه گوشم را گرفت و گفت:
ـ چندتا پدر داری؟ کدامشان واقعی است؟
گفتم:
ـ آقا این‌یکی واقعی است.
چقدر خندیدیم! آقای یگانه از من دفاع کرد و به خیر گذشت.
آقای یگانه، هوای مرا داشت. یک‌روز که تغذیه‌ی رایگان می‌دادند، لیمو و پرتغال بود. آقای یگانه احساس کرد من سرماخوردگی دارم. به من دوتا لیمو و پرتغال داد و گفت:
ـ خودت را تقویت کن زود خوب بشی.
سال‌ها بعد در خیابانِ صدوق(زنبیل‌آباد)میدانِ میرقیصری، با آقای یگانه همسایه شدیم. در یکی از شب‌های بهار سال1388که همه‌جا شلوغ بود و«خاتمی‌بازی» رواج داشت، با هم بودیم و از خاطره‌های قدیم گفتیم. چندماه بعد، ماشین به آقای یگانه زد و جانِ سالم از تصادف بیرون نبرد.
در مدرسه25شهریور، دبیرانِ عجیب و غریبی داشتیم. یکی بود که دانش اجتماعی درس می‌داد و همیشه خواب بود. دبیرِ زبانِ انگلیسی، یزدی بود که با دبیرِ علوم که شیرازی بود با هم دوست و همخانه بودند. در قم، دانشجوی حقوقِ مدرسه‌ی عالی قضایی بودند. یک دفتر دار هم داشتیم که خیلی لوکس و لوس بود و از تهران می‌آمد. یک‌روز با من لج کرد و سیلی به گوشم زد. تهدیدش کردیم. دوهفته بعد که او را در خیابان دیدیم داشت از ترس خودش را خیس می‌کرد. به ما نزدیک شد و سلام داد و گفت:
ـ من یک‌خانه‌ی دربست دارم. اگر خواستید با دوست‌دخترهایتان تنها باشید، روی من حساب کنید.
با شوخی گفتم:
ـ دوست داریم با خودت تنها باشیم!
اما هرچه بود، آشتی کردیم.
مبصرِ کلاسِ ما، درشت و نیرومند اما مهربان بود. دانش‌آموزِ شروری هم بود که دندان‌هایش مانند دندان گراز بود و او را گراز صدا می‌کردند. یک‌روز سرِ کلاسِ زبان، گراز، شیطنت کرد.  دبیرِ زبان، او را در مقابل تخته سیاه ایستاند تا تنبیهش کند. به مبصر گفت:
ـ برو یک چوبِ خوب بیار!
مبصر چیزی نیافته بود؛ چوبی را که در یکی از دستشویی‌ها بود و با آن، سوراخِ چاله‌ی توالت را باز می‌کردند برداشت و آورد. دبیر چوب را که دید، که یک‌سرِ آن به مدفوعِ خشک آغشته بود، لبخندی اهریمنی زد. گراز هم نیشش را باز کرد و خندید. موقعِ خندیدن، چشمش را می‌بست. دبیر، چوب را به دهانش فرو کرد. کلاس از خنده منفجر شد. دبیر خواست مبصر را هم به تیرکِ سقف بیاویزد و دار بزند که زنگ خورد.

ادامه دارد...

#دکتر_احمد_عزتی‌پرور
#حافظ‌شناس_و_مدرس_دانشگاه

@book_tips 🐞
🍃🌺🍃

از کوته نظران چنان بگریزید
که گویی از "طاعون" گریخته اید!
چرا که آنان با دیدگاههای محدودشان
همواره انگیزه های شما را سرکوب میکنند.

#دنیس_ویتلی
@book_tips 🐞
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
🍃🌺🍃

سوره النور آیه ۱۶

إِذْ تَلَقَّوْنَهُ بِأَلْسِنَتِكُمْ وَ تَقُولُونَ بِأَفْواهِكُمْ ما لَيْسَ لَكُمْ بِهِ عِلْمٌ وَ تَحْسَبُونَهُ هَيِّناً وَ هُوَ عِنْدَ اللَّـهِ عَظِيمٌ

در آن زمان که آن (سخن) را (بدون توجه،) زبان به زبان می‌گرفتید و سخنی را که هیچ اطلاعی درباره‌اش نداشتید، (بدون فکر) با دهان‌هایتان می‌گفتید و آن را (سخنی) ساده می‌پنداشتید؛ در حالی ‌که آن نزد خدا بزرگ بود.

#کلام_پروردگار

@book_tips 🐞
🍃🌺🍃
#نغمه_های_سعدی

#باب_هشتم (در آداب صحبت)



سخن ميان دو دشمن چنان گوی كه گر دوست گردند شرم زده نشوی

ميان دوكس جنگ چون آتش است
سخن چين بدبخت هيزم كش است
كنند اين و آن خوش دگرباره دل
وی اندر ميان كوربخت و خجل
ميان دو تن آتش افروختن
نه عقل است و خود در ميان سوختن

@book_tips🐞
🍃🌺🍃
#داستانک
#زندگی_نامه قسمت ۳۸

در سال1353برادرم جعفر ازدواج کرد. دقیقاً در بیست و هشتم آذرماه، عقد و عروسی با هم بود. طبقِ معمول، جشن در خانه‌ی خودمان و همسایه‌های چپ و راست برگزار شد. چون خانواده‌ی عروس از شاهسون‌ها بود، ساز و دهل هم مجلس را گرم کرد.
کلاس دوم راهنمایی را تمام کرده بودم. تمام تابستان را به قالی‌بافی رفتم تا برای سال‌تحصیلی آینده پول داشته باشم. هرگز از پدرم برای تحصیل و لباس و خرجِ مدرسه پول نگرفتم.
مِهر رسید و به کلاس سوم راهنمایی رفتم. هفته‌ی نخست، یک‌روز در زنگِ ادبیاتِ فارسی، دبیری خوش‌پوش و متین واردِ کلاس شد و اسمش را روی تخته‌سیاه نوشت:
محمد خیرآبادی.
بعدها فهمیدم اسمِ راستینش«بلوط» و «محمد» اسمِ مستعارش بود. خیلی زود با هم دوست و صمیمی شدیم. پیشنهاد کرد به نوبت در خانه‌های چند دانش‌آموزِ قابل اعتماد، کلاسِ آموزش قرآن بگذارد. البته کلاس، بهانه بود و منظورش تلقینِ مباحثِ دینی و آموزه‌های انقلابی به ما بود. من قرآن را خوب بلد بودم. در این‌نشست‌ها با صمد بهرنگی و دکترشریعتی آشنا شدیم.
برای زمانی کوتاه، دنبالِ مباحثِ دینی رفتم. انقلابی شدم. همین انقلابی شدن باعث شد که زیانِ بزرگی کردم و در هیاهوی زمان انقلاب، گوشِ چپم را از دست دادم. گوش راست هم که قبلا با جراحی از درون تهی شده بود. من ماندم و سی‌درصد شنوایی. در وقتِ خودش به این‌ماجرا خواهم پرداخت.
گاهی آقای خیرآبادی اسم«حزبِ توده» را نیز می‌آورد. سرانجام نفهمیدم آیا اسلام‌نمایی‌اش روکشی برای توده‌ای بودن بود یا نه؟ زمان انقلاب، یک‌بار در تهران به خانه‌اش رفتم و او نشریات و کتاب‌های زیادی از«حزبِ توده» نشانم داد.
باری، او از من خواست برای قیامِ امام‌حسین، انشایی بنویسم که ببیند چقدر آموزش دیده‌ام. نوشتم و سرِ صف خواندم. آقای خیرآبادی، این‌انشا را نگاه‌داشته بود و بعدها پس از مرگش، همسرش به همراه نامه‌هایی که برای هم نوشته بودیم به من داد. اکنون، به یادگار، آن را دارم. انشا این بود:

کوتاه درباره‌ی امام حسین(ع)رهبرسوم شیعیان
شهر درلجنزارِ دروغ و نیرنگ فرومی‌رفت. مردی و مردانگی، جوانمردی و آزادگی معنی خود را از دست می‌داد. مردم به همدیگر خیانت ‏می‌کردند؛ زیرا حاکمِ وقت خیانتکار بود. جنایت و فساد، برای خلق، امری عادی شده‌بود. خلیفه‌ی مسلمین، شراب می‌نوشید و درهنگامِ نماز، ‏پاک نبود و مدام سگی درآغوش داشت. این خلیفه، به احقاقِ حق توجهی نداشت و با قدرتِ پول و شکنجه، ازمردمِ سیاه‌بخت بیعت ‏می‌گرفت.‏
کم‌کم، می‌رفت که اسلام به طورِ مطلق فراموش و خیانت و جنایت، جایگزینِ پاکی و صداقت شود. دراین هنگام بود که رادمردی ‏به‌پا خاست. آزادمردی که تاریخ تاکنون نظیرِ وی را ندیده و نخواهد دید. این‌مرد، حسین(ع)بود. یکی از فرزندانِ شجاع علی‌بن‌ابیطالب(ع).‏
خورشیدِ تابناک و فروزان، خود را به وسطِ آسمان می‌کشید. از آسمان گویی آتش می‌بارید. گهگاه صدای ناله‌ای بلند می‌شد. ناله‌ای که تا ‏اعماقِ قلبِ انسان رسوخ می‌کرد و جگر را آتش می‌زد. این ناله از حلقومِ خشکِ امام حسین(ع) بیرون می‌آمد که قرآن قرائت می‌نمود.‏
حسین(ع) نگاهی به اطرافِ خود افکند. شاید با نگاهِ شفافش به دنبالِ یاوری می‌گشت. ولی لحظه‌ای بعد، قطراتِ اشک، همچون ‏مرواریدهای غلتان از گونه‌ی خون‌آلودش به پایین غلتیدند؛ زیرا جسدِ برادرش یکسو و جسدِ فرزندِ زیبا و دلیرش در سویی دیگر افتاده‌بود و ‏بدن‌های بی‌جانِ دوستانِ صمیمی و خویشانش، دلش را آزرد. به زحمت خود را بلندنمود و رو به سپاهِ یزید کرد و چنین گفت:‏
‏-‌ ای مردم! اگر دین ندارید، لااقل آزادمرد باشید!‏
راستی لحظه‌ای بیندیشید! شاید پی به روحانیت و شکیباییِ عظیمِ حسین(ع)ببرید. حتی در هنگامِ مرگ هم درسِ آزادگی و جوانمردی ‏می‌آموزد، آن‌هم به قاتلانِ خود. شاید بدانید که آن رذلان و ناپاکان چگونه به حسین پاسخ دادند. آری! با خنجرِ برهنه. و بدین‌سان، ‏پاک‌ترین انسان روی زمین را به قتل رساندند. مردی که به پا خاسته و قیام کرده‌بود تا فساد و تجاوز را ازبین بَرَد و حق و حقیقت را ‏جایگزینِ آن سازد.‏
زندگی حسین، سرمشقی بس گران‌بها برای هرفردی می‌باشد، هرفردی که آرزوی سعادت در سر دارد.‏

ادامه دارد...

#دکتر_احمد_عزتی‌پرور
#حافظ‌شناس
@book_tips 🐞
جمله "بودن یا نبودن، مسئله این است" در کدام نمایشنامه شکسپیر آماده است؟
Anonymous Quiz
9%
شاه لیر
10%
مکبث
21%
رومئو و ژولیت
61%
هملت
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
🍃🌺🍃

سوره الاحقاف آیه ۸

أَمْ يَقُولُونَ افْتَراهُ قُلْ إِنِ افْتَرَيْتُهُ فَلا تَمْلِكُونَ لِي مِنَ اللَّـهِ شَيْئاً هُوَ أَعْلَمُ بِما تُفِيضُونَ فِيهِ كَفى‏ بِهِ شَهِيداً بَيْنِي وَ بَيْنَكُمْ وَ هُوَ الْغَفُورُ الرَّحِيمُ

آیا می‌گویند: «قرآن را از خود بافته است.»؟ بگو: اگر من آن را از خودم ساخته باشم، (بی‌شک خداوند مرا عذاب می‌کند و) شما نمی‌توانید در مقابل خدا برای من کاری کنید. او از سخنانی که (به مسخره) در مورد قرآن طرح می‌کنید، آگاه‌تر است. همین که او بین من و شما گواه است، کافی ست، و اوست که بسیار آمرزنده و مهربان است.
#کلام_پروردگار

@book_tips 🐞
🍃🌺🍃
#نغمه_های_سعدی


#باب_هشتم (در آداب صحبت)


چون در امضای کاری متردّد باشی آن طرف اختيار کن که بی‌آزارتر برآيد.

با مردمِ سهل‌خوی دشخوار مگوی
با آنکه درِ صلح زند جنگ مجوی


تا کار به زر بر می‌آید جان در خطر افکندن نشاید.

چو دست از همه حیلتی درگسست
حلال است بردن به شمشیر دست



@book_tips 🐞
🍃🌺🍃

همهٔ انسان‌ها نقصی مشابه دارند: برای زندگی انتظار می‌کشند، چرا که جسارت تک‌تک لحظه‌ها را ندارند.
چرا اشتیاق کافی صَرف هر لحظه نکنیم تا ابدیّتی از آن بسازیم؟ همهٔ ما فقط زمانی یاد می‌گیریم زندگی کنیم که دیگر چشم‌انتظار چیزی نیستیم، چرا که نه در اکنونِ زنده، بلکه در آینده‌ای دور و مبهم زندگی می‌کنیم.
نباید برای چیزی جز ندای بی‌واسطهٔ لحظه انتظار کشید. باید بدون آگاهی از زمان منتظر بمانیم.

بدون "اکنون" رستگاری‌ای در کار نیست.


#بر_قله_های_ناامیدی
#امیل_چوران
@book_tips 🐞
🌿🦋🌿🕊📚🕊🌿🦋🌿
           
              📌#یادآوری_مطالعه_گروهی   

  دوازدهمین روز مطالعه
📕 #گرگ_بیابان
#هرمان_هسه
🔁  #قاسم_کبیری 


#تعداد_صفحات_کتاب :  ۳۳۸


سهم مطالعه هر روز : ۱۱صفحه
شروع: ۱۴۰۳/۰۶/۰۳
پایان: ۱۴۰۳/۰۷/۰۶

🗓 امروز چهاردهم شهریور ماه
🗒 صفحات  ۱۱۲ تا ۱۲۳



دانلود فایل pdf
🔻🔻🔻
https://www.tg-me.com/booktipsgroup

@book_tips 🐞📚

🕊🌿🦋🌿📚🌿🦋🌿🕊
🍃🌺🍃

#داستانک
#زندگی_نامه قسمت ۳۹

در پایانِ انشایم، جمله‌هایی از خودم نوشته بودم و به امام‌حسین نسبت داده بودم:
هرگز دروغ مگو و آنچه را برخود نمی‌پسندی، بر دیگران نپسند.
مردم را میازار و کسی را از خود آزرده مساز!
راستی و صداقتِ خویش را ‏به اندک‌بهایی نفروش و به خاطر لحظه‌ای‌کوتاه برای لذت بردن، گناهی بزرگ مرتکب نشو!
همواره آزاده باش. نه ظلم کن و نه ظلم را قبول ‏کن!
به بزرگ‌تر خود احترام بگذار و سخن کسی را قطع نکن.
به موقع، خشمِ خود را فرو ببر و خدایت را ستایش کن.
درماندگان را حامی ‏شو و به تهیدستان بخشش نما.
با نفسِ خود به ستیز باش و جهاد کن که بزرگ‌ترین جهاد، جنگ با شهوت و نفس می‌باشد.
غرور و تکبر را ‏ازخود دورکن و اخلاقِ نیکو داشته باش.‏

درجهان نیکی نما، مردانگی را پیشه کن!
کارِ بَد را لحظه‌ای درباره‌اش اندیشه کن!‏

پادشاهِ جسم و روح و پیکرت همواره باش!
چون گیاهی در زمینِ حق‌گزاری ریشه کن!

شعرِ یک پسرِ سیزده‌ساله، از این بهتر نمی‌شد. من عقاید آن روزهایم را درقالبِ آن درس‌ها ریخته بودم. البته اکنون نیز به آن‌ها باوردارم. نشانی است از خط سیرِ فکری من که گویا چندان دگرگون نشده است. فقط دیگر از شاه، بدگویی نمی‌کنم.
چندی گذشت. گویا یکی به دفتر مدرسه، نامه نوشته بود و گفته بود:احمدعزتی پرور سیاسی است و از شاه بدگویی می‌کند. یک‌روز آقای جمشیدی، مدیر مدرسه، مرا خواست و با مهربانی بسیار به من هشدار داد و نصیحتم کرد که بیشتر مراقب باشم. یادش بخیر! ادب و رفتار انسانی این مرد را هرگز فراموش نخواهم کرد.

از وقتی یادم می‌آید، عاشق بودم. اگر روزی درباره‌ی عشق‌هایم بنویسم، کتابی طولانی خواهد شد. گویی خاکِ وجودِ مرا با عشق سِرشتند. هم عشق زمینی برایم گرامی بود و هم عشق آسمانی. باید کشف می‌کردم که ما برای عشق‌ورزی به جهان آمده‌ایم. هستی، به خودیِ خود، معنایی ندارد. ماییم که باید برای آن، معنایی بیابیم یا بیافرینیم.
مِهرورزی‌های شتابناک و زودگذرِ نوجوانیِ من، تمرین‌هایی برای آفریدنِ معنای عشق بود. با کتاب و مطالعه، مفهومِ عشق را نیافتم، با تجربه‌های شخصی به درکِ مفهومِ متعالیِ عشق رسیدم. برای همین است که همواره به دیگران سفارش می‌کنم: عشق بورزید! دوست داشته باشید! عشق، برترین و بهترین ساخته‌ی نهادِ بشری است. نهادِ نیکِ آدمیان، با سنجه و معیارِ عشق، شناخته و ارزیابی می‌شود. جان‌ها فدای مردمِ نیکو نهاد باد!
معنای زندگی نیز چنین است. در خارج از ذهن، چه در زمین و چه در آسمان، معنایی وجود ندارد؛ معنایی که برای زندگی اثبات می‌کنیم، ساخته‌ی ذهن ماست. معنای دلپذیر برای زندگی، در آفریدن است؛ از آهنگی زیبا یا شعری خوشایند یا هر اثر هنری دلخواه دیگر گرفته تا کشف رازی علمی یا اختراعِ یک وسیله.
ذهن زیبا، معنای زیبا می‌آفریند. باید آفریننده باشیم و معنایی زیبا و زیبنده و همگانی برای زندگی بسازیم. کدام‌ساخته‌ی انسانی، دلرباتر و خشنودکننده‌تر از عشق است؟
کلاس سوم راهنمایی بودم که عاشق دختری شدم. یادم هست زمستان پُر از برفِ آن‌سال، ساعت‌ها روبروی پنجره‌ی خانه‌شان می‌ایستادم تا شاید دریچه را بگشاید و خود را به من بنماید. او نیز این را می‌دانست. هربار که پنجره باز می‌شد، جامه‌ای دیگرگون به تن داشت. جلوه‌گری می‌کرد. رُخسار می‌نمود و پرهیز می‌کرد. دیدگانم از شرابِ دیدار، سرشار می‌شد. من«هیچ» بودم. من«نگاه» بودم. سوره‌ی«تماشا» وردِ چشمانم بود. همه‌ی جانم، چون جامی، جویای جرعه‌های تجلّیِ او بود.
سالیانِ درازی بعد، یک‌روز دخترم از من خواست تا او را نزد همکلاسی‌اش ببرم. بُردم. در زدم. در باز شد. بر جای خود میخ‌کوب شدم. او بود. اونیز چون افسون‌شده‌ها، خیره ماند. دخترش آمد و با دخترم گرم صحبت شدند. تازه هردو به خویش آمدیم. باورمان نمی‌شد چرخِ بازیگر، روزی برای ما بیاورد که او در باز کند و من از نزدیکِ نزدیک ببینمش. گفتم:
ـ آخرش در را باز کردی.
لحظه‌ای چند، با خاکسترِ خاطره‌ها گرم شدیم و سپس بِدرود. دیگر دیداری در کار نبود و نبایستی هم می‌بود. نخواستیم هیچ‌آلایشی، آرایشِ گذشته را به هم بزند. همین زیباست.
ادامه دارد...
#دکتر_احمد_عزتی‌پرور
#حافظ‌شناس_و_مدرس_دانشگاه

@book_tips 🐞
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
🍃🌺🍃
سوره نمل آیه ۶۲

أَمَّنْ يُجِيبُ الْمُضْطَرَّ إِذا دَعاهُ وَ يَكْشِفُ السُّوءَ وَ يَجْعَلُكُمْ خُلَفاءَ الْأَرْضِ أَ إِلهٌ مَعَ اللَّـهِ قَلِيلاً ما تَذَكَّرُونَ

آیا (معبودهای آنان بهترند، یا) آن که (دعای) شخص درمانده راـ در هنگامی که او را بخواندـ اجابت می‌کند و بدی‌ها و مشکلات را برطرف می‌کند و شما را جانشینانِ (خود در روی) زمین قرار می‌دهد. آیا همراه «الله»، خدایی وجود دارد؟ اندکی (از شما) پند می‌گیرید.

#کلام_پروردگار

@book_tips 🐞
🍃🌺🍃
#نغمه_های_سعدی

#باب_هشتم (در آداب صحبت)



بر عجزِ دشمن رحمت مکن که اگر قادر شود بر تو نبخشايد.

دشمن چو بينی ناتوان لاف از بُروتِ خود مزن
مغزيست در هر استخوان مرديست در هر پيرهن



@book_tips 🐞
2024/09/22 13:37:03
Back to Top
HTML Embed Code: