Telegram Web Link
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
حکایت به قلم "سعــــدی"


🍃🌺🍃
#نغمه_های_سعدی

#باب_هشتم (در آداب صحبت)



به دوستی پادشاهان اعتماد نتوان كرد و بر آواز خوش كودكان كه آن به خيالی مبدل شود و اين به خوابی متغير گردد. 

معشوق هزار دوست را دل ندهی
ور می دهی آن دل به جدایی بنهی



@book_tips 🐞
Forwarded from Daily English practice
"One crazy loyal friend is better than a thousand fake friends."


یک دوست وفادار دیوانه، از هزار دوست فیک بهتره.



@dailyenglish2024
🌿🦋🌿🕊📚🕊🌿🦋🌿
           
              📌#یادآوری_مطالعه_گروهی   

  ششمین روز مطالعه
📕 #گرگ_بیابان
#هرمان_هسه
🔁  #قاسم_کبیری 


#تعداد_صفحات_کتاب :  ۳۳۸


سهم مطالعه هر روز : ۱۱صفحه
شروع: ۱۴۰۳/۰۶/۰۳
پایان: ۱۴۰۳/۰۷/۰۶

🗓 امروز هشتم شهریور ماه
🗒 صفحات  ۶۴ تا ۷۵



دانلود فایل pdf
🔻🔻🔻
https://www.tg-me.com/booktipsgroup

@book_tips 🐞📚

🕊🌿🦋🌿📚🌿🦋🌿🕊
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
🍃🌺🍃


سوره الانفال آیه 9 :

إِذْ تَسْتَغِيثُونَ رَبَّكُمْ فَاسْتَجَابَ لَكُمْ أَنِّي مُمِدُّكُمْ بِأَلْفٍ مِنَ الْمَلَائِكَةِ مُرْدِفِينَ

ترجمه :

(به خاطر بیاورید) زمانیکه از پروردگارتان کمک می‌خواستید؛ و او خواسته شما را پذیرفت (و گفت): من شما را با یکهزار از فرشتگان، که پشت سر هم فرود می‌آیند، یاری می‌کنم.

#کلام_پروردگار

@book_tips 🐞
🍃🌺🍃
#نغمه_های_سعدی


#باب_هشتم (در آداب صحبت)

هر آن سری كه داری با دوست در ميان منه چه دانی كه وقتی دشمن گردد و هر گزندی كه توانی به دشمن مرسان كه باشد كه وقتی دوست شود.

به دوست گر چه عزیز است راز دل مگشا
که دوست نیز بگوید به دوستان عزیز


@book_tips 🐞
🍃🌺🍃

هر کهنه نو می‌شود، هر زردی سبز می‌شود و هر سردی به گرمی می‌گراید، دیالکتیک طبیعت درس‌آموز است تا افکار و اندیشه‌های کهنه را دور ریخته و نویدبخش "تغییر" شویم.

مقاومت و عزم تغییر در روزگاری که ما را به تسلیم و تن دادن فرا می‌خواند پیام بهار طبیعت است.
انقلابیِ واقعی کسی است که علیه خودش انقلاب کند.

#لودویگ_ویتگنشتاین

@book_tips 🐞
🍃🌺🍃
#داستانک
#زندگی_نامه قسمت ۳۴

در کلاس اول راهنمایی، دبیرِ ما آقای«مهدیزاده» بود که گویا اوایل استخدامش بود. سخنش رنگ و بوی مذهبی داشت. یادم هست در نخستین جلسه، شعری از«رهی مُعیّری» خواند؛ چنان خوشم آمد که با همان یک‌بار شنیدن، آن را حفظ کردم. غزلِ رهی، این بود:

اشکم، ولی به پای عزیزان چکیده‌ام؛
خارم، ولی به سایه‌ی گُل آرمیده‌ام.

با یاد رنگ و بوی تو، ای نو بهار عشق!
همچون بنفشه، سر به گریبان کشیده‌ام.

چون خاک در هوای تو، از پا فتاده‌ام؛
چون اشک در قفای تو، با سر دویده‌ام.

من جلوه‌ی شَباب، ندیدم به عمرِ خویش،
از دیگران حدیثِ جوانی شنیده‌ام.

از جام عافیت، میِ نابی نخورده‌ام؛
وز شاخ آرزو، گُل عیشیِ نچیده‌ام.

موی سپید را فلکم رایگان نداد،
این رشته را به نقدِ جوانی خریده‌ام.

ای سرو پای بسته! به آزادگی مناز!
آزاده من، که از همه‌عالَم بُریده‌ام.

گر می‌گریزم از نظر مردمان، رهی!
عیبم مکن که آهوی مردم‌ندیده‌ام.

با آقای مهدیزاده خیلی زود دوست و صمیمی شدم. شاگرد برترِ کلاسش بودم. یک‌روز اوایل زمستان بود. توی کلاس نشسته‌بودم و برای یکی از دوستانم که از من خواسته‌بود نامه‌ای عاشقانه برای دوستِ دخترش بنویسم، چیزی می‌نوشتم. باید بگویم برخی همکلاس‌های من، چندسال از من بزرگ‌تر بودند؛ چون دوسه‌سالی رفوزه شده‌بودند. آقای مهدی‌زاده جلو آمد و گفت:
ـ چه می‌نویسی؟
دفتر را بستم. آن را از من گرفت و باز کرد و خواند. نامه‌ای عاشقانه بود. سیلی محکمی به صورتم زد. از او انتظارِ چنین رفتاری نداشتم. رنجیده و گریان، نگاهش کردم. با خشونت، از کلاس بیرونم انداخت تا به دفتر بروم. زنگ خورد. دبیر به دفتر آمد. نامه را برای دیگر دبیران خواند. مرا به دفتر مدرسه خواستند واز من پرسیدند:
ـ نامه را برای کی نوشتی؟
گفتم:
ـ همین‌طوری برای تفریح نوشتم.
ـ ناظم‌هابا شلنگ کتکم زدند و من همچنان ساکت مانده‌بودم. سرانجام، درمقابلِ شلاق‌ها طاقت نیاوردم و گفتم:
ـ نامه برای نامزدم است!
خندیدند و با تعجب گفتند:
ـ مگر تو به این کوچکی، نامزدهم داری؟
گفتم:
ـ این‌طوری کرده‌اند که بعداً بزرگ شدیم، مالِ هم باشیم.
گفتند:
ـ اسم نامزدت چیست؟
حالا بیا و اسم پیداکن! ناگهان یادِ دختری ساده به نامِ سکینه افتادم که با خواهرم دوست بود. گفتم:
ـ اسم نامزدم سکینه است!
جالب شد که بعدها اسم همسرم در شناسنامه«سکینه» از کار درآمد، گرچه از کودکی«کاسی» صدایش می‌کردند.
گفتند:
ـ فردا با پدرت بیا!
شب به پدرم گفتم:
ـ مدرسه شما را خواسته است.
گفت:
ـ باز چه غلطی کردی؟
گفتم:
ـ کاری نکردم. می‌خواهند بدانند درس می‌خوانم یا نه؟
پدرم به مدرسه آمده بود. شیفتِ عصر بودیم. می‌دانستم باید کتکی جانانه از پدرم بخورم. از مدرسه یک‌راست به سینما رفتم. فیلم«دَه فرمان» را نمایش می‌داد که سه ساعت بود. وسط‌های فیلم بود دیدم پدرم با قبای آخوندی در ردیفِ صندلی‌ها حرکت می‌کند و اسمِ مرا داد می‌زند. از تعجب داشتم شاخ درمی‌آوردم. پدرم کجا و سینما کجا؟ چطور به درون آمده بود؟ وقتی به ردیفِ صندلی من رسید، در حالی که به پرده‌ی سینما نگاه می‌کرد، از کنارم رد شد و مرا ندید. فیلم را نیمه‌ندیده، رها کردم و فوری بیرون رفتم و خودم را به خانه رساندم و زیرِ کرسی خزیدم و خوابیدم.
با لگدهای پدرم از خواب پریدم. مادرم پیش دوید و مرا در آغوش گرفت و نگذاشت بیشتر کتک بخورم. به خیر گذشت. شب که زیرکرسی دراز کشیده بودم، شنیدم پدرم به مادر می‌گفت:
ـ کرّه‌خر زن می‌خواد! کف کرده!
بعدها پدرم گفت به بلیت‌پاره‌کنِ دمِ درِ سینما گفته پسرم این‌جاست و نمی‌خواهم گمراه شود. او نیز به پدرم گفته: برو پسرت را پیدا کن و از گمراهی نجاتش بده. اما گویا این من بودم که پدرم را گمراه کرده‌ و او را به سینما کشانده بودم!
فردا، از تهران برایمان مهمان آمد. از دوستانِ پدرم بودند. دختری بیست ساله همراهشان بود که مینی‌ژوپ(دامنِ کوتاه) پوشیده بودو پاهایش پیدا بود. مهمان‌ها باعث شدند که موضوعِ من فراموش شود. شب، چراغ‌قوّه‌ی کوچکم را موقع خواب با خودم نگه‌داشتم. دختر که زیر کرسی آمد، من زیر لحاف رفتم و خودم را به خواب زدم. چراغ‌قوّه را روشن کردم و به سیاحتِ تَن پرداختم. زیرکرسی، شبی بود که با رنگِ روشنِ پوستِ پای دختر، همچون روز، روشن شده بود.
ادامه دارد...
#دکتر_احمد_عزتی‌پرور
#حافظ‌شناس_و_مدرس_دانشگاه

@book_tips 🐞
🌿🦋🌿🕊📚🕊🌿🦋🌿
           
              📌#یادآوری_مطالعه_گروهی   

  هفتمین روز مطالعه
📕 #گرگ_بیابان
#هرمان_هسه
🔁  #قاسم_کبیری 


#تعداد_صفحات_کتاب :  ۳۳۸


سهم مطالعه هر روز : ۱۱صفحه
شروع: ۱۴۰۳/۰۶/۰۳
پایان: ۱۴۰۳/۰۷/۰۶

🗓 امروز نهم شهریور ماه
🗒 صفحات  ۷۶ تا ۸۷



دانلود فایل pdf
🔻🔻🔻
https://www.tg-me.com/booktipsgroup

@book_tips 🐞📚

🕊🌿🦋🌿📚🌿🦋🌿🕊
🍃🌺🍃

#زندگی_نامه قسمت ۳۵

دوست دارم از درشکه بگویم که تنها وسیله‌ی نقلیه‌‌ی ما بود تا اتوبوسِ دماغه‌دار«آقافتح‌الله» پیداش شد. برای روشن کردنِ موتور، باید«هِندل» می‌زد. اَهرم را از دماغه‌ی جلو اتوبوس وارد می‌کرد و چندبار می‌چرخاند. دوست داشتیم به هندل‌زدن آقافتح‌الله را ببینیم. کمی بعد اتوبوسِ آبی‌رنگِ شرکت واحد آمد که بلیتش دوریال بود. تمیزی و تازگی اتوبوس، ماشینِ قدیمی آقافتح‌الله را از کار بیکار کرد.
درشکه، واژه‌ای روسی بود و در زمان قاجار، از روسیه به ایران آورده و رایج کرده بودند. توی اتاقک می‌نشستیم و درشکه‌چی، در زمستان، سقفِ تاشویِ آن را جلو می‌آورد تا سرما خیلی به درون نفوذ نکند. لذتِ ما وقتی بود که از پشت به میله‌اش می‌چسبیدیم و سوار می‌شدیم و ناگهان شلاقِ درشکه‌چی به سر و رویمان می‌خورد و پایین می‌پریدیم و کیف می‌کردیم.
پدر بزرگ «فاطمه‌خانم» همسایه‌ی ما، درشکه داشت. گاهی می‌آمد و درشکه را در کوچه می‌گذاشت، سوار می‌شدیم و با یال اسب بازی می‌کردیم.
از این‌همسایه، خاطره‌ی دیگری هم دارم. مردِ خانه، راننده‌ی اتوبوس بود و کفتربازی هم می‌کرد و عشقباز بود. روی بام سه‌چهارتا «کجه» داشت که از کبوتر پُر بودند. وقتی کبوترها را هوا می‌کرد و با نیِ بلندش آن‌ها را از کفِ بام به آسمان می‌فرستاد، واقعاً دیدنی بودند.
یک‌شب دزد آمد و همه‌ی کبوترهایش را برد. من فهمیدم کارِ پسرِ همسایه‌ی دیوار به دیوارِ ما«نصرت» و دوستانش بود. سه تاخواهر داشت. غیرتی شده بود. خواهرِ کوچکش «بیتیلی»(بتول) همبازی من بود.
خاطره‌ی دیگری از خانه‌ی مردِ کفترباز دارم: خانمِ خانه، ماهی، دوماهی یک‌بار، مجلسِ زنانه داشت. می‌خواندند و می‌رقصیدند. من بعدها مشابه این مجلس‌ها را در فیلمِ موزیکال «مورچه داره» دیدم. روی بام همسایه می‌رفتم و از نورگیرِ حیاط‌خلوت، تماشا می‌کردم.
مردِ ساده‌لوحی به اسم«علی‌رضا» بود که زمستان‌ها با برف پارو کردن و بهار و تابستان با آبِ حوض کشیدن، روزگار می‌گذراند. علیرضا محبوبِ زن‌ها بود. همیشه لبخند می‌زد و موقع حرف زدن هم زبانش می‌گرفت. اما محبوب بود. در مجلس‌های زنانه‌ی همسایه، حضور داشت. زن‌ها قهقهه می‌زدند و ریسه می‌رفتند. انگار کعبه‌ی آمالشان بود.
یکی از بازی‌های بسیار هیجان‌انگیزِ ما، کاغذباد هوا کردن بود. تهرانی‌ها به«کاغذباد» بادبادک می‌گفتند.  برگه‌ی روغنیِ بزرگی به ابعادِ پنجاه درشصت می‌گرفتیم و پنج چوبِ نی، که دوتا عمود به صورتِ ضربدری و سه تا هم در بالا، میانه و پایینِ کاغذ به صورتِ افقی با «سِریش» می‌چسباندیم. نخِ ضخیم و استواری دورِ یک چوبِ کوچک می‌پیچیدیم که تا دویست سیصدمتر طول داشته باشد. وقتی نسیمی می‌وزید در یک بلندی، مثلاً بامِ خانه، آرام‌آرام آن را به هوا می‌فرستادیم. اگر غروب یا شب بود، فانوسِ مقوایی درست می‌کردیم و به آن می‌آویختیم و روشن می‌کردیم.
کاغذباد در آسمان سیر می‌کرد و اگر باد، مساعد بود اوج می‌گرفت و بسته به طولِ نخ، چون یک کایتِ کوچک، پرواز می‌کرد. گاه، در شب‌های پاییز، آسمان با فانوسِ کاغذبادها چراغانی می‌شد و تماشایش چه کیفی داشت. گاهی بادی تند می‌وزید و کاغذباد را سرنگون می‌کرد و به تیرهای چراغ برق یا روی تیرهای چوبی برخی بام‌ها گیر می‌کرد. وقتی برای برداشتن یا گرفتنش می‌رفتیم، صاحب‌خانه معمولا نمی‌گذاشت کاغذباد را برداریم و دست‌خالی و با حسرت برمی‌گشتیم.
از سرگرمیِ دیگر ما، دیدن«پرده‌خوانی» بود که «آقامُرشد» برگزار می‌کرد. آقا مرشد، ریش سیاه و توپیِ قشنگی داشت و ما همیشه حضرت عباس را در ذهنمان، شبیهِ او تصور می‌کردیم. با صدای خوش و بلندگوی دستی‌اش، می‌زد زیرِ آواز و دوبیتی‌های باباطاهر را می‌خواند. وقتی به شرحِ بی‌کسی امام‌حسین در ظهرِ عاشورا می‌رسید، صدا برمی‌داشت:
همه گویند: طاهر کس نداره؛
خدا یارِ منه، چه حاجتِ کس؟
اشک تماشاگران درمی‌آمد. آقامرشد از این‌فرصت بهره می‌گرفت و کاسه‌گردانی و پول جمع می‌کرد.
پرده‌ی پلاستیکی بزرگی داشت که وقایعِ روز عاشورا و پس از آن، روی پرده نقاشی شده بود. تصویر حضرت عباس و علی‌اکبر درشت‌تر از همه بود. چهره‌ی هراسان و شکنجه‌شده‌ی«شمر» در دیگِ جوشانِ انتقامِ مختار، ترسناک بود.
مارگیری نیز راهِ کسبِ روزی گروهی دیگر بود. هرمارگیر، دوسه‌تا جعبه‌ی چوبی داشت که درونِ آن‌ها چندمارِ کوچک و بزرگ بود. با توصیفِ مارها یکی‌یکی آن‌ها را درمی‌آورد و بازی می‌کرد. یک‌بار، از حاضران خواست کسی پیش برود تا مار را برگردنش بیاویزد. کسی نرفت. من از جای برخاستم و پیش رفتم و او مار را برگردنم حلقه کرد که چندشم شد و عرق سرد بر تنم نشست. اما دیدم دخترهای محل دارند با تحسین نگاه می‌کنند. خودم را از تک و تا نینداختم و تا آخر، بازی مار با سر و صورتم را تحمل کردم.
در پایانِ کار، مارگیر به حاضران دعاهای چاپی می‌فروخت تا مشکلات مردم حل شود.

ادامه دارد..

#دکتر_احمد_عزتی‌پرور
@book_tips 🐞
Forwarded from Daily English practice
"Don't go back to something God has already rescued you from."



به چیزی که خدا قبلاً شما را از آن نجات داده است، برنگرد.



@dailyenglish2024
اثر "طریق بسمل شدن" از محمود دولت‌آبادی به کدام موضوع می‌پردازد؟
Anonymous Quiz
20%
خاطرات جنگ ایران و عراق
23%
وقایع مشروطه
25%
تاریخچه عشایر ایران
32%
قحطی بزرگ
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
🍃🌺🍃
سوره البقرة آیه 38

( قُلْنَا اهْبِطُوا مِنْهَا جَمِيعًا ۖ فَإِمَّا يَأْتِيَنَّكُم مِّنِّي هُدًى فَمَن تَبِعَ هُدَايَ فَلَا خَوْفٌ عَلَيْهِمْ وَلَا هُمْ يَحْزَنُونَ )



گفتیم: «همگی از آن فرود آیید! پس هر گاه هدایتی از طرف من برای شما آمد، کسانی که از آن پیروی کنند، نه ترسی بر آنان خواهد بود و نه غمگین خواهند شد».

#کلام_پروردگار
@book_tips 🐞
🍃🌺🍃
#نغمه_های_سعدی

#باب_هشتم (در آداب صحبت)



دشمنی ضعیف که در طاعت آید و دوستی نماید مقصود وی جز آن نیست که دشمن قوی گردد و گفته اند بر دوستی دوستان اعتماد نیست تا به تملق دشمنان چه رسد و هر که دشمن کوچک را حقیر می‌دارد بدان ماند که آتش اندک را مهمل می‌گذارد.

امروز بکش چو می‌توان کشت
کاتش چو بلند شد جهان سوخت
مگذار که زه کند کمان را
دشمن که به تیر می‌توان دوخت



@book_tips 🐞
🍃🌺🍃
#داستانک
#زندگی_نامه قسمت ۳۶

دیدنِ نمایشِ پهلوانی و پهلوانانِ کوچه و بازار، یکی از سرگرمی‌های ما بود. پهلوان، در فضای بازی بساطِ خود را پهن می‌کرد و دوسه‌تا وزنه‌ی دسته‌دار سنگین در گوشه‌ای می‌گذاشت. آن‌ها را با دندان بلند می‌کرد یا به هوا می‌انداخت و می‌گذاشت که روی شانه‌ها و بازوهایش فرودآیند. نمایشِ دیگرِ پهلوان، پاره‌کردنِ زنجیر بود. زنجیری ضخیم به دور بازوهایش می‌بست و سپس با فشار، آن را پاره می‌کرد. زیرِ ماشین خوابیدن و عبورِ ماشین از روی پهلوان، نمایشی دیگر بود که هیجانی بیشتر داشت.
سرگرمیِ دیگرِ ما، رفتن کنار لوله‌ی گشادِ آب و نشستن در کناری و نگریستن به پَر و پای برهنه‌ی زنان هنگامِ گلیم و فرش و لباس شستن بود. در خیابانِ رضاپهلوی(کیوانفر) استخر و لوله‌ای برای شستنِ فرش و گلیم و لباس، درست کرده‌بودند که آبی خنک و زلال از آن روان بود. گاهی در استخر شنا هم می‌کردیم.
عصرِ جمعه‌های تابستانِ برای من رنگ و بویی خاص داشت. بعداز ظهرهای گرم تابستان و تماشای لباس و گلیم‌شستن‌های زنان، گرمای راستینِ زندگی را درتنِ نورسِ من پدیدآورد که بی‌سابقه و بی‌نهایت گوارا بود. ساقه‌ی تُردِ تن من، رشدکرد. نخستین کمال خود را ادراک کردم.
شیطنتِ شادی، شَنگیِ شراب را با مذاقم آشنا نمود؛ شنگی شعله‌وری که وجودم را به دستِ لذتی اصیل سپرد. جست وجوی این لذتِ بی‌بدیل، در تمام زندگی، آرمان من شد. فکر جوان من، به تبیینی تَب آلود ولی معقول از زندگی دست یافت.
میوه‌ای خام بودم که در پرتو گرمای آن عصرها، پخته شدم. شاخه‌ی حیات من، در کارِ آبِ زلال و زنانِ زندگی‌بخش، بارور شد. دیگر نیازی به مطالعات بعدی‌ام نبود. فلسفه‌ای از بینش و خردمندیِ مبتنی بر غریزه، بر من مکشوف شده بود که خود به خود کامل و بَسَنده بود. خِرَدی که من به آن نائل شده بودم، زن را در مرکزِ هستی قرار می‌داد؛ زیرا مرکز زن، سرشار از هستی بود. بی زن،  زندگی وجودندارد. او زاینده‌ی وُجود است. از آن پس، هر آیین و مرام و اندیشه‌ای که به تحقیرِ زن می‌پرداخت، در نظرم مطرود و  منفور و حقیرشد.
با دوخواهرم از کودکی قالی می‌بافتم.  گاهی برای پایین آوردنِ قالی(تمام کردنِ بافت آن) از دوستان خود کمک می‌گرفتند و در عوض، خود نیز به کمک آن‌ها می‌رفتند. اکنون که هردو خواهر از خانه رفته بودند، مادرم همچنان قالی می‌بافت و من هم کمکش می‌کردم. قالی داشت به پایان می‌رسید. یکی از دوستانِ خانوادگی ما به نام«احترام» به یاری مادرم آمده بود. شوهرش برای دزدی در زندان بود. با دیدنش پیچشی در دلم افتاد. انگار موجی مَهیب به صخره خورد.
مراکه دید، لبخندزد. بیست سالی از من بزرگ تربود. سَرزندگی و لَوَندی از سراپایش می‌بارید. پیراهنِ اطلسیِ گُل‌گُلی به تن داشت. یقه‌اش آن قدر باز بود که بتوان چیزهایی دید. کنار من نشست و شروع به بافتن کرد. مادرم نقشه می‌زد و ما پُر می‌کردیم. پود دادن هم کار احترام بود. پس از بافتن یک رِگ کامل ، دوپود، زده می‌شد تا رِگ‌ها پریشان نگردند. پودِ زیر، بانخی نازک و پودِ رو، با رشته‌ای ضخیم‌تر واستوارتر، رِگ‌ها را به هم می‌پیوست. وقتی احترام  پودِ رویی را می‌کوبید، شانه‌ی دسته چوبی را چنان با شدّت می‌زد که از جنبشِ تنش، محراب به فریاد می‌آمد.
یک‌بار دستش را بلندکرد تا نخی از ردیفِ ابریشم‌های آویزانِ بالای قالی بردارد، دیدم پیراهنش از قسمت زیربغل، شکاف دارد. سیاهی در سپیدی می‌خرامید. سرمست از این منظره‌ی بدیع، بی‌اختیار دست بُردم و از همان‌جا او را قِلقِلک دادم. صدای قهقهه‌ی هوسناکش، مثل برخورد تکه‌های بلور به هم، فضا را به لرزه‌ای دلپذیر درآورد.
یک‌هفته بعد، من برای کمک به او رفتم. تابستانِ تمنّاها بود. تا دیروقت، قالی بافتیم. شام خوردیم. شب بود. قلم را آن زبان نبوَد که سِرِّ عشق گوید باز.
سالی گذشت و من گویا بزرگ‌تر شدم. تابستان1352را به قالی‌بافی گذراندم تا خرج کتاب و دفتر و لباس و مدرسه‌ام را فراهم کنم. بعضی‌ها که لباس خوب نداشتند، با حسرت به من نگاه‌ می‌کردند. اما نمی‌دانستند که من با چه خونِ دلی این لباس‌ها را تهیه می‌کنم. در آذرماهِ این‌سال، من و دوستانم را به عنوانِ عناصرِ نامطلوب، از مدرسه‌ی راهنمایی کریمی به مدرسه‌ی راهنمایی25شهریور در کوچه‌ی سیداصغر خیابان شاه(امام) تبعید کردند. یادم هست برف آمده بود. تا به مدرسه رسیدیم، مدیر مدرسه«آقای جمشیدی» به ما که حدود هشت نفر بودیم، گفت برف‌های حیاطِ مدرسه را توی کوچه بریزیم. تبعید با اعمالِ شاقّه بود!
زمستانِ این سال پدرم به مکه رفت.
ادامه دارد...

#دکتر_احمد_عزتی‌پرور

#حافظ‌شناس_و_مدرس_دانشگاه

@book_tips 🐞
🌿🦋🌿🕊📚🕊🌿🦋🌿
           
              📌#یادآوری_مطالعه_گروهی   

  نهمین روز مطالعه
📕 #گرگ_بیابان
#هرمان_هسه
🔁  #قاسم_کبیری 


#تعداد_صفحات_کتاب :  ۳۳۸


سهم مطالعه هر روز : ۱۱صفحه
شروع: ۱۴۰۳/۰۶/۰۳
پایان: ۱۴۰۳/۰۷/۰۶

🗓 امروز یازدهم شهریور ماه
🗒 صفحات  ۸۸ تا ۹۹



دانلود فایل pdf
🔻🔻🔻
https://www.tg-me.com/booktipsgroup

@book_tips 🐞📚

🕊🌿🦋🌿📚🌿🦋🌿🕊
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
"لحظه به لحظه
همه از نیستی
به هستی می آیند.
این
لذت حقیقی زندگی است.

#شونریو_سوزوکی

@book_tips 🐞
🍃🌺🍃

توانایی زندگی در لحظه اکنون و داشتن رضایت خاطر در لحظه ی حال را بسیاری از مردم ندارند.

وقتی در حال خوردن سوپ هستید، به دسر فکر نکنید.
وقتی در حال خواندن کتاب هستید، دقت کنید، ببینید افکار شما کجا هستند.

هنگام مسافرت به جای اینکه فکر کنید هنگام برگشتن به خانه چه کارهایی باید انجام شود، در همان مسافرت باشید.

اجازه ندهید لحظه اکنون که غیر قابل وصف است از دست برود؛
همه دارایی شما لحظه حال است ...


#وين_داير

@book_tips 🐞
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
2024/09/22 15:26:41
Back to Top
HTML Embed Code: