🌿🦋🌿🕊📚🕊🌿🦋🌿
📌#یادآوری_مطالعه_گروهی
✅ سیزدهمین روز مطالعه
📕 #گرگ_بیابان
✍ #هرمان_هسه
🔁 #قاسم_کبیری
#تعداد_صفحات_کتاب : ۳۳۸
سهم مطالعه هر روز : ۱۱صفحه
شروع: ۱۴۰۳/۰۶/۰۳
پایان: ۱۴۰۳/۰۷/۰۶
🗓 امروز پانزدهم شهریور ماه
🗒 صفحات ۱۲۴تا ۱۳۵
دانلود فایل pdf
🔻🔻🔻
https://www.tg-me.com/booktipsgroup
@book_tips 🐞📚
🕊🌿🦋🌿📚🌿🦋🌿🕊
📌#یادآوری_مطالعه_گروهی
✅ سیزدهمین روز مطالعه
📕 #گرگ_بیابان
✍ #هرمان_هسه
🔁 #قاسم_کبیری
#تعداد_صفحات_کتاب : ۳۳۸
سهم مطالعه هر روز : ۱۱صفحه
شروع: ۱۴۰۳/۰۶/۰۳
پایان: ۱۴۰۳/۰۷/۰۶
🗓 امروز پانزدهم شهریور ماه
🗒 صفحات ۱۲۴تا ۱۳۵
دانلود فایل pdf
🔻🔻🔻
https://www.tg-me.com/booktipsgroup
@book_tips 🐞📚
🕊🌿🦋🌿📚🌿🦋🌿🕊
🍃🌺🍃
#داستانک
#زندگی_نامه قسمت ۴۰
برجستهترین خاطرهی من از سال1353به تابستانِ آن مربوط میشود که برادرِ کوچکم محمود را برداشتم و به دیدن خواهرم گلندام در شهرک«قلعهحسنخان»(شهرِ قدس) رفتم. این نخستینسفرِ مستقلِ من بود. با اتوبوسِ شهری تهران، از خیابانِ آذری به آنجا رفتم. خواهرم در خانهی باغمانندی زندگی میکرد که هفت یا هشت خانوادهی دیگر در آن ساکن بودند. هرکدام یکاتاق داشتند. اینجا به محلِ کارِ دامادمان، که در شرکتِ نفتِ پارس کار میکرد، نزدیک بود.
به گمانم، زندگی صفایی داشت و همسایهها به یاری هم میرفتند. غروبها دورهم جمع میشدند و تخمهی آفتابگردان یا تخمهی خربزه و هندوانهی بو داده میشکستند و از خود و زندگی میگفتند. فضا برای همه بود. درخت بود؛ گُل بود، گربه بود و حتی یکیدوتا سگ. همزیستی با گیاه و جانور، غنای بیشتری به جانِ آدمی میبخشد.
دو روز در خانهی خواهرم بودم. یکروز برادرم را به لالهزار بردم و سینما رفتیم و یکسیگارِ برگ خریدم و کشیدم. روز دوم، تنها به خیابانِ جمشیدِ تهران رفتم و پایم به جایی باز شد که گویا هنوز برایم زود بود. اما جالب است که رشدِ جسمی و ذهنیِ من بهشتاب، مرا به بلوغ رسانده بود. تصویرهایی که از اینسال دارم نشان میدهد که از نظر قد و قیافه، کاملاً جوان به نظر میرسم و دیگر هم رشد نکردم. بعدها خواهم گفت که من در هفدهسالگی به خواستگاری رفتم. در نوزدهسالگی ازدواج کردم و در بیستسالگی دارای فرزند شدم.
البته دوسال پیشتر نیز یک روز تنها به تهران رفته بودم. تابستان1351بود. یکروز صبح جمعه، برای گریز از کُتکی که باید میخوردم، از کیف مادرم پولی برداشتم و به تهران رفتم و غروب برگشتم. از میدان شوش تا میدان بروجردی تهران پیاده رفتم. داراییام شِش تومان بود (60ریال) دوتومان به اتوبوس داده بودم تا مرا به تهران برساند. چهارتومان دیگر در جیبم بود. درمیدان بروجردی، یک سینمای تازه ساخت بود که همنام سینمای قمِ آن روز بود: دروازه طلایی. فیلم نخست سینما برای گشایش، یوسف و زلیخا(با بازی فروزان و فخرالدین) بود. دوتومان دادم و به سینما رفتم. خیلی به دلم چسبید. از یاد بردم که در کجای جهان هستم و غروب چه ماجرایی در پیش دارم. غروب که برگشتم، چیزی نشد و به روی من نیاوردند. این که چرا باید کتک میخوردم، نگفتنی است. دلِ من داند و من دانم و داند دلِ من.
سال1354رسید.یکی از تلخترین رویدادهای بهار امسال برای من، آتشزدن و تخریب و انفجار سینمای دروازهطلایی قم بود. خانهی امید و شادیِ من ویران شد. هرگز نتوانستم کسانی را که اینفاجعه را به بار آوردند، ببخشم.
نیمهشبِ سی و یکم اردیبهشت1354صدای انفجاری شنیدیم. روز بعد که به مدرسه رفتم، مدرسه به سینما نزدیک بود، همکلاسیهایی که از عشق من به سینما خبر داشتند، گفتند:
ـ خبر داری چی شده؟
گفتم:
ـ نه. چی شده؟
گفتند:
ـ سینما را آتش زدند.
دلم فرو ریخت. از مدرسه بیرون زدم و یکراست تا سینما دویدم. آه چه دیدم؟ که دو چشمم مباد! آنبنای باشُکوه و درخشان، مچاله شده بود. انگار با شکنجه، دل و رودهاش را به هم ریخته بودند. کاشیهای رنگیِ کوچک در همهجا پخش شدهبود. ویترینهای آن که یکروز قبل، تصویرهای چشمنواز داشت، اکنون چون دهانههای دوزخ، سیاه و تیره و تباه بودند. درِ زرّینِ سینما از جا کنده شده بود. از هماندروازه به درون نگریستم و گریستم. فضای سوخته و سیاهِ سینما، همچون دلِ آتشافروزانش، تاریک و ترسناک بود. شامِ شومِ شرارتی شرربار، بامدادِ سُرورِ سینما را درنوردیده بود. دوزخ، بر خرابههای بهشت، خیمه زده بود. خُرافه و جنونِ جنایت، بر خِردِ خُرّمِ خوشی، چیره شده بود. زمینِ زیبای سینما، زار میزد. تصویرها لگدکوبِ لجنزارِ جهل شده بودند. شیشهها چون دلِ عاشقان شکسته بودند. رنگها رنجیده بودند و جز خاشاک و خاکستر، چیزی در پیادهرو نبود.
به مدرسه برگشتم. دیگر نخندیدم. دوستان، به دلداری برخاستند و امیدِ ساختنی دوباره دادند. باور نکردم. انگار میدانستم که این تخریب، پیشاهنگِ ویرانگریهای هراسناکتر است.
یکبار مادرم را در شهریور1353در قم به سینما بُردم. فیلم «جوانمرد» بود. برای همین، این فیلم قدیمی برای من ارزشی چندگانه دارد. مادرم در عمرش فقط یکبار سینما را دید. من کنارش بودم. یادش خوش باد.
ادامه دارد...
#دکتر_احمد_عزتیپرور
#حافظشناس_و_مدرس_دانشگاه
@book_tips 🐞
#داستانک
#زندگی_نامه قسمت ۴۰
برجستهترین خاطرهی من از سال1353به تابستانِ آن مربوط میشود که برادرِ کوچکم محمود را برداشتم و به دیدن خواهرم گلندام در شهرک«قلعهحسنخان»(شهرِ قدس) رفتم. این نخستینسفرِ مستقلِ من بود. با اتوبوسِ شهری تهران، از خیابانِ آذری به آنجا رفتم. خواهرم در خانهی باغمانندی زندگی میکرد که هفت یا هشت خانوادهی دیگر در آن ساکن بودند. هرکدام یکاتاق داشتند. اینجا به محلِ کارِ دامادمان، که در شرکتِ نفتِ پارس کار میکرد، نزدیک بود.
به گمانم، زندگی صفایی داشت و همسایهها به یاری هم میرفتند. غروبها دورهم جمع میشدند و تخمهی آفتابگردان یا تخمهی خربزه و هندوانهی بو داده میشکستند و از خود و زندگی میگفتند. فضا برای همه بود. درخت بود؛ گُل بود، گربه بود و حتی یکیدوتا سگ. همزیستی با گیاه و جانور، غنای بیشتری به جانِ آدمی میبخشد.
دو روز در خانهی خواهرم بودم. یکروز برادرم را به لالهزار بردم و سینما رفتیم و یکسیگارِ برگ خریدم و کشیدم. روز دوم، تنها به خیابانِ جمشیدِ تهران رفتم و پایم به جایی باز شد که گویا هنوز برایم زود بود. اما جالب است که رشدِ جسمی و ذهنیِ من بهشتاب، مرا به بلوغ رسانده بود. تصویرهایی که از اینسال دارم نشان میدهد که از نظر قد و قیافه، کاملاً جوان به نظر میرسم و دیگر هم رشد نکردم. بعدها خواهم گفت که من در هفدهسالگی به خواستگاری رفتم. در نوزدهسالگی ازدواج کردم و در بیستسالگی دارای فرزند شدم.
البته دوسال پیشتر نیز یک روز تنها به تهران رفته بودم. تابستان1351بود. یکروز صبح جمعه، برای گریز از کُتکی که باید میخوردم، از کیف مادرم پولی برداشتم و به تهران رفتم و غروب برگشتم. از میدان شوش تا میدان بروجردی تهران پیاده رفتم. داراییام شِش تومان بود (60ریال) دوتومان به اتوبوس داده بودم تا مرا به تهران برساند. چهارتومان دیگر در جیبم بود. درمیدان بروجردی، یک سینمای تازه ساخت بود که همنام سینمای قمِ آن روز بود: دروازه طلایی. فیلم نخست سینما برای گشایش، یوسف و زلیخا(با بازی فروزان و فخرالدین) بود. دوتومان دادم و به سینما رفتم. خیلی به دلم چسبید. از یاد بردم که در کجای جهان هستم و غروب چه ماجرایی در پیش دارم. غروب که برگشتم، چیزی نشد و به روی من نیاوردند. این که چرا باید کتک میخوردم، نگفتنی است. دلِ من داند و من دانم و داند دلِ من.
سال1354رسید.یکی از تلخترین رویدادهای بهار امسال برای من، آتشزدن و تخریب و انفجار سینمای دروازهطلایی قم بود. خانهی امید و شادیِ من ویران شد. هرگز نتوانستم کسانی را که اینفاجعه را به بار آوردند، ببخشم.
نیمهشبِ سی و یکم اردیبهشت1354صدای انفجاری شنیدیم. روز بعد که به مدرسه رفتم، مدرسه به سینما نزدیک بود، همکلاسیهایی که از عشق من به سینما خبر داشتند، گفتند:
ـ خبر داری چی شده؟
گفتم:
ـ نه. چی شده؟
گفتند:
ـ سینما را آتش زدند.
دلم فرو ریخت. از مدرسه بیرون زدم و یکراست تا سینما دویدم. آه چه دیدم؟ که دو چشمم مباد! آنبنای باشُکوه و درخشان، مچاله شده بود. انگار با شکنجه، دل و رودهاش را به هم ریخته بودند. کاشیهای رنگیِ کوچک در همهجا پخش شدهبود. ویترینهای آن که یکروز قبل، تصویرهای چشمنواز داشت، اکنون چون دهانههای دوزخ، سیاه و تیره و تباه بودند. درِ زرّینِ سینما از جا کنده شده بود. از هماندروازه به درون نگریستم و گریستم. فضای سوخته و سیاهِ سینما، همچون دلِ آتشافروزانش، تاریک و ترسناک بود. شامِ شومِ شرارتی شرربار، بامدادِ سُرورِ سینما را درنوردیده بود. دوزخ، بر خرابههای بهشت، خیمه زده بود. خُرافه و جنونِ جنایت، بر خِردِ خُرّمِ خوشی، چیره شده بود. زمینِ زیبای سینما، زار میزد. تصویرها لگدکوبِ لجنزارِ جهل شده بودند. شیشهها چون دلِ عاشقان شکسته بودند. رنگها رنجیده بودند و جز خاشاک و خاکستر، چیزی در پیادهرو نبود.
به مدرسه برگشتم. دیگر نخندیدم. دوستان، به دلداری برخاستند و امیدِ ساختنی دوباره دادند. باور نکردم. انگار میدانستم که این تخریب، پیشاهنگِ ویرانگریهای هراسناکتر است.
یکبار مادرم را در شهریور1353در قم به سینما بُردم. فیلم «جوانمرد» بود. برای همین، این فیلم قدیمی برای من ارزشی چندگانه دارد. مادرم در عمرش فقط یکبار سینما را دید. من کنارش بودم. یادش خوش باد.
ادامه دارد...
#دکتر_احمد_عزتیپرور
#حافظشناس_و_مدرس_دانشگاه
@book_tips 🐞
کدام نویسنده زیر برنده "نوبل ادبیات" در سال 1947شد؟
Anonymous Quiz
37%
ارنست همینگوی
25%
لئو تولستوی
20%
چارلز دیکنز
18%
آندره ژید
🍃🌺🍃
سوره النجم آیه ۴۳
وَ أَنَّهُ هُوَ أَضْحَكَ وَ أَبْكى
و اینکه اوست که میخندانَد و میگریانَد؛
#کلام_پروردگار
@book_tips 🐞
سوره النجم آیه ۴۳
وَ أَنَّهُ هُوَ أَضْحَكَ وَ أَبْكى
و اینکه اوست که میخندانَد و میگریانَد؛
#کلام_پروردگار
@book_tips 🐞
🍃🌺🍃
#نغمه_های_سعدی
#باب_هشتم (در آداب صحبت)
✨ هر که بدی را بکشد خلق را از بلای او برهاند و او را از عذاب خدای عَزَّوَجَلَّ.
پسندیدهست بخشایش ولیکن
منه بر ریشِ خلقآزار مرهم
ندانست آنکه رحمت کرد بر مار
که آن ظلم است بر فرزندِ آدم
@book_tips 🐞
#نغمه_های_سعدی
#باب_هشتم (در آداب صحبت)
✨ هر که بدی را بکشد خلق را از بلای او برهاند و او را از عذاب خدای عَزَّوَجَلَّ.
پسندیدهست بخشایش ولیکن
منه بر ریشِ خلقآزار مرهم
ندانست آنکه رحمت کرد بر مار
که آن ظلم است بر فرزندِ آدم
@book_tips 🐞
🌿🦋🌿🕊📚🕊🌿🦋🌿
📌#یادآوری_مطالعه_گروهی
✅ چهاردهمین روز مطالعه
📕 #گرگ_بیابان
✍ #هرمان_هسه
🔁 #قاسم_کبیری
#تعداد_صفحات_کتاب : ۳۳۸
سهم مطالعه هر روز : ۱۱صفحه
شروع: ۱۴۰۳/۰۶/۰۳
پایان: ۱۴۰۳/۰۷/۰۶
🗓 امروز شانزدهم شهریور ماه
🗒 صفحات ۱۳۶ تا ۱۴۷
دانلود فایل pdf
🔻🔻🔻
https://www.tg-me.com/booktipsgroup
@book_tips 🐞📚
🕊🌿🦋🌿📚🌿🦋🌿🕊
📌#یادآوری_مطالعه_گروهی
✅ چهاردهمین روز مطالعه
📕 #گرگ_بیابان
✍ #هرمان_هسه
🔁 #قاسم_کبیری
#تعداد_صفحات_کتاب : ۳۳۸
سهم مطالعه هر روز : ۱۱صفحه
شروع: ۱۴۰۳/۰۶/۰۳
پایان: ۱۴۰۳/۰۷/۰۶
🗓 امروز شانزدهم شهریور ماه
🗒 صفحات ۱۳۶ تا ۱۴۷
دانلود فایل pdf
🔻🔻🔻
https://www.tg-me.com/booktipsgroup
@book_tips 🐞📚
🕊🌿🦋🌿📚🌿🦋🌿🕊
🍃🌺🍃
#داستانک
#زندگی_نامه قسمت ۴۱
در زندگی از ورزشهایی که بُرد و باخت داشت بیزار بودم. نه فوتبال را پسندیدم که همیشه میانِ تماشاگرانش اختلاف افکنی میکرد و نه کشتی و کاراته و دیگر ورزشهای رزمی را که به هرحال، خشونت و حمله، از لوازمِ آنها بودند. برای همین به ورزش«ژیمناستیک» روی آوردم که در قم امکاناتِ کمی داشت و مربیاش یک قهرمانِ کشتی به نام«حسین بیطرفان» بود. ژیمناستیک، بر انعطافِ بدن و ذهن تاکید داشت و نمایشِ تواناییِ خویش است نه تکیه بر ناتوانیِ دیگری. همین ورزش به من آموخت همواره بر داشتههایم ببالم و ذهنِ منعطف و دارای نرمشِ خود را نمایش دهم. یادگرفتم به توانایی خویش ارج نهم و از خاموشکردن دیگری، برای افروختنِ شمعِ خود بپرهیزم.
ژیمناستیک را با امکانات محدود قم ادامه دادم. توانایی مالی برای رفتن به تهران و پرداختن به این ورزشِ زیبا را نداشتم. اما هرچه باید میآموختم، آموختم. تناسبِ اندامِ اکنونی خود را مدیونِ همین ورزش میدانم که هنوز اثراتش باقی است.
با دوستانم علی و امیر، به فضاهای خالیِ میدانِ فرح(امام) میرفتیم و در آنجا چندجوانِ فیلمباز و ورزشکار بودند که با هم پُشتک و وارو میزدیم و از بلندیها میپریدیم. «تایتای» زدنِ من بینظیر بود و کسی نمیتوانست همانند آن را اجرا کند. «تایتای» به اینصورت بود که میخوابیدم و دوپا را به صورتِ موزون بالای سر میآوردم و با یک حرکت سریع و بدونِ یاری گرفتن از دستها، برمیگرداندم و برمیخاستم. حرکتِ بسیار دشوار و بسیار زیبایی است.
سومِ راهنمایی را تمام کردم و در تابستان به قالیبافی رفتم و در مِهرِ سال1354واردِ دبیرستان«ششم بهمن»(صدوقِ فعلی) شدم. این دبیرستان، دیوار به دیوارِ دبیرستانِ دخترانهی«پروین اعتصامی» بود و البته خروجی هر دبیرستان با هم فاصله داشتند. دوستانم امیر و علی نیز با من بودند. سه تَن در یک میز مینشستیم. دبیر ریاضی ما آقای«نبوی» بود که ثروتمند بودند و در میدان فرح، نمایندگیِ ماشینهای سنگین و جرثقیل داشتند. خیلی خوشپوش بود. آقای نبوی، از من و یک دانشآموزِ دیگر خوشش میآمد. گاهی برای ما از دوستدخترهایش تعریف میکرد.
یکروز به پیشنهاِد علی، او، من و امیر، سرهایمان را با تیغ تراشیدیم. غروب بود و هنگامِ تعطیلی دبیرستان دخترانه. سرِ کوچه دارایی ایستاده بودیم تا شاید دختری از سرِ طاسِ ما خوشش بیاید و لبخندی بزند. ناگهان جیپِ شهربانی، جلوی ما ترمز کرد و «سروان عسگری» بیرون پرید. اگر میایستادیم مشکلی نبود. اما از ترس پا به فرار گذاشتیم. سروان عسگری دنبال ما افتاد و البته به من نرسید. اما یک لنگه کفشم درآمد و او برداشت و با خود به کلانتری بُرد.
همکلاسی به نام«مهدی کبوتری» داشتم که دامادش یکی از نیروهای کلانتری سه بود. سروان عسگری معاون «سرگرد ایمانی» بود که بعد دربارهی فرهنگ و شعور و تربیت اینمرد بزرگ، داستانی خواهم گفت.. به مهدی گفتیم و دامادش گرفت و آورد.
صبح که وارد کلاس شدیم، بچهها زدند زیرخنده. سه سرِ طاس کنار هم در یک میز را تصورکنید! زنگِ اول ریاضی داشتیم. آقای نبوی وارد کلاس شد. تا چشمش به من افتاد، با چهرهای متشنج گفت:
ـ اَه! گم شو بیرون!
تا دوسه هفته که مویم کمی بلند شد، در کلاس ریاضی شرکت نکردم. البته بعدش با هم آشتی کردیم و سرِ جلسهی امتحان دید که دارم تقلب میکنم، چیزی نگفت و لبخندی زد و رد شد. از ریاضی نمره12گرفتم.
دبیر ادبیاتِ ما، آقای«بایرامی» بود که با«دکترمعراجی»(حقوقدان) و«آقای ناظری»(دبیر ورزش)دوست بودند. یکروز آقای بایرامی از من خواست به خانهاش بروم. رفتم. چندنفر از جمله آقای دکترمعراجی و آقای ناظری هم بودند. موضوعِ جلسه، بحث در بارهی متنی برای نمایش بود. دوسهمتن پیشنهاد شد و سرانجام، نمایشنامهی«آسیدکاظم» نوشتهی محمود استادمحمد، برگزیده شد.
نقشِ اصلی نمایش به نام«مَمد ریزه»را به من دادند؛ شخصیتی شرور و بدزبان که پشتِ سرِ آسیدکاظم، پهلوان محترمِ محل، بدگویی میکند. سه ماه تمرین کردیم و در شبِ ششم بهمن1354با حضور مقامات لشکری و کشوری و اداری شهر قم، نمایش را اجرا کردیم. بازیها درخشان بود. یادم هست آقای«عباس فخاری» رئیس آموزش و پرورشِ قم، نوبتِ تشویق من که شد برخاست و دست زد و به احترامِ او، دیگران نیز برخاستند. عکسی به یادگاری گرفتیم.
اجرای نمایش تا دهم بهمن تکرار شد. با دبیرها بیشتر دوست شدم. بچهها بیشتر به ما احترام میگذاشتند. در آنسالها هنرمندان قدر میدیدند و بر صدر مینشستند.
ادامه دارد ...
#دکتر_احمد_عزتیپرور
#حافظشناس_و_مدرس_دانشگاه
@book_tips 🐞
#داستانک
#زندگی_نامه قسمت ۴۱
در زندگی از ورزشهایی که بُرد و باخت داشت بیزار بودم. نه فوتبال را پسندیدم که همیشه میانِ تماشاگرانش اختلاف افکنی میکرد و نه کشتی و کاراته و دیگر ورزشهای رزمی را که به هرحال، خشونت و حمله، از لوازمِ آنها بودند. برای همین به ورزش«ژیمناستیک» روی آوردم که در قم امکاناتِ کمی داشت و مربیاش یک قهرمانِ کشتی به نام«حسین بیطرفان» بود. ژیمناستیک، بر انعطافِ بدن و ذهن تاکید داشت و نمایشِ تواناییِ خویش است نه تکیه بر ناتوانیِ دیگری. همین ورزش به من آموخت همواره بر داشتههایم ببالم و ذهنِ منعطف و دارای نرمشِ خود را نمایش دهم. یادگرفتم به توانایی خویش ارج نهم و از خاموشکردن دیگری، برای افروختنِ شمعِ خود بپرهیزم.
ژیمناستیک را با امکانات محدود قم ادامه دادم. توانایی مالی برای رفتن به تهران و پرداختن به این ورزشِ زیبا را نداشتم. اما هرچه باید میآموختم، آموختم. تناسبِ اندامِ اکنونی خود را مدیونِ همین ورزش میدانم که هنوز اثراتش باقی است.
با دوستانم علی و امیر، به فضاهای خالیِ میدانِ فرح(امام) میرفتیم و در آنجا چندجوانِ فیلمباز و ورزشکار بودند که با هم پُشتک و وارو میزدیم و از بلندیها میپریدیم. «تایتای» زدنِ من بینظیر بود و کسی نمیتوانست همانند آن را اجرا کند. «تایتای» به اینصورت بود که میخوابیدم و دوپا را به صورتِ موزون بالای سر میآوردم و با یک حرکت سریع و بدونِ یاری گرفتن از دستها، برمیگرداندم و برمیخاستم. حرکتِ بسیار دشوار و بسیار زیبایی است.
سومِ راهنمایی را تمام کردم و در تابستان به قالیبافی رفتم و در مِهرِ سال1354واردِ دبیرستان«ششم بهمن»(صدوقِ فعلی) شدم. این دبیرستان، دیوار به دیوارِ دبیرستانِ دخترانهی«پروین اعتصامی» بود و البته خروجی هر دبیرستان با هم فاصله داشتند. دوستانم امیر و علی نیز با من بودند. سه تَن در یک میز مینشستیم. دبیر ریاضی ما آقای«نبوی» بود که ثروتمند بودند و در میدان فرح، نمایندگیِ ماشینهای سنگین و جرثقیل داشتند. خیلی خوشپوش بود. آقای نبوی، از من و یک دانشآموزِ دیگر خوشش میآمد. گاهی برای ما از دوستدخترهایش تعریف میکرد.
یکروز به پیشنهاِد علی، او، من و امیر، سرهایمان را با تیغ تراشیدیم. غروب بود و هنگامِ تعطیلی دبیرستان دخترانه. سرِ کوچه دارایی ایستاده بودیم تا شاید دختری از سرِ طاسِ ما خوشش بیاید و لبخندی بزند. ناگهان جیپِ شهربانی، جلوی ما ترمز کرد و «سروان عسگری» بیرون پرید. اگر میایستادیم مشکلی نبود. اما از ترس پا به فرار گذاشتیم. سروان عسگری دنبال ما افتاد و البته به من نرسید. اما یک لنگه کفشم درآمد و او برداشت و با خود به کلانتری بُرد.
همکلاسی به نام«مهدی کبوتری» داشتم که دامادش یکی از نیروهای کلانتری سه بود. سروان عسگری معاون «سرگرد ایمانی» بود که بعد دربارهی فرهنگ و شعور و تربیت اینمرد بزرگ، داستانی خواهم گفت.. به مهدی گفتیم و دامادش گرفت و آورد.
صبح که وارد کلاس شدیم، بچهها زدند زیرخنده. سه سرِ طاس کنار هم در یک میز را تصورکنید! زنگِ اول ریاضی داشتیم. آقای نبوی وارد کلاس شد. تا چشمش به من افتاد، با چهرهای متشنج گفت:
ـ اَه! گم شو بیرون!
تا دوسه هفته که مویم کمی بلند شد، در کلاس ریاضی شرکت نکردم. البته بعدش با هم آشتی کردیم و سرِ جلسهی امتحان دید که دارم تقلب میکنم، چیزی نگفت و لبخندی زد و رد شد. از ریاضی نمره12گرفتم.
دبیر ادبیاتِ ما، آقای«بایرامی» بود که با«دکترمعراجی»(حقوقدان) و«آقای ناظری»(دبیر ورزش)دوست بودند. یکروز آقای بایرامی از من خواست به خانهاش بروم. رفتم. چندنفر از جمله آقای دکترمعراجی و آقای ناظری هم بودند. موضوعِ جلسه، بحث در بارهی متنی برای نمایش بود. دوسهمتن پیشنهاد شد و سرانجام، نمایشنامهی«آسیدکاظم» نوشتهی محمود استادمحمد، برگزیده شد.
نقشِ اصلی نمایش به نام«مَمد ریزه»را به من دادند؛ شخصیتی شرور و بدزبان که پشتِ سرِ آسیدکاظم، پهلوان محترمِ محل، بدگویی میکند. سه ماه تمرین کردیم و در شبِ ششم بهمن1354با حضور مقامات لشکری و کشوری و اداری شهر قم، نمایش را اجرا کردیم. بازیها درخشان بود. یادم هست آقای«عباس فخاری» رئیس آموزش و پرورشِ قم، نوبتِ تشویق من که شد برخاست و دست زد و به احترامِ او، دیگران نیز برخاستند. عکسی به یادگاری گرفتیم.
اجرای نمایش تا دهم بهمن تکرار شد. با دبیرها بیشتر دوست شدم. بچهها بیشتر به ما احترام میگذاشتند. در آنسالها هنرمندان قدر میدیدند و بر صدر مینشستند.
ادامه دارد ...
#دکتر_احمد_عزتیپرور
#حافظشناس_و_مدرس_دانشگاه
@book_tips 🐞
🍃🌺🍃
أَلاَّ تَزِرُ وازِرَةٌ وِزْرَ أُخْرى
هیچ گنهکاری بار گناه دیگری را به دوش نمیکشد؛
#کلام_پروردگار
@book_tips 🐞
أَلاَّ تَزِرُ وازِرَةٌ وِزْرَ أُخْرى
هیچ گنهکاری بار گناه دیگری را به دوش نمیکشد؛
#کلام_پروردگار
@book_tips 🐞
🍃🌺🍃
#نغمه_های_سعدی
#باب_هشتم (در آداب صحبت)
✨ نصيحت از دشمن پذيرفتن خطاست. وليکن شنيدن رواست تا به خلافِ آن کار کنی که آن عينِ صواب است.
حذر کن زآنچه دشمن گويد آن کن
که بر زانو زنی دستِ تغابن
گرت راهی نمايد راست چون تير
ازو برگرد و راهِ دستِ چپ گير
@book_tips 🐞
#نغمه_های_سعدی
#باب_هشتم (در آداب صحبت)
✨ نصيحت از دشمن پذيرفتن خطاست. وليکن شنيدن رواست تا به خلافِ آن کار کنی که آن عينِ صواب است.
حذر کن زآنچه دشمن گويد آن کن
که بر زانو زنی دستِ تغابن
گرت راهی نمايد راست چون تير
ازو برگرد و راهِ دستِ چپ گير
@book_tips 🐞
🍃🌺🍃
#داستانک
#زندگی_نامه قسمت ۴۲
یادم هست اوایل خرداد1355 بود و من گرفتارِ امتحانات بودم. میان خانوادهی همسر برادرم جعفر و خانوادهام یک دعوای خانوادگی پیش آمد. همسر برادرم از ما شکایت کرد و برادرم آقانقی، جعفر و مرا به بازداشتگاه بردند. برادرم آقانقی و من واقعا در دعوا نقشی نداشتیم. اما ما را به بازداشتگاه بردند و یکشب در کلانتری3خوابیدیم. به هرکدام از ما، پتویی دادند. بازداشتگاه، زیرزمینی نمور و بویناک و تاریک بود. مستِ شروری هم در کنج دیوار خوابیده بود و خُرناسه میکشید. گویا بالا آورده بود و بوی الکل و اسیدِ معده، مشام را میآزرد.
خواب به چشممان نمیآمد. چه خیالها گذر کرد و گذر نکرد خوابی. فردا امتحان ریاضی داشتم. خرناسههای مستِ گوشهگیر، نمیگذاشت تمرکز داشته باشم. آیا ما را به زندان میبردند؟ مگر چه کردهایم؟ کسی را زدیم؟ دزدی کردیم؟
شب، سرد و سیاه بود. سکوتِ برادرانم، بوی خشم داشت. با پلکِ بسته، به هم مینگریستند. زمین و زمان، ناگوار مینمود. میدانستم از این که من در چنان جایی خفتهام، آشفتهاند.
با سر و صدای پاسبانی که در بازداشتگاه را باز میکرد، بیدار شدم. برادرانم نشسته بودند. آیا تمام شب را با خشم و خیال سپری کرده بودند؟
بیرون رفتیم. حیاط را شسته بودند و آن مردکِ مست، دورِ حوض میدوید. پدرم به کلانتری آمده بود. میدید که گاهی مردک را میخوابانند و به پایش شلاق میزنند و سپس دورِ حوض میدوانند. سروان عسگری آمد. ما در کناری ایستاده بودیم. پدرم به سروان گفت:
ـ دلتان به این مرد نمیسوزد که اینطور تنبیهش میکنید؟
سروان با احترام پاسخ داد:
ـ حاجآقا میدانی این مرد چه کرده؟ در محل عربده کشیده و به خانمی که از حمام آمده بوده، تعرّض کرده. آنخانم، ناموسِ همهی ماست. اگر تنبیه نشوند، سنگ روی سنگ، نمیمانَد. با اینحال، به احترام شما تنبیه را متوقف میکنیم.
به پاسبانها اشاره کرد و او را به زیر زمین بردند. پدرم و سروان به دفترِ کلانتری رفتند. در دفترِ نگهبانی، دونفر با هم اختلاف داشتند. سروانعسگری پرسید چرا اختلاف دارند؟ اختلاف مالی بود. سروان به یکی از آندو گفت:
ـ تو چی میگویی؟
مرد گفت:
ـ از من پول گرفته تا چیزی بخرد، حالا انکار میکند.
سروان گفت:
ـ سند و مدرک و شاهد داری؟
مردگفت:
ـ نه. جز خدا شاهدی ندارم.
سروان به دیگری گفت:
ـ تو چه میگویی؟
او گفت:
ـ من پولی نگرفتم.
سروان تکمهی جیبِ یونیفرمِ نظامیاش را باز کرد و قرآنِ کوچکی درآورد و به مردی که گرفتن پول را انکار میکرد گفت:
ـ به اینقرآن سوگند بخور که پولی نگرفتی.
مرد با اضطراب گفت:
ـ سوگند نمیخورم.
سروان گفت:
ـ پس بپذیر که پولش را پس میدهی.
مرد گفت:
ـ چشم.
آنگاه صورتِ شاکی خود را بوسید و بیرون رفتند.
نه کار به دادگاه کشید نه مشاجره و کینهای صورت گرفت. در همینوقت سرگرد ایمانی وارد کلانتری شد. نیروها به خط ایستادند و ادای احترام به سرگرد شد. سرگردایمانی وارد دفتر کار خود نشده مرا دید و گفت:
ـ تو اینجا چه میکنی؟
گفتم:
دعوای خانوادگی شده و مرا هم وارد کردهاند.
گفت:
ـ چهکار میکنی؟
گفتم:
ـ دانشآموز هستم و امروز هم امتحان ریاضی دارم.
دستی به شانهام زد و گفت:
ـ برو و امتحانت را بده. بعد هم یکراست به خانه برگرد!
از درک و شعور و توجهِ این مردبزرگ و بزرگوار، هنوز احساسِ عمیقِ حقشناسی دارم. هشیاری یک مأمورِ عالیرتبهی نظامی در تفکیکِ آدمها برایم آموزنده بود. امروز حتی اگر به عنوانِ همراه و ضامنِ یک متّهم به دادگاه و کلانتری گام بگذاری، به چشمِ مُجرم نگاهت میکنند. سرگردایمانی نخواست من به دادسرا بروم. قطعا اگر موقع ورود ما به کلانتری حاضر بود، نمیگذاشت شب در بازداشتگاه بخوابم. چه روزگاری بود! اینتجربهها به شخصیتِ من، شکلی مقبول و مناسب داد.
ادامه دارد...
#دکتر_احمد_عزتیپرور
#حافظشناس_و_مدرس_دانشگاه
@book_tips 🐞
#داستانک
#زندگی_نامه قسمت ۴۲
یادم هست اوایل خرداد1355 بود و من گرفتارِ امتحانات بودم. میان خانوادهی همسر برادرم جعفر و خانوادهام یک دعوای خانوادگی پیش آمد. همسر برادرم از ما شکایت کرد و برادرم آقانقی، جعفر و مرا به بازداشتگاه بردند. برادرم آقانقی و من واقعا در دعوا نقشی نداشتیم. اما ما را به بازداشتگاه بردند و یکشب در کلانتری3خوابیدیم. به هرکدام از ما، پتویی دادند. بازداشتگاه، زیرزمینی نمور و بویناک و تاریک بود. مستِ شروری هم در کنج دیوار خوابیده بود و خُرناسه میکشید. گویا بالا آورده بود و بوی الکل و اسیدِ معده، مشام را میآزرد.
خواب به چشممان نمیآمد. چه خیالها گذر کرد و گذر نکرد خوابی. فردا امتحان ریاضی داشتم. خرناسههای مستِ گوشهگیر، نمیگذاشت تمرکز داشته باشم. آیا ما را به زندان میبردند؟ مگر چه کردهایم؟ کسی را زدیم؟ دزدی کردیم؟
شب، سرد و سیاه بود. سکوتِ برادرانم، بوی خشم داشت. با پلکِ بسته، به هم مینگریستند. زمین و زمان، ناگوار مینمود. میدانستم از این که من در چنان جایی خفتهام، آشفتهاند.
با سر و صدای پاسبانی که در بازداشتگاه را باز میکرد، بیدار شدم. برادرانم نشسته بودند. آیا تمام شب را با خشم و خیال سپری کرده بودند؟
بیرون رفتیم. حیاط را شسته بودند و آن مردکِ مست، دورِ حوض میدوید. پدرم به کلانتری آمده بود. میدید که گاهی مردک را میخوابانند و به پایش شلاق میزنند و سپس دورِ حوض میدوانند. سروان عسگری آمد. ما در کناری ایستاده بودیم. پدرم به سروان گفت:
ـ دلتان به این مرد نمیسوزد که اینطور تنبیهش میکنید؟
سروان با احترام پاسخ داد:
ـ حاجآقا میدانی این مرد چه کرده؟ در محل عربده کشیده و به خانمی که از حمام آمده بوده، تعرّض کرده. آنخانم، ناموسِ همهی ماست. اگر تنبیه نشوند، سنگ روی سنگ، نمیمانَد. با اینحال، به احترام شما تنبیه را متوقف میکنیم.
به پاسبانها اشاره کرد و او را به زیر زمین بردند. پدرم و سروان به دفترِ کلانتری رفتند. در دفترِ نگهبانی، دونفر با هم اختلاف داشتند. سروانعسگری پرسید چرا اختلاف دارند؟ اختلاف مالی بود. سروان به یکی از آندو گفت:
ـ تو چی میگویی؟
مرد گفت:
ـ از من پول گرفته تا چیزی بخرد، حالا انکار میکند.
سروان گفت:
ـ سند و مدرک و شاهد داری؟
مردگفت:
ـ نه. جز خدا شاهدی ندارم.
سروان به دیگری گفت:
ـ تو چه میگویی؟
او گفت:
ـ من پولی نگرفتم.
سروان تکمهی جیبِ یونیفرمِ نظامیاش را باز کرد و قرآنِ کوچکی درآورد و به مردی که گرفتن پول را انکار میکرد گفت:
ـ به اینقرآن سوگند بخور که پولی نگرفتی.
مرد با اضطراب گفت:
ـ سوگند نمیخورم.
سروان گفت:
ـ پس بپذیر که پولش را پس میدهی.
مرد گفت:
ـ چشم.
آنگاه صورتِ شاکی خود را بوسید و بیرون رفتند.
نه کار به دادگاه کشید نه مشاجره و کینهای صورت گرفت. در همینوقت سرگرد ایمانی وارد کلانتری شد. نیروها به خط ایستادند و ادای احترام به سرگرد شد. سرگردایمانی وارد دفتر کار خود نشده مرا دید و گفت:
ـ تو اینجا چه میکنی؟
گفتم:
دعوای خانوادگی شده و مرا هم وارد کردهاند.
گفت:
ـ چهکار میکنی؟
گفتم:
ـ دانشآموز هستم و امروز هم امتحان ریاضی دارم.
دستی به شانهام زد و گفت:
ـ برو و امتحانت را بده. بعد هم یکراست به خانه برگرد!
از درک و شعور و توجهِ این مردبزرگ و بزرگوار، هنوز احساسِ عمیقِ حقشناسی دارم. هشیاری یک مأمورِ عالیرتبهی نظامی در تفکیکِ آدمها برایم آموزنده بود. امروز حتی اگر به عنوانِ همراه و ضامنِ یک متّهم به دادگاه و کلانتری گام بگذاری، به چشمِ مُجرم نگاهت میکنند. سرگردایمانی نخواست من به دادسرا بروم. قطعا اگر موقع ورود ما به کلانتری حاضر بود، نمیگذاشت شب در بازداشتگاه بخوابم. چه روزگاری بود! اینتجربهها به شخصیتِ من، شکلی مقبول و مناسب داد.
ادامه دارد...
#دکتر_احمد_عزتیپرور
#حافظشناس_و_مدرس_دانشگاه
@book_tips 🐞
🌿🦋🌿🕊📚🕊🌿🦋🌿
📌#یادآوری_مطالعه_گروهی
✅ پانزدهمین روز مطالعه
📕 #گرگ_بیابان
✍ #هرمان_هسه
🔁 #قاسم_کبیری
#تعداد_صفحات_کتاب : ۳۳۸
سهم مطالعه هر روز : ۱۱صفحه
شروع: ۱۴۰۳/۰۶/۰۳
پایان: ۱۴۰۳/۰۷/۰۶
🗓 امروز هفدهم شهریور ماه
🗒 صفحات ۱۴۸ تا ۱۵۹
دانلود فایل pdf
🔻🔻🔻
https://www.tg-me.com/booktipsgroup
@book_tips 🐞📚
🕊🌿🦋🌿📚🌿🦋🌿🕊
📌#یادآوری_مطالعه_گروهی
✅ پانزدهمین روز مطالعه
📕 #گرگ_بیابان
✍ #هرمان_هسه
🔁 #قاسم_کبیری
#تعداد_صفحات_کتاب : ۳۳۸
سهم مطالعه هر روز : ۱۱صفحه
شروع: ۱۴۰۳/۰۶/۰۳
پایان: ۱۴۰۳/۰۷/۰۶
🗓 امروز هفدهم شهریور ماه
🗒 صفحات ۱۴۸ تا ۱۵۹
دانلود فایل pdf
🔻🔻🔻
https://www.tg-me.com/booktipsgroup
@book_tips 🐞📚
🕊🌿🦋🌿📚🌿🦋🌿🕊
🍃🌺🍃
سوره شعرا آیه ۸۳
وَ لا تَبْخَسُوا النَّاسَ أَشْياءَهُمْ وَ لا تَعْثَوْا فِي الْأَرْضِ مُفْسِدِينَ
و از حق مردم، (چیزی) کم نگذارید و تبهکارانه در زمین فساد نکنید؛
#کلام_پروردگار
@book_tips 🐞
سوره شعرا آیه ۸۳
وَ لا تَبْخَسُوا النَّاسَ أَشْياءَهُمْ وَ لا تَعْثَوْا فِي الْأَرْضِ مُفْسِدِينَ
و از حق مردم، (چیزی) کم نگذارید و تبهکارانه در زمین فساد نکنید؛
#کلام_پروردگار
@book_tips 🐞
🍃🌺🍃
#نغمه_های_سعدی
#باب_هشتم (در آداب صحبت)
✨ پادشه بايد که تا به حدّی خشم بر دشمنان نراند که دوستان را اعتماد نماند. آتشِ خشم اول در خداوندِ خشم اوفتد پس آنگه زبانه به خصم رسد يا نرسد.
نشايد بنی آدمِ خاکزاد
که در سرکُنَد کبر و تندی و باد
تو را با چنين گرمی و سرکشی
نپندارم از خاکی از آتشی
@book_tips 🐞
#نغمه_های_سعدی
#باب_هشتم (در آداب صحبت)
✨ پادشه بايد که تا به حدّی خشم بر دشمنان نراند که دوستان را اعتماد نماند. آتشِ خشم اول در خداوندِ خشم اوفتد پس آنگه زبانه به خصم رسد يا نرسد.
نشايد بنی آدمِ خاکزاد
که در سرکُنَد کبر و تندی و باد
تو را با چنين گرمی و سرکشی
نپندارم از خاکی از آتشی
@book_tips 🐞
🌿🦋🌿🕊📚🕊🌿🦋🌿
📌#یادآوری_مطالعه_گروهی
✅ شانزدهمین روز مطالعه
📕 #گرگ_بیابان
✍ #هرمان_هسه
🔁 #قاسم_کبیری
#تعداد_صفحات_کتاب : ۳۳۸
سهم مطالعه هر روز : ۱۱صفحه
شروع: ۱۴۰۳/۰۶/۰۳
پایان: ۱۴۰۳/۰۷/۰۶
🗓 امروز هجدهم شهریور ماه
🗒 صفحات ۱۶۰ تا ۱۷۱
دانلود فایل pdf
🔻🔻🔻
https://www.tg-me.com/booktipsgroup
@book_tips 🐞📚
🕊🌿🦋🌿📚🌿🦋🌿🕊
📌#یادآوری_مطالعه_گروهی
✅ شانزدهمین روز مطالعه
📕 #گرگ_بیابان
✍ #هرمان_هسه
🔁 #قاسم_کبیری
#تعداد_صفحات_کتاب : ۳۳۸
سهم مطالعه هر روز : ۱۱صفحه
شروع: ۱۴۰۳/۰۶/۰۳
پایان: ۱۴۰۳/۰۷/۰۶
🗓 امروز هجدهم شهریور ماه
🗒 صفحات ۱۶۰ تا ۱۷۱
دانلود فایل pdf
🔻🔻🔻
https://www.tg-me.com/booktipsgroup
@book_tips 🐞📚
🕊🌿🦋🌿📚🌿🦋🌿🕊
🍃🌺🍃
#داستانک
#زندگی_نامه قسمت ۴۳
نوجوان که بودم، بیشتر لحظههایم به اندوه میگذاشت و آهنگهای غم آلود را دوست میداشتم. در زمان نوجوانی ما، جامعه شاد بود و مردم برای چاشنی هم که شده ترانههای غمگین را بیشتر میپسندیدند و زیر لب زمزمه میکردند. بیشتر ترانههای آن روزها فضایی گرفته داشتند.
امروزه گویا برعکس شده است؛ دراجتماع و خانواده، چندان غم و رنج هست که دیگر نیازی به آهنگهای غمگین نیست تا تعادلی میان غم و شادی برقرار شود. این روزها نوجوانان و جوانان و عُموم مردم، در پی نغمههای شاد و شادی آور هستند و حق هم دارند. ما پیران، هنوز با نیروی گذشته زندگی میکنیم.
یکی از دلخوشیهای من در نوجوانی، رفتنِ تنهایی به صحرا و کوه بود. مخصوصاً غروبهای پاییز، راه میافتادم و از شهر بیرون میرفتم. آنگاه که نسیم بر آبگیرها میوزید و رویِ آب، چین برمیداشت، کنارِ برکه مینشستم و به آن نگاه میکردم. زیباییِ صحنه، وصفناپذیر بود. بادِ خنک و ملایم، پوستم را نوازش میداد. مویم را پریشان میکرد. از اینپریشانی، خوشم میآمد. زلف بر باد میدادم. با خودم زمزمه میکردم. نمیخواستم حضورِ کسی رامش و خوانشم را بیاشوبد.
سپس به افق، در آنجا که خورشید در پشتِ کوهها ناپدید میشد، خیره میشدم و از رنگآمیزیِ شگفت و بدیعِ آسمان، در لذّتی مستانه فرو میرفتم. رنگهای بنفش، نارنجی، سرخ و آبی و در هم تنیدگیِ آنها، فرشی رنگارنگ، بر بومِ آسمان بود.
در اندیشه فرو میرفتم و به رازِ هستی فکر میکردم. چیست اینسقفِ بلندِ سادهی بسیارنقش؟ من کیستم؟ آیا روزی خویشتن را خواهم شناخت؟ هنوز هم پرسشِ بنیادینِ ذهنِ من همین است.
شوق به شناختِ خودم و دیگران، ژرفترین احساسِ همیشگیِ من بودهاست. رازِ وجودِ آدمی، معمایی است که هنوز نیز آن را کشف نکردهام و همواره در جستوجویم.
پاسخهای بیشتر و متنوعتری یافتهام، اما دلپذیرترینِ جواب همان بود که در نوجوانی یافتم و دلم آرام گرفت و کشتی ذهنم به ساحلِ آرامش رسید: انسان، موجودی مِهروَرز و مِهرطلب و آفریدگارِ خویش است. کوشیدم خود را بیافرینم. ساختن را دوست میدارم. برای ساختنِ بنای باشُکوهِ انسانی، کدام مَصالح در دسترستر از خودم؟ چرا راهِ دور بروم؟ من که نزدیکتر از من به«منم». به خویش پرداختم و خویشتن را ساختم. شادمانم. از دستاوردِ رنجِ خویش، پشیمان نیستم. خودم را دوست دارم.
از هرگونه تعصّب و خُرافه نفرت داشتم. گرچه در محیطی بسیار مذهبی بزرگ شدم، اما از هرآنچه ضد انسانی و آزادی باشد، دلچرکین بودم. سپس که بزرگتر شدم، از هرگروه و شخصی که متاعِ باورهای غیرانسانی و ماوراءطبیعی فروخت، دلزدهتر شدم.
خیلی ساده به این دریافت دست یافتم که نباید دربارهی خدا بیندیشم. مفهوم«خدا» از نمونههای کهن اندیشهی آدمی است که نسل به نسل به ذهنها میراث رسیده و ذهن و زبان انسان را درگیرِ دشواریها و زندگیاش را با دوستیها و دشمنیهای همیشگی انباشته است. احساس آرامشِ ژرف، با رها کردن این مفهوم حاصل میشود. برای من چنین بود و چنین شد. سالهاست با ایناحساس، زندگی را زیبا و دوست داشتنی مییابم.
این انتخابِ یکسره شخصی و باز نگفتنی، تکلیف ذهنم را روشن نمود و دیگر بازیچهی پندارهای بیاساس نشدم. ازاین جهت، بستری برای آرامشِ نسبی یافتم. مجادلاتِ کلامی و شُبههها و اختلافاتِ عقیدتی، همه برایم بیمعنا شد و همه را جنگِ هفتاد و دوملّت دیدم که پیروانش، به سعادتِ دیدارِ حقیقت نرسیدهاند و راهِ افسانه میپویند و زیانِ دیگران و سودِ خویش میجویند. پس یکباره از آنها بُریدم و در رامشی گوارا، خلوت گُزیدم.
نخستین تصمیم بزرگی که به هنگامِ نوجوانی در زندگی فکری خود گرفتم این بود که «دین» را امری کاملا خصوصی دانستم که هرگز قابلیتِ عرضه در اجتماع ندارد. برای من، فلسفه، گیرایی و گوارایی و کشش داشت. در پناهِ فلسفه به پالودگیِ درون، بیشتر دست یافتم.
ادامه دارد...
#دکتر_احمد_عزتیپرور
#حافظشناس_و_مدرس_دانشگاه
@book_tips 🐞
#داستانک
#زندگی_نامه قسمت ۴۳
نوجوان که بودم، بیشتر لحظههایم به اندوه میگذاشت و آهنگهای غم آلود را دوست میداشتم. در زمان نوجوانی ما، جامعه شاد بود و مردم برای چاشنی هم که شده ترانههای غمگین را بیشتر میپسندیدند و زیر لب زمزمه میکردند. بیشتر ترانههای آن روزها فضایی گرفته داشتند.
امروزه گویا برعکس شده است؛ دراجتماع و خانواده، چندان غم و رنج هست که دیگر نیازی به آهنگهای غمگین نیست تا تعادلی میان غم و شادی برقرار شود. این روزها نوجوانان و جوانان و عُموم مردم، در پی نغمههای شاد و شادی آور هستند و حق هم دارند. ما پیران، هنوز با نیروی گذشته زندگی میکنیم.
یکی از دلخوشیهای من در نوجوانی، رفتنِ تنهایی به صحرا و کوه بود. مخصوصاً غروبهای پاییز، راه میافتادم و از شهر بیرون میرفتم. آنگاه که نسیم بر آبگیرها میوزید و رویِ آب، چین برمیداشت، کنارِ برکه مینشستم و به آن نگاه میکردم. زیباییِ صحنه، وصفناپذیر بود. بادِ خنک و ملایم، پوستم را نوازش میداد. مویم را پریشان میکرد. از اینپریشانی، خوشم میآمد. زلف بر باد میدادم. با خودم زمزمه میکردم. نمیخواستم حضورِ کسی رامش و خوانشم را بیاشوبد.
سپس به افق، در آنجا که خورشید در پشتِ کوهها ناپدید میشد، خیره میشدم و از رنگآمیزیِ شگفت و بدیعِ آسمان، در لذّتی مستانه فرو میرفتم. رنگهای بنفش، نارنجی، سرخ و آبی و در هم تنیدگیِ آنها، فرشی رنگارنگ، بر بومِ آسمان بود.
در اندیشه فرو میرفتم و به رازِ هستی فکر میکردم. چیست اینسقفِ بلندِ سادهی بسیارنقش؟ من کیستم؟ آیا روزی خویشتن را خواهم شناخت؟ هنوز هم پرسشِ بنیادینِ ذهنِ من همین است.
شوق به شناختِ خودم و دیگران، ژرفترین احساسِ همیشگیِ من بودهاست. رازِ وجودِ آدمی، معمایی است که هنوز نیز آن را کشف نکردهام و همواره در جستوجویم.
پاسخهای بیشتر و متنوعتری یافتهام، اما دلپذیرترینِ جواب همان بود که در نوجوانی یافتم و دلم آرام گرفت و کشتی ذهنم به ساحلِ آرامش رسید: انسان، موجودی مِهروَرز و مِهرطلب و آفریدگارِ خویش است. کوشیدم خود را بیافرینم. ساختن را دوست میدارم. برای ساختنِ بنای باشُکوهِ انسانی، کدام مَصالح در دسترستر از خودم؟ چرا راهِ دور بروم؟ من که نزدیکتر از من به«منم». به خویش پرداختم و خویشتن را ساختم. شادمانم. از دستاوردِ رنجِ خویش، پشیمان نیستم. خودم را دوست دارم.
از هرگونه تعصّب و خُرافه نفرت داشتم. گرچه در محیطی بسیار مذهبی بزرگ شدم، اما از هرآنچه ضد انسانی و آزادی باشد، دلچرکین بودم. سپس که بزرگتر شدم، از هرگروه و شخصی که متاعِ باورهای غیرانسانی و ماوراءطبیعی فروخت، دلزدهتر شدم.
خیلی ساده به این دریافت دست یافتم که نباید دربارهی خدا بیندیشم. مفهوم«خدا» از نمونههای کهن اندیشهی آدمی است که نسل به نسل به ذهنها میراث رسیده و ذهن و زبان انسان را درگیرِ دشواریها و زندگیاش را با دوستیها و دشمنیهای همیشگی انباشته است. احساس آرامشِ ژرف، با رها کردن این مفهوم حاصل میشود. برای من چنین بود و چنین شد. سالهاست با ایناحساس، زندگی را زیبا و دوست داشتنی مییابم.
این انتخابِ یکسره شخصی و باز نگفتنی، تکلیف ذهنم را روشن نمود و دیگر بازیچهی پندارهای بیاساس نشدم. ازاین جهت، بستری برای آرامشِ نسبی یافتم. مجادلاتِ کلامی و شُبههها و اختلافاتِ عقیدتی، همه برایم بیمعنا شد و همه را جنگِ هفتاد و دوملّت دیدم که پیروانش، به سعادتِ دیدارِ حقیقت نرسیدهاند و راهِ افسانه میپویند و زیانِ دیگران و سودِ خویش میجویند. پس یکباره از آنها بُریدم و در رامشی گوارا، خلوت گُزیدم.
نخستین تصمیم بزرگی که به هنگامِ نوجوانی در زندگی فکری خود گرفتم این بود که «دین» را امری کاملا خصوصی دانستم که هرگز قابلیتِ عرضه در اجتماع ندارد. برای من، فلسفه، گیرایی و گوارایی و کشش داشت. در پناهِ فلسفه به پالودگیِ درون، بیشتر دست یافتم.
ادامه دارد...
#دکتر_احمد_عزتیپرور
#حافظشناس_و_مدرس_دانشگاه
@book_tips 🐞
🍃🌺🍃
#گزیده_های_طنز_آمیز
مولانا شرفالدّین دامغانی بر درِ مسجدی میگذشت، خادم مسجد، سگی را در مسجد میزد و سگ فریاد میکرد. مولانا درِ مسجد بگشاد و سگ به در جست.
خادم با مولانا عتاب کرد. مولانا به خادم گفت: "ای یار معذور دار که سگ عقل ندارد، از بی عقلی در مسجد میآید، ما که عقل داریم هرگز ما را در مسجد دیدهای ...؟"
#عبید_زاکانی
@book_tips 🐞
#گزیده_های_طنز_آمیز
مولانا شرفالدّین دامغانی بر درِ مسجدی میگذشت، خادم مسجد، سگی را در مسجد میزد و سگ فریاد میکرد. مولانا درِ مسجد بگشاد و سگ به در جست.
خادم با مولانا عتاب کرد. مولانا به خادم گفت: "ای یار معذور دار که سگ عقل ندارد، از بی عقلی در مسجد میآید، ما که عقل داریم هرگز ما را در مسجد دیدهای ...؟"
#عبید_زاکانی
@book_tips 🐞