🍃🌺🍃
سوره المدثر آیه 7 :
وَلِرَبِّكَ فَاصْبِرْ
ترجمه :
و بخاطر پروردگارت شکیبایی کن!
#کلام_پروردگار
@book_tips 🐞🤲
سوره المدثر آیه 7 :
وَلِرَبِّكَ فَاصْبِرْ
ترجمه :
و بخاطر پروردگارت شکیبایی کن!
#کلام_پروردگار
@book_tips 🐞🤲
از نظر پنهانی، از دل نیستی
کاش میگفتی کجائی، کیستی
محبس تن بشکن و پرواز کن
این نخ پوسیده از پا باز کن
#پروین_اعتصامی
@book_tips 🐞
کاش میگفتی کجائی، کیستی
محبس تن بشکن و پرواز کن
این نخ پوسیده از پا باز کن
#پروین_اعتصامی
@book_tips 🐞
🍃🌺🍃
دشوار است بدانی که نمیدانی
دشوار است ببینی چيزی نداری
ببینی دستانت خالی هستند
این شهامتی است که من میخواهم درون تو ایجاد کنم تا ببینی که چیزی نداری،که دستانت خالی هستند، که خالی هستی، که منی در درون وجود ندارد. و تمام باورها حیلهای هستند برای خلق این احساس که تو چيزی داری.
وقتی فرد کاملاً لخت و برهنه و تهی میشود، و همه باورها ناپدید میشود و همه باورها از دستها رها میشود
آنگاه تغییر اساسی بزرگ میآید.
فرد دگرگون میشود. در خالی بودنت، يک روز پُر میشوی. و از خالی بودن، پُر بودن متولد میشود و سهیم کردن اجتنابناپذیر میشود: هیچکس نمیتواند آن را متوقف کند، کسی وجود ندارد تا آن را متوقف کند.
#اوشو
@book_tips 🐞
دشوار است بدانی که نمیدانی
دشوار است ببینی چيزی نداری
ببینی دستانت خالی هستند
این شهامتی است که من میخواهم درون تو ایجاد کنم تا ببینی که چیزی نداری،که دستانت خالی هستند، که خالی هستی، که منی در درون وجود ندارد. و تمام باورها حیلهای هستند برای خلق این احساس که تو چيزی داری.
وقتی فرد کاملاً لخت و برهنه و تهی میشود، و همه باورها ناپدید میشود و همه باورها از دستها رها میشود
آنگاه تغییر اساسی بزرگ میآید.
فرد دگرگون میشود. در خالی بودنت، يک روز پُر میشوی. و از خالی بودن، پُر بودن متولد میشود و سهیم کردن اجتنابناپذیر میشود: هیچکس نمیتواند آن را متوقف کند، کسی وجود ندارد تا آن را متوقف کند.
#اوشو
@book_tips 🐞
🍃🌺🍃
#داستانک
#زندگی_نامه قسمت ۸
پدرم یک آشنای قدیمی داشت که اسمش دکتر پناهی بود. پدربزرگِ این دکتر پناهی، خانِ روستای ما و اطرافِ آن بود. دکتر پناهی، در خیابان ایستگاهِ قم، در درمانگاهِ متعلق به ایستگاهِ راهآهن، طبابت میکرد. گاهی با همسرش به منزلِ ما میآمدند و گاهی ما برای شبنشینی به منزلِ او میرفتیم. خانهی دکتر، سازمانی و یکطبقه و بسیار تمیز و جمعوجور بود. دیوار خانه خیلی کوتاه بود.
نمیدانم چرا دکتر از پدرم خواست که من مدتی پیشِ خانواده او زندگی کنم. آیا میخواست مثل پدربزرگش نوکر داشته باشد؟ اما من در آن سن و سال، به دردِ نوکری هم نمیخوردم. شاید برای بچههایش سرگرمی میخواست. یک دختر هفت ساله به نام «غزال» و یک پسر چهار ساله به نام «قلیچ» داشت. هرگز نتوانستم با آنان دوست بشوم؛ بیش از حد ظریف و تمیز و اشرافی بودند.
هر چه بود پدرم مرا به آنجا برد و من یک هفته در خانه دکتر ماندم. یادم هست عصر جمعه بود و تلویزیون داشت برنامهای به نام «هنر برای مردم» پخش میکرد که مُجریاش «ثریا قاسمی» بود.
ترانههایی را که «ویگن» خواند خوب یادم مانده: قد و بالای تو رعنا را بنازم.
همسرِ دکتر، خانم بسیار متین، با شخصیت و مهربان و نوه عمه مادری من بود. همچون مادرم، اندامی بلند و موزون داشت. مهمان داشتند و مرا نیز به عنوان یکی از مهمانهای خود به آنان معرفی کرد.
هندوانه قاچ کرده و خنک و شیرینی که جلوی من گذاشت، هنوز در ذائقهام لذتی گوارا به یادگار نهادهاست. روز شنبه، دکتر مرا فرستاد که برایش چیزی بخرم. یک اسکناس پنج تومانی به من داد. من رفتم خرید کردم و برگشتم. بقیه پول را به دکتر دادم. خیلی مرا نوازش کرد. گویا خواسته بود مرا بیازماید و ببیند قابل اعتماد هستم یا نه.
یک روز «اشرف» همسر دکتر بیرون رفت و از من خواست تا از کودکانش مراقبت کنم و افزود:
ـ مبادا کارِ بدی بکنید!
منظورش را فهمیدم. به حیاط رفتم و تنهایی بازی کردم تا برگشت. دختر و پسرش گفتند:
ـ احمد خوب است و ما را اذیت نکرد.
از دو آزمون، سربلند بیرون آمده بودم.
شب بود. همهجا خاموش و ساکت بود. گاه صدای بوقِ قطار یا حرکتِ آن، سکوت شبانه را میشکست. گاهی نیز نسیمی میوزید و برگِ درختان را به هم میفشرد و آوای نرمِ دیدارِ برگها به گوش میرسید. همه در حیاط خوابیده بودیم. زنگِ در به صدا در آمد. دکتر از «اشرف» خواست تا در را بازکند. او پاسخ داد:
ـ خجالت بکش مرد! من برم در بازکنم؟
میدانستم مرا بیدار میکنند. خودم برخاستم و در را باز کردم. تزریقاتچی درمانگاهِ ایستگاه بود.
دکتر با اخم گفت:
ـ نصفِ شبی چه خبر است؟
او پاسخ داد:
ـ یکی از مسافران خیلی بدحال است. باید برویم.
و رفتند. تا برگشتنِ دکتر من بیدار ماندم و به رادیو گوش کردم.
پنجشنبه صبح، دکتر و اشرف و فرزندانشان، برای خرید بیرون رفتند. من هم بالای دیوار پریدم و زدم به کوچه و یکراست به خانه برگشتم. دلم برای بچههای پابرهنه و زُمُخت و صمیمی و گرد و غبار کوچه خودمان تنگ شده بود.
شهریور بود که یک شب با پدرم باز به منزلِ دکتر رفتیم. برادرِ اشرف به نام «اصلان» مهمانِ خواهرش بود. شب را ماندیم و روزِ بعد، با ماشین جیپِ اصلان به روستای کاجِ همدان رفتیم. در همدان، خانه عمویم بود که ما را پذیرفتند و دو روز ماندیم. یک روز عمویم مرا سوار خر کرد و به باغ برد. در باغ، تا میتوانستم انگورِ تازه خوردم. هنگامِ برگشتن، زنبور درشت و بیمروّتی بازویم را گزید و فریادم را به آسمان رساند. عمویم فوری روی گزیدگی، گِل مالید و دلداری داد که زود خوب خواهد شد.
یادم هست موقع خواب، به سقفِ اتاق عمو نگاه میکردم که گنبدی بود و چند سیمپیچِ سقفی، تیرهای چوبی سقف را نگهداشته بود. از روی سیمها، کشمش آویزان بود. خیلی رؤیایی بود. جای نیشِ زنبور انگار خوب شده بود. دانستم که خوشزخم هستم. اکنون نیز چنینم.
ادامه دارد...
#دکتر_احمد_عزتیپرور
#حافظشناس_و_مدرس_دانشگاه
@book_tips 🐞
#داستانک
#زندگی_نامه قسمت ۸
پدرم یک آشنای قدیمی داشت که اسمش دکتر پناهی بود. پدربزرگِ این دکتر پناهی، خانِ روستای ما و اطرافِ آن بود. دکتر پناهی، در خیابان ایستگاهِ قم، در درمانگاهِ متعلق به ایستگاهِ راهآهن، طبابت میکرد. گاهی با همسرش به منزلِ ما میآمدند و گاهی ما برای شبنشینی به منزلِ او میرفتیم. خانهی دکتر، سازمانی و یکطبقه و بسیار تمیز و جمعوجور بود. دیوار خانه خیلی کوتاه بود.
نمیدانم چرا دکتر از پدرم خواست که من مدتی پیشِ خانواده او زندگی کنم. آیا میخواست مثل پدربزرگش نوکر داشته باشد؟ اما من در آن سن و سال، به دردِ نوکری هم نمیخوردم. شاید برای بچههایش سرگرمی میخواست. یک دختر هفت ساله به نام «غزال» و یک پسر چهار ساله به نام «قلیچ» داشت. هرگز نتوانستم با آنان دوست بشوم؛ بیش از حد ظریف و تمیز و اشرافی بودند.
هر چه بود پدرم مرا به آنجا برد و من یک هفته در خانه دکتر ماندم. یادم هست عصر جمعه بود و تلویزیون داشت برنامهای به نام «هنر برای مردم» پخش میکرد که مُجریاش «ثریا قاسمی» بود.
ترانههایی را که «ویگن» خواند خوب یادم مانده: قد و بالای تو رعنا را بنازم.
همسرِ دکتر، خانم بسیار متین، با شخصیت و مهربان و نوه عمه مادری من بود. همچون مادرم، اندامی بلند و موزون داشت. مهمان داشتند و مرا نیز به عنوان یکی از مهمانهای خود به آنان معرفی کرد.
هندوانه قاچ کرده و خنک و شیرینی که جلوی من گذاشت، هنوز در ذائقهام لذتی گوارا به یادگار نهادهاست. روز شنبه، دکتر مرا فرستاد که برایش چیزی بخرم. یک اسکناس پنج تومانی به من داد. من رفتم خرید کردم و برگشتم. بقیه پول را به دکتر دادم. خیلی مرا نوازش کرد. گویا خواسته بود مرا بیازماید و ببیند قابل اعتماد هستم یا نه.
یک روز «اشرف» همسر دکتر بیرون رفت و از من خواست تا از کودکانش مراقبت کنم و افزود:
ـ مبادا کارِ بدی بکنید!
منظورش را فهمیدم. به حیاط رفتم و تنهایی بازی کردم تا برگشت. دختر و پسرش گفتند:
ـ احمد خوب است و ما را اذیت نکرد.
از دو آزمون، سربلند بیرون آمده بودم.
شب بود. همهجا خاموش و ساکت بود. گاه صدای بوقِ قطار یا حرکتِ آن، سکوت شبانه را میشکست. گاهی نیز نسیمی میوزید و برگِ درختان را به هم میفشرد و آوای نرمِ دیدارِ برگها به گوش میرسید. همه در حیاط خوابیده بودیم. زنگِ در به صدا در آمد. دکتر از «اشرف» خواست تا در را بازکند. او پاسخ داد:
ـ خجالت بکش مرد! من برم در بازکنم؟
میدانستم مرا بیدار میکنند. خودم برخاستم و در را باز کردم. تزریقاتچی درمانگاهِ ایستگاه بود.
دکتر با اخم گفت:
ـ نصفِ شبی چه خبر است؟
او پاسخ داد:
ـ یکی از مسافران خیلی بدحال است. باید برویم.
و رفتند. تا برگشتنِ دکتر من بیدار ماندم و به رادیو گوش کردم.
پنجشنبه صبح، دکتر و اشرف و فرزندانشان، برای خرید بیرون رفتند. من هم بالای دیوار پریدم و زدم به کوچه و یکراست به خانه برگشتم. دلم برای بچههای پابرهنه و زُمُخت و صمیمی و گرد و غبار کوچه خودمان تنگ شده بود.
شهریور بود که یک شب با پدرم باز به منزلِ دکتر رفتیم. برادرِ اشرف به نام «اصلان» مهمانِ خواهرش بود. شب را ماندیم و روزِ بعد، با ماشین جیپِ اصلان به روستای کاجِ همدان رفتیم. در همدان، خانه عمویم بود که ما را پذیرفتند و دو روز ماندیم. یک روز عمویم مرا سوار خر کرد و به باغ برد. در باغ، تا میتوانستم انگورِ تازه خوردم. هنگامِ برگشتن، زنبور درشت و بیمروّتی بازویم را گزید و فریادم را به آسمان رساند. عمویم فوری روی گزیدگی، گِل مالید و دلداری داد که زود خوب خواهد شد.
یادم هست موقع خواب، به سقفِ اتاق عمو نگاه میکردم که گنبدی بود و چند سیمپیچِ سقفی، تیرهای چوبی سقف را نگهداشته بود. از روی سیمها، کشمش آویزان بود. خیلی رؤیایی بود. جای نیشِ زنبور انگار خوب شده بود. دانستم که خوشزخم هستم. اکنون نیز چنینم.
ادامه دارد...
#دکتر_احمد_عزتیپرور
#حافظشناس_و_مدرس_دانشگاه
@book_tips 🐞
🍃🌺🍃
#داستانک
#زندگی_نامه قسمت ۹
در آبانماه 1346 روز عیدِ مبعث اتفاق مهمی برای ما افتاد. کسی جز من در خانه نبود. پدر و خواهرانم نمیدانم کجا رفته بودند. صبح بود که مادرم مرا از خواب بیدار کرد وگفت:
ـ دلم درد میکند. برو تاجی را به اینجا بیار.
«تاجی» اسم خانمی بود که کارش مامایی بود. البته من آن هنگام نمیدانستم کارِ «ماما» چیست. به خانه تاجی رفتم. در زدم. نوهاش آمد و گفت:
ـ مادر بزرگم خانه نیست.
به او گفتم:
ـ اگر آمد بگویید که زنِ آقاملا کارش داشت.
در خلوتِ دو کوچه تا خانه خودمان، قدم زدم. هنوز سرمای پاییز شروع نشده بود. آفتابِ زرد و گوارایی تا میانه دیوارهای کوچه خزیده بود. روزِ تعطیل بود و مردم در خانهها بودند. کوچه، مال من بود. میدویدم، میپریدم، لِیلِی میکردم، سکندری میخوردم، اُریب میراندم تا به خانه رسیدم. به مادرم گفتم تاجی نبود.
مادرم، بیتاب بود. مینشست و برمیخاست. درد میکشید و گاه به آرامی ناله میکرد؛ اما میکوشید من متوجه نشوم. برایش چای ریختم. نتوانست بخورد. ترسیده بودم. نمیدانستم چرا مادرم دلدرد گرفتهاست. کاری از دستم برنمیآمد.
به آرامی به زیرزمین رفت. خواستم دنبالش بروم، نگذاشت. گفت:
ـ توی کوچه بازی کن تا هر وقت تاجی آمد پیش من بیاری.
آفتاب داشت توی حیاط پخش میشد. اگر مادرم بیمار نبود، تن به آفتاب میسپردم تا نوازشم کند. عاشق تکیه به دیوار دادن و لذت بردن از نورِ خورشید بودم. دلم راضی نمیشد مادرم را تنها بگذارم. این تاجی کدام گوری رفته است؟ به کوچه رفتم و چشم به سویی دوختم که باید تاجی از آنجا پیداش میشد. انگار گریهام هم گرفته بود. نه میشد بازی کنم و نه کسی بود که با او سرگرم باشم. انگار همه مُرده بودند.
بیتاب و بیقرار، به خانه برگشتم. روی لبه حوض کمی نشستم. به آب و به تصویرِ آسمان در آب نگریستم. صدای نوزادی آمد که میگریست. به سوی زیر زمین خیره شدم. مادرم، نوزادی در آغوش، از پلهها بالا آمد. با شگفتی پرسیدم:
ـ این را از کجا آوردی؟
با لبخندی دوست داشتنی گفت:
ـ از توی زیر زمین پیداش کردم!
به اتاق رفت. صدای تاجی هم در ایوان خانه پیچید:
ـ زن آقا؟
او را به سوی اتاق بردم. گویا خودش فهمید چه خبر است. در را بست و مرا بیرون فرستاد تا چیزی بخرم. وقتی برگشتم، دیدم تاجی چیزی شبیه نوزاد را در باغچه خاک میکند. ترسیدم و به اتاق دویدم. مادرم کودک را کنار خود خوابانده بود. خیالم راحت شد.
آن روز برادرِ کوچکم زاده شده بود. اسمش را محمود گذاشتند.
ادامه دارد...
#دکتر_احمد_عزتیپرور
#حافظشناس_و_مدرس_دانشگاه
@book_tips 🐞
#داستانک
#زندگی_نامه قسمت ۹
در آبانماه 1346 روز عیدِ مبعث اتفاق مهمی برای ما افتاد. کسی جز من در خانه نبود. پدر و خواهرانم نمیدانم کجا رفته بودند. صبح بود که مادرم مرا از خواب بیدار کرد وگفت:
ـ دلم درد میکند. برو تاجی را به اینجا بیار.
«تاجی» اسم خانمی بود که کارش مامایی بود. البته من آن هنگام نمیدانستم کارِ «ماما» چیست. به خانه تاجی رفتم. در زدم. نوهاش آمد و گفت:
ـ مادر بزرگم خانه نیست.
به او گفتم:
ـ اگر آمد بگویید که زنِ آقاملا کارش داشت.
در خلوتِ دو کوچه تا خانه خودمان، قدم زدم. هنوز سرمای پاییز شروع نشده بود. آفتابِ زرد و گوارایی تا میانه دیوارهای کوچه خزیده بود. روزِ تعطیل بود و مردم در خانهها بودند. کوچه، مال من بود. میدویدم، میپریدم، لِیلِی میکردم، سکندری میخوردم، اُریب میراندم تا به خانه رسیدم. به مادرم گفتم تاجی نبود.
مادرم، بیتاب بود. مینشست و برمیخاست. درد میکشید و گاه به آرامی ناله میکرد؛ اما میکوشید من متوجه نشوم. برایش چای ریختم. نتوانست بخورد. ترسیده بودم. نمیدانستم چرا مادرم دلدرد گرفتهاست. کاری از دستم برنمیآمد.
به آرامی به زیرزمین رفت. خواستم دنبالش بروم، نگذاشت. گفت:
ـ توی کوچه بازی کن تا هر وقت تاجی آمد پیش من بیاری.
آفتاب داشت توی حیاط پخش میشد. اگر مادرم بیمار نبود، تن به آفتاب میسپردم تا نوازشم کند. عاشق تکیه به دیوار دادن و لذت بردن از نورِ خورشید بودم. دلم راضی نمیشد مادرم را تنها بگذارم. این تاجی کدام گوری رفته است؟ به کوچه رفتم و چشم به سویی دوختم که باید تاجی از آنجا پیداش میشد. انگار گریهام هم گرفته بود. نه میشد بازی کنم و نه کسی بود که با او سرگرم باشم. انگار همه مُرده بودند.
بیتاب و بیقرار، به خانه برگشتم. روی لبه حوض کمی نشستم. به آب و به تصویرِ آسمان در آب نگریستم. صدای نوزادی آمد که میگریست. به سوی زیر زمین خیره شدم. مادرم، نوزادی در آغوش، از پلهها بالا آمد. با شگفتی پرسیدم:
ـ این را از کجا آوردی؟
با لبخندی دوست داشتنی گفت:
ـ از توی زیر زمین پیداش کردم!
به اتاق رفت. صدای تاجی هم در ایوان خانه پیچید:
ـ زن آقا؟
او را به سوی اتاق بردم. گویا خودش فهمید چه خبر است. در را بست و مرا بیرون فرستاد تا چیزی بخرم. وقتی برگشتم، دیدم تاجی چیزی شبیه نوزاد را در باغچه خاک میکند. ترسیدم و به اتاق دویدم. مادرم کودک را کنار خود خوابانده بود. خیالم راحت شد.
آن روز برادرِ کوچکم زاده شده بود. اسمش را محمود گذاشتند.
ادامه دارد...
#دکتر_احمد_عزتیپرور
#حافظشناس_و_مدرس_دانشگاه
@book_tips 🐞
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
ای چشم من ،
گریان مباش؛
اینگونه اشک افشان مباش؛
حیران و سرگردان مباش؛
در گردش گیتی
رسد روزی
به پایان هر غمی ...
@book_tips 🐞
گریان مباش؛
اینگونه اشک افشان مباش؛
حیران و سرگردان مباش؛
در گردش گیتی
رسد روزی
به پایان هر غمی ...
@book_tips 🐞
کدام یک از آثار زیر اولین رمان نوشته شده توسط سیمین دانشور است که به عنوان یکی از مهمترین آثار ادبیات معاصر ایران شناخته میشود؟
Anonymous Quiz
80%
سووشون
7%
جزیزه سرگردانی
5%
ساربان سرگردان
8%
شهری چون بهشت
یکی از نشانههای بلوغ یک فرد همین است : اینکه بداند چطور چیزهایی را که برای دیگران اهمیت دارد ، درک کند ؛ حتی اگر برای خودش اهمیت چندانی نداشته باشد ...
✍ کالین هوور
📕ما تمامش میکنیم
@book_tips 🐞
✍ کالین هوور
📕ما تمامش میکنیم
@book_tips 🐞
🍃🌺🍃
#داستانک
#زندگی_نامه قسمت ۱۰
سال 1347 برای من درخششی ویژه دارد. در اینسال، دو رویداد بزرگ در زندگیام رخ داد: رفتنم به دبستان و ازدواج برادرِ بزرگم «آقانقی». آقانقی در تهران کار میکرد و هر دو یا سه ماه به قم میآمد و پولی به پدرم میداد و یکی دو روز میماند و برمیگشت. به گمانم او در آن وقت، حدود 23 سال داشت. مادر و خواهرم گلندام، برایش دختری دست و پا میکنند که در نزدیکی کوچه ما مینشست. یکبار که برادرم در قم بود، گلندام ترتیبی میدهد که او دخترِ موردنظر را ببیند.
در لحظه دیدار، من هم همراهِ برادرم بودم. همسرِ آینده آقانقی، دوسطلِ برّاقِ فلزی به دست، از آبِ فشاری میانه هشتمتری لوله، آب برداشت تا به خانه بِبرد. من و برادرم به او نزدیک شدیم. ناگهان، طفلک پایش پیچ خورد و نقشِ زمین شد. من به سویش دویدم و کمک کردم از زمین برخاست. برادرم، البته شرمگینتر از آن بود که به او خیلی نزدیک شود. هرچه بود، ایندیدارِ به ظاهر اتفاقی، صورت گرفت.
برادرم به مادر و خواهرم خبر داد که یار را پسندید. با شتاب، خواستگاری و مقدماتِ کار، انجام شد. وسایلِ ساده خانه و یک فرش و دو دست رختخواب و چند کاسه و لیوان و یک سماور و چند استکان، تقریباً همه جهاز عروس بود. زندگی ساده و بیتشریفات بود. تجمّل نداشت. پیوندهای زندگی، به آسانی بسته میشد و هرگز هم نمیگسست. قرار شد که در هماناتاقِ خشتیِ رو به کوچه زندگی کنند. عقد و عروسی در یکی از روزهای پایانی شهریور برگزار شد.
آن روزها مراسم عروسی بیشتر در خانهها انجام میشد و هنوز تالار و رستوران میانِ بیشتر مردم رایج نشده بود. جشن عروسی برادرم نیز در همانخانه کاهگلی خودمان برگزار شد. خانمها در دواتاقِ آجری و پیرانِ قوم در اتاقِ گِلی و جوانان و دوستان برادرم در زیر زمین جمع شده بودند. ساز و دُهُل، موسیقی محبوب و مرسومِ آنسالها بود.
یک ویژگیِ عروسیهای آن سالها این بود که همه مردم محل و اطراف، بی آنکه دعوت شده باشند در جشن شرکت میکردند. البته شیرینی به همه میرسید اما شام یا نهاری مختصر، برای مهمانان درجه اول هر دو طرف داماد و عروس یا کسانی بود که از شهرها و روستاهای دور و نزدیک، دعوت شده بودند.
با برخاستنِ صدای دهل و ساز، مردم به کوچه میریختند. از در و دیوار شادی میبارید. دست و سر و گردنها به جنبش در میآمد. دختران و زنان، از روی بامها یا روزنه خانهها با خنده و بازیگوشی نگاه میکردند.
از شورانگیزترین صحنههای عروسی، آوردنِ عروس از حمّام به خانه داماد بود. کوچههای شهر تنگ و باریک بودند. پس همه میخواندند:
ـ کوچه تنگه، بله؛ عروس قشنگه، بله.
ترانههای مربوط به از حمام درآمدن عروس، گوشِ فلک را نوازش میداد:
ـ گُل در اومد از حموم، سُنبُل در اومد از حموم...
پیشاپیشِ موکبِ عروس، ساز و دهل نواخته میشد و مردان جوان و گاه سالمند، با دستمال میرقصیدند. گاه، در فضاهای بازتر، مردان حلقهای میساختند و دست در دستِ هم، پایکوبی میکردند. همیشه یکی هم بود که در جایگاهِ پیشوای رقصندگان، با دو دستمال به دست، جنبشِ موزونِ پایکوبان را رهبری میکرد. مردم برای او ارجِ ویژهای قائل بودند.
دوستانِ برادرم، در زیرزمین خانه به رقص و شادی مشغول بودند تا عروس برسد. یکی از آنان، با شانه پلاستیکی کوچکی که یک تکّه کاغذِ سیگار روی آن گذاشته بود، آهنگ میزد و دیگری آهنگِ کردی «یارم رومانی، پاپورسلیمانی» را میخواند. منظور از«رومانی» اورامانات» کردستان بود.
آنروزها گاهی سیگار را خود افراد میپیچیدند و درست میکردند. کاغذهای سیگار، همچون دفترچه کوچکی بود که یکبرگ از آن جدا میکردند و توتون روی آن میریختند و میپیچیدند و با آبدهان، محکمش میکردند. برخی نیز جعبهای فلزی داشتند که جایی برای پیچیدن داشت و سیگار را شکل میداد. نگاه کردن به ساختِ سیگار نیز یکی از سرگرمیهای آن روز ما بود.
یکی از دوستانِ برادرم به نام «حسین» شباهت زیادی به «حسین موفق» (خوانندهی محبوب آنسالها) داشت. خیلی خوشقیافه و زیبا بود. لباس قشنگی هم پوشیده بود. دخترهای کوچه ما و کوچههای اطراف، عاشقش شده بودند. یکی از آنها (همان معصومه که مرا روی پایش میخواباند) به خواهرم التماس میکرد که او را پیش «حسین» ببرد. وقتی هم که داشت به تهران برمیگشت، دو سه تا از دخترها او را تا سوار شدن به اتوبوس، همراهی کردند. چه دنیای لطیف و دوستداشتنی و گوارایی بود.
ادامه دارد...
#دکتر_احمد_عزتیپرور
#حافظشناس_و_مدرس_دانشگاه
@book_tips 🐞
#داستانک
#زندگی_نامه قسمت ۱۰
سال 1347 برای من درخششی ویژه دارد. در اینسال، دو رویداد بزرگ در زندگیام رخ داد: رفتنم به دبستان و ازدواج برادرِ بزرگم «آقانقی». آقانقی در تهران کار میکرد و هر دو یا سه ماه به قم میآمد و پولی به پدرم میداد و یکی دو روز میماند و برمیگشت. به گمانم او در آن وقت، حدود 23 سال داشت. مادر و خواهرم گلندام، برایش دختری دست و پا میکنند که در نزدیکی کوچه ما مینشست. یکبار که برادرم در قم بود، گلندام ترتیبی میدهد که او دخترِ موردنظر را ببیند.
در لحظه دیدار، من هم همراهِ برادرم بودم. همسرِ آینده آقانقی، دوسطلِ برّاقِ فلزی به دست، از آبِ فشاری میانه هشتمتری لوله، آب برداشت تا به خانه بِبرد. من و برادرم به او نزدیک شدیم. ناگهان، طفلک پایش پیچ خورد و نقشِ زمین شد. من به سویش دویدم و کمک کردم از زمین برخاست. برادرم، البته شرمگینتر از آن بود که به او خیلی نزدیک شود. هرچه بود، ایندیدارِ به ظاهر اتفاقی، صورت گرفت.
برادرم به مادر و خواهرم خبر داد که یار را پسندید. با شتاب، خواستگاری و مقدماتِ کار، انجام شد. وسایلِ ساده خانه و یک فرش و دو دست رختخواب و چند کاسه و لیوان و یک سماور و چند استکان، تقریباً همه جهاز عروس بود. زندگی ساده و بیتشریفات بود. تجمّل نداشت. پیوندهای زندگی، به آسانی بسته میشد و هرگز هم نمیگسست. قرار شد که در هماناتاقِ خشتیِ رو به کوچه زندگی کنند. عقد و عروسی در یکی از روزهای پایانی شهریور برگزار شد.
آن روزها مراسم عروسی بیشتر در خانهها انجام میشد و هنوز تالار و رستوران میانِ بیشتر مردم رایج نشده بود. جشن عروسی برادرم نیز در همانخانه کاهگلی خودمان برگزار شد. خانمها در دواتاقِ آجری و پیرانِ قوم در اتاقِ گِلی و جوانان و دوستان برادرم در زیر زمین جمع شده بودند. ساز و دُهُل، موسیقی محبوب و مرسومِ آنسالها بود.
یک ویژگیِ عروسیهای آن سالها این بود که همه مردم محل و اطراف، بی آنکه دعوت شده باشند در جشن شرکت میکردند. البته شیرینی به همه میرسید اما شام یا نهاری مختصر، برای مهمانان درجه اول هر دو طرف داماد و عروس یا کسانی بود که از شهرها و روستاهای دور و نزدیک، دعوت شده بودند.
با برخاستنِ صدای دهل و ساز، مردم به کوچه میریختند. از در و دیوار شادی میبارید. دست و سر و گردنها به جنبش در میآمد. دختران و زنان، از روی بامها یا روزنه خانهها با خنده و بازیگوشی نگاه میکردند.
از شورانگیزترین صحنههای عروسی، آوردنِ عروس از حمّام به خانه داماد بود. کوچههای شهر تنگ و باریک بودند. پس همه میخواندند:
ـ کوچه تنگه، بله؛ عروس قشنگه، بله.
ترانههای مربوط به از حمام درآمدن عروس، گوشِ فلک را نوازش میداد:
ـ گُل در اومد از حموم، سُنبُل در اومد از حموم...
پیشاپیشِ موکبِ عروس، ساز و دهل نواخته میشد و مردان جوان و گاه سالمند، با دستمال میرقصیدند. گاه، در فضاهای بازتر، مردان حلقهای میساختند و دست در دستِ هم، پایکوبی میکردند. همیشه یکی هم بود که در جایگاهِ پیشوای رقصندگان، با دو دستمال به دست، جنبشِ موزونِ پایکوبان را رهبری میکرد. مردم برای او ارجِ ویژهای قائل بودند.
دوستانِ برادرم، در زیرزمین خانه به رقص و شادی مشغول بودند تا عروس برسد. یکی از آنان، با شانه پلاستیکی کوچکی که یک تکّه کاغذِ سیگار روی آن گذاشته بود، آهنگ میزد و دیگری آهنگِ کردی «یارم رومانی، پاپورسلیمانی» را میخواند. منظور از«رومانی» اورامانات» کردستان بود.
آنروزها گاهی سیگار را خود افراد میپیچیدند و درست میکردند. کاغذهای سیگار، همچون دفترچه کوچکی بود که یکبرگ از آن جدا میکردند و توتون روی آن میریختند و میپیچیدند و با آبدهان، محکمش میکردند. برخی نیز جعبهای فلزی داشتند که جایی برای پیچیدن داشت و سیگار را شکل میداد. نگاه کردن به ساختِ سیگار نیز یکی از سرگرمیهای آن روز ما بود.
یکی از دوستانِ برادرم به نام «حسین» شباهت زیادی به «حسین موفق» (خوانندهی محبوب آنسالها) داشت. خیلی خوشقیافه و زیبا بود. لباس قشنگی هم پوشیده بود. دخترهای کوچه ما و کوچههای اطراف، عاشقش شده بودند. یکی از آنها (همان معصومه که مرا روی پایش میخواباند) به خواهرم التماس میکرد که او را پیش «حسین» ببرد. وقتی هم که داشت به تهران برمیگشت، دو سه تا از دخترها او را تا سوار شدن به اتوبوس، همراهی کردند. چه دنیای لطیف و دوستداشتنی و گوارایی بود.
ادامه دارد...
#دکتر_احمد_عزتیپرور
#حافظشناس_و_مدرس_دانشگاه
@book_tips 🐞
🍃🌺🍃
سوره الحشر آیه 10 :
وَلَا تَجْعَلْ فِي قُلُوبِنَا غِلًّا لِلَّذِينَ آمَنُوا رَبَّنَا إِنَّكَ رَءُوفٌ رَحِيمٌ
ترجمه :
و در دلهایمان حسد و کینهای نسبت به مؤمنان قرار مده! پروردگارا، تو مهربان و رحیمی!»
#کلام_پروردگار
@book_tips 🐞
سوره الحشر آیه 10 :
وَلَا تَجْعَلْ فِي قُلُوبِنَا غِلًّا لِلَّذِينَ آمَنُوا رَبَّنَا إِنَّكَ رَءُوفٌ رَحِيمٌ
ترجمه :
و در دلهایمان حسد و کینهای نسبت به مؤمنان قرار مده! پروردگارا، تو مهربان و رحیمی!»
#کلام_پروردگار
@book_tips 🐞
به تو سر بسته و در پرده بگویم
تا کسی نشنود این راز گهر بار جهان را
آنچه گفتند و سرودند...
تو آنی !!
خود تو جان جهانی!
گر نهانی و عیانی!
تو همانی که همه عُمر به دنبال خودت نعره زنانی...
تو ندانی که خود آن نقطه ی عشقی...
همه اسرار نهانی!
✍مولانا
@book_tips 🐞
تا کسی نشنود این راز گهر بار جهان را
آنچه گفتند و سرودند...
تو آنی !!
خود تو جان جهانی!
گر نهانی و عیانی!
تو همانی که همه عُمر به دنبال خودت نعره زنانی...
تو ندانی که خود آن نقطه ی عشقی...
همه اسرار نهانی!
✍مولانا
@book_tips 🐞
در باغستان من
شاخه بارور خم می شود،
بی نیازی دست ها پاسخ می دهد.
در بیشه تو،
آهو سر می کشد
به صدایی می رمد.
در جنگل من ،
از درندگی نام و نشان نیست
در سایه - آفتاب دیارت قصه خیر و شر می شنوی.
من شکفتن را می شنوم.
و جویبار از آن سوی زمان می گذرد.
تو در راهی.
من رسیده ام
اندوهی در چشمانت نشست،
رهرو نازک دل!
میان ما راه درازی نیست:
لرزش یک برگ.
#سهراب_سپهری
@book_tips 🐞
شاخه بارور خم می شود،
بی نیازی دست ها پاسخ می دهد.
در بیشه تو،
آهو سر می کشد
به صدایی می رمد.
در جنگل من ،
از درندگی نام و نشان نیست
در سایه - آفتاب دیارت قصه خیر و شر می شنوی.
من شکفتن را می شنوم.
و جویبار از آن سوی زمان می گذرد.
تو در راهی.
من رسیده ام
اندوهی در چشمانت نشست،
رهرو نازک دل!
میان ما راه درازی نیست:
لرزش یک برگ.
#سهراب_سپهری
@book_tips 🐞
🍃🌺🍃
#داستانک
#زندگی_نامه قسمت ۱۱
رویداد بزرگ دیگر در زندگی من که سال 1347 رخ داد، رفتنم به دبستان بود. پدرم پیش از آنکه به دبستان بروم، قرآن یادم داده بود. در هفت سالگی (1347) به دبستان «رشدیه» در هشت متری لوله، کوچه انصارالحسین رفتم. هنگامِ ثبتنام، مدیر به پدرم گفت:
ـ حاجآقا بفرمایید!
پدرم گفت:
ـ برای ثبت نام آمدهایم.
مدیر پرسید:
ـ کلاس چندم؟
پدرم گفت:
ـ کلاس اول.
در همان زمان من داشتم تیتر روزنامهای را که روی میز بود، بلندبلند میخواندم. مدیر گفت:
ـ همین پسرتان را برای ثبتِ نامِ کلاس اول آوردید؟
پدرم پاسخ مثبت داد. مدیر گفت:
ـ اما این که دارد روزنامه میخواند.
پدرم پاسخ داد:
ـ بله. سوادِ قرآنی دارد.
مدیر، آقای مهدی فاطمی، گفت:
ـ حیف است حاجآقا. باید کلاس بالاتر برود.
بیدرنگ، نامهای به اداره آموزش و پرورش، بخش ابتدایی نوشت و پدرم نامه را برد و پاسخ نوشتند که در دبستان از نامبرده آزمون گرفته شود. در صورت قبولی، ثبتنام در کلاس بالاتر، بلامانع است. آزمون گرفتند و اسمم را در کلاس دوم نوشتند. هنوز برگههای آزمون املا، رونویسی و حساب را دارم.
چهارشنبه بیستم شهریور، پدرم مرا به بازار بُرد تا برایم پیراهنی بخرد که با لباس نو به دبستان بروم. عصر پانزدهم شهريور بود. آفتاب نارنجى، سايهها را دراز كرده بود و رنگ آجرهاى خانهها به سرخى مىزد. احساس مطبوعى، سراپاى وجودم را از شادى ناشناختهاى سرشار مىكرد. دلم مىخواست بدوم و بالا بپرم. اما بابام دستم را محكم در دست گرفته بود و مرا به طرف بازار شهر مىبرد.
بازارى با سقفهاى گنبدى و نورگيرهاى افسونگر كه هر كدام يك ستون نور از بالا، توى بازار فرومىكردند. ذرههاى نور، ديدنى بودند. عبور حشرات از قُطر اين ستونهاى نورانى، مثل جرقههاى ذغال به نظر مىآمدند كه يك لحظه بيشتر نمىپاييدند. بازار بوى خاصى داشت؛ مخلوطى از بوهاى چاى، اَدويه، ابريشم، پارچه، صابون، ظرفهاى مِسى، شيرينى و خيلى بوهاى ديگر. بازار را دوست دارم. دمِ در يك بزازى ايستاديم. نگاهى به توپ پارچهها انداختيم. بزاز، تسبيح شاه مقصود در دست گفت:
- حاج آقا بفرماييد. مغازهی خودتان است.
پدرم لبخندى زد و پا به درون گذاشت و گفت:
- سلامٌ عليكم. خسته نباشيد.
- وعليكمالسلام. بفرماييد.
- براى پسرم، پيراهنى مىخواهم. قشنگ هم باشد.
- به روى چشم، آقازاده فقط انتخاب كند، بقيه با ما.
نگاهم، از يك توپ پارچه به سوى ديگرى مىلغزيد. بيشترشان قشنگ بودند. اما پيدا كردم. با دست يك پارچه آبى روشن را كه خطوط متقاطع سياه داشت، نشان دادم و گفتم:
- آن را مىخواهم.
بزاز با لبخند تملّق آميزى گفت:
- ماشاءالله سليقهاش هم خوب است. آفرين!
آورد. باز كرد. لبه پارچه را در دست گرفتم، سرد و نرم بود. انگار دستم را روى آب كشيدم.
پدرم گفت:
- امروز، اسمش را در مدرسه نوشتم. به جاى كلاس اول، به كلاس دوم مىرود. آخر، خودم قرآن يادش دادهام. به اندازه كلاس سومىها سواد دارد، اما سنّش بيشتر از اين اجازه نمىداد. مىخواهم روز اول مدرسه لباس نو داشته باشد.
بزاز تسبيحش را لاى انگشتانش حلقه كرد و گفت:
- اگر بتواند يك سوره قرآن بخواند، من هم در قيمت پارچه تخفيف خواهم داد.
پدرم، با غرور نگاهى به من انداخت و منتظر ماند.
من با كمى خجالت، سوره ماعون را خواندم. بزاز گفت:
- تباركاللَّه! احسنت!
و دستى به ريش توپىاش كشيد. تخفيف هم داد. پارچه را لاى كاغذ لوله كرد و دستم داد.
بيرون آمديم. خورشيد رفته بود. به طرف مسجد امام حسن(ع) كشيده شدیم. كار هر شب پدرم بود. بايد نماز را در مسجد امام، نزديك حرم مىخوانديم. توى حياط مسجد، با آب حوض بزرگ وسط حياط، وضو گرفتيم. خنكاى آب، صورتم را غلغلك داد. از راه پله نيمه تاريك و نمور، به بام مسجد رفتيم. تابستانها نماز جماعت در آنجا خوانده مىشد. به پيشنماز سلام داديم و پدرم دستش را بوسيد. چهره باوقار او با ريش سپيد و رنگ مهتابى صورتش، در من احترام و ستايش نسبت به او برمىانگيخت. يكى دو بار نزد او قرآن خوانده بودم و او هر بار يك سكّه نو و براق پنج ريالى به من داده بود و دستى به سرم كشيده و مرا دعا كرده بود.
صداى اذان مؤذن در فضا مى پيچيد و تا دور دستها مى رفت. نسيم صورتم را نوازش مىكرد. نگاهم به روزنامه لوله شده بود كه پيراهنى مرا در بَر گرفته بود. پارچه روحى بود، يا تنى بود كه روزنامه او را پوشانده بود. حواسم همهاش آنجا بود.
ادامه دارد...
#دکتر_احمد_عزتیپرور
#حافظشناس_و_مدرس_دانشگاه
@book_tips 🐞
#داستانک
#زندگی_نامه قسمت ۱۱
رویداد بزرگ دیگر در زندگی من که سال 1347 رخ داد، رفتنم به دبستان بود. پدرم پیش از آنکه به دبستان بروم، قرآن یادم داده بود. در هفت سالگی (1347) به دبستان «رشدیه» در هشت متری لوله، کوچه انصارالحسین رفتم. هنگامِ ثبتنام، مدیر به پدرم گفت:
ـ حاجآقا بفرمایید!
پدرم گفت:
ـ برای ثبت نام آمدهایم.
مدیر پرسید:
ـ کلاس چندم؟
پدرم گفت:
ـ کلاس اول.
در همان زمان من داشتم تیتر روزنامهای را که روی میز بود، بلندبلند میخواندم. مدیر گفت:
ـ همین پسرتان را برای ثبتِ نامِ کلاس اول آوردید؟
پدرم پاسخ مثبت داد. مدیر گفت:
ـ اما این که دارد روزنامه میخواند.
پدرم پاسخ داد:
ـ بله. سوادِ قرآنی دارد.
مدیر، آقای مهدی فاطمی، گفت:
ـ حیف است حاجآقا. باید کلاس بالاتر برود.
بیدرنگ، نامهای به اداره آموزش و پرورش، بخش ابتدایی نوشت و پدرم نامه را برد و پاسخ نوشتند که در دبستان از نامبرده آزمون گرفته شود. در صورت قبولی، ثبتنام در کلاس بالاتر، بلامانع است. آزمون گرفتند و اسمم را در کلاس دوم نوشتند. هنوز برگههای آزمون املا، رونویسی و حساب را دارم.
چهارشنبه بیستم شهریور، پدرم مرا به بازار بُرد تا برایم پیراهنی بخرد که با لباس نو به دبستان بروم. عصر پانزدهم شهريور بود. آفتاب نارنجى، سايهها را دراز كرده بود و رنگ آجرهاى خانهها به سرخى مىزد. احساس مطبوعى، سراپاى وجودم را از شادى ناشناختهاى سرشار مىكرد. دلم مىخواست بدوم و بالا بپرم. اما بابام دستم را محكم در دست گرفته بود و مرا به طرف بازار شهر مىبرد.
بازارى با سقفهاى گنبدى و نورگيرهاى افسونگر كه هر كدام يك ستون نور از بالا، توى بازار فرومىكردند. ذرههاى نور، ديدنى بودند. عبور حشرات از قُطر اين ستونهاى نورانى، مثل جرقههاى ذغال به نظر مىآمدند كه يك لحظه بيشتر نمىپاييدند. بازار بوى خاصى داشت؛ مخلوطى از بوهاى چاى، اَدويه، ابريشم، پارچه، صابون، ظرفهاى مِسى، شيرينى و خيلى بوهاى ديگر. بازار را دوست دارم. دمِ در يك بزازى ايستاديم. نگاهى به توپ پارچهها انداختيم. بزاز، تسبيح شاه مقصود در دست گفت:
- حاج آقا بفرماييد. مغازهی خودتان است.
پدرم لبخندى زد و پا به درون گذاشت و گفت:
- سلامٌ عليكم. خسته نباشيد.
- وعليكمالسلام. بفرماييد.
- براى پسرم، پيراهنى مىخواهم. قشنگ هم باشد.
- به روى چشم، آقازاده فقط انتخاب كند، بقيه با ما.
نگاهم، از يك توپ پارچه به سوى ديگرى مىلغزيد. بيشترشان قشنگ بودند. اما پيدا كردم. با دست يك پارچه آبى روشن را كه خطوط متقاطع سياه داشت، نشان دادم و گفتم:
- آن را مىخواهم.
بزاز با لبخند تملّق آميزى گفت:
- ماشاءالله سليقهاش هم خوب است. آفرين!
آورد. باز كرد. لبه پارچه را در دست گرفتم، سرد و نرم بود. انگار دستم را روى آب كشيدم.
پدرم گفت:
- امروز، اسمش را در مدرسه نوشتم. به جاى كلاس اول، به كلاس دوم مىرود. آخر، خودم قرآن يادش دادهام. به اندازه كلاس سومىها سواد دارد، اما سنّش بيشتر از اين اجازه نمىداد. مىخواهم روز اول مدرسه لباس نو داشته باشد.
بزاز تسبيحش را لاى انگشتانش حلقه كرد و گفت:
- اگر بتواند يك سوره قرآن بخواند، من هم در قيمت پارچه تخفيف خواهم داد.
پدرم، با غرور نگاهى به من انداخت و منتظر ماند.
من با كمى خجالت، سوره ماعون را خواندم. بزاز گفت:
- تباركاللَّه! احسنت!
و دستى به ريش توپىاش كشيد. تخفيف هم داد. پارچه را لاى كاغذ لوله كرد و دستم داد.
بيرون آمديم. خورشيد رفته بود. به طرف مسجد امام حسن(ع) كشيده شدیم. كار هر شب پدرم بود. بايد نماز را در مسجد امام، نزديك حرم مىخوانديم. توى حياط مسجد، با آب حوض بزرگ وسط حياط، وضو گرفتيم. خنكاى آب، صورتم را غلغلك داد. از راه پله نيمه تاريك و نمور، به بام مسجد رفتيم. تابستانها نماز جماعت در آنجا خوانده مىشد. به پيشنماز سلام داديم و پدرم دستش را بوسيد. چهره باوقار او با ريش سپيد و رنگ مهتابى صورتش، در من احترام و ستايش نسبت به او برمىانگيخت. يكى دو بار نزد او قرآن خوانده بودم و او هر بار يك سكّه نو و براق پنج ريالى به من داده بود و دستى به سرم كشيده و مرا دعا كرده بود.
صداى اذان مؤذن در فضا مى پيچيد و تا دور دستها مى رفت. نسيم صورتم را نوازش مىكرد. نگاهم به روزنامه لوله شده بود كه پيراهنى مرا در بَر گرفته بود. پارچه روحى بود، يا تنى بود كه روزنامه او را پوشانده بود. حواسم همهاش آنجا بود.
ادامه دارد...
#دکتر_احمد_عزتیپرور
#حافظشناس_و_مدرس_دانشگاه
@book_tips 🐞
🍃🌺🍃
سوره السجدة آیه 7 :
الَّذِي أَحْسَنَ كُلَّ شَيْءٍ خَلَقَهُ
ترجمه :
او همان کسی است که هر چه را آفرید نیکو آفرید؛
سوره السجدة آیه 7 :
الَّذِي أَحْسَنَ كُلَّ شَيْءٍ خَلَقَهُ
ترجمه :
او همان کسی است که هر چه را آفرید نیکو آفرید؛
الله تویی وز دلم آگاه تویی
درمانده منم دلیل هر راه تویی
گر مورچهای دم زند اندر ته چاه
آگه ز دم مورچه در چاه تویی
#ابوسعیدابوالخیر
@book_tips 🐞
درمانده منم دلیل هر راه تویی
گر مورچهای دم زند اندر ته چاه
آگه ز دم مورچه در چاه تویی
#ابوسعیدابوالخیر
@book_tips 🐞
🍃🌺🍃
#داستانک
#زندگی_نامه قسمت ۱۲
شب، شاد و سبك بود. من در حال پرواز بودم. همراه فرشتگان سپيدبالى كه در دو سوى من قرار گرفته بودند، بالا و بالاتر مىرفتم. همان دو فرشتهاى كه يكى روى شانه راست و ديگرى روى شانه چپ هر آدمى هست. يكى كارهاى خوب و ثوابهاى او را مىنويسد، ديگرى، بديها و گناهانش را. من از فرشتهی سمت راستى خوشم مىآمد. حالا ما سه تا در حال پرواز بوديم.
نماز تمام شد و ما به سرعت به بام بازگشتيم. دلم مىخواست، زودتر به خانه مىرسيدم. مادرم منتظر بود تا پيراهنى مرا ببيند. قرار بود نجيمه خانم، خياط محلمان آن را برايم بدوزد. خيابانها انگار طولانىتر شده بودند. اما سرانجام رسيديم.
خواهرم خدیجه، هنوز داشت قالى مىبافت و صداى شانهاى كه روى رگ قالى مىزد، تا كوچه مىرسيد. انگار عصبانى بود. وقتى پارچه را ديد، اصلاً خوشحال نشد.
- ببين آبجی، پيراهنى خريدم.
آزرده و خشمخورده رويش را برگرداند:
- به من چه؟
- قشنگ نيست؟
جوابم را نداد. مادرم از سليقه من تعريف كرد. شام خورديم. آبگوشت و ماست و سبزى بود. چه لذتى داشت! خواهرم، پس از شام، دوباره روى تخته دار قالى رفت و شروع كرد تندتند بافتن.
کمى بعد زمزمه غمگين او تا حياط هم مىرسيد:
-الهى والهى والهى!
سر راهت درآد مار سياهى؛
اول بر مو زنه، دل بر تو بستم،
دوم بر تو زنه كه روسياهى.
دلم برايش سوخت. مىدانستم چرا دلخور است. از مدرسه رفتن من، پكر بود. آرزو داشت مدرسه برود. ولى بابام مىگفت:
ـ حرام است دختر درس بخواند. گمراه مىشود.
به من حسوديش مىشد. ولى من چه تقصيرى داشتم؟ اگر دستِ من بود، اسم او را دو سال پيش نوشته بودم.
رفتم، روى تخت قالى كنارش نشستم. گفتم:
- نقشه بزن، كمكت كنم.
چاقوى قاليبافى را برداشتم و شروع به بافتن كردم. اما او انگار از حضور من خبر نداشت.
گفتم:
- ببين تو از چى بيشتر خوشت میاد؟
قيچى را برداشت تا نصفِ رِگ را كه پود داده و شانه زده و سركش كرده بود، قيچى كند. با زهرخندى گفت:
- از اين قيچى!
و چشمش برقى زد. يك لحظه از حالت نگاهش بر خود لرزيدم. خندهاى سر دادم و گفتم:
- ديوانه! راستى، دلت مىخواست كه مدرسه مىرفتى؟
آهى كشيد.
- خُب، هرچه من ياد گرفتم، به تو هم ياد مىدهم.
- برو گمشو! همه چيز مال شما پسرهاست. بازى مىكنيد، هر وقت دلتان خواست، خانه مىآييد؛ آن وقت، ما بدبختها، از صبح تا شب بايد قالى ببافيم، رنگِ كوچه و خيابان را نبينيم. بىسواد هم بمانيم. بميريم كه بهتر است.
مثل اينكه بغض كرده بود. من هم ديگر چيزى نگفتم. ساكت بافتيم. تار و پود قالى صدا مىكرد و هر صدا مثل ضربهاى بر ما فرود مىآمد.
صبح زود از خواب بيدار شدم. رفتم نان بربرى برشته و كنجدى خريدم. با پنير عجب مىچسبد. بايد صبر مىكردم تا آفتاب بالا مىآمد و آنوقت با مادرم مىرفتيم خانه نجيمه خانم. زن كوتاه قد و خپلى كه بينى فرو كوفته و صورت سرخ داشت. انگار هميشه تازه از حمام آمده بود و صورتش را از بس كيسه و ليف زده، سرخ و براق كرده بود. ولى مهربان بود. براى من هم چايى مىآورد و گاهى نقل و نباتى هم به من مىداد. چه لذتى داشت وقتى جيبم را پر از نخودچى و كشمش مىكرد يا نقلهاى سفيد در دستم مىريخت.
آفتاب هم انگار تنبل شده است. زود باش ديگر! بيا بالا. مگر نمىدانى مىخواهم براى دوختن پيراهن، خانه نجيمه خانم بروم؟ عجب خنگى هستى!
پارچه را ديشب از لاى روزنامه درآورده بودم و با دقت و ظرافت، تا كرده بودم و توى يك سينى كوچكِ استيل گذاشته بودم. آنوقت، آن را پشت پرده، گوشه طاقچه پنهان كرده بودم.
مادرم صدايم زد:
- برو پارچهات را بيار، برويم. زود باش!
از خوشحالى پر كشيدم. نفهميدم چطور به پشت پرده رسيدم. روزنامه را از روى سينى برداشتم. پيراهنىام با قيچى ريز ريز شده بود.
ادامه دارد...
#دکتر_احمد_عزتیپرور
#حافظشناس_و_مدرس_دانشگاه
@book_tips 🐞
#داستانک
#زندگی_نامه قسمت ۱۲
شب، شاد و سبك بود. من در حال پرواز بودم. همراه فرشتگان سپيدبالى كه در دو سوى من قرار گرفته بودند، بالا و بالاتر مىرفتم. همان دو فرشتهاى كه يكى روى شانه راست و ديگرى روى شانه چپ هر آدمى هست. يكى كارهاى خوب و ثوابهاى او را مىنويسد، ديگرى، بديها و گناهانش را. من از فرشتهی سمت راستى خوشم مىآمد. حالا ما سه تا در حال پرواز بوديم.
نماز تمام شد و ما به سرعت به بام بازگشتيم. دلم مىخواست، زودتر به خانه مىرسيدم. مادرم منتظر بود تا پيراهنى مرا ببيند. قرار بود نجيمه خانم، خياط محلمان آن را برايم بدوزد. خيابانها انگار طولانىتر شده بودند. اما سرانجام رسيديم.
خواهرم خدیجه، هنوز داشت قالى مىبافت و صداى شانهاى كه روى رگ قالى مىزد، تا كوچه مىرسيد. انگار عصبانى بود. وقتى پارچه را ديد، اصلاً خوشحال نشد.
- ببين آبجی، پيراهنى خريدم.
آزرده و خشمخورده رويش را برگرداند:
- به من چه؟
- قشنگ نيست؟
جوابم را نداد. مادرم از سليقه من تعريف كرد. شام خورديم. آبگوشت و ماست و سبزى بود. چه لذتى داشت! خواهرم، پس از شام، دوباره روى تخته دار قالى رفت و شروع كرد تندتند بافتن.
کمى بعد زمزمه غمگين او تا حياط هم مىرسيد:
-الهى والهى والهى!
سر راهت درآد مار سياهى؛
اول بر مو زنه، دل بر تو بستم،
دوم بر تو زنه كه روسياهى.
دلم برايش سوخت. مىدانستم چرا دلخور است. از مدرسه رفتن من، پكر بود. آرزو داشت مدرسه برود. ولى بابام مىگفت:
ـ حرام است دختر درس بخواند. گمراه مىشود.
به من حسوديش مىشد. ولى من چه تقصيرى داشتم؟ اگر دستِ من بود، اسم او را دو سال پيش نوشته بودم.
رفتم، روى تخت قالى كنارش نشستم. گفتم:
- نقشه بزن، كمكت كنم.
چاقوى قاليبافى را برداشتم و شروع به بافتن كردم. اما او انگار از حضور من خبر نداشت.
گفتم:
- ببين تو از چى بيشتر خوشت میاد؟
قيچى را برداشت تا نصفِ رِگ را كه پود داده و شانه زده و سركش كرده بود، قيچى كند. با زهرخندى گفت:
- از اين قيچى!
و چشمش برقى زد. يك لحظه از حالت نگاهش بر خود لرزيدم. خندهاى سر دادم و گفتم:
- ديوانه! راستى، دلت مىخواست كه مدرسه مىرفتى؟
آهى كشيد.
- خُب، هرچه من ياد گرفتم، به تو هم ياد مىدهم.
- برو گمشو! همه چيز مال شما پسرهاست. بازى مىكنيد، هر وقت دلتان خواست، خانه مىآييد؛ آن وقت، ما بدبختها، از صبح تا شب بايد قالى ببافيم، رنگِ كوچه و خيابان را نبينيم. بىسواد هم بمانيم. بميريم كه بهتر است.
مثل اينكه بغض كرده بود. من هم ديگر چيزى نگفتم. ساكت بافتيم. تار و پود قالى صدا مىكرد و هر صدا مثل ضربهاى بر ما فرود مىآمد.
صبح زود از خواب بيدار شدم. رفتم نان بربرى برشته و كنجدى خريدم. با پنير عجب مىچسبد. بايد صبر مىكردم تا آفتاب بالا مىآمد و آنوقت با مادرم مىرفتيم خانه نجيمه خانم. زن كوتاه قد و خپلى كه بينى فرو كوفته و صورت سرخ داشت. انگار هميشه تازه از حمام آمده بود و صورتش را از بس كيسه و ليف زده، سرخ و براق كرده بود. ولى مهربان بود. براى من هم چايى مىآورد و گاهى نقل و نباتى هم به من مىداد. چه لذتى داشت وقتى جيبم را پر از نخودچى و كشمش مىكرد يا نقلهاى سفيد در دستم مىريخت.
آفتاب هم انگار تنبل شده است. زود باش ديگر! بيا بالا. مگر نمىدانى مىخواهم براى دوختن پيراهن، خانه نجيمه خانم بروم؟ عجب خنگى هستى!
پارچه را ديشب از لاى روزنامه درآورده بودم و با دقت و ظرافت، تا كرده بودم و توى يك سينى كوچكِ استيل گذاشته بودم. آنوقت، آن را پشت پرده، گوشه طاقچه پنهان كرده بودم.
مادرم صدايم زد:
- برو پارچهات را بيار، برويم. زود باش!
از خوشحالى پر كشيدم. نفهميدم چطور به پشت پرده رسيدم. روزنامه را از روى سينى برداشتم. پيراهنىام با قيچى ريز ريز شده بود.
ادامه دارد...
#دکتر_احمد_عزتیپرور
#حافظشناس_و_مدرس_دانشگاه
@book_tips 🐞
🍃🌺🍃
#داستانک
#زندگی_نامه قسمت ۱۳
یک بزّازِ دورهگرد بود به نام «آقاسیدحسن» که در چهار راهِ شاه (چهارراه غفاری امروز) مغازه داشت. او با چادررختخواب پر از انواع پارچه به دوش، در کوچهها راه میافتاد و پارچه میفروخت. بیشتر وقتها، قسطی پارچه میداد و زنها از این بابت خیلی خشنود و خوشحال بودند. هر ماه آقا سیدحسن هم برای فروش تازه و هم برای گرفتنِ قسطِ قبلی میآمد و در میزد. وقتی پارچه پیراهنیِ من ریز ریز شد، مادرم از آقا سیدحسن یک پیراهنی تازه برایم خرید. اصلا به روی خواهرم نیاوردیم.
در این سال، یک حادثه ناگوار برای خواهرم گلندام پیش آمد. سرِ خیابانِ رضاپهلوی (کیوانفر امروز) یک آبانبار قدیمی و بزرگ بود که شاید پنجاه پلّه میخورد تا در عمقِ آن به شیرهای آب برسند. فضای خنک و نمناکِ آبانبار، در بعدازظهرهای تابستان، بسیار گوارا بود. بچهها روی پلههای آن بازی میکردند.
دوزبازی، یکی از بازیهای دلخواه بود. مربعی روی کفِ پله میکشیدند و آن را به چهاربخش، تقسیم و دو قُطرِ آن را هم رسم میکردند. با خطوطِ متقاطع، شکلی رسمی میشد که با شش سنگریزه (هر نفر سه سنگ) بازی میکردند. نفر اول، یک سنگ روی یکی از گوشهها میگذاشت. نفر دوم، در هرگوشهای که مایل بود، سنگِ خود را قرار میداد. به همینترتیب، تا هر شش سنگ روی گوشهها جا میگرفتند. پس از آن، به نوبت، جای سنگها عوض میشد. هر کس زودتر میتوانست سنگهای خود را در یکخطِ مستقیم قرار دهد، برنده بود.
اگر این بازی در خانهها اجرا میشد، به جای سنگ، نخود و لوبیا برمیداشتند تا از هم تشخیص داده شوند. اگر با سنگ بازی میشد، سنگهای هر کس باید با دیگری متفاوت بود تا اشتباه نشود.
پشتِ گنبدی شکل آبانبار نیز جای خوبی برای سُرسُرهبازی بود. چه کیفی داشت! روی پلههای آبانبار همیشه خیس و پُر از خُردههای کوزههای شکسته بود. اگر در رفتن به پایین یا بالا آمدن، کمترین بیدقتی میشد، لیز میخوردند و سقوط، حتمی بود. یک روز غروب، گلندام کوزه برداشت تا برود و از آبانبار آب بیاورد. آمدنش طول کشید. شب بود که یکی از همسایهها به نام «میرزا آقا» در زد و خبر داد که خواهرم از روی پلهها سُر خورده و به پایین پرت شده و سرش شکسته و در بیمارستان است.
صبح روز بعد، خواهرم از بیمارستان مرخص شد. رسیده بود بلایی ولی بخیر گذشت. هنوز جای زخم روی پیشانیِ خواهرم هست. دانستیم که میرزا آقا، که در شرکت نفت کار میکرد، در نزدیکی آبانبار، حاضر بوده و با شنیدن صدای جیغِ خواهرم و زنهای دیگر خودش را به پایین آبانبار میرسانَد و خواهرم را که بیهوش بوده، بیمارستان میبَرَد.
میرزا آقا مردِ نازنین و مهربان و خوشقیافهای بود. چشمهای آبی و ریشِ توپی داشت. همسرش«جیران» نیز خانمی مهربان و دوست داشتنی بود. پدرم ماهی یکبار در خانهشان روضه میخواند.
یکبار برای سفر مشهد رفتند و کلید خانه را به ما دادند تا شبها من و برادرم جعفر در آنجا بخوابیم. شبهای خوبی بود. رادیو و تلویزیون داشتند و ما نگاه میکردیم یا رادیو گوش میدادیم.
یک روزِ پاییزی، طوفانِ سختی در قم شد. چشم، چشم را نمیدید. بادِ شدید به دیوارِ خانه میرزا آقا که رسید، چون کنارش خالی بود، به گردباد تبدیل شد و دیوار را از جا کند و خراب کرد. من با دیدن این صحنه، دچار هیجان شدم و فریاد کشیدم و به خانه گریختم.
ادامه دارد...
#دکتر_احمد_عزتیپرور
#حافظشناس_و_مدرس_دانشگاه
@book_tips 🐞
#داستانک
#زندگی_نامه قسمت ۱۳
یک بزّازِ دورهگرد بود به نام «آقاسیدحسن» که در چهار راهِ شاه (چهارراه غفاری امروز) مغازه داشت. او با چادررختخواب پر از انواع پارچه به دوش، در کوچهها راه میافتاد و پارچه میفروخت. بیشتر وقتها، قسطی پارچه میداد و زنها از این بابت خیلی خشنود و خوشحال بودند. هر ماه آقا سیدحسن هم برای فروش تازه و هم برای گرفتنِ قسطِ قبلی میآمد و در میزد. وقتی پارچه پیراهنیِ من ریز ریز شد، مادرم از آقا سیدحسن یک پیراهنی تازه برایم خرید. اصلا به روی خواهرم نیاوردیم.
در این سال، یک حادثه ناگوار برای خواهرم گلندام پیش آمد. سرِ خیابانِ رضاپهلوی (کیوانفر امروز) یک آبانبار قدیمی و بزرگ بود که شاید پنجاه پلّه میخورد تا در عمقِ آن به شیرهای آب برسند. فضای خنک و نمناکِ آبانبار، در بعدازظهرهای تابستان، بسیار گوارا بود. بچهها روی پلههای آن بازی میکردند.
دوزبازی، یکی از بازیهای دلخواه بود. مربعی روی کفِ پله میکشیدند و آن را به چهاربخش، تقسیم و دو قُطرِ آن را هم رسم میکردند. با خطوطِ متقاطع، شکلی رسمی میشد که با شش سنگریزه (هر نفر سه سنگ) بازی میکردند. نفر اول، یک سنگ روی یکی از گوشهها میگذاشت. نفر دوم، در هرگوشهای که مایل بود، سنگِ خود را قرار میداد. به همینترتیب، تا هر شش سنگ روی گوشهها جا میگرفتند. پس از آن، به نوبت، جای سنگها عوض میشد. هر کس زودتر میتوانست سنگهای خود را در یکخطِ مستقیم قرار دهد، برنده بود.
اگر این بازی در خانهها اجرا میشد، به جای سنگ، نخود و لوبیا برمیداشتند تا از هم تشخیص داده شوند. اگر با سنگ بازی میشد، سنگهای هر کس باید با دیگری متفاوت بود تا اشتباه نشود.
پشتِ گنبدی شکل آبانبار نیز جای خوبی برای سُرسُرهبازی بود. چه کیفی داشت! روی پلههای آبانبار همیشه خیس و پُر از خُردههای کوزههای شکسته بود. اگر در رفتن به پایین یا بالا آمدن، کمترین بیدقتی میشد، لیز میخوردند و سقوط، حتمی بود. یک روز غروب، گلندام کوزه برداشت تا برود و از آبانبار آب بیاورد. آمدنش طول کشید. شب بود که یکی از همسایهها به نام «میرزا آقا» در زد و خبر داد که خواهرم از روی پلهها سُر خورده و به پایین پرت شده و سرش شکسته و در بیمارستان است.
صبح روز بعد، خواهرم از بیمارستان مرخص شد. رسیده بود بلایی ولی بخیر گذشت. هنوز جای زخم روی پیشانیِ خواهرم هست. دانستیم که میرزا آقا، که در شرکت نفت کار میکرد، در نزدیکی آبانبار، حاضر بوده و با شنیدن صدای جیغِ خواهرم و زنهای دیگر خودش را به پایین آبانبار میرسانَد و خواهرم را که بیهوش بوده، بیمارستان میبَرَد.
میرزا آقا مردِ نازنین و مهربان و خوشقیافهای بود. چشمهای آبی و ریشِ توپی داشت. همسرش«جیران» نیز خانمی مهربان و دوست داشتنی بود. پدرم ماهی یکبار در خانهشان روضه میخواند.
یکبار برای سفر مشهد رفتند و کلید خانه را به ما دادند تا شبها من و برادرم جعفر در آنجا بخوابیم. شبهای خوبی بود. رادیو و تلویزیون داشتند و ما نگاه میکردیم یا رادیو گوش میدادیم.
یک روزِ پاییزی، طوفانِ سختی در قم شد. چشم، چشم را نمیدید. بادِ شدید به دیوارِ خانه میرزا آقا که رسید، چون کنارش خالی بود، به گردباد تبدیل شد و دیوار را از جا کند و خراب کرد. من با دیدن این صحنه، دچار هیجان شدم و فریاد کشیدم و به خانه گریختم.
ادامه دارد...
#دکتر_احمد_عزتیپرور
#حافظشناس_و_مدرس_دانشگاه
@book_tips 🐞
کتاب «قصههای کوتاه برای بچههای ریش دار» اثر کدام نویسنده است؟
Anonymous Quiz
14%
جلال آل احمد
8%
احمد شاملو
57%
محمد علی جمالزاده
22%
صمد بهرنگی