Telegram Web Link
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
🍃🌺🍃
سوره زلزال آیه ۸،۷

فَمَنْ يَعْمَلْ مِثْقالَ ذَرَّةٍ خَيْراً يَرَهُ
وَ مَنْ يَعْمَلْ مِثْقالَ ذَرَّةٍ شَرًّا يَرَهُ


ترجمه:

پس هركس به مقدار ذرّه‌اى كار نيک كرده باشد همان را ببيند.
و هركس هم‌وزن ذره‌اى كار بد كرده باشد آن را ببيند.


#کلام_پروردگار

      
@book_tips 🐞
🍃🌺🍃

غم به شما عمق می‌دهد و شادی ارتفاع.
غم ریشه‌هایتان را گسترده می‌کند و شادی شاخه‌هایتان را.
شادی مثل درختی است که به سمت آسمان می‌رود، و غم مانند ریشه‌هایی که تا بطن زمین پایین می‌روند. هر دو مورد نیازند، و هرچه درختی بلندتر شود، هم‌زمان ریشه‌هایش عمیق‌تر می‌شوند.

#اوشو

@book_tips 🐞
یافتن خوشبختی در درونمان کار آسانی نیست،
اما جز آنجا در هیچ جای دیگری هم امکان‌پذیر نیست...

#کارل_گوستاو_یونگ

@book_tips 🐞
🍃🌺🍃
#داستانک
#زندگی_نامه قسمت۶

خانه‌ تازه‌ ما در گذرگاه بخشِ روستایی قم به سوی بخش اصلیِ شهر بود. یعنی کسانی که در حاشیه‌ شهر به نامِ امام‌زاده ابراهیم و «شاه‌جعفر» و «سیدمعصوم» و «زندآباد» می‌زیستند، از راهِ هشت‌متری لوله، کالاهای کشاورزی و دست‌سازهای خود را به شهر می‌بردند و در میدانِ نو به فروش می‌رساندند. هنوز، بلوار «نیروی هوایی» زندآباد را به میدان «آریامهر» (سعیدی امروز) وصل نکرده بود.

هشت متری خاکی بود و هنوز آسفالت نشده بود. وسط هشت‌متری به سوی خطِ راه‌آهن یک فشاری بود که مردم از آن، آبِ آشامیدنی برمی‌داشتند. هشت متری لوله از سوی غرب، به خطِ راه‌آهن و خیابانِ امام‌زاده ابراهیم منتهی می‌شد. از طرف شرق، به خیابانِ «شاه» (امامِ فعلی) از شمال به سوی تهران و از جنوب به بارگاه حضرت معصومه ختم می‌شد.

گاهی صبح زود با صدای زنگِ کاروانِ شترانی که بار به میدان نو (مطهری فعلی)شهر می‌بُردند از خواب بیدار می‌شدم. از دلچسب‌ترین صحنه‌های زندگی‌ام، دیدن این‌صحنه بود. بیشتر از دَه یا بیست شتر را به صورت کاروان به هم می‌بستند. در گردنِ شترها زنگوله بود. با حرکتِ آرامِ شترها، صدای زنگوله‌ها موسیقی خاصی پدید می‌آورد که بسیار دلنشین بود. بعدها دیدن چنین صحنه‌هایی در فیلم‌ها، مرا به شوق می‌آورد و خودم را در داستانِ فیلم حاضر می‌دیدم.

بچه‌ها می‌گفتند:
ـ اگر دستِ زخمی و وَرَم‌کرده را با شاش شتر بشویی، زخمش خوب می‌شود.
یکی دوبار این کار را کردم و دستم خوب شد. بعدها گاهی که در دبستان تنبیه می‌شدم و با چوب به دست‌هایم می‌زدند و آن‌ها را زخمی می‌کردند، منتظر می‌ماندم تا بلکه شتری بشاشد. با احتیاط پیش می‌رفتم و دست‌هایم را به جریانِ گرمِ شاشِ شتر می‌سپردم. هراسی لذت بخش داشت. چه روزهایی بود!

زندگی در آن‌ سال‌ها رؤیایی بود. بیداریمان رؤیا بود، خوابمان رؤیا بود. تخیلِ آزادِ کودکانه، می‌آفرید و در آفریده‌های خود می‌زیست. فراخنایِ فرحناکِ پیرامونِ خانه‌ ما، که با گندم‌زار و جالیز و صحرا برخوردی بی‌واسطه داشت، ذهن‌ها را نیز می‌گشود و گستردگی را می‌آموخت. نه جنگی بود نه نیرنگی. نه دشمن می‌شناختیم و نه با کسی ستیزه می‌کردیم. هر لبی لبخندی ارمغان داشت و هر دستی، گرمی و گواراییِ هستی را منتقل می‌کرد.

از سوی روبروی خانه‌ ما یک منزلِ دو طبقه بود که یک کارمند شرکت نفت در آن اقامت داشت. دو پسرش، سیاوش و سیامک، خوش‌پوش و مؤدّب بودند. سیاوش، ظریف و زیبا هم بود. همیشه در خودش بود. یکی دو سال بعد از کوچه‌ ما رفتند. من بعدها با سیاوش، همکلاس و دوست شدم. تنها دوستش من بودم.

پشتِ خانه‌ ما، کوچه‌ای به اسم «فروتن» بود که در یکی از خانه‌هایش زنی زیبا و تو دل‌ برو ساکن بود. دلبر بود. شوهر نداشت. با چادرِ سفیدِ گُلدار، غروب‌ها دمِ در می‌ایستاد و افسونگری می‌کرد. رنگِ سپید دست و گردنش، هنوز در خاطره‌ چشمانم مانده است. پدر سیاوش، از شیفتگانِ او بود. یک همسایه‌ دیگر ما «آقارضا» هم دل به زن سپرده بود.

آقا رضا از طایفه‌ شاهسُوَن و پدر سیاوش از قبیله‌ گایینی‌های قم بود. یک غروب، میان آن دو نر برای تصاحبّ ماده‌ خوش‌خط و خال، دعوایی درگرفت که خیلی زود به ستیزی جمعی تبدیل شد و چه چوب‌ها که بر سر و تَنِ خود کوفتند! پنج‌ جیپِ ژاندارمری حاضر شدند تا توانستند به جنگِ عاشقانه پایان دهند. کمی بعد، هم آن زن به جایی دیگر رفت و هم پدر سیاوش از کوچه‌ ما کوچید. دیگر آن زن زیبا را ندیدم.

ادامه دارد...

#دکتر_احمد_عزتی‌پرور
#حافظ‌شناس_و_مدرس_دانشگاه
@book_tips 🐞
«اگر کودکی بتواند ریاضیات پیشرفته انجام دهد، به چندین زبان صحبت کند و نمرات عالی را در مدرسه کسب کند، اما نتواند احساسات خود را مدیریت کند، حل تعارض را تمرین کند، استرس را کنترل کند، دیگر هیچ یک از این چیزها، واقعاً مهم نیستند.»

ریچارد فاینمن، برنده‌ی نوبل فیزیک

@book_tips 🐞
«پیپ» شخصیت اصلی کدام رمان چارلز دیکنز میباشد؟
Anonymous Quiz
57%
آرزو های بزرگ
15%
داستان دو شهر
11%
سرود کریسمس
16%
الیور تویست
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
🍃🌺🍃

سوره فاطر آیه 3 :

يَا أَيُّهَا النَّاسُ اذْكُرُوا نِعْمَتَ اللَّهِ عَلَيْكُمْ ۚ هَلْ مِنْ خَالِقٍ غَيْرُ اللَّهِ يَرْزُقُكُمْ مِنَ السَّمَاءِ وَالْأَرْضِ ۚ لَا إِلَٰهَ إِلَّا هُوَ ۖ فَأَنَّىٰ تُؤْفَكُونَ


ترجمه :

ای مردم! به یاد آورید نعمت خدا را بر شما؛ آیا آفریننده‌ای جز خدا هست که شما را از آسمان و زمین روزی دهد؟! هیچ معبودی جز او نیست؛ با این حال چگونه به سوی باطل منحرف می‌شوید؟!


#کلام_پروردگار

@book_tips 🐞
می خواهم در این صبح مهربانی، درآسمان عشقت، هنگام تجلی روشنایی،  نور باشم، طلوع باشم، پر از ستایش و امید ...

امروز میخواهم به تو  قول بدهم حتی اگر بدانم فردا دنیا تکه تکه خواهد شد، باز هم درخت امیدم را عاشقانه میکارم، نه برای برداشت میوه اش، برای آنکه افسوس "نکاشتن" را با خود حمل نکنم ...!

@book_tips 🐞
🍃🌺🍃

#داستانک
#زندگی_نامه قسمت ۷

در بهار سال 1346 پدرم دو اتاق و یک آشپزخانه به خانه افزود که با آجر بنا شدند. به این ترتیب، خانه دو بخش پیدا کرد: یکی به سوی کوچه که خشت و گِلی بود و دیگر در انتهای زمین که گونه‌ای اندرونی و بیرونی به شمار می‌رفت. در وسط، حوضی مربّع  بود که یک متر عمق و دو متر در دو متر پهنا و درازا داشت. تلمبه، آبِ آب‌انبار را به حوض می‌ریخت. کنارِ حوض، باغچه‌ کوچکی درآورد که پنج متر در دو متر بود. در آن، درختِ انجیر، گُلِ آفتابگردان، گُلِ محمدی و انار کاشت.

یادم هست هنگامِ ساختنِ خانه، استاد محمودِبنّا(اوس محمود) ترانه و آواز می‌خواند و من و خواهرانم می‌نشستیم و گوش می‌دادیم. اونیز با دیدنِ اشتیاقِ ما، پیچشی به صدایش می‌داد و ترانه‌های ایرج را می‌خواند. نخستین آشناییِ من با موسیقی ایرانی، با صدای استاد محمود شکل گرفت. یک شاگردی هم داشت که همیشه سیگاری گوشه‌ لبش بود و با یک چشم کار می‌کرد. یک چشم را می‌بست که دودِ سیگار در آن نرود. گاهی«اوس محمود» به او می‌گفت:
ـ کور به کور شده، کمتر سیگار بکش!
ما می‌خندیدم. زیرا می‌فهمیدیم که این اصطلاح را از روی اصطلاح «گور به گور شده» ساخته‌بود.

در تابستان، ما سه اتاق و دوآشپزخانه داشتیم. زیر زمینِ اتاقِ خشت و گِلی نیز به جای آشپزخانه به کار می‌رفت. درِ ورودی خانه، از چوب ساخته شده بود و رنگِ سبز داشت.

پدرم کم‌کم برای خودش مکتبی باز کرد که دختر و پسر در آن حضور داشتند و قرآن می‌آموختند. دخترها و پسرها از دَه تا پانزده‌سال داشتند و در دو ردیفِ روبروی هم می‌نشستند؛ دخترها در سمتِ باغچه و پسرها در سمتِ روبرو بودند. با دیدنِ چشمک و غمزه‌ دخترها و اطوارهای ناشیانه پسرها، کم‌کم چشم و گوشِ من باز می‌شد. من همیشه در ردیفِ دخترها می‌نشستم. در زنگِ تفریح آب و چای برای همه می‌بردم. خود بچه‌ها نیز همیشه چیزی برای خوردن داشتند.

دختری به نام«معصومه» بود که حدود پانزده‌سال داشت. لوند و طناز و عشوه‌گر بود. زیبا بود. صورتش خواستنی بود. گاهی کنار او می‌نشستم و در بعد از ظهرها که خوابم می‌گرفت، می‌گذاشت سر به رانش بگذارم و او چادرش را روی صورتم می‌کشید که مگس‌ها آزارم ندهند. خواب بهانه بود. بوی خوشِ یک تمنّای نارس، مشامِ احساسم را نوازش می‌کرد. دستم رها بود. هرگز مانعم نشد. من تا هفت‌ سالگی شیر مادر می‌خوردم و حمامِ عمومی زنانه می‌رفتم. پس با جغرافیای تَن آشنا بودم. همین آشنایی‌ها به بلوغِ خیلی زودرسِ من انجامید. از این بابت، همیشه شادمان بودم.

یک‌ روز پدرم مهمانِ عزیزی داشت که فامیلشان «الله‌بخشی» بود. آقای الله‌بخشی، استوارِ ژاندارمری بود و شخصیتِ متین، نجیب، بافرهنگ و دلخواهی داشت. پدرم و او در اتاقِ گِلی نشسته بودند و از پنجره به بیرون و باغچه نگاه می‌کردند. من لبِ حوض بازی می‌کردم. پایم لغزید و درون حوضِ پُرآب افتادم. ترسیده و شتابناک، دست و پا می‌زدم و هر بار مقداری آب به دهانم سرازیر می‌شد. با التماس به پدرم نگاه می‌کردم. از جایش حرکتی نکرد تا مرا نجات دهد. مادرم دوید و دستم را گرفت و بیرون آورد. با سرزنش به پدرم نگاهی کرد. پدرم گفت:
ـ خواستم یاد بگیره که باید خودش خودش را نجات دهد.
این حرف، تا همیشه در گوشِ من ماند. نخستین درسِ بزرگِ زندگی‌ام بود.

ادامه دارد...
#دکتر_احمد_عزتی‌پرور
#حافظ‌شناس_و_مدرس_دانشگاه
@book_tips 🐞
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
🍃🌺🍃


سوره المدثر آیه 6 :

وَلَا تَمْنُنْ تَسْتَكْثِرُ

ترجمه :

و منّت مگذار و فزونی مطلب،


#کلام_پروردگار

@book_tips 🐞
دلا منگر به هر شاخی که در تنگی فرومانی

به اول بنگر و آخر که جمع آیند غایت‌ها


#مولانا

@book_tips 🐞
🍃🌺🍃

🌱 تلاش كنيد تا در پنج زمينه زير، هر روز حداقل يک درجه پيشرفت كنيد:

١) تسلط بر جسم: ورزش، تغذيه، كنترل وزن، رسيدگی به ظاهرتان، ترک سيگار، الکل و وابستگی‌های جسمانی ديگر.

٢) تسلط بر هيجانات: هیجاناتی مانند خشم، پرخاشگری، عصبانيت، افسردگی، دمدمی مزاجی، نااميدی، خوشی‌های بی‌اساس، لذت‌جويی با پيامدهای منفی.

٣) تسلط بر مسائل مالی: تعادل بين دخل و خرج، اقتصاد در مصرف و مديريت مالی زندگی.

۴) تسلط بر زمان: مديريت زمان، جلو افتادن از برنامه‌ها، پيگيری كارها و به موقع عمل كردن.

۵) تسلط بر روابط: مديريت روابط بين‌فردی و اجتماعی خود با ديگران (دوستان، خانواده، فاميل و رفت و آمدهای ديگر)

@book_tips 🐞
او (پدرم) گفت:
«آدم سه جور است: مرد، نیمه‌مرد و هپلی هپو» و توضیح داد: «هپلی هپو کسی است که می‌گوید و کاری نمی‌کند. نیمه‌مرد کسی است که کاری می‌کند و می‌گوید. اما... مرد آن است که کاری می‌کند و نمی‌گوید»    

#محمود_دولت_آبادی                                                                                                 
@book_tips 🐞
مجموعه داستان «قصه‌های مجید» نوشته‌ی کدام نویسنده است؟
Anonymous Quiz
81%
هوشنگ مرادی کرمانی
7%
احمد شاملو
6%
ابراهیم گلستان
6%
هوشنگ گلشیری
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
2024/09/22 07:35:35
Back to Top
HTML Embed Code: