عافیت بادا تنت را ای تن تو جانصفت
کم مبادا سایه لطف تو از بالای ما
گلشن رخسار تو سرسبز بادا تا ابد
کان چراگاه دلست و سبزه و صحرای ما
#مولانا
@book_tips 🐞
کم مبادا سایه لطف تو از بالای ما
گلشن رخسار تو سرسبز بادا تا ابد
کان چراگاه دلست و سبزه و صحرای ما
#مولانا
@book_tips 🐞
🍃🌺🍃
#داستانک
#زندگی_نامه قسمت ۱۴
از زمانی که توانستم به خرید بروم، گرفتنِ نان و سبزی و میوه و ماست و پنیر و اینجور چیزها با من بود. دو نانواییِ سنگک در دوسوی خانه ما بود: یکی در کوچه انصارالحسین نزدیک دبستان رشدیه و دیگری سرِ خیابان رضاپهلوی (کیوانفر امروز). چون خوراکِ اصلی ما آبگوشت و اشکنه و آبدوغخیار بود، نان سنگک را بیشتر میگرفتیم. صاحب سنگکی نزدیک دبستان، آقامهدی نام داشت و بیشتر، پشتِ دخل و ترازو میایستاد. آقارضا، خواهرزادهاش نان به دستِ مردم میداد. هرچه آقامهدی، جدی و عبوس بود، آقا رضا خندهرو و مهربان بود و مردم هم دوستش داشتند. من که بیشتر وقتها یکی را پیدا میکردم و با او «دَگدَگِه» (یک قُل دوقُل) بازی میکردم. اینبازی با پنج سنگِ نسبتاً گِرد بازی میشد که در نانواییِ سنگک فراوان بود.
گاهی نیز بربری میخریدیم که روبهروی هشت متری لوله، نزدیک بانک ملّی بود. گاهی برای خرید بربری، از خانه یک ظرف، آرد میبُردم و به فروشنده میدادم و در عوض، نان میگرفتم. از وقتی از روستای کاج همدان به قم آمدیم، هر سال سهم پدری از آرد و سیبزمینی و پیاز به ما میرسید. برای همین، آرد میبردم و نان میگرفتم. «عظیمآقا» شاطر نانوایی بربری خیلی مهربان و باشخصیت بود. بعدها با پسرانش دوست شدم.
سرگرمیِ دیگر ما جز بازیهایی چون «الک دولک» دیدنِ تیلهبازی بزرگترها بود که هیجان زیاد داشت. برخی که حرفهای بودند، برای خود از سنگِ سفید یا سیاه، تیله تراشیده بودند که اندازه گردو و بسیار صاف و صیقلی بود. وقتی تیلهها به هم میخوردند، صدای برخوردِ آنها هیجانآور بود.
«سهقاپ» یا قاپ بازی، نوعی قمار بود که سرِ پول بازی میکردند و گاه به ستیزه و زد و خورد نیز میکشید. دیدنِ اینبازی نیز برای ما هیجان داشت. «قاپ» استخوانِ مَفصلِ قوزکِ پای گوسفند است که رویِ برآمدهاش را «جیک» و روی فرورفته را «بوک» مینامیدند. از جیک و بوکِ کسی خبردارشدن، کنایهای بود که از روی این بازی ساخته شدهبود. کسی که میباخت به او میگفتند: بُز آوردی. یعنی باختی.
بازیکن، دو قاپ را روی سه انگشتِ کوچک و حلقه و میانی میگذاشت و قاپِ سوم را با انگشتِ اشاره و شَست میگرفت و به بالا میانداخت. طرزِ قرارگرفتنِ سه قاپ در روی زمین، وضعیتِ بازیکن را که باخته یا بُرده یا مساوی است، مشخص میکرد. گاهی برای تقلّب، داخلِ قابها را سوراخ میکردند و توی آنها سُرب میریختند تا سنگین شوند و همیشه به نفعِ بازیکن روی زمین قرار گیرند. اگر این تقلب افشا میشد، کار حتی به خونریزی میکشید.
بعد از ظهرِ گرمِ یکی از روزهای تابستانِ سال 1347 بود. پدرم به من گفت بروم و یک بسته کبریت بخرم. مغازه، سرِ کوچه بعدی بود و چندان با خانه ما فاصله نداشت. صاحبِ مغازه را «دایی مصطفی» صدا میزدیم. روبهروی مغازه، خانهای دو طبقه بود که به آقای یعقوبی، استوار یکم ژاندارمری تعلّق داشت. آقای یعقوبی گاهی در مغازه مینشست و با دایی مصطفی حرف میزد. آنروز هم آنجا بود و داشت آبِ هویج مینوشید. من سلام کردم و یک بسته کبریت خواستم. آقای یعقوبی از من خواست تا کلمه «کبریت» را دوباره بگویم. گفتم. برخاست و یک شکلاتِ باریک و بلند به من داد. دایی مصطفی پرسید:
ـ آقای یعقوبی! چرا به او شکلات میدهید؟
پاسخ داد:
ـ دقت نکردی! این پسر، کبریت را درست تلفظ کرد. من همیشه ازبچههای اینجا شنیدهام که میگویند:«کِربیت»!
تشویق و توجه آقای یعقوبی، باعثِ ایجاد شادی و غروری دوستداشتنی در من شد و رفتارش را زیبا یافتم. ازآن پس، میکوشیدم کلمهها را درست بیان کنم. تصوّری دیگر نیز در من پدید آمد و آن این که از نظامیانِ آن موقع، تصویری دلنشین در ذهنم حَک شد و داوریهایم درموردِ آنان همیشه گوارا و دلنشین بود. البته بعدها بارها نظامیانی را دیدم که همگی با تربیت و فرهیختهبودند و این دریافت در من استوار شد.
ادامه دارد...
#دکتر_احمد_عزتیپرور
#حافظشناس_و_مدرس_دانشگاه
@book_tips 🐞
#داستانک
#زندگی_نامه قسمت ۱۴
از زمانی که توانستم به خرید بروم، گرفتنِ نان و سبزی و میوه و ماست و پنیر و اینجور چیزها با من بود. دو نانواییِ سنگک در دوسوی خانه ما بود: یکی در کوچه انصارالحسین نزدیک دبستان رشدیه و دیگری سرِ خیابان رضاپهلوی (کیوانفر امروز). چون خوراکِ اصلی ما آبگوشت و اشکنه و آبدوغخیار بود، نان سنگک را بیشتر میگرفتیم. صاحب سنگکی نزدیک دبستان، آقامهدی نام داشت و بیشتر، پشتِ دخل و ترازو میایستاد. آقارضا، خواهرزادهاش نان به دستِ مردم میداد. هرچه آقامهدی، جدی و عبوس بود، آقا رضا خندهرو و مهربان بود و مردم هم دوستش داشتند. من که بیشتر وقتها یکی را پیدا میکردم و با او «دَگدَگِه» (یک قُل دوقُل) بازی میکردم. اینبازی با پنج سنگِ نسبتاً گِرد بازی میشد که در نانواییِ سنگک فراوان بود.
گاهی نیز بربری میخریدیم که روبهروی هشت متری لوله، نزدیک بانک ملّی بود. گاهی برای خرید بربری، از خانه یک ظرف، آرد میبُردم و به فروشنده میدادم و در عوض، نان میگرفتم. از وقتی از روستای کاج همدان به قم آمدیم، هر سال سهم پدری از آرد و سیبزمینی و پیاز به ما میرسید. برای همین، آرد میبردم و نان میگرفتم. «عظیمآقا» شاطر نانوایی بربری خیلی مهربان و باشخصیت بود. بعدها با پسرانش دوست شدم.
سرگرمیِ دیگر ما جز بازیهایی چون «الک دولک» دیدنِ تیلهبازی بزرگترها بود که هیجان زیاد داشت. برخی که حرفهای بودند، برای خود از سنگِ سفید یا سیاه، تیله تراشیده بودند که اندازه گردو و بسیار صاف و صیقلی بود. وقتی تیلهها به هم میخوردند، صدای برخوردِ آنها هیجانآور بود.
«سهقاپ» یا قاپ بازی، نوعی قمار بود که سرِ پول بازی میکردند و گاه به ستیزه و زد و خورد نیز میکشید. دیدنِ اینبازی نیز برای ما هیجان داشت. «قاپ» استخوانِ مَفصلِ قوزکِ پای گوسفند است که رویِ برآمدهاش را «جیک» و روی فرورفته را «بوک» مینامیدند. از جیک و بوکِ کسی خبردارشدن، کنایهای بود که از روی این بازی ساخته شدهبود. کسی که میباخت به او میگفتند: بُز آوردی. یعنی باختی.
بازیکن، دو قاپ را روی سه انگشتِ کوچک و حلقه و میانی میگذاشت و قاپِ سوم را با انگشتِ اشاره و شَست میگرفت و به بالا میانداخت. طرزِ قرارگرفتنِ سه قاپ در روی زمین، وضعیتِ بازیکن را که باخته یا بُرده یا مساوی است، مشخص میکرد. گاهی برای تقلّب، داخلِ قابها را سوراخ میکردند و توی آنها سُرب میریختند تا سنگین شوند و همیشه به نفعِ بازیکن روی زمین قرار گیرند. اگر این تقلب افشا میشد، کار حتی به خونریزی میکشید.
بعد از ظهرِ گرمِ یکی از روزهای تابستانِ سال 1347 بود. پدرم به من گفت بروم و یک بسته کبریت بخرم. مغازه، سرِ کوچه بعدی بود و چندان با خانه ما فاصله نداشت. صاحبِ مغازه را «دایی مصطفی» صدا میزدیم. روبهروی مغازه، خانهای دو طبقه بود که به آقای یعقوبی، استوار یکم ژاندارمری تعلّق داشت. آقای یعقوبی گاهی در مغازه مینشست و با دایی مصطفی حرف میزد. آنروز هم آنجا بود و داشت آبِ هویج مینوشید. من سلام کردم و یک بسته کبریت خواستم. آقای یعقوبی از من خواست تا کلمه «کبریت» را دوباره بگویم. گفتم. برخاست و یک شکلاتِ باریک و بلند به من داد. دایی مصطفی پرسید:
ـ آقای یعقوبی! چرا به او شکلات میدهید؟
پاسخ داد:
ـ دقت نکردی! این پسر، کبریت را درست تلفظ کرد. من همیشه ازبچههای اینجا شنیدهام که میگویند:«کِربیت»!
تشویق و توجه آقای یعقوبی، باعثِ ایجاد شادی و غروری دوستداشتنی در من شد و رفتارش را زیبا یافتم. ازآن پس، میکوشیدم کلمهها را درست بیان کنم. تصوّری دیگر نیز در من پدید آمد و آن این که از نظامیانِ آن موقع، تصویری دلنشین در ذهنم حَک شد و داوریهایم درموردِ آنان همیشه گوارا و دلنشین بود. البته بعدها بارها نظامیانی را دیدم که همگی با تربیت و فرهیختهبودند و این دریافت در من استوار شد.
ادامه دارد...
#دکتر_احمد_عزتیپرور
#حافظشناس_و_مدرس_دانشگاه
@book_tips 🐞
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
۵ اوت سال ۱۸۸۸ میلادی مردم ساکن روستای ویسلاک آلمان شاهد صحنه عجیبی بودن. زنی به همراه دو پسرش سوار بر کالسکه.
چیزی که تعجب همه را برانگیخت، اما موضوع دیگری بود. این که اسبی جلوی کالسکه وجود نداشت !
کالسکه در حال حرکت بدون اسب !
پس زنگ کلیسا ها به صدا در آمد و همه مردم جمع شدند تا زن جادوگر را ببینند !
ناگهان کالسکه متوقف شد.
زن، کالسکه را بازرسی می کند و به سمت اولین داروخانه میرود و تقاضای ده لیتر لگروین می کند.
آن زمان لگروین ماده ای نفتی بود که برای از بین بردن لکه های لباس از آن استفاده می شد.
صاحب داروخانه به او می گوید لگروین برای جنس لباس شما مناسب نیست. اما زن می گوید برای لباسم نمی خواهم.
این داستان تاریخی روایت اولین سفر جاده ای "برتا بنز" همسر آقای بنز و پسرانش ریچارد و اوون می باشد. ویدیوی تولیدی شرکت مرسدس بنز برای گرامی داشت این واقعه در سال ۱۸۸۸ می باشد.
برتا بنز پس از ۱۲ ساعت موفق شد با اولین اتوموبیل تاریخ مسافت ۱۰۸ کیلومتری را برای رسیدن به منزل پدریش طی کند. داروخانه ای که او لگروین را خریداری کرد به عنوان اولین پمپ بنزین تاریخ ثبت شد ! این ویدیو را ببینید.
@book_tips 🐞
چیزی که تعجب همه را برانگیخت، اما موضوع دیگری بود. این که اسبی جلوی کالسکه وجود نداشت !
کالسکه در حال حرکت بدون اسب !
پس زنگ کلیسا ها به صدا در آمد و همه مردم جمع شدند تا زن جادوگر را ببینند !
ناگهان کالسکه متوقف شد.
زن، کالسکه را بازرسی می کند و به سمت اولین داروخانه میرود و تقاضای ده لیتر لگروین می کند.
آن زمان لگروین ماده ای نفتی بود که برای از بین بردن لکه های لباس از آن استفاده می شد.
صاحب داروخانه به او می گوید لگروین برای جنس لباس شما مناسب نیست. اما زن می گوید برای لباسم نمی خواهم.
این داستان تاریخی روایت اولین سفر جاده ای "برتا بنز" همسر آقای بنز و پسرانش ریچارد و اوون می باشد. ویدیوی تولیدی شرکت مرسدس بنز برای گرامی داشت این واقعه در سال ۱۸۸۸ می باشد.
برتا بنز پس از ۱۲ ساعت موفق شد با اولین اتوموبیل تاریخ مسافت ۱۰۸ کیلومتری را برای رسیدن به منزل پدریش طی کند. داروخانه ای که او لگروین را خریداری کرد به عنوان اولین پمپ بنزین تاریخ ثبت شد ! این ویدیو را ببینید.
@book_tips 🐞
🍃🌺🍃
سوره الكهف آیه 23 :
وَلَا تَقُولَنَّ لِشَيْءٍ إِنِّي فَاعِلٌ ذَٰلِكَ غَدًا
ترجمه :
و هرگز در مورد کاری نگو: «من فردا آن را انجام میدهم»...
#کلام_پروردگار
@book_tips 🐞
سوره الكهف آیه 23 :
وَلَا تَقُولَنَّ لِشَيْءٍ إِنِّي فَاعِلٌ ذَٰلِكَ غَدًا
ترجمه :
و هرگز در مورد کاری نگو: «من فردا آن را انجام میدهم»...
#کلام_پروردگار
@book_tips 🐞
به مناسبت روز دوستداران کتاب(9اوت)، فرصتی است تا دنیایی جدید را در صفحات یک کتاب کشف کنیم. کتابها ما را به سفرهای دوردست میبرند، دیدگاههایمان را گسترش میدهند و به ما کمک میکنند تا درک عمیقتری از جهان و خودمان پیدا کنیم. امروز، به خودمان این هدیه را بدهیم: وقتی برای خواندن، فکر کردن و لذت بردن از کلمات.
کتاب بخوانیم و از دنیای بیپایان آن لذت ببریم.
🟢درصورت تمایل بهترین کتاب هایی که خوانده اید رو برامون کامنت بزارید سپاس گزاریم بابت حمایت های همیشگی شما
@book_tips 🐞
کتاب بخوانیم و از دنیای بیپایان آن لذت ببریم.
🟢درصورت تمایل بهترین کتاب هایی که خوانده اید رو برامون کامنت بزارید سپاس گزاریم بابت حمایت های همیشگی شما
@book_tips 🐞
🍃🌺🍃
سوره الاحقاف آیه 13 :
إِنَّ الَّذِينَ قَالُوا رَبُّنَا اللَّهُ ثُمَّ اسْتَقَامُوا فَلَا خَوْفٌ عَلَيْهِمْ وَلَا هُمْ يَحْزَنُونَ
ترجمه :
کسانی که گفتند: «پروردگار ما اللّه است»، سپس استقامت کردند، نه ترسی برای آنان است و نه اندوهگین میشوند.
#کلام_پروردگار
@book_tips 🐞
سوره الاحقاف آیه 13 :
إِنَّ الَّذِينَ قَالُوا رَبُّنَا اللَّهُ ثُمَّ اسْتَقَامُوا فَلَا خَوْفٌ عَلَيْهِمْ وَلَا هُمْ يَحْزَنُونَ
ترجمه :
کسانی که گفتند: «پروردگار ما اللّه است»، سپس استقامت کردند، نه ترسی برای آنان است و نه اندوهگین میشوند.
#کلام_پروردگار
@book_tips 🐞
🍃🌺🍃
در عمق بخش های تاریک وجود هریک از ما نیز قاتلی خفته است که میتواند به اشاره ای سربرآورد.
فرقی نمی کند جلوی پیشخوان دکه روزنامه فروشی ایستاده باشیم یا روبه روی تلویزیون.
هرجا که باشیم زندگی نزیسته ما خود را بر روی افراد عالی رتبه تر و توانمندتر فرافکن می کند.
این فرافکنی ها اغلب به راحتی بر قامت افرادی می نشیند که به بت های زندگی مان تبدیل شده اند.
اما به همان سرعت نیز با دیدن اولین نشانه های ضعف و خطا در آنها ناگهان فرو می ریزد.... پس گرفتن فرافکنی ها..
#جیمز_هالیس
@book_tips 🐞
در عمق بخش های تاریک وجود هریک از ما نیز قاتلی خفته است که میتواند به اشاره ای سربرآورد.
فرقی نمی کند جلوی پیشخوان دکه روزنامه فروشی ایستاده باشیم یا روبه روی تلویزیون.
هرجا که باشیم زندگی نزیسته ما خود را بر روی افراد عالی رتبه تر و توانمندتر فرافکن می کند.
این فرافکنی ها اغلب به راحتی بر قامت افرادی می نشیند که به بت های زندگی مان تبدیل شده اند.
اما به همان سرعت نیز با دیدن اولین نشانه های ضعف و خطا در آنها ناگهان فرو می ریزد.... پس گرفتن فرافکنی ها..
#جیمز_هالیس
@book_tips 🐞
🍃🌺🍃
#داستانک
#زندگی_نامه قسمت ۱۵
رویدادی طنزآمیز و البته برای من بسیار ناراحتکننده در پایان سال 1347 این بود که وقتی شبِ عید با مادرم به حمامِ زنانه رفته بودم، «زناوسّا» (به متصدیان حمام زنانه، زن استاد میگفتند) از مادرم خواست که دیگر مرا با خود نیاورد، زیرا احمد بزرگ شدهاست. خوشبختانه چون هنگامِ ورود این دستورِ منع صادر شد و آن روز میتوانستم با مادرم باشم، تا آنجا که چشمم در توان داشت از مناظرِ دلنوازِ حمام، با عکاسیِ احساسم، تصویربرداری کردم. اکنون همهی این تصاویر با وضوح و روشنیِ تمام در برابرِ چشم من است. به هرحال، از بهشت رانده شدم. رؤیای اینبهشتِ گمشده، هرگز مرا رها نکرد.
سال 1348 برایم رویدادهای تلخ و شیرینِ فراوان داشت. شتابِ من برای بزرگتر شدن، حتی برای خانواده و خویشانم نیز آشکار بود.
خوب یادم هست غروب یک روز اردیبهشتی بود؛ داشتم مشقِ شب مینوشتم. مهمانی آمد. کفشش به خاطر باران و گِل کوچه، کثیف شدهبود. بیآنکه چیزی به او بگویم، کفشش را شُستم و بعد واکس زدم. کفش پدر و مادر و خودم را هم تمیز کردم. هنگام رفتن، متوجه پاکیزگی و بَرّاقی کفشش شد و پرسید:
ـ چه کسی این کار را کرد؟
پاسخ، آشکار بود. نگاهِ پُرمِهری به من کرد و لبخندی زد. سپاس در نگاه و لبخندش موج میزد. احساس نمودم زیبایی به شادی رسیدهاست. گمان میکنم اگر همهی اندیشههایم را بفشارم و چکیده آنها را به دست بیاورم، خواهم دید که پایه و مایه همهشان دو مفهوم است: زیبایی و شادی.
زیبایی، سرچشمه و انگیزه رفتار و گفتار و شادی، غایت و هدفِ آنهاست. درست به خاطر نمیآورم از چه زمانی و چگونه این مفهومها به جان و ذهنم وارد شدند. اما از کودکی با آنها آشنا بودم.
واپسین روزهای خرداد بود که عصرِ جمعه گوشدرد به سراغم آمد؛ دردی سخت فرساینده و فلجکننده که تحملش از نیروی من بیرون بود. بیتاب و نالان خودم را به زمین میکوبیدم و چون مار، به خود میپیچیدم. مادرم مرا با چادرش به کمر بست و در حیاطِ خانه به اینسو و آنسو رفت تا مرا آرام کند. من زار میزدم و میگفتم:
ـ مادرجان! من میمیرم و دیگر مرا نمیبینی.
مادرم با تظاهر به خنده و شوخی، میگفت:
ـ آخه کی تاحالا از دردِ گوش مُرده که تو دومیاش باشی.
پدرم برای روضه خواندن رفته بود. همین که به خانه برگشت و مرا به آنحال دید، منقلش را روشن کرد و مرا در کنارِ خود نشاند و با دودِ تریاک چندان در گوشم دمید، که آرام شدم و خوابم بُرد. روز بعد، به تجویز و دستورِ پزشکی دکترپناهی، پدرم مرا به بیمارستان امیر اعلم تهران بُرد. پزشکی بسیار خوشقیافه و مهربان و نیکخوی به نام دکتر بهمن کابلی، مرا دید و بیماری را تشخیص داد و همانروز برای جراحی و مداوای سرطان گوشِ راستم، بستری شدم.
بستریام 21 روز طول کشید. تا دو سه روز بیهوش بودم. چون به هوش آمدم، به من نوشیدنی ملایم نوشاندند. سه روز صبرکردم تا جمعه رسید. پدر و مادرم به دیدارم آمدند. برادرِ کوچکم محمود هم بود که با دیدن لباسِ بیمارستان و گوش باندپیچیِ من، گریهاش گرفت و به آغوش من نیامد.
آنروزها فقط روزهای جمعه امکان ملاقات بود. جمعه بعد کسی به ملاقاتم نیامد. کنار تختِ من یک جوانِ مسیحی بستری بود. خواهرش، که بسیار زیبا بود، به دیدارش آمد. تا دید کسی به دیدنِ من نیامده، پیش من آمد و مرا در آغوش گرفت و سپس رفت و برایم بستنی خرید. ریزشِ گیسوانِ طلاییاش روی صورتم، چون آبشاری از پرتوِ خورشید بود. عطرِ مویش، زیبایی را به مشامم ارمغان داد. او که رفت، من خودم را به نردههای بیمارستان رساندم و در خیابان به تماشا پرداختم. جوانی مرا دید و دانست کسی به ملاقاتم نیامده است. او نیز رفت و برایم کیک و نوشابه خرید. مردم، مهربان بودند.
یک روز، بیماری بسیار بَدحال آوردند و اتاقِ ما تختِ خالی نداشت. خانم پرستار از بیماران (حدود هشت نفر) خواهش کرد یکی برای آنشب، جایش را به این بیمار دهد. جز من، همه جوان و میانسال بودند. کسی نپذیرفت. من برخاستم و گفتم:
ـ در جای من بخوابانیدش.
پرستار، نگاهی به دیگران کرد و به سوی من آمد و سرم را بوسید. نمیدانم این بوسه چه نیرویی در سرم کاشت، هرچه بود مرا چندسال بزرگتر نمود. هرگز آن را فراموش نخواهم کرد. خواستند تشک و پتویی بیاورند که من روی زمین بخوابم.
تابستان بود. یکی از بیماران پذیرفت که من در کنارش بخوابم. آنشب، دربلوغِ فکری من، نقشی ماندگار داشت. شادیِ بزرگمنشانهای در هستیام جاری بود. رفتارم را زیبا میدیدم. گویا به گونهای گُنگ، دریافتم زیبایی به شادی منجر میشود و شادی خود اصیلترین زیبایی است.
ادامه دارد...
#دکتر_احمد_عزتیپرور
#حافظشناس_و_مدرس_دانشگاه
@book_tips 🐞
#داستانک
#زندگی_نامه قسمت ۱۵
رویدادی طنزآمیز و البته برای من بسیار ناراحتکننده در پایان سال 1347 این بود که وقتی شبِ عید با مادرم به حمامِ زنانه رفته بودم، «زناوسّا» (به متصدیان حمام زنانه، زن استاد میگفتند) از مادرم خواست که دیگر مرا با خود نیاورد، زیرا احمد بزرگ شدهاست. خوشبختانه چون هنگامِ ورود این دستورِ منع صادر شد و آن روز میتوانستم با مادرم باشم، تا آنجا که چشمم در توان داشت از مناظرِ دلنوازِ حمام، با عکاسیِ احساسم، تصویربرداری کردم. اکنون همهی این تصاویر با وضوح و روشنیِ تمام در برابرِ چشم من است. به هرحال، از بهشت رانده شدم. رؤیای اینبهشتِ گمشده، هرگز مرا رها نکرد.
سال 1348 برایم رویدادهای تلخ و شیرینِ فراوان داشت. شتابِ من برای بزرگتر شدن، حتی برای خانواده و خویشانم نیز آشکار بود.
خوب یادم هست غروب یک روز اردیبهشتی بود؛ داشتم مشقِ شب مینوشتم. مهمانی آمد. کفشش به خاطر باران و گِل کوچه، کثیف شدهبود. بیآنکه چیزی به او بگویم، کفشش را شُستم و بعد واکس زدم. کفش پدر و مادر و خودم را هم تمیز کردم. هنگام رفتن، متوجه پاکیزگی و بَرّاقی کفشش شد و پرسید:
ـ چه کسی این کار را کرد؟
پاسخ، آشکار بود. نگاهِ پُرمِهری به من کرد و لبخندی زد. سپاس در نگاه و لبخندش موج میزد. احساس نمودم زیبایی به شادی رسیدهاست. گمان میکنم اگر همهی اندیشههایم را بفشارم و چکیده آنها را به دست بیاورم، خواهم دید که پایه و مایه همهشان دو مفهوم است: زیبایی و شادی.
زیبایی، سرچشمه و انگیزه رفتار و گفتار و شادی، غایت و هدفِ آنهاست. درست به خاطر نمیآورم از چه زمانی و چگونه این مفهومها به جان و ذهنم وارد شدند. اما از کودکی با آنها آشنا بودم.
واپسین روزهای خرداد بود که عصرِ جمعه گوشدرد به سراغم آمد؛ دردی سخت فرساینده و فلجکننده که تحملش از نیروی من بیرون بود. بیتاب و نالان خودم را به زمین میکوبیدم و چون مار، به خود میپیچیدم. مادرم مرا با چادرش به کمر بست و در حیاطِ خانه به اینسو و آنسو رفت تا مرا آرام کند. من زار میزدم و میگفتم:
ـ مادرجان! من میمیرم و دیگر مرا نمیبینی.
مادرم با تظاهر به خنده و شوخی، میگفت:
ـ آخه کی تاحالا از دردِ گوش مُرده که تو دومیاش باشی.
پدرم برای روضه خواندن رفته بود. همین که به خانه برگشت و مرا به آنحال دید، منقلش را روشن کرد و مرا در کنارِ خود نشاند و با دودِ تریاک چندان در گوشم دمید، که آرام شدم و خوابم بُرد. روز بعد، به تجویز و دستورِ پزشکی دکترپناهی، پدرم مرا به بیمارستان امیر اعلم تهران بُرد. پزشکی بسیار خوشقیافه و مهربان و نیکخوی به نام دکتر بهمن کابلی، مرا دید و بیماری را تشخیص داد و همانروز برای جراحی و مداوای سرطان گوشِ راستم، بستری شدم.
بستریام 21 روز طول کشید. تا دو سه روز بیهوش بودم. چون به هوش آمدم، به من نوشیدنی ملایم نوشاندند. سه روز صبرکردم تا جمعه رسید. پدر و مادرم به دیدارم آمدند. برادرِ کوچکم محمود هم بود که با دیدن لباسِ بیمارستان و گوش باندپیچیِ من، گریهاش گرفت و به آغوش من نیامد.
آنروزها فقط روزهای جمعه امکان ملاقات بود. جمعه بعد کسی به ملاقاتم نیامد. کنار تختِ من یک جوانِ مسیحی بستری بود. خواهرش، که بسیار زیبا بود، به دیدارش آمد. تا دید کسی به دیدنِ من نیامده، پیش من آمد و مرا در آغوش گرفت و سپس رفت و برایم بستنی خرید. ریزشِ گیسوانِ طلاییاش روی صورتم، چون آبشاری از پرتوِ خورشید بود. عطرِ مویش، زیبایی را به مشامم ارمغان داد. او که رفت، من خودم را به نردههای بیمارستان رساندم و در خیابان به تماشا پرداختم. جوانی مرا دید و دانست کسی به ملاقاتم نیامده است. او نیز رفت و برایم کیک و نوشابه خرید. مردم، مهربان بودند.
یک روز، بیماری بسیار بَدحال آوردند و اتاقِ ما تختِ خالی نداشت. خانم پرستار از بیماران (حدود هشت نفر) خواهش کرد یکی برای آنشب، جایش را به این بیمار دهد. جز من، همه جوان و میانسال بودند. کسی نپذیرفت. من برخاستم و گفتم:
ـ در جای من بخوابانیدش.
پرستار، نگاهی به دیگران کرد و به سوی من آمد و سرم را بوسید. نمیدانم این بوسه چه نیرویی در سرم کاشت، هرچه بود مرا چندسال بزرگتر نمود. هرگز آن را فراموش نخواهم کرد. خواستند تشک و پتویی بیاورند که من روی زمین بخوابم.
تابستان بود. یکی از بیماران پذیرفت که من در کنارش بخوابم. آنشب، دربلوغِ فکری من، نقشی ماندگار داشت. شادیِ بزرگمنشانهای در هستیام جاری بود. رفتارم را زیبا میدیدم. گویا به گونهای گُنگ، دریافتم زیبایی به شادی منجر میشود و شادی خود اصیلترین زیبایی است.
ادامه دارد...
#دکتر_احمد_عزتیپرور
#حافظشناس_و_مدرس_دانشگاه
@book_tips 🐞
🍃🌺🍃
سوره الحشر آیه 9 :
وَمَنْ يُوقَ شُحَّ نَفْسِهِ فَأُولَٰئِكَ هُمُ الْمُفْلِحُونَ
ترجمه :
کسانی که از بخل و حرص نفس خویش باز داشته شدهاند رستگارانند!
#کلام_پروردگار
@book_tips 🐞
سوره الحشر آیه 9 :
وَمَنْ يُوقَ شُحَّ نَفْسِهِ فَأُولَٰئِكَ هُمُ الْمُفْلِحُونَ
ترجمه :
کسانی که از بخل و حرص نفس خویش باز داشته شدهاند رستگارانند!
#کلام_پروردگار
@book_tips 🐞
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
وقتی احساس بدی دارید، به طبیعت گوش دهید. سکوت دنیا آرامش بخشتر از میلیونها حرف غیر ضروری است.
#کنفوسیوس
@book_tips 🐞
#کنفوسیوس
@book_tips 🐞
در بند آن مباش که علم و حکمتِ بسیار خوانی
و خود را عالم و حکیم نام نهی،
و در بند آن مباش که طاعت و عبادت بسیار کنی
و خود را عابد و شیخ نام کنی.
در بندِ آن باش...
طهارتِ نَفْس حاصل کنی
و بیآزار و راحترسانْ شوی،
که نجات آدمی در این است.
انسان کامل
#عزیزالدین_نسفی
@book_tips 🐞
و خود را عالم و حکیم نام نهی،
و در بند آن مباش که طاعت و عبادت بسیار کنی
و خود را عابد و شیخ نام کنی.
در بندِ آن باش...
طهارتِ نَفْس حاصل کنی
و بیآزار و راحترسانْ شوی،
که نجات آدمی در این است.
انسان کامل
#عزیزالدین_نسفی
@book_tips 🐞
🍃🌺🍃
سوره الجن آیه 2 :
يَهْدِي إِلَى الرُّشْدِ فَآمَنَّا بِهِ ۖ وَلَنْ نُشْرِكَ بِرَبِّنَا أَحَدًا
ترجمه :
که به راه راست هدایت میکند، پس ما به آن ایمان آوردهایم و هرگز کسی را شریک پروردگارمان قرارنمیدهیم!
#کلام_پروردگار
@book_tips 🐞
سوره الجن آیه 2 :
يَهْدِي إِلَى الرُّشْدِ فَآمَنَّا بِهِ ۖ وَلَنْ نُشْرِكَ بِرَبِّنَا أَحَدًا
ترجمه :
که به راه راست هدایت میکند، پس ما به آن ایمان آوردهایم و هرگز کسی را شریک پروردگارمان قرارنمیدهیم!
#کلام_پروردگار
@book_tips 🐞
هنگامی که توانستیم از تنهایی و انزوا به بینش و رستگاری برسیم، احساس تنهایی ناپدید میشود.
نه به این علت که حفره تنهایی پر شده بلکه به این علت که از همان آغاز خیال و پنداری بیش نبوده و نمیتوانسته پر شود،
بلکه ناپدید شدن احساس تنهایی به دلیل نوع جدیدی از آگاهی است که پذیرش و درک خدا را به صورت شعر درون بشر امکان پذیر میسازد.
#رابرت_الکس_جانسون
@book_tips 🐞
نه به این علت که حفره تنهایی پر شده بلکه به این علت که از همان آغاز خیال و پنداری بیش نبوده و نمیتوانسته پر شود،
بلکه ناپدید شدن احساس تنهایی به دلیل نوع جدیدی از آگاهی است که پذیرش و درک خدا را به صورت شعر درون بشر امکان پذیر میسازد.
#رابرت_الکس_جانسون
@book_tips 🐞