🍃🌺🍃
شما به عنوان یک انسان بخشی از نوع بشرید، و از این رو است که شما سهمی در کل نوع بشر دارید، انگار کل نوع بشر هستید.
اگر همنوع را که ضد شما است مغلوب سازید و بکشید، پس آن شخص درون خودتان را نیز کشته اید و بخشی از زندگی خود را به قتل رسانده اید.
روح این مرده، شما را دنبال میکند و نمیگذارد زندگیتان شاد بماند.
"شما برای زندگی رو به جلو نیازمند کلیت خود هستید"
#کتاب_سرخ
#کارل_گوستاو_یونگ
@book_tips 🐞
شما به عنوان یک انسان بخشی از نوع بشرید، و از این رو است که شما سهمی در کل نوع بشر دارید، انگار کل نوع بشر هستید.
اگر همنوع را که ضد شما است مغلوب سازید و بکشید، پس آن شخص درون خودتان را نیز کشته اید و بخشی از زندگی خود را به قتل رسانده اید.
روح این مرده، شما را دنبال میکند و نمیگذارد زندگیتان شاد بماند.
"شما برای زندگی رو به جلو نیازمند کلیت خود هستید"
#کتاب_سرخ
#کارل_گوستاو_یونگ
@book_tips 🐞
🍃🌺🍃
#داستان
#آق_ولی قسمت ۲۱
شاید یکی دو هفتهای از وقتی که ربابه خانوم را دیدم نگذشته بود، تو دکون بودم که مریم زنگ زد با گریه و افغان که؛ آق ولی مادرم مُرد، به دادمون برس که ما غریبیم و کسی را نداریم. خیلی ناراحت شدم. زنگ زدم به یکی دو تا بچههای محل که خودشون رو برسونند به بیمارستان، جایی که ربابه مُرده بود تا کاراش را بکنند. بچههای زورخونه رو هم خبر کردم تا برند دم خونمون. نباید میگذاشتم که ربابه خانوم بیکَس و غریب بره قبرستون؛ هر چی بود جزئی از خانواده ما بود.
رفتم خونه؛ به زنم گفتم که چی شده و ازش خواستم خانومی کنه و کمک من باشه. ننم از رفت و اومد بچهها که هی میاومدند و سر سلومتی میدادند، فهمید که چی شده. صدا کرد که: ولی؛ به گذشتهها صلوات! هر کاری میتونی امروز بکن. آبروی رباب، آبروی آقاته.
گفتم که آمبولانس جنازه رو بیاره خونه. مشکی پوشیدم و وایستادم دم در. آمبولانس رسید. جنازه را که تو بیمارستان کفن کرده بودند آوردند تو حیاط. مریم شیون و واویلا راه انداخته بود و زنم که با زنهای همسایه دور نعش ربابه خانوم جمع شده بودند سعی در آروم کردنش داشتند. زنها کوچه دادند تا ننم اومد بالا سرجنازه. لباش میجنبید، حتما داشت فاتحه میخوند. خوب نیگاش کردم، از سر جنازه پا شُد و بی سر و صدا اومد کنار حوض نیشست و زل زد به نعش ربابه خانوم. رفت تو خودش.
بچهها، عباس آقا روضهخون را خبر کرده بودند. دم گرمی داره. شروع که کرد به خوندن، صدای گریه زنها بلند شد. روضه فاطمه زهرا را خوند که آقام علی شبونه به خاکش سپرد: کسی به شب نمیکند گوهرش به خاک... جز من که گوهرم سینه شکسته است. منقلب شدم. دستمال در آورده بودم که اشکام را پاک کنم، دیدم امیر پسر ربابه خانوم اومد تو حیاط. یک خورده به اینور و اونور نیگاه کرد و رو پله حیاط نیشست. هاج و واج بود.
به زنم اشاره کردم که برند کنار تا جنازه را برداریم. با یکی دیگه رفتیم زیر نعش، انگار هیچ وزنی نداشت؛ چیزی از اون زن باقی نمونده بود. جنازه انگار میدوید، میل به رفتن داشت، میخواست هر چی زودتر بره. فرار میکرد از دنیا و آدماش. اون روز آبرومندونه ربابه را خاک کردیم. ظهر با خرج خودم به مردم ناهار دادم. خلاصه که ربابه خانوم رفت خوابید اون زیر و از شر این روزگار و آدمای بد کردارش راحت شد...
آقا ولی یک ساعتی بود که حرف زده بود ولی عجیب بود که اصلا خسته نشده بودم. نفس گرمی داشت، حرفاش ملالتآور نبود. به بیرون نگاه کردم. هوا کاملا تاریک شده بود. آقا ولی لیوان آبی دستش بود و آرام آرام آن را مینوشید. مثل اینکه خودش را برای حرفهای دیگری که در سینه داشت، آماده میکرد.
(ادامه دارد)
#دکتر_علی_رادان
#حقوقدان_و_استاد_دانشگاه_اصفهان
@book_tips 🐞
#داستان
#آق_ولی قسمت ۲۱
شاید یکی دو هفتهای از وقتی که ربابه خانوم را دیدم نگذشته بود، تو دکون بودم که مریم زنگ زد با گریه و افغان که؛ آق ولی مادرم مُرد، به دادمون برس که ما غریبیم و کسی را نداریم. خیلی ناراحت شدم. زنگ زدم به یکی دو تا بچههای محل که خودشون رو برسونند به بیمارستان، جایی که ربابه مُرده بود تا کاراش را بکنند. بچههای زورخونه رو هم خبر کردم تا برند دم خونمون. نباید میگذاشتم که ربابه خانوم بیکَس و غریب بره قبرستون؛ هر چی بود جزئی از خانواده ما بود.
رفتم خونه؛ به زنم گفتم که چی شده و ازش خواستم خانومی کنه و کمک من باشه. ننم از رفت و اومد بچهها که هی میاومدند و سر سلومتی میدادند، فهمید که چی شده. صدا کرد که: ولی؛ به گذشتهها صلوات! هر کاری میتونی امروز بکن. آبروی رباب، آبروی آقاته.
گفتم که آمبولانس جنازه رو بیاره خونه. مشکی پوشیدم و وایستادم دم در. آمبولانس رسید. جنازه را که تو بیمارستان کفن کرده بودند آوردند تو حیاط. مریم شیون و واویلا راه انداخته بود و زنم که با زنهای همسایه دور نعش ربابه خانوم جمع شده بودند سعی در آروم کردنش داشتند. زنها کوچه دادند تا ننم اومد بالا سرجنازه. لباش میجنبید، حتما داشت فاتحه میخوند. خوب نیگاش کردم، از سر جنازه پا شُد و بی سر و صدا اومد کنار حوض نیشست و زل زد به نعش ربابه خانوم. رفت تو خودش.
بچهها، عباس آقا روضهخون را خبر کرده بودند. دم گرمی داره. شروع که کرد به خوندن، صدای گریه زنها بلند شد. روضه فاطمه زهرا را خوند که آقام علی شبونه به خاکش سپرد: کسی به شب نمیکند گوهرش به خاک... جز من که گوهرم سینه شکسته است. منقلب شدم. دستمال در آورده بودم که اشکام را پاک کنم، دیدم امیر پسر ربابه خانوم اومد تو حیاط. یک خورده به اینور و اونور نیگاه کرد و رو پله حیاط نیشست. هاج و واج بود.
به زنم اشاره کردم که برند کنار تا جنازه را برداریم. با یکی دیگه رفتیم زیر نعش، انگار هیچ وزنی نداشت؛ چیزی از اون زن باقی نمونده بود. جنازه انگار میدوید، میل به رفتن داشت، میخواست هر چی زودتر بره. فرار میکرد از دنیا و آدماش. اون روز آبرومندونه ربابه را خاک کردیم. ظهر با خرج خودم به مردم ناهار دادم. خلاصه که ربابه خانوم رفت خوابید اون زیر و از شر این روزگار و آدمای بد کردارش راحت شد...
آقا ولی یک ساعتی بود که حرف زده بود ولی عجیب بود که اصلا خسته نشده بودم. نفس گرمی داشت، حرفاش ملالتآور نبود. به بیرون نگاه کردم. هوا کاملا تاریک شده بود. آقا ولی لیوان آبی دستش بود و آرام آرام آن را مینوشید. مثل اینکه خودش را برای حرفهای دیگری که در سینه داشت، آماده میکرد.
(ادامه دارد)
#دکتر_علی_رادان
#حقوقدان_و_استاد_دانشگاه_اصفهان
@book_tips 🐞
🍃🌺🍃
سوره يونس آیه 99 :
وَلَوْ شَاءَ رَبُّكَ لَآمَنَ مَنْ فِي الْأَرْضِ كُلُّهُمْ جَمِيعًا ۚ أَفَأَنْتَ تُكْرِهُ النَّاسَ حَتَّىٰ يَكُونُوا مُؤْمِنِينَ
ترجمه :
و اگر پروردگار تو میخواست، تمام کسانی که روی زمین هستند، همگی به (اجبار) ایمان میآوردند؛ آیا تو میخواهی مردم را مجبور سازی که ایمان بیاورند؟! (ایمان اجباری چه سودی دارد؟!)
#کلام_پروردگار
@book_tips 🐞
سوره يونس آیه 99 :
وَلَوْ شَاءَ رَبُّكَ لَآمَنَ مَنْ فِي الْأَرْضِ كُلُّهُمْ جَمِيعًا ۚ أَفَأَنْتَ تُكْرِهُ النَّاسَ حَتَّىٰ يَكُونُوا مُؤْمِنِينَ
ترجمه :
و اگر پروردگار تو میخواست، تمام کسانی که روی زمین هستند، همگی به (اجبار) ایمان میآوردند؛ آیا تو میخواهی مردم را مجبور سازی که ایمان بیاورند؟! (ایمان اجباری چه سودی دارد؟!)
#کلام_پروردگار
@book_tips 🐞
🍃🌺🍃
ﺗﻤﺎﻡ ﺟﻬﺎﻥ ﻫﺴﺘﻲ ﺩﺭﺣﺎﻝ ﻟﺬﺕ ﺑﺮﺩﻥ اﺳﺖ #ﺑﺠﺰ_اﻧﺴﺎﻥ.
ﭼﻴﺰﻱ ﺩﺭ ﻣﻮﺭﺩ اﻧﺴﺎﻥ ﺩﻳﻮاﻧﻪ اﺳﺖ.
ﺩﺭﺧﺘﺎﻥ ﺑﺎﻳﺪ ﺑﻪ ﺷﻤﺎ ﺑﺨﻨﺪﻧﺪ ;
ﺳﻨﮓ ﻫﺎ ﺑﺎﻳﺪ ﻓﻜﺮ ﻛﻨﻨﺪ,
" ﺷﻤﺎ ﺭا ﭼﻪ ﺷﺪﻩ اﺳﺖ?ﭼﺮا اﻳﻦ ﻫﻤﻪ اﻧﺪﻭﻩ؟"
ﭘﺮﻧﺪﮔﺎﻥ ﺑﺎﻳﺪ ﻓﻜﺮ ﻛﻨﻨﺪ,
"ﺗﻤﺎﻡ اﻳﻦ ﺑﺸﺮﻳﺖ ﺩﻳﻮاﻧﻪ ﺷﺪﻩ اﺳﺖ"
و ﺩﻳﻮاﻧﻪ ﻫﻢ ﺷﺪﻩ اﺳﺖ!
ﺳﻼﻣﺖ ﻋﻘﻞ ﻳﻌﻨﻲ ﻟﺬﺕ ﺑﺮﺩﻥ اﺯ ﻟﺤﻆﻪ
و ﻫﺮ ﭼﻪ ﺭا ﻛﻪ ﻟﺤﻆﻪ ﺑﻴﺎﻭﺭﺩ اﺯ ﺁﻥ ﻟﺬﺕ ﺑﺒﺮ.
ﻣﻦ ﻟﺤﻆﻪ ﺭا و ﻟﺬﺕ ﻫﺎﻱ ﺁﻥ ﺭا ﺑﻪ ﺷﻤﺎ ﺁﻣﻮﺯﺵ ﻣﻴﺪﻫﻢ
اﺯ ﺷﻤﺎ ﻣﻲ ﺧﻮاﻫﻢ ﻛﻪ ﻛﺎﻣﻼ ﺭﻭﻳﺎﻱ اﻣﻴﺪ ﺭا ﺗﺮﻙ ﻛﻨﻴﺪ.
ﺭﻭﻳﺎﻫﺎﻱ اﻣﻴﺪ ﺷﻤﺎ ﻛﻤﻚ ﻛﺮﺩﻩ اﺳﺖ ﺗﺎ ﻣﺬاﻫﺐ اﺯ ﺷﻤﺎ
ﺑﻬﺮﻩ ﻛﺸﻲ ﻛﻨﻨﺪ.ﺁﻧﺎﻥ ﺑﻪ ﺷﻤﺎ اﻣﻴﺪ ﻣﻲ ﺩﻫﻨﺪ,
ﻣﻲ ﮔﻮﻳﻨﺪ "اﻳﻦ ﺯﻧﺪﮔﻲ اﻣﻴﺪﻱ ﻧﺪاﺭﺩ,
ﻭﻟﻲ ﻳﻚ ﺯﻧﺪﮔﻲ ﻭﺭاﻱ ﮔﻮﺭ ﻧﻴﺰ ﻫﺴﺖ!"
ﻋﺠﻴﺐ اﺳﺖ.......ﻫﻤﻪ ﭼﻴﺰ ﻭﺭاﻱ ﮔﻮﺭ اﺳﺖ
و ﻫﻴﭻ ﻛﺲ اﺯ ﮔﻮﺭ ﻧﻴﺎﻣﺪﻩ ﺗﺎﺑﮕﻮﻳﻴﺪ:
"ﺁﺭﻱ, ﺣﻖ ﺑﺎ ﻛﺸﻴﺸﺎﻥ اﺳﺖ."
ﺣﺘﻲ ﻳﻚ ﻧﻔﺮ ﻧﻴﺰ ﺑﺮﻧﮕﺸﺘﻪ ﺗﺎ ﺑﮕﻮﻳﺪ
اﻳﻦ ﻛﺸﻴﺸﺎﻥ ﻛﺎﻣﻼ ﺣﻖ ﺩاﺭﻧﺪ.
ﻫﺮﺁﻧﭽﻪ ﻛﻪ ﺑﻪ ﺁﻥ اﻣﻴﺪ ﺩاﺭﻳﺪ,
ﻫﺮ ﭼﻪ ﻛﻪ ﺑﺨﻮاﻫﻴﺪ,
ﺑﻪ ﻓﺮاﻭاﻧﻲ ﺩﺭ ﻣﻠﻜﻮﺕ اﻟﻬﻲ ﻣﻮﺟﻮﺩ اﺳﺖ,
"ﻭﻟﻲ ﺁﻥ ﻣﻠﻜﻮﺕ اﻟﻬﻲ, ﻭﺭاﻱ ﮔﻮﺭ اﺳﺖ! "
ﻣﻠﻜﻮﺕ اﻟﻬﻲ اﻳﻨﺠﺎﺳﺖ,
اﻳﻨﻚ اﺳﺖ, ﺩﺭ ﻫﻤﻴﻦ ﻟﺤﻆﻪ.
ﭼﻪ ﻛﺴﻲ ﺑﻪ ﻓﺮﺩا اﻫﻤﻴﺖ ﻣﻴﺪﻫﺪ؟
#اﺯ_ﺩﺭﻭﻍ_ﺗﺎ_ﺣﻘﻴﻘﺖ
#اشو
@book_tips 🐞
ﺗﻤﺎﻡ ﺟﻬﺎﻥ ﻫﺴﺘﻲ ﺩﺭﺣﺎﻝ ﻟﺬﺕ ﺑﺮﺩﻥ اﺳﺖ #ﺑﺠﺰ_اﻧﺴﺎﻥ.
ﭼﻴﺰﻱ ﺩﺭ ﻣﻮﺭﺩ اﻧﺴﺎﻥ ﺩﻳﻮاﻧﻪ اﺳﺖ.
ﺩﺭﺧﺘﺎﻥ ﺑﺎﻳﺪ ﺑﻪ ﺷﻤﺎ ﺑﺨﻨﺪﻧﺪ ;
ﺳﻨﮓ ﻫﺎ ﺑﺎﻳﺪ ﻓﻜﺮ ﻛﻨﻨﺪ,
" ﺷﻤﺎ ﺭا ﭼﻪ ﺷﺪﻩ اﺳﺖ?ﭼﺮا اﻳﻦ ﻫﻤﻪ اﻧﺪﻭﻩ؟"
ﭘﺮﻧﺪﮔﺎﻥ ﺑﺎﻳﺪ ﻓﻜﺮ ﻛﻨﻨﺪ,
"ﺗﻤﺎﻡ اﻳﻦ ﺑﺸﺮﻳﺖ ﺩﻳﻮاﻧﻪ ﺷﺪﻩ اﺳﺖ"
و ﺩﻳﻮاﻧﻪ ﻫﻢ ﺷﺪﻩ اﺳﺖ!
ﺳﻼﻣﺖ ﻋﻘﻞ ﻳﻌﻨﻲ ﻟﺬﺕ ﺑﺮﺩﻥ اﺯ ﻟﺤﻆﻪ
و ﻫﺮ ﭼﻪ ﺭا ﻛﻪ ﻟﺤﻆﻪ ﺑﻴﺎﻭﺭﺩ اﺯ ﺁﻥ ﻟﺬﺕ ﺑﺒﺮ.
ﻣﻦ ﻟﺤﻆﻪ ﺭا و ﻟﺬﺕ ﻫﺎﻱ ﺁﻥ ﺭا ﺑﻪ ﺷﻤﺎ ﺁﻣﻮﺯﺵ ﻣﻴﺪﻫﻢ
اﺯ ﺷﻤﺎ ﻣﻲ ﺧﻮاﻫﻢ ﻛﻪ ﻛﺎﻣﻼ ﺭﻭﻳﺎﻱ اﻣﻴﺪ ﺭا ﺗﺮﻙ ﻛﻨﻴﺪ.
ﺭﻭﻳﺎﻫﺎﻱ اﻣﻴﺪ ﺷﻤﺎ ﻛﻤﻚ ﻛﺮﺩﻩ اﺳﺖ ﺗﺎ ﻣﺬاﻫﺐ اﺯ ﺷﻤﺎ
ﺑﻬﺮﻩ ﻛﺸﻲ ﻛﻨﻨﺪ.ﺁﻧﺎﻥ ﺑﻪ ﺷﻤﺎ اﻣﻴﺪ ﻣﻲ ﺩﻫﻨﺪ,
ﻣﻲ ﮔﻮﻳﻨﺪ "اﻳﻦ ﺯﻧﺪﮔﻲ اﻣﻴﺪﻱ ﻧﺪاﺭﺩ,
ﻭﻟﻲ ﻳﻚ ﺯﻧﺪﮔﻲ ﻭﺭاﻱ ﮔﻮﺭ ﻧﻴﺰ ﻫﺴﺖ!"
ﻋﺠﻴﺐ اﺳﺖ.......ﻫﻤﻪ ﭼﻴﺰ ﻭﺭاﻱ ﮔﻮﺭ اﺳﺖ
و ﻫﻴﭻ ﻛﺲ اﺯ ﮔﻮﺭ ﻧﻴﺎﻣﺪﻩ ﺗﺎﺑﮕﻮﻳﻴﺪ:
"ﺁﺭﻱ, ﺣﻖ ﺑﺎ ﻛﺸﻴﺸﺎﻥ اﺳﺖ."
ﺣﺘﻲ ﻳﻚ ﻧﻔﺮ ﻧﻴﺰ ﺑﺮﻧﮕﺸﺘﻪ ﺗﺎ ﺑﮕﻮﻳﺪ
اﻳﻦ ﻛﺸﻴﺸﺎﻥ ﻛﺎﻣﻼ ﺣﻖ ﺩاﺭﻧﺪ.
ﻫﺮﺁﻧﭽﻪ ﻛﻪ ﺑﻪ ﺁﻥ اﻣﻴﺪ ﺩاﺭﻳﺪ,
ﻫﺮ ﭼﻪ ﻛﻪ ﺑﺨﻮاﻫﻴﺪ,
ﺑﻪ ﻓﺮاﻭاﻧﻲ ﺩﺭ ﻣﻠﻜﻮﺕ اﻟﻬﻲ ﻣﻮﺟﻮﺩ اﺳﺖ,
"ﻭﻟﻲ ﺁﻥ ﻣﻠﻜﻮﺕ اﻟﻬﻲ, ﻭﺭاﻱ ﮔﻮﺭ اﺳﺖ! "
ﻣﻠﻜﻮﺕ اﻟﻬﻲ اﻳﻨﺠﺎﺳﺖ,
اﻳﻨﻚ اﺳﺖ, ﺩﺭ ﻫﻤﻴﻦ ﻟﺤﻆﻪ.
ﭼﻪ ﻛﺴﻲ ﺑﻪ ﻓﺮﺩا اﻫﻤﻴﺖ ﻣﻴﺪﻫﺪ؟
#اﺯ_ﺩﺭﻭﻍ_ﺗﺎ_ﺣﻘﻴﻘﺖ
#اشو
@book_tips 🐞
🍃🌺🍃
#داستان
#آق_ولی قسمت۲۲
آقا ولی مثل نقالی چیرهدست و خوشبیان دوباره رشته سخن را در دست گرفت: "پس از مرگ ربابه خانوم هر کی رفت سرکار و بار خودش؛ این عادت روزگاره که مُرده میره و زنده، زندگانی از سر میگیره. نمیدونستم ماجرای اون وصیت نومه چطور میشه. آيا با مردن مادر، بچهها میتونند بازم ادعایی داشته باشند یا نه؟
تازه چهلم ربابه خدابیامرز را گرفته بودند که یک روز امیر پسرش اومد دکون. قبل از ظهر بود و من و شاگردم سخت مشغول کار بودیم. از دیدنش تعجب کردم. کاری با من نداشت، منم با اون. یعنی آدم عجیب و غریبی بود. دور و بر چهل سال داشت، ولی هنوز یالغوز بود. کار درست و حسابی نداشت و ویلون و سیلون بود. تا آقام زنده بود، کمکش میکرد، بعدم ربابه رو تیغ میزد و یک دفعه غیب میشد و چند ماه نبود. معتاد نبود ولی میگفتند که تو کار رد و بدل جنس قاچاقه. چند بار گرفته بودندش و حبس رفته بود، خلاصه که تا مادره زنده بود، خیلی به اون بیچاره اذیت کرد.
گفتم: چی شده امیر، یاد ما کردی؟ خیلی با سر سنگینی گفت: خودت میدونی آق ولی برا چی اومدم، حق ما خوردن نداره. شصتم خبردار شد که نه بوی کباب که بوی مال، روونه مغازهاش کرده. با تندی گفتم: حرفتو بزن امیر، خوشم نمیاد تو لفافه حرف بزنی. رو یکی از اون صندلها نیشست و گفت: عیبی نداره اینجا حرف بزنیم؟منظورش شاگردم بود. گفتم: نه! بریز تو داریه ببینم چی میگی. در اومد که: ببین آق ولی!مادرمون دو دونگ از اون خونه را داره، حقش بوده، خدا و پیغمبری هم نمیتونی بگی نه. خب، عمرش به دنیا نبود و به حقش نرسید ولی حالا من و مریم وارثیم و حقمون را میخوایم.
خواستم باهاش مرافعه نکنم، آدم بیچاک و دهنی بود. به آرومی گفتم: حالا حرفت چیه؟ خجالت نکش بگو. همونطور که با نمکدون روی میز ور میرفت گفت: باید خونه رو بفروشیم و هر کی سهمش رو ورداره. مثل طلبکارا حرف میزد. خوشم نیومد ولی بازم دندون سر جیگرم گذاشتم: مریم نظرش چیه؟ اون چی میگه؟ با دلخوری جواب داد: مریم به من ربط نداره. من برا سهم خودم اومدم، تو هم این قدر حرفو نپیچون.
با ناراحتی گفتم: جوری حرف میزنی که مثل این که اومدی سر دیگ حلیم امیر. هولت نگیره بیفتی تو دیگ. بلند شد و صداش رو بالا بُرد که: من نمیذارم کسی حقم رو بخوره. مادر نزاییده کسی رو که من رو لا کار کنه. با عصبانیت گفتم: صداتو بالا نبَر، این جا محل کسبه نه گود عربا. حرفی داری شب بیا خونه، مریم رو هم بیار. زد روی میز و گفت: زود باید خونه رو بفروشی و سهم من رو به روز بدی. امروز و فردا هم نکن. نمیگذارم بلایی که سر مادرم اومد سر منم بیاری. خیلی داشت تند میرفت، گفتم: اگه یک مو از اون خدابیامرز تو وجودت بود، این حال و روزت نبود.
با تمسخر گفت: با این حرفا من رو خر نکن، اون بیچاره هم با این حرفا بیشتر از سی سال مَنتَر بابات شد و هی سرش رو شیره مالید. نه احترام به زنده حالش بود و نه مُرده. خیلی ناراحت شدم، خون تو رگام میجوشید: گفتم بوی پول هارت کرده، کور شدی امیر. سماق پاش رو از روی میز برداشت و کوبید تو دیوار که خورد و خاکشیر شد. رفتم جلو. شاگردم مداخله کرد: اوستا ولش کن، تو مغازه دعوا خوبیت نداره. شما بزرگترید. امیر بیچشم و رو داد زد که: ولش کن. گول اون گردن کلفتش رو خورده. هر کی پول حروم بخوره از شکم و سینهاش قلمبه میزنه بیرون.
شاگردم رو کنار زدم و یقش را گرفتم و کشیدم طرف خودم. دستش رو بالا آورد که مجالش ندادم و یک کشیده آبدار زدم تو گوشش. کف دکون ولو شد و از لُغز خوندن افتاد. پیرَنش پاره شده بود و از کنار دماغش خون میاومد. دید سنبه پر زوره خفه خون گرفت. یکی دو تا از همسایهها اومدند تو. امیر پهن شده کف دکون و داشت به دماغش ور میرفت. کاسبا دور و بر با شنیدن سر و صدا جمع شدند و با سلام و صلوات من رو از دکون بیرون آوردند و غائله رو خوابوندند...
(ادامه دارد)
#دکتر_علی_رادان
#حقوقدان_و_استاد_دانشگاه_اصفهان
@book_tips 🐞
#داستان
#آق_ولی قسمت۲۲
آقا ولی مثل نقالی چیرهدست و خوشبیان دوباره رشته سخن را در دست گرفت: "پس از مرگ ربابه خانوم هر کی رفت سرکار و بار خودش؛ این عادت روزگاره که مُرده میره و زنده، زندگانی از سر میگیره. نمیدونستم ماجرای اون وصیت نومه چطور میشه. آيا با مردن مادر، بچهها میتونند بازم ادعایی داشته باشند یا نه؟
تازه چهلم ربابه خدابیامرز را گرفته بودند که یک روز امیر پسرش اومد دکون. قبل از ظهر بود و من و شاگردم سخت مشغول کار بودیم. از دیدنش تعجب کردم. کاری با من نداشت، منم با اون. یعنی آدم عجیب و غریبی بود. دور و بر چهل سال داشت، ولی هنوز یالغوز بود. کار درست و حسابی نداشت و ویلون و سیلون بود. تا آقام زنده بود، کمکش میکرد، بعدم ربابه رو تیغ میزد و یک دفعه غیب میشد و چند ماه نبود. معتاد نبود ولی میگفتند که تو کار رد و بدل جنس قاچاقه. چند بار گرفته بودندش و حبس رفته بود، خلاصه که تا مادره زنده بود، خیلی به اون بیچاره اذیت کرد.
گفتم: چی شده امیر، یاد ما کردی؟ خیلی با سر سنگینی گفت: خودت میدونی آق ولی برا چی اومدم، حق ما خوردن نداره. شصتم خبردار شد که نه بوی کباب که بوی مال، روونه مغازهاش کرده. با تندی گفتم: حرفتو بزن امیر، خوشم نمیاد تو لفافه حرف بزنی. رو یکی از اون صندلها نیشست و گفت: عیبی نداره اینجا حرف بزنیم؟منظورش شاگردم بود. گفتم: نه! بریز تو داریه ببینم چی میگی. در اومد که: ببین آق ولی!مادرمون دو دونگ از اون خونه را داره، حقش بوده، خدا و پیغمبری هم نمیتونی بگی نه. خب، عمرش به دنیا نبود و به حقش نرسید ولی حالا من و مریم وارثیم و حقمون را میخوایم.
خواستم باهاش مرافعه نکنم، آدم بیچاک و دهنی بود. به آرومی گفتم: حالا حرفت چیه؟ خجالت نکش بگو. همونطور که با نمکدون روی میز ور میرفت گفت: باید خونه رو بفروشیم و هر کی سهمش رو ورداره. مثل طلبکارا حرف میزد. خوشم نیومد ولی بازم دندون سر جیگرم گذاشتم: مریم نظرش چیه؟ اون چی میگه؟ با دلخوری جواب داد: مریم به من ربط نداره. من برا سهم خودم اومدم، تو هم این قدر حرفو نپیچون.
با ناراحتی گفتم: جوری حرف میزنی که مثل این که اومدی سر دیگ حلیم امیر. هولت نگیره بیفتی تو دیگ. بلند شد و صداش رو بالا بُرد که: من نمیذارم کسی حقم رو بخوره. مادر نزاییده کسی رو که من رو لا کار کنه. با عصبانیت گفتم: صداتو بالا نبَر، این جا محل کسبه نه گود عربا. حرفی داری شب بیا خونه، مریم رو هم بیار. زد روی میز و گفت: زود باید خونه رو بفروشی و سهم من رو به روز بدی. امروز و فردا هم نکن. نمیگذارم بلایی که سر مادرم اومد سر منم بیاری. خیلی داشت تند میرفت، گفتم: اگه یک مو از اون خدابیامرز تو وجودت بود، این حال و روزت نبود.
با تمسخر گفت: با این حرفا من رو خر نکن، اون بیچاره هم با این حرفا بیشتر از سی سال مَنتَر بابات شد و هی سرش رو شیره مالید. نه احترام به زنده حالش بود و نه مُرده. خیلی ناراحت شدم، خون تو رگام میجوشید: گفتم بوی پول هارت کرده، کور شدی امیر. سماق پاش رو از روی میز برداشت و کوبید تو دیوار که خورد و خاکشیر شد. رفتم جلو. شاگردم مداخله کرد: اوستا ولش کن، تو مغازه دعوا خوبیت نداره. شما بزرگترید. امیر بیچشم و رو داد زد که: ولش کن. گول اون گردن کلفتش رو خورده. هر کی پول حروم بخوره از شکم و سینهاش قلمبه میزنه بیرون.
شاگردم رو کنار زدم و یقش را گرفتم و کشیدم طرف خودم. دستش رو بالا آورد که مجالش ندادم و یک کشیده آبدار زدم تو گوشش. کف دکون ولو شد و از لُغز خوندن افتاد. پیرَنش پاره شده بود و از کنار دماغش خون میاومد. دید سنبه پر زوره خفه خون گرفت. یکی دو تا از همسایهها اومدند تو. امیر پهن شده کف دکون و داشت به دماغش ور میرفت. کاسبا دور و بر با شنیدن سر و صدا جمع شدند و با سلام و صلوات من رو از دکون بیرون آوردند و غائله رو خوابوندند...
(ادامه دارد)
#دکتر_علی_رادان
#حقوقدان_و_استاد_دانشگاه_اصفهان
@book_tips 🐞
مچاله هایش را در یک سطل زباله پیدا کردم؛ نیمی از ابرو و گوشه ای از چشم های درشت براقش پیدا بود؛ خم شدم و با تقلا، همه ی تکه های تصویری را که به زحمت کشیده بودم، از سطل درآورده و به هم چسباندم؛ به نظرم اندکی عجیب می آمد؛ موقع کشیدنش، سعی کردم که چهره ای پرنشاط از او به تصویر بکشم؛ اما الآن در پازلی که با ظرافت چیده بودمشان، غمگین بود، محزون تر از همیشه.
گاهی از دستش عصبانی می شدم، کارمان به مشاجره می کشید و در آخر، قهر، دیوارِ من می شد و وقتی دلم برایش تنگ می شد، می کشیدمش و روی آن دیوار نصبش می کردم؛ این کار را پرتوان و با قدرت انجام می دادم؛ بی آنکه کلمه ای میان من و او رد و بدل شود؛ روی برگه ی کاهی چنبره می زدم یا چنگ می زدم، چه فرقی می کرد، می خواستم در پشت تصویر خشمگین و غمگینش، چهره ی واقعی او را ببینم؛ می خندید یا ادای خندیدن را در می آورد، کوهی از درد را چگونه می شد در یک چهره خلاصه کرد؛ اخم هایش، خطوط سراشیبی دور لبش، نگاه پریشان و صدای گرفته اش که البته نمی شد اصلا به تصویرشان درآورد؛ اما خب برخی نقاشی هایم با صدا بودند؛ یعنی من این طور خیال می کردم که صدایی دارند.
ناگهان بغضم ترکید، پازل از هم گسیخت و چشم ها دوباره دور از هم افتادند.
به طرف پنجره رفتم، دستگیره ی آن را پیچاندم و سردی هوا شلاق وار به صورتم شلاله کشید...سوزی در رگ و استخوانم انگار ریشه دواند.
تلفنم زنگ خورد، به طرف صدا دوان شدم، خطی از کرختی را در مچ پایم حس کردم؛ کریم بود، این بار خودش برای آشتی قدم پیش می گذاشت؛ در میان دو دلی جواب دادم، بله و صدای رگه دار خسته ای از پشت گوشی جواب دادم؛ جان دل!
ملودی آرام ناز کشیدن در پس زمینه ی صدایش پنهان بود؛ یک ریز و یک نفس دلیل های واهی و مسخره در هیئتی عاشقانه در کل وجودم، پیامی را مخابره می کرد که برگرد و بچگی نکن که روز و شبم غصه دار و چشمم تر است؛ سکینه ی تنهایی ام تویی و گریبانم از شِکوه چاک چاک.
آخ از زمانی که می خواست یعنی عزم می کرد که دل سنگ را آب کند و صبرش که لبریز می شد و هیجانش که از اندازه ی وجودی اش بیرون می زد؛ کوتاه می آمدم و کودتا بی نتیجه به روزهای دور از خانه پایان می بخشید.
من و کریم، یک روح در دو بدن بودیم و خلاصه اش از خشت و گِل برای هم....
#افسانه_سعادتی
@dailyenglish2024
گاهی از دستش عصبانی می شدم، کارمان به مشاجره می کشید و در آخر، قهر، دیوارِ من می شد و وقتی دلم برایش تنگ می شد، می کشیدمش و روی آن دیوار نصبش می کردم؛ این کار را پرتوان و با قدرت انجام می دادم؛ بی آنکه کلمه ای میان من و او رد و بدل شود؛ روی برگه ی کاهی چنبره می زدم یا چنگ می زدم، چه فرقی می کرد، می خواستم در پشت تصویر خشمگین و غمگینش، چهره ی واقعی او را ببینم؛ می خندید یا ادای خندیدن را در می آورد، کوهی از درد را چگونه می شد در یک چهره خلاصه کرد؛ اخم هایش، خطوط سراشیبی دور لبش، نگاه پریشان و صدای گرفته اش که البته نمی شد اصلا به تصویرشان درآورد؛ اما خب برخی نقاشی هایم با صدا بودند؛ یعنی من این طور خیال می کردم که صدایی دارند.
ناگهان بغضم ترکید، پازل از هم گسیخت و چشم ها دوباره دور از هم افتادند.
به طرف پنجره رفتم، دستگیره ی آن را پیچاندم و سردی هوا شلاق وار به صورتم شلاله کشید...سوزی در رگ و استخوانم انگار ریشه دواند.
تلفنم زنگ خورد، به طرف صدا دوان شدم، خطی از کرختی را در مچ پایم حس کردم؛ کریم بود، این بار خودش برای آشتی قدم پیش می گذاشت؛ در میان دو دلی جواب دادم، بله و صدای رگه دار خسته ای از پشت گوشی جواب دادم؛ جان دل!
ملودی آرام ناز کشیدن در پس زمینه ی صدایش پنهان بود؛ یک ریز و یک نفس دلیل های واهی و مسخره در هیئتی عاشقانه در کل وجودم، پیامی را مخابره می کرد که برگرد و بچگی نکن که روز و شبم غصه دار و چشمم تر است؛ سکینه ی تنهایی ام تویی و گریبانم از شِکوه چاک چاک.
آخ از زمانی که می خواست یعنی عزم می کرد که دل سنگ را آب کند و صبرش که لبریز می شد و هیجانش که از اندازه ی وجودی اش بیرون می زد؛ کوتاه می آمدم و کودتا بی نتیجه به روزهای دور از خانه پایان می بخشید.
من و کریم، یک روح در دو بدن بودیم و خلاصه اش از خشت و گِل برای هم....
#افسانه_سعادتی
@dailyenglish2024
🍃🌺🍃
سوره يونس آیه 100 :
وَمَا كَانَ لِنَفْسٍ أَنْ تُؤْمِنَ إِلَّا بِإِذْنِ اللَّهِ ۚ وَيَجْعَلُ الرِّجْسَ عَلَى الَّذِينَ لَا يَعْقِلُونَ
ترجمه :
(اما) هیچ کس نمیتواند ایمان بیاورد، جز به فرمان خدا (و توفیق و یاری و هدایت او)! و پلیدی (کفر و گناه) را بر کسانی قرارمیدهد که نمیاندیشند.
#کلام_پروردگار
@book_tips 🐞
سوره يونس آیه 100 :
وَمَا كَانَ لِنَفْسٍ أَنْ تُؤْمِنَ إِلَّا بِإِذْنِ اللَّهِ ۚ وَيَجْعَلُ الرِّجْسَ عَلَى الَّذِينَ لَا يَعْقِلُونَ
ترجمه :
(اما) هیچ کس نمیتواند ایمان بیاورد، جز به فرمان خدا (و توفیق و یاری و هدایت او)! و پلیدی (کفر و گناه) را بر کسانی قرارمیدهد که نمیاندیشند.
#کلام_پروردگار
@book_tips 🐞
🍃🌺🍃
و گفت:
بیزارم از آن خدای، که به طاعت من، از من خشنود شود و به معصیت من، از من خشم گیرد؛ پس او خود، در بندِ من است تا من چه کنم...
#تذکرة_الاوليا
#عطار
@book_tips 🐞
و گفت:
بیزارم از آن خدای، که به طاعت من، از من خشنود شود و به معصیت من، از من خشم گیرد؛ پس او خود، در بندِ من است تا من چه کنم...
#تذکرة_الاوليا
#عطار
@book_tips 🐞
🍃🌺🍃
#داستان
#آق_ولی قسمت۲۳
خیلی ناراحت بودم، زنگ زدم به مریم، گفتم بیاد دکون، خوش نداشتم جلوی زنم بعضی حرفا زده بشه. مریم عصر همون روز اومد. ما بیشتر ظهرا مشتری داریم، شبا کمتر. برا همین گفتم وقتی بیاد که کارم کمتر باشه.
من تو کار و کاسبی خیلی جدیم. با اینکه ورق چرخیده و خیلی از کاسبا جنس خوب دست خلقالله نمیدند، من سعی کردم که تا میتونم تو کار کم نگذارم، برا همین هم کارم گشته و دخلم هنوز جون داره. به شاگردم گفتم تا غروب پیداش نشه.
مریم اومد، گرفته و ناراحت. ماجرای دعوا با امیر را پشت تلفن سربسته بهش گفته بودم. خیلی معذرتخواهی کرد. مریم بزرگتر از امیره، برعکس اون که سبکسره، زن فهميدیه. هی از محبتهایی که در حق مادرش کرده بودم گفت و آخرش دراومد: "ما هر چی داریم از شماست آقولی. برادری را در حق ما تموم کردید، اگه نبودید کی جنازه اون خدابیامرز رو با این همه احترام و عزت از زمین برمیداشت و از این حرفا."
گفتم: مریم! این امیر چی میگه؟ حرف حسابش چیه؟ گفت: "روم سیاهه، من ماجرای وصیتنومه رو بهش گفتم، نمیتونستم نگم. بالاخره اگه حقی داره درست نبود که بیخبر باشه. چی بگم؟ مثل گرگ گشنه دنبال پوله. همه عمرشو دنبال گنج و زیرخاکی سگ دو زده و به هیچجا نرسیده و حالا این وصیتنومه رو یک گنج میبینه، گنجی که بیدردسر از آسمون افتاده تو دومنش و به جای زیر زمین روی زمینه. من همینجا و به این وقت عزیز قسم میخورم که چشمم دنبال خونه پدرتون نیس.
گفتم: من تکلیف خودمو نمیدونم. به خدا تا به این سن رسیدم مالی از کسی نخوردم ولی نمیدونم باید چیکار کنم". مریم سرش پایین بود و کمتر به من نیگا میکرد، همونجور گفت: "من یکی دو ماه پیش رفتم دادسرا. فرستادنم تو یک جایی که بهش میگفتند سرپرستی. خانومی اون جا به من گفت که تقاضای محجوریت مادرم را بکنم، یعنی که دادگاه حکم کنه که عقلش سالم نیست. این کار رو کردم. یک بار از پزشکی قانونی اومدند و مادرم را دیدند و یک چیزایی پرسیدند و رفتند. یک هفته قبل از مردن اون خدابیامرز حکم اومد که اون محجوره و منم قیمش هستم".
مریم کاغذی درآورد و داد به من. حکم دادگاه بود. نوشته بود که ربابه جنون داره و... درست نخوندم. پرسیدم که: "حالا میخوای چیکار کنی؟ رودرواستی نکن حرفت رو راحت بزن. تو عاقلی، باشعوری، خدایی از چشام بدی دیدم که از تو ندیدم". سرش رو بالا آورد و تو چشام نیگا کرد و گفت: "هر چی شما بگی من نه نمیگم. من ریش و قیچی رو میدم دست خودتون. اگه حقی داریم و خواستی بده، نخواستی هم نه. شما اینقدر خوبی در حق ما کردی که من خجالت میکشم چیزی بخوام".
مریم رفت و من دیدم که این رشته هی داره بیشتر پیچ و تاب میخوره. کلافه شده بودم و راه به جایی نمیبردم...
(ادامه دارد)
#دکتر_علی_رادان
#حقوقدان_و_استاد_دانشگاه_اصفهان
@book_tips 🐞
#داستان
#آق_ولی قسمت۲۳
خیلی ناراحت بودم، زنگ زدم به مریم، گفتم بیاد دکون، خوش نداشتم جلوی زنم بعضی حرفا زده بشه. مریم عصر همون روز اومد. ما بیشتر ظهرا مشتری داریم، شبا کمتر. برا همین گفتم وقتی بیاد که کارم کمتر باشه.
من تو کار و کاسبی خیلی جدیم. با اینکه ورق چرخیده و خیلی از کاسبا جنس خوب دست خلقالله نمیدند، من سعی کردم که تا میتونم تو کار کم نگذارم، برا همین هم کارم گشته و دخلم هنوز جون داره. به شاگردم گفتم تا غروب پیداش نشه.
مریم اومد، گرفته و ناراحت. ماجرای دعوا با امیر را پشت تلفن سربسته بهش گفته بودم. خیلی معذرتخواهی کرد. مریم بزرگتر از امیره، برعکس اون که سبکسره، زن فهميدیه. هی از محبتهایی که در حق مادرش کرده بودم گفت و آخرش دراومد: "ما هر چی داریم از شماست آقولی. برادری را در حق ما تموم کردید، اگه نبودید کی جنازه اون خدابیامرز رو با این همه احترام و عزت از زمین برمیداشت و از این حرفا."
گفتم: مریم! این امیر چی میگه؟ حرف حسابش چیه؟ گفت: "روم سیاهه، من ماجرای وصیتنومه رو بهش گفتم، نمیتونستم نگم. بالاخره اگه حقی داره درست نبود که بیخبر باشه. چی بگم؟ مثل گرگ گشنه دنبال پوله. همه عمرشو دنبال گنج و زیرخاکی سگ دو زده و به هیچجا نرسیده و حالا این وصیتنومه رو یک گنج میبینه، گنجی که بیدردسر از آسمون افتاده تو دومنش و به جای زیر زمین روی زمینه. من همینجا و به این وقت عزیز قسم میخورم که چشمم دنبال خونه پدرتون نیس.
گفتم: من تکلیف خودمو نمیدونم. به خدا تا به این سن رسیدم مالی از کسی نخوردم ولی نمیدونم باید چیکار کنم". مریم سرش پایین بود و کمتر به من نیگا میکرد، همونجور گفت: "من یکی دو ماه پیش رفتم دادسرا. فرستادنم تو یک جایی که بهش میگفتند سرپرستی. خانومی اون جا به من گفت که تقاضای محجوریت مادرم را بکنم، یعنی که دادگاه حکم کنه که عقلش سالم نیست. این کار رو کردم. یک بار از پزشکی قانونی اومدند و مادرم را دیدند و یک چیزایی پرسیدند و رفتند. یک هفته قبل از مردن اون خدابیامرز حکم اومد که اون محجوره و منم قیمش هستم".
مریم کاغذی درآورد و داد به من. حکم دادگاه بود. نوشته بود که ربابه جنون داره و... درست نخوندم. پرسیدم که: "حالا میخوای چیکار کنی؟ رودرواستی نکن حرفت رو راحت بزن. تو عاقلی، باشعوری، خدایی از چشام بدی دیدم که از تو ندیدم". سرش رو بالا آورد و تو چشام نیگا کرد و گفت: "هر چی شما بگی من نه نمیگم. من ریش و قیچی رو میدم دست خودتون. اگه حقی داریم و خواستی بده، نخواستی هم نه. شما اینقدر خوبی در حق ما کردی که من خجالت میکشم چیزی بخوام".
مریم رفت و من دیدم که این رشته هی داره بیشتر پیچ و تاب میخوره. کلافه شده بودم و راه به جایی نمیبردم...
(ادامه دارد)
#دکتر_علی_رادان
#حقوقدان_و_استاد_دانشگاه_اصفهان
@book_tips 🐞
هر نژادی، هر هنری
ریاکاری خاص خود را دارد...!
خوراک این جهان
اندکی حقیقت و بسیاری
دروغ است....
رومن رولان
@KetaboqianosAramishanji
هر نژادی، هر هنری
ریاکاری خاص خود را دارد...!
خوراک این جهان
اندکی حقیقت و بسیاری
دروغ است....
رومن رولان
@KetaboqianosAramishanji
🍃🌺🍃
سوره طه آیه 114 :
وَقُلْ رَبِّ زِدْنِي عِلْمًا
ترجمه :
و بگو: «پروردگارا! بر علم من بیافزا!»
#کلام_پروردگار
@book_tips 🐞
سوره طه آیه 114 :
وَقُلْ رَبِّ زِدْنِي عِلْمًا
ترجمه :
و بگو: «پروردگارا! بر علم من بیافزا!»
#کلام_پروردگار
@book_tips 🐞
🍃🌺🍃
وقتی زنی تغییر می کند، شفا می یابد و در جهتِ بهبود قدم برمیدارد. صرفاً به خود کمک نمی کند، در حقیقت چنین زنی همۀ عزیزان و اطرافیان خود را به طور ناخودآگاه بهرهمند خواهد کرد و یا لااقل پایههای بهبود و رشد آنها را پی ریزی خواهد کرد.
حالا تصور کنید زنان زخمی، زنان افسرده و زنان رنجور بدون اینکه بدانند و یا بخواهند، چقدر می توانند برای خود و عزیزانشان منشاء درد باشند! اینجاست که باید از خود سئوال کنیم چقدر برای خوشحالی و سلامت جسم و جان زنان اهمیت قائل میشویم؟... به جرات میگویم در جامعهای که زنان خوشحال و سلامت نیستند دیگر نمیتوان تمایزی مابین مظلوم و ظالم قائل شد، چرا که در چنین وضعیتی همه بازنده هستند.
اما جای خوشحالی و امید و خرسندی آنجایی است که خود زنان مسئولیت رشد فردی خویش را بر دوش بگیرند و در جهت سلامتی جسم و جانشان و خوشحالی خود گام های محکم و قوی بردارند. این گام ها هر چقدر هم کوچک باشند می توانند دامنۀ نفوذ بالایی داشته باشند.
قدرت سلامت هر زن آنچنان عظیم است که می توان ادعا کرد: با یک گل بهار می شود!
#کریستین_نورتراپ
کتاب: #جسم_زن_جان_زن
@book_tips 🐞
وقتی زنی تغییر می کند، شفا می یابد و در جهتِ بهبود قدم برمیدارد. صرفاً به خود کمک نمی کند، در حقیقت چنین زنی همۀ عزیزان و اطرافیان خود را به طور ناخودآگاه بهرهمند خواهد کرد و یا لااقل پایههای بهبود و رشد آنها را پی ریزی خواهد کرد.
حالا تصور کنید زنان زخمی، زنان افسرده و زنان رنجور بدون اینکه بدانند و یا بخواهند، چقدر می توانند برای خود و عزیزانشان منشاء درد باشند! اینجاست که باید از خود سئوال کنیم چقدر برای خوشحالی و سلامت جسم و جان زنان اهمیت قائل میشویم؟... به جرات میگویم در جامعهای که زنان خوشحال و سلامت نیستند دیگر نمیتوان تمایزی مابین مظلوم و ظالم قائل شد، چرا که در چنین وضعیتی همه بازنده هستند.
اما جای خوشحالی و امید و خرسندی آنجایی است که خود زنان مسئولیت رشد فردی خویش را بر دوش بگیرند و در جهت سلامتی جسم و جانشان و خوشحالی خود گام های محکم و قوی بردارند. این گام ها هر چقدر هم کوچک باشند می توانند دامنۀ نفوذ بالایی داشته باشند.
قدرت سلامت هر زن آنچنان عظیم است که می توان ادعا کرد: با یک گل بهار می شود!
#کریستین_نورتراپ
کتاب: #جسم_زن_جان_زن
@book_tips 🐞
Forwarded from Daily English practice
Media is too big
VIEW IN TELEGRAM
روزی،
توماس ادیسون خانه آمد، و کاغذی به مادرش داد و گفت: معلمم این کاغذ را داد و گفت: "این کاغذ را فقط به مادرت بده".
با خواندن نامه با صدای بلند اشک چشمان مادرش را گرفت،
" پسر شما یک نابغه است، این مدرسه برای او خیلی کوچک است، اینجا به اندازه کافی معلم خوب برای آموزش او نداریم، لطفا خودتان به او آموزش بدین".
سالها بعد، بعد از فوت مادرش، ادیسون یکی از بزرگترین مخترعین قرن، هنگامی که در وسایل قدیمی خانواده میگشت، ناگهان چشمش به تکه کاغذِ تا شده در گوشه کشو افتاد، کاغذ را برداشت و باز کرد. روی کاغذ نوشته بود:
"پسر شما کودن است، دیگه اجازه حضور در مدرسه نمیدهیم"
ادیسون ساعتها گریست و در دفتر خاطراتش نوشت:
"توماس آلوا ادیسون، بچه کودنی بود که توسط یک مادر قهرمان به باهوشترین فرد قرن تبدیل شد".
نکته اخلاقی:
"عشق و تربیت مادر، میتواند سرنوشت یک کودک را تغییر دهد".
@dailyenglish2024
توماس ادیسون خانه آمد، و کاغذی به مادرش داد و گفت: معلمم این کاغذ را داد و گفت: "این کاغذ را فقط به مادرت بده".
با خواندن نامه با صدای بلند اشک چشمان مادرش را گرفت،
" پسر شما یک نابغه است، این مدرسه برای او خیلی کوچک است، اینجا به اندازه کافی معلم خوب برای آموزش او نداریم، لطفا خودتان به او آموزش بدین".
سالها بعد، بعد از فوت مادرش، ادیسون یکی از بزرگترین مخترعین قرن، هنگامی که در وسایل قدیمی خانواده میگشت، ناگهان چشمش به تکه کاغذِ تا شده در گوشه کشو افتاد، کاغذ را برداشت و باز کرد. روی کاغذ نوشته بود:
"پسر شما کودن است، دیگه اجازه حضور در مدرسه نمیدهیم"
ادیسون ساعتها گریست و در دفتر خاطراتش نوشت:
"توماس آلوا ادیسون، بچه کودنی بود که توسط یک مادر قهرمان به باهوشترین فرد قرن تبدیل شد".
نکته اخلاقی:
"عشق و تربیت مادر، میتواند سرنوشت یک کودک را تغییر دهد".
@dailyenglish2024
🍃🌺🍃
#داستان
#آق_ولی قسمت ۲۴
چیزی از ماجرای امیر و اون دعوا و مرافعه تو مغازه به ننم و زنم نگفتم، همینجوریش داغ بودند، دیگه من نباید بدترش میکردم. خدا لعنت کنه حرص آدمیزاد رو که ته نداره، مثل چاه وَیله هر چی توش بریزی تمومی نداره و پُر نمیشه.
شال و کلاه کردم و رفتم سراغ حاج حسن بلورفروش که به حساب یک فاميلی با امیر و اینا داشت، فکر کنم پسر عموی ربابه خانوم بود. پیرمرد عاقل و محترمی بود، با آقام سلوم علیک داشت، تو بازار بزرگ مغازه داشت، از قديمیها بود و همه قبولش داشتند. گفتم شاید وساطت کرد و ماجرا یکجوری فیصله پیدا کنه.
وقتی داستان رو شنید، گفت: "بدجور گرفتار شدی آق ولی، حالا میخوای چیکار کنی؟" گفتم:"میخوام شما قدم پیش بگذارید و ریشی بجنبونید تا قضیه فیصله پیدا کنه". خندید که: ما ریشو میجنبنیم ولی بیمایه فطیره. اون امیری که من میشناسم فقط پوله که آرومش میکنه، با حرف و موعظه به راه نمیاد. ما همه شنیدیم که تو این چند سال خیلی در حق ربابه خوبی کرده بودی ولی پسرش آدمی نیس که این حرفا تو کَتِش بره. گفتم: "حاج حسن! شما بیفت جلو؛ من یه مایهای از اینور و اونور جور میکنم، هنوز به اعتبار آقای خدابیامرزم خیلیا قبولم دارند، بدیم بره غائله بخوابه، شرش دومنم رو نگیره".
حاج حسن دستی به ریش سفیدش کشید و گفت: "والله نقلی نیست، باشه؛ خدا کنه شیطون از جلد این پسره بیاد بیرون". از مغازه حاجی که بیرون اومدم رفتم تو فکر که هر طور شده امیر رو راضیش کنم بره دنبال کارش.
رفتم سراغ چند نفر که روشون میشد حساب وا کرد، از رفیقای قدیم، بچه محلا، اونایی که باهاشون سلوم علیکی داشتم ولی دیدم زمونه خیلی عوض شده و ما بیخبریم. هی چاکرم و نوکرم راه انداختند ولی بیانصافا حاضر نشدند نم پس بدند، هی به هم بافتند که: کاسبی خرابه، خودت که دست تو کاره... به جون بچههام خودمم لنگم... جنسام رو بردند و چکاشون بیشترش برگشت خورده... حرفایی میزنی آق ولی، پول الانه برات رو شاخ آهوس ... اگه پول رو دیدی سلوم ما رو هم بهش برسون. بعضیهام که انصافشون بیشتر بود میگفتند: حالا با چقدر کارت راه میاُفته... نه! اینقدرا که راستیاتش ندارم ... خودم ندارم ولی یک کاری برات میکنم، طرف سودی میده. خیلی دندون گرده، صدی سه جورش کنم واست؟...
والله هرکی پول داره کرده دلار و سکه، کی پول نیگه میداره تو این دور و زمونه، مگه مغز درازگوش خوردند مَردُم... خلاصه که فهمیدم باید با رفاقت و همسفرگی قدیم و بچه محلی و این حرفا خداحافظی کرد و یک فاتحه هم روش خوند.
بانک بد مروتم که هزار تا شرط و شروط داشت که راسته کار من نبود، تازه میخواست به اندازه خون پدر مدیراشون سود از آدم بگیره که باید خونه رو میفروختم و سر میگذاشتم به بیابون خدا. خلاصه که عجیب درمونده و از همه جا رونده شده بودم که حاج حسن زنگ زد...
(ادامه دارد)
#دکتر_علی_رادان
#حقوقدان_و_استاد_دانشگاه_اصفهان
@book_tips 🐞
#داستان
#آق_ولی قسمت ۲۴
چیزی از ماجرای امیر و اون دعوا و مرافعه تو مغازه به ننم و زنم نگفتم، همینجوریش داغ بودند، دیگه من نباید بدترش میکردم. خدا لعنت کنه حرص آدمیزاد رو که ته نداره، مثل چاه وَیله هر چی توش بریزی تمومی نداره و پُر نمیشه.
شال و کلاه کردم و رفتم سراغ حاج حسن بلورفروش که به حساب یک فاميلی با امیر و اینا داشت، فکر کنم پسر عموی ربابه خانوم بود. پیرمرد عاقل و محترمی بود، با آقام سلوم علیک داشت، تو بازار بزرگ مغازه داشت، از قديمیها بود و همه قبولش داشتند. گفتم شاید وساطت کرد و ماجرا یکجوری فیصله پیدا کنه.
وقتی داستان رو شنید، گفت: "بدجور گرفتار شدی آق ولی، حالا میخوای چیکار کنی؟" گفتم:"میخوام شما قدم پیش بگذارید و ریشی بجنبونید تا قضیه فیصله پیدا کنه". خندید که: ما ریشو میجنبنیم ولی بیمایه فطیره. اون امیری که من میشناسم فقط پوله که آرومش میکنه، با حرف و موعظه به راه نمیاد. ما همه شنیدیم که تو این چند سال خیلی در حق ربابه خوبی کرده بودی ولی پسرش آدمی نیس که این حرفا تو کَتِش بره. گفتم: "حاج حسن! شما بیفت جلو؛ من یه مایهای از اینور و اونور جور میکنم، هنوز به اعتبار آقای خدابیامرزم خیلیا قبولم دارند، بدیم بره غائله بخوابه، شرش دومنم رو نگیره".
حاج حسن دستی به ریش سفیدش کشید و گفت: "والله نقلی نیست، باشه؛ خدا کنه شیطون از جلد این پسره بیاد بیرون". از مغازه حاجی که بیرون اومدم رفتم تو فکر که هر طور شده امیر رو راضیش کنم بره دنبال کارش.
رفتم سراغ چند نفر که روشون میشد حساب وا کرد، از رفیقای قدیم، بچه محلا، اونایی که باهاشون سلوم علیکی داشتم ولی دیدم زمونه خیلی عوض شده و ما بیخبریم. هی چاکرم و نوکرم راه انداختند ولی بیانصافا حاضر نشدند نم پس بدند، هی به هم بافتند که: کاسبی خرابه، خودت که دست تو کاره... به جون بچههام خودمم لنگم... جنسام رو بردند و چکاشون بیشترش برگشت خورده... حرفایی میزنی آق ولی، پول الانه برات رو شاخ آهوس ... اگه پول رو دیدی سلوم ما رو هم بهش برسون. بعضیهام که انصافشون بیشتر بود میگفتند: حالا با چقدر کارت راه میاُفته... نه! اینقدرا که راستیاتش ندارم ... خودم ندارم ولی یک کاری برات میکنم، طرف سودی میده. خیلی دندون گرده، صدی سه جورش کنم واست؟...
والله هرکی پول داره کرده دلار و سکه، کی پول نیگه میداره تو این دور و زمونه، مگه مغز درازگوش خوردند مَردُم... خلاصه که فهمیدم باید با رفاقت و همسفرگی قدیم و بچه محلی و این حرفا خداحافظی کرد و یک فاتحه هم روش خوند.
بانک بد مروتم که هزار تا شرط و شروط داشت که راسته کار من نبود، تازه میخواست به اندازه خون پدر مدیراشون سود از آدم بگیره که باید خونه رو میفروختم و سر میگذاشتم به بیابون خدا. خلاصه که عجیب درمونده و از همه جا رونده شده بودم که حاج حسن زنگ زد...
(ادامه دارد)
#دکتر_علی_رادان
#حقوقدان_و_استاد_دانشگاه_اصفهان
@book_tips 🐞
🍃🌺🍃
سوره طه آیه 46 :
قَالَ لَا تَخَافَا ۖ إِنَّنِي مَعَكُمَا أَسْمَعُ وَأَرَىٰ
ترجمه :
فرمود: «نترسید! من با شما هستم؛ (همه چیز را) میشنوم و میبینم!
#کلام_پروردگار
@book_tips 🐞
سوره طه آیه 46 :
قَالَ لَا تَخَافَا ۖ إِنَّنِي مَعَكُمَا أَسْمَعُ وَأَرَىٰ
ترجمه :
فرمود: «نترسید! من با شما هستم؛ (همه چیز را) میشنوم و میبینم!
#کلام_پروردگار
@book_tips 🐞