Telegram Web Link
🍃🌺🍃

آی آدم‌ها که بر ساحلْ نشسته شاد و خندانید!
یک نفر در آب دارد می‌سپارد جان.
یک نفر دارد که دست و پایِ دائم می‌زند
رویِ این دریایِ تند و تیره و سنگین که می‌دانید.
آن زمان که مست هستید از خیالِ دستْ یابیدن به دشمن،
آن زمان که پیشِ خودْ بیهوده پندارید
که گِرِفْتَسْتیدْ دستِ ناتوانی را
تا تواناییِّ بهتر را پدید آرید،
آن زمان که تنگْ می‌بندید
بر کمرهاتان کمربند.
در چه هنگامی بگویم من؟
یک نفر در آب دارد می‌کند بیهوده جانْ، قربان!
آی آدم‌ها که بر ساحلْ بساطِ دِلْگُشا دارید!
نان به سفره، جامه‌تان بر‌تن؛
یک نفر در آب می‌خوانَد شما را.
موجِ سنگین را به دستِ خسته می‌کوبد
باز می‌دارد دهان با چشمِ از وحشتْ دریده
سایه‌هاتان را زِ راهِ دورْ دیده
آب را بلعیده در گودِ کبود و هر زمانْ بیتابیَشْ افزون
می‌کُند زین آبها بیرون
گاه سر، گه پا.
آی آدم‌ها!
او زِ راهِ دورْ این کهنهْ جهان را باز می‌پاید،
می‌زند فریاد و امّیدِ کمک دارد.
آی آدم‌ها که رویِ ساحلِ آرام در کارِ تماشایید!
موج می‌کوبد به رویِ ساحلِ خاموش
پخش می‌گردد چنان مستی به جایْ افتاده، بس مَدْهوش.
می‌رود نعره زنان وین بانگْ باز از دور می‌آید:
₍₍آی آدم ها₎₎ …
و صدایِ بادْ هر دمْ دِلْگَزاتَر،
در صدایِ بادْ بانگِ او رساتر
از میانِ آب‌های دور و نزدیک
باز در گوش این نداها:
₍₍آی آدم ها₎₎ …

#نیما_یوشیج

@book_tips 🐞
🍃🌺🍃
#داستان
#آق_ولی قسمت ۲۵

صداش پشت تلفن گرفته بود، چندبار هم سرفه کرد، اول فکر کردم که سرما خورده، ولی معلوم شد که شرم گفتنه که صدای حاجی رو تُو هَم کرده.

گفت: "سرت رو درد نیارم آق ولی، این پسره رو هیچ صراطی نیست. هر چی گفتم و نصیحتش کردم که از خر شیطون بیاد پایین، مثل این بود که بلانسبت یاسین به گوش درازگوش می‌خونم. اینقدر هوا ورش داشته که‌ منتظره بری محضرو سند رو بزنی بنامش. گفتم: امیر! من ناسلومتی فامیل مادرتم، با اون خدابیامرز تو بچگی تو یک خونه بزرگ شدیم، بد تو رو که نمی‌خوام. این ماجرا رو کشش نده. این بابا خوبی در حق مادرتون کرده، بار مادرت رو که تو باید از زمين وَر می‌داشتی اون ورداشته و از این حرفا ولی بی‌فایده بود. میگه حقمه؛ می‌خوام برم دادسرا عارض بشم. خلاصه که آق ولی خودت رو آماده کن برای یوم‌البدتر. پای دادسرا و قانون بیاد وسط گرفتاریت بیشتر میشه".

گفتم: هر چی می‌خواد بشه، بشه حاجی؛ آب که از سَر گُذشت چه یک کله چه صد کله. خوبیش اینه که همه در و همسایه و محل هم من رو می‌شناسند و هم امیر رو.

تلفن حاجی کارم رو سخت‌تر و حالم رو بدتر کرد. حوصله دادگاه پاسگاه نداشتم، تو عمرم سعی کرده بودم که پام به این جاها وا نشه ولی وقتی تقدیر یقه آدم رو ول نمی‌کنه باید پا به پای اونچه می‌رسه جلو بری. گفتم علی الله، اگه قانون گفت من باید چیزی بدم بسم الله، دستی که قاضی می‌بُره خون ازش نمیاد.

به کار و زندگیم مشغول شدم و هر وقت ننم سوال می‌کرد که داستان به کجا رسید، جواب می‌دادم که خبری ندارم و خیالش رو راحت می‌کردم. خیالم از جانب مریم راحت بود، اون حرفش رو زده بود منم تو این فکر بودم که نباید دست خالی ردش کنم ولی اون پسره نابکار جنس دیگه‌ای داشت. هنوز یکی دو  ماه از دعوای من با امیر نگذشته بود که یک ورقه از دادگاه رسید.

خیلی هم مفصل بود. مثل این که مثنوی نوشته باشند، هفتاد مَن کاغذ شده بود. امیر شکایت کرده بود. وکیل هم گرفته بود و معلوم بود که آش پر روغنی برام پخته. دیدم وقت دادگاه برای چند ماه دیگس. خواستم صداشو در نیارم تا ننم بویی از قضیه نَبَره که بی‌انصاف یک اخطار هم برا اون پیرزن فرستاد. اخطاریه که رسید، حال اون پیرزن از اینور به اونور شد. خیلی به ننم برخورد، گفت: "ببین آقات این آخر عمریه چه بساطی برا ما جور کرد. آخه من گیس‌سفید برم تو دادگاه چی بگم؟ مردم چی میگند؟ رباب که خودش رفت اون دنیا، خیری از وصیت‌نومه ندید، حالا این پسره جُعَلَق چی میگه؟"

گفتم: ننه؛ دزدی که نکردیم که از رفتن به دادگاه هراسونی، نگرون نباش، بالاتر از سیاهی هم مگه رنگی هست؟ تو رو خدا نفرین و ناله در حق آقام یا ربابه خانوم نکنی‌ها. بگذار مُرده‌ها راحت باشند. فعلا که ما داریم از دست زنده‌ها می‌کشیم".

دیدم جواب دادن به این همه حرف و نقل که تو این کاغذا نوشته بود کار من نیست، من گوشت راسته و دنده و کبابی می‌شناسم و ذغال و ریحون؛ حتما باید به آدمش رجوع کنم، این بود که به فکر افتادم وکیل بگیرم...

(ادامه دارد)



#دکتر_علی_رادان
#حقوقدان_و_استاد_دانشگاه_اصفهان

@book_tips 🐞
Forwarded from Daily English practice
Media is too big
VIEW IN TELEGRAM
9 حقیقت دردناک زندگی:

۱. هیچکس در این دنیا واقعی خودش نیست، هرکسی دوچهره دارد.
۲. اغلب آدمها، به پول احترام می‌گذارند نه به شخص.
۳. شخصی که از همه بیشتر دوستش دارین، بیشترین آسیب را به شما می‌زند.
۴. وقتی شاد هستین از موسیقی لذت می‌برین، ولی وقتی غمگین هستین مفهوم شعر آن را درک می‌کنین.
۵. در زندگی دوچیز شما را تعریف می‌کند: صبر شما زمانی‌که چیزی ندارید، و طرز برخورد شما زمانیکه همه‌چی دارین.
۶. مقایسه‌ها سرقت لذت است، به مسیر زندگی و دستاوردهای خودتان تمرکز کنید‌.
۷. شکست‌ها در انظار عمومی به شما ضربه می‌زند و موفقیت در تنهایی شما را به آغوش می‌کشد‌.
۸. زمان همه چیز را درمان نمی‌کند، فقط به ما یاد می‌دهد چطور با درد کنار بیاییم.
۹. اعتماد به معنای همه چیز است، ولی بمحض اینکه ترک برداشت، هیچ مفهومی ندارد.


@dailyenglish2024
Elimi Tuttuğun Gün
Toygar Işıklı
بدون عشق، موسیقی وجود ندارد.
بدون موسیقی، رویایی در کار نخواهد بود.

بدون رویا، افسانه‌ای در کار نیست.
بدون افسانه‌ها، از شجاعت خبری نیست،

و بدون شجاعت‌، هیچ‌کس قادر نیست بار غم را به دوش بکشد...


#فرد‌ریک_بکمن
@book_tips 🐞
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
🍃🌺🍃

سوره آل عمران آیه 27 :

تُولِجُ اللَّيْلَ فِي النَّهَارِ وَتُولِجُ النَّهَارَ فِي اللَّيْلِ ۖ وَتُخْرِجُ الْحَيَّ مِنَ الْمَيِّتِ وَتُخْرِجُ الْمَيِّتَ مِنَ الْحَيِّ ۖ وَتَرْزُقُ مَنْ تَشَاءُ بِغَيْرِ حِسَابٍ


ترجمه :

شب را در روز داخل می‌کنی، و روز را در شب؛ و زنده را از مرده بیرون می‌آوری، و مرده را زنده؛ و به هر کس بخواهی، بدون حساب، روزی می‌بخشی.»

#کلام_پروردگار

@book_tips 🐞
الهی مرا آن ده که مرا آن به
الهی اگر از دنیا مرا نصیبی است
به بیگانگان دادم
و اگر از عقبی مرا ذخیره‌ای است
به مؤمنان دادم
در دنیا مرا یاد تو بس
و در عقبی مرا دیدار تو بس

#خواجه_عبدالله_انصاری

@book_tips 🐞
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
زندگی را رنگی تازه بزن...

@book_tips 🐞
Forwarded from Book_tips (Azar)
🔻🔻🔻

بی مقدمه پرسید:"تو ازدواج نکردی؟"
_نه متاسفانه.
پرده ی اشک جلوی چشم هایش را گرفت:"چرا متاسفانه؟خیلی خوشبختی که گرفتار هیچ مردی نشدی.خوش به حالت که همیشه عاشق کتاب بودی و بس."


📚بخشی از کتاب آینه های کاغذی به قلم بهاره حسن پور
🔴برای تهیه اثر و یا ارتباط با نویسنده به آیدی تلگرامی زیر رجوع کنید.
🔻🔻🔻


@Bookworm_1995
@Bookworm_1995
🍃🌺🍃

#داستان
#آق_ولی قسمت ۲۶

نمی‌دونستم پیش کدوم وکیل برم و چی کار کنم. دیده بودم که رو ساختمان شما تابلوی چند تا وکیل هست، بازم گفتم علی الله و اومدم تا راهم ختم شد به این دفتر، تا خدا هر چی بخواد.

آقا ولی دیگر حرفی برای گفتن نداشت، او گفته‌ها را گفته بود و حالا نوبت من بود که بعد از آن داستان‌سرایی طولانی او رشته سخن را به دست بگیرم: "من یک فرصتی می‌خوام تا خوب مدارک را بخوانم. دیر شده است و من و شما هر دو خسته‌ایم. وقت رسیدگی هم که شش هفت ماه بعد است و فرصت زیادی داریم. هفته بعد همین موقع بیایید تا ببينيم که چه می‌شود کرد".

آقا ولی با گفتن یاعلی خداحافظی کرد و رفت و من فرصتی یافتم تا نگاهی به اوراق دادخواست و منضمات آن بکنم. وکیل امیر سنگ تمام گذاشته بود و در شرح ماجرا هیچ نکته‌ای را از قلم نیانداخته بود. اینطور که ظاهر نشان می‌داد به رسم بیشتر وکلای دادگستری اسب قلم را به جاده بزرگنمایی حق موکل خود رانده و سخت تاخت و تاز نموده و گرد و خاک به پا کرده بود.

مریم هم در شمار خواندگان بود. حدس زدم که آن زن نخواسته مدعی شناخته شود و از این رو از همراهی با برادرش سر باز زده بود. شرح دادخواست مفصل بود و آن شب حوصله دقت در  مبانی و جهات یک دعوی پیچیده حقوقی را نداشتم. دلم گواهی می‌داد که دعوای آسانی نیست و حاشیه‌های آن بر متن غلبه دارد. روحیات متفاوت آدم‌های درگیر در این دعوی، آنطور که آقا ولی تعریف کرد، پذیرش دفاع را برایم خوشایند می‌نمود. در دلم گفتم: به‌ قول آقا ولی میریم جلو علی الله...

آقا ولی هفته بعد آمد با همان هیبت و تسبیح. تا روی صندلی نشست گفت: "تو این یک هفته خیلی جر و بحث با ننم داشتم. ول‌ کُن که نیست. هی میگه یالله ولی یک کاری بکن تا اثاثامون رو تو کوچه نریختند. آخرش می‌دونم که آبرومون میره جلوی در و همسایه. میگم ننه، اولا مگه ما کولی دوره‌گردیم که بیرونمون کنند. مملکت که این قدرم بی در و پیکر نیست. ثانیا اینطور که شنفتم این کارهای دادگاه یکی دو سالی طول می‌کشه تا اون موقع هم سیب زندگی ما هزار تا چرخ خورده. گفتم که وکیل دیدم، ما هم دست و پایی می‌کنم تا چه پیش آید".

خندیدم که: "راجع به وکیل اشتباه نکنی آقا ولی؛ ما مثل شماها پهلوان ستبر بازو نیستیم، میل و دمبل ما خودکار است و کباده‌مان هم، قانون". آقا ولی هم خندید و گفت: "اون خودکار کارا ازش بر میاد که من باید جلوش لنگ بندازم".

اون شب آقا ولی با امضای قرارداد وکالت شد موکل. سر حق‌الوکاله هم چانه چندانی نزد و من هم زیاد سخت نگرفتم. پرسید: "پس ننم وکیل نمی‌خواد؟" خندیدم: "اون مادری که تو تعریف کردی در حرف زدن و شلوغ کردن دست کمی از یک وکیل باسابقه نداره. چون دعوی تجزیه ناپذیره، هر چه برای شما حکم شود شامل او هم خواهد شد. آق ولی با رضایت رفت. همه باید به انتظار می‌نشستیم تا چند ماه بعد که در دادگاه به مصاف امیر و دعوایی که او اقامه کرده بود، برویم...

(ادامه دارد)


#دکتر_علی_رادان
#حقوقدان_و_استاد_دانشگاه_اصفهان
#نشر_سایه_سخن
@book_tips 🐞
Forwarded from Daily English practice
Media is too big
VIEW IN TELEGRAM
#positive_thoughts

5 کاری که وقتی یک زن شما را طرد می کند باید انجام دهید.


Keywords:
Reject. رد کردن، طرد کردن، نپذیرفتن
Decision. تصمیم
Argument بحث، مجادله
Gracefully به آرامی، با خوشروئی
Composure. آرامش، خونسردی
Maintain نگه داشتن، حفظ کردن
Emotionally. از روی احساس
Angrily. از روی عصبانیت
Calm. آرام، ساکت
Composed. خونسرد
Disappointed. نا امید کردن
Explanation. توضیح
Refrain. خودداری کردن، برگرداندن
Bitterness. تلخی، ناراحتی
Harbor. پناه دادن، پناه بردن
Resentment. خشم، رنجش
Confident. مطمین، رازدار
Self esteem. احترام، عزت نفس



@dailyenglish2024
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
🍃🌺🍃

سوره طه آیه 44 :

فَقُولَا لَهُ قَوْلًا لَيِّنًا لَعَلَّهُ يَتَذَكَّرُ أَوْ يَخْشَىٰ


ترجمه :

اما بنرمی با او سخن بگویید؛ شاید متذکّر شود

#کلام_پروردگار

@book_tips 🐞
خرم آن کس که در این محنتگاه
خاطری را سبب تسکین است...

#روز_جهانی_روانشناس_مبارک
@book_tips 🐞
🍃🌺🍃
#داستان
#آق_ولی قسمت ۲۷

مدارک را پوشه‌ای کردم و به کناری نهادم ولی داستان آقا ولی دست از سرم برنمی‌داشت و فکرم را مشغول کرده بود. هر از گاهی برای دفاع مطالعه‌ای در باب وصیت تملیکی انجام می‌دادم. پیچیدگی کار از اینجا بود که وصیت عقد است و نیاز به قبول دارد و در این دعوی ربابه به عنوان کسی که به نفع او وصیت شده بود، قبولی خود را اعلام نکرده از دنیا رفته بود. البته اگر هم عمر بیشتری می‌یافت، فرقی نمی‌کرد چون فردی محجور بود که معرفتی بر خوب و بد زندگی خود نداشت.

آيا ورثه وی می‌توانستند به جای مادر، آن وصیت را قبول کنند؟ به این سوال قانون مدنی پاسخ نداده بود و می‌بایست به نظرات علمی مراجعه می‌کردم. امان از این علم حقوق! دشتی فراخ و بی‌انتهاست که هر کس به جانبی از آن نظر می‌کند؛ جایی در این دشت، جنگلی متراکم از درختان ثمرده است و جایی رود آبی و قسمتی دیگر پوشیده از علفزارهای وحشی. هر کس آب بخواهد آن را در این دشت می‌یابد و هر که هوای باغ و راغ کند آن را می‌جوید و آن که میل به مرغ‌زار نماید، در پیش چشمش خواهد دید.

در کتاب‌های فقهی و حقوقی اقوال و نظرات مختلف بود و هر دانشوری به گوشه‌ای نظر انداخته بود. برخی را عقیده بر این بود که قبولی وصیت به ارث می‌رسد و بعضی دیگر وصیت را پس از مرگ چون ربابه‌ای باطل دانسته و گروه دیگری تنها با این شرط وصیت را باطل اعلام کرده بودند که وصیت‌کننده نظرش تملک مال از سوی فرد مورد نظرش باشد و نه ورثه او. این عقیده آخری نظرم را به خود جلب کرد. این رای آخری با عقل ساده هم موافقت داشت و به کار من می‌آمد. حرف این بود که شوهر خواسته بود که همسر دومش در دوران کهولت و ناتوانی از خانه رانده نشود و سرپناهی برای دوران مصیبت پیری داشته باشد. او اگر می‌دانست که تو سن مرگ همسرش را بر پشت خود نشانده و به شتاب به دیار فراموشان رهسپار خواهد نمود و خیری از این وصیت نخواهد دید، هرگز وصیت نمی‌نمود.

این نظر موافقان و مخالفانی داشت ولی من به دنبال دفاع از موکل بودم و این رای بود که می‌توانست گره از کار آقا ولی و مادر پیرش بگشاید. انصاف و وجدان هم مسافران این جاده بودند چون موکل به رسم جوانمردی و فتوت تا زن پدرش زنده بود، بار او را بر دوش کشیده بود و آن کرده بود که فرزندی دلسوز در حق مادر در هم شکسته خود می‌کند.

عیب راه‌حل‌های حقوقی آن است که قاطع نیست، فرمول سخت و سفت ریاضی و فیزیک نیست؛دوی ضرب در دوی آن هميشه چهار نمی‌شود و همه چیز به دلیل جاذبه زمین میل به پایین آمدن ندارد. قاضی گاه خود قانون می‌شود و فکر و احساس و علایق وی تاثیری بس تعیین‌کننده بر سرنوشت یک پرونده می‌گذارد. راه را یافته بودم ولی نه چون ارشمیدس تا نیمه عریان در کوچه‌ها بدوم و چون دیوانگان بانگ برآورم که خلایق از روزن و برزن بر من بنگرید که جُستم و رَستم و یا چون ملای رومی فریاد برآورم که دیگر کافی است، به خدا که مفتعلُن مفتعلُن مفتعلُن کشت مرا...

(ادامه دارد)


#دکتر_علی_رادان
#حقوقدان_و_استاد_دانشگاه_اصفهان

@book_tips 🐞
🍃🌺🍃
#داستان
#آق_ولی قسمت ۲۸

روزِ قبل از دادگاه، آقا ولی تماس گرفت که مادرش اصرار دارد در جلسه رسیدگی شرکت کند. گفتم نیازی نیست. او هم تصدیق کرد ولی گفت که مادرش سرسخت و لجوج است و نمی‌تواند به او نه بگوید. گفتم شرط بگذارد که بر اعصابش مسلط باشد و حرفی نزند. آقا ولی آن طرف خط خندید: "شما چه فرمایشاتی دارید. آقام که لولهنگش تو محل اینقدر آب ور می‌داشت و همه جا از مردی نشون بود، جلو ننم لُنگ می‌انداخت، اونوقت من که انگشت کوچیکه اون خدابیامرزم نمیشم می‌تونم جلودارش باشم؟" گفتم که هرجور خودش صلاح می‌داند و هر کاری می‌خواهد بکند.

روز محاکمه آراسته و با کیفی مملو از اوراق و مدارک وارد دادگاه شدم. آقا ولی با دو زن دیگر زودتر آمده‌ بودند؛ یکی فرتوت از گذر شتابان سال‌های زندگی و آن دیگری هنوز توشه‌ای از جوانی در انبان داشت. حتما زن کهنسال مادر موکل بود. جلو رفتم و سلام کردم و احوالپرسی. به مادرش گفتم: "حاج خانم! سعی کنید که  شنونده آرام و صبوری باشید. شاید حرف‌هایی زده شود که خوشتان نیاید ولی لازم نیست که حتما جواب بدهید".

زن سالخورده با قدری درنگ گفت: "من هیچ‌وقت اینجور جاها نیامده بودم و با این سن و سال جای من تو خونس نه وسط دعوا و مرافعه. آق ولی هم همین نصیحتا را بهم کرده؛ چشم، جلوی زبونم را می‌گیرم. من پیر و بی‌سوادم ولی خیلی درسا از روزگار یاد گرفتم".

با اعتماد به نفس حرف می‌زد و محکم. صورتش تکیده و تحلیل رفته نشان می‌داد ولی با وجود آن شیار عمیقی که از گذران طولانی عمر در چهره‌اش به چشم می‌خورد، معلوم بود در بهار عمر از زیبایی و ملاحت زنانه بهره‌ها داشته‌ است.

آقا ولی همان‌طور که تسبیحش را می‌چرخاند آهسته به من گفت: "نیگاش کنید، امیره؛ زیرخاکی را ول کرده و چسبیده به رو خاکی". امتداد نگاهش رو تعقیب کردم، در آخر آن نگاه تند و تیز، مردی میانسال با موهایی کم پشت که گاهی سرش رو از توی گوشی‌اش بالا می‌آورد و این طرف و آن طرف را با دقت نگاه می‌کرد روی صندلی رها شده بود.

منشی ما را فراخواند و وارد اتاق رئیس دادگاه شدیم. در آن طرف، غایب مهم مریم بود. وکیل امیر را نمی‌شناختم و هرگز او را نديده بودم. کنار امیر آرام نشسته بود. گاهی دادگاه برایم یادآور مسابقات بوکس است؛ دادگاه رینگ و مشت‌زنان، طرفین دعوی یا وکلای آنان و داور قاضی. حیف که دادگاه تماشاچی ندارد و اِلا گاه دیدنی‌تر از هیاهوی سالن بوکس است. اگر آنجا دست‌کش‌های چرمی بوسه بر سر و روی حریف می‌زند، اینجا کلمات اوراق و زبان پتک‌وار بر مغز طرف مقابل فرود می‌آید، اگر در رینگ بوکس پاها می‌رقصد و دست‌ها در کار افشاندن ضربات سنگین است، در صحن دادگاه زبان‌ها در حرکت است و چشم‌ها کاملا مراقب، آنجا شاید زخمی بر لب و دهان  برسد و شورابه خون کام دهان را تلخ می‌کند و اینجا زخم بر روح و روان وارد می‌شود و دل‌ها ریش و افگار. آنجا جسمی به تعب می‌افتد و اینجا روانی نژند می‌گردد. وه‌که زخم جسم زود التیام می‌یابد و ناسوری جراحت روح دائمی است.

شروع با وکیل امیر بود. لب به سخن که گشود دیدم برخلاف ظاهر آرامش بسیار در تلاطم و التهاب است...

(ادامه دارد)


#دکتر_علی_رادان
#حقوقدان_و_استاد_دانشگاه_اصفهان

@book_tips 🐞
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
در بخش کامنت بنویسید کدام نویسنده را انتخاب می کردی؟ 🤔


@book_tips 🐞
ما بهش می‌گیم #نشخوار_فکری یا overthink ولی عبدالوهاب الرفاعی خیلی جالب می‌گه:

حروب كثيرة في رأسي وأنا قتيلها الوحيد.

«در سرم جنگ‌های بسیاری‌ست و تنها کشته‌اش منم.»

@book_tips 🐞
Forwarded from Daily English practice
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
#positive_thoughts

7 عادتی که به مغز شما آسیب می‌رساند:

Keywords:
Habit. عادت
Barely. به سختی، به کندی
Consume. مصرف کردن
Blast. ترکاندن، انفجار،
Negative. منفی


@dailyenglish2024
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
2024/09/24 07:18:09
Back to Top
HTML Embed Code: