Telegram Web Link
ماموریت من در زندگی فقط این نیست که زنده بمانم، ماموریت من این است که رشد کنم‌ و ببالم و در این راه کمی علاقه و مهربانی و شوخ‌طبعی و سلیقه به خرج دهم!

#مایا_آنجلو



@book_tips 🐞
🍃🌺🍃
#داستان
#آق_ولی قسمت ۱۷

گفتم: ببین آبجی! خودت رو اذیت نکن. نه ربابه خانوم و نه تو که خطایی نکردید که اینقدر خودت را عذاب میدی. من اولش که اسمال آقا ماجرا را گفت، خیلی تو هم رفتم و اعصابم قاطی شد. نمی‌دونستم چیکار کنم، به خصوص با ننم ولی بعد که فکر کردم دیدم، این حق اون زن بیچاره‌اس. اگه سی سال کلفتی آقام رو هم کرده بود، مستحق چیزی بود، اون وقت زن عقدی و درست و حسابیش باشه و با دست خالی از اون خونه بره؟ عمل به اون وصیت کار منو مشکل می‌کنه، زندگیم رو می‌ریزه به هم. باید برم دنبال خونه جدید و سرگردون بشم ولی حداقل دلم رو راضی می‌کنم که نامردی نکردم و اون دنیا خجالت زده آقام نیستم.

کمک به ربابه خانوم وظیفه من بود، چطور می‌تونستم ببینم کسی که بیشتر از سی سال با هم تو یک خونه زندگی کردیم، گدای در خونه مردم بشه. تو هم هر چی صلاحت هست بکن و اینقدر خودت رو ناراحت نکن. با حرفای من، مریم آروم گرفت و پا شد رفت. تصميم گرفتم که به ننم بگم. گفتم که مرگ یک بار و شیون یک بار.

رفتم خونه. به زنم گفتم که اون هم باشه تا اگه ننم خواست جوش و جلا بخوره و انقلاب به پا کنه، کمک من باشه. پیش از این که برم مغازه، یکی دو ساعت قبل از غروب آفتاب با زنم رفتیم سراغش. با این که پیر و شکسته‌شده ولی هنوز تیزه و حاضرجواب. زود فهمید که کاری دارم و برا سر زدن خشک و خالی سراغش نرفتم. طوری نیگام می‌کرد که یعنی یالله ولی؛ حرفت رو بزن، هر چی داری بریز رو دایره. چرا لال مونی گرفتی؟

تو دلم بسم‌الله گفتم و شروع کردم: مریم دختر ربابه خانوم اومده بود دکون. می‌گفت که حال ننش خوب نیست، مثل یک تیکه سنگ شده، خبر از هیچی نداره. ننم خوب به حرفام  گوش می‌داد. اون مرض قند داره، برا همین چایش رو یا تلخ می‌خوره یا خیلی که پرهیز رو بشکنه نصف توت خشک رو می‌اندازه تو دهنش. همین‌طور که سرش پایین بود و داشت تو قندون دنبال یک توت کوچیک می‌گشت گفت: تا دنیا بوده، همین بوده، پیریه و هزار مصیبت، یکی دست و پاش از کار می‌افته، یکی عقلش، تازه ربابه شانس آورده که کسایی رو داره که به فکرش باشند.

نمی دونم به من گوشه می‌زد یا همین جوری یک چیزی پروند. گفتم: اومده بود راجع‌به کاغذی که آقام پیش اسمال آقا گذاشته بود حرف بزنه. ننم حواسشو جمع کرد و گفت: کدوم کاغذ؟ آقات که خیلی وقت بود با اسماعيل رفت و اومدی نداشت. سعی می‌کردم خودم رو بی‌خیال نشون بدم، گفتم: قبل از این که بینشون دعوا بشه، آقام یک وصیت‌نومه به امانت می‌گذاره پیش اسمال آقا.

ننم دیگه شش دونگ حواسش رو داده بود به حرفای من و چایی را هم کنار گذاشته بود. نگاهی به زنم کردم که با نگرانی شاهد گفتگوی من و ننم بود. زود در اومدم که: والله آقام وصیت به مالش هم کرده. ننم گفت: مبارکه؛ پس به فکر ماها بوده، همیشه باخودم می‌گفتم که سید قدرشناس نیست، معلومه که اشتباه می‌کردم، حالا چی نوشته؟ چطور چیزی به من و تو نگفت؟ تو رو که ناسلومتی بچش بودی ول کرد و اسمال آقا رو وکیل و وصی خودش کرد؟ ساکت شدم. می‌ترسیدم حرف آخر رو بزنم. ننم با زهرخنده‌ای که از صد تا حرف کُلُفت بدتر بود گفت: خوب نگفتی آقات چی تو اون وصیت‌نومه گفته؟

با آرومی ‌در اومدم که: والله چیزی برا ربابه خانوم کنار گذاشته، مثل این که این روزا را دیده بود. ننم چشماش رو ریز کرد و با تندی گفت: حرف آخرت رو بزن ولی؛ چرا هی حرف رو می‌پیچونی؟چرا خوشت میاد منو اذیت کنی؟


(ادامه دارد)


#دکتر_علی_رادان
#حقوقدان_و_استاد_دانشگاه_اصفهان
@book_tips 🐞
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
زندگی در نظر من همیشه مثل یک گیاه جلوه کرده است. در حالی که بخش آشکار آن  تنها یک تابستان می‌پاید، زندگی واقعی‌اش در ریشه پنهان است.
ما شکوفه‌ را می‌نگریم که می‌گذرد، ریشه هم‌چنان باقی‌ست...


#کارل_گوستاو_یونگ

@book_tips 🐞
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
نه دوری که منتظرت باشم
و نه نزدیک که به آغوشت کشم
نه  از آنِ منی که قلبم‌تسکین گیرد
و نه از تو بی نصیبم که فراموشت کنم
تو در میان همه چیزی!

#محمود_درویش



@book_tips 🐞
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
🍃🌺🍃

سوره الاعلي آیه 16 :

بَلْ تُؤْثِرُونَ الْحَيَاةَ الدُّنْيَا

ترجمه :

بلکه شما زندگی دنیا را ترجیح می‌دهید ..
#کلام_پروردگار

@book_tips 🐞
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
افکار ما نقش مهمی در شکل دهی به تجربیات و احساسات ما دارند و در نهایت بر کیفیت زندگی ما تأثیر می گذارند. با یادگیری کنترل افکار خود، می توانیم بر سلامت روان، سلامت جسمی و رفاه کلی خود تأثیر مثبت بگذاریم.

@book_tips 🐞
اول اردیبهشت روز بزرگداشت #سعدی است. خداوندگار زبان پارسی، نوازنده روح نواز کلمات در ادبیات پارسی

@book_tips 🐞
🍃🌺🍃
#داستان
#آق_ولی قسمت۱۸

گفتم: از این خونه دو دانگ رو داده به ربابه خانم. تا این حرف رو زدم ننم زیر لب چیزی گفت که نفهمیدم. بعد سرش رو پایین انداخت و ساکت موند. برا ناراحتی قلبیش ترسیدم، گفتم: ننه، طوری نشده که، دنیا که به آخر نرسیده، ربابه خانوم که خیری از وصیت آقام ندید بیچاره؛ این خونه با وضعی که اون داره به چه دردش می‌خوره؟ ولی عمل به وصیت واجبه و اِلا میت تو اون دنیا معذبه. ان‌شالله که صدساله باشی ننه، خودم...

ننم سرش رو بالا آورد دیدم صورتش خیس اشکه. دلم ریش شد. پیش خودم فکر می‌کردم که حالا اَلَم شنگه به پا می‌کنه و آبرومون رو جلو در و همسایه می‌بره ولی وقتی اون‌جوری بی‌صدا گریه کرد، دلم خیلی سوخت.

گفت: گوش کن ولی، می‌خوام زنت هم گوش کنه، آقات دستمزد من رو خوب داد، اون از وقتی که سرم هوو آورد و خوار و خفیف در و همسایم  کرد، اینم از حالا که خونه به نام ربابه کرده، من زن بدی برا آقات نبودم، من دختر سوگلی فاميل بودم، تو طایفه ملکشاهی‌ها تک بودم، از یمین و یسار خواستگار فراون داشتم. بابام خدابیامرز اعتقاد به سید جماعت داشت، گفت می‌خوام عروس فاطمه زهرات کنم، اون موقع مثل حالا نبود، من رو حرف اون خدابیامرز جیک نزدم. آقات که منو گرفت، همون مغازه را داشت و این خونه هم چند تا خشت خرابه بود که هیچ‌وقت تعمیرش نکرده بودند و من می‌ترسیدم با یک بارون تند سقف چوبیش خراب بشه رو سرمون.

من پای آقات همه جوره وایستادم، با کم و زیادش ساختم، با نداری و همه گرفتاری‌هاش. اگه ارث پدریم نبود، کجا آقات می‌تونست این خونه رو دو طبقه بسازه؟ من حتی نگفتم که یک کاغذی برام بنویسه که برا این روزا به دردم بخوره. آقات آدم بدی نبود، از خیلی مردای اون موقع بهتر بود، مردای اون موقع خیلی‌هاشون زورگو بودند و زن براشون مثل یک کُلفت بود، خداییش آقات اون طوری که بقیه بودند، نبود ولی آخرش مَرد بود، مرد رو جون تو جونش کنند مَرده. کفتر نر هم نوک تو سر کفتر ماده می‌زنه، چرا؟ چون نره، فقط همین.

من چیکار کردم که رفت سرم هوو اُورد؟ مگه من مقصر بودم که بچه دیگه نداشتم. این ارثیشون بود که همشون یک بچه داشته باشند. حالا تو شانس آوردی که خدا بهت دوتا داده، اون وقت جواب اون همه خوبی را کف دستم گذاشت، هی تف به روزگار غدار. حالام هر کی بشنوه که آقات چیزی به من نداده ولی واسه زن دومش ملک وصیت کرده دیگه آبرو برا من می‌مونه؟

ننم گریه می‌کرد و من بیشتر ناراحت شدم. زنم هم فقط نگاه نمی‌کرد، با ننم همراهی می‌کرد و آروم اشک می‌ریخت و من بین دو تا زنی که وصله تنم بودند و جلوی من با چشم گریون نشسته بودند گیر کرده بودم. آقام برا من عزیز بود، سرور بود، سالار بود، خوش نداشتم کسی جلوم بدش را بگه ولی وقتی ننم از اون بد می‌گفت چیکار باید می‌کردم، مات و مبهوت مونده بودم. ننم کاسه چه کنم چه کنم رو داده بود دستم و من جرعه جرعه آب غصه رو از اون قدح بدبختی می‌ریختم تو حلقم...

(ادامه دارد)


#دکتر_علی_رادان
#حقوقدان_و_استاد_دانشگاه_اصفهان
@book_tips 🐞
Forwarded from Daily English practice
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
#positive_thoughts

Keywords:

Advice. توصیه، نصیحت
Worthwhile. ارزنده
Criticism. انتقاد
Mental health. سلامت روانی
Career. شغل ، مقام
According to. مطابق با، براساس


@dailyenglish2024
Forwarded from Daily English practice
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
#weightliss #fitness #bodyfitness #exercise

🔅 ۶ حرکت ورزشی مهم برای آب کردن چربی‌های شکم



@dailyenglish2024
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
🍃🌺🍃

سوره الانشقاق آیه 19 :

لَتَرْكَبُنَّ طَبَقًا عَنْ طَبَقٍ

ترجمه :

كه به حالى بعد از حال ديگر تحول خواهيد يافت
(تا به کمال برسید).
#کلام_پروردگار
@book_tips 🐞
🍃🌺🍃


توده‌ی مردم می‌گویند برای یک دنیای خوشبخت نیاز به یک انقلاب اجتماعی هست. اما انسان بیدار می‌گوید که برای خوشبختی انسان به یک انقلاب فردی نیاز هست.

دنیا هرگز خوشحال و شادمان نخواهد بود، هرگز چنین نبوده و هرگز چنین نخواهد بود. دنیا باید که ناشاد باشد،‌ فقط افراد هستند که می‌توانند شادمان باشند.

خوشبختی پدیده‌ای فردی و شخصی است. برای خوشبخت بودن نیاز به آگاهی و معرفت هست. نیاز به آگاهی عمیق است؛ نیاز به هشیاری است.

دنیا هرگز نمی‌تواند شاد باشد زیرا هشیاری ندارد. جامعه یک روح ندارد، فقط انسان روح دارد. ولی پذیرش این برای انسان معمولی ــ انسانی که به درون نپرداخته است ــ بسیار دشوار است زیرا او عادت کرده که همیشه وضعیت، شرایط و دیگران را مسئول بدبختی خود بداند.

#اﺷﻮ
@book_tips 🐞
🍃🌺🍃
#داستان
#آق_ولی قسمت ۱۹

گفتم: حالا کاریه که شده؛ با گریه و زاریم چیزی عوض نمیشه. بهتره خودمون رو آماده کنیم برای روزای بد؛ آدم که آماده بلا باشه، چاره می‌کنه، فقط مرگه که بی‌چاره‌اس. ننه! من بارها بهت گفتم که راجع به زن دوم گرفتن آقام نظری نمیدم چون تو و اون خدابیامرز دو تا چشم من هستید، یک چشمم از حدقه در اومده و بدون اون یکی هم میشم کور مطلق. حالا زانوی غم بغل نگیر، کولی آواره که نمی‌شیم.

ننم در اومد که: من سر پیری و کوری کجا باید برم؟ من می‌خوام تو همین خونه بمیرم و تابوتم از همین در بیرون بره. حالا بعد از چهل پنجاه سال زندگی تو این خونه برم به کدوم خرابه و منتظر عزرائیل باشم؟ گوشِت را بده به من ولی؛ اگه اسباب من رو از این خونه بگذرانند بیرون، یعنی عزرائیل قبض من رو امضا کرده، من به ماه نمی‌گذره که مهمون خاک قبرستونم. این رو گفت و باز گریه رو شروع کرد.

یک نگاهی به زنم کردم که اونم چیزی بگه. بی‌انصاف با اون اشک‌هاش روغن رو آتیش کباب ننم شده بود. زنم ملتفت شد و گفت: خانوم جون، به خدا دلم مثل آینه روشنه که شما از این خونه بیرون نمیرید، مام همین‌طور. یک سیب که از آسمون می‌افته هزار چرخ می‌خوره، مگه ولی می‌گذاره آب تو دل شما تکون بخوره. چشم و چراغ این خونه شمایید. خدابیامرزه آسید مرتضی چطور دلش اومد به چشم شما اشک بشینه؟

با ناراحتی گفتم: دیگه قرار نشد چوب به کفن مرده بزنی، اونم خواسته برا ربابه کاری بکنه، آخه ناسلومتی اونم زنش بوده، خواسته که آخر عمریه جای داشته باشه که شب کَپَشو رو اون جابگذاره. این رو که گفتم مثل این که آهن داغ رو کف دست ننم گذاشتند، غرشی تو دل من کرد و گفت: نمی‌خواد ماله‌کش کارای آقات بشی، هی آقام آقام،... ببین چه آتیشی تو زندگی ما انداخته، حیف که نفرین به مُرده به خود آدم برمی‌گرده و اِلا الان صد تا فحش نثار روح آقای لاکردارت می‌کردم.

زنمم پشت ننم دراومد که: خانوم جون راست میگند، چطور اون خدابیامرز راضی به گرفتاری زن و بچش شد، بی‌فکری هم حدی داره، مگه سید جز مغازه و این خونه چیزی داشت، تازه این خونه رو هم که با پول ارث خانوم جون جمع و جور کرده... زورم به ننم نمی‌رسید و روم نمی‌شد که به اون چیزی بگم، به زنم تشر زدم که: حالا مثل باد بزن هی باد به آتیش ننم نده، آقام خودش میدونه و خدا و حساب و کتاب پای ترازو، من بد راجع بهش نمیگم و دوست ندارم کسی هم حرف بد پشت سر آقام بزنه. این رو که گفتم، ننم مثل اسپند رو آتیش جلز و ولز کرد و گفت: چرا خاک رو اَخ و تف‌های آقات می‌ریزی؟ دروغ میگم؟ اگه نمی‌خوای بشنوی پاشو برو بیرون، اگه می‌خوای کر و کور باشی اینجا مثل آینه دق جلوم نشین و هی برام لُغز نخوون...

با اوقات تلخی پاشدم و در رو زدم بهم و اومدم بیرون. زنم نیومد و معلوم بود که در بگو مگوی  ما طرف ننم رو گرفته...

(ادامه دارد)


#دکتر_علی_رادان
#حقوقدان_و_استاد_دانشگاه_اصفهان

@book_tips 🐞
🍃🌺🍃
#داستان
#آق_ولی قسمت ۲۰

مثل پَر کاهی شده بودم که بادِ زندگی من رو با خودش به اینور و اونور می‌بُرد و هيچ قدرتی نداشتم تا مسیرم رو تغییر بدم. بعد از اون اوقات تلخی ننم، تصمیم گرفتم بزنم به کوچه علی بی‌غمی تا هر چه پیش آید خوش آید ولی مگه  می‌شد؟ حالت منتظری رو داشتم که می‌دونه قراره سقف اتاق رو سرش خراب شه ولی نمی‌دونه کی و کجا.

یک ماهی گذشت، یک روز کباب آقای احسانی مشتری قدیمی رو که سال‌ها بود تو محله ما زندگی می‌کرد آماده می‌کردم. در اومد که: "دیروز بگو تو دادگاه کی رو دیدم آق ولی؟" آقای احسانی کارمند دادگستری بود، بایگان بود. آدم شوخیه؛دائم میگه: "من حُکم بابای پرونده‌هایی را دارم که تو قفسه‌ها ازشون نگهداری می‌کنم، برا من مثل بچه‌هام می‌مونند. باید مواظبشون باشم که گُم‌وگور نشند، یا یک آدم بی‌خبر از خدا دست درازی بهشون نکنه"، اون وقت قاه قاه می‌خنده که "فقط نمیدونم مادرشون کیه، چون هر چی گشتم تا حالا پیداش نکردم که لااقل یک سلامی بهش کرده باشم".

همین طور که چشاش زُل زده بود به کبابا که رو آتیش داشت پخته می‌شد گفت: "آبجیت؛ دختر ربابه خانوم. یک لحظه دیدمش، داشت تند و تند اینور و اونور می‌رفت. خواستم بگم اگه کاری داره کمکش کنم که یک دفعه تو اون همه جمعیت غیب شد، دادگستری که نیست، از بس جمعیت تو هم وول می‌خورند آدم فکر می‌کنه بازار پارچه فروشاس، همه هم خریدارند، هیچکس فروشنده نیست چون همه فقط می‌گند یالّا بده به ما، کسی  حاضر نیست چیزی از دستش زمین بزاره، مگه این که به زور ازش بگیرند".

رفتم تو فکر، پس دختره کار رو شروع کرده بود، خودش گفت که می‌خواد قیم مادرش بشه. خیلی وقت بود که ربابه خانوم رو ندیده بودم، البته دیدن هم نداشت، نه حرف می‌زد و نه حتی به آدم نگاه می‌کرد. ماه به ماه شاگردم رو می‌فرستادم تا پولی را که باید، به حساب مرکز سالمندان واریز کنه. با خودم گفتم که اگه جنگ من و اونا سر وصیت‌نومه شروع بشه دیگه کار من با ربابه خانوم تمومه، با خودم گفتم که برا آخرین بار برم ببینمش، ناسلومتی سال‌ها زن بابای ما بود.

وسط هفته رفتم که به دخترش برنخورم. می‌دونستم که پسرش انگار که بی‌مادر زاییده شده، ترک ربابه خانوم را کرده. یک جعبه شیرینی گرفتم و رفتم. چه رفتنی؟ کاشکی نرفته بودم. ربابه روی تخت دراز کشیده بود و چشماش رو  زُل زده بود به سقف. رنگ صورتش مثل میت زرد بود، اگه قفسه سینه‌اش بالا پایین نمی‌رفت، انگار یک مُرده روی اون تخت دراز کشیده. چند بار صداش زدم: ربابه خانوم، منم آق ولی، پسر سید مرتضی، بهترین ایشالا؟ ... مثل اینکه با یک تیکه سنگ حرف می‌زدم.

خانومی اومد تو اتاق، روپوش سفید تنش بود تا من رو دید گفت: وقته آمپول تقویتیه که باید  بهش بزنیم. غذا بد می‌خوره یا اصلا  نمی‌تونه بخوره، دکتر تجویز کرده تا جونی براش بمونه. خواستم برم بیرون، اون خانوم گفت که: وریدیه، به دستش می‌زنم. مادرتونه؟ سرم رو پایین آوردم که یعنی بعله. نگام افتاد به بازوش، خشک و چروکیده بود، خیلی ناراحت شدم، یادم اومد که ربابه خانوم که سر حوض رخت می‌شست و آستیناش بالا بود، چه دست‌های سفید و بازوهای خوش‌تراشی داشت. خداییش ربابه از ننم سر بود. بی‌خودی نبود که دل آقام رو برده بود. دوباره نیگاهی بهش کردم؛ انگار این که رو تخت خوابیده زن آقام نیست، یه پیرزن خشکیده و له شده‌اس؛  به چه روزی افتاده بود.

خانومه رفت. دست ربابه خانوم رو تو دستم گرفتم و گفتم: "نمی‌دونم می‌فهمی من چی می‌گم یا نه، می‌شنفی یا نه، تو این دنیا هستی یا نه، من هیچ ناراحتی از تو ندارم، هر طور هم که بشه، فرق نمی‌کنه، تو برام ربابه خانوم طبقه بالای خونمون هستی. همون که آقام همیشه دو تا پاکت میوه می‌گرفت و به محض ورود پاکت تو رو می‌داد دستم و می‌گفت: ولی؛ این مال ربابه‌اس، ناخونک نزنی پسر. زود ببر بالا... دلم سوخت، اشک تو چشام جمع شد. ربابه خانوم نگاهش همین‌جور به سقف بود، مثل اینکه داره طبقه بالا رو نیگاه می‌کنه، به خونش؛ جایی که نمی‌دونم آقام چی می‌گفت که ربابه می‌خندید و صدای خنده‌اش از اون بالا می‌اومد و ننم هی حرص می‌خورد. چشام رو بستم انگار صدای آقام هنوز تو گوشم زنگ می‌زد که: "پاکت رو که دادی جَلد بیا خیلی تو دکون کار داریم ولی"...

(ادامه دارد)


#دکتر_علی_رادان
#حقوقدان_و_استاد_دانشگاه_اصفهان

@book_tips 🐞
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
کجا باشد بی تو فردایی ...

@book_tips 🐞
Forwarded from Sanaz Gh
دوستان عزیز و همراهان گرامی
🌺🌺🌺
انتخاب شما برای مطالعه گروهی اردیبهشت ماه (شصت‌و‌هشتمین کتاب) کدام است؟
Final Results
17%
جود گمنام / توماس هاردی
19%
دمیان / هرمان هسه
31%
پاییز پدرسالار / گابریل گارسیا مارکز
32%
همه می‌میرند / سیمون دوبوار
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
🍃🌺🍃

سوره البقرة آیه 134 :

تِلْكَ أُمَّةٌ قَدْ خَلَتْ ۖ لَهَا مَا كَسَبَتْ وَلَكُمْ مَا كَسَبْتُمْ ۖ وَلَا تُسْأَلُونَ عَمَّا كَانُوا يَعْمَلُونَ

ترجمه :

آنها امتی بودند که درگذشتند. اعمال آنان، مربوط به خودشان بود و اعمال شما نیز مربوط به خود شماست؛ و شما هیچ‌گاه مسئول اعمال آنها نخواهید بود.

#کلام_پروردگار

@book_tips 🐞
2024/09/24 07:24:38
Back to Top
HTML Embed Code: