Forwarded from کانال تبادلات بالای ۱۰ کا ژرف
🌱کانالهایی که فرصت رشد و
آگاهی بشما میبخشد💯
🌸از بررسی مطالب لذت ببرید☘
🏅انگیزه رشد و موفقیت
@angizeyeroushd
🔰مجله تفریحی هنری "آبی"
@bluemagazinetoknow
🔰- کتابخانه -
@Libraryinternational
🔰حوادث واقعی از سرتاسر جهان
@Havadesdaq
🔰شبی چند دقیقه کتاب بخوانیم !!!
@book_tips
🔰یک میلیـون کـتاب "PDF و صـوتی"
@PDF_and_audio_library
🔰اخبار لحظه ای بدون سانسور
@Akhbare_tazeh
🔰کتابخانه صوتی و پی دی اف تاپ بوک
@Top_books7
🔰رسانه، فرهنگ - نشانه
@irCDS
🔰حقوق برای همه
@jenab_vakill
🔰گنجینه گرانبهای کتاب صوتی
@GANGINEH
🔰جذب جنس مخالف با اسرار روانشناسی
@moshavereh_shoma
🔰سواد رابطه /ازدواج موفق
@ghasemi8483
🔰دانلود رایگان کتاب های ممنوعه
@SaCafeketab
🔰آموزش مدیریت واردات و صادرات
@modirtamin
🔰جهان طنز و دانستنی
@Tanzcity75
🔑جهت حضور در تبادلات :
@rti_ebi
آگاهی بشما میبخشد💯
🌸از بررسی مطالب لذت ببرید☘
🏅انگیزه رشد و موفقیت
@angizeyeroushd
🔰مجله تفریحی هنری "آبی"
@bluemagazinetoknow
🔰- کتابخانه -
@Libraryinternational
🔰حوادث واقعی از سرتاسر جهان
@Havadesdaq
🔰شبی چند دقیقه کتاب بخوانیم !!!
@book_tips
🔰یک میلیـون کـتاب "PDF و صـوتی"
@PDF_and_audio_library
🔰اخبار لحظه ای بدون سانسور
@Akhbare_tazeh
🔰کتابخانه صوتی و پی دی اف تاپ بوک
@Top_books7
🔰رسانه، فرهنگ - نشانه
@irCDS
🔰حقوق برای همه
@jenab_vakill
🔰گنجینه گرانبهای کتاب صوتی
@GANGINEH
🔰جذب جنس مخالف با اسرار روانشناسی
@moshavereh_shoma
🔰سواد رابطه /ازدواج موفق
@ghasemi8483
🔰دانلود رایگان کتاب های ممنوعه
@SaCafeketab
🔰آموزش مدیریت واردات و صادرات
@modirtamin
🔰جهان طنز و دانستنی
@Tanzcity75
🔑جهت حضور در تبادلات :
@rti_ebi
🍃🌺🍃
سوره الاعراف آیه 89 :
رَبَّنَا افْتَحْ بَيْنَنَا وَبَيْنَ قَوْمِنَا بِالْحَقِّ وَأَنْتَ خَيْرُ الْفَاتِحِينَ
ترجمه :
پروردگارا! میان ما و قوم ما بحق داوری کن، که تو بهترین داورانی!»
#کلام_پروردگار
@book_tips 🐞🤲
سوره الاعراف آیه 89 :
رَبَّنَا افْتَحْ بَيْنَنَا وَبَيْنَ قَوْمِنَا بِالْحَقِّ وَأَنْتَ خَيْرُ الْفَاتِحِينَ
ترجمه :
پروردگارا! میان ما و قوم ما بحق داوری کن، که تو بهترین داورانی!»
#کلام_پروردگار
@book_tips 🐞🤲
🌿🦋🌿🕊📚🕊🌿🦋🌿
📌#یادآوری_مطالعه_گروهی
دوازدهمین روز مطالعه
🗓 امروز نوزدهم فروردین ماه
📕 #چرا_تا_به_حال_کسی_اینها_را_به_من_نگفته_بود
✍ #جولی_اسمیت
🔁 #آرزو_شنطیائی
#تعداد_صفحات_کتاب : ۲۴۵ (pdf)
سهم مطالعه روزانه کتاب : ۱۲صفحه
شروع: ۱۴۰۳/۰۱/۰۸
پایان: ۱۴۰۳/۰۱/۳۱
🗒 صفحات ۱۳۵ تا ۱۴۶
▫️▪️▫️▪️▫️▪️▫️
🎥 #فیلم_هفته
#فهرست_شیندلر
#استیون_اسپیلبرگ
🕊🌿🦋🌿📚🌿🦋🌿🕊
📌#یادآوری_مطالعه_گروهی
دوازدهمین روز مطالعه
🗓 امروز نوزدهم فروردین ماه
📕 #چرا_تا_به_حال_کسی_اینها_را_به_من_نگفته_بود
✍ #جولی_اسمیت
🔁 #آرزو_شنطیائی
#تعداد_صفحات_کتاب : ۲۴۵ (pdf)
سهم مطالعه روزانه کتاب : ۱۲صفحه
شروع: ۱۴۰۳/۰۱/۰۸
پایان: ۱۴۰۳/۰۱/۳۱
🗒 صفحات ۱۳۵ تا ۱۴۶
▫️▪️▫️▪️▫️▪️▫️
🎥 #فیلم_هفته
#فهرست_شیندلر
#استیون_اسپیلبرگ
🕊🌿🦋🌿📚🌿🦋🌿🕊
🍃🌺🍃
#داستان
#آق_ولی قسمت ۶
اسمال آقا نوه خاله آقام بود، از بچگی با هم بزرگ شده بودند، ندار و یکرنگ بودند، به حساب صاحب سر آقام بود، تازه خونه اسمال آقا هم سه چهار تا کوچه با ما بیشتر فاصله نداشت. زن اسمال آقا هم با ننه من خیلی جور بود، هر وقت ننم آش یا حلوای نذری میپخت زن اسمال آقا یک پای کار بود. خلاصه که ما دو تا خانواده به هم نزدیک بودیم. طیبه بچه آخری اسمال آقا بود، به عکس ما که فقط من بچه اون خونه بزرگ و دَراَندشت بودم، اسمال آقا شیش هفت تا بچه قد و نیمقد داشت اما طیبه برا من چیزی دیگهای شد.
مادرش همیشه برا پخت آش و حلوا بچههاشو میآورد خونه ما، اوایل طیبه بچه مدرسهای بود و منم چند سالی بزرگتر از اون بودم. اون سرش به بازیهای دخترونه با دخترای همسن و سالش بند بود و من دنبال توپ پلاستیکی میدویدم. ما هر چی بزرگتر میشدیم من بیشتر به طیبه توجه میکردم، اون سال به سال بیشتر نظر من رو به خودش جلب میکرد. نه فقط برا این که خوشگل بود، که بود، قرص ماه شب چهارده بود ولی از اون مهمتر این که یکپارچه خانم بود. نمیدونم کی و چه جوری که دلبسته دختر کوچیکه اسمال آقا شدم. چشمام رو باز کردم دیدم طیبه دلمو برده، دلی دیگه تو سینم نمونده بود، اون تیکه گوشت آویزون وسط قفسه سینم، دل نبود، ول بود.
طیبه از اون دخترایی نبود که بخواد درس بخونه، سرش تو معقولات نبود، زود شوهرش میدادند، همونطور که سه تا خواهرش را هم اسمال آقا زود رونه خونه دوماد کرد. خیلی دلم میخواست که به طیبه بگم چقدر خاطرشو میخوام ولی بلد نبودم. درس درست و حسابی هم نخونده بودم که بتونم نامه فدایت شوم براش بنویسم. خلاصه که من بدجوری گلوم پیش طیبه اسمال آقا گیر کرده بود. اون رو غیر از حلوا پزون اموات گاهی تو مهمونیهایی که آقام و اسمال آقا میگرفتند میدیدم. روابط آقام و اسمال آقا هی بهتر از قبل میشد، یک زمینی خریده بودند تا با هم بسازند و چیزی گیرشدن بیاد. این بود که آقام خیلی خونه اسمال آقا برا حساب و کتاب میرفت. منم که هی خط و ربطی داشتم میبرد تا حساب و کتاباشون را بنویسم. طیبهام چایی میآورد و من فرصت دیدن یار محبوب را پیدا میکردم.
ما چشم پاک بودیم آقا، هیز و پلشت نبودیم. چکار کنم دلم رفته بود. پدر عاشقی بسوزه که خواب را از چشم آدم میگیره. نمیدونم چطوری علاقه این طیبه اسمال آقا یهویی لونه کرد تو این دل بیصاحاب من. گفت هرچی بلاست برا دل مبتلاست. دل من هم مبتلا شد؛ اونم بدجور...
(ادامه دارد)
#دکتر_علی_رادان
#حقوقدان_و_استاد_دانشگاه_اصفهان
#نشر_سایه_سخن
@book_tips 🐞
#داستان
#آق_ولی قسمت ۶
اسمال آقا نوه خاله آقام بود، از بچگی با هم بزرگ شده بودند، ندار و یکرنگ بودند، به حساب صاحب سر آقام بود، تازه خونه اسمال آقا هم سه چهار تا کوچه با ما بیشتر فاصله نداشت. زن اسمال آقا هم با ننه من خیلی جور بود، هر وقت ننم آش یا حلوای نذری میپخت زن اسمال آقا یک پای کار بود. خلاصه که ما دو تا خانواده به هم نزدیک بودیم. طیبه بچه آخری اسمال آقا بود، به عکس ما که فقط من بچه اون خونه بزرگ و دَراَندشت بودم، اسمال آقا شیش هفت تا بچه قد و نیمقد داشت اما طیبه برا من چیزی دیگهای شد.
مادرش همیشه برا پخت آش و حلوا بچههاشو میآورد خونه ما، اوایل طیبه بچه مدرسهای بود و منم چند سالی بزرگتر از اون بودم. اون سرش به بازیهای دخترونه با دخترای همسن و سالش بند بود و من دنبال توپ پلاستیکی میدویدم. ما هر چی بزرگتر میشدیم من بیشتر به طیبه توجه میکردم، اون سال به سال بیشتر نظر من رو به خودش جلب میکرد. نه فقط برا این که خوشگل بود، که بود، قرص ماه شب چهارده بود ولی از اون مهمتر این که یکپارچه خانم بود. نمیدونم کی و چه جوری که دلبسته دختر کوچیکه اسمال آقا شدم. چشمام رو باز کردم دیدم طیبه دلمو برده، دلی دیگه تو سینم نمونده بود، اون تیکه گوشت آویزون وسط قفسه سینم، دل نبود، ول بود.
طیبه از اون دخترایی نبود که بخواد درس بخونه، سرش تو معقولات نبود، زود شوهرش میدادند، همونطور که سه تا خواهرش را هم اسمال آقا زود رونه خونه دوماد کرد. خیلی دلم میخواست که به طیبه بگم چقدر خاطرشو میخوام ولی بلد نبودم. درس درست و حسابی هم نخونده بودم که بتونم نامه فدایت شوم براش بنویسم. خلاصه که من بدجوری گلوم پیش طیبه اسمال آقا گیر کرده بود. اون رو غیر از حلوا پزون اموات گاهی تو مهمونیهایی که آقام و اسمال آقا میگرفتند میدیدم. روابط آقام و اسمال آقا هی بهتر از قبل میشد، یک زمینی خریده بودند تا با هم بسازند و چیزی گیرشدن بیاد. این بود که آقام خیلی خونه اسمال آقا برا حساب و کتاب میرفت. منم که هی خط و ربطی داشتم میبرد تا حساب و کتاباشون را بنویسم. طیبهام چایی میآورد و من فرصت دیدن یار محبوب را پیدا میکردم.
ما چشم پاک بودیم آقا، هیز و پلشت نبودیم. چکار کنم دلم رفته بود. پدر عاشقی بسوزه که خواب را از چشم آدم میگیره. نمیدونم چطوری علاقه این طیبه اسمال آقا یهویی لونه کرد تو این دل بیصاحاب من. گفت هرچی بلاست برا دل مبتلاست. دل من هم مبتلا شد؛ اونم بدجور...
(ادامه دارد)
#دکتر_علی_رادان
#حقوقدان_و_استاد_دانشگاه_اصفهان
#نشر_سایه_سخن
@book_tips 🐞
🍃🌺🍃
سوره هود آیه 88 :
... وَمَا تَوْفِيقِي إِلَّا بِاللَّهِ ۚ عَلَيْهِ تَوَكَّلْتُ وَإِلَيْهِ أُنِيبُ
ترجمه :
توفیق من، جز به خدا نیست! بر او توکّل کردم؛ و به سوی او بازمیگردم!
#کلام_پروردگار
@book_tips 🐞
سوره هود آیه 88 :
... وَمَا تَوْفِيقِي إِلَّا بِاللَّهِ ۚ عَلَيْهِ تَوَكَّلْتُ وَإِلَيْهِ أُنِيبُ
ترجمه :
توفیق من، جز به خدا نیست! بر او توکّل کردم؛ و به سوی او بازمیگردم!
#کلام_پروردگار
@book_tips 🐞
🌿🦋🌿🕊📚🕊🌿🦋🌿
📌#یادآوری_مطالعه_گروهی
سیزدهمین روز مطالعه
🗓 امروز بیستم فروردین ماه
📕 #چرا_تا_به_حال_کسی_اینها_را_به_من_نگفته_بود
✍ #جولی_اسمیت
🔁 #آرزو_شنطیائی
#تعداد_صفحات_کتاب : ۲۴۵ (pdf)
سهم مطالعه روزانه کتاب : ۱۲صفحه
شروع: ۱۴۰۳/۰۱/۰۸
پایان: ۱۴۰۳/۰۱/۳۱
🗒 صفحات ۱۴۷ تا ۱۵۸
▫️▪️▫️▪️▫️▪️▫️
🎥 #فیلم_هفته
#فهرست_شیندلر
#استیون_اسپیلبرگ
🕊🌿🦋🌿📚🌿🦋🌿🕊
📌#یادآوری_مطالعه_گروهی
سیزدهمین روز مطالعه
🗓 امروز بیستم فروردین ماه
📕 #چرا_تا_به_حال_کسی_اینها_را_به_من_نگفته_بود
✍ #جولی_اسمیت
🔁 #آرزو_شنطیائی
#تعداد_صفحات_کتاب : ۲۴۵ (pdf)
سهم مطالعه روزانه کتاب : ۱۲صفحه
شروع: ۱۴۰۳/۰۱/۰۸
پایان: ۱۴۰۳/۰۱/۳۱
🗒 صفحات ۱۴۷ تا ۱۵۸
▫️▪️▫️▪️▫️▪️▫️
🎥 #فیلم_هفته
#فهرست_شیندلر
#استیون_اسپیلبرگ
🕊🌿🦋🌿📚🌿🦋🌿🕊
🍃🌺🍃
#داستان
#آق_ولی قسمت ۷
ما که اهل نامه عاشقونه دادن و نامه گرفتن و این جور برنامهها نبودیم. مادر زود از حال بچه خبردار میشه، رنگ زرد و حال خراب من شست ننم را بیدار کرد. ملتفت شد، گفت: "ننه چته، توخودتی، مرضی چیزی داری بگو، ... اگه گلوت هم جایی گیر کرده باز بگو، این حرفها که رودروایسی نداره، میگند آدم ابوالبشر داشت تو بهشت برا خودش میگشت، یک دفعه رسید به حوا. تا دیدش قلبش شروع کرد تند تند زدن و رنگش مثل لبو سرخ شد. حالا نگی که چرا حوا که لخت و عور بوده پیغمبر خدا بهش نیگا کرده، یک نیگا که حلاله ننه. والله من سواد این چیزا را هم ندارم، اینا رم خانجون خدا بیامرزم میگفت و من یاد گرفتم. اینه که عشق و عاشقی از اون اول خدا بوده ...".
منم سفره دلم رو پهن کردم و گفتم که خاطر طیبه را میخوام. ننم زد به خنده و ریسه رفت و گفت: "باباها پول میدند و میگیرند و بچههاشون دل و قلوه.... حالا طیبه هم میخوادت یا نه؟ عشق یک طرفه باعث دردسرهها. طرف هم باید خاطرت را بخواد. هر وقت رفتی خونه اسمال آقا، وقتی چشم ننه و باباش را دور دیدی ببین مزه دهنش چیه. علف باید به دهن بزی خوش بیاد ننه. خدا را شکر، چشمم به کف پات، چارشونه و بلند بالایی، چشم و ابروتم که سیاه و مشکیه، موهای سرتم که یک کُپه خرمنه، آرزوی طیبه باشه که به تو بعله بگه...".
از حرفای ننم، جون گرفتم و خدا خدا میکردم که آقام صدام کنه بریم خونه اسمال آقا. هفته بعد آقام باز منو برا میرزا بنویسی ورداشت و بُرد خونه طیبه و اینا. آقام با اسمال آقا غرق بحث و گفتگو بودند و زن خونه هم تو مطبخ بود و طیبه هم حیاط رو جارو میکشید. یواش مثل گربه روی شیروانی رفتم تو حیاط، قلبم مثل گنجیشک میزد. دل رو زدم به دریا و گفتم: "طیبه خانم، شما کلاس چندید؟" تو دلم گفتم الانه که بگه: "بتوچه پسره فضول، مگه تو مفتشی...." طیبه که بهم نیگا کرد و خندید، دنیا بود که به روم لبخند میزد. نفهمیدم چی گفت، فقط فهمیدم که از من بدش نمیاد. دیگه با دُمَم گردو میشکوندم و روی ابرا راه میرفتم. آرزوم بود که زود اربعین بشه و طیبه برا پختن شله زرد با معصومه خانوم مادرش بیاند خونه ما یا من همراه آقام به بهانه کاغذنویسی برم خونشون.
مثل اینکه ننم لاپُرت ماجرا را به آقام داده بود یا خودش یکجوری بو برده بود چون چندبار هی حرفو کشید به این که مرد باید چشم پاک باشه و زود چشمش را درویش کنه و از این حرفا. چشم ما خداییش پاک پاک بود اما دلم خونه طیبه اسمال آقا جا مونده بود. چی بگم، تو خواب طیبه رو تو لباس عروس میدیدم که ننم اسپند دور سرش میچرخونه و دود میده و او با شرم و حیا پا تو خونه ما میگذاره و من نقاب عروس را بالا میزدم و آقام ما را دست هم میداد. دلم برا خودم میسوزه که خواب و خیالم تعبیر نشد، اون همه آرزو مثل اسفندار ننم دود شد و به هوا رفت...
(ادامه دارد)
#دکتر_علی_رادان
#حقوقدان_و_استاد_دانشگاه_اصفهان
@book_tips 🐞
#داستان
#آق_ولی قسمت ۷
ما که اهل نامه عاشقونه دادن و نامه گرفتن و این جور برنامهها نبودیم. مادر زود از حال بچه خبردار میشه، رنگ زرد و حال خراب من شست ننم را بیدار کرد. ملتفت شد، گفت: "ننه چته، توخودتی، مرضی چیزی داری بگو، ... اگه گلوت هم جایی گیر کرده باز بگو، این حرفها که رودروایسی نداره، میگند آدم ابوالبشر داشت تو بهشت برا خودش میگشت، یک دفعه رسید به حوا. تا دیدش قلبش شروع کرد تند تند زدن و رنگش مثل لبو سرخ شد. حالا نگی که چرا حوا که لخت و عور بوده پیغمبر خدا بهش نیگا کرده، یک نیگا که حلاله ننه. والله من سواد این چیزا را هم ندارم، اینا رم خانجون خدا بیامرزم میگفت و من یاد گرفتم. اینه که عشق و عاشقی از اون اول خدا بوده ...".
منم سفره دلم رو پهن کردم و گفتم که خاطر طیبه را میخوام. ننم زد به خنده و ریسه رفت و گفت: "باباها پول میدند و میگیرند و بچههاشون دل و قلوه.... حالا طیبه هم میخوادت یا نه؟ عشق یک طرفه باعث دردسرهها. طرف هم باید خاطرت را بخواد. هر وقت رفتی خونه اسمال آقا، وقتی چشم ننه و باباش را دور دیدی ببین مزه دهنش چیه. علف باید به دهن بزی خوش بیاد ننه. خدا را شکر، چشمم به کف پات، چارشونه و بلند بالایی، چشم و ابروتم که سیاه و مشکیه، موهای سرتم که یک کُپه خرمنه، آرزوی طیبه باشه که به تو بعله بگه...".
از حرفای ننم، جون گرفتم و خدا خدا میکردم که آقام صدام کنه بریم خونه اسمال آقا. هفته بعد آقام باز منو برا میرزا بنویسی ورداشت و بُرد خونه طیبه و اینا. آقام با اسمال آقا غرق بحث و گفتگو بودند و زن خونه هم تو مطبخ بود و طیبه هم حیاط رو جارو میکشید. یواش مثل گربه روی شیروانی رفتم تو حیاط، قلبم مثل گنجیشک میزد. دل رو زدم به دریا و گفتم: "طیبه خانم، شما کلاس چندید؟" تو دلم گفتم الانه که بگه: "بتوچه پسره فضول، مگه تو مفتشی...." طیبه که بهم نیگا کرد و خندید، دنیا بود که به روم لبخند میزد. نفهمیدم چی گفت، فقط فهمیدم که از من بدش نمیاد. دیگه با دُمَم گردو میشکوندم و روی ابرا راه میرفتم. آرزوم بود که زود اربعین بشه و طیبه برا پختن شله زرد با معصومه خانوم مادرش بیاند خونه ما یا من همراه آقام به بهانه کاغذنویسی برم خونشون.
مثل اینکه ننم لاپُرت ماجرا را به آقام داده بود یا خودش یکجوری بو برده بود چون چندبار هی حرفو کشید به این که مرد باید چشم پاک باشه و زود چشمش را درویش کنه و از این حرفا. چشم ما خداییش پاک پاک بود اما دلم خونه طیبه اسمال آقا جا مونده بود. چی بگم، تو خواب طیبه رو تو لباس عروس میدیدم که ننم اسپند دور سرش میچرخونه و دود میده و او با شرم و حیا پا تو خونه ما میگذاره و من نقاب عروس را بالا میزدم و آقام ما را دست هم میداد. دلم برا خودم میسوزه که خواب و خیالم تعبیر نشد، اون همه آرزو مثل اسفندار ننم دود شد و به هوا رفت...
(ادامه دارد)
#دکتر_علی_رادان
#حقوقدان_و_استاد_دانشگاه_اصفهان
@book_tips 🐞
🍃🌺🍃
سوره غافر آیه 44 :
وَأُفَوِّضُ أَمْرِي إِلَى اللَّهِ ۚ إِنَّ اللَّهَ بَصِيرٌ بِالْعِبَادِ
ترجمه :
من کار خود را به خدا واگذار می کنم که نسبت به بندگانش بیناست!»
#کلام_پروردگار
@book_tips 🐞🤲
سوره غافر آیه 44 :
وَأُفَوِّضُ أَمْرِي إِلَى اللَّهِ ۚ إِنَّ اللَّهَ بَصِيرٌ بِالْعِبَادِ
ترجمه :
من کار خود را به خدا واگذار می کنم که نسبت به بندگانش بیناست!»
#کلام_پروردگار
@book_tips 🐞🤲
🌿🦋🌿🕊📚🕊🌿🦋🌿
📌#یادآوری_مطالعه_گروهی
چهاردهمین روز مطالعه
🗓 امروز بیست و یکم فروردین ماه
📕 #چرا_تا_به_حال_کسی_اینها_را_به_من_نگفته_بود
✍ #جولی_اسمیت
🔁 #آرزو_شنطیائی
#تعداد_صفحات_کتاب : ۲۴۵ (pdf)
سهم مطالعه روزانه کتاب : ۱۲صفحه
شروع: ۱۴۰۳/۰۱/۰۸
پایان: ۱۴۰۳/۰۱/۳۱
🗒 صفحات ۱۵۹ تا ۱۷۰
▫️▪️▫️▪️▫️▪️▫️
🎥 #فیلم_هفته
#فهرست_شیندلر
#استیون_اسپیلبرگ
🕊🌿🦋🌿📚🌿🦋🌿🕊
📌#یادآوری_مطالعه_گروهی
چهاردهمین روز مطالعه
🗓 امروز بیست و یکم فروردین ماه
📕 #چرا_تا_به_حال_کسی_اینها_را_به_من_نگفته_بود
✍ #جولی_اسمیت
🔁 #آرزو_شنطیائی
#تعداد_صفحات_کتاب : ۲۴۵ (pdf)
سهم مطالعه روزانه کتاب : ۱۲صفحه
شروع: ۱۴۰۳/۰۱/۰۸
پایان: ۱۴۰۳/۰۱/۳۱
🗒 صفحات ۱۵۹ تا ۱۷۰
▫️▪️▫️▪️▫️▪️▫️
🎥 #فیلم_هفته
#فهرست_شیندلر
#استیون_اسپیلبرگ
🕊🌿🦋🌿📚🌿🦋🌿🕊
🍃🌺🍃
#داستان
#آق_ولی قسمت ۸
ننم داشت آقام را آماده میکرد برا رفتن به خواستگاری طیبه که نمیدونم بختک از کجا افتاد تو سرنوشت من بینوا. چطور شد و از کجا که درست نمیدونم یک دفعه میون آقام و اسمال آقا چرا شیکر آب شد. پدر دنیا و مال دنیا بسوزه که آتیش تو رفاقت و شراکتشون افتاد. آقام میگفت که شریکش بهش نارو زده و میخواد ساختمون را بکشه بالا و یک آب خنک هم روش و اسمال آقام همین حرف رو راجع به آقام میزد. اگه حساب کتابشون مرتب بود و اینقدر رو رفاقت و فامیل بودن و اینجور چیزا حساب باز نمیکردن، کارشون به دعوا و مرافعه نمیرسید. دیگه کار به جایی رسیده بود که از نظر آقام، اسمال آقا یک دزد سر گردنهگیر بود و اون طرفم همین عقیده را راجع به آقام داشت. این وسط من بیچاره راه به جایی نمیبردم و مثل دونه گندم بین دو سنگ آسیاب داشتم له میشدم.
خدا خدا میکردم جنگ این دو تا دوست قدیمی تموم بشه شاید خدا فرجی برا من بکنه و بتونم به وصال طیبه برسم ولی من گربه کوره بودم و به دعام هیچ آبی راهی رودخونه نشد که نشد. متوسل به ننم شدم. زنهای اون روز مثل این خانمهای این دوره زمونه نبودند که زنها سوار گردن مرداشون هستند، از آقام حساب میبُرد. اینقدر خواهش و تمنا کردم تا ننم راضی شد دو کلوم با آقام حرف بزنه. ننم گفت خودتم باش تا حرفمون جلو بره.
ننم کاردونِ چرچیلی بود برا خودش. روز جمعهای یک سفره شاهانه انداخت و هرچی هنر از آشپزی داشت گذاشت تو سفره و چرب و شیرین را بست به شیکم آقام، به طوری که آقام سرکیف و تَردماغ نشسته بود و تند و تند چایی میخورد و از قديم ندیما میگفت. ننم حرف رو یواش یواش کشید وسط که: "آسید مرتضی! خدا را خوش نمیاد پسرمون عزب اوغلی بمونه. باید یک فکری براش کرد. آدم بیزن مستحق لعنت زمینه، این طوق لعنت را از گردنش وردار". آقام خدا بیامرز که سر حال و کیفش کوک بود گفت: "این کارا زنونه است، خودت آستین بالا بزن و کارو تموم کن". ننم با احتیاط گفت: "دختر خوب و نجیب و سربهراه تو در و همسایه کم نیستند ولی خود شازدهات دلشو جایی گرو گذاشته..."
آقام دستی به سبيلای آویزونش کشید و استکان لبالب از چای را برداشت و ریخت تو نعلبکی و هورت کشید و با سر زندگی گفت: "خب مبارکه انشالله. کیه این گُرد آفرید که دل سهراب ما رو برده؟" ننم با تردید و صدایی آروم گفت: "غریبه نیس. یک تیکه جواهره؛ طیبه دختر اسمال آ.....".
چشمتون روز بد نبیند، آقام چنان نعرهای کشید که صد رحمت به غرش شیر دشت ارژنگ. اون که داشت میگفت و میخندید، یکدفعه حالش برگشت و اگه حرمت گیس سفید ننم نبود، خدا میدونه که سقف رو سرمون خراب میکرد. اگه اون موقع شمر ذیالجوشن از در تو میاومد و رو دست و پای آقام میافتاد و میخواست جلوش را بگیره نمیتونست. با عصبانیت گفت: "دختر اون اسمال دزد نامرد بیهمه چیز؟ اگه یک بار دیگه اسم اون مرتیکه شیاد یا دخترش را بیاری نه من نه تو. به ارواح خاک آقام که من بذارم پای اون کلاهبردار ناکس یا دخترش به خونه من وا بشه".
آقام که قسم ارواح باباش را میخورد دیگه کار تموم بود و هر حرفی بیفایده. من سرم پایین بود و بلند نکردم. ننم یکریز قربون صدقه آقام میرفت تا کار به شکستن کاسه و کوزه خونه و اوقات تلخی بیشتر نکشه. من فهمیدم که دیگه طیبه دختر شاه پریون داستانها است و من باید تو قصهها دنبال بگردم. طیبه از داستان زندگی من به همین آسونی رفت، گم شد، غیب شد... ای روزگار ... روزگار کجمدار...
(ادامه دارد)
#دکتر_علی_رادان
#حقوقدان_و_استاد_دانشگاه_اصفهان
@book_tips 🐞
#داستان
#آق_ولی قسمت ۸
ننم داشت آقام را آماده میکرد برا رفتن به خواستگاری طیبه که نمیدونم بختک از کجا افتاد تو سرنوشت من بینوا. چطور شد و از کجا که درست نمیدونم یک دفعه میون آقام و اسمال آقا چرا شیکر آب شد. پدر دنیا و مال دنیا بسوزه که آتیش تو رفاقت و شراکتشون افتاد. آقام میگفت که شریکش بهش نارو زده و میخواد ساختمون را بکشه بالا و یک آب خنک هم روش و اسمال آقام همین حرف رو راجع به آقام میزد. اگه حساب کتابشون مرتب بود و اینقدر رو رفاقت و فامیل بودن و اینجور چیزا حساب باز نمیکردن، کارشون به دعوا و مرافعه نمیرسید. دیگه کار به جایی رسیده بود که از نظر آقام، اسمال آقا یک دزد سر گردنهگیر بود و اون طرفم همین عقیده را راجع به آقام داشت. این وسط من بیچاره راه به جایی نمیبردم و مثل دونه گندم بین دو سنگ آسیاب داشتم له میشدم.
خدا خدا میکردم جنگ این دو تا دوست قدیمی تموم بشه شاید خدا فرجی برا من بکنه و بتونم به وصال طیبه برسم ولی من گربه کوره بودم و به دعام هیچ آبی راهی رودخونه نشد که نشد. متوسل به ننم شدم. زنهای اون روز مثل این خانمهای این دوره زمونه نبودند که زنها سوار گردن مرداشون هستند، از آقام حساب میبُرد. اینقدر خواهش و تمنا کردم تا ننم راضی شد دو کلوم با آقام حرف بزنه. ننم گفت خودتم باش تا حرفمون جلو بره.
ننم کاردونِ چرچیلی بود برا خودش. روز جمعهای یک سفره شاهانه انداخت و هرچی هنر از آشپزی داشت گذاشت تو سفره و چرب و شیرین را بست به شیکم آقام، به طوری که آقام سرکیف و تَردماغ نشسته بود و تند و تند چایی میخورد و از قديم ندیما میگفت. ننم حرف رو یواش یواش کشید وسط که: "آسید مرتضی! خدا را خوش نمیاد پسرمون عزب اوغلی بمونه. باید یک فکری براش کرد. آدم بیزن مستحق لعنت زمینه، این طوق لعنت را از گردنش وردار". آقام خدا بیامرز که سر حال و کیفش کوک بود گفت: "این کارا زنونه است، خودت آستین بالا بزن و کارو تموم کن". ننم با احتیاط گفت: "دختر خوب و نجیب و سربهراه تو در و همسایه کم نیستند ولی خود شازدهات دلشو جایی گرو گذاشته..."
آقام دستی به سبيلای آویزونش کشید و استکان لبالب از چای را برداشت و ریخت تو نعلبکی و هورت کشید و با سر زندگی گفت: "خب مبارکه انشالله. کیه این گُرد آفرید که دل سهراب ما رو برده؟" ننم با تردید و صدایی آروم گفت: "غریبه نیس. یک تیکه جواهره؛ طیبه دختر اسمال آ.....".
چشمتون روز بد نبیند، آقام چنان نعرهای کشید که صد رحمت به غرش شیر دشت ارژنگ. اون که داشت میگفت و میخندید، یکدفعه حالش برگشت و اگه حرمت گیس سفید ننم نبود، خدا میدونه که سقف رو سرمون خراب میکرد. اگه اون موقع شمر ذیالجوشن از در تو میاومد و رو دست و پای آقام میافتاد و میخواست جلوش را بگیره نمیتونست. با عصبانیت گفت: "دختر اون اسمال دزد نامرد بیهمه چیز؟ اگه یک بار دیگه اسم اون مرتیکه شیاد یا دخترش را بیاری نه من نه تو. به ارواح خاک آقام که من بذارم پای اون کلاهبردار ناکس یا دخترش به خونه من وا بشه".
آقام که قسم ارواح باباش را میخورد دیگه کار تموم بود و هر حرفی بیفایده. من سرم پایین بود و بلند نکردم. ننم یکریز قربون صدقه آقام میرفت تا کار به شکستن کاسه و کوزه خونه و اوقات تلخی بیشتر نکشه. من فهمیدم که دیگه طیبه دختر شاه پریون داستانها است و من باید تو قصهها دنبال بگردم. طیبه از داستان زندگی من به همین آسونی رفت، گم شد، غیب شد... ای روزگار ... روزگار کجمدار...
(ادامه دارد)
#دکتر_علی_رادان
#حقوقدان_و_استاد_دانشگاه_اصفهان
@book_tips 🐞
🍃🌺🍃
سوره النساء آیه ۱۲۲
..وَعْدَ اللَّهِ حَقًّا ۚ وَمَنْ أَصْدَقُ مِنَ اللَّهِ قِيلًا
ترجمه :
وعده خداوند حق است و کیست که در گفتار و وعدههایش، از خدا صادقتر باشد؟!
#کلام_پروردگار
@book_tips 🐞🤲
سوره النساء آیه ۱۲۲
..وَعْدَ اللَّهِ حَقًّا ۚ وَمَنْ أَصْدَقُ مِنَ اللَّهِ قِيلًا
ترجمه :
وعده خداوند حق است و کیست که در گفتار و وعدههایش، از خدا صادقتر باشد؟!
#کلام_پروردگار
@book_tips 🐞🤲
Media is too big
VIEW IN TELEGRAM
در قفس باشد پرنده بال میخواهد چهکار
آدمی بیکس که باشد مال میخواهد چهکار
ببا حقیقت زندگی کردیم که غم شد عاقبت
ابن دروغ زندگانی فال میخواهد چهکار
@book_tips 🐞
آدمی بیکس که باشد مال میخواهد چهکار
ببا حقیقت زندگی کردیم که غم شد عاقبت
ابن دروغ زندگانی فال میخواهد چهکار
@book_tips 🐞