Telegram Web Link
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
فرقی نمی‌کند آغاز هفته باشد یا پایانش…
صبح باشد یا شب… بذر امید؛
نه وقت می‌شناسد،
نه موقعیت…
هر وقت بکاری؛
با اولین طلوعِ آفتاب خواستن؛
جوانه می‌زند…



@book_tips🐞
🌿🦋🌿🕊📚🕊🌿🦋🌿
           
              📌#یادآوری_مطالعه_گروهی
هشتمین روز مطالعه

🗓 امروز پانزدهم فروردین ماه

📕 #چرا_تا_به_حال_کسی_این‌ها_را_به_من_نگفته_بود 
#جولی_اسمیت   
🔁  #آرزو_شنطیائی
#تعداد_صفحات_کتاب :  ۲۴۵ (pdf)


سهم مطالعه روزانه کتاب : ۱۲صفحه
شروع: ۱۴۰۳/۰۱/۰۸
پایان: ۱۴۰۳/۰۱/۳۱

🗒 صفحات  ۸۷ تا ۹۸

▫️▪️▫️▪️▫️▪️▫️

🎥 #فیلم_هفته

#تلقین
#کریستوفر_نولان

🕊🌿🦋🌿📚🌿🦋🌿🕊
🍃🌺🍃
#داستان
#آق_ولی قسمت دوم

گفتم: "حالا شما مشکلتان مغازه است؟ مالک هستید یا سرقفلی دارید؟" نگاهی به من کرد که فکر کردم حرف خوبی نزده‌ام. دستی به سبیل ضخیمش کشید و گفت: "والله بعد از یک عمر گدایی، شب جمعه یادمون نمیره. صد ساله که مالک اون مغازه‌ایم. سرقفلی هم مال ماست، یعنی کسی جز ماها تو این مغازه نبوده".

پس برای چی آمده بود؟ چکار داشت؟ من را که متحیر دید به آرامی گفت: "من تا حالا پام تو کلونتری و دادسرا و این جور جاها وا نشده. آسته رفتیم و اومدیم و سرمون به کار خودمون بوده. گرد خوابیدیم و دراز پاشدیم، یقه کسی را هم نگرفتیم اما گاهی مشکل میاد و یقه آدمو می‌گیره و مجبوری اون وقت دست به دامن قانون و محکمه بشی".

سخن آن مرد بیشتر بر ابهامات افزود. صبر کردم تا خودش علت آمدنش را توضیح دهد: "والله اول رفتم طبقه پایین. دیدم وکیل جوونیه، هنوز مونده تا پس گردنی از روزگار بخوره. گفتن که بالا هم یک وکیل دیگه هست. اومدم دیدم عاقله مَردید، سرد و گرم چشیده‌اید، گفتم شاید گره کارم به دست شما باز بشه".

سرم را تکان دادم که یعنی تشکر کرده باشم. آهی کشید و ادامه داد: "والله چی بگم، از کجاش بگم و چطوری بگم. داستانش طولانیه. نمی‌خوام سرتون را درد بیارم. درد من داخلیه. هیچ وقت از بیگانه نخوردم، همیشه از خودی خوردم. حالا هم گوشت ناخونم داره کار دستم میده. خدا جمیع رفتگان خاک را بیامرزه، آقام لوطی بود، بامَرام و بامعرفت بود. ورزشکار بود، میاندار زورخانه بود. هنوز عکسش تو زورخونه محله بازار کهنه، رو دیواره ولی با همه اینا اون منو انداخت تو چاهی که نمی‌دونم چطوری ازش در بیام".

آهی کشید و ادامه داد: "می‌دونید آقا؛ تو خونه ما زن‌ها یکه‌زا بودند، خیلی که سر شوهراشون منت می‌گذاشتند، شوهره رو صاحب دو تا بچه می‌کردند. اون موقع‌ها که مثل حالا نبود، فکر می‌کردند که تقصیر زن بیچاره است، حالا فهمیدند که نه بابا، مشکل از مَرده نه زن. میگند که بابا بزرگم دو تا زن را طلاق داده بود تا سومی که به حساب میشه ننه جون من، براش بابای ما را میزاد. بابام هم همین‌طور. چقدر نذر و نیاز می‌کنند تا من رو ننم به دنیا میاره و بعد دیگه مطبخش برای همیشه سرد میمونه. البته بعدا دکترا گفتند که بابا این ارثی شماست، چه می‌دونم از این حرفای جدید، ژن و جن این چیزا. بالاخره عیب مال مردای ما بوده ولی اون موقع‌ها که همه زن‌ها دست کم هفت هشتا بچه قد و نیم‌قد داشتند و بچه زیادی مایه افتخار بود، ننه بیچاره ما با هزار زاری به درگاه خدا و آب و آش دادن به فقیر و اسیر منو پیدا کرد. بابام زیر بار یک بچه نرفت، رفت به جنگ سرنوشت و با اینکه خیلی خاطر ننم را می‌خواست زن دیگه گرفت. زنه قبلا دو تا شکم برای شوهر اولش زاییده بود ولی نوبت به آقام که رسید آسمان قلنبید. نفرین و ناله ننم بود یا تقدیر آقام که زنه مثل سنگ نزا از آب در اومد. هیچی داغ بچه دوم روی دل آقام موند که موند. آقام از بازی روزگار شیکست خورد...

(ادامه دارد)



#دکتر_علی_رادان
#حقوقدان_و_استاد_دانشگاه_اصفهان


@book_tips 🐞
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
🍃🌺🍃

سوره النساء آیه 29 :

..إِنَّ اللَّهَ كَانَ بِكُمْ رَحِيمًا

ترجمه :

...خداوند همیشه با شما مهربان است.
#کلام_پروردگار

@book_tips 🐞
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
چه روز زیبایی خواهد بود
وقتی بهترینها را برای دیگران بخواهید...

@book_tips 🐞
🍃🌺🍃

#داستان

#آق_ولی قسمت سوم

آقام زن دومش را آورد خونه. همون جایی که ما زندگی می‌کردیم. خونمون بزرگه، هنوزم داریمش. از اون خونه قدیمیا؛ طاق ضربی و حوض و طاقچه و دولابچه. ربابه، زن دومش رو برد طبقه دوم، نشوندش رو سَر ننم. ما به حساب، پایین بودیم و ربابه خانوم بالا. ننم اولش دوی علی دولابی برداشت و جیغ و داد کرد و هوار کشید ولی آقام کار خودش را کرد و گوشش به ناله و نفرین ننم بدهکار نبود.

گاهی هم که لازم می‌شد یک تشری می‌رفت و دهن ننه بیچاره ما قفل می‌شد. مَردَم اگه بود مردای قدیم، حالا مردا فقط ادای مردی در میارند، پشم به کلاشون نیست. دیروز به زنم گفتم بابا این قدر نرو پوست صورتتو دستکاری کن، هر روز خدا یک طرفش را نکِش، من و تو سالی ازمون گذشته، اینقدر این چین و چروک‌ها روی سَک و صورتت را دستکاری نکن، چشمتون روز بد نبینه چنان غرشی تو شکم من کرد که شیر ارژن تو صحرا چنین صدایی از خودش در نمیاره. ما هم شمشیر رو غلاف کردیم و ماستو کیسه. تازه یعنی من خودمم اهل بخیم، گاه گداری هنوز میرم زورخونه، البته کم کم دارم یاتاقان می‌زنم ولی برای این که یادم نره گاهی میل برمی‌دارم و کباده می‌کشم تا بگم که رستم یَلی بود در سیستان ...".

توی حرفش دویدم که: "ولی مردهای قدیم بی‌عیب هم نبودند، به زن‌هایشان کم ظلم نمی‌کردند، یکیش همین پدر خدا بیامرز شما که احساسات زن اول را به هیچ گرفته و با وجود این که زنش هیچ نقصی در بچه‌دار شدن مجدد نداشته، سرش هوو آورده".

آقا ولی بلند خندید و زد تو پیشانیش و گفت: "بابا شمام که همین حرفا را می‌زنید. بالاخره مردی گفتند، زنی گفتند، حالا خوبه که هر کی به هر کیه. زن و مرد جاشون عوض شده. حالا هیچی سرجاش نیست، همین ریحون که ما میدیم دست مشتری تا مزه زُهم کباب را عوض کنه، دیگه نه بو داره نه مزه، نون سنگک اون موقع‌ها بوش را که می‌شنفتی آدم سیر را به اشتها در می‌آورد، آدمام همین‌طور. مرد که بو نداشته باشه مرد نیست.

آقام هیچ وقت دست رو من که تنها بچش بودم بلند نکرد، هیچ وقت پخ تو شیکم ننم نکرد، هیچ وقت کمربندش رو باز نکرد تا من مزه یکیشو نوش‌جون کنم ولی چنان ازش حساب می‌بردم که وقتی می‌اومد خونه مثل این که غسال کرباس محله وارد شده...".

دیدم که داریم وارد بحث‌های ظریف روانشناسی و جامعه‌شناسی می‌شویم و من تو این دو شاخه علم حریف قدرت استدلال آقا ولی نمی‌شوم، این بود که گفتم: "خوب، از علت آمدنتان به اینجا می‌گفتید، از ربابه خانم...". آهی کشید و گفت: "چی بگم، ربابه زندگی ما را عوض کرد، ربابه را آقام آورد که براش بچه بیاره، نمی‌دونست که خودش میشه رام و بچه ربابه..."

(ادامه دارد)



#دکتر_علی_رادان
#حقوقدان_و_استاد_دانشگاه_اصفهان
#نشر_سایه_سخن

@book_tips 🐞
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
سوره المزمل آیه 20 :

وَمَا تُقَدِّمُوا لِأَنْفُسِكُمْ مِنْ خَيْرٍ تَجِدُوهُ عِنْدَ اللَّهِ هُوَ خَيْرًا وَأَعْظَمَ أَجْرًا


ترجمه :

آنچه را از کارهای نیک برای خود از پیش می‌فرستید نزد خدا به بهترین وجه و بزرگترین پاداش خواهید یافت؛

#کلام_پروردگار

@book_tips 🐞🤲
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
ساعتی میزان آنی ساعتی موزون این
بعد از این میزان خود شو تا شوی موزون خویش


#مولانا

@book_tips 🐞
🌿🦋🌿🕊📚🕊🌿🦋🌿
           
              📌#یادآوری_مطالعه_گروهی
دهمین روز مطالعه

🗓 امروز هفدهم فروردین ماه

📕 #چرا_تا_به_حال_کسی_این‌ها_را_به_من_نگفته_بود 
#جولی_اسمیت   
🔁  #آرزو_شنطیائی
#تعداد_صفحات_کتاب :  ۲۴۵ (pdf)


سهم مطالعه روزانه کتاب : ۱۲صفحه
شروع: ۱۴۰۳/۰۱/۰۸
پایان: ۱۴۰۳/۰۱/۳۱

🗒 صفحات  ۱۱۱ تا ۱۲۲

▫️▪️▫️▪️▫️▪️▫️

🎥 #فیلم_هفته

#تلقین
#کریستوفر_نولان

🕊🌿🦋🌿📚🌿🦋🌿🕊
🍃🌺🍃

#داستان
#آق_ولی قسمت ۴

معلوم نبود که چرا شوهرش ربابه را با دو تا بچه قد و نیم قد طلاق داده، هر کی چیزی می‌گفت. آدمم خوب نیست که دین و ایمونش را برا حرف مفت ببازه. خلاصه که ربابه خودش رو سخت تو دل آقام جا کرد. خداییش زن قشنگی بود، بلندقد، خوش‌اندام، از اون زنایی که با یک چشم و ابرو دل طرف را می‌برند و پس نمیدند. آقام گاهی برا این که سر و صدای ننم را بخوابونه قول می‌داد که ربابه رو ببره جای دیگه براش اتاق بگیره ولی هیچ وقت این کارو نکرد.

اوایل ننم خیلی سعی کرد که پای ربابه رو از خونمون ببره ولی نتونست. جادو کرد، جنبل کرد، باطل السحر ریخت تو چایی آقام ولی محبت ربابه از قلب آقام بیرون نرفت که نرفت. من تازه مدرسه می‌رفتم و می‌دیدم که ننه خدا بیامرزم چه حرص و جوشی می‌خوره ولی آخرش تسلیم شد، یعنی می‌دونید چاره‌ای نداشت. از بس ننم بد ربابه رو گفته بود و نفرینش کرده بود که من با اون کوچکی فکر می‌کردم که یک دیو بالا سر ما لونه کرده.

خلاصه که اوایل دو تا هوو چشم دیدن هم رو نداشتن و همیشه خدا بساط جنگ و مکافات تو خونمون بر پا بود. خداییش ربابه هیچ بدی در حق من نکرد، هیچ وقت کاری به کار من نداشت ولی اون هر چی می‌گذشت قاپ آقام را بیشتر می‌دزدید و آقام رو می‌کشید طرف خودش. یکی دو سال که گذشت و وقتی معلوم شد که ربابه هم آقام رو صاحب بچه دیگه‌ای نمی‌کنه، ننم پاشو کرد تو یک کفش که یالله طلاقش بده ولی دیگه آقام حاضر به این کار نبود. ربابه جوونتر از ننم بود و قشنگتر. ننم غرغرو و بددهن بود ولی زبون ربابه یک‌ریز می‌چرخید و دائم قربون صدقه آقام می‌رفت و اون رو می‌کشید طرف خودش.

خلاصه که ربابه شد عروس هر شبه خونه ما. کار و کاسبی آقام رونق داشت، مشتری زیاد بود و دخل پُر و پیمون و دود کباب‌های کوبیده و چنجه مغازه، دل‌ضعفه می‌داد به هر عابر پیاده و سواره. من زیاد درس نخوندم، به زور نُه را تموم کردم، تو مدرسه هم زود فلنگو می‌بستم و می‌رفتم مغازه. همه پای منقل می‌شینند و معتاد بوی مواد روی ذغالند و من از بچگی معتاد بوی ذغال و کباب و ریحون تازه، ما همه از پَر قُنداق کاسب بزرگ می‌شیم، تو خونمون از اول، حرف دخل و مشتری است تا آخر. اومدم دم دست آقام. اول سیخ می‌شُستم و بعد سیخ کردن گوشت چرخ کرده را یاد گرفتم و آخر وایستادم پای منقل. خداییش زود اوستا شدم، طوری که بابام بادبزن را می‌داد دستم و ترسی نداشت که حالا کبابا را بسوزونم یا بریزمشون رو ذغالا.

من سرم به کار خودم بود و وارد جنگ ننم با ربابه نمی‌شدم. البته ننم هم که فهمید کاسه و کوزه شکستن فایده‌ای نداره و آقام دست از ربابه نمی‌کشه، فتیله دعوا را پایین کشید و فقط غُر و لَند می‌کرد. چند سالی گذشت و یواش یواش بابام مغازه را داد دست من و خودش بیشتر می‌نشست پای دخل و دستور به منو شاگردا می‌داد. آقام اعتبار دکون بود، ارج و قرب پیش در و همسایه داشت، این بود که کاسبی‌اش هم خوب می‌گشت. ربابه گاهی بچه‌هاش رو می‌آورد خونه، یک دختر و یک پسر، امیر خیلی تخس و بدجنس بود ولی مریم دخترش آروم و سر به راه بود. امیر گاهی لاستیک دوچرخه منو خالی می‌کرد، گاهی ماهی‌های حوض را می‌گرفت و می‌انداخت رو دیوار سر راه گربه‌ها، خلاصه که من رو خیلی می‌چزوند. یکی دو بار شکایتش رو به آقام کردم، گفت ولش کن مخ نداره، بی‌صاحبه؛ بچه که صاحب داشته باشه جفتک نمی‌اندازه. خلاصه که سرت رو درد نیارم آقا، اون موقع‌ها هم منو اذیت می‌کرد و حالا هم جور دیگه...

(ادامه دارد)


#دکتر_علی_رادان
#حقوقدان_و_استاد_دانشگاه_اصفهان
#نشر_سایه_سخن
@book_tips 🐞
Forwarded from Daily English practice
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
#positive_thoughts

Keywords:
Bison. گاو میش کوهان دار آمریکایی
Instinct. غریزه، شعور حیوانی
Discomfort. رنج، ناراحتی، سختی
Overcome. چیره شدن، غلبه کردن
Adopt. سازگاری ، انطباق یافتن

@dailyenglish2024
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
🍃🌺🍃


سوره الشوري آیه 43 :

وَلَمَنْ صَبَرَ وَغَفَرَ إِنَّ ذَٰلِكَ لَمِنْ عَزْمِ الْأُمُورِ

ترجمه :

امّا کسانی که شکیبایی و عفو کنند، این از کارهای پرارزش است!

#کلام_پروردگار

@book_tips 🐞
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
در این بهار ،زندگی را رنگی تازه بزن...
#استوری

@book_tips 🐞
🍃🌺🍃

اگر لازم است کسی را متقاعد کنید که دوست‌تان داشته باشد، هرگز شما را دوست نخواهد داشت.
اگر لازم است به کسی باج بدهید تا به شما احترام بگذارد، هرگز به شما احترام نخواهد گذاشت.
اگر لازم است کسی را متقاعد کنید تا به شما اعتماد کند، در حقیقت هرگز به شما اعتماد نخواهد کرد.

باارزش‌ترین و مهم‌ترین چیزها در زندگی، ذاتاً ماهیتی غیرمعاملاتی دارند و تلاش برای مذاکره سرِ آنها بلافاصله نابودشان می‌کند.

نمی‌توانید برای رسیدن به خوشبختی توطئه‌چینی کنید؛ غیرممکن است.

#مارک_منسن
#اوضاع_خیلی_خراب_است
@book_tips 🐞
🌿🦋🌿🕊📚🕊🌿🦋🌿
           
              📌#یادآوری_مطالعه_گروهی
یازدهمین روز مطالعه

🗓 امروز هجدهم فروردین ماه

📕 #چرا_تا_به_حال_کسی_این‌ها_را_به_من_نگفته_بود 
#جولی_اسمیت   
🔁  #آرزو_شنطیائی
#تعداد_صفحات_کتاب :  ۲۴۵ (pdf)


سهم مطالعه روزانه کتاب : ۱۲صفحه
شروع: ۱۴۰۳/۰۱/۰۸
پایان: ۱۴۰۳/۰۱/۳۱

🗒 صفحات  ۱۲۳ تا ۱۳۴

▫️▪️▫️▪️▫️▪️▫️

🎥 #فیلم_هفته

#فهرست_شیندلر 
#استیون_اسپیلبرگ

🕊🌿🦋🌿📚🌿🦋🌿🕊
🍃🌺🍃

#داستان
#آق_ولی قسمت ۵

آقام آخرای کاریه عصا که دست گرفت، دیگه نمی‌اومد دکون، کلا کارا را سپرده بود به من. پَر و پاش شَل و پَل شده بود و به سختی راه می‌رفت. دکترا گفتند پوکی استخونه مواظب باشید نخوره زمین که براتون مصیبت درست می‌کنه. دیگه زورخونه هم نمی‌رفت، گاهی برا گلریزون به زحمت می‌بردیمش که حال و هواش عوض بشه. دنیاست دیگه، میاندار گود زورخونه و کباده‌کش نامی حالا باید زیر بغلاش را می‌گرفتیم تا نیفته. ای تف به این دنیا و عمرای اون. آدمیزاد خیره سره آقا؛ می‌بینه ولی فایده نداره، بازم جفتک می‌اندازه.

کار به جایی رسیده بود که گاهی ننم سرش داد و بیداد می‌کرد. اونم هیچی نمی‌گفت، یعنی دیگه زورش نمی‌رسید و حناش رنگی برا زنشم نداشت. می‌گفتم ننه!، با آقام این جور نکن خدا رو خوش نمیاد، چکارش داری؟ اولاد پیغمبره، فردای قیامت جواب جدش رو چی میدی؟نکن، این همه سال سرتون رو پیش هم گذاشتید، باهاش بد نکون. ننم گوشش بدهکار نبود. می‌گفت: تو نمی‌فهمی، اگه قدر منو می‌دونست، اون لکاته رو نمی‌آورد تو خونه تا بشه آیینه دق من. این قدر آقام آقام نکن، به کارای بابات نیگاه کن. دیدی با تو چیکار کرد؟دیدی داغ طیبه اسمال آقا رو سر جیگرت گذاشت؟....."


آق ولی ساکت شد، مثل این که از به یاد آوردن چیزی ناراحت شده بود. نگاهی به پنجره و فضای بیرون انداخت و تسبیح دستش را تندتر به حرکت آورد: "آقام گل بود، گلاب بود ولی سر قضیه طیبه برا من بد اومد، پدری نکرد... اییی روزگاره دیگه، می‌گذره، خوبه که می‌گذره والا آدمیزاد دق می‌کرد. هر وقت ننم ماجرای طیبه رو می‌کشید وسط، نمک بود که رو زخم من می‌ریخت. می‌گفتم ننه حالا آقام یک اشتباهی کرد، این قد داستان طیبه رو چماق نکن و تو سرش نزن. من باید شاکی باشم که به خاطر آقام لام تا کام نمی‌گم. تو هم بس کن دیگه..."

خندیدم که: "آقا ولی! ماجرای طیبه چیه؟ بگو تا من هم بدانم، وکیل محرم اسرار است. مطمئن باش که هرچی بگویی تو این دفتر و سینه من بایگانی می‌شود". گفت: "آخه نمی‌خوام سرتون را درد بیارم. ماجرای طیبه هم بی‌ربط به اومدنم به اینجا نیست، اگه نه صندوقچه سینه‌ام را جلوی شما وا نمی‌کردم. می‌دونم که وکیل سِر نگه داره، ولی خوب بعضی چیزا گفتنش فایده‌ای نداره، فقط سوز دل میاره و اشک چشم. من مَردَم و با این سبیل کَت و کلفت خجالت می‌کشم گریه کنم، گرچه گاهی دلم می‌خواد یک دل سیر برا اونچه سر من و طیبه اومد بزنم زیر گریه.... هییی گریه نمی‌کنم ولی آدم که هستم، دل که دارم. دل لاکردار آدم را هوایی و دو بحری می‌کنه".

آق ولی آهی کشید و ادامه داد: "طیبه گل بود، برگ گل، ماه شب چارده، صاف بود و زلال مثل آب چشمه، چی بگم، طیبه گل زندگی من بود که خزون شد، باد بردش، برا من که پرپر شد، امان از  بازی روزگار، هی روزگار....."

(ادامه دارد)



#دکتر_علی_رادان
#حقوقدان_و_استاد_دانشگاه_اصفهان
#نشر_سایه_سخن
@book_tips 🐞
2024/09/24 15:30:05
Back to Top
HTML Embed Code: