Telegram Web Link
La Alegria
Yasmin Levi
من از آن می‌‌ترسم
‏که این ساعت
‏تو از وخامتِ فراق غافلی...

شمس تبریزی

@Best_Stories
❄️ بهشت
@Best_Stories
آقای پیشون به او نزدیک شد و او را نگاه کرد. حس کرد که پسرک دگرگون شده است. چشمانش دوباره درخشان و سرشار از زندگی شده و گونه‌هایش از شدت هیجان برافروخته است. بدنش استوار وپشتش راست است.
- پی‌یر، تو را چه می‌شود؟

پسرک نگاه گرمی به استادش افکند.
- من خوشبخت هستم.

آقای پیشون که هیجان او را حس می‌کرد احتیاجی به سوال کردن نداشت. با وجود این پرسید: می‌توانی به من بگویی چرا؟

- چون می‌خواهم دوباره مبارزه کنم.

- مبارزه به خاطر چه؟

نوبت پی‌یر بود که لبخند بزند.
- به خاطر صلح ...


ژرژ فون ویلیه | کودک، سرباز، دریا


 @Best_Stories
❁ کپی ممنوع، مگر با ذکر منبع ( نام نویسنده )

🖋☕️
@Best_Stories
#داستانک

من یه قاتل‌ام

- «اسم من ایگناس و روبله. عشق من اینه که سر شاگرد راننده‌ها رو کلاه بذارم و مجانی سوار اتوبوس شم. آدم آتیشی‌ای هستم: تا حالا دو بار حوله‌ی حموممو جر دادم تا تنبیه شه. چند تا کراوات رو تیکه تیکه کردم. یه لیوان بلور رو محکم پرت کردم رو زمین. من نمی‌تونم خون ببینم. اما خون حیوونا رو چرا، می‌تونم ببینم. احساس عجیب و غریبیه، احساس خوبی نیست. اما چرا، احساس خوبیه، فقط جرات ندارم بگم... مدتیه که شبا خواب خون و خونریزی می‌بینم. ریتم غذا خوردنم ریخته به هم. بعضی وقتا چند روز پشت سر هم غذا نمی‌خورم. بعدش جلوی شکممو نمی‌تونم بگیرم. آدم لاابالی‌ای هستم... بزدل و خبیث هم هستم: توی کلاه نوی پسرعموم جوهر ریختم. یکی از دستمالای توری دار مامانمو پاره کردم، بعدشم چهره‌ی مظلومانه‌ای به خودم گرفتم و گفتم: «من نمی‌دونم کارِ کیه! مرده شورشو ببره! بدجوری جر خورده‌ها! دیگه به درد نمی‌خوره که... !» وقتی یه زن و شوهر با هم کتک کاری می‌کنن، خیلی دوست دارم صداشونو بشنوم. دروغ می‌گم تا دروغ گفته باشم و قلبم از ترس رسوا شدنم به تپش بیفته. بیشتر وقتا دروغام برملا نمی‌شن. تو دروغ گفتن خیلی واردم. از بابام متنفرم. پسربچه که بودم سروکارم با داداشم بود، بعدها دلم می‌خواست بگیرم مفصل بزنمش، اما زورم بهش نمی‌رسید. زندگیم نظم نداره... اینو که قبلا هم گفتم. اینا جرمه؟»
-«نه، اینا چیز خاصی نیست. یه نیگا به دور و برتون بکنین! همه از این قبیل کوله بارای کوچیک و بزرگ با خودشون یدک می‌کشن. همه همین طورن. این کوله بارا مثِ قوز روی روح همه سنگینی می‌کنن و همه هم به خاطرش خجالت می‌کشن، آدم هرچی هم که بخواد رُک باشه، باز توی این کوله شو به کسی نشون نمی‌ده، اغلب حتی به خودشم اونو نشون نمی‌ده. نه، اینا مورد خاصی نداره.»
- «مورد خاصی نداره؟ نترسم؟»
- «نه، اینا مورد خاصی نیست، لازم نیست از چیزی بترسین. مگه این که...»
- «مگه که چی؟»
- «مگه این که کارتون به دادگاه بکشه. مگه این که سر کاری که منکرش هستین، بهتون سخت مظنون شن. اون وقت...»
- «اون وقت چی می شه؟»
- «اون وقت تمام مطالبی که الان برام تعریف کردین، به یه چیز دیگه تبدیل می‌شن. اون وقت این کارا دیگه جزو خباثتای معمولی حساب نمی‌شن که هر قاضی، هر دستیار قاضی، هر دادستان و هر عضو هیأت منصفه‌ای اگه با خودش صادق باشه، می‌تونه ریشه شو تو ذات خودشم حس کنه. بنده‌ی خدا! یه مرتبه همه چی کاملاً عوض می‌شه.»
- «یعنی چی می‌شه؟ مگه نمی‌گین همه از این خباثتا دارن؟»
- «توی دادگاه این حرفا نیست. اونجا همه تظاهر می‌کنن زندگی‌شون جور دیگه‌ایه. وانمود به داشتن اخلاقی می‌کنن که ندارن. خودشونو طوری منزه جلوه می‌دن که هیچ آدمی نمی‌تونه باشه. مثل بچه‌هایی که روزایی یکشنبه برای رفتن به کلیسا کت وشلوار تنشون می‌کنن و اصلاً نمی‌فهمن چطور می‌شه تو دنیا لکه‌ی کثافت وجود داشته باشه ! تو دادگاه این چیزایی جزئی یه دفعه تبدیل می‌شن به یه چیز جدید.»
- «به چی؟»
- «شواهد جرم، آقای وروبلا»


نویسنده: کورت توخولسکی
(زاده ۹ ژانویه ۱۸۹۰ - درگذشت ۲۱ دسامبر ۱۹۳۵) نویسنده و شاعر وروزنامه‌نگار و طنزنویس آلمانی بود و عضو حزب سوسیالیست مستقل آلمان (او اس پ د). پس از به قدرت رسیدن هیتلر و حزب نازی در آلمان، گشتاپو به چند دلیل  یهودی، روزنامه‌نگار، سوسیالیست و طنزپرداز بودن (که البته یکی از آن دلایل برای مرگ یا تبعید کافی بود)، تابعیت آلمانی او را لغو و به سوئد تبعیدش کردند. توخولسکی قبل از آن که شاهد جنگ جهانی دوم باشد، در نیمهٔ دههٔ چهارمقرن بیستم، بر اثر خوردن مقداری زیادی داروی ورونال در بیمارستانی در سوئد مرد و برخی معتقد هستند که او خودکشی کرده است.
به افتخارش انجمن قلم سوئد بورس تحصیلی‌ای ایجاد کرده است که هر ساله به نویسندگان یا ناشرانی که برای نشر آثارشان مورد خشونت قرار گرفته‌اند اهدا می‌شود تا کنون فرج سرکوهی و ناصر زرافشان از ایران این جایزه را دریافت کرده‌اند.
مترجم: دکتر محمدحسین عضدانلو


داستان‌های کوتاه جهان...!

@Best_Stories

ایران ، خاموش شد ....
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
این قافله عمر عجب می‌گذرد...

دکلمه : احمد شاملو
آواز: استاد محمدرضا شجریان
شعر: خیام نیشابوری

@Best_Stories
مرگ شجریان پایان یک دوران بود. دورانی که در آن، بزرگترین هنرمند ما، می‌توانست کوتاه بیاید و نیامد. می‌توانست فاسد بشود و نشد. می‌توانست کج دار و مریز تا کند و نکرد. امروز همه چیز تمام شد. این دوران پر از لغزش و دلهره به پایان رسید و شجریان رفت تا ما با میراث عظیم او تنها بمانیم.
سوگواری را فراموش کنید. مرگ او هیچ ربطی به نیستی و فقدان یک مرگ ساده ندارد. این حفره‌ی تیره و تاریک قبلا با میراث با ارزش او پر شده است.
میراثی که در لحظه به لحظه، نت به نت و تحریر به تحریر آن، برای ما شادی مانده و شور. شادی شناختن شخصیتی بزرگ که کوتاه نیامد، سازش نکرد، رام نشد و خواند. و شور تجربه‌ی کاروبار هنرمندی که هیچگاه تن به سادگی نداد، بازار را به چیزی نگرفت، آسان نخواند، از ارزش‌هایش دست نکشید و هر لحظه با ابتذال جنگید.
هر بار که صدای شجریان را بشنویم، به یاد خواهیم آورد که در هر تحریر و کرشمه‌ی این صدا چه تلاش و مبارزه‌ی عظیمی با متوسط بودن و کوتاه آمدن خوابیده است. هیچ چیز این صدا ساده نیست. هیچ چیز این میراث متوسط نیست. سوگواری را فراموش کنید. صدای هنرمند ما هنوز اینجاست. همان صدایی که آرام آرام صدای ما شد. همان صدایی که او عمرش را پای آن گذاشت تا یادگاری باشد از درختی که جلوی چشمان ما پا گرفت، بالید و تناور شد. درختی که سایه‌اش، امروز، جای آموزش است نه آرمیدن.
ما و فرزندان ما و فرزندان فرزندان ما، کار هنری بزرگ را از میراث درخشانی که در این صدا نهفته است، خواهیم آموخت و تا ابد یاد هنرمندی را زنده نگاه خواهیم داشت که به ما یاد داد مسیر هنر از کدام طرف می‌گذرد...


کتابخانه بابل

@Best_Stories
روبرت اوتو والزر

متولد: ۱۵ آوریل ۱۸۷۸ در شهر بیل در کانتون برن. درگذشت: ۲۵ دسامبر ۱۹۵۶ نزدیک هریزاو در کانتون آپنتسل آوسرهودن نویسنده سوئیسی آلمانی‌زبان است.

روبرت اوتو والزر دومین فرزند از هشت فرزند آدولف والزر ٬‌صحاف و قاب‌ساز، و الیزابت والزر بود. بیل، شهر زادگاه روبرت والزر در مرز بخش فرانسوی‌زبان و آلمانی‌زبان سوئیس قرار دارد و والزر نیز هر دو زبان را فراگرفت. بخاطر عدم توانائی مالی خانواده، والزر تحصیلات دبیرستانی خود را قبل از اتمام دوره، ترک کرد.
والزر در چهارده‌سالگی مادرش را که به بیماری روانی دچار بود، از دست داد.
از ۱۸۹۲ تا ۱۸۹۵ در بانک کانتون برن کارآموز بود، مدتی در شهر بازل کار کرد و سپس به اشتوتگارت در آلمان رفت و در یک انتشاراتی مشغول به کار شد.
در سال ۱۸۹۶ پیاده از اشتوتگارت به زوریخ برگشت. در زوریخ در چند شرکت و اداره کارمند امور دفتری بود. همیشه محل کار خود را به سرعت عوض می‌کرد. والزر از اولین نویسنده‌های آلمانی‌زبان است که زندگی کارمندی را به عنوان موضوع وارد ادبیات کرده‌است.

در سال ۱۸۹۸ روزنامه در بوند، شش شعر از والزر را منتشر کرد و والزر با انتشار این شعرها با گروه هنرمندانی که متأثر از مکتب هنری هنر نو بودند و با نشریه دی اینزلهمکاری می‌کردند، آشنا شد، از جمله با فرانک ودکیند، نویسنده، نمایشنامه‌نویس و بازیگر صاحب‌نام آلمان. در اولین شماره این نشریه در اکتبر ۱۸۹۹ چهار شعر از والزر به چاپ رسیده بود. بتدریج شعرها، قطعه‌های منثور و نمایشنامه‌های کوتاه والزر در این نشریه منتشر می‌شدند.
والزر در تمام طول زندگی خود، به جز سال‌های اقامت در آسایشگاه، عادت داشت تا مدام محل زندگی خود را تغییر بدهد و معمولاً در هر آپارتمان و اتاقی چند ماهی بیشتر اقامت نمی‌کرد.
در این دوران هم گرچه تا ۱۹۰۵ محل اقامت اصلیش زوریخ بود، اما در شهرهای مختلفی زندگی می‌کرد.
در سال ۱۹۰۳ دوران خدمت سربازی را تمام کرد و نزد مهندسی وردست شد. نقل این دوره از زندگیش در رمان‌ وردست آمده‌است.
۱۹۰۴ اولین کتاب والزر با نام «نوشته‌های فریتس کوخر» منتشر شد.
در تابستان ۱۹۰۵ یک دوره آموزشی پیشخدمتی را گذراند و در پاییز همان سال چند ماهی به کار پیشخدمتی مشغول بود. موضوع بسیاری از آثار والزر، بخصوص در رمان» یاکوب فون گونتن «که در سال ۱۹۰۹ منتشر شد، همین موضوع خدمت و خدمت کردن است. اوایل سال ۱۹۰۶ والزر به برلین رفت. برادرش کارل، نقاش، گرافیست و طراح صحنه، در این شهر زندگی می‌کرد و باعث آشنایی والزر با محافل ادبی و هنری برلین شد.
والزر در برلین رمان» برادران تانر «را طی شش هفته نوشت که در سال ۱۹۰۷ منتشر شد. رمان بعدی «وردست» ۱۹۰۸ به بازار آمد.
در کنار نگارش رمان‌ها، قطعه‌های منثور را هم می‌نوشت. والزر با رمان‌ها و نوشته‌های خود که مورد استقبال قرار گرفتند، جای خود در دنیای ادبیات را یافته بود.

نویسنده‌های نامداری مانند روبرت موزیل و کورت توخولسکی از کارهای وی تمجید می‌کردند و هرمان هسه و فرانتس کافکا از روبرت والزر به عنوان نویسنده محبوب‌شان نام می‌بردند.

فرم کوتاه قطعه‌های منثور که در روزنامه‌ها و مجله‌های معتبر آن روزگار منتشر می‌شدند، بزودی به عنوان مشخصه آثار والزر شناخته شدند و بخش عمده‌ای از آثار او را تشکیل می‌دهند. این نوشته‌ها در واقع طرح‌ها و اسکیزهای ادبی هستند که به سختی می‌توان آن‌ها را در مقوله‌ای گنجاند.

۱۹۱۳ والزر به سویس برگشت و مدتی نزد خواهرش لیزا زندگی کرد. خواهرش آموزگار یک آسایشگاه بیماران روانی بود. در این زمان با فریدا مرمت آشنا شد که به شغل رختشویی مشغول بود. صمیمیت پایداری بین این دو شکل گرفت و از این دوستی نامه نگاری‌های مفصلی به جا مانده‌است. پس از اقامت کوتاهی نزد پدرش در شهر بیل به آپارتمانی در هتلی نقل مکان کرد.
در سال ۱۹۱۴ پدر والزر از دنیا رفت.

در طول جنگ جهانی اول والزر چند بار به خدمت سربازی فراخوانده شد. ۱۹۱۶ برادرش ارنست که مدتی گرفتار بیماری روانی بود، و در آسایشگاه والداو به سر می‌برد، فوت کرد.
۱۹۱۹ برادر دیگرش هرمان، پروفسور جغرافی در برن، خودکشی کرد. والزر که بخاطر جنگ از آلمان دور افتاده بود، هرچه بیشتر تنها می‌شد و گرچه زیاد می‌نوشت، اما نمی‌توانست با درآمد نویسندگی زندگی کند.
طی اقامت در بیل نوشته‌های کوتاهش همچنان در نشریات منتشر می‌شدند و به صورت چند مجموعه هم به بازار آمدند. در سال ۱۹۱۷ تنها نوشته نسبتاً بلند والزر در این دوره منتشر شد که «پیاده‌روی» نام داشت.
در این زمان والزر که به پیاده‌روی علاقه داشت شروع کرد تا به‌طور منظم پیاده‌روی‌های طولانی انجام دهد، بخصوص شب‌ها. قطعه‌های منثور والزر در این دوره یا نوشته‌هایی است از دید بیگانه‌ای که در محیطی بیگانه گام می‌زند یا مقاله‌های ساده‌ای دربارهٔ نویسنده‌ها و هنرمندان.

ادامه...👇
@Best_Stories
اوایل سال ۱۹۲۱ والزر به برن نقل مکان کرد و مدتی به عنوان کارمند موقت در آرشیو دولتی مشغول به کار شد. در همین دوره هم رمان» تئودور «را نوشت که اثری از آن باقی نیست. در برن زندگی گوشه گیرانه‌ای داشت و مدام محل سکونتش را تغییر می‌داد. طی ۱۲ سال ۱۶ بار نقل مکان کرد.

اوایل ۱۹۲۹ والزر که مدتی بود دچار هراس و توهم شده بود، پس از یک حمله روانی به توصیه روانشناس و اصرار خواهرش لیزا به آسایشگاه بیماران روانی والدآو در حومه برن رفت. در یکی از صورت جلسه‌های پزشکی چنین آمده‌است:» بیمار می‌گوید که صداهایی می‌شنود. «والزر در آسایشگاه پس از چند هفته به وضعیت عادی برگشت و مجدداً می‌نوشت و منتشر می‌کرد، گرچه با فواصل زمانی و کمتر از سابق. در این دوره از روشی که خودش به "روش مداد" می‌گفت، استفاده می‌کرد: در این روش والزر با مداد و به خط کورنت آلمانی، الفبای ایتالیک و سرهم می‌نوشت. در اواخر این دوره نگارشی خط والزر آنقدر ریز شده بود که بزرگی حروف حتی به یک میلیمتر هم نمی‌رسید. شعرها و قطعه‌های منثوری که در این دوره نوشته شده به میکروگرام معروف شده‌است. بعضی از این نوشته‌ها را والزر بعداً به‌صورت مرتب و با قلم و جوهر پاکنویس می‌کرد.

در سال ۱۹۳۳ والزر بر خلاف میلش به آسایشگاه بیماران رونی هریزآو برده شد. یکی از علل این انتقال شاید این بود که به دلیل به قدرت رسیدن ناسیونال سوسیالیست‌ها در آلمان بازار عمده‌ای برای انتشاز آثار والزر از دست رفته بود. در این آسایشگاه والزر از نوشتن دست کشید، گرچه مدیر آسایشگاه که خود شاعر و نویسنده بود، اتاقی برای فعالیت‌های ادبی در اختیار والزر گذاشته بود.
در این آسایشگاه والزر مانند سایر بیماران به نظافتکاری و درست کردن پاکت‌های کاغذی مشغول بود و در اوقات فراغت هم کتاب‌های عامه‌پسند می‌خواند.
از سال ۱۹۳۶ یکی از تحسین کننده‌های والزر، نویسنده‌ای به نام کارل زلیگ، مرتب به دیدن والزر می‌رفت و پس از مرگ کارل - برادر والزر- در سال ۱۹۴۳ و مرگ لیزا - خواهر والزر - در سال ۱۹۴۴، قیمومت والزر را بعهده گرفت و بعدها در کتابی تحت عنوان «گشت و گذار با روبرت والزر» شرح گفتگوهایش با والزر در آن دوره را به رشته تحریر درآورد.

گرچه والزر مدتی بود دیگر نشانه‌ای از بیماری روانی نداشت، اما حاضر به ترک آسایشگاه نشد.
روبرت والزر پیاده‌روی را بسیار دوست داشت. در اولین روز تعطیلات کریمس ۱۹۵۵ در حالی که داشت در میان برف پیاده‌روی می‌کرد، دچار حمله قلبی شد و از دنیا رفت. طولی نکشید که جسدش را پیدا کردند. عکس‌هایی که از این عابر مرده وجود دارند بیننده را بلافاصله به یاد تصویری که روبرت والزر در اولین رمانش «برداردان تانر» از سباستیان شاعر در برف توصیف کرده، می‌اندازد.

تأثیر والزر بر نویسنده‌های دیگر:
والزر که به استثنای چند سال اول فعالیت‌های ادبیش که با گروه نشریهی اینزل همکاری داشت، هرگز نه به مکتب ادبی خاصی و نه به هیچ گروه و جنبشی تعلق نداشت، قبل از جنگ اول جهانی و نیز در سال‌های بیست میلادی قرن بیستم نویسنده‌ای بود مورد توجه با آثار متعدد. اما بعدها فقط به نوشته مقالات هنری و ادبی برای نشریات پرداخت و در دههٔ سی قرن بیستم خیلی زود در آلمان به فراموشی سپرده شد.

گرچه کسانی مانند روبرت موزیل، کورت توخولسکی، فرانتس کافکا، والتر بنیامین و هرمان هسه جزو تحسین کننده‌های آثار والزر بودند، اما تازه در دههٔ هفتاد میلادی قرن بیستم بود که طیف گسترده‌تری والزر را کشف کرد. از آن به بعد تقریباً تمام نوشته‌های او به چاپ رسیده‌است. والزر تأثیر تعین کننده‌ای بر بسیاری از نویسنده‌های معاصر مانند مارتین والزر، پتر بیکسل، پتر هاندکه، الفریده یلینک، و.گ. زه بالد دارد.

در سال ۱۹۶۷ خواهر والزر فانی هگی - والزر آثار بجای مانده از والزر را به بنیاد کارل زلیگ واگذار و شرط کرد که تمام آثار در آرشیو روبرت والزر نگه‌داری شوند که در سال ۱۹۷۳ تأسیس شد. در سال ۱۹۹۶ انجمن روبرت والزر به وجود آمد و بنیاد کارل زلیگ در سال ۲۰۰۴ به بنیاد روبرت والزر زوریخ تغیر نام داد. به دلایل مشکلات مادی این بنیاد به برن منتقل شد و در آنجا مرکز روبرت والزر تأسیس شد.
در این مرکز علاوه بر آرشیو روبرت والزر در یک کتابخانه تمام نوشته‌ها و مقاله‌های والزر نگهداری می‌شوند. هر از چند گاه نیز نمایشگاهی با موضوع روبرت والزر برگزار می‌شود.
در سال ۱۹۷۸ نیز در شهر محل تولد والزر، بیل، بنیاد روبرت والزر تأسیس شد که جایزه روبرت والزر را نیز اهدا می‌کند.


📖 ... در ادامه یکی از داستانک‌های زیبای این نویسنده‌ی صاحب‌نام را با هم خواهیم خواند ...


@Best_Stories
روبرت اوتو والزر

@Best_Stories
❁ کپی ممنوع، مگر با ذکر منبع ( نام نویسنده )

🖋☕️
@Best_Stories
#داستانک

غذا و بس

من در فلان سال به دنیا آمده‌ام، در بهمان‌جا بزرگ شده‌ام، مدرسه رفتنم مرتب و منظم بوده است. اسمم فلان است و بهمان. اهل تفکر نیستم.
از نگاه جنسیت مذکر هستم، از نگاه دولتی شهروندی نیک، و از نگاه طبقاتی جزو اعیان. من یک عضو تمیز و پاکیزه، صلح‌جو و خوش‌اخلاق اجتماع انسانی هستم، مشهور به شهروند نیک. معقول و مؤدب آبجویم را می‌خورم و زیاد فکر نمی‌کنم. روشن است که به غذای خوب علاقه دارم، و به همان اندازه روشن است که به مسائل آرمانی دلبسته نیستم. با اندیشه‌ی عمیق و دقیق هیچ میانه‌ای ندارم، و با چیزهای آرمانی هرگز. از این رو شهروندی نیکم، چرا که شهروند نیک خیلی در بند فکر نیست. شهروند نیک غذایش را می‌خورد و بس!


نویسنده: روبرت والزر
نویسنده سوئیسی آلمانی‌زبان است.
که نویسنده‌های نامداری مانند روبرت موزیل و کورت توخولسکی از کارهای وی تمجید می‌کردند و هرمان هسه و فرانتس کافکا از روبرت والزر به عنوان نویسنده محبوب‌شان نام می‌بردند.
گرچه این نویسنده‌های صاحب‌نام و نامدار تحسین کننده‌های آثار والرز بودند، اما تازه در دههٔ هفتاد میلادی قرن بیستم بود که طیف گسترده‌تری والزر را کشف کرد. از آن به بعد تقریباً تمام نوشته‌های او به چاپ رسیده‌است. والزر تأثیر تعین کننده‌ای بر بسیاری از نویسنده‌های معاصر مانند مارتین والزر، پتر بیکسل، پتر هاندکه، الفریده یلینک، و.گ. زه بالد دارد.


داستان‌های کوتاه جهان...!

@Best_Stories
❁ کپی ممنوع، مگر با ذکر منبع ( نام نویسنده )

🖋☕️
@Best_Stories
#داستانک

زندگی زیباست

زندگی، چیزی ست تلخ و نامطبوع اما زیباسازی آن کاری ست نه چندان دشوار. برای ایجاد این دگرگونی کافی نیست که مثلاً دویست هزار روبل در لاتاری ببری یا به اخذ نشان «عقاب سفید» نایل آیی یا با زیبارویی دلفریب ازدواج کنی یا به عنوان انسانی خوش قلب شهره‌ی دهر شوی ــ نعمت‌هایی را که برشمردم، فناپذیرند، به عادت روزانه مبدل می‌شوند. برای آن که مدام ــ حتی به گاه ماتم و اندوه ــ احساس خوش‌بختی کنی باید: اولاً از آنچه که داری راضی و خشنود باشی، ثانیاً از این اندیشه که «ممکن بود بدتر از این شود» احساس خرسندی کنی و این کار دشواری نیست:
وقتی قوطی کبریت در جیبت آتش می‌گیرد از این‌که جیب تو انبار باروت نبود خوش باش، رو خدا را شکر کن.
وقتی عده‌ای از اقوام فقیر بیچاره ات سرزده به ویلای ییلاقی ات می‌آیند، رنگ رخساره ات را نباز، بلکه شادمانی کن و بانگ بر آر که: «جای شکرش باقیست که اقوامم آمده‌اند، نه پلیس!»
اگر خاری در انگشتت خلید، برو شکر کن که: «چه خوب شد که در چشمم نخلید!»
اگر زن یا خواهر زنت بجای ترانه‌ای دلنشین گام می‌نوازد، از کوره در نرو بلکه تا می‌توانی شادمانی کن که موسیقی گوش می‌کنی، نه زوزه‌ی شغال یا زنجموره‌ی گربه.
رو خدا را شکر کن که نه اسب بارکش هستی، نه می‌کرب، نه کرم تریشین، نه خوک، نه الاغ، نه ساس، نه خرس کولی‌های دوره گرد … پایکوبی کن که نه شل هستی، نه کور، نه کر، نه لال و نه مبتلا به وبا … هلهله کن که در این لحظه روی نیمکت متهمان ننشسته‌ای،‌ رویاروی طلبکار نایستاده‌ای و برای دریافت حق التألیفت در حال چانه زدن با ناشرت نیستی.
اگر در محلی نه چندان پرت و دور افتاده سکونت داری از این اندیشه که ممکن بود محل سکونتت پرت تر و دور افتاده تر از این باشد شادمانی کن.
اگر فقط یک دندانت درد می‌کند، دل به‌این خوش دار که تمام دندان‌هایت درد نمی‌کنند.
اگر این امکان را داری که مجله‌ی «شهروند» را نخوانی یا روی بشکه‌ی مخصوص حمل فاضلاب ننشسته و یا در آن واحد سه تا زن نگرفته باشی، شادی و پایکوبی کن.
وقتی به کلانتری جلبت می‌کنند از این‌که مقصد تو کلانتری ست، نه جهنم سوزان، خوشحال باش و جست و خیز کن.
اگر با ترکه‌ی توس به جانت افتاده‌اند هلهله کن که: «خوشا به حالم که با گزنه به جانم نیفتاده‌اند!»
اگر زنت به تو خیانت می‌کند، دل بدین خوش دار که به تو خیانت می‌کند،‌ نه به مام میهن.
و قس علیهذا … ای آدم، پند و اندرز‌هایم را به کار گیر تا زندگی ات سراسر هلهله و شادمانی شود.

نویسنده: آنتون چخوف
مترجم: سروژ استپانیان


داستان‌های کوتاه جهان...!

@Best_Stories
❁ کپی ممنوع، مگر با ذکر منبع ( نام نویسنده )

🖋☕️
@Best_Stories
#داستان‌_کوتاه

مِی.

شغلی جدید در شهری جدید. آپارتمانی اجاره‌ای در حومه‌ی شهر، جائی که خیابان ها پر از آشغال‌های چرب هستند و باد سردی که معلوم نیست از کجاست بی‌وقفه می‌وزد. روز سوم پارک را پیدا کردم، برایم کشف بزرگی بود.بجز تعدادی زوج پیر ثابت همیشگی هیچکس پا به آنجا نمی‌گذاشت، آنها هم فقط به رودخانه‌ای که آن وسط بود می‌رفتند، و پیاده‌روهای پوشیده از علف هرز و باغچه‌های نامرتب را نادیده می‌گرفتند.

رودخانه، رودخانه ی تمیز و مناسبی‌ست، آب کف آلود و متمایل به سبزی دارد، که تکه سنگ‌های لیز لکه‌دار مثل موهای بهم ریخته و ژولیده از لابلای آن پیدا هستند. اینجا محل زندگی خانواده‌ی اردک‌ها و غازهاست، اما نکته‌ی جالب توجه‌ی آن یک جفت قوی در خود فرو رفته است. قوی ماده در آشیانه‌شان دور از ساحل می‌نشیند، در حالیکه پارتنرش نزدیک او بحالت محافظ می‌ایستد. این مکان جذابیتی شگرف برای من دارد، گرچه سر راهم نیست. از این پرندگان خوشم می‌آید، غرور آنها مثل ناسزایی برای رهگذران است.

پنج روز گذشت، پدرم با من تماس گرفت. در حال عبور از رودخانه بودم، به سمت محل کارم می‌رفتم و او گریه می‌کرد. سعی داشت پنهان کند، ولی چندان موفق نبود. واقعا نمی‌دانستم چه باید بگویم و اضطراب پنهان در صدایش دردی در وجودم برمی‌انگیخت که به زحمت می‌توانستم تحمل کنم. در کمال ناامیدی، شروع کردم به تعریف از پارک، رودخانه و قوها.

«آنها شریک زندگی هم هستند، درسته؟»

فکر کردم زندگی قوها و دلفین‌ها را با هم قاطی کرده است، ولی دلم نمی‌خواست با او بحث کنم.

«خب، حواست به آنها باشد.»

گفتم : «حتما ً . تو هم مراقب خودت باش. »

«چرا که نه؟ کسی را جز خودم ندارم که حواسش به من باشد.»


آگوست.

پول کمی دارم ولی آپارتمانم خالی و کسل کننده شده است. به صفحه‌های قدیمی گوش می‌کنم، فیلم‌های قدیمی را نگاه می‌کنم، و در پارک روی نیمکتی که زمانی مال یک غریبه بود می‌نشینم، به خانواده‌ی قوها نگاه می‌کنم، که حالا دو جوجه قو هم به آنها اضافه شده بودند. امیدوار بودم ناراحتیم تا الان از بین رفته باشد، اما مثل توموری در شکمم سفت و غلنبه شده است.

وقتی پدرم تماس گرفت در مورد مسائل نامربوط صحبت کردم. بنظر می‌آمد قوها انتخاب قابل اعتمادی باشند.

«بچه دار شده‌اند. دو تا جوجه قو.»

«امیدوارم بدونه خودش رو تو چه دردسری انداخته.»

دلم می‌خواست گوشی را قطع کنم. به جای آن گفتم : «مطمئنم می دونه.»

 
دسامبر.

سال به کندی می‌گذشت، بطور عجیبی سرد بود. به مدت یک هفته، تا مرکز رودخانه یخ بسته بود، آنقدر ضخیم بود که زیر فشار پا نشکند. قو‌ها از آنجا رفته بودند، ارد‌ک‌ها و غازها هم همینطور. بدون آنها، پارک خیلی بی‌روح بود، درختان سیاه رنگ پشت پیاده رو به ردیف سر کشیده بودند. بعد، یک روز- یک روز جمعه - یخ شروع به آب شدن کرد. تا روز دوشنبه، تنها چند تکه یخ باقی مانده بودند، و قوها دوباره بازگشتند. تنها آن موقع بود که واقعا ً فهمیدم چقدر به وجود آنها عادت کرده‌ام.

وقتی پدرم تماس گرفت، توقع داشتم تعطیلات را یادآوری کند. برای صحبت‌مان برنامه چیده بودم. قبلا ً بهانه جور کرده بودم.

او سوالی نکرد، و من هم برای پرسیدنش داوطلب نشدم.

بعد از آن حس می‌کردم قلبم در سینه‌ام سنگینی می‌کند.


ادامه...👇| @Best_Stories

ژانویه.

اولین کریسمس را تنهایی سر کردم، اولین سال نو هم همینطور. احساس غم می‌کردم و عصبی بودم، در حالیکه قبلا با فکر فرا رسیدن سال نو خوشحال بودم. زمان زیادی را به فکر کردن گذراندم، مقدار قابل توجهی نوشیدم، و در اعماق وجودم حس می‌کردم دارم تغییر می‌کنم.شاید کمی ملاحظه کار شده بودم، یا چیزی شبیه این.

بعد، یک روز، قوها رفته بودند - دیگر یخی هم در رودخانه نبود که علت رفتن آنها باشد. روز بعد آنها سه تا بودند. روز بعد از آن، باز هم همان سه تا بودند. گیج شده بودم و فکر می‌کردم اشتباه می‌کنم. هیچ کاری سر ِ کار نتوانستم پیش ببرم.

در راه بازگشت به خانه، متوجه دو پیرمرد روی نیمکت شدم، که برای خانواده‌ی کم شده‌ی قوها خرده نان می‌ریختند. وقتی بالا آمدم با بی‌اعتمادی مرا نگاه می‌کردند.

پرسیدم : «آیا خبر دارید چه بلایی سر آن یکی آمده است؟»
بطور غریزی می‌دانستم کدام یک از آن چهار قو گم شده است. قبلا ً نمی‌توانستم آنها را تشخیص بدهم ولی مطمئنم چیزی هست که بطرز اغراق آمیزی حس می‌کنم موجودی که در برابرم شناور است زنانه است، تصویرشان در آب آرام افتاده بود.

«سگی به آنها حمله کرد، آنها سعی کردند مبارزه کنند. بعد زخمش چرک کرد. بخاطر همان چرک بود که مرد.»

«متاسفم.»‌ با آنها صحبت نمی کردم. اما هنوز آنها سر تکان می‌دادند.

پدرم آن شب تماس گرفت. و مسلما حدس می‌زنید که به او گفتم. یک مرگ جزئی تبدیل شده بود به نوعی تعامل بین ما.

«چه اتفاقی برای سگ افتاد؟»

«نگفت.»

پدرم آه عمیقی کشید. «امیدوارم آن سگ لعنتی را کشته باشند.»


مارس.

آن دو جوجه قو تقریبا بزرگ شده بودند، تنها تفاوت شان با مادرشان چند پر طوسی رنگ بود. بالاخره فهمیدم که قوها، اصلا شبیه انسان‌ها نیستند. خیلی زود جوجه‌ها هم شبیه مادرشان می‌شدند. آیا جوجه قوها پیش مادرشان می‌مانند؟ بعید می‌دانم. آنها پرواز می‌کنند، و دوباره همین اتفاق می‌افتد، حالا شاید با تغییرات جزئی- طبیعت بزرگترین چرخه‌ی تولید را دارد.

روز بدی زنگ زد، وقت مناسبی نبود : «پدر، یکم سرم شلوغه.»

«خیلی خب. حتما ً کارای مهمتری از صحبت کردن با یک مرد پیر تنها داری.»

«می‌دونی چیه؟ ولم کن. تو تنها کسی نیستی که اون رو از دست داده.»

مکث. سکوت. بعد : «چطور جرئت میکنی...»

گوشی را گذاشتم، و مکالمه را قطع کردم.


مِی.

تنها روی آب شناور است، شوهرش گم شده است، فرزندانش رفته‌اند، شبیه روح شده است. وقتی از کنار رودخانه می‌گذرم برمی‌گردد و مسیر مرا دنبال می‌کند. سعی می‌کنم در وجود خارجی او به چیزی دقت نکنم. شاید تا بحال به غذای آدم‌ها عادت کرده باشد، شاید هم فقط به حضور چند آدم.

پدرم دیگر تماس نمی‌گیرد.

زندگیم معمولی و در روزمرگی می‌گذرد.


نویسنده: دیوید تالرمن
مترجم: شادی شریفیان


داستان‌های کوتاه جهان...!

@Best_Stories

نوشتن داستانک را به عنوان یک تجربه آغاز کنید.
تا کنون «از انسداد ذهنی نویسنده» چیزهایی شنیده‌اید. می‌توانید تمام ایده‌هایی را که برای نوشتن دارید را روی کاغذ بیاورید، باز هم ایده‌های جدیدی می‌آیند که جای آنها را بگیرند؟ البته پیش می‌آید که ایده‌ای برای داستان بعدی به ذهنتان نرسد، آن وقت می‌توانید از اسم‌هایی استفاده کنید تا الهام بخش شما در نوشتن باشند. اگر از این کار هم نتیجه‌ای نگرفتید، تصمیم بگیرید که یک داستان بد بنویسید. اگر عزمتان را برای این کار جزم کنید، به انسداد ذهنی نویسنده برخواهید خورد. زیرا پیش از پایان کار، داستانتان را قضاوت می‌کنید و آن قدر آن را ویرایش می‌کنید که فرصتی برای بیان ایده‌تان باقی نمی‌ماند. حاصل کار فلج شدن خلاقیت شماست. وقتی که فارغ از خوبی و بدی داستان، تنها آن را بنویسید، پس از نوشتن چند داستان درخواهید یافت که جادوی خلاقیت کار خودش را کرده و حداقل یکی از داستان‌هایتان چیزی از آب درآمده که انتظارش را داشته‌اید. حتی داستان‌هایی که به نظرتان جزو بهترین داستان‌هایتان نیستند را هم، به اشتراک بگذارید، تا هم تمرینی برای قضاوت نکردن باشد و هم اینکه با این کار به خودتان درس فروتنی دهید....


تخلیص و گردآوری: از مقدمه‌ی کتاب داستاک شان هیل


@Best_Stories
❁ کپی ممنوع، مگر با ذکر منبع ( نام نویسنده )

🖋☕️
@Best_Stories
#داستانک


کیم، که از اینکه به خاطر زیبایی‌اش مورد توجه باشد خسته شده بود، موهایش را تراشید و به ملاقات دوست مکاتبه‌ای‌اش تد رفت. تد هم برای پنهان کردن ثروتش، مثل یک بی‌خانمان لباس پوشیده بود. هر دو از همدیگر فراری شدند.


نویسنده: شان هیل
مترجم: امیرحسین میرزائیان


داستان‌های کوتاه جهان...!

@Best_Stories
❁ کپی ممنوع، مگر با ذکر منبع ( نام نویسنده )

🖋☕️
@Best_Stories
#داستانک


جرالد از گیاهانی که مادرش دیگر به آنها نمی‌رسید، نگه‌داری می‌کرد. یک روز یک سرخس آن‌قدر احساس سپاس‌گزاری کرد که گفت: «متشکرم.» جرالد اما، وحشت‌زده، همه‌ی گیاهان را دور ریخت.


نویسنده: شان هیل
مترجم: امیرحسین میرزائیان


داستان‌های کوتاه جهان...!

@Best_Stories
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
🎥 انیمیشن

کافی (Enough)

کافی نام پویانمایی محصول کشور انگلستان می‌باشد
به کارگردانی آنا مانتزاریس (Anna Mantzaris) ساخته شده و در سال ۲۰۱۹ عرضه شده است.
این پویانمایی لحظاتی از زندگی را به تصویر می‌کشد که افراد در آن‌ها کنترل خود را از دست می‌دهند ... لحظاتی که همه یک وقت‌هایی دوست داریم‌‌ انجام دهیم.

@Best_Stories

تنها چهره‌ من و آسمان؛
کائنات دیگری نیست!
چهره من و آسمان، تنها!

میان آن دو باد می‌وزد، تنها:
نوازشی مشتاق و تنها دستی که
آورنده شادمانی بسیار است:
و باد جاودانه برمی‌خیزد و فرو می‌افتد.

بر فراز من، تمامی آنچه زنده است؛
و تمامی رویای که درون خود احساس می‌کنم،
حواس مرا مأوای بال‌هایِ
نظمی می‌کند که فرستاده رویاست.

نه بیشتر. و آیا تو احتمالاً
تو آن بادی که می‌آیی و می‌روی،
باد ملکوت، باد عشق، بر صورت من؟


خوان رامن خیمنس | شاعر اسپانیایی بود. او جایزه نوبل ادبیات را در سال ۱۹۵۶ دریافت کرد | مترجم: یوسف اباذری

@Best_Stories
2024/10/01 19:30:31
Back to Top
HTML Embed Code: