Romantica
Edward Simoni
آیا تو احتمالاً
تو آن بادی که میآیی و میروی،
باد ملکوت، باد عشق، بر صورت من؟
خوان رامن خیمنس
@Best_Stories
تو آن بادی که میآیی و میروی،
باد ملکوت، باد عشق، بر صورت من؟
خوان رامن خیمنس
@Best_Stories
❁ کپی ممنوع، مگر با ذکر منبع ( نام نویسنده )
🖋☕️
@Best_Stories
#داستان_کوتاه
صد هزار مرتبه شکر که زندهایم
صد هزار مرتبه شکر که زندهايم و نفس میکشیم ...
سال ۱۸۹۷
سلطان عبدالعزیز شاه است. پیرمردی بنام "شمی" به اتفاق پسر شانزده سالهاش بنام" ممتاز" از سراشیبی خیابان باب عالی عبور می کنند . . .
مرد جوانی بنام " باکی" از پایین بطرف بالا میآید.
آقای "باکی" از طرفداران آزادی ترکیه است، با مستبدين مخالف میباشد او تصمیم دارد دو سه روز دیگر به اروپا فرار کند.
هنگامیکه آقای شمی با آقای باکی روبرو میشود چون از دوستان قدیمی هستند با یکدیگر دست میدهند و روبوسی میکنند.
آقای باکی میگوید:
"حالت چطوره دوست گرامی؟ . . ."
شمی جواب میدهد:
"ا . . .ا . . . ی . . . الحمدالله . . . صد هزار مرتبه شکر که زندهایم و نفس میکشیم ."
سال ۱۹۰۸
سلطان عبدالحمید شاه است، آقای باکی که زمانی جزء آزادیخواهان بود حالا پیر شده است. به اتفاق پسرش "راسم" از سراشیبی خیابان باب عالی بطرف پائین میآید . . .
آقای شمی مدتی است مرحوم شده، پسرش ممتاز که با مستبدين میجنگد جوان نیرومندی است هنگامیکه با آقای باکی روبرو میشود بخاطر دوستی که با پدرش داشت به او سلام میکند و میپرسد:
" قربان حالتان چطور است؟ . . ."
آقای باکی پیرمرد نورانی جواب میدهد:
"ا . . . ا . . . ی . . . الحمدالله . . . صد هزار مرتبه شکر که زندهایم و نفس میکشیم ."
سال ۱۹۱۷
حزب اتحاد و ترقی روی کار آمده است . . . آقای ممتاز خیلی زود پیر شده است به اتفاق آقای "تحسین" از سراشیبی خیابان باب عالی بطرف پائین میروند. آقای باکی هم مرحوم شده، پسرش "راسم" که جوان خوش قیافه و نیرومندی شده از پائین بطرف بالا میآید هنگامی که با آقای ممتاز روبرو میشود دست او را میبوسد و میپرسد:
"قربان حال شما چطوره؟ . . ."
آقای ممتاز جواب میدهد:
"ا . . . ا . . . ی . . . الحمدالله . . . صد هزار مرتبه شکر که زندهایم و نفس میکشیم."
سال ۱۹۳۰
حزب خلق در مسند قدرت است . . . آقای "راسم " که پیر شده همراه پسرش "جميل" از سراشیبی خیابان باب عالی پائین میآید.
آقای ممتاز به رحمت ایزدی پیوسته، پسرش تحسین که جز مخالفین سرسخت حزب آزادیخواهان است و در ضمن جوان زیبا و تنومندی هم هست از پائین خیابان بطرف بالا میرود . . . هنگامی که با آقای راسم روبرو میشود دست او را میبوسد و میپرسد:
قربان حالتان چطوره؟ . . ."
آقای راسم جواب میدهد:
"ا . . . ای . . . الحمدالله . . . خوبم . . . انشاءالله تمام کارها بزودی خوب میشود، صد هزار مرتبه شکر که زندایم و نفس میکشیم . . ."
سال ۱۹۴۶
حزب خلق هنوز بر سر کار است، آقای" تحسین" پیر شده است به اتفاق پسرش "متین" از سراشیبی خیابان باب عالی پائین میآید . . .
آقای راسم هم فوت کرده، پسرش جمیل که یک مخالف دو آتشه دولت و در ضمن جوان نیرومندی هم هست با دیدن آقای تحسین دست او را میبوسد و حالش را میپرسد:
" قربان حالتان چطوره؟ . . ."
آقای تحسین جواب میدهد:
" . . . ه . . . ه . . . ی . . . الحمداله که زندهایم ونفس میکشیم، انشاءاله بزودی کارها روبراه میشود . . ."
سال ۱۹۵۸
حزب دمکرات به قدرت رسیده . . . آقای جمیل هم پیر شده است، همراه پسرش از سراشیبی خیابان باب عالی عبور میکند . . .
متین جوان خوش قیافه از پائین بطرف بالای خیابان میرود با دیدن آقای جمیل دست او را میبوسد و حالش را میپرسد.
" قربان حالتان چطوره؟"
آقای جمیل جواب میدهد:
ا . . . ای . . . الحمدالله پسرجان، صد هزار مرتبه شکر که زندهایم و نفس میکشیم. انشاءاله بزودی همه چیز روبراه میشود . . ."
سال . . .
سال . . .
همه به هم میگویند . . . صد هزار مرتبه شکر که زندهایم و نفس میکشیم انشاءاللہ تمام کارها درست میشه . . .
اما چه وقت؟ و کی این آرزو را برآورده میشود فقط خداوند میداند و بس!
نویسنده: عزیز نسین
مترجم: رضا همراه
داستانهای کوتاه جهان...!
@Best_Stories
🖋☕️
@Best_Stories
#داستان_کوتاه
صد هزار مرتبه شکر که زندهایم
صد هزار مرتبه شکر که زندهايم و نفس میکشیم ...
سال ۱۸۹۷
سلطان عبدالعزیز شاه است. پیرمردی بنام "شمی" به اتفاق پسر شانزده سالهاش بنام" ممتاز" از سراشیبی خیابان باب عالی عبور می کنند . . .
مرد جوانی بنام " باکی" از پایین بطرف بالا میآید.
آقای "باکی" از طرفداران آزادی ترکیه است، با مستبدين مخالف میباشد او تصمیم دارد دو سه روز دیگر به اروپا فرار کند.
هنگامیکه آقای شمی با آقای باکی روبرو میشود چون از دوستان قدیمی هستند با یکدیگر دست میدهند و روبوسی میکنند.
آقای باکی میگوید:
"حالت چطوره دوست گرامی؟ . . ."
شمی جواب میدهد:
"ا . . .ا . . . ی . . . الحمدالله . . . صد هزار مرتبه شکر که زندهایم و نفس میکشیم ."
سال ۱۹۰۸
سلطان عبدالحمید شاه است، آقای باکی که زمانی جزء آزادیخواهان بود حالا پیر شده است. به اتفاق پسرش "راسم" از سراشیبی خیابان باب عالی بطرف پائین میآید . . .
آقای شمی مدتی است مرحوم شده، پسرش ممتاز که با مستبدين میجنگد جوان نیرومندی است هنگامیکه با آقای باکی روبرو میشود بخاطر دوستی که با پدرش داشت به او سلام میکند و میپرسد:
" قربان حالتان چطور است؟ . . ."
آقای باکی پیرمرد نورانی جواب میدهد:
"ا . . . ا . . . ی . . . الحمدالله . . . صد هزار مرتبه شکر که زندهایم و نفس میکشیم ."
سال ۱۹۱۷
حزب اتحاد و ترقی روی کار آمده است . . . آقای ممتاز خیلی زود پیر شده است به اتفاق آقای "تحسین" از سراشیبی خیابان باب عالی بطرف پائین میروند. آقای باکی هم مرحوم شده، پسرش "راسم" که جوان خوش قیافه و نیرومندی شده از پائین بطرف بالا میآید هنگامی که با آقای ممتاز روبرو میشود دست او را میبوسد و میپرسد:
"قربان حال شما چطوره؟ . . ."
آقای ممتاز جواب میدهد:
"ا . . . ا . . . ی . . . الحمدالله . . . صد هزار مرتبه شکر که زندهایم و نفس میکشیم."
سال ۱۹۳۰
حزب خلق در مسند قدرت است . . . آقای "راسم " که پیر شده همراه پسرش "جميل" از سراشیبی خیابان باب عالی پائین میآید.
آقای ممتاز به رحمت ایزدی پیوسته، پسرش تحسین که جز مخالفین سرسخت حزب آزادیخواهان است و در ضمن جوان زیبا و تنومندی هم هست از پائین خیابان بطرف بالا میرود . . . هنگامی که با آقای راسم روبرو میشود دست او را میبوسد و میپرسد:
قربان حالتان چطوره؟ . . ."
آقای راسم جواب میدهد:
"ا . . . ای . . . الحمدالله . . . خوبم . . . انشاءالله تمام کارها بزودی خوب میشود، صد هزار مرتبه شکر که زندایم و نفس میکشیم . . ."
سال ۱۹۴۶
حزب خلق هنوز بر سر کار است، آقای" تحسین" پیر شده است به اتفاق پسرش "متین" از سراشیبی خیابان باب عالی پائین میآید . . .
آقای راسم هم فوت کرده، پسرش جمیل که یک مخالف دو آتشه دولت و در ضمن جوان نیرومندی هم هست با دیدن آقای تحسین دست او را میبوسد و حالش را میپرسد:
" قربان حالتان چطوره؟ . . ."
آقای تحسین جواب میدهد:
" . . . ه . . . ه . . . ی . . . الحمداله که زندهایم ونفس میکشیم، انشاءاله بزودی کارها روبراه میشود . . ."
سال ۱۹۵۸
حزب دمکرات به قدرت رسیده . . . آقای جمیل هم پیر شده است، همراه پسرش از سراشیبی خیابان باب عالی عبور میکند . . .
متین جوان خوش قیافه از پائین بطرف بالای خیابان میرود با دیدن آقای جمیل دست او را میبوسد و حالش را میپرسد.
" قربان حالتان چطوره؟"
آقای جمیل جواب میدهد:
ا . . . ای . . . الحمدالله پسرجان، صد هزار مرتبه شکر که زندهایم و نفس میکشیم. انشاءاله بزودی همه چیز روبراه میشود . . ."
سال . . .
سال . . .
همه به هم میگویند . . . صد هزار مرتبه شکر که زندهایم و نفس میکشیم انشاءاللہ تمام کارها درست میشه . . .
اما چه وقت؟ و کی این آرزو را برآورده میشود فقط خداوند میداند و بس!
نویسنده: عزیز نسین
مترجم: رضا همراه
داستانهای کوتاه جهان...!
@Best_Stories
Forwarded from ❄️ بهشت
❁ کپی ممنوع، مگر با ذکر منبع ( نام نویسنده )
📚☕️
@Best_Stories
#داستانک
خدمتکار مخصوص
زن به خدمتکار تازه گفت:
«او دوست دارد شامش را درست سر ساعت شش بخورد. گوشت قرمز هم نمیخورد. دسرش را بعد در اتاق خودش میخورد. ساعت هشت حمام میگیرد و زود میخوابد.»
دختر خدمتکار بر اثر برخورد با سگ پودلی که خواب بود، لغزید و به عقب سکندری خورد، در همان حال پرسید: «کِی ارباب را خواهم دید؟»
کدبانوی خانه با خنده گفت: «همین حالا او را دیدی!»
نویسنده: #امیلی_تیلتون
مترجم: #گیتا_گرکانی
داستانهای کوتاه جهان...!
🖋☕️
@Best_Stories
📚☕️
@Best_Stories
#داستانک
خدمتکار مخصوص
زن به خدمتکار تازه گفت:
«او دوست دارد شامش را درست سر ساعت شش بخورد. گوشت قرمز هم نمیخورد. دسرش را بعد در اتاق خودش میخورد. ساعت هشت حمام میگیرد و زود میخوابد.»
دختر خدمتکار بر اثر برخورد با سگ پودلی که خواب بود، لغزید و به عقب سکندری خورد، در همان حال پرسید: «کِی ارباب را خواهم دید؟»
کدبانوی خانه با خنده گفت: «همین حالا او را دیدی!»
نویسنده: #امیلی_تیلتون
مترجم: #گیتا_گرکانی
داستانهای کوتاه جهان...!
🖋☕️
@Best_Stories
❄️ بهشت
@Best_Stories
❁ کپی ممنوع، مگر با ذکر منبع ( نام نویسنده )
🖋☕️
@Best_Stories
#داستانک
سریعتر
پیاده رفتن به قدر کافی سریع نبود، پس دویدیم. دویدن به قدر کافی سریع نبود، پس بر اسب چهار نعل تاختیم. تاختن به قدر کافی سریع نبود، پس کشتی راندیم. کشتی راندن چندان سریع نبود، پس با خوشحالی روی ریلهای بلند فلزی به پیش غلتیدیم. ریلهای بلند فلزی چندان سریع نبود، پس اتومبیل راندیم. راندن چنان سریع نبود، پس پرواز کردیم.
پرواز به قدر کافی سریع نیست، به قدر کافی برای ما. دوست داریم زودتر به آنجا برسیم. به کجا؟
هر کجا که در آن نیستیم. اما میگویند روح بشر تنها قادر است با سرعتِ راه رفتن یک انسان حرکت کند. در این صورت این همه روح کجا هستند؟ عقب ماندهاند. این طرف و آن طرف سرگرداناند، به آرامی، شب هنگام که نورهای مبهم در مردابها سوسو میزنند، به دنبال ما میگردند. اما برای ما به قدر کافی سریع نیستند؛ ما جلوتر از آنانیم، هرگز نمیتوانند ما را بگیرند. به همین خاطر است که میتوانیم اینقدر تند برویم؛ روحهامان بر ما سنگینی نمیکنند.
نویسنده: مارگارت اتوود
(زاده ۱۸ نوامبر ۱۹۳۹) یکی از مشهورترین نویسندگان جهان، شاعر، منتقد ادبی، فعال سیاسی و فمینیست سرشناس کانادایی است. و برندهٔ جایزهٔ ادبی بوکر سال ۲۰۰۰ میباشد.
مترجم: گلاره جمشیدی
داستان های کوتاه جهان...!
🖋☕️
@best_stories
🖋☕️
@Best_Stories
#داستانک
سریعتر
پیاده رفتن به قدر کافی سریع نبود، پس دویدیم. دویدن به قدر کافی سریع نبود، پس بر اسب چهار نعل تاختیم. تاختن به قدر کافی سریع نبود، پس کشتی راندیم. کشتی راندن چندان سریع نبود، پس با خوشحالی روی ریلهای بلند فلزی به پیش غلتیدیم. ریلهای بلند فلزی چندان سریع نبود، پس اتومبیل راندیم. راندن چنان سریع نبود، پس پرواز کردیم.
پرواز به قدر کافی سریع نیست، به قدر کافی برای ما. دوست داریم زودتر به آنجا برسیم. به کجا؟
هر کجا که در آن نیستیم. اما میگویند روح بشر تنها قادر است با سرعتِ راه رفتن یک انسان حرکت کند. در این صورت این همه روح کجا هستند؟ عقب ماندهاند. این طرف و آن طرف سرگرداناند، به آرامی، شب هنگام که نورهای مبهم در مردابها سوسو میزنند، به دنبال ما میگردند. اما برای ما به قدر کافی سریع نیستند؛ ما جلوتر از آنانیم، هرگز نمیتوانند ما را بگیرند. به همین خاطر است که میتوانیم اینقدر تند برویم؛ روحهامان بر ما سنگینی نمیکنند.
نویسنده: مارگارت اتوود
(زاده ۱۸ نوامبر ۱۹۳۹) یکی از مشهورترین نویسندگان جهان، شاعر، منتقد ادبی، فعال سیاسی و فمینیست سرشناس کانادایی است. و برندهٔ جایزهٔ ادبی بوکر سال ۲۰۰۰ میباشد.
مترجم: گلاره جمشیدی
داستان های کوتاه جهان...!
🖋☕️
@best_stories
❄️ بهشت
❁ کپی ممنوع، مگر با ذکر منبع ( نام نویسنده ) 🖋☕️ @Best_Stories #داستانک سریعتر پیاده رفتن به قدر کافی سریع نبود، پس دویدیم. دویدن به قدر کافی سریع نبود، پس بر اسب چهار نعل تاختیم. تاختن به قدر کافی سریع نبود، پس کشتی راندیم. کشتی راندن چندان سریع نبود،…
این داستان را از کتاب سر پناه کاغذی مجموعهی ۳۴ داستان مینیمال، برای شما عزیزان انتخاب کردیم ...
این داستان را از کتاب سر پناه کاغذی مجموعهی ۳۴ داستان مینیمال، برای شما عزیزان انتخاب کردیم ...
❁ کپی ممنوع، مگر با ذکر منبع ( نام نویسنده )
🖋☕️
@Best_Stories
#داستانک
اتفاقی افتاده است
اتفاقی افتاده است. اما چطور؟ شبانه پیش آمد، یا آرام آرام نزدیک شده بود و ما تازه از آن خبر دار شدهایم؟ جریان بر سر دخترها است، دخترانی جوان و زیبا که چون حوریان آواز میخواندند، همچون پریان دریایی. آوازهایی همه شیرین و نرم و شادی بخش، مستانه و مواج.
اما حالا صدای شان قطع شده، گرچه دهانشان چون قبل باز و بسته میشود.
آیا زبان شان بُریده شده است؟
در مورد باقی چیزها هم چنین است: گریههای کودکان، شیون عزاداران و فریادهایی که پیش از این برمیخواست، خصوصاً شب هنگام، از جنون زدهای، از شکنجه شدهای. در مورد پرندگان نیز همچنین: چون سابق میپرند، همچون قبل بال و پر میگشایند، سرهاشان عقب، منقارشان باز، اما بیصدا هستند! بیصدا هستند یا بیصدا شدهاند؟ چه کسی این پوشش زیبا از برف نامرئی را بافته، که همه صداها را محو کرده است؟
گوش کن.
برگها دیگر خش خش نمیکنند.
باد زوزه نمیکشد، قلبهامان نمیتپند.
به سکوت فرو رفتهاند همه.
فرو رفتهاند، انگار که توی زمین.
یا این مائیم که فرو رفتهایم؟
شاید دنیا بیصدا نشده، بلکه ما کر شدهایم.
این چه پوستهای ست که مُهر و موم کرده ما را از شنیدن آن موسیقی که پیش از این به رقصمان در میآورد؟!
چرا نمیتوانیم بشنویم؟!
نویسنده: مارگارت اتوود
مترجم: گلاره جمشیدی
دربارهی نویسنده: مارگارت اتوود
(زاده ۱۸ نوامبر ۱۹۳۹) یکی از مشهورترین نویسندگان جهان، شاعر، منتقد ادبی، فعال سیاسی و فمینیست سرشناس کانادایی است. و برندهٔ جایزهٔ ادبی بوکر سال ۲۰۰۰ میباشد.
و مجموعهای (سر پناه کاغذی) نوشته است حاوی داستانکهایی تخیلی، جذاب و زیرکانه با صحتی بسیار و دقتی همچون لبهی تیغ، از عهدهی طیفی وسیع از موضوعاتی برمیآید که بازتاب روزگار ماست.
داستانهای کوتاه جهان...!
@Best_Stories
🖋☕️
@Best_Stories
#داستانک
اتفاقی افتاده است
اتفاقی افتاده است. اما چطور؟ شبانه پیش آمد، یا آرام آرام نزدیک شده بود و ما تازه از آن خبر دار شدهایم؟ جریان بر سر دخترها است، دخترانی جوان و زیبا که چون حوریان آواز میخواندند، همچون پریان دریایی. آوازهایی همه شیرین و نرم و شادی بخش، مستانه و مواج.
اما حالا صدای شان قطع شده، گرچه دهانشان چون قبل باز و بسته میشود.
آیا زبان شان بُریده شده است؟
در مورد باقی چیزها هم چنین است: گریههای کودکان، شیون عزاداران و فریادهایی که پیش از این برمیخواست، خصوصاً شب هنگام، از جنون زدهای، از شکنجه شدهای. در مورد پرندگان نیز همچنین: چون سابق میپرند، همچون قبل بال و پر میگشایند، سرهاشان عقب، منقارشان باز، اما بیصدا هستند! بیصدا هستند یا بیصدا شدهاند؟ چه کسی این پوشش زیبا از برف نامرئی را بافته، که همه صداها را محو کرده است؟
گوش کن.
برگها دیگر خش خش نمیکنند.
باد زوزه نمیکشد، قلبهامان نمیتپند.
به سکوت فرو رفتهاند همه.
فرو رفتهاند، انگار که توی زمین.
یا این مائیم که فرو رفتهایم؟
شاید دنیا بیصدا نشده، بلکه ما کر شدهایم.
این چه پوستهای ست که مُهر و موم کرده ما را از شنیدن آن موسیقی که پیش از این به رقصمان در میآورد؟!
چرا نمیتوانیم بشنویم؟!
نویسنده: مارگارت اتوود
مترجم: گلاره جمشیدی
دربارهی نویسنده: مارگارت اتوود
(زاده ۱۸ نوامبر ۱۹۳۹) یکی از مشهورترین نویسندگان جهان، شاعر، منتقد ادبی، فعال سیاسی و فمینیست سرشناس کانادایی است. و برندهٔ جایزهٔ ادبی بوکر سال ۲۰۰۰ میباشد.
و مجموعهای (سر پناه کاغذی) نوشته است حاوی داستانکهایی تخیلی، جذاب و زیرکانه با صحتی بسیار و دقتی همچون لبهی تیغ، از عهدهی طیفی وسیع از موضوعاتی برمیآید که بازتاب روزگار ماست.
داستانهای کوتاه جهان...!
@Best_Stories
❁ کپی ممنوع، مگر با ذکر منبع ( نام نویسنده )
🖋☕️
@Best_Stories
#داستانک
چیز مطبوعی است نوشتن
مهم نیست بد است یا خوب، چیزِ مطبوعی است نوشتن! آن که مجبور نیستی خودت باشی، قادر هستی در میان همۀ آن مخلوقاتی بگردی که توصیفشان میکنی.
مثلاً امروز من، هم در نقش مرد، هم در نقش زن، عاشق و معشوقه هر دو، در جنگلی در بعد از ظهری پاییزی اسب سواری کردهام، هم آن اسبها بودهام، هم برگها، هم باد، هم آن کلماتی که آنها به هم میگفتند، و هم آفتابِ سرخی که باعث میشد آنها چشمهاشان را جمع کنند، چشمهایی که لبریز از عشق بودند.
نویسنده : گوستاو فلوبر
مترجم: دکتر عباس پژمان
دربارهی نویسنده: گوستاو فلوبر ، به فرانسوی: Gustave Flaubert زاده ۱۲ دسامبر ۱۸۲۱ - درگذشت ۸ مه ۱۸۸۰
از نویسندگان تأثیرگذار قرن نوزدهم فرانسه بود که اغلب جزو بزرگترین رماننویسان ادبیات غرب شمرده میشود. نوع نگارش واقعگرایانهٔ فلوبر، ادبیات بسیار غنی و تحلیلهای روانشناختی عمیق او از جمله خصوصیات آثار وی است که الهامبخش نویسندگانی چون گی دو موپاسان، امیل زولاو آلفونس دوده بودهاست.
آثار فلوبر به دلیل ریزبینی و دقت فراوان در انتخاب کلمات، آرایههای ادبی، و بهطور کلی زیباییشناسی ادبی، در ادبیات زبان فرانسوی کاملاً منحصر به فرد میباشد. کمالگرایی وی به اندازهای بود که هفتهها به نوشتن یک صفحه وقت سپری مینمود، و به همین دلیل، در طول سالیان نویسندگی خود تعداد کمی اثر از خود بر جای گذاشت. او پس از نوشتن، آثار را با صدای بسیار بلند در اتاق کار خود، که آن را فریادگاه مینامید، میخواند تا وزن، آهنگ و تأثیر واژگان و جملات را بسنجد.
داستانهای کوتاه جهان...!
@Best_Stories
🖋☕️
@Best_Stories
#داستانک
چیز مطبوعی است نوشتن
مهم نیست بد است یا خوب، چیزِ مطبوعی است نوشتن! آن که مجبور نیستی خودت باشی، قادر هستی در میان همۀ آن مخلوقاتی بگردی که توصیفشان میکنی.
مثلاً امروز من، هم در نقش مرد، هم در نقش زن، عاشق و معشوقه هر دو، در جنگلی در بعد از ظهری پاییزی اسب سواری کردهام، هم آن اسبها بودهام، هم برگها، هم باد، هم آن کلماتی که آنها به هم میگفتند، و هم آفتابِ سرخی که باعث میشد آنها چشمهاشان را جمع کنند، چشمهایی که لبریز از عشق بودند.
نویسنده : گوستاو فلوبر
مترجم: دکتر عباس پژمان
دربارهی نویسنده: گوستاو فلوبر ، به فرانسوی: Gustave Flaubert زاده ۱۲ دسامبر ۱۸۲۱ - درگذشت ۸ مه ۱۸۸۰
از نویسندگان تأثیرگذار قرن نوزدهم فرانسه بود که اغلب جزو بزرگترین رماننویسان ادبیات غرب شمرده میشود. نوع نگارش واقعگرایانهٔ فلوبر، ادبیات بسیار غنی و تحلیلهای روانشناختی عمیق او از جمله خصوصیات آثار وی است که الهامبخش نویسندگانی چون گی دو موپاسان، امیل زولاو آلفونس دوده بودهاست.
آثار فلوبر به دلیل ریزبینی و دقت فراوان در انتخاب کلمات، آرایههای ادبی، و بهطور کلی زیباییشناسی ادبی، در ادبیات زبان فرانسوی کاملاً منحصر به فرد میباشد. کمالگرایی وی به اندازهای بود که هفتهها به نوشتن یک صفحه وقت سپری مینمود، و به همین دلیل، در طول سالیان نویسندگی خود تعداد کمی اثر از خود بر جای گذاشت. او پس از نوشتن، آثار را با صدای بسیار بلند در اتاق کار خود، که آن را فریادگاه مینامید، میخواند تا وزن، آهنگ و تأثیر واژگان و جملات را بسنجد.
داستانهای کوتاه جهان...!
@Best_Stories
❁ کپی ممنوع، مگر با ذکر منبع ( نام نویسنده )
🖋☕️
@Best_Stories
#داستانک
نگرش فرزند
مادر مرد جوان، در واقع کندذهن بود.
«مادرم بهم فشار میآره ازدواج کنم. ولی من به کس دیگهای قول دادم.»
تازوكوا تصمیم گرفت دربارهی ازدواج مشورت کند. و به نظر چیزی نمانده بود زن متوجه بشود مردی که به تازوكو قول ازدواج داده، در واقع پسر خودش است. با این حال، حرفهایش را خیلی راحت زد و انگار نه انگار قضیه به خودش هم مربوط میشود. «اصلاً خودت رو اذیت نکن. هر زمان تصمیم گرفتی ازدواج کن. من راهنماییت میکنم تا بلایی که سرم اومد سرت نیاد: منم همین مشکل تو رو داشتم، ولی راه غلط رو انتخاب کردم و الان سی سال آزگاره دارم زجر میکشم. خودم با دست خودم زندگیم رو نابود کردم.»
تازوکو به اشتباه خیال کرد برای تأیید عشقشان پشتیبانی پیدا کرده است. درحالی که از خجالت سرخ شده بود پرسید: «اگه حرفاتون رو قبول دارید، پس اجازه میدید پسرتون ایشیرو با هرکی دلش خواست ازدواج کنه؟»
«البته.»
تازوكو شاد و شنگول به خانه برگشت. مرد جوان که گوش ایستاده بود، دنبال او رفت. نامهای به او نوشت و از او خواست قولش را زیر پا بگذارد. «با کسی که دلخواهت نیست ازدواج کن.» ولی طبعأ نتوانست این را هم اضافه کند که: «و مطمئن باش بچهی حرف گوش کنی مثل من به دنیا میاری.»
نویسنده: یاسورانی کاواباتا
مترجم: محمدرضا قلیجخانی
داستانهای کوتاه جهان...!
@Best_Stories
🖋☕️
@Best_Stories
#داستانک
نگرش فرزند
مادر مرد جوان، در واقع کندذهن بود.
«مادرم بهم فشار میآره ازدواج کنم. ولی من به کس دیگهای قول دادم.»
تازوكوا تصمیم گرفت دربارهی ازدواج مشورت کند. و به نظر چیزی نمانده بود زن متوجه بشود مردی که به تازوكو قول ازدواج داده، در واقع پسر خودش است. با این حال، حرفهایش را خیلی راحت زد و انگار نه انگار قضیه به خودش هم مربوط میشود. «اصلاً خودت رو اذیت نکن. هر زمان تصمیم گرفتی ازدواج کن. من راهنماییت میکنم تا بلایی که سرم اومد سرت نیاد: منم همین مشکل تو رو داشتم، ولی راه غلط رو انتخاب کردم و الان سی سال آزگاره دارم زجر میکشم. خودم با دست خودم زندگیم رو نابود کردم.»
تازوکو به اشتباه خیال کرد برای تأیید عشقشان پشتیبانی پیدا کرده است. درحالی که از خجالت سرخ شده بود پرسید: «اگه حرفاتون رو قبول دارید، پس اجازه میدید پسرتون ایشیرو با هرکی دلش خواست ازدواج کنه؟»
«البته.»
تازوكو شاد و شنگول به خانه برگشت. مرد جوان که گوش ایستاده بود، دنبال او رفت. نامهای به او نوشت و از او خواست قولش را زیر پا بگذارد. «با کسی که دلخواهت نیست ازدواج کن.» ولی طبعأ نتوانست این را هم اضافه کند که: «و مطمئن باش بچهی حرف گوش کنی مثل من به دنیا میاری.»
نویسنده: یاسورانی کاواباتا
مترجم: محمدرضا قلیجخانی
داستانهای کوتاه جهان...!
@Best_Stories
❁ کپی ممنوع، مگر با ذکر منبع ( نام نویسنده )
🖋☕️
@Best_Stories
#داستانک
قورباغههایی که میخواستند شاه داشته باشند.
این حکایت به زمانی باز میگردد که قورباغهها شاهی نداشتند و از این بابت ناراحت بودند. آنها نمایندهای به خدمتِ ژوپیتر، خدای خدایان، فرستادند تا او شاهی برایشان تعیین کند. ژوپیتر از اینکه قورباغهها کسی را میخواهند که بر آنها حکومت کند، دلخور شد و تکه کندهای در دریاچهٔ قورباغهها انداخت و گفت: «این هم شاهتان!» قورباغهها ابتدا از آن کندهٔ درخت ترسیدند و زیر آب رفتند. کمی که ترسشان ریخت، روی آب آمدند و دیدند که انگار آن کندهٔ درخت کاری به آنها ندارد. آهسته جلوتر آمدند و بالاخره سوار کنده شدند، ولی دیدند باز هم آن شاه کاری به آنها ندارد. ناراحت شدند و احساس کردند که با وجودِ آن شاهِ آرام و بی خیال، غرورشان جریحه دار شده است. دوباره نمایندهای به سراغ ژوپیتر فرستادند و گفتند که این شاه نه حرفی می زند، نه کاری به آنها دارد و به درد نمیخورد. ژوپیتر دلسردتر از بارِ اول، لک لکی را به پادشاهیِ آن دریاچه برگزید. از آن پس لک لک دور دریاچه راه میرفت و دائماً سر قورباغهها جیغ میکشید و حرف میزد و تا جایی که شکمش اجازه میداد، از آنها میخورد و وظیفهاش را به نحو احسن انجام میداد.
نویسنده: ازوپ
ازوپ یا ایزوپ (به یونانی: Αἴσωπος تلفظ: آیسوپوس) از نویسندگان یونان بود که قصه و افسانه مینوشت. بنا به گفته هرودوت، ازوپ بردهای از اهالی سارد بوده است. او دارای سیصد و چهار افسانه است. ازوپ غلامی بود زرخرید که بعدها صاحبش او را آزاد کرد و دلفیها او را به قتل در آوردند.
ازوپ در سالهای قرن ششم پیش از میلاد میزیسته و با کورش هخامنشی همدوره بودهاست.
برخی منابع ازوپ را با لقمان حکیم یکی دانستهاند.
داستانهای او به اکثر زبانهای دنیا ترجمه شده، ناصرخسرو قبادیانی، چندی از افسانههای او را به نظم آورده است، مانند: روزی ز سر سنگ عقابی به هوا خاست...
مولانا جلالالدین رومی نیز برخی از داستانهای پندآموز «ازوپ» را در مثنوی به صورت شعر درآورده است: داستان به شکار رفتن شیر و گرگ و... کلاغی که با پر طاووس...
مترجم: همایون پاشاصفوی
داستانهای کوتاه جهان...!
@Best_Stories
🖋☕️
@Best_Stories
#داستانک
قورباغههایی که میخواستند شاه داشته باشند.
این حکایت به زمانی باز میگردد که قورباغهها شاهی نداشتند و از این بابت ناراحت بودند. آنها نمایندهای به خدمتِ ژوپیتر، خدای خدایان، فرستادند تا او شاهی برایشان تعیین کند. ژوپیتر از اینکه قورباغهها کسی را میخواهند که بر آنها حکومت کند، دلخور شد و تکه کندهای در دریاچهٔ قورباغهها انداخت و گفت: «این هم شاهتان!» قورباغهها ابتدا از آن کندهٔ درخت ترسیدند و زیر آب رفتند. کمی که ترسشان ریخت، روی آب آمدند و دیدند که انگار آن کندهٔ درخت کاری به آنها ندارد. آهسته جلوتر آمدند و بالاخره سوار کنده شدند، ولی دیدند باز هم آن شاه کاری به آنها ندارد. ناراحت شدند و احساس کردند که با وجودِ آن شاهِ آرام و بی خیال، غرورشان جریحه دار شده است. دوباره نمایندهای به سراغ ژوپیتر فرستادند و گفتند که این شاه نه حرفی می زند، نه کاری به آنها دارد و به درد نمیخورد. ژوپیتر دلسردتر از بارِ اول، لک لکی را به پادشاهیِ آن دریاچه برگزید. از آن پس لک لک دور دریاچه راه میرفت و دائماً سر قورباغهها جیغ میکشید و حرف میزد و تا جایی که شکمش اجازه میداد، از آنها میخورد و وظیفهاش را به نحو احسن انجام میداد.
نویسنده: ازوپ
ازوپ یا ایزوپ (به یونانی: Αἴσωπος تلفظ: آیسوپوس) از نویسندگان یونان بود که قصه و افسانه مینوشت. بنا به گفته هرودوت، ازوپ بردهای از اهالی سارد بوده است. او دارای سیصد و چهار افسانه است. ازوپ غلامی بود زرخرید که بعدها صاحبش او را آزاد کرد و دلفیها او را به قتل در آوردند.
ازوپ در سالهای قرن ششم پیش از میلاد میزیسته و با کورش هخامنشی همدوره بودهاست.
برخی منابع ازوپ را با لقمان حکیم یکی دانستهاند.
داستانهای او به اکثر زبانهای دنیا ترجمه شده، ناصرخسرو قبادیانی، چندی از افسانههای او را به نظم آورده است، مانند: روزی ز سر سنگ عقابی به هوا خاست...
مولانا جلالالدین رومی نیز برخی از داستانهای پندآموز «ازوپ» را در مثنوی به صورت شعر درآورده است: داستان به شکار رفتن شیر و گرگ و... کلاغی که با پر طاووس...
مترجم: همایون پاشاصفوی
داستانهای کوتاه جهان...!
@Best_Stories
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
🎥 انیمیشن
هیچکس نرمال نیست (Nobody is Normal)
گارگردان: کاترین پروس
مهم نیست چقدر درونتان احساس غریبی کنید، شما تنها نیستید. این پیام واقعی این انیمیشن دلپذیر است.
@Best_Stories
هیچکس نرمال نیست (Nobody is Normal)
گارگردان: کاترین پروس
مهم نیست چقدر درونتان احساس غریبی کنید، شما تنها نیستید. این پیام واقعی این انیمیشن دلپذیر است.
@Best_Stories
❁ کپی ممنوع، مگر با ذکر منبع ( نام نویسنده )
🖋☕️
@Best_Stories
#داستان_کوتاه
شلوار پاریسی
روز باشکوهی بود. نسیم شمال همه جای اروپا را فرا گرفته بود. پارههای ابر با نسیم رو به جنوب پر میکشید. هوای آفتابی به هر چیزی رنگ تازهای میداد. خنکای دلپذیری توی هوا موج میزد.
در چنین روزی، سیمون موندک رییس بخش بازرگانی شرکت حاضر میشد که سر کار خود برود. بر خلاف معمول به جای سوار شدن به اتوبوس پیاده راه افتاد. دلش میخواست در این هوای دلچسب، شلوار نویی را که خریده بود به رخ این و آن بکشد.
شلوار پاریسی مشکی و راه راهِ آخرین مد را از بازار بزرگ خریده بود. تمام عمر آرزوی پوشیدن چنین شلواری را در سر میپروراند. جرارد فیلیپ توی یکی از فیلمهایش عین همین شلوار را پایش کرده بود. اما بین این همه آدم فقط او توانسته بود یکی برای خودش بخرد.
آقای سیمون شلوارش را پوشید و سلانه سلانه راه افتاد. هوای دلچسب و آفتابی و سیاستهای تازه و جَو دموکراتیک جامعه او را به خود مشغول کرده بود؛ اما گذشته از اینها زیر چشمی رهگذران را میپایید که تاثیر شلوار نو را توی صورت آنها بخواند؛ اما انگار نه انگار.
همه با قیافههای عبوس و گرفته، در افکار دور و دراز خود فرو رفته بودند و توجهی به او نداشتند. همشان شلوار معمولی به پا داشتند. با عجله از کنار او میگذشتند و حتی نگاه هم نمیکردند. گویی عمدی در این کار بود. رییس موندک پکر شد، ولی به هر حال خودش را یه جوری راضی کرد: "عجب مردمی هستیم ما! همه سرشان به کار خودشان است. انگار نه انگار که ما آدمیم. اصلاً شلوارم را در بیارم چکار میکنید؟ ها؟ چکار میکنید؟ بلی، لیاقت شما همین است. بلی، باید این کار را بکنم که بفهمید دنیا دست کیه!"
دوید سوار اتوبوس شد و خودش را دلداری داد. توی اداره شلوار شیک رییس چشم خیلیها را میگرفت. اما آنجا هم تیرش به سنگ خورد. همه سرشان به شرط بندی و مسابقه گرم بود.
رییس زیر لب گفت: "چرا این جا این قدر شلوغ است؟"
ناگهان زد به سرش و تصمیم گرفت دست به کاری غیر عادی بزند. هنوز نمیدانست چه کاری. انگار دیوانه شده بود.
ِآن روز بیشتر از همیشه توی اداره ماند و به خانه نرفت. سر میز نشست و صورتش را با دست پوشاند. یکهو از جا پرید. لبخند پیروزی روی لبهایش نشست. چشمهایش از شوق برق میزد. زنگ زد. مستخدم به دفتر او آمد. موندک گفت: "فلیکس جان! دیدم با این شلوار کهنه کار میکنی خجالت کشیدم... بیا این شلوار نو مال تو،" شلوارش را در آورد و جلو او انداخت. مستخدم ماتش برده بود. موندک از این دست و دلبازیها نداشت.
ساعت چهار بعد از ظهر راه افتاد تا به خانه برود. از خیابان نووی سویت گذشت. آرام و باوقار بدون شلوار توی خیابان قدم میزد. کیف به بغل، بند تنبانش را به دست گرفته بود و میرفت. قدمها را استوار بر میداشت. آقای سیمون بدون شلوار و شلنگ انداز توی خیابان راه میرفت و زیر چشمی عابران را نگاه میکرد. اما باز هم توجهی به او نداشتند؛ آنها ناراحت و گرفته از مشکلات خودشان، شلوار به پا داشتند و به تندی از کنار او میگذشتند و دور میشدند. گویی عمدی توی این کار بود.
سر خیابان ژرازلوسکی، موندک زیر شلواری را هم در آورد و دور انداخت. پاسبان زیر لب گفت: "به حق چیزهای ندیده و نشنیده. عجب دورهای شده! لابد قانون تازهای تصویب شده که مردم باید اینطوری توی خیابان بیایند. طرف هم که از مقامات است"
به میدان که رسید کفشهایش را هم درآورد. و پای برهنه و لخت خودش را به خانه رساند. کیفش را هنوز زیر بغل داشت. در را که باز کرد سر زنش داد زد "به چی نگاه میکنی؟"
زنش گفت: "من خیال کردم سرت را اصلاح کردهای، ای وای الان غذا دارد ته میگیرد"
پیش بندش را بست و به آشپزخانه رفت تا نهار را حاضر کند.
آقای سیمون وسط اتاق ایستاد و شانههایش را بالا انداخت. آهی کشید و کیف را پرت کرد روی مبل و گفت: "عجب!" کمی توی اتاق قدم زد. رادیو را روشن کرد و جلو آیینه ایستاد و باز گفت: "عجب!" سر میز نشست و دستمال سفره را به گردن بست.
صدای گرم و غمناک گویندهی رادیو بلند شد. "آسپرین داروی تازهای است که بیماریهای سخت را مداوا میکند آس پی رین"
نویسنده: استانیسلاو دیگات
مترجم: اسدالله امرایی
داستانهای کوتاه جهان...!
@Best_Stories
🖋☕️
@Best_Stories
#داستان_کوتاه
شلوار پاریسی
روز باشکوهی بود. نسیم شمال همه جای اروپا را فرا گرفته بود. پارههای ابر با نسیم رو به جنوب پر میکشید. هوای آفتابی به هر چیزی رنگ تازهای میداد. خنکای دلپذیری توی هوا موج میزد.
در چنین روزی، سیمون موندک رییس بخش بازرگانی شرکت حاضر میشد که سر کار خود برود. بر خلاف معمول به جای سوار شدن به اتوبوس پیاده راه افتاد. دلش میخواست در این هوای دلچسب، شلوار نویی را که خریده بود به رخ این و آن بکشد.
شلوار پاریسی مشکی و راه راهِ آخرین مد را از بازار بزرگ خریده بود. تمام عمر آرزوی پوشیدن چنین شلواری را در سر میپروراند. جرارد فیلیپ توی یکی از فیلمهایش عین همین شلوار را پایش کرده بود. اما بین این همه آدم فقط او توانسته بود یکی برای خودش بخرد.
آقای سیمون شلوارش را پوشید و سلانه سلانه راه افتاد. هوای دلچسب و آفتابی و سیاستهای تازه و جَو دموکراتیک جامعه او را به خود مشغول کرده بود؛ اما گذشته از اینها زیر چشمی رهگذران را میپایید که تاثیر شلوار نو را توی صورت آنها بخواند؛ اما انگار نه انگار.
همه با قیافههای عبوس و گرفته، در افکار دور و دراز خود فرو رفته بودند و توجهی به او نداشتند. همشان شلوار معمولی به پا داشتند. با عجله از کنار او میگذشتند و حتی نگاه هم نمیکردند. گویی عمدی در این کار بود. رییس موندک پکر شد، ولی به هر حال خودش را یه جوری راضی کرد: "عجب مردمی هستیم ما! همه سرشان به کار خودشان است. انگار نه انگار که ما آدمیم. اصلاً شلوارم را در بیارم چکار میکنید؟ ها؟ چکار میکنید؟ بلی، لیاقت شما همین است. بلی، باید این کار را بکنم که بفهمید دنیا دست کیه!"
دوید سوار اتوبوس شد و خودش را دلداری داد. توی اداره شلوار شیک رییس چشم خیلیها را میگرفت. اما آنجا هم تیرش به سنگ خورد. همه سرشان به شرط بندی و مسابقه گرم بود.
رییس زیر لب گفت: "چرا این جا این قدر شلوغ است؟"
ناگهان زد به سرش و تصمیم گرفت دست به کاری غیر عادی بزند. هنوز نمیدانست چه کاری. انگار دیوانه شده بود.
ِآن روز بیشتر از همیشه توی اداره ماند و به خانه نرفت. سر میز نشست و صورتش را با دست پوشاند. یکهو از جا پرید. لبخند پیروزی روی لبهایش نشست. چشمهایش از شوق برق میزد. زنگ زد. مستخدم به دفتر او آمد. موندک گفت: "فلیکس جان! دیدم با این شلوار کهنه کار میکنی خجالت کشیدم... بیا این شلوار نو مال تو،" شلوارش را در آورد و جلو او انداخت. مستخدم ماتش برده بود. موندک از این دست و دلبازیها نداشت.
ساعت چهار بعد از ظهر راه افتاد تا به خانه برود. از خیابان نووی سویت گذشت. آرام و باوقار بدون شلوار توی خیابان قدم میزد. کیف به بغل، بند تنبانش را به دست گرفته بود و میرفت. قدمها را استوار بر میداشت. آقای سیمون بدون شلوار و شلنگ انداز توی خیابان راه میرفت و زیر چشمی عابران را نگاه میکرد. اما باز هم توجهی به او نداشتند؛ آنها ناراحت و گرفته از مشکلات خودشان، شلوار به پا داشتند و به تندی از کنار او میگذشتند و دور میشدند. گویی عمدی توی این کار بود.
سر خیابان ژرازلوسکی، موندک زیر شلواری را هم در آورد و دور انداخت. پاسبان زیر لب گفت: "به حق چیزهای ندیده و نشنیده. عجب دورهای شده! لابد قانون تازهای تصویب شده که مردم باید اینطوری توی خیابان بیایند. طرف هم که از مقامات است"
به میدان که رسید کفشهایش را هم درآورد. و پای برهنه و لخت خودش را به خانه رساند. کیفش را هنوز زیر بغل داشت. در را که باز کرد سر زنش داد زد "به چی نگاه میکنی؟"
زنش گفت: "من خیال کردم سرت را اصلاح کردهای، ای وای الان غذا دارد ته میگیرد"
پیش بندش را بست و به آشپزخانه رفت تا نهار را حاضر کند.
آقای سیمون وسط اتاق ایستاد و شانههایش را بالا انداخت. آهی کشید و کیف را پرت کرد روی مبل و گفت: "عجب!" کمی توی اتاق قدم زد. رادیو را روشن کرد و جلو آیینه ایستاد و باز گفت: "عجب!" سر میز نشست و دستمال سفره را به گردن بست.
صدای گرم و غمناک گویندهی رادیو بلند شد. "آسپرین داروی تازهای است که بیماریهای سخت را مداوا میکند آس پی رین"
نویسنده: استانیسلاو دیگات
مترجم: اسدالله امرایی
داستانهای کوتاه جهان...!
@Best_Stories
❁ کپی ممنوع، مگر با ذکر منبع ( نام نویسنده )
🖋☕️
@Best_Stories
#داستانک
کارآگاه بیخانمان در دفتر کار
تلفن همراه جک هامر کلهی سحر توی استیشن فوردش در پارکینگ چهچه زد.
ادگار گفت: "باز هم مثل همیشه. ژاکلین فرار کرده و من خیلی عصبانیام!"
جک هامر گفت: "روی من حساب نکن؟ من یکی نیستم. حالم از جمع کردن زنهایی که از دست شوهران افسردهشان فرار کردهاند به هم میخورد!"
"ببین روزی ششصد میدهم. این دفعه یک هزاری هم روش، فقط نباید مست باشد. حوصلهی پراندن مستیاش را ندارم"
جک هامر گوشی را قطع کرد و غلتی زد: "ژاکلین! خوشگلم باز باید بگردیم تو را پیدا کنیم. این دفعه باید سرحال باشی! به سلامتی"
لیوانها بههم خورد.
نویسنده: جرالد دبیلو آهو
مترجم: اسدالله امرایی
داستانهای کوتاه جهان...!
@Best_Stories
🖋☕️
@Best_Stories
#داستانک
کارآگاه بیخانمان در دفتر کار
تلفن همراه جک هامر کلهی سحر توی استیشن فوردش در پارکینگ چهچه زد.
ادگار گفت: "باز هم مثل همیشه. ژاکلین فرار کرده و من خیلی عصبانیام!"
جک هامر گفت: "روی من حساب نکن؟ من یکی نیستم. حالم از جمع کردن زنهایی که از دست شوهران افسردهشان فرار کردهاند به هم میخورد!"
"ببین روزی ششصد میدهم. این دفعه یک هزاری هم روش، فقط نباید مست باشد. حوصلهی پراندن مستیاش را ندارم"
جک هامر گوشی را قطع کرد و غلتی زد: "ژاکلین! خوشگلم باز باید بگردیم تو را پیدا کنیم. این دفعه باید سرحال باشی! به سلامتی"
لیوانها بههم خورد.
نویسنده: جرالد دبیلو آهو
مترجم: اسدالله امرایی
داستانهای کوتاه جهان...!
@Best_Stories
بیعشق نشاط و طرب افزون نشود
بیعشق وجود خوب و موزون نشود
صد قطره ز ابر اگر به دریا بارد
بیجنبش عشق در مکنون نشود
مولانا | @Best_Stories
بیعشق وجود خوب و موزون نشود
صد قطره ز ابر اگر به دریا بارد
بیجنبش عشق در مکنون نشود
مولانا | @Best_Stories
❁ کپی ممنوع، مگر با ذکر منبع ( نام نویسنده )
🖋☕️
@Best_Stories
#داستانک
خبر صبحگاهی
خبر بد را صبح میشنوم و غش میکنم. روی کاشیها دراز شدهام و به مرگ فکر میکنم و سنگ قبری جلو چشمم میآید که بیست سال پیش با زنم در گورستانی بر روی تپه در منطقهی مهاجر نشین در کارولینای شمالی دیده بودیم. آرام گرفت. از خودم میپرسم: پس ترس کو؟ دکتر دستپاچه از روی زمین بلندم میکند و من تلوتلو خوران به سمت ماشینم میروم. آدمها بعدش چه کار میکنند؟
زنم را بلند میکنم. به زنم نگاه میکنم.
اگر او این بیماری را داشت، چقدر برایم سختتر میشد. یاد آن قصهی عامیانهی قدیمی میافتم که زمانی به نظرم خیلی غریب میآمد. داستان آن زن روستایی که شوهر رو به موتش را کتک میزد، که چرا تنهایش میگذارد. سالهاست که آدمها فکر میکنند که اگر یک هفته، یک ماه یا یک سال از عمرشان مانده باشد، چه کار میکنند. سورچرانی میکنند یا روزه میگیرند؟ من که کم میآورم باید یک چیز فوقالعاده بخواهم _ آخرین غذا بر فراز برج ایفل، شاید چون مذهبی بار نیامدهام، چیزی را از دست دادهام که مرا درگیر رویارویی باشکوه خیر و شر میکند _ سعی میکنم خودم را پیوریتنی هراسان از عذاب ببینم، قدیسی چشم به راه سعادت.
اما هیچ وقت نتوانستهام دانشجویان عارف را جدی بگیرم و باورشان را بپذیرم که رو به سپهرِ جاویدِ حاضر دارند. پس با زنم سوار ماشین میشویم و به فروشگاه بزرگی میرویم که تخفیف میدهد. مثل بچهها مینشینیم کف فروشگاه و در عرض پنج دقیقه، بزرگترین تلویزیون آن فروشگاه لعنتی را میخریم که شصت اینچ است.
نویسنده: جروم اشترن
مترجم: اسدالله امرایی
داستانهای کوتاه جهان...!
@Best_Stories
🖋☕️
@Best_Stories
#داستانک
خبر صبحگاهی
خبر بد را صبح میشنوم و غش میکنم. روی کاشیها دراز شدهام و به مرگ فکر میکنم و سنگ قبری جلو چشمم میآید که بیست سال پیش با زنم در گورستانی بر روی تپه در منطقهی مهاجر نشین در کارولینای شمالی دیده بودیم. آرام گرفت. از خودم میپرسم: پس ترس کو؟ دکتر دستپاچه از روی زمین بلندم میکند و من تلوتلو خوران به سمت ماشینم میروم. آدمها بعدش چه کار میکنند؟
زنم را بلند میکنم. به زنم نگاه میکنم.
اگر او این بیماری را داشت، چقدر برایم سختتر میشد. یاد آن قصهی عامیانهی قدیمی میافتم که زمانی به نظرم خیلی غریب میآمد. داستان آن زن روستایی که شوهر رو به موتش را کتک میزد، که چرا تنهایش میگذارد. سالهاست که آدمها فکر میکنند که اگر یک هفته، یک ماه یا یک سال از عمرشان مانده باشد، چه کار میکنند. سورچرانی میکنند یا روزه میگیرند؟ من که کم میآورم باید یک چیز فوقالعاده بخواهم _ آخرین غذا بر فراز برج ایفل، شاید چون مذهبی بار نیامدهام، چیزی را از دست دادهام که مرا درگیر رویارویی باشکوه خیر و شر میکند _ سعی میکنم خودم را پیوریتنی هراسان از عذاب ببینم، قدیسی چشم به راه سعادت.
اما هیچ وقت نتوانستهام دانشجویان عارف را جدی بگیرم و باورشان را بپذیرم که رو به سپهرِ جاویدِ حاضر دارند. پس با زنم سوار ماشین میشویم و به فروشگاه بزرگی میرویم که تخفیف میدهد. مثل بچهها مینشینیم کف فروشگاه و در عرض پنج دقیقه، بزرگترین تلویزیون آن فروشگاه لعنتی را میخریم که شصت اینچ است.
نویسنده: جروم اشترن
مترجم: اسدالله امرایی
داستانهای کوتاه جهان...!
@Best_Stories
❄️ بهشت
جاناتان مرغ دریایی.pdf
این داستان نغمهای است برای روح و جانهایی که بس طولانی و خاموش با خویش زیستهاند. "جاناتان لیوینگستون مرغ دریایی" داستانی است برای کسانی که میدانند به جای فرسودن ردپای دیگران، جایی، راهی برتر برای زندگی وجود دارد؛ داستانی برای آنها که آرزوی پرواز در سر دارند.
این حکایت کوچک، تلنگری است برای ما، که راهی که باید دنبال کنیم پیش از این، در درونمان مکتوب شده است. دیگران ممکن است نگاهمان کنند، ارادهمان را تحسین کنند یا به ما کینه ورزند، اما تنها آزادی ما عشق ورزیدن است و انتخاب این که هر روز آن طور که آرزو داریم زندگی کنیم.
@Best_Stories
این حکایت کوچک، تلنگری است برای ما، که راهی که باید دنبال کنیم پیش از این، در درونمان مکتوب شده است. دیگران ممکن است نگاهمان کنند، ارادهمان را تحسین کنند یا به ما کینه ورزند، اما تنها آزادی ما عشق ورزیدن است و انتخاب این که هر روز آن طور که آرزو داریم زندگی کنیم.
@Best_Stories
❁ کپی ممنوع، مگر با ذکر منبع ( نام نویسنده )
🖋☕️
@Best_Stories
#داستان_کوتاه
"نگذاشتیم انسان با آرد، معامله شود ! "
یک روز بهاری، کنار دیواری کج و کوله، خودم را به گرمای آفتاب سپرده و بر زمین چوبک می زدم. اوایل بهار بود. طبیعت هنوز خود را نیاراسته بود. در فکر و خیالِ روزگار آن مردم بینوا بودم که چند کودک نزدم آمدند. یکی شون گفت:
ـ فلانی میخواد زن بگیره!
فلانی، پیرمردی سنگدل، و کهنه مباشر کریه و بدچهرهای بود که هیچ کی دختر به او نمی داد و تا حالا عزب مانده بود.
خندیدم و گفتم: چه دروغی!!
کودکان همه با هم شروع به جواب کردند.
تند تند، با قسم و قرآن می گفتند دروغ نمی گیم. داره دختره "ترک"ه را می خره، بعدشم عقدش میکنه. ماشاءالله قشنگم هست.
ــ چه؟ چه؟! میخره؟!
ــ بله، بله. میخره و بعد عقدش می کند !
مثل گلوله از جا پریدم و کودکان به دنبالم.
به حیاط پیرمرد که رسیدم، دیدم بر روی صندلیای جلوس کرده و پا روی پا گذاشته است. تبسم بر روی سبیلش می درخشید.
آن طرفتر، پیرمردی لندهور و قدبلند، لاغر و نزار، اما سالم و تندرست؛ کنار دیوار چمباتمه زده و چهار بچه زار و نزار و ژولیده، اطرافش ولو بودند.
دختری بالا بلند، گندمگون و چشم و ابرو قشنگ؛ اما لاغر و ضعیف، بر ستون تراس تکیه زده بود.
نکبت و مصیبت از این صحنه می بارید.
- ها، کدخدا، چه خبره؟
- قربان از شما چه پنهان، آن دختر را از این "مشتی" پیر خریدم.
- خریدی؟ چند؟
- یک حلب آرد ! و پشت بندش تبسمی بر چهرهاش نشست.
با دیدن و شنیدن این منظره، جگرم گٔر گرفت. احساس کرختی سوزناکی، نوک پا تا فرق سرم را در برگرفت. سیاهی جلو چشمانم را گرفت. نزدیک بود با پیرمرد سیاهدل گلاویز شوم. هر طور بود، خودم را کنترل کردم . با این حال، از درون بر خود می پیچیدم.
از مشتی پرسیدم : چرا آن دختر را می فروشی؟
سر در گریبان برد، آه سردی بر کشید و با چشمانی که اشک در آن حلقه زده بود، گفت:
ــ مادرش دو روز پیش، از گرسنگی مرد. خودشم افسردە و پژمردە شده...
دستش را به سمت بچهها کشید و ادامه داد:
ــ اینام گرسنهن. می فروشمش تا هم خودش از گرسنگی نمیرە، هم بقیه قوت چند روزشان رو داشته باشند. سر بە سر با طلا عوضش نمی کردم، اکنون به یک حلب آرد می فروشمش.
از دخترک پرسیدم:
ــ تو راضی به این کاری؟ زن این مرد میشی؟
اشک از چشمان زیبایش جاری شد و با شرم پاسخ داد:
ــ نینم ئوشاقلار ئاچدلار ( چکار کنم، بچه ها گرسنهن؟)
گفتم:
ــ اگر فردی خیر، به اون اندازه آرد به پدرت بده، باز حاضری زن این مرد بشی؟
با انزجار پاسخ داد:
ــ یوخ وهڵا! (نه به خدا !)
در حین این گفتگو، زن و بچههای دە ، دورم حلقه زده بودند، متوجه حرفامون نمی شدند. داستان را برایشان بازگو کردم.
زنها یک صدا گفتند: واااا خدا مرگمون بده، مگر خیریت اینجا کافرستانه؟
مباشرِ پیر، را تف باران کردند و همه شتابان به خانهیشان برگشتند. انسانیت به آخرین حدش رسید. دارا و ندار، هیچ یک دست خالی برنگشتند. هر یک به اندازه وسعش: نان،گردە نان ،آرد گندم، جو، ذرت، ارزن، ماش، نخود، عدس، حتی برنج و روغن و لباسهای کهنه را با خود آوردند.
شکم بچهها را سیر کردند، و توبرهی مشتی را حسابی پر و پیمانە انباشتند.
از شدت خوشحالی به گریه افتادم وقتی که میدیدم بچههای تخس و حریص ده، که گاهی برای دو شاهی در قمارهای مگس بازی و شیر یا خط شون، سر همدیگر را می شکستند، با عجله و هول هولکی، سرِ کیسههای پارچهای کیف مانندشان را می گشودند و هر چه پول خورده در انبان داشتند، در دستان "مشتی" خالی کرده و خود بی مایه و دستِ خالی می ماندند.
حس انسانی زنان و دختران کورد، آرزوی شیطانی آن غول بیابانی حریص را، همچون حباب روی آب، به باد فنا داد، که دندان طمعش را برای آن دخترک فقیر تیز کرده بود.
چقدر خوشحال شدم که با هم نگذاشتیم، در روستای کوچک و زیبایمان، انسان با آرد معامله شود.
نویسنده: هیمن موكریانی
(زادهٔ بهار سال ۱۹۲۱ در مهاباد، درگذشت ۱۶ آوریل ۱۹۸۶ در ارومیه) شاعر، مترجم و نویسنده کرد ایرانی بود. استاد هيمن بدون شك از تأثيرگذارترين شاعران كردستان بزرگ به شمار میآید.
مترجم: یحیی پرتوی
مٲخذ : مقدمه کتاب تاریک و روشن "تاریک و ڕوون"
(ارسالی از دوست عزیز کانال بهشت)
داستانهای کوتاه جهان...!
@Best_Stories
🖋☕️
@Best_Stories
#داستان_کوتاه
"نگذاشتیم انسان با آرد، معامله شود ! "
یک روز بهاری، کنار دیواری کج و کوله، خودم را به گرمای آفتاب سپرده و بر زمین چوبک می زدم. اوایل بهار بود. طبیعت هنوز خود را نیاراسته بود. در فکر و خیالِ روزگار آن مردم بینوا بودم که چند کودک نزدم آمدند. یکی شون گفت:
ـ فلانی میخواد زن بگیره!
فلانی، پیرمردی سنگدل، و کهنه مباشر کریه و بدچهرهای بود که هیچ کی دختر به او نمی داد و تا حالا عزب مانده بود.
خندیدم و گفتم: چه دروغی!!
کودکان همه با هم شروع به جواب کردند.
تند تند، با قسم و قرآن می گفتند دروغ نمی گیم. داره دختره "ترک"ه را می خره، بعدشم عقدش میکنه. ماشاءالله قشنگم هست.
ــ چه؟ چه؟! میخره؟!
ــ بله، بله. میخره و بعد عقدش می کند !
مثل گلوله از جا پریدم و کودکان به دنبالم.
به حیاط پیرمرد که رسیدم، دیدم بر روی صندلیای جلوس کرده و پا روی پا گذاشته است. تبسم بر روی سبیلش می درخشید.
آن طرفتر، پیرمردی لندهور و قدبلند، لاغر و نزار، اما سالم و تندرست؛ کنار دیوار چمباتمه زده و چهار بچه زار و نزار و ژولیده، اطرافش ولو بودند.
دختری بالا بلند، گندمگون و چشم و ابرو قشنگ؛ اما لاغر و ضعیف، بر ستون تراس تکیه زده بود.
نکبت و مصیبت از این صحنه می بارید.
- ها، کدخدا، چه خبره؟
- قربان از شما چه پنهان، آن دختر را از این "مشتی" پیر خریدم.
- خریدی؟ چند؟
- یک حلب آرد ! و پشت بندش تبسمی بر چهرهاش نشست.
با دیدن و شنیدن این منظره، جگرم گٔر گرفت. احساس کرختی سوزناکی، نوک پا تا فرق سرم را در برگرفت. سیاهی جلو چشمانم را گرفت. نزدیک بود با پیرمرد سیاهدل گلاویز شوم. هر طور بود، خودم را کنترل کردم . با این حال، از درون بر خود می پیچیدم.
از مشتی پرسیدم : چرا آن دختر را می فروشی؟
سر در گریبان برد، آه سردی بر کشید و با چشمانی که اشک در آن حلقه زده بود، گفت:
ــ مادرش دو روز پیش، از گرسنگی مرد. خودشم افسردە و پژمردە شده...
دستش را به سمت بچهها کشید و ادامه داد:
ــ اینام گرسنهن. می فروشمش تا هم خودش از گرسنگی نمیرە، هم بقیه قوت چند روزشان رو داشته باشند. سر بە سر با طلا عوضش نمی کردم، اکنون به یک حلب آرد می فروشمش.
از دخترک پرسیدم:
ــ تو راضی به این کاری؟ زن این مرد میشی؟
اشک از چشمان زیبایش جاری شد و با شرم پاسخ داد:
ــ نینم ئوشاقلار ئاچدلار ( چکار کنم، بچه ها گرسنهن؟)
گفتم:
ــ اگر فردی خیر، به اون اندازه آرد به پدرت بده، باز حاضری زن این مرد بشی؟
با انزجار پاسخ داد:
ــ یوخ وهڵا! (نه به خدا !)
در حین این گفتگو، زن و بچههای دە ، دورم حلقه زده بودند، متوجه حرفامون نمی شدند. داستان را برایشان بازگو کردم.
زنها یک صدا گفتند: واااا خدا مرگمون بده، مگر خیریت اینجا کافرستانه؟
مباشرِ پیر، را تف باران کردند و همه شتابان به خانهیشان برگشتند. انسانیت به آخرین حدش رسید. دارا و ندار، هیچ یک دست خالی برنگشتند. هر یک به اندازه وسعش: نان،گردە نان ،آرد گندم، جو، ذرت، ارزن، ماش، نخود، عدس، حتی برنج و روغن و لباسهای کهنه را با خود آوردند.
شکم بچهها را سیر کردند، و توبرهی مشتی را حسابی پر و پیمانە انباشتند.
از شدت خوشحالی به گریه افتادم وقتی که میدیدم بچههای تخس و حریص ده، که گاهی برای دو شاهی در قمارهای مگس بازی و شیر یا خط شون، سر همدیگر را می شکستند، با عجله و هول هولکی، سرِ کیسههای پارچهای کیف مانندشان را می گشودند و هر چه پول خورده در انبان داشتند، در دستان "مشتی" خالی کرده و خود بی مایه و دستِ خالی می ماندند.
حس انسانی زنان و دختران کورد، آرزوی شیطانی آن غول بیابانی حریص را، همچون حباب روی آب، به باد فنا داد، که دندان طمعش را برای آن دخترک فقیر تیز کرده بود.
چقدر خوشحال شدم که با هم نگذاشتیم، در روستای کوچک و زیبایمان، انسان با آرد معامله شود.
نویسنده: هیمن موكریانی
(زادهٔ بهار سال ۱۹۲۱ در مهاباد، درگذشت ۱۶ آوریل ۱۹۸۶ در ارومیه) شاعر، مترجم و نویسنده کرد ایرانی بود. استاد هيمن بدون شك از تأثيرگذارترين شاعران كردستان بزرگ به شمار میآید.
مترجم: یحیی پرتوی
مٲخذ : مقدمه کتاب تاریک و روشن "تاریک و ڕوون"
(ارسالی از دوست عزیز کانال بهشت)
داستانهای کوتاه جهان...!
@Best_Stories