Forwarded from مؤسسهٔ انتشارات امیرکبیر | جعفری
🏷 مشکل آنها کتاب نبود، دنبال پول بودند
🔖 از مصاحبهٔ محمدرضا جعفری با انصافنیوز دربارهٔ مصادرهٔ مؤسسهٔ انتشارات امیرکبیر:
📌 بنده را بازداشت نکرده بودند. ۲۹ خرداد ۱۳۶۲ از دفتر آقای گیلانی [رئیس وقت دادگاه انقلاب] به پدرم تلفن زدند، بیایید تا تکلیفتان را روشن کنیم. زیرا سه سال بود که ما بلاتکلیف بودیم. در آن جلسه گفته میشود که مؤسسهٔ امیرکبیر را باید به سازمان تبلیغات اسلامی بدهید و بقیهٔ اموال برای خودتان. از پدرم امضا میگیرند. البته مؤسسهٔ امیرکبیر متعلق به پدرم نبود، متعلق به ما بچهها بود. یک زمینهایی هم در اختیار مؤسسه بود که آن را هم مصادره کردند؛ هر چقدر هم پیگیری میکنیم، میگویند اینها در صلحنامه آمده است. اما ما که وکالتی به پدر نداده بودیم.
📌 این صلحنامهای که به اکراه امضا شده سندی برای پس ندادن اموال خانواده جعفری است. عبدالرحیم جعفری برای آنکه حقانیت خودش را ثابت کند از دفتر امام خمینی استفتا میکند که آیا صلح با اکراه جایز است؛ پاسخ میدهند نه جایز نیست.
📌 هرکس از روی منبر دم از عدالت اسلامی میزد پدر برایش نامه مینوشت و دادخواهی میکرد. در جریان دادرسی پدرم به دفتر آقای منتظری مراجعه میکند و ایشان میگوید ۵۰ میلیون بدهید و تمام.
📌 وقتی پدر از زندان آزاد شد. به آقای باهنر [نخست وزیر وقت] نامه نوشت و گفت به من چنین اتهامهایی زدهاند. آقای باهنر که پدر را از زمان فعالیت خود در آموزش و پرورش میشناسد پاسخ میدهد: آقای عبدالرحیم جعفری از نظر ما گناهی ندارد.
📌 فکر میکردند امیرکبیر چاپخانه است. فرق چاپخانه با انتشاراتی را نمیدانستند. یک انتشاراتی مدیریت میخواهد باید راهبرد داشته باشید. همینجوری که کتاب چاپ نمیشود. همین حالا سازمان تبلیغات ماهانه صد میلیون حقوق به کارمندان مؤسسه میدهد و آن نشر را با آن عظمت رساندهاند به یک مؤسسهٔ زیانده که هر از چند گاهی که کفگیر ته دیگ میخورد یکی از فروشگاههایش را میفروشد! یک ناشر زیرپلهای بهتر از امیرکبیر حالا فعالیت میکند.
📌 مشکل اصلاً آن کتابها نبوده. چون اول انقلاب ما همهٔ کتابها را منتشر میکردیم و کسی چیزی نمیگفت. بعد که آمدند و دست گذاشتند روی مجموعه دیدند ما داریم درست کار میکنیم و پول مردم را میدهیم. انتظار نداشتند اینطور باشد. مثلا ۱۸ درصد قیمت پشت جلد را حق تألیف بدهیم. فکر میکردند ما از نویسندهها پورسانت میگیریم. اصلاً موردی به کتابی ایراد نگرفتند فقط میگفتند جعفری باید اعدام شود. همین آقای همایی که الان «نشر نی» را دارد میگفت آقای جعفری برای چاپ این کتابها باید اعدام شود. مسئله کاملاً اقتصادی بود.
📌 مسلماً باز هم پیگیری میکنم. هر کس از انتشارات امیرکبیر خریدی کند یا مالی بخرد ما راضی نیستیم. نه پدرم، نه مادرم و نه ما راضی هستیم. حتی آنها که کتابی از امیرکبیر میخرند ما راضی نیستیم مگر اینکه تماس بگیرند و از ما اجازه بگیرند.
📌 هر وقت ما پیگیر ماجرا میشدیم ما را در انتشارات جدید اذیت میکردند. پروانه نمیدادند و یا کتابهای ما را با ضرر قیمتگذاری میکردند. به نشر نو اهانت میکردند. آقای مصطفی تاجزاده گفتند شما پسر همان عبدالرحیم جعفری هستی و میخواهی همان کارها را انجام دهی، اما نمیگذاریم و فلان میکنیم... پدر میخواست فعالیت کند من نمیگذاشتم. میگفتم پدر شأن شما بالاتر از این است که بروی و امثال تاجزاده به شما توهین کنند.
📌 اموال مصادرهشده شامل ۱۰ فروشگاه، یک چاپخانه بزرگ [که میتوانست در یک روز یک کتاب ۴۰۰ صفحهای را در ۵۰ هزار نسخه چاپ کند.] انبارها، ۱۰۰ درصد سهام انتشارات جیبی فرانکلین و ۶۰ درصد سهام انتشارات خوارزمی سه میلیون و پانصد هزار تومان سهام شرکت سهامی افست و… بود. ارزش مؤسسهٔ ما زمان مصادره ۱۱۹ میلیون تومان بود. البته این فقط ارزش اسمی آن بود ما در آن زمان سالیانه بین ۳۰ تا ۵۰ میلیون تومان فقط از امیرکبیر سود میکردیم و ارزش واقعی مجموعه خیلی بیشتر بود. در سال ۵۷ ما ۴۸۰ عنوان کتاب در تیراژ ۸ میلیون جلد چاپ میکردیم. الان در نشر نو با دفتر شش متری سالی ۲۰۰ جلد کتاب داریم. با آمار کتابخانه ملی، حدوداً ۲۰ درصد از بازار نشر دست امیرکبیر بود.
📎 متن کامل مصاحبه را در خبرگزاری انصافنیوز بخوانید:
http://www.ensafnews.com/253855/
وبسایت مؤسسهٔ انتشارات امیرکبیر [جعفری]
■ www.amirkabir.info | instagram.com/amirkabir.info | @Amirkabirpublication
🔖 از مصاحبهٔ محمدرضا جعفری با انصافنیوز دربارهٔ مصادرهٔ مؤسسهٔ انتشارات امیرکبیر:
📌 بنده را بازداشت نکرده بودند. ۲۹ خرداد ۱۳۶۲ از دفتر آقای گیلانی [رئیس وقت دادگاه انقلاب] به پدرم تلفن زدند، بیایید تا تکلیفتان را روشن کنیم. زیرا سه سال بود که ما بلاتکلیف بودیم. در آن جلسه گفته میشود که مؤسسهٔ امیرکبیر را باید به سازمان تبلیغات اسلامی بدهید و بقیهٔ اموال برای خودتان. از پدرم امضا میگیرند. البته مؤسسهٔ امیرکبیر متعلق به پدرم نبود، متعلق به ما بچهها بود. یک زمینهایی هم در اختیار مؤسسه بود که آن را هم مصادره کردند؛ هر چقدر هم پیگیری میکنیم، میگویند اینها در صلحنامه آمده است. اما ما که وکالتی به پدر نداده بودیم.
📌 این صلحنامهای که به اکراه امضا شده سندی برای پس ندادن اموال خانواده جعفری است. عبدالرحیم جعفری برای آنکه حقانیت خودش را ثابت کند از دفتر امام خمینی استفتا میکند که آیا صلح با اکراه جایز است؛ پاسخ میدهند نه جایز نیست.
📌 هرکس از روی منبر دم از عدالت اسلامی میزد پدر برایش نامه مینوشت و دادخواهی میکرد. در جریان دادرسی پدرم به دفتر آقای منتظری مراجعه میکند و ایشان میگوید ۵۰ میلیون بدهید و تمام.
📌 وقتی پدر از زندان آزاد شد. به آقای باهنر [نخست وزیر وقت] نامه نوشت و گفت به من چنین اتهامهایی زدهاند. آقای باهنر که پدر را از زمان فعالیت خود در آموزش و پرورش میشناسد پاسخ میدهد: آقای عبدالرحیم جعفری از نظر ما گناهی ندارد.
📌 فکر میکردند امیرکبیر چاپخانه است. فرق چاپخانه با انتشاراتی را نمیدانستند. یک انتشاراتی مدیریت میخواهد باید راهبرد داشته باشید. همینجوری که کتاب چاپ نمیشود. همین حالا سازمان تبلیغات ماهانه صد میلیون حقوق به کارمندان مؤسسه میدهد و آن نشر را با آن عظمت رساندهاند به یک مؤسسهٔ زیانده که هر از چند گاهی که کفگیر ته دیگ میخورد یکی از فروشگاههایش را میفروشد! یک ناشر زیرپلهای بهتر از امیرکبیر حالا فعالیت میکند.
📌 مشکل اصلاً آن کتابها نبوده. چون اول انقلاب ما همهٔ کتابها را منتشر میکردیم و کسی چیزی نمیگفت. بعد که آمدند و دست گذاشتند روی مجموعه دیدند ما داریم درست کار میکنیم و پول مردم را میدهیم. انتظار نداشتند اینطور باشد. مثلا ۱۸ درصد قیمت پشت جلد را حق تألیف بدهیم. فکر میکردند ما از نویسندهها پورسانت میگیریم. اصلاً موردی به کتابی ایراد نگرفتند فقط میگفتند جعفری باید اعدام شود. همین آقای همایی که الان «نشر نی» را دارد میگفت آقای جعفری برای چاپ این کتابها باید اعدام شود. مسئله کاملاً اقتصادی بود.
📌 مسلماً باز هم پیگیری میکنم. هر کس از انتشارات امیرکبیر خریدی کند یا مالی بخرد ما راضی نیستیم. نه پدرم، نه مادرم و نه ما راضی هستیم. حتی آنها که کتابی از امیرکبیر میخرند ما راضی نیستیم مگر اینکه تماس بگیرند و از ما اجازه بگیرند.
📌 هر وقت ما پیگیر ماجرا میشدیم ما را در انتشارات جدید اذیت میکردند. پروانه نمیدادند و یا کتابهای ما را با ضرر قیمتگذاری میکردند. به نشر نو اهانت میکردند. آقای مصطفی تاجزاده گفتند شما پسر همان عبدالرحیم جعفری هستی و میخواهی همان کارها را انجام دهی، اما نمیگذاریم و فلان میکنیم... پدر میخواست فعالیت کند من نمیگذاشتم. میگفتم پدر شأن شما بالاتر از این است که بروی و امثال تاجزاده به شما توهین کنند.
📌 اموال مصادرهشده شامل ۱۰ فروشگاه، یک چاپخانه بزرگ [که میتوانست در یک روز یک کتاب ۴۰۰ صفحهای را در ۵۰ هزار نسخه چاپ کند.] انبارها، ۱۰۰ درصد سهام انتشارات جیبی فرانکلین و ۶۰ درصد سهام انتشارات خوارزمی سه میلیون و پانصد هزار تومان سهام شرکت سهامی افست و… بود. ارزش مؤسسهٔ ما زمان مصادره ۱۱۹ میلیون تومان بود. البته این فقط ارزش اسمی آن بود ما در آن زمان سالیانه بین ۳۰ تا ۵۰ میلیون تومان فقط از امیرکبیر سود میکردیم و ارزش واقعی مجموعه خیلی بیشتر بود. در سال ۵۷ ما ۴۸۰ عنوان کتاب در تیراژ ۸ میلیون جلد چاپ میکردیم. الان در نشر نو با دفتر شش متری سالی ۲۰۰ جلد کتاب داریم. با آمار کتابخانه ملی، حدوداً ۲۰ درصد از بازار نشر دست امیرکبیر بود.
📎 متن کامل مصاحبه را در خبرگزاری انصافنیوز بخوانید:
http://www.ensafnews.com/253855/
وبسایت مؤسسهٔ انتشارات امیرکبیر [جعفری]
■ www.amirkabir.info | instagram.com/amirkabir.info | @Amirkabirpublication
انصاف نیوز
«آیت الله جنتی: بس کن قالتاق» | پروندهی مصادره اموال-۱(+اسناد)
زهرا منصوری، انصاف نیوز: روزی مرا به «زیر هشت» خواستند و ورقهای به دستم دادند: این کیفرخواست شماست که برایتان صادر شده. متعاقب آن سیل آگهیهای متعدد دادسرای انقلاب در روزنامهها و مجلات، که عبدالرحیم جعفری مدیر انتشارات امیرکبیر روز دوشنبه دوم اردیبهشت ۵۹…
❁ کپی ممنوع، مگر با ذکر منبع ( نام نویسنده )
🖋☕️
@Best_Stories
#داستان_کوتاه
ستارهای که درخشید
نخستین روز اقامتم در کاتماندخ بود. دربیرون از رستورانی مجلل و باشکوه نشسته بودم و داشتم با هزینه شرکتم ناهار می خوردم. میزها اندک بودند و از خوش اقبالی میز من رو به کوهها چیده شده بود. غذای خوشمزه ومطبوعی برایم آورده بودند ومن به نظم و ترتیب ظروفی که در جلویم قرار داشتند می اندیشیدم .
دریک لحظه فکر کردم که به جوجه کباب سس زده حمله کنم، اما ناگهان دست زن جوانی بازویم را گرفت.
چشمانش مثل چشمان زنهای چینی زلال و شفاف بود و التماس کنان نگاهم می کرد. آشکارا به یک زن محلی از نپال شباهت داشت. اما لباس گران قیمتی پوشیده بود.
زن به نجوا گفت :" خواهش می کنم کمکم کنید !"
به انگلیسی کاملی حرف می زد، ولی کلمات نامفهوم بودند. با احتیاط کوشیدم حرف او را بفهمم . پرسیدم :" از من چه کمکی می خواهید ؟"
زن پریشان حال ودردمند گفت : " آقا، وضع خطرناک و ناگواری برایم پیش آمده " چشمانش از اشک لبریز شده بود. وقتی این حرف را زد، با وحشت تمام به در ورودی رستوران نگاه کرد و دوباره گفت :
" لطفاً به من کمک کنید. اگر کمکم نکنید، بلای وحشتناکی که به سرم خواهد آمد.
آه ! فقط از شما می خواهم که کمکم کنید ... لطفاً این کمک را ازمن دریغ نکنید !"
به اطرافم نگریستم. هیچ کس نگاه مان نمی کرد. پیشخدمت ها اندک بودند و دور از ما.
محکم گفتم :"خوب، چه کمکی می توانم به شما بکنم ؟"
گفت :" من فقط چک مسافرتی با خودم دارم. پولی ندارم که در عوض این کمک به شما بدهم."
گفتم :" من پول نمی خواهم. فقط بگویید چه اتفاقی افتاده ؟"
در پاسخ گفت :"راستش عده ای دنبالم کرده اند و می خواهند مرا بدزدند. فقط می خواهم از شرشان خلاص بشوم. باید به من کمک کنید."
اشک مثل جویباری از گونههای زن سرازیر شد. فقط چشمهایش می گریست. بقیهی چهره زیبایش تغییری نکرده بود .
وقتی اشک ها و وحشت واقعی او را دیدم، دانستم که شوخی نمی کند.
نگرانی و ترس برای او درقلبم فزونی گرفت. با ترحم گفتم :
" اگر به من بگویید که چگونه می توانم کمکتان کنم، قصور نخواهم کرد."
زن گفت :" زود باشید. هنوز وقت داریم."
از جا برخاستم. یک اسکناس بیست روپیه ای له شده برداشتم و به روی میز رستوران گذاشتم. غذایم دست نخورده باقی ماند.
زن با شتاب مرا از برابر پیشخدمت ها عبور داد و ما وارد هوای سرد و مهتابی بیرون از رستوران شدیم.
زن مرا به سوی اتومبیل خود راهنمایی کرد. اتومبیل کوچک و قرمز دو نفرهای بود. سوار شدیم. زن پشت فرمان نشست و اتومبیل غرش کنان به راه افتاد و پیش می رفت. ماهرانه از میان مردم و اتومبیل ها گذشت و جاده ای را که به سوی کوهها می رفت، در پیش گرفت. گونه هایش از اشک می درخشید و نسیم با موهای ابریشم وار وسیاهش بازی می کرد.
زن بلندترازصدای موتور اتومبیل پرسو حرف می زد. از گفته هایش فهمیدم که او دختر یک صاحب منصب مهم دولتی است و دشمنان پدرش می کوشیدند او را به قصد گرفتن پول و نقشه هولناکی که دارند، بربایند.
اتومبیل خارج از یک خانه ییلاقی توقف کرد. همه چیز در اطراف تاریک و تهدید آمیز می نمود. با او از در سنگینی گذشتیم و وارد باغی شدیم و بعد به دری دیگر رسیدیم. کورمال کورمال با کلیدی در را باز کرد و ما داخل شدیم. زن در را باصدا به هم کوبید و به آن تکیه داد و بعد از روی آرامش آهی کشید.
من که کاملاً گیج شده بودم، گفتم :" خوب، حالا چه باید کرد ؟"
زن بی آن که کلامی بر زبان آورد، بازویم را گرفت و مرا به اتاقی راهنمایی کرد. بعد گفت:" بنشینید".
من در یک صندلی دسته دار فرو رفتم و رنگم پرید. او هم کنارم نشست.
زن گفت :"اسم من شالینی است. منتهای کوششم را می کنم که از اینجا بروم. آن وقت دیگر دشمنان پدرم نخواهند توانست مرا دستگیر کنند. آنها می دانند که من می خواهم از شرشان خلاص بشوم. شما باید مرا با خودتان ببرید به همان محلی که از آنجا آمده اید. باید مرا مخفی کنید. همه کاری برایتان می کنم، اما لطفاً مرا از اینجا ببرید! آنها به دنبالم خواهند آمد. خیلی وحشت دارم ..."
کلمات مثل سیل از دهانش بیرون می آمد. آن قدر ترسیده بود که من هم در این تاریکی واین خانه ساکت و آرام احساس ناراحتی می کردم.
زن در حالی که نگاهش را به چشمهایم دوخته بود، گفت :
"هیچ چیز نمی تواند جلو آنها را بگیرد. آدم های بی رحم و ظالمی هستند. اگر مرا پیدا کنند، نمی دانم چه بر سرم خواهند آورد."
ناگهان از حرف زدن باز ایستاد. چشمانش از ترس و وحشت فراخ شده بود.
من روی لبه صندلی نشستم. از بیرون، در پیاده رو سنگریزه پوش باغ صدای پای کسی می آمد.
سکوت با فریادی از سوی زن شکسته شد :" آه ! آنها هستند ! دیگر کارم تمام است."
ادامه...👇
@Best_Stories
🖋☕️
@Best_Stories
#داستان_کوتاه
ستارهای که درخشید
نخستین روز اقامتم در کاتماندخ بود. دربیرون از رستورانی مجلل و باشکوه نشسته بودم و داشتم با هزینه شرکتم ناهار می خوردم. میزها اندک بودند و از خوش اقبالی میز من رو به کوهها چیده شده بود. غذای خوشمزه ومطبوعی برایم آورده بودند ومن به نظم و ترتیب ظروفی که در جلویم قرار داشتند می اندیشیدم .
دریک لحظه فکر کردم که به جوجه کباب سس زده حمله کنم، اما ناگهان دست زن جوانی بازویم را گرفت.
چشمانش مثل چشمان زنهای چینی زلال و شفاف بود و التماس کنان نگاهم می کرد. آشکارا به یک زن محلی از نپال شباهت داشت. اما لباس گران قیمتی پوشیده بود.
زن به نجوا گفت :" خواهش می کنم کمکم کنید !"
به انگلیسی کاملی حرف می زد، ولی کلمات نامفهوم بودند. با احتیاط کوشیدم حرف او را بفهمم . پرسیدم :" از من چه کمکی می خواهید ؟"
زن پریشان حال ودردمند گفت : " آقا، وضع خطرناک و ناگواری برایم پیش آمده " چشمانش از اشک لبریز شده بود. وقتی این حرف را زد، با وحشت تمام به در ورودی رستوران نگاه کرد و دوباره گفت :
" لطفاً به من کمک کنید. اگر کمکم نکنید، بلای وحشتناکی که به سرم خواهد آمد.
آه ! فقط از شما می خواهم که کمکم کنید ... لطفاً این کمک را ازمن دریغ نکنید !"
به اطرافم نگریستم. هیچ کس نگاه مان نمی کرد. پیشخدمت ها اندک بودند و دور از ما.
محکم گفتم :"خوب، چه کمکی می توانم به شما بکنم ؟"
گفت :" من فقط چک مسافرتی با خودم دارم. پولی ندارم که در عوض این کمک به شما بدهم."
گفتم :" من پول نمی خواهم. فقط بگویید چه اتفاقی افتاده ؟"
در پاسخ گفت :"راستش عده ای دنبالم کرده اند و می خواهند مرا بدزدند. فقط می خواهم از شرشان خلاص بشوم. باید به من کمک کنید."
اشک مثل جویباری از گونههای زن سرازیر شد. فقط چشمهایش می گریست. بقیهی چهره زیبایش تغییری نکرده بود .
وقتی اشک ها و وحشت واقعی او را دیدم، دانستم که شوخی نمی کند.
نگرانی و ترس برای او درقلبم فزونی گرفت. با ترحم گفتم :
" اگر به من بگویید که چگونه می توانم کمکتان کنم، قصور نخواهم کرد."
زن گفت :" زود باشید. هنوز وقت داریم."
از جا برخاستم. یک اسکناس بیست روپیه ای له شده برداشتم و به روی میز رستوران گذاشتم. غذایم دست نخورده باقی ماند.
زن با شتاب مرا از برابر پیشخدمت ها عبور داد و ما وارد هوای سرد و مهتابی بیرون از رستوران شدیم.
زن مرا به سوی اتومبیل خود راهنمایی کرد. اتومبیل کوچک و قرمز دو نفرهای بود. سوار شدیم. زن پشت فرمان نشست و اتومبیل غرش کنان به راه افتاد و پیش می رفت. ماهرانه از میان مردم و اتومبیل ها گذشت و جاده ای را که به سوی کوهها می رفت، در پیش گرفت. گونه هایش از اشک می درخشید و نسیم با موهای ابریشم وار وسیاهش بازی می کرد.
زن بلندترازصدای موتور اتومبیل پرسو حرف می زد. از گفته هایش فهمیدم که او دختر یک صاحب منصب مهم دولتی است و دشمنان پدرش می کوشیدند او را به قصد گرفتن پول و نقشه هولناکی که دارند، بربایند.
اتومبیل خارج از یک خانه ییلاقی توقف کرد. همه چیز در اطراف تاریک و تهدید آمیز می نمود. با او از در سنگینی گذشتیم و وارد باغی شدیم و بعد به دری دیگر رسیدیم. کورمال کورمال با کلیدی در را باز کرد و ما داخل شدیم. زن در را باصدا به هم کوبید و به آن تکیه داد و بعد از روی آرامش آهی کشید.
من که کاملاً گیج شده بودم، گفتم :" خوب، حالا چه باید کرد ؟"
زن بی آن که کلامی بر زبان آورد، بازویم را گرفت و مرا به اتاقی راهنمایی کرد. بعد گفت:" بنشینید".
من در یک صندلی دسته دار فرو رفتم و رنگم پرید. او هم کنارم نشست.
زن گفت :"اسم من شالینی است. منتهای کوششم را می کنم که از اینجا بروم. آن وقت دیگر دشمنان پدرم نخواهند توانست مرا دستگیر کنند. آنها می دانند که من می خواهم از شرشان خلاص بشوم. شما باید مرا با خودتان ببرید به همان محلی که از آنجا آمده اید. باید مرا مخفی کنید. همه کاری برایتان می کنم، اما لطفاً مرا از اینجا ببرید! آنها به دنبالم خواهند آمد. خیلی وحشت دارم ..."
کلمات مثل سیل از دهانش بیرون می آمد. آن قدر ترسیده بود که من هم در این تاریکی واین خانه ساکت و آرام احساس ناراحتی می کردم.
زن در حالی که نگاهش را به چشمهایم دوخته بود، گفت :
"هیچ چیز نمی تواند جلو آنها را بگیرد. آدم های بی رحم و ظالمی هستند. اگر مرا پیدا کنند، نمی دانم چه بر سرم خواهند آورد."
ناگهان از حرف زدن باز ایستاد. چشمانش از ترس و وحشت فراخ شده بود.
من روی لبه صندلی نشستم. از بیرون، در پیاده رو سنگریزه پوش باغ صدای پای کسی می آمد.
سکوت با فریادی از سوی زن شکسته شد :" آه ! آنها هستند ! دیگر کارم تمام است."
ادامه...👇
@Best_Stories
زن رنگ پریده به من نگاه کرد. چهره اش مثل مرده سفید شده بود. وحشتی آزار دهنده به وضوح درتن وجان اودویده بود.
زن آهسته گفت :"شما ... شما ... خیلی شجاع و خونسردید. لطفاً کمکم کنید."
به اطراف نگاه کردم که بدانم آیا دارد با من حرف می زند، روی سخنش با من است ؟
باید اشتباه کرده باشد. من اصلاً آدم شجاع و خونسردی نبودم.
تیک تیک ساعتی که در اتاق بود، بلندتر و بلندتر سکوت اتاق را درهم شکست. تا این که صدای یکنواخت آن فضای اتاق تاریک را هراس انگیزتر کرد.
ناگهان زن فریادی از وحشت بر آورد. به آنجایی که نگاه کرده بود، نگاه کردم دستگیره دراتاق به حرکت در آمد. دیدن حرکت دستگیره هراس انگیز بود. آن قدر تهدید آمیز که زانوانم به لرزه در آمدند .
در آرام باز شد. زن با وحشتی فراوان فریاد کرد. جوری که قلبم به تپش در آمد. صدای مردی به گوشم آمد که گفت :
خوب آقای سن این صحنه که دیگر شما را راضی و قانع کرد ؟"
صدای کلفتی پاسخ داد :" بله، واقعاً جالب بود !"
آرام از جا برخاستم و رفتم پشتِ صندلی؛ درحالی که به سختی می توانستم نفس بکشم. چراغی روشن شد. یک مرد جوان نپالی که پیراهن گلداری بر تن داشت و دوربینی از گردنش آویزان بود، ساده دلانه پوزخندی زد.
من به شالینی نگاه کردم. در حالی که داشت خود را در یک آیینه کوچک دستی ورانداز می کرد سرش را برگرداند و تبسمی کرد. ابروانم را دیر باورانه درهم کشیدم. دهانم از تعجب باز ماند.
آن مرد درشت اندام که نامش " سن " بود، با صدای کلفت خود خطاب به من گفت :
" ما می خواستیم بدانیم آیا خانم شالینی می تواند ماهرانه نقش فیلم آینده مان را بازی کند یا نه. می دانم که بازی او هم شما وهم ما را قانع کرده است. او هنر پیشه درخشانی است. تمام هنر پیشگانی را که می خواستند در فیلم ما بازی کنند، تحت الشعاع قرار داد، اما متأسفیم که کمی باعث زحمت شما شدیم ... "
در حالی که خونم به جوش آمده بود، گفتم :
" بله، باعث زحمت من شدید ! نگران و پریشان خاطرم کردید !"
شالینی به رغم رفتار فریبکارانه اش چنان نگاه تشکر آمیزی به من انداخت که بار دیگر زیبایی او افسونم کرد .
پایان.
نویسنده: ادریس لین
مترجم: همایون نوراحمر
داستانهای کوتاه جهان...!
@Best_Stories
❄️ بهشت
❁ صمد بهرنگی ❁ @Best_Stories
چند کلمه مقدمه دربارهٔ افسانههای قدیمی
صمد بهرنگی
انسانهای قدیمی هم مثل ما آرزوهای دور و درازی داشتند. از طرف دیگر در زمان آنها علم آنقدر پیشرفت نکرده بود که علت همه چیز را برای آنها معلوم کند. بنابراین انسانهای قدیمی برای همه چیز علتهای بیاساس و افسانهای میتراشیدند و چون در عمل و زندگیشان نمیتوانستند به آرزوهای خود برسند، افسانهها میساختند و در عالم افسانه به آرزوهایشان میرسیدند.
البته آرزوی تمام انسانهاست که روزی از روی زمین بدیها نابود شوند.
امروز تمام رشتههای علم به انسان یاد دادهاست که فقط انسانها خودشان میتوانند از راههای علمی و عملی بدیها را از میان بردارند و به خوشبختی دسته جمعی برسند.
همهٔ ملتها برای خودشان افسانههایی دارند. از ملتهای یونان و افریقا و عربستان گرفته تا ایران و هندوستان و چین همه روزگاری از این افسانههای بیپایه فراوان ساختهاند.
البته هیچکدام از این افسانهها از نظر علم ارزشی ندارند. ما فقط با خواندن آنها میفهمیم که انسانهای قدیمی هم مثل ما کنجکاو بودهاند و مطابق علم خود دربارهٔ عالم نظر دادهاند و مطابق فهم خود برای چیزها و بدیها و خوبیها علت پیدا کردهاند. مثلا قدیمیها میگفتند که زمین روی شاخ گاو است و هر وقت گاو تنش میخارد و شاخش را تکان میدهد، زمین میلرزد و زلزله میشود. میدانیم که این حرف چرند است و زلزله علت دیگری دارد که علم به ما آموختهاست.
ما با خواندن افسانههای قدیمی باز میفهمیم که انسانهای قدیمی هم مثل ما آرزوهای بلندی داشتهاند و همیشه در پی رسیدن به آرزوهایشان بودهاند. مثلا افسانههای قدیمی به ما نشان میدهد که بشر از زمانهای بسیار قدیم آرزو داشتهاست که مثل پرندهها پر بگیرد و به آسمان برود. امروز بشر به کمک علم به این آرزویش رسیدهاست و میتواند حتی تا کرهٔ ماه پرواز کند و در آیندهٔ نزدیکی به ستارگان دورتری هم پرواز خواهد کرد.
یکی دیگر از آرزوهای قدیمی و بزرگ انسان داشتن عمر جاودانی است یا بهتر بگویم «نمردن» است. در افسانههای آذربایجانی، یونانی، ایرانی، بابلی و دیگر ملتها این آرزو خوب گفته شدهاست. رویین تن بودن اسفندیار (از پهلوانان کتاب شاهنامه) حکایت از این آرزو دارد. در یکی از افسانههای بابلی پهلوانی به نام «گیل گمش» سفر پر زحمتی پیش میگیرد که عمر جاودانی به دست آورد. در دل آدمهای داستانهای آذربایجان هم این آرزو هست.
کتاب «دده قورقود» از داستانهای قدیمی آذربایجان است که از چند سال پیش به یادگار ماندهاست. داستانها مربوط به ترکان قدیمی است که به آنها «اوغوز» میگفتند. قوم اوغوز دارای پهلوانان و سرکردگان و دستههای زیادی بود. «دده قورقود» نام پیر ریش سفید اوغوز بودهاست که در شادی و غصه شریک آنها میشد و داستان پهلوانیهای آنها را میسرود.
«دومرول دیوانه سر» یکی از پهلوانان دلیر اوغوز بودهاست. در این داستان سرگذشت او را خواهید خواند که چطور خواست «مرگ» و «عزراییل» را از میان بردارد.
در این سرگذشت قسمتی از آرزوهای انسانهای قدیمی خوب گفته شدهاست. مثلا نشان داده شدهاست که انسانها همیشه از مرگ هراسان بودهاند و مرگ ناجوانمردانه آنها را درو کردهاست و انسانها خواستهاند از مرگ فرار کنند. باز در این سرگذشت نشان داده شدهاست که اگر انسانها همدیگر را دوست بدارند و خوشبختی خود را در خوشبختی دیگران جستجو کنند، حتی میتوانند بر عزراییل غلبه کنند و به شادی و خوشبختی دسته جمعی برسند.
من این افسانه را از زبان اصلی کتاب، یعنی ترکی، ترجمه کردهام و بعد قسمتهای کوچکی از آن را انداختهام و قسمتهای کوچک دیگری به آن افزودهام و ساده اش کردهام.
📖 ... در ادامه داستان زیبای سرگذشت دمرول دیوانهسر از صمد بهرنگی را در چند قسمت با هم خواهیم خواند ...
@Best_Stories
صمد بهرنگی
انسانهای قدیمی هم مثل ما آرزوهای دور و درازی داشتند. از طرف دیگر در زمان آنها علم آنقدر پیشرفت نکرده بود که علت همه چیز را برای آنها معلوم کند. بنابراین انسانهای قدیمی برای همه چیز علتهای بیاساس و افسانهای میتراشیدند و چون در عمل و زندگیشان نمیتوانستند به آرزوهای خود برسند، افسانهها میساختند و در عالم افسانه به آرزوهایشان میرسیدند.
البته آرزوی تمام انسانهاست که روزی از روی زمین بدیها نابود شوند.
امروز تمام رشتههای علم به انسان یاد دادهاست که فقط انسانها خودشان میتوانند از راههای علمی و عملی بدیها را از میان بردارند و به خوشبختی دسته جمعی برسند.
همهٔ ملتها برای خودشان افسانههایی دارند. از ملتهای یونان و افریقا و عربستان گرفته تا ایران و هندوستان و چین همه روزگاری از این افسانههای بیپایه فراوان ساختهاند.
البته هیچکدام از این افسانهها از نظر علم ارزشی ندارند. ما فقط با خواندن آنها میفهمیم که انسانهای قدیمی هم مثل ما کنجکاو بودهاند و مطابق علم خود دربارهٔ عالم نظر دادهاند و مطابق فهم خود برای چیزها و بدیها و خوبیها علت پیدا کردهاند. مثلا قدیمیها میگفتند که زمین روی شاخ گاو است و هر وقت گاو تنش میخارد و شاخش را تکان میدهد، زمین میلرزد و زلزله میشود. میدانیم که این حرف چرند است و زلزله علت دیگری دارد که علم به ما آموختهاست.
ما با خواندن افسانههای قدیمی باز میفهمیم که انسانهای قدیمی هم مثل ما آرزوهای بلندی داشتهاند و همیشه در پی رسیدن به آرزوهایشان بودهاند. مثلا افسانههای قدیمی به ما نشان میدهد که بشر از زمانهای بسیار قدیم آرزو داشتهاست که مثل پرندهها پر بگیرد و به آسمان برود. امروز بشر به کمک علم به این آرزویش رسیدهاست و میتواند حتی تا کرهٔ ماه پرواز کند و در آیندهٔ نزدیکی به ستارگان دورتری هم پرواز خواهد کرد.
یکی دیگر از آرزوهای قدیمی و بزرگ انسان داشتن عمر جاودانی است یا بهتر بگویم «نمردن» است. در افسانههای آذربایجانی، یونانی، ایرانی، بابلی و دیگر ملتها این آرزو خوب گفته شدهاست. رویین تن بودن اسفندیار (از پهلوانان کتاب شاهنامه) حکایت از این آرزو دارد. در یکی از افسانههای بابلی پهلوانی به نام «گیل گمش» سفر پر زحمتی پیش میگیرد که عمر جاودانی به دست آورد. در دل آدمهای داستانهای آذربایجان هم این آرزو هست.
کتاب «دده قورقود» از داستانهای قدیمی آذربایجان است که از چند سال پیش به یادگار ماندهاست. داستانها مربوط به ترکان قدیمی است که به آنها «اوغوز» میگفتند. قوم اوغوز دارای پهلوانان و سرکردگان و دستههای زیادی بود. «دده قورقود» نام پیر ریش سفید اوغوز بودهاست که در شادی و غصه شریک آنها میشد و داستان پهلوانیهای آنها را میسرود.
«دومرول دیوانه سر» یکی از پهلوانان دلیر اوغوز بودهاست. در این داستان سرگذشت او را خواهید خواند که چطور خواست «مرگ» و «عزراییل» را از میان بردارد.
در این سرگذشت قسمتی از آرزوهای انسانهای قدیمی خوب گفته شدهاست. مثلا نشان داده شدهاست که انسانها همیشه از مرگ هراسان بودهاند و مرگ ناجوانمردانه آنها را درو کردهاست و انسانها خواستهاند از مرگ فرار کنند. باز در این سرگذشت نشان داده شدهاست که اگر انسانها همدیگر را دوست بدارند و خوشبختی خود را در خوشبختی دیگران جستجو کنند، حتی میتوانند بر عزراییل غلبه کنند و به شادی و خوشبختی دسته جمعی برسند.
من این افسانه را از زبان اصلی کتاب، یعنی ترکی، ترجمه کردهام و بعد قسمتهای کوچکی از آن را انداختهام و قسمتهای کوچک دیگری به آن افزودهام و ساده اش کردهام.
📖 ... در ادامه داستان زیبای سرگذشت دمرول دیوانهسر از صمد بهرنگی را در چند قسمت با هم خواهیم خواند ...
@Best_Stories
❄️ بهشت
❁ سرگذشت دمرول دیوانهسر ❁ صمد بهرنگی @Best_Stories
❁ کپی ممنوع، مگر با ذکر منبع ( نام نویسنده )
🖋☕️
@Best_Stories
#داستانکوتاه_سریالی
#سرگذشت_دمرول_دیوانهسر | قسمت اول
روزی روزگاری میان قوم اوغوز پهلوانی بود به نام دومرول دیوانه سر. او را دیوانه میگفتند برای اینکه در کودکی نُه گاو نر وحشی را کشته بود و کارهای بزرگ دیگری نیز کرده بود. حالا هم بر روی رودخانهٔ خشکی پلی درست کرده بود و تمام کاروانها و رهگذرها را مجبور میکرد که از پل او بگذرند. از هر که میگذشت سی آخچا میگرفت و هر که خود داری میکرد و میخواست از راه دیگری برود، کتکی حسابی نوش جان میکرد و چهل آخچا میپرداخت و میگذشت.
شما هیچ نمیپرسید دومرول چرا چنین میکرد؟
او خودش میگفت که: میخواهم پهلوان پرزوری پیدا شود و از فرمان من سرپیچی کند و با من بجنگد تا او را بر زمین بزنم و نام پهلوانیام در سراسر جهان بر سر زبانها بیفتد.
دومرول چنین دلاوری بود.
روزی طایفهای آمدند و در کنار پل او چادر زدند. در میان ایشان جوانی بود که به نیکی و پهلوانی مشهور بود. روزی ناگهان مریض شد و جان سپرد. فریاد ناله و زاری به آسمان برخاست. یکی میگفت: «وای، فرزند!..» و مویش را میکند. دیگری میگفت: «وای، برادر!..» و خاک بر سر میکرد. همه میگریستند و شیون میکردند و نام آن دلاور را بر زبان میآوردند.
ناگهان دومرول پهلوان از شکار برگشت و صدای ناله و شیون شنید. عصبانی شد و فریاد زد: آهای، بدسیرتها! چرا گریه میکنید؟ این چه ناله و زاری است که در کنار پل من راه انداختهاید؟
بزرگان طایفه پیش آمدند و گفتند: پهلوان، عصبانی نشو. ما جوان دلاوری داشتیم که همین امروز مرد، از میان ما رفت. به خاطر او گریه میکنیم.
دومرول دیوانه سر شمشیرش را کشید و فریاد زد: آهای، کی او را کشت؟ کی جرئت کرد در کنار پل من آدم بکشد؟
بزرگان گفتند: پهلوان، کسی او را نکشته. خداوند به عزراییل فرمان داد و عزراییل که بالهای سرخ رنگی دارد ناگهان سررسید و جان آن جوانمرد را گرفت.
دومرول دیوانه سر غضبناک فریاد برآورد: عزراییل کیست؟ من عزراییل مزراییل نمیشناسم. خداوندا، ترا سوگند میدهم عزراییل را پیش من بفرست و چشم مرا بر او بینا کن تا با او دست و پنجه نرم کنم و مردانگیام را نشان بدهم و جان جوان دلاور را از او باز گیرم و تا عزراییل باشد دیگر ناجوانمردانه آدم نکشد و جان دلاوران را نگیرد.
دومرول این سخنان را گفت و به خانهاش برگشت.
خداوند از سخن دومرول خوشش نیامد. به عزراییل گفت: ای عزراییل، دیدی این دیوانهٔ بدسیرت چه سخنان کفرآمیزی گفت؟ شکر یگانگی و قدرت مرا به جا نمیآورد و میخواهد در کارهای من دخالت کند و این همه بر خود میبالد.
عزراییل گفت: خداوندا، فرمان بده بروم جان خودش را بگیرم تا عقل به سرش برگردد و بداند که مرگ یعنی چه.
خداوند گفت: ای عزراییل، هم اکنون فرو شو و به چشم آن دیوانه دیده شو و بترسانش و جانش را بگیر و پیش من بیاور.
عزراییل گفت: هم اکنون پیش دومرول میروم و چنان نگاهی بر او میاندازم که از دیدنم مثل بید بلرزد و رنگش چون زعفران شود...
دومرول دیوانه سر در خانهٔ خود نشسته بود و با چهل پهلوان برگزیدهاش گرم صحبت بود. از شکار شیر و پلنگ و پهلوانیهاشان گفتگو میکردند. و نگهبانان درها را گرفته بودند و نگهبانی میکردند. ناگهان عزراییل پیش چشم دومرول ظاهر شد. کسی از دربانان و نگهبانان او را ندیده بود. پیرمردی بدصورت و ترسناک که شیر بیشه از دیدارش زهره ترک میشد. چشمان کورمکوریاش تا قلب راه پیدا میکرد.
دومرول تا او را دید دنیا پیش چشمش تیره و تار شد. دست پرتوانش به لرزه افتاد و روزگار بر او تنگ شد. فریاد برآورد. حالا نگاه کن ببین چه گفت. گفت: ای پیر ترسناک، کیستی که دربانانم ندیدندت، نگهبانانم ندیدندت؟ چشمانم را تیره و تار کردی و دستهای توانایم را لرزاندی. آهای، پیر ریش سفید، بگو ببینم کیستی که لرزه بر تنم انداختی و پیالهٔ زرینم را بر زمین افکندی؟ آهای، پیر کورمکوری، بگو اینجا چه کار داری؟ وگرنه بلند میشوم و چنان درد و بلا بر سرت میبارم که تا دنیا باشد در داستانها بگویند.
دومرول دیوانه سر چنان برآشفته بود که سبیلهایش را میجوید و با دستش قبضهٔ شمشیرش را میفشرد. پهلوانان دیگر ساکت نشسته بودند و یقین داشتند که پیرمرد جان سالم از دست دومرول به در نخواهد برد.
ادامه دارد...
نویسنده: #صمد_بهرنگی
داستانهای کوتاه جهان...!
@Best_Stories
🖋☕️
@Best_Stories
#داستانکوتاه_سریالی
#سرگذشت_دمرول_دیوانهسر | قسمت اول
روزی روزگاری میان قوم اوغوز پهلوانی بود به نام دومرول دیوانه سر. او را دیوانه میگفتند برای اینکه در کودکی نُه گاو نر وحشی را کشته بود و کارهای بزرگ دیگری نیز کرده بود. حالا هم بر روی رودخانهٔ خشکی پلی درست کرده بود و تمام کاروانها و رهگذرها را مجبور میکرد که از پل او بگذرند. از هر که میگذشت سی آخچا میگرفت و هر که خود داری میکرد و میخواست از راه دیگری برود، کتکی حسابی نوش جان میکرد و چهل آخچا میپرداخت و میگذشت.
شما هیچ نمیپرسید دومرول چرا چنین میکرد؟
او خودش میگفت که: میخواهم پهلوان پرزوری پیدا شود و از فرمان من سرپیچی کند و با من بجنگد تا او را بر زمین بزنم و نام پهلوانیام در سراسر جهان بر سر زبانها بیفتد.
دومرول چنین دلاوری بود.
روزی طایفهای آمدند و در کنار پل او چادر زدند. در میان ایشان جوانی بود که به نیکی و پهلوانی مشهور بود. روزی ناگهان مریض شد و جان سپرد. فریاد ناله و زاری به آسمان برخاست. یکی میگفت: «وای، فرزند!..» و مویش را میکند. دیگری میگفت: «وای، برادر!..» و خاک بر سر میکرد. همه میگریستند و شیون میکردند و نام آن دلاور را بر زبان میآوردند.
ناگهان دومرول پهلوان از شکار برگشت و صدای ناله و شیون شنید. عصبانی شد و فریاد زد: آهای، بدسیرتها! چرا گریه میکنید؟ این چه ناله و زاری است که در کنار پل من راه انداختهاید؟
بزرگان طایفه پیش آمدند و گفتند: پهلوان، عصبانی نشو. ما جوان دلاوری داشتیم که همین امروز مرد، از میان ما رفت. به خاطر او گریه میکنیم.
دومرول دیوانه سر شمشیرش را کشید و فریاد زد: آهای، کی او را کشت؟ کی جرئت کرد در کنار پل من آدم بکشد؟
بزرگان گفتند: پهلوان، کسی او را نکشته. خداوند به عزراییل فرمان داد و عزراییل که بالهای سرخ رنگی دارد ناگهان سررسید و جان آن جوانمرد را گرفت.
دومرول دیوانه سر غضبناک فریاد برآورد: عزراییل کیست؟ من عزراییل مزراییل نمیشناسم. خداوندا، ترا سوگند میدهم عزراییل را پیش من بفرست و چشم مرا بر او بینا کن تا با او دست و پنجه نرم کنم و مردانگیام را نشان بدهم و جان جوان دلاور را از او باز گیرم و تا عزراییل باشد دیگر ناجوانمردانه آدم نکشد و جان دلاوران را نگیرد.
دومرول این سخنان را گفت و به خانهاش برگشت.
خداوند از سخن دومرول خوشش نیامد. به عزراییل گفت: ای عزراییل، دیدی این دیوانهٔ بدسیرت چه سخنان کفرآمیزی گفت؟ شکر یگانگی و قدرت مرا به جا نمیآورد و میخواهد در کارهای من دخالت کند و این همه بر خود میبالد.
عزراییل گفت: خداوندا، فرمان بده بروم جان خودش را بگیرم تا عقل به سرش برگردد و بداند که مرگ یعنی چه.
خداوند گفت: ای عزراییل، هم اکنون فرو شو و به چشم آن دیوانه دیده شو و بترسانش و جانش را بگیر و پیش من بیاور.
عزراییل گفت: هم اکنون پیش دومرول میروم و چنان نگاهی بر او میاندازم که از دیدنم مثل بید بلرزد و رنگش چون زعفران شود...
دومرول دیوانه سر در خانهٔ خود نشسته بود و با چهل پهلوان برگزیدهاش گرم صحبت بود. از شکار شیر و پلنگ و پهلوانیهاشان گفتگو میکردند. و نگهبانان درها را گرفته بودند و نگهبانی میکردند. ناگهان عزراییل پیش چشم دومرول ظاهر شد. کسی از دربانان و نگهبانان او را ندیده بود. پیرمردی بدصورت و ترسناک که شیر بیشه از دیدارش زهره ترک میشد. چشمان کورمکوریاش تا قلب راه پیدا میکرد.
دومرول تا او را دید دنیا پیش چشمش تیره و تار شد. دست پرتوانش به لرزه افتاد و روزگار بر او تنگ شد. فریاد برآورد. حالا نگاه کن ببین چه گفت. گفت: ای پیر ترسناک، کیستی که دربانانم ندیدندت، نگهبانانم ندیدندت؟ چشمانم را تیره و تار کردی و دستهای توانایم را لرزاندی. آهای، پیر ریش سفید، بگو ببینم کیستی که لرزه بر تنم انداختی و پیالهٔ زرینم را بر زمین افکندی؟ آهای، پیر کورمکوری، بگو اینجا چه کار داری؟ وگرنه بلند میشوم و چنان درد و بلا بر سرت میبارم که تا دنیا باشد در داستانها بگویند.
دومرول دیوانه سر چنان برآشفته بود که سبیلهایش را میجوید و با دستش قبضهٔ شمشیرش را میفشرد. پهلوانان دیگر ساکت نشسته بودند و یقین داشتند که پیرمرد جان سالم از دست دومرول به در نخواهد برد.
ادامه دارد...
نویسنده: #صمد_بهرنگی
داستانهای کوتاه جهان...!
@Best_Stories
❄️ بهشت
❁ سرگذشت دمرول دیوانهسر ❁ صمد بهرنگی @Best_Stories
❁ کپی ممنوع، مگر با ذکر منبع ( نام نویسنده )
🖋☕️
@Best_Stories
#داستانکوتاه_سریالی
#سرگذشت_دمرول_دیوانهسر | قسمت دوم
دومرول دیوانه سر چنان برآشفته بود که سبیلهایش را میجوید و با دستش قبضهٔ شمشیرش را میفشرد. پهلوانان دیگر ساکت نشسته بودند و یقین داشتند که پیرمرد جان سالم از دست دومرول به در نخواهد برد.
وقتی سخن دومرول تمام شد، عزراییل قاه قاه خندید و گفت: آهای، دیوانهٔ بدسیرت! از ریش سفیدم خوشت نیامد، ها؟ بدان که خیلی پهلوانان سیاه مو بودهاند که جانشان را گرفتهام. از چشم کورمکوری ام نیز خوشت نیامد، ها؟ بدان که خیلی دختران و نوعروسان آهوچشم بودهاند که جانشان را گرفتهام و مادران و شوهران بسیاری را سیاهپوش کردهام...
از کسی صدایی برنمیآمد. دهن دومرول کف کرده بود. میخواست هر چه زودتر پیرمرد خود را بشناساند تا بلند شود و با یک ضربهٔ شمشیر دو تکه اش کند. فریاد برآورد و گفت: آهای، پیرمرد! اسمت را بگو ببینم کیستی. والا بی نام و نشان خواهمت کشت... من دیگر حوصلهٔ صبر کردن ندارم.
عزراییل گفت: حالا خودت میفهمی من کی هستم. ای دیوانهٔ بدسیرت، یادت هست که بر خود میبالیدی و میگفتی اگر عزراییل سرخ بال را ببینم میکشمش و جان مردم را خلاص میکنم؟
دومرول گفت: باز هم میگویم که اگر عزراییل به چنگم بیفتد بالهایش را خواهم کند و مغزش را داغون خواهم کرد.
عزراییل گفت: ای دیوانهٔ خودسر، اکنون آمدهام که جان خودت را بگیرم!.. جان میدهی یا با من سر جنگ و جدال داری؟
دومرول دیوانه سر تا این را شنید از جا جست و فریاد زد: آهای، عزراییل سرخ بال تویی؟
عزراییل گفت: آره، منم.
دومرول گفت: پس بالهایت کو، بدبخت!
عزراییل گفت: من هزار شکل دارم.
دومرول گفت: جان این همه دلاوران و نوعروسان را تو میگیری، ناجوانمرد؟
عزراییل گفت: راست گفتی. اکنون نیز نوبت تست!
دومرول فریاد زد: بدفطرت، ترا در آسمان میجستم در زمین به چنگم افتادی. حالا به تو نشان میدهم که چگونه جان میگیرند.
دومرول این را گفت و به نگهبانان و دربانان فرمان داد: دربانان، نگهبانان، درها را ببندید، خوب مواظب باشید که این بدفطرت فرار نکند!
آنوقت شمشیرش را کشید و بلند کرد و به عزراییل هجوم کرد. عزراییل کبوتر شد و از روزنهٔ تنگی بیرون پرید و ناپدید شد. دومرول دست بر دست زد و قاه قاه خندید و به پهلوانانش گفت: دیدید که عزراییل از ضرب شمشیرم ترسید و فرار کرد! چنان هول شد که در گشاده را ول کرد و مثل موشها به سوراخ تپید. اما من دست از سرش برنخواهم داشت. بلند شوید پهلوانانم!.. دنبالش خواهیم کرد و قسم میخورم که تا او را شکار شاهینم نکنم آسوده نگذارمش.
چهل و یک پهلوان برخاستند و سوار اسب شدند و راه افتادند. دومرول دیوانه سر شاهین شکاریاش را بر بازو گرفته بود و دنبال عزراییل اسب میتاخت. هر کجا کبوتری دید شکار کرد اما عزراییل را پیدا نکرد. در بازگشت تنها شد. از بیراهه میآمد که مگر عزراییل را گیر آورد. کنار گودالی رسید. ناگهان عزراییل پیش چشم اسب دومرول ظاهر شد. اسب به تاخت میآمد که ناگهان رم کرد و دومرول را بلند کرد و به ته گودال انداخت. سر سیاه موی دومرول خم شد و خمیده ماند. عزراییل فوری فرود آمد و پایش را بر سینهٔ سفید دومرول گذاشت و نشست و گفت: آهای دومرول دیوانه سر، اکنون چه میگویی؟ حالا که دارم جانت را میگیرم، چرا دیگر عربده نمیکشی و پهلوانی نمیکنی؟
دومرول به خرخر افتاده بود. گفت: آهای عزراییل، ترا چنین ناجوانمرد نمیدانستم. نمیدانستم که با راهزنی جان میگیری و از پشت خنجر میزنی... آهای!..
عزراییل گفت: حرف بیخودی نزن. اگر حرف حسابی داری بگو که داری نفسهای آخرت را میکشی.
دومرول پهلوان توانا، دلاور جوانمرد، اسیر موجود ناجوانمردی شده بود که هزار شکل دارد و با راهزنی جان میگیرد و از پشت خنجر میزند. دومرول آن پهلوان آزاده اکنون حال پریشانی داشت و دل در سینهاش میتپید و نمیخواست بمیرد. میخواست مرگ نباشد و زندگی باشد و زندگی پر از شادی باشد و شادی برای همه باشد و او شادی را برای دیگران فراهم کند، چنان که پیش از این برای قوم خودش جانفشانی کرده بود و شادی و خوشبختی را به سرزمین خود آورده بود.
ادامه دارد...
نویسنده: #صمد_بهرنگی
داستانهای کوتاه جهان...!
@Best_Stories
🖋☕️
@Best_Stories
#داستانکوتاه_سریالی
#سرگذشت_دمرول_دیوانهسر | قسمت دوم
دومرول دیوانه سر چنان برآشفته بود که سبیلهایش را میجوید و با دستش قبضهٔ شمشیرش را میفشرد. پهلوانان دیگر ساکت نشسته بودند و یقین داشتند که پیرمرد جان سالم از دست دومرول به در نخواهد برد.
وقتی سخن دومرول تمام شد، عزراییل قاه قاه خندید و گفت: آهای، دیوانهٔ بدسیرت! از ریش سفیدم خوشت نیامد، ها؟ بدان که خیلی پهلوانان سیاه مو بودهاند که جانشان را گرفتهام. از چشم کورمکوری ام نیز خوشت نیامد، ها؟ بدان که خیلی دختران و نوعروسان آهوچشم بودهاند که جانشان را گرفتهام و مادران و شوهران بسیاری را سیاهپوش کردهام...
از کسی صدایی برنمیآمد. دهن دومرول کف کرده بود. میخواست هر چه زودتر پیرمرد خود را بشناساند تا بلند شود و با یک ضربهٔ شمشیر دو تکه اش کند. فریاد برآورد و گفت: آهای، پیرمرد! اسمت را بگو ببینم کیستی. والا بی نام و نشان خواهمت کشت... من دیگر حوصلهٔ صبر کردن ندارم.
عزراییل گفت: حالا خودت میفهمی من کی هستم. ای دیوانهٔ بدسیرت، یادت هست که بر خود میبالیدی و میگفتی اگر عزراییل سرخ بال را ببینم میکشمش و جان مردم را خلاص میکنم؟
دومرول گفت: باز هم میگویم که اگر عزراییل به چنگم بیفتد بالهایش را خواهم کند و مغزش را داغون خواهم کرد.
عزراییل گفت: ای دیوانهٔ خودسر، اکنون آمدهام که جان خودت را بگیرم!.. جان میدهی یا با من سر جنگ و جدال داری؟
دومرول دیوانه سر تا این را شنید از جا جست و فریاد زد: آهای، عزراییل سرخ بال تویی؟
عزراییل گفت: آره، منم.
دومرول گفت: پس بالهایت کو، بدبخت!
عزراییل گفت: من هزار شکل دارم.
دومرول گفت: جان این همه دلاوران و نوعروسان را تو میگیری، ناجوانمرد؟
عزراییل گفت: راست گفتی. اکنون نیز نوبت تست!
دومرول فریاد زد: بدفطرت، ترا در آسمان میجستم در زمین به چنگم افتادی. حالا به تو نشان میدهم که چگونه جان میگیرند.
دومرول این را گفت و به نگهبانان و دربانان فرمان داد: دربانان، نگهبانان، درها را ببندید، خوب مواظب باشید که این بدفطرت فرار نکند!
آنوقت شمشیرش را کشید و بلند کرد و به عزراییل هجوم کرد. عزراییل کبوتر شد و از روزنهٔ تنگی بیرون پرید و ناپدید شد. دومرول دست بر دست زد و قاه قاه خندید و به پهلوانانش گفت: دیدید که عزراییل از ضرب شمشیرم ترسید و فرار کرد! چنان هول شد که در گشاده را ول کرد و مثل موشها به سوراخ تپید. اما من دست از سرش برنخواهم داشت. بلند شوید پهلوانانم!.. دنبالش خواهیم کرد و قسم میخورم که تا او را شکار شاهینم نکنم آسوده نگذارمش.
چهل و یک پهلوان برخاستند و سوار اسب شدند و راه افتادند. دومرول دیوانه سر شاهین شکاریاش را بر بازو گرفته بود و دنبال عزراییل اسب میتاخت. هر کجا کبوتری دید شکار کرد اما عزراییل را پیدا نکرد. در بازگشت تنها شد. از بیراهه میآمد که مگر عزراییل را گیر آورد. کنار گودالی رسید. ناگهان عزراییل پیش چشم اسب دومرول ظاهر شد. اسب به تاخت میآمد که ناگهان رم کرد و دومرول را بلند کرد و به ته گودال انداخت. سر سیاه موی دومرول خم شد و خمیده ماند. عزراییل فوری فرود آمد و پایش را بر سینهٔ سفید دومرول گذاشت و نشست و گفت: آهای دومرول دیوانه سر، اکنون چه میگویی؟ حالا که دارم جانت را میگیرم، چرا دیگر عربده نمیکشی و پهلوانی نمیکنی؟
دومرول به خرخر افتاده بود. گفت: آهای عزراییل، ترا چنین ناجوانمرد نمیدانستم. نمیدانستم که با راهزنی جان میگیری و از پشت خنجر میزنی... آهای!..
عزراییل گفت: حرف بیخودی نزن. اگر حرف حسابی داری بگو که داری نفسهای آخرت را میکشی.
دومرول پهلوان توانا، دلاور جوانمرد، اسیر موجود ناجوانمردی شده بود که هزار شکل دارد و با راهزنی جان میگیرد و از پشت خنجر میزند. دومرول آن پهلوان آزاده اکنون حال پریشانی داشت و دل در سینهاش میتپید و نمیخواست بمیرد. میخواست مرگ نباشد و زندگی باشد و زندگی پر از شادی باشد و شادی برای همه باشد و او شادی را برای دیگران فراهم کند، چنان که پیش از این برای قوم خودش جانفشانی کرده بود و شادی و خوشبختی را به سرزمین خود آورده بود.
ادامه دارد...
نویسنده: #صمد_بهرنگی
داستانهای کوتاه جهان...!
@Best_Stories
❄️ بهشت
❁ سرگذشت دمرول دیوانهسر ❁ صمد بهرنگی @Best_Stories
❁ کپی ممنوع، مگر با ذکر منبع ( نام نویسنده )
🖋☕️
@Best_Stories
#داستانکوتاه_سریالی
#سرگذشت_دمرول_دیوانهسر | قسمت سوم
دومرول پهلوان توانا، دلاور جوانمرد، اسیر موجود ناجوانمردی شده بود که هزار شکل دارد و با راهزنی جان میگیرد و از پشت خنجر میزند. دومرول آن پهلوان آزاده اکنون حال پریشانی داشت و دل در سینهاش میتپید و نمیخواست بمیرد. میخواست مرگ نباشد و زندگی باشد و زندگی پر از شادی باشد و شادی برای همه باشد و او شادی را برای دیگران فراهم کند، چنان که پیش از این برای قوم خودش جانفشانی کرده بود و شادی و خوشبختی را به سرزمین خود آورده بود.
آخر گفت: عزراییل یک لحظه مهلت بده. گوش کن ببین چه میگویم: در سرزمین زیبای ما کوههایی است بزرگ و سترگ با قلههای برف پوش و چنان بلند که حتی تیر پهلوانی مثل من به نوک آن نمیتواند برسد. در دامنهٔ این کوهها، ما باغهای فراوانی داریم پر درخت. و درخت مو در این باغها فراوان است. و این موها انگورهای سیاهی میآورند، چه شیرین و چه لطیف و چه پاک و تمیز. انگورها را میچلانیم و خمها را از آبش پر میکنیم و منتظر میمانیم که آبها شراب شود آنگاه از آن شراب میخوریم و سرمست میشویم و بیخود میشویم و بیباک میشویم و چنان نعره میزنیم که شیر بیشه از ترس میلرزد و مو بر اندامش راست میشود. من نیز از آن شراب خوردم و بیخود شدم و ندانستم چه گفتم که خداوند خوشش نیامد. والا پهلوانی ملولم نکرده، از زندگی سیر نشدهام و از مرگ بدم میآید و نمیخواهم بمیرم، میخواهم باز هم زندگی کنم، باز هم جوانمردی کنم، نیکی کنم. آهای!.. عزراییل، مدد!.. جانم را مگیر!.. مرا به حال خودم بگذار و برو جان آنهایی را بگیر که بدند و بدی میکنند و خوشبختی را در بیچارگی دیگران جستجو میکنند و نانشان را با گرسنه نگهداشتن دیگران به دست میآورند. برو!.
عزراییل گفت: حرفهای بیخود میزنی بدسیرت!.. از التماس و خواهش تو نیز بوی کفر میآید. یکی هم اینکه التماس به من نکن. من خودم نیز مخلوق عاجزی هستم و کاری از دستم ساخته نیست. من فقط فرمان خداوند را اجرا میکنم.
دومرول گفت: پس جان ما را خداوند میگیرد؟
عزراییل گفت: درست است. به من مربوط نیست.
دومرول گفت: پس تو چه بلای نابهنگامی که خود را قاتی میکنی؟ از پیش چشمم دور شو تا من خودم کار خودم را بکنم.
عزراییل از سینهٔ دومرول برخاست. اما همچنان پایش را بر سینهٔ سفید او میفشرد و نفس دومرول پهلوان تنگی میکرد و پای عزراییل ضربههای قلب او را حس میکرد و گرمیاش را میفهمید.
دومرول دیوانه سر پای شکستهاش را دراز کرد و خون پیشانیاش را پاک کرد و گفت: خداوندا، نمیدانم کیستی، چیستی، در کجایی. بیخردان بسیاری در آسمانها پی تو میگردند، در زمین جستجویت میکنند اما هیچ نمیدانند که تو خود در دل انسانها جا داری. خداوندا، اگر هم جانم را میگیری خودت بگیر، به این عزراییل ناجوانمرد واگذار مکن!..
عزراییل گفت: بیچارهٔ بدبخت، از دعا و زاری تو هم بوی کفر میآید، خلاصی نخواهی داشت!..
خداوند از سخن دومرول خوشش آمد و به عزراییل فرمان داد: آهای عزراییل، این کارها به تو نیامده. بگو دومرول جان دیگری پیدا کند و به من بدهد و تو دیگر جان او را مگیر.
عزراییل گفت: خداوندا، این انسان گستاخ را سر خود ول کردن خوب نیست.
خداوند گفت: عزراییل، تو دیگر در کارهای من دخالت نکن.
عزراییل پایش را از روی سینهٔ دومرول برداشت و گفت: بلند شو. اگر بتوانی جان دیگری پیدا کنی که عوض جان خودت به من بدهی، با تو کاری نخواهم داشت.
دومرول پهلوانی تکانی به خود داد و بلند شد روی پای شکستهاش ایستاد و گفت: دیدی عزراییل، چگونه از دستت در رفتم؟ بیا برویم پیش پدر پیرم. او خیلی دوستم دارد، جانش را دریغ نخواهد کرد.
ادامه دارد...
نویسنده: #صمد_بهرنگی
داستانهای کوتاه جهان...!
@Best_Stories
🖋☕️
@Best_Stories
#داستانکوتاه_سریالی
#سرگذشت_دمرول_دیوانهسر | قسمت سوم
دومرول پهلوان توانا، دلاور جوانمرد، اسیر موجود ناجوانمردی شده بود که هزار شکل دارد و با راهزنی جان میگیرد و از پشت خنجر میزند. دومرول آن پهلوان آزاده اکنون حال پریشانی داشت و دل در سینهاش میتپید و نمیخواست بمیرد. میخواست مرگ نباشد و زندگی باشد و زندگی پر از شادی باشد و شادی برای همه باشد و او شادی را برای دیگران فراهم کند، چنان که پیش از این برای قوم خودش جانفشانی کرده بود و شادی و خوشبختی را به سرزمین خود آورده بود.
آخر گفت: عزراییل یک لحظه مهلت بده. گوش کن ببین چه میگویم: در سرزمین زیبای ما کوههایی است بزرگ و سترگ با قلههای برف پوش و چنان بلند که حتی تیر پهلوانی مثل من به نوک آن نمیتواند برسد. در دامنهٔ این کوهها، ما باغهای فراوانی داریم پر درخت. و درخت مو در این باغها فراوان است. و این موها انگورهای سیاهی میآورند، چه شیرین و چه لطیف و چه پاک و تمیز. انگورها را میچلانیم و خمها را از آبش پر میکنیم و منتظر میمانیم که آبها شراب شود آنگاه از آن شراب میخوریم و سرمست میشویم و بیخود میشویم و بیباک میشویم و چنان نعره میزنیم که شیر بیشه از ترس میلرزد و مو بر اندامش راست میشود. من نیز از آن شراب خوردم و بیخود شدم و ندانستم چه گفتم که خداوند خوشش نیامد. والا پهلوانی ملولم نکرده، از زندگی سیر نشدهام و از مرگ بدم میآید و نمیخواهم بمیرم، میخواهم باز هم زندگی کنم، باز هم جوانمردی کنم، نیکی کنم. آهای!.. عزراییل، مدد!.. جانم را مگیر!.. مرا به حال خودم بگذار و برو جان آنهایی را بگیر که بدند و بدی میکنند و خوشبختی را در بیچارگی دیگران جستجو میکنند و نانشان را با گرسنه نگهداشتن دیگران به دست میآورند. برو!.
عزراییل گفت: حرفهای بیخود میزنی بدسیرت!.. از التماس و خواهش تو نیز بوی کفر میآید. یکی هم اینکه التماس به من نکن. من خودم نیز مخلوق عاجزی هستم و کاری از دستم ساخته نیست. من فقط فرمان خداوند را اجرا میکنم.
دومرول گفت: پس جان ما را خداوند میگیرد؟
عزراییل گفت: درست است. به من مربوط نیست.
دومرول گفت: پس تو چه بلای نابهنگامی که خود را قاتی میکنی؟ از پیش چشمم دور شو تا من خودم کار خودم را بکنم.
عزراییل از سینهٔ دومرول برخاست. اما همچنان پایش را بر سینهٔ سفید او میفشرد و نفس دومرول پهلوان تنگی میکرد و پای عزراییل ضربههای قلب او را حس میکرد و گرمیاش را میفهمید.
دومرول دیوانه سر پای شکستهاش را دراز کرد و خون پیشانیاش را پاک کرد و گفت: خداوندا، نمیدانم کیستی، چیستی، در کجایی. بیخردان بسیاری در آسمانها پی تو میگردند، در زمین جستجویت میکنند اما هیچ نمیدانند که تو خود در دل انسانها جا داری. خداوندا، اگر هم جانم را میگیری خودت بگیر، به این عزراییل ناجوانمرد واگذار مکن!..
عزراییل گفت: بیچارهٔ بدبخت، از دعا و زاری تو هم بوی کفر میآید، خلاصی نخواهی داشت!..
خداوند از سخن دومرول خوشش آمد و به عزراییل فرمان داد: آهای عزراییل، این کارها به تو نیامده. بگو دومرول جان دیگری پیدا کند و به من بدهد و تو دیگر جان او را مگیر.
عزراییل گفت: خداوندا، این انسان گستاخ را سر خود ول کردن خوب نیست.
خداوند گفت: عزراییل، تو دیگر در کارهای من دخالت نکن.
عزراییل پایش را از روی سینهٔ دومرول برداشت و گفت: بلند شو. اگر بتوانی جان دیگری پیدا کنی که عوض جان خودت به من بدهی، با تو کاری نخواهم داشت.
دومرول پهلوانی تکانی به خود داد و بلند شد روی پای شکستهاش ایستاد و گفت: دیدی عزراییل، چگونه از دستت در رفتم؟ بیا برویم پیش پدر پیرم. او خیلی دوستم دارد، جانش را دریغ نخواهد کرد.
ادامه دارد...
نویسنده: #صمد_بهرنگی
داستانهای کوتاه جهان...!
@Best_Stories
❄️ بهشت
❁ سرگذشت دمرول دیوانهسر ❁ صمد بهرنگی @Best_Stories
❁ کپی ممنوع، مگر با ذکر منبع ( نام نویسنده )
🖋☕️
@Best_Stories
#داستانکوتاه_سریالی
#سرگذشت_دمرول_دیوانهسر | قسمت چهارم
دومرول پهلوانی تکانی به خود داد و بلند شد روی پای شکستهاش ایستاد و گفت: دیدی عزراییل، چگونه از دستت در رفتم؟ بیا برویم پیش پدر پیرم. او خیلی دوستم دارد، جانش را دریغ نخواهد کرد.
دومرول دیوانه سر پیش افتاد و عزراییل پشت سرش، آمدند پیش پدر پیر دومرول. نام پدرش «دوخاقوجا» بود. وقتی دومرول را با سر و صورت خونین دید، فریاد برآورد و گفت: فرزند، این چه حالی است؟ اسبت کجا مانده؟ این کیست که چنین چشم بر من میدوزد؟
دومرول خم شد و دست پدر پیرش را بوسید و گفت: پدر، ببین چه بر سرم آمده: کفر گفتم و خداوند خوشش نیامد. به عزراییل فرمان داد که از آسمانهای بلند فرود آید و جانم را بگیرد. عزراییل پا بر سینهٔ سفیدم گذاشت و به خرخرم افکند و خواست جانم را بگیرد. اکنون پدر، تو جانت را به عزراییل میدهی که مرا ول کند و یا میخواهی در عزای من سیاه بپوشی و «وای، فرزند!..» بگویی؟ کدام را میخواهی پدر؟ زودتر بگو که وقت زیادی نداریم.
دوخاقوجا ساکت شد و به فکر فرو رفت. چهل پهلوان دومرول از شکار باز آمده اسب رمیدهٔ او را دیده بودند که تک و تنها از راه رسید و دومرول را نیاورد. همه نگران دومرول شده بودند و اکنون میدیدند که پهلوان شکسته و زخمی پیش پدرش ایستاده است.
پدرش آخر به سخن آمد و گفت: ای دومرول، ای جگر گوشه، ای پسر، ای پهلوانی که در کودکیات نُه گاو نر وحشی را کشتی، تو ستون خانه و زندگی منی! تو نوگل دختران و عروسکان زیباروی منی! من نمیگذارم تو بمیری. این کوههای سیاه بلند که روبرو ایستادهاند، مال من است، اگر عزراییل میخواهد بگو مال او باشد. من چشمههای سرد سردی دارم، اسبهای گردنفرازی دارم، قطار در قطار شتر دارم، آغلها و طویلههایی دارم پر گوسفند و بز، اگر عزراییل لازم دارد همه مال او باشد. هر چقدر زر و سیم لازم دارد میدهمش، اما فرزند، زندگی شیرین است و جان عزیز، از آنها نمیتوانم چشم پوشی کنم.
دومرول گفت: پدر، همه چیزت مال خودت باد، من جانت را میخواهم، میدهی یا نه؟
دوخاقوجا گفت: فرزند، عزیزتر و مهربانتر از من مادرت را داری. برو پیش او.
عزراییل دست به کار شده بود که جان دومرول را بگیرد. دومرول گفت: دست نگهدار، ناجوانمرد!.. میرویم پیش مادرم.
رفتند پیش مادر پیر دومرول. دومرول دست مادرش را بوسید و گفت: مادر، نمیپرسی که چرا شکسته شدهام، چرا زخمی شدهام و چه بر سرم آمده؟
مادرش ناله کنان گفت: وای فرزندم، چه بلایی بر سرت آمده؟
دومرول گفت: مادر، عزراییل سرخ بال از آسمانهای بلند پر کشید و فرود آمد و برسینهام نشست و بر خرخرم افکند و خواست جانم را بگیرد. از پدرم جانش را خواستم که عزراییل از من درگذرد، پدرم نداد. اکنون از تو میخواهم، مادر. جانت را به من میبخشی یا میخواهی در عزای من سیاه بپوشی و «وای، فرزند!..» بگویی؟.. مادر، چه میگویی؟
مادرش لحظهای به فکر فرو رفت بعد سر برداشت و گفت: فرزند، ای فرزند، ای نور چشم، ای که نُه ماه در شکمم زندگی کردی، ای که شیر سفیدم را خوردی، کاش در قلعههای بلند و برجهای دست نیافتنی گرفتار میشدی میآمدم زر و سیم میریختم و نجاتت میدادم. اما چه کنم که در جای بدی گیر کردهای و من پای آمدن ندارم. فرزند، زندگی شیرین است و جان عزیز، از جانم نمیتوانم چشم بپوشم. چارهای ندارم...
مادر دومرول نیز جانش را دریغ کرد. دومرول دلتنگ شد. عزراییل پیش آمد که جانش را بگیرد. دومرول برآشفت و نعره زد: دست نگهدار، ناجوانمرد!.. یک لحظه امان بده، بی مروت!..
عزراییل ریشخندکنان گفت: پهلوان، حالا دیگر چه میخواهی؟ دیدی که هیچ کس بر تو رحم نکرد و جان نداد. هر چه زودتر جان بدهی به خیر و صلاح خودت است.
دومرول گفت: میخواهی حسرت به دلم بماند؟
عزراییل گفت: حسرت چه کسی؟
دومرول گفت: من همسر دارم. دو پسر دارم، امانتند. برویم آنها را به همسرم بسپارم، آنوقت هر چه میخواهی با من بکن.
دومرول پیش افتاد و پیش همسر خود رفت.
ادامه دارد...
نویسنده: #صمد_بهرنگی
داستانهای کوتاه جهان...!
@Best_Stories
🖋☕️
@Best_Stories
#داستانکوتاه_سریالی
#سرگذشت_دمرول_دیوانهسر | قسمت چهارم
دومرول پهلوانی تکانی به خود داد و بلند شد روی پای شکستهاش ایستاد و گفت: دیدی عزراییل، چگونه از دستت در رفتم؟ بیا برویم پیش پدر پیرم. او خیلی دوستم دارد، جانش را دریغ نخواهد کرد.
دومرول دیوانه سر پیش افتاد و عزراییل پشت سرش، آمدند پیش پدر پیر دومرول. نام پدرش «دوخاقوجا» بود. وقتی دومرول را با سر و صورت خونین دید، فریاد برآورد و گفت: فرزند، این چه حالی است؟ اسبت کجا مانده؟ این کیست که چنین چشم بر من میدوزد؟
دومرول خم شد و دست پدر پیرش را بوسید و گفت: پدر، ببین چه بر سرم آمده: کفر گفتم و خداوند خوشش نیامد. به عزراییل فرمان داد که از آسمانهای بلند فرود آید و جانم را بگیرد. عزراییل پا بر سینهٔ سفیدم گذاشت و به خرخرم افکند و خواست جانم را بگیرد. اکنون پدر، تو جانت را به عزراییل میدهی که مرا ول کند و یا میخواهی در عزای من سیاه بپوشی و «وای، فرزند!..» بگویی؟ کدام را میخواهی پدر؟ زودتر بگو که وقت زیادی نداریم.
دوخاقوجا ساکت شد و به فکر فرو رفت. چهل پهلوان دومرول از شکار باز آمده اسب رمیدهٔ او را دیده بودند که تک و تنها از راه رسید و دومرول را نیاورد. همه نگران دومرول شده بودند و اکنون میدیدند که پهلوان شکسته و زخمی پیش پدرش ایستاده است.
پدرش آخر به سخن آمد و گفت: ای دومرول، ای جگر گوشه، ای پسر، ای پهلوانی که در کودکیات نُه گاو نر وحشی را کشتی، تو ستون خانه و زندگی منی! تو نوگل دختران و عروسکان زیباروی منی! من نمیگذارم تو بمیری. این کوههای سیاه بلند که روبرو ایستادهاند، مال من است، اگر عزراییل میخواهد بگو مال او باشد. من چشمههای سرد سردی دارم، اسبهای گردنفرازی دارم، قطار در قطار شتر دارم، آغلها و طویلههایی دارم پر گوسفند و بز، اگر عزراییل لازم دارد همه مال او باشد. هر چقدر زر و سیم لازم دارد میدهمش، اما فرزند، زندگی شیرین است و جان عزیز، از آنها نمیتوانم چشم پوشی کنم.
دومرول گفت: پدر، همه چیزت مال خودت باد، من جانت را میخواهم، میدهی یا نه؟
دوخاقوجا گفت: فرزند، عزیزتر و مهربانتر از من مادرت را داری. برو پیش او.
عزراییل دست به کار شده بود که جان دومرول را بگیرد. دومرول گفت: دست نگهدار، ناجوانمرد!.. میرویم پیش مادرم.
رفتند پیش مادر پیر دومرول. دومرول دست مادرش را بوسید و گفت: مادر، نمیپرسی که چرا شکسته شدهام، چرا زخمی شدهام و چه بر سرم آمده؟
مادرش ناله کنان گفت: وای فرزندم، چه بلایی بر سرت آمده؟
دومرول گفت: مادر، عزراییل سرخ بال از آسمانهای بلند پر کشید و فرود آمد و برسینهام نشست و بر خرخرم افکند و خواست جانم را بگیرد. از پدرم جانش را خواستم که عزراییل از من درگذرد، پدرم نداد. اکنون از تو میخواهم، مادر. جانت را به من میبخشی یا میخواهی در عزای من سیاه بپوشی و «وای، فرزند!..» بگویی؟.. مادر، چه میگویی؟
مادرش لحظهای به فکر فرو رفت بعد سر برداشت و گفت: فرزند، ای فرزند، ای نور چشم، ای که نُه ماه در شکمم زندگی کردی، ای که شیر سفیدم را خوردی، کاش در قلعههای بلند و برجهای دست نیافتنی گرفتار میشدی میآمدم زر و سیم میریختم و نجاتت میدادم. اما چه کنم که در جای بدی گیر کردهای و من پای آمدن ندارم. فرزند، زندگی شیرین است و جان عزیز، از جانم نمیتوانم چشم بپوشم. چارهای ندارم...
مادر دومرول نیز جانش را دریغ کرد. دومرول دلتنگ شد. عزراییل پیش آمد که جانش را بگیرد. دومرول برآشفت و نعره زد: دست نگهدار، ناجوانمرد!.. یک لحظه امان بده، بی مروت!..
عزراییل ریشخندکنان گفت: پهلوان، حالا دیگر چه میخواهی؟ دیدی که هیچ کس بر تو رحم نکرد و جان نداد. هر چه زودتر جان بدهی به خیر و صلاح خودت است.
دومرول گفت: میخواهی حسرت به دلم بماند؟
عزراییل گفت: حسرت چه کسی؟
دومرول گفت: من همسر دارم. دو پسر دارم، امانتند. برویم آنها را به همسرم بسپارم، آنوقت هر چه میخواهی با من بکن.
دومرول پیش افتاد و پیش همسر خود رفت.
ادامه دارد...
نویسنده: #صمد_بهرنگی
داستانهای کوتاه جهان...!
@Best_Stories
❄️ بهشت
❁ سرگذشت دمرول دیوانهسر ❁ صمد بهرنگی @Best_Stories
❁ کپی ممنوع، مگر با ذکر منبع ( نام نویسنده )
🖋☕️
@Best_Stories
#داستانکوتاه_سریالی
#سرگذشت_دمرول_دیوانهسر | قسمت پایانی
همسر دومرول دو پسرش را روی زانوانش نشانده شیر به آنها میداد و نوازششان میکرد و بچهها با مشت به پستانهای پر مادرش میزدند و نفس زنان شیر میخوردند و چشمانشان میخندید.
دومرول وارد شد. زنش را دید، پسرانش را نگاه کرد و دلش از شادی و حسرت لبریز شد. زنش تا دومرول را دید، پسرانش را بر زمین نهاد و فریاد برآورد و از گردن دومرول آویخت و گفت: ای دومرول، ای پشت و پناه پهلوان من، این چه حالی است؟ تو که هیچوقت دلتنگی نمیشناختی، تو که شکست یادت نمیآید، حالا چرا چنین گرفته و پریشانی؟.. پسرانت را تماشا کن...
دومرول به دو پسرش نگاه کرد. بچهها روی پوست آهو غلت میخوردند و یکدیگر را با چنگ و دندان میگرفتند و میکشیدند و صدا برمیآوردند و چشمانشان از زیادی شادی و خوشی میدرخشید.
دومرول لحظهای تماشا کرد. آنوقت به زنش گفت: ای زن، ای همسر شیرینم و ای مادر فرزندانم، بدان که امروز عزراییل سرخ بال از بلندی آسمانها فرود آمد و ناجوانمردانه روی سینهام نشست و خواست جان شیرینم را بگیرد. پیش پدر پیرم رفتم، جانش را نداد، پیش مادر پیرم رفتم، جانش را نداد. گفتند: زندگی شیرین است و جان عزیز، نمیتوانیم از آنها چشم پوشی کنیم. اکنون، ای زن، ای مادر فرزندانم، آمدهام پسرانم را به تو بسپارم. کوههای سیاه بلندم ییلاقت باد! آبهای سرد سردم نوش جانت باد! اسبهای گردنفراز زیادی در طویلهها دارم، مرکبت باد! خانههای پرشکوه زرینم سایه بانت باد! شتران قطار در قطارم بارکشت باد! گوسفندان بیشماری در آغل دارم، مرکبت باد! ای زن، ای مادر فرزندانم، بعد از من با هر مردی که چشمت بپسندد و دلت دوست بدارد عروسی کن اما دل فرزندانم را مشکن، پیش تو امانت میگذارم و میروم...
عزراییل پیش آمد: دومرول بیحرکت ایستاد. ناگهان زن دومرول از جا جست و میان عزراییل و شوهرش سد شده و فریاد زد: ای عزراییل، دست نگهدار!.. هنوز من هستم و نمیگذارم که شوهرم، پشت و پناهم، پهلوانم بمیرد و جوانی و پهلوانی پسرانش را نبیند.
آنوقت رویش را به طرف شوهرش گرفت و گفت: ای دومرول، ای شوهر، ای پدر پهلوان پسرانم، این چه حرفی است که گفتی؟.. ای که تا چشم باز کردهام ترا شناختهام، ای که به تودل دادهام و دوستت داشتهام، ای که با دلی پر از محبت زنت شدهام و با تو خرسند شدهام، خوشبخت شدهام، پس از تو کوههای سرسبزت را چه میکنم؟ قبرستانم باد اگر قدم در آنها بگذارم. پس از تو آبهای سرد سردت را چه میکنم؟ خون باد اگر جرعهای بیاشامم. پس از تو زر و سیمت را چه میکنم؟ فقط به در کفن خریدن میخورد. پس از تو اسبهای گردنفرازت را چه میکنم؟ تابوتم باد اگر پا در رکابشان بگذارم. پس از تو شوهر را چه میکنم؟ چون مار بزندم اگر شوهر کنم. ای مرد ای پدر پسرانم، جان چه ارزشی دارد که پدر و مادر پیرت از تو دریغ کردند؟.. آسمان شاهد باشد، زمین شاهد باشد، خداوند شاهد باشد، پهلوانان و زنان و مردان قبیله شاهد باشند، من به رضای دل جانم را به تو بخشیدم!..
زن شوهرش را بوسید، پسرانش را بوسید و پیش عزراییل آمد و ساکت و آرام ایستاد. عزراییل خواست جان زن را بگیرد. این دفعه دومرول تکان خورد و نعره زد: ای عزراییل ناجوانمرد، تو چه عجلهای داری که ما را سیاه بپوشانی؟.. دست نگهدار که من هنوز حرف دارم.
عزراییل دومرول را چنان غضبناک دید که جرئت نکرد دست به زن دومرول بزند. یک قدم دور شد و ایستاد.
دومرول پهلوان بزرگ و پردل تاب دیدن مرگ همسرش را نداشت. دهن باز کرد و بلند بلند گفت: خداوندا، نمیدانم کیستی، چیستی و در کجایی!.. بیخردان بسیاری در آسمانها پی تو میگردند، در زمین جستجویت میکنند اما هیچ نمیدانند که تو خود در دل انسانها جا داری. خداوندا، بر سر راهها عمارتها درست خواهم کرد، گرسنگان را سیر خواهم کرد، برهنگان را لباس در تن خواهم کرد، خوشبختی را برای همه خواهم آورد. من زنم را دوست دارم، اگر میخواهی جان هر دومان را بگیر و اگر نمیگیری جان هر دومان را رها کن!..
خداوند از سخن دومرول خوشش آمد و به عزراییل فرمان داد: ای عزراییل، این دو همسر صد و چهل سال دیگر زندگی خواهند کرد، تو برو جان پدر و مادر دومرول را بگیر و برگرد.
عزراییل بلند شد رفت جان پدر و مادر دومرول را گرفت و برگشت.
دومرول همسر و فرزندانش را در آغوش کشید و غرق بوسه شان کرد. همه شاد شدند و آوازهای پهلوانی خواندند و سرودهای خوشبختی سردادند و نعره کشیدند و زن و مرد رقصیدند و اسب تاختند و در این هنگام «دده قورقود»، پیر ریش سفید قوم اوغوز، پیش آمد و در شادی آنها شریک شد و احوال دومرول و همسرش را داستان کرد و ترانه به نام آنها ساخت تا پهلوانان بخوانند و بدانند و درس بیاموزند.
پایان.
نویسنده: #صمد_بهرنگی
داستانهای کوتاه جهان...!
@Best_Stories
🖋☕️
@Best_Stories
#داستانکوتاه_سریالی
#سرگذشت_دمرول_دیوانهسر | قسمت پایانی
همسر دومرول دو پسرش را روی زانوانش نشانده شیر به آنها میداد و نوازششان میکرد و بچهها با مشت به پستانهای پر مادرش میزدند و نفس زنان شیر میخوردند و چشمانشان میخندید.
دومرول وارد شد. زنش را دید، پسرانش را نگاه کرد و دلش از شادی و حسرت لبریز شد. زنش تا دومرول را دید، پسرانش را بر زمین نهاد و فریاد برآورد و از گردن دومرول آویخت و گفت: ای دومرول، ای پشت و پناه پهلوان من، این چه حالی است؟ تو که هیچوقت دلتنگی نمیشناختی، تو که شکست یادت نمیآید، حالا چرا چنین گرفته و پریشانی؟.. پسرانت را تماشا کن...
دومرول به دو پسرش نگاه کرد. بچهها روی پوست آهو غلت میخوردند و یکدیگر را با چنگ و دندان میگرفتند و میکشیدند و صدا برمیآوردند و چشمانشان از زیادی شادی و خوشی میدرخشید.
دومرول لحظهای تماشا کرد. آنوقت به زنش گفت: ای زن، ای همسر شیرینم و ای مادر فرزندانم، بدان که امروز عزراییل سرخ بال از بلندی آسمانها فرود آمد و ناجوانمردانه روی سینهام نشست و خواست جان شیرینم را بگیرد. پیش پدر پیرم رفتم، جانش را نداد، پیش مادر پیرم رفتم، جانش را نداد. گفتند: زندگی شیرین است و جان عزیز، نمیتوانیم از آنها چشم پوشی کنیم. اکنون، ای زن، ای مادر فرزندانم، آمدهام پسرانم را به تو بسپارم. کوههای سیاه بلندم ییلاقت باد! آبهای سرد سردم نوش جانت باد! اسبهای گردنفراز زیادی در طویلهها دارم، مرکبت باد! خانههای پرشکوه زرینم سایه بانت باد! شتران قطار در قطارم بارکشت باد! گوسفندان بیشماری در آغل دارم، مرکبت باد! ای زن، ای مادر فرزندانم، بعد از من با هر مردی که چشمت بپسندد و دلت دوست بدارد عروسی کن اما دل فرزندانم را مشکن، پیش تو امانت میگذارم و میروم...
عزراییل پیش آمد: دومرول بیحرکت ایستاد. ناگهان زن دومرول از جا جست و میان عزراییل و شوهرش سد شده و فریاد زد: ای عزراییل، دست نگهدار!.. هنوز من هستم و نمیگذارم که شوهرم، پشت و پناهم، پهلوانم بمیرد و جوانی و پهلوانی پسرانش را نبیند.
آنوقت رویش را به طرف شوهرش گرفت و گفت: ای دومرول، ای شوهر، ای پدر پهلوان پسرانم، این چه حرفی است که گفتی؟.. ای که تا چشم باز کردهام ترا شناختهام، ای که به تودل دادهام و دوستت داشتهام، ای که با دلی پر از محبت زنت شدهام و با تو خرسند شدهام، خوشبخت شدهام، پس از تو کوههای سرسبزت را چه میکنم؟ قبرستانم باد اگر قدم در آنها بگذارم. پس از تو آبهای سرد سردت را چه میکنم؟ خون باد اگر جرعهای بیاشامم. پس از تو زر و سیمت را چه میکنم؟ فقط به در کفن خریدن میخورد. پس از تو اسبهای گردنفرازت را چه میکنم؟ تابوتم باد اگر پا در رکابشان بگذارم. پس از تو شوهر را چه میکنم؟ چون مار بزندم اگر شوهر کنم. ای مرد ای پدر پسرانم، جان چه ارزشی دارد که پدر و مادر پیرت از تو دریغ کردند؟.. آسمان شاهد باشد، زمین شاهد باشد، خداوند شاهد باشد، پهلوانان و زنان و مردان قبیله شاهد باشند، من به رضای دل جانم را به تو بخشیدم!..
زن شوهرش را بوسید، پسرانش را بوسید و پیش عزراییل آمد و ساکت و آرام ایستاد. عزراییل خواست جان زن را بگیرد. این دفعه دومرول تکان خورد و نعره زد: ای عزراییل ناجوانمرد، تو چه عجلهای داری که ما را سیاه بپوشانی؟.. دست نگهدار که من هنوز حرف دارم.
عزراییل دومرول را چنان غضبناک دید که جرئت نکرد دست به زن دومرول بزند. یک قدم دور شد و ایستاد.
دومرول پهلوان بزرگ و پردل تاب دیدن مرگ همسرش را نداشت. دهن باز کرد و بلند بلند گفت: خداوندا، نمیدانم کیستی، چیستی و در کجایی!.. بیخردان بسیاری در آسمانها پی تو میگردند، در زمین جستجویت میکنند اما هیچ نمیدانند که تو خود در دل انسانها جا داری. خداوندا، بر سر راهها عمارتها درست خواهم کرد، گرسنگان را سیر خواهم کرد، برهنگان را لباس در تن خواهم کرد، خوشبختی را برای همه خواهم آورد. من زنم را دوست دارم، اگر میخواهی جان هر دومان را بگیر و اگر نمیگیری جان هر دومان را رها کن!..
خداوند از سخن دومرول خوشش آمد و به عزراییل فرمان داد: ای عزراییل، این دو همسر صد و چهل سال دیگر زندگی خواهند کرد، تو برو جان پدر و مادر دومرول را بگیر و برگرد.
عزراییل بلند شد رفت جان پدر و مادر دومرول را گرفت و برگشت.
دومرول همسر و فرزندانش را در آغوش کشید و غرق بوسه شان کرد. همه شاد شدند و آوازهای پهلوانی خواندند و سرودهای خوشبختی سردادند و نعره کشیدند و زن و مرد رقصیدند و اسب تاختند و در این هنگام «دده قورقود»، پیر ریش سفید قوم اوغوز، پیش آمد و در شادی آنها شریک شد و احوال دومرول و همسرش را داستان کرد و ترانه به نام آنها ساخت تا پهلوانان بخوانند و بدانند و درس بیاموزند.
پایان.
نویسنده: #صمد_بهرنگی
داستانهای کوتاه جهان...!
@Best_Stories
Mystic Dancer
Moreza
می خواستم اين عشق را تکهتکه کنم
ولی نرم و سيال بود
دور دستم پيچيد
و دستهايم در عشق به دام افتادند
حالا مردم میپرسند
من زندانی کيستم...؟
هالينا پوشوياتوسکا
@Best_Stories
ولی نرم و سيال بود
دور دستم پيچيد
و دستهايم در عشق به دام افتادند
حالا مردم میپرسند
من زندانی کيستم...؟
هالينا پوشوياتوسکا
@Best_Stories
❁ کپی ممنوع، مگر با ذکر منبع ( نام نویسنده )
🖋☕️
@Best_Stories
#داستانک
عکس
مرد زشتی - بیان این عبارت دور از ادب است، ولی قطعاً همین زشتی باعث شده بود شاعر شود - روزی برایم تعریف کرد:
«از عکس متنفرم و خیلی کم برای گرفتن عکس به عکاسی میروم، آخرین بار چهار پنج سال پیش بود که به مناسبت نامزدی با دختری به عکاسی رفتم. خیلی دوستش داشتم؛ و خیال نمیکنم دوباره چنین زنی در زندگیام ظاهر شود. امروز همان عکسها، تنها خاطرهی ماندگار من هستند.
«بگذریم، پارسال مجلهای میخواست عکسی از من چاپ کند. من عکس خودم را از عکس نامزدم و خواهرش جدا کردم و به مجله فرستادم. اخیراً، گزارشگر مجلهای از من عکس خواست. لحظهای به فکر رفتم. سرانجام یکی از عکسهای خودم و نامزدم را از وسط بریدم و عکسم را به گزارشگر دادم. به او گفتم حتماً آن را به من برگرداند، ولی خیال نمیکنم پساش بدهد. خُب، مهم نیست.
«میگویم مهم نیست، ولی بااین حال، وقتی به عکس نامزدم، که جداش کرده بودم، نگاه کردم، خیلی جا خوردم. این همان دختر بود؟ گوش کن برات تعریف کنم.
«دختری که در عکس بود آن روزها خیلی قشنگ و تودل برو بود. هفده سال داشت و عاشق من بود؛ ولی وقتی به عکسی که در دست داشتم نگاه کردم - همون عکسی که خودم رو از اون جدا کردم - تازه متوجه شدم که اصلاً چنگی به دل نمیزده، ولی تا اون لحظه خیال میکردم که قشنگترین عکس دنیاست... و در یک لحظه از خوابی طولانی پریدم. جواهر باارزشم ناگهان تکه تکه شد. و...» شاعر صدایش را باز هم آهستهتر کرد:
«اگر او هم عکس مرا در مجله ببیند، حتماً همین فکر را خواهد کرد. از خودش خجالت خواهد کشید که مردی مثل مرا - حتی لحظهای - دوست داشته است.»
«بله، این بود حکایت ما.»
«ولی درست نمیدانم، اگر مجله عکس دوتاییمان را چاپ میکرد، همانطور که در عکاسی گرفته بودیم، آیا دوان دوان طرفم میآمد و دوباره مرا مرد دلخواهش میدانست؟»
نویسنده: یاسوناری کاواباتا
یکی از برجستهترین استادان داستان کوتاه قرن بیستم است. در سال ۱۸۹۹ به دنیا آمد و چهار سال پیش از مرگش و در ۶۹ سالگی توانست نخستین نویسنده ژاپنی شود كه موفق به دریافت جایزهی ادبی نوبل ۱۹۶۸ شود.
و بر این باور بود که گوهر هنرش نه در رمانها، بلکه در داستانهای کوتاهش نهفته است.
در سال ۱۹۷۲، یعنی در سن ۷۳ سالگی، به دلایلی که فقط خودش از آن آگاه بود به زندگیاش پایان داد.
مترجم: محمدرضا قلیچخانی
داستان های کوتاه جهان...!
@best_stories
🖋☕️
@Best_Stories
#داستانک
عکس
مرد زشتی - بیان این عبارت دور از ادب است، ولی قطعاً همین زشتی باعث شده بود شاعر شود - روزی برایم تعریف کرد:
«از عکس متنفرم و خیلی کم برای گرفتن عکس به عکاسی میروم، آخرین بار چهار پنج سال پیش بود که به مناسبت نامزدی با دختری به عکاسی رفتم. خیلی دوستش داشتم؛ و خیال نمیکنم دوباره چنین زنی در زندگیام ظاهر شود. امروز همان عکسها، تنها خاطرهی ماندگار من هستند.
«بگذریم، پارسال مجلهای میخواست عکسی از من چاپ کند. من عکس خودم را از عکس نامزدم و خواهرش جدا کردم و به مجله فرستادم. اخیراً، گزارشگر مجلهای از من عکس خواست. لحظهای به فکر رفتم. سرانجام یکی از عکسهای خودم و نامزدم را از وسط بریدم و عکسم را به گزارشگر دادم. به او گفتم حتماً آن را به من برگرداند، ولی خیال نمیکنم پساش بدهد. خُب، مهم نیست.
«میگویم مهم نیست، ولی بااین حال، وقتی به عکس نامزدم، که جداش کرده بودم، نگاه کردم، خیلی جا خوردم. این همان دختر بود؟ گوش کن برات تعریف کنم.
«دختری که در عکس بود آن روزها خیلی قشنگ و تودل برو بود. هفده سال داشت و عاشق من بود؛ ولی وقتی به عکسی که در دست داشتم نگاه کردم - همون عکسی که خودم رو از اون جدا کردم - تازه متوجه شدم که اصلاً چنگی به دل نمیزده، ولی تا اون لحظه خیال میکردم که قشنگترین عکس دنیاست... و در یک لحظه از خوابی طولانی پریدم. جواهر باارزشم ناگهان تکه تکه شد. و...» شاعر صدایش را باز هم آهستهتر کرد:
«اگر او هم عکس مرا در مجله ببیند، حتماً همین فکر را خواهد کرد. از خودش خجالت خواهد کشید که مردی مثل مرا - حتی لحظهای - دوست داشته است.»
«بله، این بود حکایت ما.»
«ولی درست نمیدانم، اگر مجله عکس دوتاییمان را چاپ میکرد، همانطور که در عکاسی گرفته بودیم، آیا دوان دوان طرفم میآمد و دوباره مرا مرد دلخواهش میدانست؟»
نویسنده: یاسوناری کاواباتا
یکی از برجستهترین استادان داستان کوتاه قرن بیستم است. در سال ۱۸۹۹ به دنیا آمد و چهار سال پیش از مرگش و در ۶۹ سالگی توانست نخستین نویسنده ژاپنی شود كه موفق به دریافت جایزهی ادبی نوبل ۱۹۶۸ شود.
و بر این باور بود که گوهر هنرش نه در رمانها، بلکه در داستانهای کوتاهش نهفته است.
در سال ۱۹۷۲، یعنی در سن ۷۳ سالگی، به دلایلی که فقط خودش از آن آگاه بود به زندگیاش پایان داد.
مترجم: محمدرضا قلیچخانی
داستان های کوتاه جهان...!
@best_stories
شاخهی عشق را شکستم
آن را در خاک دفن کردم
و دیدم که
باغم گل کرده است
کسی نمیتواند عشق را بکشد
اگر در خاک دفنش کنی
دوباره میروید
اگر پرتابش کنی به آسمان
بالهایی از برگ در میآورد
و در آب میافتد
با جویها میدرخشد
و غوطهور در آب
برق میزند
خواستم آن را در دلم دفن کنم
ولی دلم خانهی عشق بود
درهای خود را باز کرد
و آن را احاطه کرد با آواز از دیواری تا دیواری
دلم بر نوک انگشتانم میرقصید
عشقم را در سرم دفن کردم
و مردم پرسیدند
چرا سرم گل داده است
چرا چشمهایم مثل ستارهها میدرخشند
و چرا لبهایم از صبح روشنترند
میخواستم این عشق را تکهتکه کنم
ولی نرم و سیال بود ، دور دستم پیچید
و دستهایم در عشق به دام افتادند
حالا مردم میپرسند که من زندانی کیستم...
هالینا پوشویاتوسکا | مترجم: محسن عمادی
@Best_Stories
آن را در خاک دفن کردم
و دیدم که
باغم گل کرده است
کسی نمیتواند عشق را بکشد
اگر در خاک دفنش کنی
دوباره میروید
اگر پرتابش کنی به آسمان
بالهایی از برگ در میآورد
و در آب میافتد
با جویها میدرخشد
و غوطهور در آب
برق میزند
خواستم آن را در دلم دفن کنم
ولی دلم خانهی عشق بود
درهای خود را باز کرد
و آن را احاطه کرد با آواز از دیواری تا دیواری
دلم بر نوک انگشتانم میرقصید
عشقم را در سرم دفن کردم
و مردم پرسیدند
چرا سرم گل داده است
چرا چشمهایم مثل ستارهها میدرخشند
و چرا لبهایم از صبح روشنترند
میخواستم این عشق را تکهتکه کنم
ولی نرم و سیال بود ، دور دستم پیچید
و دستهایم در عشق به دام افتادند
حالا مردم میپرسند که من زندانی کیستم...
هالینا پوشویاتوسکا | مترجم: محسن عمادی
@Best_Stories