Telegram Web Link
❁ کپی ممنوع، مگر با ذکر منبع ( نام نویسنده )

🖋☕️
@Best_Stories
#داستانک

قطعه

کوزرگف، کارمند رتبه‌ی چهار اداری، وقتی بازنشسته شد ملک کوچکی خرید و در آن رحل اقامت افکند و تا حدودی به تقلید از سین سیناتی¹ و تا حدودی از پروفسور کایگوردف² کار می‌کرد و مشاهداتش در طبیعت را روی کاغذ می‌آورد. یادداشت‌های او همراه با سایر مايملكش به موجب وصیت نامه‌ای که از خود به جا گذاشته بود به مالکیت ناظر خرجش، خانم مارفا یرلامپی یونای در آمد. همانطوری که همه مسبوق‌اند پیرزن محترم خانه‌ی اربابی را با خاک یکسان کرد و به جای آن داد میخانه‌ی قشنگی بنا کنند که در آن انواع مشروبات الکلی فروخته می‌شد. میخانه برای مسافران ملاک و کارمندی اتاق مخصوص "تمیزی"، داشت که یادداشت‌های مرحوم کوزرگف را روی میز آن گذاشته بودند تا مسافرها، در صورتی که ضرورت ایجاب کند، کاغذ دم دست‌شان داشته باشند. یک برگ از یادداشت‌های مورد بحث به دستم افتاد که از قرار معلوم به سال‌های نخست فعالیت کشاورزی آن مرحوم مربوط می‌شد و حاوی مطالب زیر بود:

«۳مارس. بازگشت بهاری پرندگان مهاجر شروع شده است: دیروز چند تا گنجشک دیدم. درود به شما ای فرزندان پر دارِ جنوب! در جیک جیک شیرین‌تان پنداری طنین آوای زیر را می شنوم: «براشان خوشبختی آرزو می کنیم، عالی جناب!»

«۱۴ مارس. امروز از مارفا یولامی یونا پرسیدم: «سبب چیست که خروس این همه می‌خواند؟» جواب داد: «برای این که حنجره دارد» به‌اش گفتم: «خوب، من هم حنجره دارم، با وجود این نمی‌خوانم.» راستی که طبیعت، چه اسرار آمیز است. وقتی در پترزبورگ خدمت می‌کردم بارها و بارها پیش آمده بود که بوقلمون بخورم ولی تا دیروز بوقلمون زنده ندیده بودم. پرنده فوق العاده جالبی است.

۲۲ مارس. رییس پلیس به دیدنم آمده بود. ساعتی از امور خیر و از محاسن اخلاقی صحبت کردیم . من نشسته، او ایستاده. ضمن صحبت‌های‌مان پرسید: «راستی عالی جناب، دلتان می‌خواست که به سال‌های جوانی باز گردید؟» جوابش دادم: «خیر، چون حالا اگر جوان بودم این مقام و این رتبه را نمی‌داشتم.» با گفته‌ام موافقت کرد و آشکارا متأثر از سخنانم راه افتاد و رفت.

۱۶ آوریل. توی باغچه با دست‌های خودم دو کرته بیل زدم و آماده کردم و توی آنها گندم برای بلغور کاشتم. از این موضوع با کسی حرف نزده‌ام تا برای مارفا یو لامپی یونای خودم که دقایق فوق‌العاده شیرین زندگی‌ام را مدیونش هستم هدیه‌ای غیر منتظره باشد. دیروز، سر صبحانه، از هیکلش به تلخی می‌نالید و می‌گفت که چاقی روز افزونش حالا دیگر درِ ورودیِ انبارِ میوه و تره بار را برایش خیلی تنگ کرده است»، در جوابش گفتم: «به عکس عزیزم، هیکل چاقالوتان شما را زیباتر جلوه می‌دهد و مرا نسبت به شما راغب‌تر می‌کند» صورتش شرم آلوده سرخ شد. از جایم بلند شدم و با جفت بازوانم بغلش کردم زیرا حالا دیگر با یک بازو نمی‌شود بغلش کرد.

۲۸ مه. پیر‌مردی مرا در کنار محل آب‌تنی زنانه دید و پرسید: «آنجا چرا نشسته‌اید؟ چه کار می‌کنید؟» جواب دادم: «مراقب آنم که جوان‌ها به این
طرف‌ها نیایند و اینجا ننشینند» گفت: «پس باید باهم به مراقبت بنشینیم». این را گفت و در کنارم نشست و بین ما گفت و گوی شیرینی درباره‌ی محاسن اخلاقی درگرفت.»


‏۱. Sincinnaty
(متولد حدود ۵۱۹ قبل از میلاد)، رجل سیاسی و سردار رومی. - م.
‏۲. kaygorodov
( ۱۸۴۶-۱۹۲۴ )، زیستکرد روسی. -م.


نویسنده: آنتون چخوف
مترجم: سروژ استپانیان


داستان‌های کوتاه جهان...!

@Best_Stories
در قله‌ی ماسه‌ها زاده شده‌ام من
بدین‌گونه تمامی دریاهای جهان را
فرو می‌بلعم

قاصد من امواج است
که پیغام‌ها و اسرار را
به من می‌رساند.

و رقعه‌هایم
رقعه‌های کوچکِ غربت زده‌ام
که دختر ماهی‌ها
از کاکل امواج برمی‌چینند.

ترانه‌های عاشقانه‌ی من
سربه‌مُهر
در صدف‌ها و گوش‌ماهی‌های
تمامی دریاهای جهان هست.

در قله‌ی ماسه‌ها زاده شده‌ام من
بدین‌گونه
تمامی دریاهای جهان را فرو می‌بلعم.


اویدو مارتینس | احمد شاملو
این شاعر به سال ۱۹۲۸ در سانتیاگو متولد شد. اشعارش به وفور در مجلات و روزنامه‌های ادبی پرتغال و دماغه‌ی سبز پراکنده بود. مجموعه‌ای از شعرهایش به سال ۱۹۶۴ با عنوان «راه‌پیمائی در لیسبون» به چاپ رسید.


@Best_Stories
Aghoosh
Shahin Najafi
تو باشی پریشانم پیش تو ...
تو نفی حجابی، عریانم پیش تو ...


@Best_Stories

مشکل بسیاری از مردم در وهله‌ی نخست این است که دوستشان بدارند، نه اینکه خود دوست بدارند یا استعداد مهر ورزیدن داشته باشند. بدین ترتیب، مسئله‌ی مهم برای آنان این است که چگونه دوستشان بدارند و چگونه دوستداشتنی باشند. پس راههایی چند بر می‌گزینند تا به این هدف برسند. از جمله می‌کوشند، تا به اقتضای موقع اجتماعیشان، مردمان موفق صاحب قدرت وثروت باشند_ و این درمورد مردان بیشتر صادق است. زنان بیشتر می‌کوشند تا با پرورش تن، جامه‌ی برازنده و غیره، آراسته و جالب بنمایند. هر دو گروه سعی می‌کنند با رفتاری خوشایند و سخنانی دل‌انگیز و با فروتنی و یاری به دیگران و خودداری از رنجاندن آنان، خود را در دل مردم جای دهند. زنان و مردان برای محبوب شدن همان راه‌هایی را بر می‌گزینند که معمولاً برای موفق شدن، «جلب دوستان بیشتر و نفوذ در مردم» توصیه می‌شود. در حقیقت، آنچه اغلب مردم در فرهنگ امروزی ما از محبوب بودن می‌فهمند، اساساً معجونی است از مردم پسند بودن و جاذبه‌ی جنسی...


اریک فروم | هنر عشق ورزیدن


@Best_Stories
❁ کپی ممنوع، مگر با ذکر منبع ( نام نویسنده )

🖋☕️
@Best_Stories
#داستانک

گوسفند سیاه 

سالها پیش در سرزمینی بسیار دور گوسفند سیاهی بود. گوسفند به دار آویخته شد
 صد سال بعد خیل گوسفندان پشیمان به یاد گوسفند سیاه مجسمه‌ی سوارکاری را در تفریح‌گاهی بنا نهاد که زیبایش چشم می‌نواخت. بعد از آن هر بار با پیدایش  گوسفندان سیاه بلافاصله آنها را  به دار می‌آویختند  تا برای دیگر گوسفندان معمولی هم نسل، امکان کمی تمرین در هنر مجسمه سازی فراهم شود.


نویسنده: آگوستو مونته روسو
مترجم: مهشید شریفیان


داستان‌های کوتاه جهان...!

@Best_Stories
بوسه‌ای بر این سر


بوسه‌ای بر این سر - بدبختی را پاک می‌کند
سرت را می‌بوسم.

بوسه‌ای بر این چشم - بی‌خوابی را می‌برد
چشمت را می‌بوسم.

بوسه‌ای بر این لب - عمیق‌ترین تشنگی را فرو می‌نشاند
لبت را می‌بوسم.

بوسه‌ای بر این سر - خاطره را پاک می‌کند.
سرت را می‌بوسم.


مارینا تسوتایوا | محمد مختاری

@Best_Stories
❁ کپی ممنوع، مگر با ذکر منبع ( نام نویسنده )

🖋☕️
@Best_Stories
#داستانک

کارمندان

سر ساعت دوازده از در بزرگ اداره، هر یک در حال نگه‌داشتن در برای نفر بعدی، همه با کلاه و پالتو و همیشه همزمان، از در اداره بیرون می‌آ‌یند، همیشه سر ساعت دوازده. به هم نوش جان می‌گویند. به هم سلام می‌کنند، همه کلاه بر سر دارند.
و حالا تند راه می‌روند، زیرا خیابان به نظرشان مشکوک می‌آید. در حال حرکت به طرف خانه‌اند و می‌ترسند باجه را نبسته باشند، به روزِ پرداختِ حقوقِ بعدی فکر می‌کنند، به بلیط بخت‌آزمایی، به شرط‌بندی مسابقات ورزشی، به پالتو برای همسر و در همان حال پاها را به حرکت درمی‌آورند و گاه‌گداری یکی‌شان فکر می‌کند، عجیب است که پاها حرکت می‌کند.
موقع خوردن ناهار از راه بازگشت می‌ترسند، زیرا که به نظرشان مشکوک می‌آید و آن‌ها عاشق کارشان نیستند، اما کار باید انجام شود، چون مردم جلوی باجه ایستاده‌اند، برای این‌که مردم ناچارند بیایند و ناچارند بپرسند. بعد دیگر هیچ‌چیز برایشان مشکوک نیست و دانستن این نکته شادشان می‌کند و آن‌ها این شادی را با قناعت به دیگران می‌بخشند. آن‌ها روی میز پشت باجه‌شان مهر و پرسش‌نامه دارند و جلوی باجه مردم را. و کارمندانی هستند که از بچه‌ خوششان می‌آید و کارمندانی که عاشق سالاد ترب هستند و چندتایی بعد از کار به ماهیگیری می‌روند و وقتی سیگار می‌کشند، اغلب توتون معطر را به توتون گس ترجیح می‌دهند و کارمندانی وجود دارند که کلاه بر سر ندارند.
و سر ساعت دوازده همه‌ی آن‌ها از درِ بزرگِ اداره بیرون می‌آیند.


نویسنده: پیتر بیکسل
مترجم: ناصر غیاثی


داستان‌های کوتاه جهان...!

@Best_Stories
❁ کپی ممنوع، مگر با ذکر منبع ( نام نویسنده )

🖋☕️
@Best_Stories
#داستانک

جستجو

سرانجام، در دهکده‌ای دوردست، جستجویش پایان گرفت.

حقیقت را یافت که کنار آتش نشسته است.

تا به حال زنی پیرتر و زشت‌تر از او را ندیده بود.

«تو حقیقت هستی؟»

عجوزه‌ی چروکیده به نشانه‌ی تأیید سر تکان داد.

«چه پیامی برای مردم دنیا داری؟»

زن در حالی که در آتش تف می‌کرد گفت: «بگو من جوان و زیبا هستم».


نویسنده: رابرت تامکینز
مترجم: امیرحسین میرزائیان


داستان‌های کوتاه جهان...!

@Best_Stories
❁ کپی ممنوع، مگر با ذکر منبع ( نام نویسنده )

🖋☕️
@Best_Stories
#داستانک

شیرها

پدربزرگ هم می‌خواست سیرک باز شود تا کفر همه‌ی آنها را که باور نمی‌کردند از عهده‌ی او بر می‌آید در بیاورد، تا کفر همه را در بیاورد. هیچ وقت حرفش را نزد. کنار برکه‌ی کوچکی مرغابی پرورش می‌داد. حالا مرده است، زیادی مشروب می‌خورد.
یک زمانی توی زندگیش حتماً متوجه شده بود که سیرک باز بشو نیست. از همان ساعت بلیط ورودی سیرک به نظرش زیادی گران آمد.
با دخترک زیبایی ازدواج کرد و توی تقویمش چیزهایی درباره‌ی هوا، درجه حرارت و سرعت باد یادداشت می‌کرد. بعد از مرگش داراییش را تقسیم کردند. حالا همه یک تکه از پدربزرگ را دارند. تازگی خواننده‌ی روزنامه‌ای از سردبیر پرسیده بود که آیا می‌شود با ۴۳ سال سن و بدون آشنایی قبلی فلوت زدن یاد گرفت. به او جواب دادند که دست بر قضا یکی را می‌شناسند که با ۶۴ سال سن این کار را یاد گرفته. البته با تمرین مداوم، عشق، صبر و حوصله.
وقتی مُرد هیچکاره‌ای بیش نبود. کوچکتر شده بود، شوق و ذوقش را، و بیشتر و بیشتر عقلش را از دست داده بود، قدرت نداشت لیوان آب را نگه دارد، و توانایی نداشت بندکفشش را ببندد، و وقتی که مرد هیچکاره‌ای بیش نبود. مرده شده بود.
أخر پیری زیاد به مجالس ترحیم می‌رفت. متأثر و در خود می‌نشست روی نیمکت کلیسا و کلاهش را در دستانش می‌چرخاند.
خوابش نامنظم شده بود. هرکجا و هر وقت می‌خوابید و کمی بعدش هم از خواب بیدار می‌شد. شیرها از رویایش بیرون رفته بودند و همراهشان خود رؤیاها هم رفتند. دیگر نمی‌دانست دختران زیبا چگونه‌اند، و به گارسونها زیادی انعام می‌داد.
حالا پولهایش تقسیم شده. نوه‌ها شیرها را با خود بردند و با دقت زیر تختهایشان پنهان کردند. این هم برای او خوب بود و هم برای ما.
هیچ وقت کسی از پدربزرگ چیزی نمی‌پرسید، چندان دانا هم نشده بود. پیر اما شده بود. این خیلی مهم است که آدم پیر بشود. خیلی دردناک است که آدم اجباراً شیرها را ترک کند. شیرها آرام رفتند، پدربزرگ متوجه نشد. مُرد، چون زیادی مشروب می‌خورد.


نويسنده: پتر بیکسل
مترجم: بهزاد کشمیری‌پور


داستان‌های کوتاه جهان...!

@Best_Stories
❁ کپی ممنوع، مگر با ذکر منبع ( نام نویسنده )

🖋☕️
@Best_Stories
#داستانک


سفر به آینده‌ رویایی

دکتر گفت: «خوب، ماشین زمان پیما درست شد!» دستیارش لبخندی زد و گفت : «تبریک عرض می‌کنم. خوبه همین الان حرکت کنیم. چه طوره برگردیم به پانصد سال پیش و در جائی دنج استراحت کنیم چون این مدت، شب و روز کار کردیم و حسابی خسته شدیم.!»
«چی می‌گی؟ برای ساختن این ماشین پول زیادی خرج کردم. اول باید آن هزینه‌ها را جبران کنیم. استراحت بمونه برای بعد.»
«پس، چه کار کنیم؟»
«بریم به زمان آینده . بریم به دویست سال آینده، چیزی پیدا کنیم و بیاریم که پولی نصیبمان کنه. چرا معطلی؟» ..
آنها سوار ماشین زمان پیما شدند و بلافاصله از یک فروشگاه بزرگ در دویست سال بعد سر در آوردند.
«معرکه است! همه چیز هست. پر از جنسه. ببینین، آقای دکتر ، این دیگه چیه؟ تا توضيحات را نخوانیم، نمی‌تونیم سر در بیاریم. روی این که شبیه ذره بینه نوشته شده «میکروسکوپ الکترونیکی» روی این ساك نوشته «اگر دکمه‌اش را فشار بدهید، تبدیل به قایق می‌شود.» . آه، آنجا بخش عرضه داروهاست. مواد مخدر بدون اعتیاد، هورمون حفظ جوانی تا ۱۵۰ سالکی، داروی مهرآورنده‌ی صد در صد مؤثر ... عجب دنیای محشری!»
«زیاد این ور و آن ور نگاه نکن . به چیز بدرد بخور پیدا کن.» چیزی نگذشت که ناگهان با مشکل بزرگی روبرو شدند.
«دکتر، باید چه کار کنیم، ما که پول نداریم.»
«دست خالی که نمی‌تونیم برگردیم. چاره‌ای نیست. زود یه چیزی کش برو. این جا پر از جنسه , عیب نداره.»
دستیار نگاهی به دور و بر خود انداخت، سریع دستش را دراز کرد و چیزی برداشت. مثل این که دستگاهی مانند رادار در کار بود، زیرا همان موقع صدای بلندگو شنیده شد: «لطفا دست به کاری خلاف نزنید.»
سپس بدنشان در معرض جریان برق قرار گرفت و کرخت شد. دستپاچه شده بودند و نمی‌دانستند چه کنند که پلیس، بسرعت سررسید و یقه‌ی آن دو را گرفت و شروع کرد به بازجوئی.
«شما از کجا اومدین؟ لباسهایتان خیلی عجیبه.»
«ما مال دویست سال پیشیم و با این ماشین زمان پیما به این جا اومدیم، نمی‌دانستیم شما انسانهای این عصر این قدر خسیسید. ما دیگه مرخص می‌شیم.»
«چی چی رو مرخص می‌شین. ابداً. سرقت، جرم سنگینی‌یه . نمی‌شه براحتی آزادتان کنم.»
«سخت نگیر سرکار . خدا را خوش نمی‌یاد ... »
به التماس افتادند و شروع کردند به گریه و زاری. در این فکر بودند که اگر نتوانند بر گردند چه بلائی به سرشان خواهد آمد.
پلیس، بالاخره به رحم آمد. سری تکان داد و با صدائی آهسته پیشنهاد کرد: پس ، یه معامله کنیم. اون ماشین را چند لحظه در اختيار من بذارین. اگه این کار را بکنین، از گناه شما چشمپوشی می‌کنم. »
«باشه، ولی خواهش می کنیم زود برگردین.»
«نگران نباشین، زود می‌آم. فقط سری به دویست سال آینده می‌زنم و یه چیز جالب برمی‌دارم و برمی‌گردم. با این کار می‌تونم از شغل خودم خلاص شم.»
پلیس لبخندزنان به طرف ماشین زمان پیما حرکت کرد و آن دو با چهره‌ای مضطرب او را بدرقه کردند.

نویسنده: هوشی شین‌‌ای‌چی
این نویسنده، پیشکسوت داستان نویسی علمی تخیلی در ژاپن است و در دهه‌ی پنجاه از قرن بیستم اولین مجله‌ی SF (‏Science Fiction) را منتشر کرد.
اکثر داستانهایش کوتاه و گاهی فوق‌العاده کوتاه طنزآمیز و علمی تخیلی است. از قلم او بالغ بر هزار عنوان از این نوع داستانها بر جای مانده است که بخشی از آنها به بیش از بیست زبان زنده دنیا ترجمه شده و بخصوص در کشورهای چین و روسیه طرفداران زیادی دارد.
سبک نگارش این نویسنده بسیار ساده و فاقد هر گونه ابهامی است. به همین دلیل طرفداران داستانهای او در ژاپن ، از سنین مختلف هستند. احتمالاً سادگی سبک نگارش و کم حجم داستانهایش باعث شده که همه یا خارجیها نیز به مطالعه آثارش علاقه نشان دهند. البته جذابیت آثار او هم می‌تواند دلیلی دیگر برای ابراز استقبال و علاقه خوانندگان به داستانهای او به شمار رود.


داستان‌های کوتاه جهان...!

@Best_Stories
پرنده‌ی اسیر


پرنده‌ی آزاد
می‌وزد
بر گُرده‌ی باد
شناور بر معبر رود
تا سرمنزل همواره‌اش
موج می‌خورد بال‌هایش در تُرنجه‌ی آفتاب و
بی‌هراس
آسمان را از‌آن خود می‌داند. ــ

پرنده‌ی دیگر اما
قفسیِ حصر تنگ وُ تارش
هیچ نمی‌بیند جز مات میله‌ها
بال‌هایش را چیده‌
بسته پاهایش را‌‌
از این است که گلویش می‌گشاید به آواز.

می‌خواند
پرنده‌ی اسیر
آوازش هراسان، از آن‌چه نشناخته.
همه آرزوست اما
می‌شود آواز دورش را
از روی آن ماهور شنید
زیرا که او
آزادی را به آواز می‌خواند. ــ

پرنده‌ی آزاد در اندیشه‌ی نسیمی دیگر است
در اندیشه‌ی بادهای شرطه‌ که از راه آهِ درختان می‌وزند
و کرم‌های چلّه که در روشنای مرغزارانِ سپیده منتظرند
آسمان را
به نام خود می‌خواند او. ــ

پرنده‌ی اسیر اما بر مزار آرزو‌ها می‌ماند
سایه‌اش نعره‌ی کابوس‌ را فریاد می‌کند
بال‌هایش را چیده‌،
بسته پاهایش را‌‌
از این است که حنجره‌ می‌گشاید به آواز.

می‌خواند
پرنده‌ی اسیر
آوازش هراسان، از آن‌چه نشناخته.
همه آرزوست اما
می‌شود آواز دورش را
از روی آن ماهور شنید
زیرا که او
به آواز می‌خواند
آزادی



مایا آنجلو | برگردان: آزاد عندلیبی


@Best_Stories
❁ کپی ممنوع، مگر با ذکر منبع ( نام نویسنده )

🖋☕️
@Best_Stories
#داستان‌_کوتاه

گورستان

اسمش دیگر روی صلیب زمخت و بدتراشیده شده روشن وخوانا نبود، سرپوش مقوایی تابوت خراب شده بود. و در خاکریزی که چند هفته پیش به چشم می‌خورد، اکنون حفره‌یی ایجاد شده بود. حفره‌یی که در آن خاک، گل‌های پوسیده و روبان‌های رنگ ورورفته با برگ‌های سوزنی کاج و شاخه‌های خشک درهم آمیخته و خمیر تهوع آوری را به وجود آورده بود. به یقین یکی ته شمع‌ها را به سرقت برده بود . . .
آهسته گفتم: "عشق من بلند شو، بلند شو" و اشک‌هایم با باران یکنواخت و زمزمه‌گری که از چندین هفته پیش باریدن آغاز کرده بود، در هم آمیخت.
چشمانم را بستم: ترسیدم مبادا آرزویم برآورده شود. با چشمان اندیشه‌ام به وضوح دیدم که سرپوش مقوایی و خراب شده تابوت به روی سینه‌هایش فرو افتاده و کومه‌های مرطوب و سردخاک آزمند به درون تابوت راه یافته است.
خم شدم که گل‌های پوسیده و روبان‌های رنگ و رورفته را از روی گل چسبناک بردارم و در همین لحظه ناگهان سایه‌یی را به نظر آوردم که در عقبم چون جرقه‌یی که از آتش برخیزد، از درون زمین بیرون جهید.
شتابانه صلیبی به روی سینه رسم کردم. گل‌ها را بر زمین افکندم و پای به فرار گذاشتم. تاریکی مسیرهای باریک و پر از گلبن را در خود گرفته بود و چون به جاده اصلی رسیدم، ناقوس کلیسا زائران اهل قبور را به خروج از گورستان فراخواند. اما نه صدای پایی شنیدم و نه پیکره‌یی را در پشت سرم دیدم. تنها حس کردم که آن سایه لمس‌ناپذیر و غیرقابل انکار پاهایم را از پیش‌رفتن باز می دارد . . .
قدم هایم را تند کردم، در زنگ زده گورستان را پشت سرم بستم و از علفزاری گذشتم و به تقاطعی رسیدم که اتوبوسی در آنجا واژگون شده بود و شکم باد کرده‌اش را در معرض باران لعنتی نجواگر گذاشته بود تا برآن فرو ریزد، برآن صندوق فلزی بزرگ . . .
باران در کفش‌هایم راه یافته بود، اما نه احساس سرما می‌کردم و نه احساس رطوبت، تبی بی‌قرار تا آخرین حد در خون و اعضایم نفوذ کرده بود و در همان حال که ترس و وحشت نفسم را بند آورده بود، از آن حظ عجیبی که از کسالت و اندوه به آدمی دست می‌دهد ، نیز آگاه بودم . .‌ .
از میان آلاچیق‌هایی که دود از دودکش‌هایشان بالا می‌رفت و پرچین‌های بهم پیوسته‌یی که مزارع را در خود می‌گرفت و تیرهای تلگرافی که در تاریکی خمیده به نظر می‌آمدند، گذشتم و از قلمرویی که یاس و حرمان احاطه‌اش کرده بود ، بیرون آمدم و در حالی که بی‌توجه قدم برچال‌های پر از آب می‌گذاشتم، تندتر و تندتر به طرف شهر که چون سایه‌یی نامریی درافق جای گرفته بود دویدم و چون آدم سردرگم و بیچاره‌یی از میان مه صبحگاهی گذشتم.
خرابه‌های بزرگ سیاهی را در چپ و راستم به نظر آوردم. صداهای عجیب و ظالمانه‌یی از پنجره‌های کم نور آنها، از مزارع زمین‌های سیاه، از خانه‌ها، از ویلاهای مخروب به گوشم می‌رسید - و وحشت مانند تبی که در وجودم رخنه کرده باشد، عمیق‌تر و عمیق‌تر استخوان‌هایم را می‌جوید و در این لحظات بود که خود را در برابر کابوسی مهیب یافتم: در پشت سرم هوا تقریبا " تاریک بود در حالی که در جلویم هوای گرگ و میش به گونه‌یی مانوس خودنمایی می‌کرد. در پشتم شب به زوال می‌رفت. در حقیقت شب را به دنبال می‌کشیدم و آن را از کناره افق به در می‌آوردم و هرقدم که پاهایم برزمین سائیده می‌شد، تاریکی نیز کاهش می‌گرفت، اما می‌دانستم، از گور عشق من، همان جا که سایه‌یی مرا طلب می‌کرد، شب پژمرده را نیز به دنبال کشیده‌ام .
دنیا تهی از زندگی بشری بود: دشتی وسیع و گل‌آلود، رشته کوه‌های دور و کم ارتفاعی که در کنار خرابه‌های شهر جای گرفته بودند، اکنون به نظرم نزدیک می‌آمدند. لحظه به لحظه می‌ایستادم و هنوز سایه‌یی را در پشت سرم حس می‌کردم که مرا از رفتن باز می‌دارد، به مسخره‌ام می‌گیرد و سپس مرا با فشاری مصرانه به پیش می‌راند.

ادامه...👇
@Best_Stories
و اکنون حس می‌کردم که عرق از تمام بدنم جاری شده است، عرقی که از کوشش در گریختن ، و از سنگینی دنیای سنگین عارضم شده بود. طنابی نامریی به گردنم بسته شده بود و مرا چون قاطری بار شده و ناتوان به پرتگاه می‌کشاند. همه نیرویم را گرد آوردم که در برابر این طناب نامریی پایداری کنم. قدم‌هایم کوتاه شد و به سستی گرائید. چون جانوری مایوس و سرگردان خود را در بند لجامی خفقان آور احساس کردم: گفتی پاهایم در زمین فرورفته بود، اما هنوز توانایی آن را داشتم که از پای درنیایم. ناگهان حس کردم دیگر یارای ایستادن ندارم و این خود ناگزیرم کرد که همان جا بمانم. در حقیقت چون ریشه‌یی به زمین وابسته شده بودم و لحظه‌یی بعد حس کردم که دیگر یارای رفتن ندارم. فریادی کشیدم و خودم را یکبار دیگر در بند آن لجام نامریی یافتم - با سر بر زمین در غلتیدم.
بند پاره شده بود و رهایی دلپسند و زایدالوصفی در عقبم و روشنایی و درخششی فراوان، که دلدار من، زن محبوب من در میانش ایستاده بود، همان زنی که در آن گور فقیرانه و در زیر گل‌های پوسیده آرمیده بود، و این بار او بود که با لبخندی برچهره به من گفت: "بلند شو عشق من ، بلند شو ..." اما من قبلا "از جای برخاسته بودم و داشتم به طرفش می‌رفتم . . .


نویسنده: هانریش بل
مترجم: همایون نور‌احمر


داستان‌های کوتاه جهان...!

@Best_Stories
داستان:
❁ کپی ممنوع، مگر با ذکر منبع ( نام نویسنده )

🖋☕️
@Best_Stories
#داستانک

...ما پدر و پسری بودیم با موهایی نامرتب و مجنون؛ تجسم یکی از ایده‌های پدرم که بعدها معنای حقیقی‌اش را فهمیدم: رهایی در این است که شبیه دیوانه‌ها باشی.
شب‌ها درس‌های روز را با داستان وقت خوابی که از خودش در می‌‌آورد تمام می‌کرد. اَه! داستان‌هایش همیشه سیاه و چندش‌آور بودند و قهرمان همه‌شان هم بدل خودم بود.

یکی از داستان‌ها: «روزی روزگاری یه بچه‌ای بود به اسم کسپر. دوستای کسپر راجع به بچه‌ی چاقی که پایین خیابون زندگی می‌کرد یه نظر داشتن. همه ازش متنفر بودن. کسپر که می‌خواست با بقیه‌ی بچه‌ها دوست بمونه بی‌خودی از بچه‌ چاقه متنفر شد. بعد یه روز کسپر از خواب بیدار شد و دید مغزش گندیده. بعد مغزش آروم آروم راه افتاد پایین و به شکل دردناکی ازش دفع شد. حیوونکی کسپر! خیلی بهش سخت گذشت.»


نویسنده: استیو تولتز
مترجم: پیمان خاکسار
منبع: قسمتی از کتاب جزء از کُل


داستان‌های کوتاه جهان...!

@Best_Stories

پل: پس تو قصد داری با خوزه ازدواج كنی؟
هالی: اون خيلی ثروتمنده!
پل: ازت خواستگاری كرده؟
هالی: مستقيما كه نه!
پل: يعنی اون چهار كلمه رو بهت نگفته؟
هالی: چی؟
پل (ملتمسانه): با من ازدواج می‌كنی؟
هالی: خوزه اينو نگفته.
پل: الان اينو من دارم ازت می‌پرسم! با من ازدواج ميكنی؟ من دوستت دارم!
هالی: خب كه چی؟
پل: خب يعنی همه چی! من تو رو دوست دارم! تو متعلق به منی!
هالی: "نه، آدما آزادن! كسی متعلق به كسی نيست!"
پل: اين طور نيست! آدما به دنيا ميان تا يه روز جفت شون رو پيدا كنن! متعلق به هم بشن!
هالی: اجازه نمی‌دم كسی منو تو قفس بذاره!
پل: "من نمی‌خوام تو رو تو يه قفس بذارم! می‌خوام دوستت داشته باشم! می‌خوام دوستم داشته باشی!"
هالی (با تاكيد): اجازه نمی‌دم كسی منو تو يه قفس "طلایی" بذاره!
پل (عصبانی) : می‌دونی ايراد تو چيه؟ تو بر خلاف اون چيزی كه وانمود می‌كنی يه ترسویی! حاضر نيستی قبول كنی كه آدما بايد عاشق هم بشن! بايد متعلق به هم باشن! چون اين تنها شانسييه كه برای تجربه خوشبختی واقعی دارن! تو می‌ترسی كه با يه نفر ديگه تو قفس باشی! اما همين حالا هم تو قفسی! اين قفس واسه تو به بزرگی دنياس! می‌دونی چرا؟ "چون هر جا كه بری هر چقدر هم كه دور بشی نمی‌تونی از قفس ترست آزاد بشی!"
پل حلقه‌ای را كه برای او گرفته پيش پايش می‌اندازد و در زير بارش باران دور می‌شود...


ترومن كاپوتی | نويسنده‌ی آمريكايی | جایزه او. هنری (۱۹۴۸) | ترجمه از کتاب "صبحانه در تیفانی"


@Best_Stories
❁ کپی ممنوع، مگر با ذکر منبع ( نام نویسنده )

🖋☕️
@Best_Stories
#داستان‌_کوتاه

عرب دوستی

بازپرس پرسید:
- چرا این آقا را زدید؟
چترباز جواب داد:
- برای این که او روشنفکر دست چپی است. من این‌جور آدم‌‌ها را خوش ندارم.
بازپرس گفت:
- نه بابا، آزارشان به مگس هم نمی‌رسد. آدم‌‌های خوبی‌اند.
روشنفکر گفت:
- اجازه می‌فرمایید، آقای بازپرس؟
- خواهش می‌کنم.
روشنفکر یک مگس از هوا گرفت و به دهان انداخت و جوید و گفت:
- ملاحظه می‌فرمایید که ما از خشونت باک نداریم. ما به فاشیسم اجازه‌ی عبور نمی‌دهیم.
بازپرس با تشدد پرسید:
- کی به شما گفت که این مگس فاشیست است؟
روشنفکر درماند. چترباز گفت:
- این کار‌ها را می‌گویند خشونت!
بازبرس با ملایمت گفت:
- شما به ضرر خود اقدام کردید.

2‏

آتش از چشم‌‌های روشنفکر زبانه کشید. مردی رنگ‌پریده و لاغراندام بود. دست‌‌های سفیدی داشت. یک مگس دیگر از هوا در ربود و با ولع جوید.
بازپرس گفت:
- شما وضع خود را وخیم می‌کنید.
چترباز گفت:
- برایش مهم نیست. این آدم‌‌ها تشنه‌ی خون هستند.
چترباز هم مگسی از هوا گرفت و میان شست و سبابه نگه‌ داشت. با ظرافت، با نوک لب‌ها، بوسه‌ای بر بال‌‌های او زد و آزادش کرد و گفت:
- آقای بازپرس، تفاوت رفتار این مرد را با رفتار من یادداشت بفرمایید.
بازپرس گفت:
- یادداشت کردم.
چترباز گفت:
- همین آدم‌‌ها هستند که ما را متهم می‌کنند که الجزایر را به خاک و خون کشیده‌ایم.
روشنفکر که هوا را پس می‌دید هی مگس می‌گرفت و می‌خورد. جنون خشونت گرفته بود. اشک می‌ریخت و به‌روی خود چنگ می‌زد و در صحنِ دادگاه به دنبال مگس‌‌ها از این‌سو به آن‌سو می‌دوید. بازپرس به او گفت:
- آرام بگیرید!
روشنفکر آرام گرفت. فریاد زد:
- من با شکنجه مخالفم. زنده‌باد الجزایر آزاد!
چترباز در گوش بازپرس گفت:
- از عرب‌‌ها بدش می‌آید.
بازپرس با صدای محکم گفت:
- الان امتحان می‌کنیم. آهای، ژاندام‌ها، عرب را وارد کنید.
عرب با گیوه و قبا و فینه و یک لنگه قالی روی دوش، وارد شد. بازپرس از روشنفکر پرسید:
- آیا این آقا را دوست می‌دارید؟
روشنفکر جواب داد:
- من او را محترم می‌شمارم. من در وجود او به نوع بشر احترام می‌گذارم و تا وقتی که این شخص برده و اسیر است من آزاد نخواهم بود. من در این راه کوشش می‌کنم که الجزایر از یوغ استعمار آزاد شود و با فرانسه، بر اساس تساوی، روابطِ اقتصادی و فرهنگی بر قرار کند.

3‏

دهان چترباز به اندازه‌ی درِ کلیسا گشاد و چشم‌هایش از ته نعلبکی درشت‌تر شده بود. زیر لب غرید که این حرف ‌ها همه از روی پدرسوختگی و حقه‌بازی است.
- دستتان انداخته است، آقای بازپرس.
بازپرس از نو رو به روشنفکر کرد و فریاد زد:
- ساکت شوید! آخر معلوم نشد که شما عرب را دوست دارید یا نه...
- موضوع دوست داشتن نیست! دوست داشتن یعنی تحمیق کردن.
چترباز گفت:
- آقای بازپرس، یادداشت بفرمایید که این مرد می‌گوید الجزایری‌‌ها احمق‌اند!
بازپرس گفت:
- یادداشت کردم.
روشنفکر گفت:
- تحمیق در معنای هگلی و مارکسیتی کلمه.
چترباز گفت:
- کمونیست هم هست. یادداشت بفرمایید!
بازپرس گفت:
- یادداشت کردم.
روشنفکر گفت:
- در معنای فلسفی کلمه.
چترباز گفت:
- این یعنی که ما را احمق تصور کرده است!
بازپرس به روشنفکر گفت:
- صاف و پوست‌کنده حرف بزنید. به این سوال من جواب بدهید: آیا عرب را دوست می‌دارید، آره یا نه؟
روشنفکر از سر لج گفت:
- نه!
بازپرس گفت:
- متشکرم.
به چترباز که کلاهش را در دست می‌چرخاند رو کرد و گفت:
- شما چطور، سرکار سرجوخه، آیا شما عرب را دوست می‌دارید؟
سرجوخه خبردار ایستاد و گفت:
- من عرب را دوست می‌دارم و حاضرم آن را ثابت کنم!
بازپرس گفت:
- ثابت کنید.

‏4

چترباز نزدیک عرب رفت.
- اسمت چیست؟
- محمد، جناب سرگرد.
- اهل کدام ولایتی؟
- اهل بلده، جناب سرگرد.
- من بلده را دیده‌ام. یک میدان قشنگ دارد و یک خیابان که می‌رسد به سربازخانه.
- بله، همین‌طور است، جناب سرگرد.
- قالیت را چند می‌فروشی؟
- پنجاه هزار فرانک، جناب سرگرد.
- من سه هزار فرانک می‌خرم.
- اختیار دارید، جناب سرگرد، بیست و پنج هزار فرانک.
- سه هزار فرانک!
- دوازده هزار!
- سه هزار!
- شش هزار!
- سه هزار!
- چهار هزار!
- سه هزار!
- سه هزار و پانصد!
- سه هزار!
- خوب، ورش دار، جناب سرگرد! خیرش را ببینی.
چترباز سه اسکناس هزاری از کیفش در آورد و عرب آن‌‌ها را لای قبایش ناپدید کرد.
بازپرس گفت:
- شیرین معامله کردید.
چترباز گفت:
- شیرین؟ این قالی در الجزایر هزار چوب بیش‌تر نمی‌ارزد! مگر این‌طور نیست، محمد؟
نیش عرب تا بناگوش باز شد، ولی جوابی نداد.
- دو هزار فرانک کلاه سرم گذاشت، ولی مهم نیست. من او را دوست می‌دارم.


@Best_Stories
ادامه...👇
- دو هزار فرانک کلاه سرم گذاشت، ولی مهم نیست. من او را دوست می‌دارم.
بازپرس گفت:
- آقای محمد، آیا سرکار سرجوخه شما را دوست می‌دارد؟ بدون ترس و ملاحظه جواب بدهید.
- بله، آقای بازپرس.
- آقای محمد، به عقیده‌ی شما آیا روشنفکر دوستتان می‌دارد؟
- آقای روشنفکر گفت که من احمقم. مرا دوست نمی‌دارد!
- ببخشید آقای محمد، من گفتم که الجزایر باید آزاد شود و روابط اقتصادی و فرهنگی با فرانسه برقرار کند.
بازپرس فریاد زد:
- کارشناس را وارد کنید!

5‏

کارشناس وارد شد.
- آقای کارشناس، این قالی چند می‌ارزد؟
کارشناس عینکش را عوض کرد و دست به قالی کشید:
- هزار و پانصد فرانک، آقای بازپرس.
- متشکرم، محاکمه تمام شد. سرکار سرجوخه، شما آزادید.
روشنفکر از ته جگر فریاد برآورد:
- یک‌بار دیگر عدالت در کشور ما به لجن کشیده شد.
- آ‌های پاندارم‌ها، این شخص را توقیف کنید! به حکم قانون، شما را به جرم توهین به دستگاه عدالت بازداشت می‌کنم.
روشنفکر را کشان‌کشان بردند. عرب فینه را از سر برداشت و سبیل‌‌های مصنوعی‌اش را با یک ضرب دست از جا کند و قبا را از دوش افکند. کتش را جمع و جور و کمرش را محکم کرد و با لهجه‌ی شهرستانی گفت:
- مرخص می‌فرمایید، آقای بازپرس؟
- خواهش می‌کنم، سرکار ژاندارم.
- فردا، آقای بازپرس؟ آیا فردا هم باید لباس عربی بپوشم؟
- صبر کنید تا من پرونده را ببینم... بله، فردا سه‌ تا روشنفکر را محاکمه می‌کنیم. ساعت پانزده حاضر باشید. سرکار ژاندارم، یادتان باشد که این دفعه سه‌ تا قالی بیاورید.


نویسنده: ژان کو
مترجم: ابوالحس نجفی
درباره‌ی نویسنده:
ژان کو (Jean Cau) روزنامه‌نگار و رمان‌نویس در سال 1925 متولد و در سال 1993 درگذشت. او چندین سال منشی ژان پل سارت بود. معروف‌ترین رمان او ترحم خداست که در سال 1961 جایزه گنکور را نصیب نویسنده کرد.


داستان‌های کوتاه جهان...!

@Best_Stories

دوست داشتن هر کس،
با خبر کردن او از روح خودش است...


کریستین بوبن | @Best_Stories
باز خواهم گشت


دگربار باز خواهم گشت؛
به خاطر لبخند و عشق بازخواهم گشت
و با چشمان حیران خویش
به نیمروز زرّین و جنگل سوخته می‌نگرم،
و دود سیاه نیلگونی که به آسمان کبود برمی‌خیزد.
سلانه باز میگردم همراه با جویبارانی
که برگ‌های سوخته‌ی علفزاران خمیده را می‌شوید.

و یک بار دیگر به هزار رؤیای خویش از آب‌هایی می‌اندیشم
که شتابان از کوه‌ها فرو می‌ریزند.
باز خواهم گشت برای شنیدن آوای فلوت و ویولن
در پایکوبی‌های دهکده،
نغمه‌های محبوب دلنواز
که ژرفای نهان حیات بومی را برمی‌انگیزند،
و نواهای سرگشته‌ی مبهم که یادآور سحر و افسون‌اند.
باز خواهم گشت، دگربار باز خواهم گشت،
برای رهایی اندیشه‌ام از سال‌های طولانی پر درد.


کلود مک‌کی | مستانه پورمقدم


@Best_Stories
‏ ❁ ناتسومه سوسه‌کی

این نویسنده ادیب و متفکر مشهور ژاپن، به علت عدم علاقه به تدریس، از سمت استادی زبان و ادبیات انگلیسی دانشگاه توکيو کناره گیری کرد و وقت خود را به نوشتن داستان‌ها و مقالات اختصاص داد. از او، رمان و داستانهای متعددی چون «این جانب گربه هستم» ، «سفر» و «دل» به جای مانده است.
ناتسومه داستان‌های بسیار کوتاهی نیز نوشته است که از نظر بیان احساسات بسیار غنی است. همان طور که اشاره شد به این نوع داستان که ساختمانی کوچکتر و ساده تر از داستان کوتاه دارد، در ژاپن «Shohin » می گویند. ناتسومه مجموعه ای نیز با نام «Shohin » منتشر کرده است.
این نوع آثار ناتسومه توجه محققان را به خود جلب کرده است.
یکی از مجموعه‌های داستان بسیار کوتاه او و «خوابهای ده شب» ، نام دارد و ده عنوان داستان را شامل می‌شود که راوی داستان (نویسنده) آنها را نقل می‌کند و خواننده را به دنیای درون با روان نویسنده می‌برد.
اینک داستانی از همین مجموعه معرفی می‌گردد.

@Best_Stories
2024/11/05 23:11:01
Back to Top
HTML Embed Code: