نوشتن داستانک را به عنوان یک تجربه آغاز کنید.
تا کنون «از انسداد ذهنی نویسنده» چیزهایی شنیدهاید. میتوانید تمام ایدههایی را که برای نوشتن دارید را روی کاغذ بیاورید، باز هم ایدههای جدیدی میآیند که جای آنها را بگیرند؟ البته پیش میآید که ایدهای برای داستان بعدی به ذهنتان نرسد، آن وقت میتوانید از اسمهایی استفاده کنید تا الهام بخش شما در نوشتن باشند. اگر از این کار هم نتیجهای نگرفتید، تصمیم بگیرید که یک داستان بد بنویسید. اگر عزمتان را برای این کار جزم کنید، به انسداد ذهنی نویسنده برخواهید خورد. زیرا پیش از پایان کار، داستانتان را قضاوت میکنید و آن قدر آن را ویرایش میکنید که فرصتی برای بیان ایدهتان باقی نمیماند. حاصل کار فلج شدن خلاقیت شماست. وقتی که فارغ از خوبی و بدی داستان، تنها آن را بنویسید، پس از نوشتن چند داستان درخواهید یافت که جادوی خلاقیت کار خودش را کرده و حداقل یکی از داستانهایتان چیزی از آب درآمده که انتظارش را داشتهاید. حتی داستانهایی که به نظرتان جزو بهترین داستانهایتان نیستند را هم، به اشتراک بگذارید، تا هم تمرینی برای قضاوت نکردن باشد و هم اینکه با این کار به خودتان درس فروتنی دهید....
تخلیص و گردآوری: از مقدمهی کتاب داستاک شان هیل
@Best_Stories
نوشتن داستانک را به عنوان یک تجربه آغاز کنید.
تا کنون «از انسداد ذهنی نویسنده» چیزهایی شنیدهاید. میتوانید تمام ایدههایی را که برای نوشتن دارید را روی کاغذ بیاورید، باز هم ایدههای جدیدی میآیند که جای آنها را بگیرند؟ البته پیش میآید که ایدهای برای داستان بعدی به ذهنتان نرسد، آن وقت میتوانید از اسمهایی استفاده کنید تا الهام بخش شما در نوشتن باشند. اگر از این کار هم نتیجهای نگرفتید، تصمیم بگیرید که یک داستان بد بنویسید. اگر عزمتان را برای این کار جزم کنید، به انسداد ذهنی نویسنده برخواهید خورد. زیرا پیش از پایان کار، داستانتان را قضاوت میکنید و آن قدر آن را ویرایش میکنید که فرصتی برای بیان ایدهتان باقی نمیماند. حاصل کار فلج شدن خلاقیت شماست. وقتی که فارغ از خوبی و بدی داستان، تنها آن را بنویسید، پس از نوشتن چند داستان درخواهید یافت که جادوی خلاقیت کار خودش را کرده و حداقل یکی از داستانهایتان چیزی از آب درآمده که انتظارش را داشتهاید. حتی داستانهایی که به نظرتان جزو بهترین داستانهایتان نیستند را هم، به اشتراک بگذارید، تا هم تمرینی برای قضاوت نکردن باشد و هم اینکه با این کار به خودتان درس فروتنی دهید....
تخلیص و گردآوری: از مقدمهی کتاب داستاک شان هیل
@Best_Stories
❁ کپی ممنوع، مگر با ذکر منبع ( نام نویسنده )
🖋☕️
@Best_Stories
#داستانک
کارل در انجام کارهای کوچک مثل اختراع سختافزارهای جدید مشکلی نداشت. کارهای بزرگی مثل حرف زدن با مردم او را دستپاچه میکردند.
نویسنده: شان هیل
مترجم: امیرحسین میرزائیان
داستانهای کوتاه جهان...!
@Best_Stories
🖋☕️
@Best_Stories
#داستانک
کارل در انجام کارهای کوچک مثل اختراع سختافزارهای جدید مشکلی نداشت. کارهای بزرگی مثل حرف زدن با مردم او را دستپاچه میکردند.
نویسنده: شان هیل
مترجم: امیرحسین میرزائیان
داستانهای کوتاه جهان...!
@Best_Stories
Forwarded from ❄️ بهشت
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
🎥 انیمیشن
کافی (Enough)
کافی نام پویانمایی محصول کشور انگلستان میباشد
به کارگردانی آنا مانتزاریس (Anna Mantzaris) ساخته شده و در سال ۲۰۱۹ عرضه شده است.
این پویانمایی لحظاتی از زندگی را به تصویر میکشد که افراد در آنها کنترل خود را از دست میدهند ... لحظاتی که همه یک وقتهایی دوست داریم انجام دهیم.
@Best_Stories
کافی (Enough)
کافی نام پویانمایی محصول کشور انگلستان میباشد
به کارگردانی آنا مانتزاریس (Anna Mantzaris) ساخته شده و در سال ۲۰۱۹ عرضه شده است.
این پویانمایی لحظاتی از زندگی را به تصویر میکشد که افراد در آنها کنترل خود را از دست میدهند ... لحظاتی که همه یک وقتهایی دوست داریم انجام دهیم.
@Best_Stories
In Road
Hooshyar Khayam
ایستاده روی پلکهام
و گیسواناش
درون موهام
شکل دستهای مرا دارد
رنگ چشمهای مرا..
در تاریکی من محو میشود،
مثل سنگریزهای در برابر آسمان.
چشمانی دارد همیشه گشوده.
که آرام از من ربوده...
رویاهایش،
با فوجفوج روشنایی،
ذوب میکنند
خورشیدها را
و مرا وامیدارند به خندیدن
گریستن
خندیدن
و حرفزدن
بیآنکه چیزی برای بیان باشد...
پل الوار | مترجم: گلاره جمشیدی
@Best_Stories
و گیسواناش
درون موهام
شکل دستهای مرا دارد
رنگ چشمهای مرا..
در تاریکی من محو میشود،
مثل سنگریزهای در برابر آسمان.
چشمانی دارد همیشه گشوده.
که آرام از من ربوده...
رویاهایش،
با فوجفوج روشنایی،
ذوب میکنند
خورشیدها را
و مرا وامیدارند به خندیدن
گریستن
خندیدن
و حرفزدن
بیآنکه چیزی برای بیان باشد...
پل الوار | مترجم: گلاره جمشیدی
@Best_Stories
❁ کپی ممنوع، مگر با ذکر منبع ( نام نویسنده )
🖋☕️
@Best_Stories
#داستانک
قصیده ای برای داستان
قلم را روی کاغذ میگردانم و سعی میکنم چیزی سرهم کنم.
طرح. شخصیت. درونمایه.
مثل داستانهای قدیم از ایوب بگویم و رویای نیمه شب و جنایت و مکافات؟
کشمکش. دیالوگ. روایت.
یا مثل داستانهای امروزی از فروشگاه و فست فود و ایمیل بگویم؟
بحران. اوج. گره گشایی.
بگویم از اندیشه احساس تجربه....انسانیت؟ یا مثل یک قربانی در نسل خودم بسادگی بگریزم از... .
نویسنده: اماستنلی بوبن
مترجم: زهرا طراوتی
داستانهای کوتاه جهان...!
@Best_Stories
🖋☕️
@Best_Stories
#داستانک
قصیده ای برای داستان
قلم را روی کاغذ میگردانم و سعی میکنم چیزی سرهم کنم.
طرح. شخصیت. درونمایه.
مثل داستانهای قدیم از ایوب بگویم و رویای نیمه شب و جنایت و مکافات؟
کشمکش. دیالوگ. روایت.
یا مثل داستانهای امروزی از فروشگاه و فست فود و ایمیل بگویم؟
بحران. اوج. گره گشایی.
بگویم از اندیشه احساس تجربه....انسانیت؟ یا مثل یک قربانی در نسل خودم بسادگی بگریزم از... .
نویسنده: اماستنلی بوبن
مترجم: زهرا طراوتی
داستانهای کوتاه جهان...!
@Best_Stories
❁ کپی ممنوع، مگر با ذکر منبع ( نام نویسنده )
🖋☕️
@Best_Stories
#داستانک
سیری ناپذیرترینها
سیری ناپذیرترین افراد، زاهدانی هستند که در همهی عرصههای زندگی اعتصاب غذا میکنند و از این طریق میخواهند در آن واحد به موارد زیر دست یابند:
۱- صدایی بگوید: بس است، به اندازهی کافی روزه گرفتهای، حالا اجازه داری مثل دیگران غذا بخوری و این به حساب خوردن گذاشته نمیشود.
۲- همان صدا در آن واحد بگوید: تا به حال به اجبار روزه گرفتهای، از این پس راضی و خشنود روزه خواهی گرفت، روزهی تو شیرین تر از غذا خواهد بود ( اما در آن واحد به راستی غذا خواهی خورد ).
۳- همان صدا در آن واحد بگوید: تو بر دنیا غلبه کردی، من تو را از دنیا میرهانم، همچنان که از غذا خوردن و از روزه گرفتن (ولی تو در آن واحد هم روزه خواهی گرفت و هم غذا خواهی خورد ).
فزون بر این صدایی هست که از دیر باز بیوقفه در گوشیشان میخواند: تو به تمام و کمال روزه نمیگیری، ولی نیت پاک داری، و همین کفایت میکند.
نویسنده: فرانتس کافکا
مترجم: علیاصغر حداد
داستانهای کوتاه جهان...!
@Best_Stories
🖋☕️
@Best_Stories
#داستانک
سیری ناپذیرترینها
سیری ناپذیرترین افراد، زاهدانی هستند که در همهی عرصههای زندگی اعتصاب غذا میکنند و از این طریق میخواهند در آن واحد به موارد زیر دست یابند:
۱- صدایی بگوید: بس است، به اندازهی کافی روزه گرفتهای، حالا اجازه داری مثل دیگران غذا بخوری و این به حساب خوردن گذاشته نمیشود.
۲- همان صدا در آن واحد بگوید: تا به حال به اجبار روزه گرفتهای، از این پس راضی و خشنود روزه خواهی گرفت، روزهی تو شیرین تر از غذا خواهد بود ( اما در آن واحد به راستی غذا خواهی خورد ).
۳- همان صدا در آن واحد بگوید: تو بر دنیا غلبه کردی، من تو را از دنیا میرهانم، همچنان که از غذا خوردن و از روزه گرفتن (ولی تو در آن واحد هم روزه خواهی گرفت و هم غذا خواهی خورد ).
فزون بر این صدایی هست که از دیر باز بیوقفه در گوشیشان میخواند: تو به تمام و کمال روزه نمیگیری، ولی نیت پاک داری، و همین کفایت میکند.
نویسنده: فرانتس کافکا
مترجم: علیاصغر حداد
داستانهای کوتاه جهان...!
@Best_Stories
❁ کپی ممنوع، مگر با ذکر منبع ( نام نویسنده )
🖋☕️
@Best_Stories
#داستان_کوتاه
سمائل | قسمت اول
- آقای محترم! لطفا به یک انسان بدبخت و گرسنه توجه مختصری بفرمایید. از سه روز به این طرف لب به غذا نزدهام... به خدا قسم نه پولی دارم، نه سرپناهی که شب را در آن بیتوته کنم... هشت سال آزگار معلم روستایی بودم اما... اما از برکت دسیسه چینیهای انجمن محلی، شغلم را از دست دادم... قربانی گزارشهای مجعول شدم، و حالا حدود یک سال است که بیکارم...
اسکوارتسف، قاضی محكمه صلح، به پالتو پاره پوره او که به کبودی میزد و به چشمهای تیره و مست، و به لکههای سرخ رنگ گونههای مرد سمائل نگاه کرد و به نظرش آمد که پیش از این هم او را در جایی دیده بود. سمائل همچنان ادامه داد:
- و حالا میخواهند مرا به شهرستان کالوژسکایا بفرستند ولی هیچ وسیلهای ندارم که بتوانم به محل مأموريتم بروم. شما را به خدا کمکم کنید! رویم نمیشود دستم را به طرف این و آن دراز کنم اما روزگار بدکردار مجبورم میکند.
اسکوارتسف به گالوشهای مرد سمائل - یکی بزرگ و دیگری کوچک - نظر افکند و ناگهان او را به جا آورد و گفت:
- گوش کنید خیال میکنم سه روز پیش هم شما را در سادوایا" دیده بودم و آن روز ادعا میکردید که دانشجوی اخراجی هستید، نه معلم روستایی. یادتان آمد؟
سمائل، خجل و سرافکنده، زیرلب من من کنان جواب داد:
- نه. نخیر... غير ممكن است! بنده معلم روستایی هستم و اگر علاقهمند باشید میتوانم مدارکم را خدمتتان ارائه بدهم.
- دست از دروغبافی بردارید! آن روز ادعا میکردید که دانشجو هستید و حتی علل اخراجشان را هم برای من تعریف کردید. یادتان آمد؟
این را گفت و چهرهاش برافروخته شد. آنگاه از مرد ژندهپوش اندکی فاصله گرفت و با لحن خشم آلودی فریاد زد:
- شما رذل هستید آقای محترم! کلاهبردار و شیاد! شما را به دست پلیس میدهم، بیشرم! فقر و گرسنگی این حق را برای شما ایجاد نمیکند که وجدانتان را بیشرمانه زیر پا بگذارید و دروغ سرهم کنید...
مرد ژنده پوش به دستگیره در چسبید، نگاه سراسیمهاش را مانند دزدی که به دام افتاده باشد به راهرو دوخت و زیر لب من من کنان گفت:
- بنده... بنده دروغ سر هم نمیکنم... میتوانم مدارکم را خدمتتان ارائه بدهم..
اسکوارتسف همچنان با تغییر ادامه داد:
- کیست که حرفتان را قبول کند؟ سوءاستفاده از احساسات مساعد جامعه نسبت به دانشجوها و معلمهای روستایی، نهایت پستی و رذالت است! شرم کنید آقا!
آقای قاضی دور برداشت و گوشمالی جانانهای به سمائل داد. دروغ بیشرمانه مَرد ژندهپوش در وجود او نفرت و انزجار برانگیخته و به خصائل انسانیاش - خصائلی چون عطوفت و رأفت و همدردی با مستمندان - اهانت کرده بود. دروغگویی "این موجود بیشرم" و تحقیری که در حق شفقت و رحمدلی اسکوارتسف روا میداشت، در وجود آقای قاضی تأثیر چنان ناگواری به جا گذاشت که انگار صدقهای را که دوست میداشت با خلوص نیت به محتاجان و مستمندان بدهد، به لجن کشیده بودند. مرد ژنده پوش نخست قسمها خورد و کوشید از در انکار درآید اما سرانجام ناچار شد سکوت اختیار کند و نگاه شرم آلودش را به زمین بدوزد؛ و دمی بعد دستش را بر سینه نهاد و گفت:
- حضرت آقا! اقرار میکنم که دروغ میگفتم! بنده نه معلم روستایی هستم، نه دانشجو. همه این عناوین دروغ و جعل مطلق بود. من در گروه آوازخوانان روسی خدمت میکردم ولی... ولی به جرم میخوارگی از گروه اخراجم کردند. حالا میفرماید تکلیف بنده چیست؟ به خدا قسم که هیچ چارهای جز دروغبافی ندارم! آخر تا میآیم راستگویی کنم هیچکس کمکم نمیکند. آدم راستگو یا از گرسنگی میمیرد یا در گوشه خیابان از سرما منجمد میشود! حق با شماست، بنده فرمایشات جنابعالی را میپذیرم و میفهمم ولی... ولی میفرمایید چه بکنم؟
اسکوارتسف به اندازه یک قدم به او نزدیک شد و بانگ زد:
- چه بکنید؟ میپرسید که چه بکنید؟ کار کنید آقا، کار!
- کار!.. بنده هم این حرفها را بلدم ولی کو کار؟
- پرت و پلا میگویید! شما، هم جوان هستید، هم قوی، هم تندرست و - البته اگر دلتان بخواهد همیشه میتوانید کاری پیدا کنید. ولی آخر شما تنبل و نازپرورده و مست تشریف دارید! از شما به اندازه یک میخانه بوی گند ودکا بلند میشود! تا مغز استخوانتان طوری به دروغ و ژندهگی خو گرفتهاید که هیچ کاری جز گدایی و دروغگویی از دستتان برنمیآید.
ادامه دارد ...
نویسنده: آنتون چخوف
مترجم: سروژ استپانیان
داستانهای کوتاه جهان...!
@Best_Stories
🖋☕️
@Best_Stories
#داستان_کوتاه
سمائل | قسمت اول
- آقای محترم! لطفا به یک انسان بدبخت و گرسنه توجه مختصری بفرمایید. از سه روز به این طرف لب به غذا نزدهام... به خدا قسم نه پولی دارم، نه سرپناهی که شب را در آن بیتوته کنم... هشت سال آزگار معلم روستایی بودم اما... اما از برکت دسیسه چینیهای انجمن محلی، شغلم را از دست دادم... قربانی گزارشهای مجعول شدم، و حالا حدود یک سال است که بیکارم...
اسکوارتسف، قاضی محكمه صلح، به پالتو پاره پوره او که به کبودی میزد و به چشمهای تیره و مست، و به لکههای سرخ رنگ گونههای مرد سمائل نگاه کرد و به نظرش آمد که پیش از این هم او را در جایی دیده بود. سمائل همچنان ادامه داد:
- و حالا میخواهند مرا به شهرستان کالوژسکایا بفرستند ولی هیچ وسیلهای ندارم که بتوانم به محل مأموريتم بروم. شما را به خدا کمکم کنید! رویم نمیشود دستم را به طرف این و آن دراز کنم اما روزگار بدکردار مجبورم میکند.
اسکوارتسف به گالوشهای مرد سمائل - یکی بزرگ و دیگری کوچک - نظر افکند و ناگهان او را به جا آورد و گفت:
- گوش کنید خیال میکنم سه روز پیش هم شما را در سادوایا" دیده بودم و آن روز ادعا میکردید که دانشجوی اخراجی هستید، نه معلم روستایی. یادتان آمد؟
سمائل، خجل و سرافکنده، زیرلب من من کنان جواب داد:
- نه. نخیر... غير ممكن است! بنده معلم روستایی هستم و اگر علاقهمند باشید میتوانم مدارکم را خدمتتان ارائه بدهم.
- دست از دروغبافی بردارید! آن روز ادعا میکردید که دانشجو هستید و حتی علل اخراجشان را هم برای من تعریف کردید. یادتان آمد؟
این را گفت و چهرهاش برافروخته شد. آنگاه از مرد ژندهپوش اندکی فاصله گرفت و با لحن خشم آلودی فریاد زد:
- شما رذل هستید آقای محترم! کلاهبردار و شیاد! شما را به دست پلیس میدهم، بیشرم! فقر و گرسنگی این حق را برای شما ایجاد نمیکند که وجدانتان را بیشرمانه زیر پا بگذارید و دروغ سرهم کنید...
مرد ژنده پوش به دستگیره در چسبید، نگاه سراسیمهاش را مانند دزدی که به دام افتاده باشد به راهرو دوخت و زیر لب من من کنان گفت:
- بنده... بنده دروغ سر هم نمیکنم... میتوانم مدارکم را خدمتتان ارائه بدهم..
اسکوارتسف همچنان با تغییر ادامه داد:
- کیست که حرفتان را قبول کند؟ سوءاستفاده از احساسات مساعد جامعه نسبت به دانشجوها و معلمهای روستایی، نهایت پستی و رذالت است! شرم کنید آقا!
آقای قاضی دور برداشت و گوشمالی جانانهای به سمائل داد. دروغ بیشرمانه مَرد ژندهپوش در وجود او نفرت و انزجار برانگیخته و به خصائل انسانیاش - خصائلی چون عطوفت و رأفت و همدردی با مستمندان - اهانت کرده بود. دروغگویی "این موجود بیشرم" و تحقیری که در حق شفقت و رحمدلی اسکوارتسف روا میداشت، در وجود آقای قاضی تأثیر چنان ناگواری به جا گذاشت که انگار صدقهای را که دوست میداشت با خلوص نیت به محتاجان و مستمندان بدهد، به لجن کشیده بودند. مرد ژنده پوش نخست قسمها خورد و کوشید از در انکار درآید اما سرانجام ناچار شد سکوت اختیار کند و نگاه شرم آلودش را به زمین بدوزد؛ و دمی بعد دستش را بر سینه نهاد و گفت:
- حضرت آقا! اقرار میکنم که دروغ میگفتم! بنده نه معلم روستایی هستم، نه دانشجو. همه این عناوین دروغ و جعل مطلق بود. من در گروه آوازخوانان روسی خدمت میکردم ولی... ولی به جرم میخوارگی از گروه اخراجم کردند. حالا میفرماید تکلیف بنده چیست؟ به خدا قسم که هیچ چارهای جز دروغبافی ندارم! آخر تا میآیم راستگویی کنم هیچکس کمکم نمیکند. آدم راستگو یا از گرسنگی میمیرد یا در گوشه خیابان از سرما منجمد میشود! حق با شماست، بنده فرمایشات جنابعالی را میپذیرم و میفهمم ولی... ولی میفرمایید چه بکنم؟
اسکوارتسف به اندازه یک قدم به او نزدیک شد و بانگ زد:
- چه بکنید؟ میپرسید که چه بکنید؟ کار کنید آقا، کار!
- کار!.. بنده هم این حرفها را بلدم ولی کو کار؟
- پرت و پلا میگویید! شما، هم جوان هستید، هم قوی، هم تندرست و - البته اگر دلتان بخواهد همیشه میتوانید کاری پیدا کنید. ولی آخر شما تنبل و نازپرورده و مست تشریف دارید! از شما به اندازه یک میخانه بوی گند ودکا بلند میشود! تا مغز استخوانتان طوری به دروغ و ژندهگی خو گرفتهاید که هیچ کاری جز گدایی و دروغگویی از دستتان برنمیآید.
ادامه دارد ...
نویسنده: آنتون چخوف
مترجم: سروژ استپانیان
داستانهای کوتاه جهان...!
@Best_Stories
❁ کپی ممنوع، مگر با ذکر منبع ( نام نویسنده )
🖋☕️
@Best_Stories
#داستان_کوتاه
سمائل | قسمت دوم
... اگر هم روزی از سر اهمال محبت کنید و حاضر شوید تن به کار بدهید یقین میدانم در صدد یافتن کاری خواهید بود که فقط دست روی دست بگذارید و حقوق و مزایای کلان بگیرید! راستی میانهتان با کار یدی چطور است؟ لابد به شغل سرایداری یا کارگری در کارخانه هم علاقه ندارید! آدم پر مدعا که به اینجور کارها تن نمیدهد؟
سمائل به تلخی لبخند زد و زیرلب گفت:
- به خدا قسم که استدلالهای عجیب و غریبی میکنید... کار یدی کجا بود؟ مثلا بنده به درد کار فروشندگی نمیخورم زیرا کسب و تجارت را باید از کودکی و از پادوئی شروع کرد، به درد سرایداری هم همینطور چرا که بنده به احدی اجازه نمیدهم به من بگوید: «بالای چشمت ابروست... به کارخانه هم ممکن نیست راهم بدهند زیرا نه حرفهای دارم، نه کاری بلدم...
- مهمل میگویید! تا همیشه بلدید بهانهای بتراشید! ببینم، حاضرید هیزم خرد کنید؟
- بنده حرفی ندارم ولی این روزها هیزم شکنهای حرفهای هم در به در دنبال کار میگردند.
- همهی مفتخورها به همین گونه استدلال میکنند. مطمئن هستم که اگر همین الان به شما کار هیزم شکنی پیشنهاد شود حتما بهانهای پیدا میکنید و طفره میروید. میل دارید برای من هیزم بشکنید؟
- اگر اجازه بفرمایید، میشکنم...
- ببینیم و تعریف کنیم...
اسکوارتسف دستها را با نوعی خوشحالی کینه توزانهای به هم مالید، مستخدمه را شتابان صدا زد و گفت:
الگا، این آقا را به انبار هدایت کن تا هیزم خرد کند.
مرد ژندهپوش شانههایش را با تظاهر به شگفتزدگی بالا انداخت و مردانه از پی کلفت خانه راه افتاد. از شیوه راه رفتنش پیدا بود که از شرم و از خودخواهی و از فشار گرسنگی و از علاقه به کسب در آمد، تن به هیزم شکنی داده بود. و همچنین معلوم بود که به علت افراط در میخوارگی، سخت ضعیف و کم بنیه شده بود و کمترین علاقهای به کار نداشت.
اسکوارتسف شتابان به اتاق غذاخوری رفت. از پنجرههای مشرف به حیاط این اتاق، محوطهی حیاط و انبار هیزم نمایان بود. الگا و مرد ژندهپوش را دید که از در مخصوص خدمه به حیاط رفتند و از میان برفهای گلآلود راه انبار هیزم را در پیش گرفتند. انگا که نگاه غضب آلودش را به همراه خود دوخته و دست به کمر زده بود، در انبار را با سروصدای زیاد باز کرد. اسکوارتسف با خود اندیشید: «لابد زنک را از قهوه خوردن باز داشتهام. چه موجود شروری!»
آنگاه دانشجو و معلم دروغین را دید که رفت روی کندهای نشست و مشتش را تکیه گاه گونهی سرخ رنگش کرد و به فکر فرو رفت. الگا تبر را به زیر پای او افکند و از سر تغير تف بر زمین انداخت. از حرکت لبهایش پیدا بود که مرد سمائل را به باد ناسزا گرفته بود. ژندهپوش کندهای را با تردید پیش کشید، آن را بین پاهای خود قرار داد و تبر را ناشیانه بر آن فرود آورد. کنده تلوتلوخوران
به یک پهلو غلتید. مَرد کنده را دوباره پیش کشید و توی دستهای یخ زده خود هو کرد و تبر را بار دیگر با چنان احتیاطی که گفتی بیم داشت به گالوش يا به انگشت پایش اصابت کند فرود آورد. کنده باز هم به یک پهلو غلتید.
خشم اسکوارتسف فروکش کرد. از اینکه انسانی نازپرورده و مست و شاید بیمار را در سرمای زمستان به کار گل واداشته بود تا حدودی احساس اندوه و سرافکندگی میکرد؛ و در حالی که به طرف اتاق کارش میرفت با خود فکر کرد: «اشکالی ندارد... این کارها به نفع اوست.
ساعتی بعد الگا به اتاق کار اسکوارتسف آمد و اطلاع داد که مرد ژندهپوش کاری را که او محول شده بود انجام داده است.
- بسیارخوب، پنجاه کوپک بهاش بده. اگر مایل باشد میتواند اول هر ماه بیاید اینجا و هيزم بشکند... کار همیشه پیدا میشود.
در اولین روز ماه بعد، ژندهپوش باز آمد و با آنکه به زحمت سرپا بند بود باز پنجاه کوپک کاسبی کرد. از آن پس غالبا به خانه اسکوارتسف میآمد و هر بار هم کاری به او ارجاع میکردند - گاه برف حیاط را روی هم تل میکرد و گاه فرشها و تشکها را میتکاند. هر دفعه هم مبلغی بین بیست تا چهل کوپک گیرش میآمد و حتی یک بار علاوه بر پول، شلوار کهنهای هم به او دادند.
یک روز که اسکوارتسف مشغول اسبابکشی به آپارتمان جدید خود بود مرد ژنده پوش را برای بستن و جابجا کردن اثاث خانه به کار گرفت.
ادامه دارد ...
نویسنده: آنتون چخوف
مترجم: سروژ استپانیان
داستانهای کوتاه جهان...!
@Best_Stories
🖋☕️
@Best_Stories
#داستان_کوتاه
سمائل | قسمت دوم
... اگر هم روزی از سر اهمال محبت کنید و حاضر شوید تن به کار بدهید یقین میدانم در صدد یافتن کاری خواهید بود که فقط دست روی دست بگذارید و حقوق و مزایای کلان بگیرید! راستی میانهتان با کار یدی چطور است؟ لابد به شغل سرایداری یا کارگری در کارخانه هم علاقه ندارید! آدم پر مدعا که به اینجور کارها تن نمیدهد؟
سمائل به تلخی لبخند زد و زیرلب گفت:
- به خدا قسم که استدلالهای عجیب و غریبی میکنید... کار یدی کجا بود؟ مثلا بنده به درد کار فروشندگی نمیخورم زیرا کسب و تجارت را باید از کودکی و از پادوئی شروع کرد، به درد سرایداری هم همینطور چرا که بنده به احدی اجازه نمیدهم به من بگوید: «بالای چشمت ابروست... به کارخانه هم ممکن نیست راهم بدهند زیرا نه حرفهای دارم، نه کاری بلدم...
- مهمل میگویید! تا همیشه بلدید بهانهای بتراشید! ببینم، حاضرید هیزم خرد کنید؟
- بنده حرفی ندارم ولی این روزها هیزم شکنهای حرفهای هم در به در دنبال کار میگردند.
- همهی مفتخورها به همین گونه استدلال میکنند. مطمئن هستم که اگر همین الان به شما کار هیزم شکنی پیشنهاد شود حتما بهانهای پیدا میکنید و طفره میروید. میل دارید برای من هیزم بشکنید؟
- اگر اجازه بفرمایید، میشکنم...
- ببینیم و تعریف کنیم...
اسکوارتسف دستها را با نوعی خوشحالی کینه توزانهای به هم مالید، مستخدمه را شتابان صدا زد و گفت:
الگا، این آقا را به انبار هدایت کن تا هیزم خرد کند.
مرد ژندهپوش شانههایش را با تظاهر به شگفتزدگی بالا انداخت و مردانه از پی کلفت خانه راه افتاد. از شیوه راه رفتنش پیدا بود که از شرم و از خودخواهی و از فشار گرسنگی و از علاقه به کسب در آمد، تن به هیزم شکنی داده بود. و همچنین معلوم بود که به علت افراط در میخوارگی، سخت ضعیف و کم بنیه شده بود و کمترین علاقهای به کار نداشت.
اسکوارتسف شتابان به اتاق غذاخوری رفت. از پنجرههای مشرف به حیاط این اتاق، محوطهی حیاط و انبار هیزم نمایان بود. الگا و مرد ژندهپوش را دید که از در مخصوص خدمه به حیاط رفتند و از میان برفهای گلآلود راه انبار هیزم را در پیش گرفتند. انگا که نگاه غضب آلودش را به همراه خود دوخته و دست به کمر زده بود، در انبار را با سروصدای زیاد باز کرد. اسکوارتسف با خود اندیشید: «لابد زنک را از قهوه خوردن باز داشتهام. چه موجود شروری!»
آنگاه دانشجو و معلم دروغین را دید که رفت روی کندهای نشست و مشتش را تکیه گاه گونهی سرخ رنگش کرد و به فکر فرو رفت. الگا تبر را به زیر پای او افکند و از سر تغير تف بر زمین انداخت. از حرکت لبهایش پیدا بود که مرد سمائل را به باد ناسزا گرفته بود. ژندهپوش کندهای را با تردید پیش کشید، آن را بین پاهای خود قرار داد و تبر را ناشیانه بر آن فرود آورد. کنده تلوتلوخوران
به یک پهلو غلتید. مَرد کنده را دوباره پیش کشید و توی دستهای یخ زده خود هو کرد و تبر را بار دیگر با چنان احتیاطی که گفتی بیم داشت به گالوش يا به انگشت پایش اصابت کند فرود آورد. کنده باز هم به یک پهلو غلتید.
خشم اسکوارتسف فروکش کرد. از اینکه انسانی نازپرورده و مست و شاید بیمار را در سرمای زمستان به کار گل واداشته بود تا حدودی احساس اندوه و سرافکندگی میکرد؛ و در حالی که به طرف اتاق کارش میرفت با خود فکر کرد: «اشکالی ندارد... این کارها به نفع اوست.
ساعتی بعد الگا به اتاق کار اسکوارتسف آمد و اطلاع داد که مرد ژندهپوش کاری را که او محول شده بود انجام داده است.
- بسیارخوب، پنجاه کوپک بهاش بده. اگر مایل باشد میتواند اول هر ماه بیاید اینجا و هيزم بشکند... کار همیشه پیدا میشود.
در اولین روز ماه بعد، ژندهپوش باز آمد و با آنکه به زحمت سرپا بند بود باز پنجاه کوپک کاسبی کرد. از آن پس غالبا به خانه اسکوارتسف میآمد و هر بار هم کاری به او ارجاع میکردند - گاه برف حیاط را روی هم تل میکرد و گاه فرشها و تشکها را میتکاند. هر دفعه هم مبلغی بین بیست تا چهل کوپک گیرش میآمد و حتی یک بار علاوه بر پول، شلوار کهنهای هم به او دادند.
یک روز که اسکوارتسف مشغول اسبابکشی به آپارتمان جدید خود بود مرد ژنده پوش را برای بستن و جابجا کردن اثاث خانه به کار گرفت.
ادامه دارد ...
نویسنده: آنتون چخوف
مترجم: سروژ استپانیان
داستانهای کوتاه جهان...!
@Best_Stories
❁ کپی ممنوع، مگر با ذکر منبع ( نام نویسنده )
🖋☕️
@Best_Stories
#داستان_کوتاه
سمائل | قسمت سوم
... یک روز که اسکوارتسف مشغول اسبابکشی به آپارتمان جدید خود بود مرد ژنده پوش را برای بستن و جابجا کردن اثاث خانه به کار گرفت. آن روز او هوشیار و عبوس و خاموش بود؛ به مبلها تقریبا دست نمیزد، سرش را میانداخت پایین و از پی گاریها راه میافتاد و حتی نمیکوشید که فعال بنماید. از شدت سرما کز کرده بود و هربار که گاریچیها ناتوانی و تنبلی و پالتو اربابی پاره پوره اش را به باد تمسخر میگرفتند، سرافکنده و دستپاچه میشد.
اسکوارتسف بعد از پایان اسبابکشی او را نزد خود خواند و یک اسکناس یک روبلی به طرفش دراز کرد و گفت:
- میبینم که نصايح من بیتأثیر نبود. بفرماید، این هم حق الزحمهی شما. میبینم که هوشیار هستید و از کار کردن هم بدتان نمیآید. اسمتان چیست؟
- لوشكف..
- حالا دیگر میتوانم کار دیگری - در واقع کار تمیزتری - به شما ارجاع کنم. بلدید بنویسید؟
بله آقا.
- فردا این نامه را نزد دوستم ببرید و جوابش را برایم بیاورید. کار کنید. میخوارگی را کنار بگذارید و نصایح مرا هرگز فراموش نکنید. حالا بفرمایید
بروید؟
و خوشدل از ارشاد یک انسان به راه راست، دست خود را نوازشگرانه به شانه لوشکف زد و هنگام خداحافظی هم با او دست داد. لوشکف نامه را گرفت و بیرون رفت و از آن پس دیگر پیدایش نشد.
دو سال گذشت. شبی اسکوارتسف جلو گیشهی تئاتر، مردی کوتاه قد را که پالتویی با یقه پوست بره به تن و کلاه پوست کهنهای بر سر داشت کنار خود دید. مرد کوتاه قد با حالتی آکنده از حجب و کمرویی، بلیتی برای بالکن فوقانی خريد و بهای آن را با یک مشت پول سیاه پرداخت کرد. اسکوارتسف هیزم شکن قدیمی خود را بازشناخت و پرسید:
- لوشکف، شما هستید؟ حالتان چطور است؟ چه میکنید؟ اوضاعتان روبه راه است؟
- بدک نیست... در یک محضر کار میکنم و ماهی ۳۵ روبل حقوق میگیرم.
- خدا را شكر! عالی است. از این بابت خوشحالم! خیلی خوشحالم! آخر شما به نوعی فرزند تعمیدی من هستید. من بودم که شما را به راه راست هدایت کردم. لابد گوشمالیهایم را هنوز فراموش نکردهاید. راستی چه شد که یکهو غیبتان زد؟ ولی در هر صورت متشکرم عزیزم که نصایح مرا به کار بستيد.
لوشکف جواب داد:
- بنده هم از شما تشکر میکنم. اگر آن روز خدمت شما نرسیده بودم ای بسا هنوز هم نقش دانشجوی اخراجی یا معلم روستایی را بازی میکردم. بله در منزل شما بود که نجات پیدا کردم و خود را از ورطه بیرون کشیدم.
- از این بابت خوشحالم. - از راهنماییها و از رفتار محبت آمیزتان تشکر میکنم. نصایحتان بسیار مؤثر و سودمند بود. هم از شما و هم از کلفتتان - که خداوند آن زن نجیب و مهربان را سلامت بدارد. ممنونم، حرفهای قشنگی میزدید که البته از این بابت تا عمر دارم مدیون شما خواهم بود ولی کسی که در حقیقت روح مرا نجات داد كلفتتان الگا بود.
- چطور؟
- گاهی اوقات که به خانهتان میآمدم تا هیزم بشکنم غرولند میکرد و میگفت: «وای از دست تو میخواره! لعنتی! خدا لعنتت کند!» بعد، روبروی من مینشست، دچار غم میشد، نگاهم میکرد و زار میزد: «تو آدم بدبختی هستی!؟ نه دنیا را داری، نه آخرت را! آدم همیشه مست، جایش در جهنم است! بدبخت!» و حرفهایی از همین قبیل. به خاطر من آن قدر خودخوری میکرد و غصه میخورد و اشک میریخت که وصفش آسان نیست. ولی مهمتر از همه اینکه به جای من هیزم میشکست! باور بفرمایید آقا، در تمام آن مدت بنده حتی یک کنده در خانهتان خرد نکردم، همه را او شکست! نمیدانم چرا نجاتم داد! نمیدانم چرا بعد از برخورد با او پاک عوض شدم و میخوارگی را کنار گذاشتم. فقط همین را میدانم که حرفهای او و نجابت او باعث شد که پاک عوض شوم. او مرا اصلاح کرد و این حقیقت را هرگز از یاد نخواهم برد. به هر تقدیر اجازه بفرمایید مرخص شوم، چیزی به شروع نمایش نمانده است.
این را گفت و تعظیمی کرد و به طرف بالكن فوقانی تالار تئاتر راه افتاد.
پایان.
نویسنده: آنتون چخوف
مترجم: سروژ استپانیان
داستانهای کوتاه جهان...!
@Best_Stories
🖋☕️
@Best_Stories
#داستان_کوتاه
سمائل | قسمت سوم
... یک روز که اسکوارتسف مشغول اسبابکشی به آپارتمان جدید خود بود مرد ژنده پوش را برای بستن و جابجا کردن اثاث خانه به کار گرفت. آن روز او هوشیار و عبوس و خاموش بود؛ به مبلها تقریبا دست نمیزد، سرش را میانداخت پایین و از پی گاریها راه میافتاد و حتی نمیکوشید که فعال بنماید. از شدت سرما کز کرده بود و هربار که گاریچیها ناتوانی و تنبلی و پالتو اربابی پاره پوره اش را به باد تمسخر میگرفتند، سرافکنده و دستپاچه میشد.
اسکوارتسف بعد از پایان اسبابکشی او را نزد خود خواند و یک اسکناس یک روبلی به طرفش دراز کرد و گفت:
- میبینم که نصايح من بیتأثیر نبود. بفرماید، این هم حق الزحمهی شما. میبینم که هوشیار هستید و از کار کردن هم بدتان نمیآید. اسمتان چیست؟
- لوشكف..
- حالا دیگر میتوانم کار دیگری - در واقع کار تمیزتری - به شما ارجاع کنم. بلدید بنویسید؟
بله آقا.
- فردا این نامه را نزد دوستم ببرید و جوابش را برایم بیاورید. کار کنید. میخوارگی را کنار بگذارید و نصایح مرا هرگز فراموش نکنید. حالا بفرمایید
بروید؟
و خوشدل از ارشاد یک انسان به راه راست، دست خود را نوازشگرانه به شانه لوشکف زد و هنگام خداحافظی هم با او دست داد. لوشکف نامه را گرفت و بیرون رفت و از آن پس دیگر پیدایش نشد.
دو سال گذشت. شبی اسکوارتسف جلو گیشهی تئاتر، مردی کوتاه قد را که پالتویی با یقه پوست بره به تن و کلاه پوست کهنهای بر سر داشت کنار خود دید. مرد کوتاه قد با حالتی آکنده از حجب و کمرویی، بلیتی برای بالکن فوقانی خريد و بهای آن را با یک مشت پول سیاه پرداخت کرد. اسکوارتسف هیزم شکن قدیمی خود را بازشناخت و پرسید:
- لوشکف، شما هستید؟ حالتان چطور است؟ چه میکنید؟ اوضاعتان روبه راه است؟
- بدک نیست... در یک محضر کار میکنم و ماهی ۳۵ روبل حقوق میگیرم.
- خدا را شكر! عالی است. از این بابت خوشحالم! خیلی خوشحالم! آخر شما به نوعی فرزند تعمیدی من هستید. من بودم که شما را به راه راست هدایت کردم. لابد گوشمالیهایم را هنوز فراموش نکردهاید. راستی چه شد که یکهو غیبتان زد؟ ولی در هر صورت متشکرم عزیزم که نصایح مرا به کار بستيد.
لوشکف جواب داد:
- بنده هم از شما تشکر میکنم. اگر آن روز خدمت شما نرسیده بودم ای بسا هنوز هم نقش دانشجوی اخراجی یا معلم روستایی را بازی میکردم. بله در منزل شما بود که نجات پیدا کردم و خود را از ورطه بیرون کشیدم.
- از این بابت خوشحالم. - از راهنماییها و از رفتار محبت آمیزتان تشکر میکنم. نصایحتان بسیار مؤثر و سودمند بود. هم از شما و هم از کلفتتان - که خداوند آن زن نجیب و مهربان را سلامت بدارد. ممنونم، حرفهای قشنگی میزدید که البته از این بابت تا عمر دارم مدیون شما خواهم بود ولی کسی که در حقیقت روح مرا نجات داد كلفتتان الگا بود.
- چطور؟
- گاهی اوقات که به خانهتان میآمدم تا هیزم بشکنم غرولند میکرد و میگفت: «وای از دست تو میخواره! لعنتی! خدا لعنتت کند!» بعد، روبروی من مینشست، دچار غم میشد، نگاهم میکرد و زار میزد: «تو آدم بدبختی هستی!؟ نه دنیا را داری، نه آخرت را! آدم همیشه مست، جایش در جهنم است! بدبخت!» و حرفهایی از همین قبیل. به خاطر من آن قدر خودخوری میکرد و غصه میخورد و اشک میریخت که وصفش آسان نیست. ولی مهمتر از همه اینکه به جای من هیزم میشکست! باور بفرمایید آقا، در تمام آن مدت بنده حتی یک کنده در خانهتان خرد نکردم، همه را او شکست! نمیدانم چرا نجاتم داد! نمیدانم چرا بعد از برخورد با او پاک عوض شدم و میخوارگی را کنار گذاشتم. فقط همین را میدانم که حرفهای او و نجابت او باعث شد که پاک عوض شوم. او مرا اصلاح کرد و این حقیقت را هرگز از یاد نخواهم برد. به هر تقدیر اجازه بفرمایید مرخص شوم، چیزی به شروع نمایش نمانده است.
این را گفت و تعظیمی کرد و به طرف بالكن فوقانی تالار تئاتر راه افتاد.
پایان.
نویسنده: آنتون چخوف
مترجم: سروژ استپانیان
داستانهای کوتاه جهان...!
@Best_Stories
❁ کپی ممنوع، مگر با ذکر منبع ( نام نویسنده )
🖋☕️
@Best_Stories
#داستانک
منتشر شده
ماه مارس است. گردبادهای کوچک، زبالههای خیابان را مانند درویشان چرخان به سماع آورده است.
مرد تایپ میکند: «در این حادثه دو نفر دستگیر شدند . . . ». بعد دست از نوشتن برمیدارد، به بیرون پنجره خیره میشود و لبخند میزند.
با خودش فکر میکند: «تفاوت روزنامهنگاری و کتاب نوشتن این است که در چنین روزی، به جای کتاب روزنامه در میان باد میچرخد».
نویسنده: نیل اشتینبرگ
مترجم: امیرحسین میرزائیان
داستانهای کوتاه جهان...!
@Best_Stories
🖋☕️
@Best_Stories
#داستانک
منتشر شده
ماه مارس است. گردبادهای کوچک، زبالههای خیابان را مانند درویشان چرخان به سماع آورده است.
مرد تایپ میکند: «در این حادثه دو نفر دستگیر شدند . . . ». بعد دست از نوشتن برمیدارد، به بیرون پنجره خیره میشود و لبخند میزند.
با خودش فکر میکند: «تفاوت روزنامهنگاری و کتاب نوشتن این است که در چنین روزی، به جای کتاب روزنامه در میان باد میچرخد».
نویسنده: نیل اشتینبرگ
مترجم: امیرحسین میرزائیان
داستانهای کوتاه جهان...!
@Best_Stories
Forwarded from یاسر اسلامی نوکنده
"پیامی از قعر جهان"
#یاسر_اسلامی_نوکنده
یکی دو روز قبل آمریکا دامنه com. شبکه پرستیوی ایران و چند وبسایت مرتبط را مسدود کرد. مقامات دفتر ایران در سازمان ملل این اقدام را تلاش برای محدود کردن آزادی بیان دانستند و گفتند از طرق قانونی این مسئله را پیگیری خواهند کرد. بله قطعا محدود کردن آزادی بیان قابل قبول نیست باید هم اعتراض کرد لیکن بنده اینجا به یاد بیتی از خیام میافتم (بهرام که گور میگرفتی همه عمر،. دیدی که چگونه گور بهرام گرفت؟) و همچنین به یاد مردم ایران میافتم که عمریست آزادیشان محدود و سانسور و فیلتر و شیلتر و پیلتر میگردد کسی هم نیست به مردم بگوید خرت به چند؟ باز جای شکرش باقیست که شما میتوانید بروید از آمریکا شکایت کنید، مسئله این است وقتی آزادی مردم محدود و فیلتر و سانسور میشود آنها در این دنیای پهناور به چه کسی شکایت ببرند؟ به خدا؟ به کدام پاسگاه و دادگاه و قاضی و مرجع قانونی؟ چه کشکی چه پشمی اینها که وسط چشمت زل میزنند و با یک امضا جای ظالم و مظلوم را عوض میکنند.
مناسفانه این ملت به لحاظ آزادیهای فردی همچنان در قعر جهان قرار دارد و بر اساس شاخص رفاه جهانی "لگاتوم" در بین ۱۶۷ کشور جهان در رتبه ۱۶۵ دست و پا میزند. چند سال قبل در مطلبی اشاره کرده بودم به شاخص لگاتوم آن موقع جزو ۵ کشور آخر بودیم و الان جزو سه کشور آخر دنیا در موضوع آزادیهای فردی. تاریخ را مطالعه کنید مدام همین آش و همین کاسه این چه وضع کشورداریست؟ این چه وضع مردم داریست؟ بجای ذلیل کردن آمریکا و اسرائیل و دیگر دشمنان، چرا مردم ایران را خار و ذلیل کردید مردمان آنها در اثر رفاه و آزادی روز به روز گردن کلفت تر میشوند بعد اکثریت مردم ایران در انتظار واکسن کرونا، با شکم گرسنه و جیب خالی در قعر دنیا نشسته و با استوانه کوروش و رکورد علی دایی و مرگ بر این و آن گفتن دل خوش میکند. باری، برمیگردم به ابتدای بحث؛ اگر منطق ما این باشد که آمریکا دشمن ایران است زیرا زورگویی و تحریم و فیلتر و مسدود میکند، بر پایه همین منطق آیا شما هم دشمن ملت ایران هستید که آنها را مدام فیلتر و سانسور و تحریم و تحقیر میکنید؟ در این مورد رابطه شما با آمریکا مانند رابطه میان مردم با شماست یک طرف ظالم و یک طرف مظلوم ولاغیر.
۳ تیر ۱۴۰۰
پیج یاسر اسلامی نوکنده را در اینستاگرام دنبال کنید:
https://www.instagram.com/yaser.eslami.nokandeh
@yaser_eslami_nokandeh تاگرام
#یاسر_اسلامی_نوکنده
یکی دو روز قبل آمریکا دامنه com. شبکه پرستیوی ایران و چند وبسایت مرتبط را مسدود کرد. مقامات دفتر ایران در سازمان ملل این اقدام را تلاش برای محدود کردن آزادی بیان دانستند و گفتند از طرق قانونی این مسئله را پیگیری خواهند کرد. بله قطعا محدود کردن آزادی بیان قابل قبول نیست باید هم اعتراض کرد لیکن بنده اینجا به یاد بیتی از خیام میافتم (بهرام که گور میگرفتی همه عمر،. دیدی که چگونه گور بهرام گرفت؟) و همچنین به یاد مردم ایران میافتم که عمریست آزادیشان محدود و سانسور و فیلتر و شیلتر و پیلتر میگردد کسی هم نیست به مردم بگوید خرت به چند؟ باز جای شکرش باقیست که شما میتوانید بروید از آمریکا شکایت کنید، مسئله این است وقتی آزادی مردم محدود و فیلتر و سانسور میشود آنها در این دنیای پهناور به چه کسی شکایت ببرند؟ به خدا؟ به کدام پاسگاه و دادگاه و قاضی و مرجع قانونی؟ چه کشکی چه پشمی اینها که وسط چشمت زل میزنند و با یک امضا جای ظالم و مظلوم را عوض میکنند.
مناسفانه این ملت به لحاظ آزادیهای فردی همچنان در قعر جهان قرار دارد و بر اساس شاخص رفاه جهانی "لگاتوم" در بین ۱۶۷ کشور جهان در رتبه ۱۶۵ دست و پا میزند. چند سال قبل در مطلبی اشاره کرده بودم به شاخص لگاتوم آن موقع جزو ۵ کشور آخر بودیم و الان جزو سه کشور آخر دنیا در موضوع آزادیهای فردی. تاریخ را مطالعه کنید مدام همین آش و همین کاسه این چه وضع کشورداریست؟ این چه وضع مردم داریست؟ بجای ذلیل کردن آمریکا و اسرائیل و دیگر دشمنان، چرا مردم ایران را خار و ذلیل کردید مردمان آنها در اثر رفاه و آزادی روز به روز گردن کلفت تر میشوند بعد اکثریت مردم ایران در انتظار واکسن کرونا، با شکم گرسنه و جیب خالی در قعر دنیا نشسته و با استوانه کوروش و رکورد علی دایی و مرگ بر این و آن گفتن دل خوش میکند. باری، برمیگردم به ابتدای بحث؛ اگر منطق ما این باشد که آمریکا دشمن ایران است زیرا زورگویی و تحریم و فیلتر و مسدود میکند، بر پایه همین منطق آیا شما هم دشمن ملت ایران هستید که آنها را مدام فیلتر و سانسور و تحریم و تحقیر میکنید؟ در این مورد رابطه شما با آمریکا مانند رابطه میان مردم با شماست یک طرف ظالم و یک طرف مظلوم ولاغیر.
۳ تیر ۱۴۰۰
پیج یاسر اسلامی نوکنده را در اینستاگرام دنبال کنید:
https://www.instagram.com/yaser.eslami.nokandeh
@yaser_eslami_nokandeh تاگرام
ﺗﻤﺎﻡ ﺣﺠﻢ ﻗﻔﺲ ﺭﺍ ﺷﻨﺎﺧﺘﯿﻢ ﺑﺲ ﺍﺳﺖ.
ﺑﯿﺎ ﺑﻪ ﺗﺠﺮﺑﻪ ﺩﺭ ﺁﺳﻤﺎﻥ، ﭘﺮﯼ ﺑﺰﻧﯿﻢ...
قیصر ﺍﻣﯿﻦﭘﻮﺭ | @Best_Stories
ﺗﻤﺎﻡ ﺣﺠﻢ ﻗﻔﺲ ﺭﺍ ﺷﻨﺎﺧﺘﯿﻢ ﺑﺲ ﺍﺳﺖ.
ﺑﯿﺎ ﺑﻪ ﺗﺠﺮﺑﻪ ﺩﺭ ﺁﺳﻤﺎﻥ، ﭘﺮﯼ ﺑﺰﻧﯿﻢ...
قیصر ﺍﻣﯿﻦﭘﻮﺭ | @Best_Stories
❁ کپی ممنوع، مگر با ذکر منبع ( نام نویسنده )
🖋☕️
@Best_Stories
#داستانک
کمک!
ازمیان جنگل انبوه میگذشتم که ناگهان چه دیده باشم خوب است؟
تک شاخی که شاخش به شاخهی درختی گیر کرده بود.
تک شاخ داد میزد:(پیش از آنکه دیر شود لطفا یکی پیدا شود! )
من فریاد زدم:(نجاتت میدهم )
و او فریاد زد:(دست نگه دار!)
(اول بگو ببینم چقدر طول میکشد؟
خیلی درد دارد؟
مطمئنی که شاخم خط بر نمی دارد؟
کج نمیشود؟ نمیشکند؟
محکم میکشی یا یواش؟ مزدت چقدر میشود؟
همین حالا دست بکار میشوی یا صبح روز چهارشنبه؟
در این کار تجربه داری؟ وسایل لازم چطور؟
از دانشکدهی شاخ رها کنی مدرک گرفتهای یا نه؟
گیرم که شاخ مرا رها کردی من در عوض چکار کنم؟
تعهد میدهی درخت هیچ آسیبی نبیند؟
چشمهایم را ببندم یا باز باشد؟
باید بایستم یا نشسته خوب است؟
راستی جواز کار و بیمه هم داری؟
دستهایت را خوب شستهای یا نه؟
وقتی رها شدم آنوقت چه؟
ضمانت میدهی که شاخم دوباره گیر نکند؟
چگونه؟ کی؟ کجا؟ به من بگو چرا...؟ )
فکر میکنم هنوز آنجا با چشمهای گریان نشسته باشد.
نویسنده: شل سیلوراستاین
شاعر، نویسنده، کاریکاتوریست و خواننده آمریکایی، در ۲۵ سپتامبر ۱۹۳۰ در شیکاگو متولد شد و در ۱۰ مه ۱۹۹۹ بر اثر حمله قلبی درگذشت.
داستانهای کوتاه جهان...!
@Best_Stories
🖋☕️
@Best_Stories
#داستانک
کمک!
ازمیان جنگل انبوه میگذشتم که ناگهان چه دیده باشم خوب است؟
تک شاخی که شاخش به شاخهی درختی گیر کرده بود.
تک شاخ داد میزد:(پیش از آنکه دیر شود لطفا یکی پیدا شود! )
من فریاد زدم:(نجاتت میدهم )
و او فریاد زد:(دست نگه دار!)
(اول بگو ببینم چقدر طول میکشد؟
خیلی درد دارد؟
مطمئنی که شاخم خط بر نمی دارد؟
کج نمیشود؟ نمیشکند؟
محکم میکشی یا یواش؟ مزدت چقدر میشود؟
همین حالا دست بکار میشوی یا صبح روز چهارشنبه؟
در این کار تجربه داری؟ وسایل لازم چطور؟
از دانشکدهی شاخ رها کنی مدرک گرفتهای یا نه؟
گیرم که شاخ مرا رها کردی من در عوض چکار کنم؟
تعهد میدهی درخت هیچ آسیبی نبیند؟
چشمهایم را ببندم یا باز باشد؟
باید بایستم یا نشسته خوب است؟
راستی جواز کار و بیمه هم داری؟
دستهایت را خوب شستهای یا نه؟
وقتی رها شدم آنوقت چه؟
ضمانت میدهی که شاخم دوباره گیر نکند؟
چگونه؟ کی؟ کجا؟ به من بگو چرا...؟ )
فکر میکنم هنوز آنجا با چشمهای گریان نشسته باشد.
نویسنده: شل سیلوراستاین
شاعر، نویسنده، کاریکاتوریست و خواننده آمریکایی، در ۲۵ سپتامبر ۱۹۳۰ در شیکاگو متولد شد و در ۱۰ مه ۱۹۹۹ بر اثر حمله قلبی درگذشت.
داستانهای کوتاه جهان...!
@Best_Stories
Forwarded from دارکوب
هیچ رابطهای قادر به از میان بردن تنهایی نیست.
هریک از ما در هستی تنهاییم
ولی میتوانیم در تنهایی یکدیگر شریک شویم، همانطور که عشق درد تنهایی را جبران میکند.
بوبر میگوید:
"یک رابطهی خوب و صمیمی، بر دیوارهای سر به فلک کشیدهی تنهایی آدمی رخنه میکند، بر قانون بی چون و چرای آن فائق میشود و بر فراز مغاک وحشتانگیز عالم، از وجود خود به وجود دیگری پل میزند."
روان درمانی اگزیستانسیال | #اروین_د_یالوم
@Darrkoob
هیچ رابطهای قادر به از میان بردن تنهایی نیست.
هریک از ما در هستی تنهاییم
ولی میتوانیم در تنهایی یکدیگر شریک شویم، همانطور که عشق درد تنهایی را جبران میکند.
بوبر میگوید:
"یک رابطهی خوب و صمیمی، بر دیوارهای سر به فلک کشیدهی تنهایی آدمی رخنه میکند، بر قانون بی چون و چرای آن فائق میشود و بر فراز مغاک وحشتانگیز عالم، از وجود خود به وجود دیگری پل میزند."
روان درمانی اگزیستانسیال | #اروین_د_یالوم
@Darrkoob
❁ کپی ممنوع، مگر با ذکر منبع ( نام نویسنده )
🖋☕️
@Best_Stories
#داستانک
دعوا نکنیم !
- ولم کنید، بگذارید من هم با او بروم زیر خاک، بعد از او زنده بودن فایدهای ندارد. ولم کنید.
دستهای او را گرفته بودند. از پشت شانههای او را میگرفتند. زور میزد که خودش را خلاص کند. پدر را گذاشته بودن توی قبر و میخواستند رویش خاک بریزند. او ناله میکرد، التماس میکرد، نعره میزد، یقه جِر میداد، بیتابی میکرد:
- من تو را خیلی اذیت کردم. چرا مرا تنها میگذاری؟ نااهل و بد بودم. همیشه ازم شکایت داشتی. میگفتی: «آبروی مرا نبر.» گوش نکردم، جوانی کردم. نفهمی کردم. خامی کردم... ولم کنید. بگذارید با او بروم زیر خاک. او نباید تنها باشد.
درکش و واکش خسته کرد همه را. کم کم دست و شانههایش ول شد، رها شد، کَند دستهای خود را. پرید و رفت، از میان حلقه جمعیت، خودش را به قبر رساند. روی کُپه خاک نرم ایستاد. خم شد. داد زد: «پدر میخواهم بیایم پیش تو. نمیگذارند.» دست زد و مشتی از خاک قبر برداشت بر سر ریخت. دست بر سر زد. خاک زیرپایش سُست بود، شُل بود. ریخت. زیر پاش خالی شد. لیز خورد. تا آمد دست به جایی و کسی بگیرد، رفت. همراه خاک رفت. افتاد تو قبر پدر. جماعت نگاهش میکردند. از پایین آدمها را دید که آن بالا ایستاده بودند و نگاهش میکردند؛ تن بزرگ، قد بلند و سرهای کوچک. خنده بر لب. به سختی از روی نعش پدر بلند شد، دست به دیوارهی قبر گرفت، که خود را بالا بکشد. قبر گود بود با دیوارهی بلند و لیز، دست به هر سنگ و کلوخی میگرفت، کنده میشد، صدای همهمه و خنده میشنید. تلاش کرد، خاک و گَرد در چشم داشت؛ نمیدید. خواست از قبر بیرون درآید. نشد. کمی که بالا میآمد لیز میخورد و باز میافتاد. کسی که خاک میریخت توی قبر، روی مُرده، خم شد، دست دراز کرد که او را بگیرد، بالا بکشد. جوان سنگین بود، مرد بیل به دست را کشید توی قبر، افتاد روی خشت، که زیرش صورت پدر بود. مرد افتاد روی او. داد زد: «مرا بالا بکشید!» نفس جوان گرفته بود. چشمهایش کور میشد. تقلا میکرد. التماس کرد پیش مرد بیل به دست:
- بلند شو، کمک کن.
تلاش کرد مرد از روی او بلند شود. حالا دو نفر بودند که توی قبر وول میخوردند. پسر پا بر خشتی گذاشت که بر سینهی پدر بود. خشت کج شد، شکست، بر قفسهی سینهی پدر زور آورد. پسر ندانست چه میکند. همچنان دربند بالا کشیدن خود بود، چنگ بر خاک و سنگریزه و ریشهی خار میزد که دیوارهی قبر بود. نجات خود از خارِ دیوار میجست. به دنبال پدر، در میان خنده و خار و خاک و سنگ میلولید.
پسر که بیرون شد از قبر. ساکت بود. آبی به صورت زد، خاک از چشم و صورت شست. زیر لب گفت: «بابا، آشتی؟ دعوا، نه.»
مادرش گفت: «خجالت بکشید. بس است. شما پدر و پسر دست از دعوا برنمیدارید؟»
نویسنده: هوشنگ مرادی كرمانی
داستانهای کوتاه جهان...!
@Best_Stories
🖋☕️
@Best_Stories
#داستانک
دعوا نکنیم !
- ولم کنید، بگذارید من هم با او بروم زیر خاک، بعد از او زنده بودن فایدهای ندارد. ولم کنید.
دستهای او را گرفته بودند. از پشت شانههای او را میگرفتند. زور میزد که خودش را خلاص کند. پدر را گذاشته بودن توی قبر و میخواستند رویش خاک بریزند. او ناله میکرد، التماس میکرد، نعره میزد، یقه جِر میداد، بیتابی میکرد:
- من تو را خیلی اذیت کردم. چرا مرا تنها میگذاری؟ نااهل و بد بودم. همیشه ازم شکایت داشتی. میگفتی: «آبروی مرا نبر.» گوش نکردم، جوانی کردم. نفهمی کردم. خامی کردم... ولم کنید. بگذارید با او بروم زیر خاک. او نباید تنها باشد.
درکش و واکش خسته کرد همه را. کم کم دست و شانههایش ول شد، رها شد، کَند دستهای خود را. پرید و رفت، از میان حلقه جمعیت، خودش را به قبر رساند. روی کُپه خاک نرم ایستاد. خم شد. داد زد: «پدر میخواهم بیایم پیش تو. نمیگذارند.» دست زد و مشتی از خاک قبر برداشت بر سر ریخت. دست بر سر زد. خاک زیرپایش سُست بود، شُل بود. ریخت. زیر پاش خالی شد. لیز خورد. تا آمد دست به جایی و کسی بگیرد، رفت. همراه خاک رفت. افتاد تو قبر پدر. جماعت نگاهش میکردند. از پایین آدمها را دید که آن بالا ایستاده بودند و نگاهش میکردند؛ تن بزرگ، قد بلند و سرهای کوچک. خنده بر لب. به سختی از روی نعش پدر بلند شد، دست به دیوارهی قبر گرفت، که خود را بالا بکشد. قبر گود بود با دیوارهی بلند و لیز، دست به هر سنگ و کلوخی میگرفت، کنده میشد، صدای همهمه و خنده میشنید. تلاش کرد، خاک و گَرد در چشم داشت؛ نمیدید. خواست از قبر بیرون درآید. نشد. کمی که بالا میآمد لیز میخورد و باز میافتاد. کسی که خاک میریخت توی قبر، روی مُرده، خم شد، دست دراز کرد که او را بگیرد، بالا بکشد. جوان سنگین بود، مرد بیل به دست را کشید توی قبر، افتاد روی خشت، که زیرش صورت پدر بود. مرد افتاد روی او. داد زد: «مرا بالا بکشید!» نفس جوان گرفته بود. چشمهایش کور میشد. تقلا میکرد. التماس کرد پیش مرد بیل به دست:
- بلند شو، کمک کن.
تلاش کرد مرد از روی او بلند شود. حالا دو نفر بودند که توی قبر وول میخوردند. پسر پا بر خشتی گذاشت که بر سینهی پدر بود. خشت کج شد، شکست، بر قفسهی سینهی پدر زور آورد. پسر ندانست چه میکند. همچنان دربند بالا کشیدن خود بود، چنگ بر خاک و سنگریزه و ریشهی خار میزد که دیوارهی قبر بود. نجات خود از خارِ دیوار میجست. به دنبال پدر، در میان خنده و خار و خاک و سنگ میلولید.
پسر که بیرون شد از قبر. ساکت بود. آبی به صورت زد، خاک از چشم و صورت شست. زیر لب گفت: «بابا، آشتی؟ دعوا، نه.»
مادرش گفت: «خجالت بکشید. بس است. شما پدر و پسر دست از دعوا برنمیدارید؟»
نویسنده: هوشنگ مرادی كرمانی
داستانهای کوتاه جهان...!
@Best_Stories
تلویزیون را روشن کرد، صدای آن را بست، پشت به آن نشست و مطالعه قسمتهای مورد نظر را آغاز کرد...
این هم یک کاربرد تلویزیون: تاباندن نور آن به صفحهی کتاب!
نيل پستمن
منتقد اجتماعی، نویسنده، نظریهپرداز ارتباطات و استاد دانشگاه نیویورک
@Best_Stories
این هم یک کاربرد تلویزیون: تاباندن نور آن به صفحهی کتاب!
نيل پستمن
منتقد اجتماعی، نویسنده، نظریهپرداز ارتباطات و استاد دانشگاه نیویورک
@Best_Stories
کتابخوانها بهترین آدمهایی هستند که میشود عاشقشان شد... کتابخوانها در قیاس با افراد عادی آدمهای باهوشتری هستند و شاید تنها آدمهای روی این کره خاکی باشند که ارزش عاشق شدن را دارند.
بر اساس مطالعاتی که روانشناسان در سالهای ۲۰۰۶ و ۲۰۰۹ انجام دادهاند، کسانی که رمان میخوانند بیشترین قدرت همدلی با دیگران را دارند و قابلیتی دارند به اسم «تئوری ذهن» که به آنها این اجازه را میدهد که درکنار آنچه خود به آن اعتقاد دارند، عقاید، نظرها و علائق دیگری را مدنظر قرار داده و درباره آنها قضاوت کنند. آنها میتوانند بدون این که عقاید دیگران را رد کنند یا از عقیده خودشان دست بردارند از شنیدن عقاید مخالف لذت ببرند. ممکن است همیشه با شما موافق نباشند اما سعی میکنند ماجراها را از زاویه دید شما هم ببینند. آنها نه تنها باهوشند که عاقل هم هستند.
کتابخوانها با شما حرف نمیزنند، با شما رابطه برقرار میکنند. به خودتان لطف کنید و با کسی قرار بگذارید که میداند چهطور از زبانش استفاده کند. آنها فقط شما را نمیفهمند، درکتان میکنند. آدمها فقط باید عاشق کسی شوند که بتواند روحشان را ببیند.
قرار و مدار گذاشتن با آدم اهل کتاب به قرار گذاشتن با هزاران نفر میماند. انگار که تجربهای را که او با خواندن زندگی همه این آدمها به دست آورده در اختیار شما قرار دهد. انگار با یک کاشف قرار گذاشته باشید.
دکتر دشتی نیشابوری
@Best_Stories
بر اساس مطالعاتی که روانشناسان در سالهای ۲۰۰۶ و ۲۰۰۹ انجام دادهاند، کسانی که رمان میخوانند بیشترین قدرت همدلی با دیگران را دارند و قابلیتی دارند به اسم «تئوری ذهن» که به آنها این اجازه را میدهد که درکنار آنچه خود به آن اعتقاد دارند، عقاید، نظرها و علائق دیگری را مدنظر قرار داده و درباره آنها قضاوت کنند. آنها میتوانند بدون این که عقاید دیگران را رد کنند یا از عقیده خودشان دست بردارند از شنیدن عقاید مخالف لذت ببرند. ممکن است همیشه با شما موافق نباشند اما سعی میکنند ماجراها را از زاویه دید شما هم ببینند. آنها نه تنها باهوشند که عاقل هم هستند.
کتابخوانها با شما حرف نمیزنند، با شما رابطه برقرار میکنند. به خودتان لطف کنید و با کسی قرار بگذارید که میداند چهطور از زبانش استفاده کند. آنها فقط شما را نمیفهمند، درکتان میکنند. آدمها فقط باید عاشق کسی شوند که بتواند روحشان را ببیند.
قرار و مدار گذاشتن با آدم اهل کتاب به قرار گذاشتن با هزاران نفر میماند. انگار که تجربهای را که او با خواندن زندگی همه این آدمها به دست آورده در اختیار شما قرار دهد. انگار با یک کاشف قرار گذاشته باشید.
دکتر دشتی نیشابوری
@Best_Stories
❁ کپی ممنوع، مگر با ذکر منبع ( نام نویسنده )
🖋☕️
@Best_Stories
#داستانک
تفنگ را از دست بیجانش بیرون میکشم، نشانه میروم و به سرش شلیک میکنم. عاشق بودم. نمیخواهم مرگش را به حساب خودکشی بگذارند.
نویسنده: شان هیل
مترجم: امیرحسین میرزائیان
داستانهای کوتاه جهان...!
@Best_Stories
🖋☕️
@Best_Stories
#داستانک
تفنگ را از دست بیجانش بیرون میکشم، نشانه میروم و به سرش شلیک میکنم. عاشق بودم. نمیخواهم مرگش را به حساب خودکشی بگذارند.
نویسنده: شان هیل
مترجم: امیرحسین میرزائیان
داستانهای کوتاه جهان...!
@Best_Stories