❁ کپی ممنوع، مگر با ذکر منبع ( نام نویسنده )
🖋☕️
@Best_Stories
#داستان_کوتاه
کشتی بیمقصد
سوار کشتیای بزرگ بودم. کشتی، شبانه روز مرتب پیش میرفت و دودی سیاه از خود بیرون میفرستاد. صدای مهیبی داشت. نمیدانستم مقصدش کجاست. فقط هر روز خورشید را میدیدم که مانند تکهی آهنی داغ از پشت امواج بیرون میآمد، درست در بالای دکل بلند کشتی مدتی توقف میکرد، نمیفهمیدم کِی ولی از کشتی سبقت میگرفت و در نهایت با صدایی مانند فرو رفتن آهن داغ در آب، در امواج فرو میرفت و ناپدید میشد. هر بار که خورشید غروب میکرد، امواج کبود رنگ در دوردست به رنگ سرخ تیره در میآمد و خروشان میشد: کشتی با صدایی وحشتناك دنبال خورشید میرفت ولی هیچ وقت به آن نمیرسید. یک روز از ملوان پرسیدم: «این کشتی به طرف مغرب میرود؟»
ملوان چند لحظه حیران به من نگاه کرد و گفت: «چه طور؟»
«چون ظاهرا خورشید در حال غروب را تعقیب می کند.»
ملوان قهقههای زد و مرا تنها گذاشت و رفت.
صدای آواز دسته جمعی میآمد که میخواندند: «مقصد خورشید که میرود به مغرب، مشرق است. بله، بله، درست است. زادگاه خورشید که از شرق طلوع میکند، مغرب است. بله، بله، درست است. زندگی ما، روی موج، خوابمان روی موج . بیخیال برانیم.»
رفتم به قسمت جلوی کشتی و دیدم تعداد زیادی جاشو دارند با هم طناب بادبان را میکشند. خیلی مضطرب و دلتنگ شدم. نه میدانستم کی میتوانم پا به خشکی بگذارم، نه میدانستم کشتی مرا به کجا میبرد. فقط میدانستم که کشتی دود سیاه به هوا میفرستد و امواج را پشت سر میگذارد. موجها بسیار وسیع و بیاندازه کبود بودند و گاهی به رنگ بنفش میگرائیدند. در اطراف مسیر کشتی همیشه حبابهای سفید بشدت از آب بیرون میزد. خیلی مضطرب و دلتنگ بودم. فکر کردم که اگر خود را از کشتی پرت کنم و بمیرم صد برابر بهتر از این است که به سفر ادامه دهم.
به جز من مسافران زیادی در کشتی حضور داشتند. اکثرشان خارجی بودند و از نژادهای مختلف. ناگهان هوا ابری شد و کشتی سخت تکان میخورد، زنی خود را به نرده تکیه داده، بشدت گریه میکرد. او با دستمالی سفید اشک چشمش را پاك میکرد و لباسی به تن داشت که از پارچهای شبیه به پارچه باتیک دوخته شده بود. وقتی آن زن را دیدم، متوجه شدم فقط من نیستم که غمگینم و غصه میخورم.
شبی از شبها، وقتی روی عرشه، تنها به ستارگان نگاه میکردم، یکی از مسافران خارجی پیش من آمد و پرسید که علم نجوم میدانم؟ جواب ندادم چون از یکنواختی زندگی در کشتی و دلتنگی، حتی فکر خودکشی به سرم زده بود. دانستن علم نجوم کمکی به من نمیکرد. آن خارجی درباره هفت ستارهای که در نوك صورت فلکی ثور قرار دارد، داستانی نقل کرد. سپس گفت که ستارهها، دریاها و همه چیز را خدا خلق کرده و در آخر از من پرسید که به خدا اعتقاد دارم یا نه. من داشتم به آسمان نگاه میکردم و باز جواب او را ندادم. یک روز وقتی وارد سالن کشتی شدم، زنی با لباسی برازنده، پشت به من داشت پیانو میزد. در کنارش مردی بلند و بالا و در نظر اول باشخصیت، ایستاده بود و آواز میخواند. دهان مرد بسیار گشاد بود. به نظر میرسید این زن و مرد اصلا به دیگران توجه ندارند و فقط مشغول کار خودشانند. حتی انگار یادشان رفته بود که سوار کشتیاند.
روز به روز از حوصلهام کاسته میشد. سرانجام تصميم گرفتم خودکشی کنم. یک شب وقتی کسی در اطرافم نبود، دل به دریا زده، خود را به دریا پرت کردم اما ... به محض این که پاهایم از عرشه کشتی جدا و رابطه من با کشتی قطع شد، ناگهان جانم برای من عزیز شد. از ته دل از کردهی خود پشیمان شدم ولی کار از کار گذشته بود و میدانستم چه بخواهم و چه نخواهم باید به دریا بیفتم. با این حال، مثل این که ارتفاع کشتی بسیار زیاد بود و بعد از جدا شدن بدنم از کشتی پاهایم بزودی به آب دریا نمیرسید. چون هیچ چیز وجود نداشت که به آن بند شوم، بتدریج به آب نزدیک میشدم. هرچه پاهایم را جمع میکردم دریا به من نزدیکتر میشد. رنگ آب دریا سیاه بود. کشتی که طبق معمول دود سیاه از خود خارج میکرد، مرا پشت سر گذاشت و رفت. تازه فهمیده بودم بهتر بود در کشتیای که حتی مقصدش معلوم نبود میماندم اما این چه وقت سر عقل آمدن بود! من با یک دنیا پشیمانی و وحشت، در حالی که فریاد در گلویم خشک شده بود، به طرف امواج تاریک کشیده شدم.
نویسنده: ناتسومه سوسهکی
نویسنده ادیب و متفکر مشهور اهل ژاپن بود.
زاده ۹ فوریهٔ ۱۸۶۷ - درگذشت ۹ دسامبر ۱۹۱۶
داستانهای کوتاه جهان...!
@Best_Stories
🖋☕️
@Best_Stories
#داستان_کوتاه
کشتی بیمقصد
سوار کشتیای بزرگ بودم. کشتی، شبانه روز مرتب پیش میرفت و دودی سیاه از خود بیرون میفرستاد. صدای مهیبی داشت. نمیدانستم مقصدش کجاست. فقط هر روز خورشید را میدیدم که مانند تکهی آهنی داغ از پشت امواج بیرون میآمد، درست در بالای دکل بلند کشتی مدتی توقف میکرد، نمیفهمیدم کِی ولی از کشتی سبقت میگرفت و در نهایت با صدایی مانند فرو رفتن آهن داغ در آب، در امواج فرو میرفت و ناپدید میشد. هر بار که خورشید غروب میکرد، امواج کبود رنگ در دوردست به رنگ سرخ تیره در میآمد و خروشان میشد: کشتی با صدایی وحشتناك دنبال خورشید میرفت ولی هیچ وقت به آن نمیرسید. یک روز از ملوان پرسیدم: «این کشتی به طرف مغرب میرود؟»
ملوان چند لحظه حیران به من نگاه کرد و گفت: «چه طور؟»
«چون ظاهرا خورشید در حال غروب را تعقیب می کند.»
ملوان قهقههای زد و مرا تنها گذاشت و رفت.
صدای آواز دسته جمعی میآمد که میخواندند: «مقصد خورشید که میرود به مغرب، مشرق است. بله، بله، درست است. زادگاه خورشید که از شرق طلوع میکند، مغرب است. بله، بله، درست است. زندگی ما، روی موج، خوابمان روی موج . بیخیال برانیم.»
رفتم به قسمت جلوی کشتی و دیدم تعداد زیادی جاشو دارند با هم طناب بادبان را میکشند. خیلی مضطرب و دلتنگ شدم. نه میدانستم کی میتوانم پا به خشکی بگذارم، نه میدانستم کشتی مرا به کجا میبرد. فقط میدانستم که کشتی دود سیاه به هوا میفرستد و امواج را پشت سر میگذارد. موجها بسیار وسیع و بیاندازه کبود بودند و گاهی به رنگ بنفش میگرائیدند. در اطراف مسیر کشتی همیشه حبابهای سفید بشدت از آب بیرون میزد. خیلی مضطرب و دلتنگ بودم. فکر کردم که اگر خود را از کشتی پرت کنم و بمیرم صد برابر بهتر از این است که به سفر ادامه دهم.
به جز من مسافران زیادی در کشتی حضور داشتند. اکثرشان خارجی بودند و از نژادهای مختلف. ناگهان هوا ابری شد و کشتی سخت تکان میخورد، زنی خود را به نرده تکیه داده، بشدت گریه میکرد. او با دستمالی سفید اشک چشمش را پاك میکرد و لباسی به تن داشت که از پارچهای شبیه به پارچه باتیک دوخته شده بود. وقتی آن زن را دیدم، متوجه شدم فقط من نیستم که غمگینم و غصه میخورم.
شبی از شبها، وقتی روی عرشه، تنها به ستارگان نگاه میکردم، یکی از مسافران خارجی پیش من آمد و پرسید که علم نجوم میدانم؟ جواب ندادم چون از یکنواختی زندگی در کشتی و دلتنگی، حتی فکر خودکشی به سرم زده بود. دانستن علم نجوم کمکی به من نمیکرد. آن خارجی درباره هفت ستارهای که در نوك صورت فلکی ثور قرار دارد، داستانی نقل کرد. سپس گفت که ستارهها، دریاها و همه چیز را خدا خلق کرده و در آخر از من پرسید که به خدا اعتقاد دارم یا نه. من داشتم به آسمان نگاه میکردم و باز جواب او را ندادم. یک روز وقتی وارد سالن کشتی شدم، زنی با لباسی برازنده، پشت به من داشت پیانو میزد. در کنارش مردی بلند و بالا و در نظر اول باشخصیت، ایستاده بود و آواز میخواند. دهان مرد بسیار گشاد بود. به نظر میرسید این زن و مرد اصلا به دیگران توجه ندارند و فقط مشغول کار خودشانند. حتی انگار یادشان رفته بود که سوار کشتیاند.
روز به روز از حوصلهام کاسته میشد. سرانجام تصميم گرفتم خودکشی کنم. یک شب وقتی کسی در اطرافم نبود، دل به دریا زده، خود را به دریا پرت کردم اما ... به محض این که پاهایم از عرشه کشتی جدا و رابطه من با کشتی قطع شد، ناگهان جانم برای من عزیز شد. از ته دل از کردهی خود پشیمان شدم ولی کار از کار گذشته بود و میدانستم چه بخواهم و چه نخواهم باید به دریا بیفتم. با این حال، مثل این که ارتفاع کشتی بسیار زیاد بود و بعد از جدا شدن بدنم از کشتی پاهایم بزودی به آب دریا نمیرسید. چون هیچ چیز وجود نداشت که به آن بند شوم، بتدریج به آب نزدیک میشدم. هرچه پاهایم را جمع میکردم دریا به من نزدیکتر میشد. رنگ آب دریا سیاه بود. کشتی که طبق معمول دود سیاه از خود خارج میکرد، مرا پشت سر گذاشت و رفت. تازه فهمیده بودم بهتر بود در کشتیای که حتی مقصدش معلوم نبود میماندم اما این چه وقت سر عقل آمدن بود! من با یک دنیا پشیمانی و وحشت، در حالی که فریاد در گلویم خشک شده بود، به طرف امواج تاریک کشیده شدم.
نویسنده: ناتسومه سوسهکی
نویسنده ادیب و متفکر مشهور اهل ژاپن بود.
زاده ۹ فوریهٔ ۱۸۶۷ - درگذشت ۹ دسامبر ۱۹۱۶
داستانهای کوتاه جهان...!
@Best_Stories
❁ کپی ممنوع، مگر با ذکر منبع ( نام نویسنده )
🖋☕️
@Best_Stories
#داستانک
به یاد دکتر .K.H.G
دکتر .K.H.G، همانطور که برای اسب سقطشده گودال میکَند، پرسید: «هولدرلین را میشناسید؟»
قراول آلمانی گفت: «چهکاره است؟»
دکتر .K.H.G توضیح داد: «او کسی لست که "هیپریونت" را نوشته.» خیلی دوست داشت توضیح بدهد؛ «بزرگترین نمایندهی رمانتیسم آلمان.
هاینه را چهطور؟»
قراول پرسید: «اینها چهکارهاند؟»
دکتر.K.H.G گفت: «شاعرند. اسم شیللر را هم نشنیدهاید؟»
قراول آلمانی گفت: «چرا، شنیدهام.»
«ریلکه را چهطور؟»
قراول گفت: «او را هم.» و با صورت برافروخته هفتتیرش را کشید، و دو گلوله توی سر دکتر .K.H.G خالی کرد.
نویسنده: ایشتوان ارکنی
(زاده ۵ آوریل ۱۹۱۲ در بوداپست - درگذشت ۲۴ ژوئن ۱۹۷۹ دربوداپست) رماننویس و نمایشنامهنویس مجارستانی بود.
مترجم: کمال ظاهری
داستانهای کوتاه جهان...!
@Best_Stories
🖋☕️
@Best_Stories
#داستانک
به یاد دکتر .K.H.G
دکتر .K.H.G، همانطور که برای اسب سقطشده گودال میکَند، پرسید: «هولدرلین را میشناسید؟»
قراول آلمانی گفت: «چهکاره است؟»
دکتر .K.H.G توضیح داد: «او کسی لست که "هیپریونت" را نوشته.» خیلی دوست داشت توضیح بدهد؛ «بزرگترین نمایندهی رمانتیسم آلمان.
هاینه را چهطور؟»
قراول پرسید: «اینها چهکارهاند؟»
دکتر.K.H.G گفت: «شاعرند. اسم شیللر را هم نشنیدهاید؟»
قراول آلمانی گفت: «چرا، شنیدهام.»
«ریلکه را چهطور؟»
قراول گفت: «او را هم.» و با صورت برافروخته هفتتیرش را کشید، و دو گلوله توی سر دکتر .K.H.G خالی کرد.
نویسنده: ایشتوان ارکنی
(زاده ۵ آوریل ۱۹۱۲ در بوداپست - درگذشت ۲۴ ژوئن ۱۹۷۹ دربوداپست) رماننویس و نمایشنامهنویس مجارستانی بود.
مترجم: کمال ظاهری
داستانهای کوتاه جهان...!
@Best_Stories
این عشق
این عشق
به این سختی
به این تردی
به این نازکی
به این نومیدی،
این عشق
به زیبایی روز و
به زشتی زمان
وقتی که زمانه بد است،
این عشق
این اندازه حقیقی
این عشق
به این زیبایی به این خجستهگی به این شادی و
این اندازه ریشخندآمیز
لرزان از وحشت چون کودکی درظلمات
و این اندازه متکی به خود
آرام، مثل مردی در دل شب،
این عشقی که وحشت به جان دیگران میاندازد
به حرفشان میآورد
و رنگ از رخسارشان میپراند،
این عشقِ بُزخو شده - چرا که ما خود در کمینشیم-
این عشقِ جرگه شده زخم خورده پامال شده پایان یافته انکارشده از یاد رفته
- چرا که ما خود جرگهاش کردهایم زخمش زدهایم پامالش کردهایم تمامش کردهایم منکرش شدهایم از یادش بردهایم،
این عشقِ دست نخورده هنوز این اندازه زنده و سراپا آفتابی
از آنِ توست از آنِ من است
این چیزِ همیشه تازه که تغییری نکرده است،
واقعی است مثل گیاهی
لرزان است مثل پرندهیی
به گرمی و جانبخشیِ تابستان.
ما دو میتوانیم برویم و برگردیم
میتوانیم از یاد ببریم و بخوابیم
بیدار شویم و رنج بکشیم و پیر بشویم
دوباره بخوابیم و خوابِ مرگ ببینیم
بیدار شویم و بخوابیم و بخندیم و جوانی از سر بگیریم،
اما عشقمان به جا میماند
لجوج مثل موجود بیادراکی
زنده مثل هوس
ستمگر مثل خاطره
ابله مثل حسرت
مهربان مثل یادبود
به سردیِ مرمر
به زیباییِ روز
به تردیِ کودک
لبخندزنان نگاهمان میکند و
خاموش باما حرف میزند
ما لرزان به او گوش میدهیم
و به فریاد در میآییم
برای تو و
برای خودمان،
به خاطر تو، به خاطر من
و به خاطر همهی دیگران که نمیشناسیمشان
دست به دامنش میشویم استغاثهکنان
که بمان
همان جا که هستی
همان جا که پیش از این بودی،
حرکت مکن
مرو
بمان
ماکه عشق آشناییم از یادت نبردهایم
تو هم از یادمان نبر
جز تو در عرصهی خاک کسی نداریم
نگذار سرد شویم
هر روز و از هر کجا که شد
ازحیات نشانهیی به ما برسان
دیر ترک، از کنجِ بیشهیی در جنگلِ خاطرهها
ناگهان پیدا شو
دست به سوی ما دراز کن و
نجاتمان بده.
ژاک پرهور | برگردان از احمد شاملو
@Best_Stories
این عشق
به این سختی
به این تردی
به این نازکی
به این نومیدی،
این عشق
به زیبایی روز و
به زشتی زمان
وقتی که زمانه بد است،
این عشق
این اندازه حقیقی
این عشق
به این زیبایی به این خجستهگی به این شادی و
این اندازه ریشخندآمیز
لرزان از وحشت چون کودکی درظلمات
و این اندازه متکی به خود
آرام، مثل مردی در دل شب،
این عشقی که وحشت به جان دیگران میاندازد
به حرفشان میآورد
و رنگ از رخسارشان میپراند،
این عشقِ بُزخو شده - چرا که ما خود در کمینشیم-
این عشقِ جرگه شده زخم خورده پامال شده پایان یافته انکارشده از یاد رفته
- چرا که ما خود جرگهاش کردهایم زخمش زدهایم پامالش کردهایم تمامش کردهایم منکرش شدهایم از یادش بردهایم،
این عشقِ دست نخورده هنوز این اندازه زنده و سراپا آفتابی
از آنِ توست از آنِ من است
این چیزِ همیشه تازه که تغییری نکرده است،
واقعی است مثل گیاهی
لرزان است مثل پرندهیی
به گرمی و جانبخشیِ تابستان.
ما دو میتوانیم برویم و برگردیم
میتوانیم از یاد ببریم و بخوابیم
بیدار شویم و رنج بکشیم و پیر بشویم
دوباره بخوابیم و خوابِ مرگ ببینیم
بیدار شویم و بخوابیم و بخندیم و جوانی از سر بگیریم،
اما عشقمان به جا میماند
لجوج مثل موجود بیادراکی
زنده مثل هوس
ستمگر مثل خاطره
ابله مثل حسرت
مهربان مثل یادبود
به سردیِ مرمر
به زیباییِ روز
به تردیِ کودک
لبخندزنان نگاهمان میکند و
خاموش باما حرف میزند
ما لرزان به او گوش میدهیم
و به فریاد در میآییم
برای تو و
برای خودمان،
به خاطر تو، به خاطر من
و به خاطر همهی دیگران که نمیشناسیمشان
دست به دامنش میشویم استغاثهکنان
که بمان
همان جا که هستی
همان جا که پیش از این بودی،
حرکت مکن
مرو
بمان
ماکه عشق آشناییم از یادت نبردهایم
تو هم از یادمان نبر
جز تو در عرصهی خاک کسی نداریم
نگذار سرد شویم
هر روز و از هر کجا که شد
ازحیات نشانهیی به ما برسان
دیر ترک، از کنجِ بیشهیی در جنگلِ خاطرهها
ناگهان پیدا شو
دست به سوی ما دراز کن و
نجاتمان بده.
ژاک پرهور | برگردان از احمد شاملو
@Best_Stories
❁ کپی ممنوع، مگر با ذکر منبع ( نام نویسنده )
🖋☕️
@Best_Stories
#داستان_کوتاه
وفاداری
بعد از دو ساعت دوباره او را دیدم دیگر دوست نداشتم بفهمم در سرش چه میگذرد همه افکارش خستهام میکرد نمیخواست بپذیرد که دوره او بسر رسیده دیگر کسی برای این حرفها وقتش را تلف نمیکند. داشت با سرزنش نگاهم میکرد آیا فهمیده بود با خودم چه میگویم؟ نه در چشمان او بیشتر دلسوزی بود تا سرزنش، هر دویش حال آدم را بهم میزند. تنها چیزی که باعث میشد او را ترک نکنم و بیشتر آنجا بمانم خاطرات گذشته بود که آش دهن سوزی هم نبودند نمیدانم برخی اسمش را میگذارند وفاداری، همهاش چرند است هر بار که تنهایش میگذاشتم تا برای انجام کارها بجای دوری بروم به محض بازگشت طوری مرا نگاه میکرد که آینه دقش را، قیافه بیحالت و سردی به خود میگرفت که اگر قرنها در سیاره پلوتون هم ساکن بود تا این حد از حرارت و زندگی تهی نمیشد، بارها دیده بودم وقتی با دیگران ملاقات میکرد چه شاداب و هیجانزده بود و من با خودم میگفتم الان است که از خوشبختی خودش را در آنها تکثیر کند، ولی من چه؟ دیگر نمیخواهم خودم را فریب بدهم کافیست چند روز مرا نبیند حتی چند ساعت یا چند ثانیه تا همه چیز از بین برود طوری که انگار هرگز در آن اتاق حضور نداشتم و تنها چند اشیاء بیارزش و بیجان بود که میتوانست حضور مرا در زمان گذشته به اثبات برساند با این همه باید اعتراف کنم چیزی در او بود که فقط بمن مرتبط میشد از این روی نمیتوانستم برای مدت طولانی از او جدا بمانم پس باید دوباره همه چیز از نو آغاز شود درست در موازات مکان و زمان آن هنگام که جرقهای از روشنایی تاریکی میان ما را در هم میشکست. در واقع تنها در او بود که میتوانستم خودم را بدرستی ببینم بازتابی کامل از واقعیت بیرونیام، نفرت انگیز این بود که دیگران هم این حس شکننده را نسبت به او داشتند آه میلیونها نفر در میلیونها اتاق، این افکار خسته کننده توانم را میگرفت سست شده بودم از بینوایی و بیکسی چشمانم سیاهی میرفت با چه حقارتی در مقابلش به خاک افتادم بسختی میتوانستم او را ببینم بنظرم آمد ناگهان قد میکشید و همزمان فرو میافتاد همه جا تار و مبهم بود خوب میدانستم او هیچ کمکی بمن نمیکند پس سعی کردم در تنهایی خودم زنده بمانم تا حداقل چنین مفلوکانه کارم به پایان نرسد!
چند ساعت بعد:
کم کم حالم جا آمد چشمانم را آرام باز کردم آنجا همه چیز واضح شده بود حالا تمام آن اشیاء بیارزش در قفسههای کنار دیوار مانند گنجینههای کهن میدرخشیدند گویی آفتاب مغرور شخصا از بلندای آسمان به زمین فرود آمده بود تا از پشت پنجره به اتاقم بتابد و چیزهای بیشتری را نشانم بدهد سرم را چرخاندم او را دیدم که بروی زانو نشسته بدون هیچ حرکتی و بیآنکه فضایی را اشغال کند بمن خیره مانده، سعی میکرد فکرم را بخواند دیگر لجاجت سابق را نداشتم مقاومت نکردم تسلیم شدم و در یک لحظه با هم تمام آنچه در انتظارمان بود را تصور کردیم. هر دو از جا برخواستیم هر کدام به سمتی براه افتادیم: من به سمتی که او از آنجا آمده بود رفتم و او به سمتی که من از آنجا آمده بودم. نزدیک در شدم برای آخرین بار برگشتم تا به اتاق نگاه کنم خالی بود هیچ کس در آنجا وجود نداشت پرده پنجره به تمامی باز بود و نور آفتاب در آینهی خالی وسط اتاق منعکس میشد.
نویسنده: #یاسر_اسلامی_نوکنده
داستانهای کوتاه جهان...!
@Best_Stories
🖋☕️
@Best_Stories
#داستان_کوتاه
وفاداری
بعد از دو ساعت دوباره او را دیدم دیگر دوست نداشتم بفهمم در سرش چه میگذرد همه افکارش خستهام میکرد نمیخواست بپذیرد که دوره او بسر رسیده دیگر کسی برای این حرفها وقتش را تلف نمیکند. داشت با سرزنش نگاهم میکرد آیا فهمیده بود با خودم چه میگویم؟ نه در چشمان او بیشتر دلسوزی بود تا سرزنش، هر دویش حال آدم را بهم میزند. تنها چیزی که باعث میشد او را ترک نکنم و بیشتر آنجا بمانم خاطرات گذشته بود که آش دهن سوزی هم نبودند نمیدانم برخی اسمش را میگذارند وفاداری، همهاش چرند است هر بار که تنهایش میگذاشتم تا برای انجام کارها بجای دوری بروم به محض بازگشت طوری مرا نگاه میکرد که آینه دقش را، قیافه بیحالت و سردی به خود میگرفت که اگر قرنها در سیاره پلوتون هم ساکن بود تا این حد از حرارت و زندگی تهی نمیشد، بارها دیده بودم وقتی با دیگران ملاقات میکرد چه شاداب و هیجانزده بود و من با خودم میگفتم الان است که از خوشبختی خودش را در آنها تکثیر کند، ولی من چه؟ دیگر نمیخواهم خودم را فریب بدهم کافیست چند روز مرا نبیند حتی چند ساعت یا چند ثانیه تا همه چیز از بین برود طوری که انگار هرگز در آن اتاق حضور نداشتم و تنها چند اشیاء بیارزش و بیجان بود که میتوانست حضور مرا در زمان گذشته به اثبات برساند با این همه باید اعتراف کنم چیزی در او بود که فقط بمن مرتبط میشد از این روی نمیتوانستم برای مدت طولانی از او جدا بمانم پس باید دوباره همه چیز از نو آغاز شود درست در موازات مکان و زمان آن هنگام که جرقهای از روشنایی تاریکی میان ما را در هم میشکست. در واقع تنها در او بود که میتوانستم خودم را بدرستی ببینم بازتابی کامل از واقعیت بیرونیام، نفرت انگیز این بود که دیگران هم این حس شکننده را نسبت به او داشتند آه میلیونها نفر در میلیونها اتاق، این افکار خسته کننده توانم را میگرفت سست شده بودم از بینوایی و بیکسی چشمانم سیاهی میرفت با چه حقارتی در مقابلش به خاک افتادم بسختی میتوانستم او را ببینم بنظرم آمد ناگهان قد میکشید و همزمان فرو میافتاد همه جا تار و مبهم بود خوب میدانستم او هیچ کمکی بمن نمیکند پس سعی کردم در تنهایی خودم زنده بمانم تا حداقل چنین مفلوکانه کارم به پایان نرسد!
چند ساعت بعد:
کم کم حالم جا آمد چشمانم را آرام باز کردم آنجا همه چیز واضح شده بود حالا تمام آن اشیاء بیارزش در قفسههای کنار دیوار مانند گنجینههای کهن میدرخشیدند گویی آفتاب مغرور شخصا از بلندای آسمان به زمین فرود آمده بود تا از پشت پنجره به اتاقم بتابد و چیزهای بیشتری را نشانم بدهد سرم را چرخاندم او را دیدم که بروی زانو نشسته بدون هیچ حرکتی و بیآنکه فضایی را اشغال کند بمن خیره مانده، سعی میکرد فکرم را بخواند دیگر لجاجت سابق را نداشتم مقاومت نکردم تسلیم شدم و در یک لحظه با هم تمام آنچه در انتظارمان بود را تصور کردیم. هر دو از جا برخواستیم هر کدام به سمتی براه افتادیم: من به سمتی که او از آنجا آمده بود رفتم و او به سمتی که من از آنجا آمده بودم. نزدیک در شدم برای آخرین بار برگشتم تا به اتاق نگاه کنم خالی بود هیچ کس در آنجا وجود نداشت پرده پنجره به تمامی باز بود و نور آفتاب در آینهی خالی وسط اتاق منعکس میشد.
نویسنده: #یاسر_اسلامی_نوکنده
داستانهای کوتاه جهان...!
@Best_Stories
❁ کپی ممنوع، مگر با ذکر منبع ( نام نویسنده )
🖋☕️
@Best_Stories
#داستانک
سرگرمی
حیوان عجیبی دارم نصفاش بره نصفاش گربه که از پدرم برایم مانده منتها نشو و نمایش در دورهی تعلق به من صورت گرفته.
اولها بیشتر به بره میرفت تا گربه. حالا کم و بیش به یک اندازه به هر دو تا حیوان میبرد: کله و پنجولهایش را مدیون گربه است، قد و قوارهاش را مدیون بره؛ چشمهایی را که وحشی و متغیر است، و کُرک کوتاهی را که سر تا پایش را پوشانده، و حرکاتش را که در عین حال شامل جستن و جیم شدن است مدیون هر دو.
تو درگاهیِ پنجره که زیر آفتاب میخوابد، گلوله میشود و خورخور میکند اما بیرون، تو علفزار، مثل دیوانهها اینور و آنور میدود و گرفتنش پدر در میآورد. مثل گربه پیشت شده فلنگ را میبندد و مثل بره ادای کوس بستن و کله زدن در میآورد. مهتاب شبها آج و داغ و کشته مردهی گردش کردن رو سفالِ بامهاست. مئومئو کردن ازش نمیآید و از موش هم وحشت دارد اما میتواند ساعتها پشت مرغدانی خف کند و کشیک مرغ و ماکیان را بکشد. گیرم تا حالا اگر هم پا داده باشد از آنها کشتاری نکرده.
بسیار طبیعیست که برای بچهها یک وسیلهی سرگرمی درست و حسابی باشد.
یکشنبهها پیش از ظهر را گذاشتهام برای این کار مینشینم حیوان را مینشانم رو زانوهایم و بچههای خانههای اطراف دورم جمع میشوند و آن وقت بیا و ببین چه چیزها که ازم نمیپرسند! سوالهایی میکنند که تو همهی دنیا هیچ تنابندهیی نمیتواند جوابش را پیدا کند:
- چرا از این جور حيوان فقط یک دانه است؟
- برای چه هیچکس نه و، من باید صاحباش باشم؟
- یعنی پیش از اینها هم حیوانی شبیه این تو عالم بوده؟
۔ اگر بمیرد چه؟
- یعنی خودش را تنها هم حس میکند؟
- چرا بچه ندارد؟
- یک چنین حیوانی را بهش چه میگویند؟
و از این جور سوآلها...
من مطلقاً سرم را برای جواب دادن به این حرفها درد نمیآورم و بدون هیچ متن و حاشیهیی، همینقدر به نمایش دادن مایملک خودم اکتفا میکنم.
بعضی وقتها بچهها با خودشان گربه میآورند. حتا یک بار یک جفت بره آوردند، اما برخلاف انتظار آنها اتفاقی نیفتاد که بشود حمل بر آشنایی آنها با یکدیگر کرد: حیوانها با چشمهای حیوانیشان یکدیگر را تماشا کردند. خیلی آرام. آن جور که پیدا بود، وجود متقابلِ هم را مثل امری مقدر پذیرفتند.
رو زانوهای من که نشسته نه غم و نه غصهیی دارد نه هوس فرار به سرش میزند. خودش را میچسباند به من، که یعنی خیلی خوشم. به خانوادهیی که تربیتش کرده وفاداری نشان میدهد. البته در این هیچ نشان فوق العادهیی از وفاداری نیست، بلکه تنها غريزهی مطلق یک حیوان است که گرچه از طریق اتحاد خویشاوندیهای بیشماری هم با همهی عالم دارد، شاید حتا یک پیوند خونی هم نداشته باشد. و به همین جهت، به دلیل عقل، پشت و پناهی که پیش ما پیدا کرده برایش چیزی مقدس است.
گاه وقتها که میآید دور و بر من بو میکشد یا خودش را به ساقهایم میمالد یا فقط همین قدر که حاضر نمیشود از پیشام برود، چنان به خندهام میاندازد که اصلا نمیتوانم جلو خودم را بگیرم: علاوه بر اینکه از بره و گربه بودن دل خوشی ندارد اصرار دارد که سگ هم باشد!
یک روز که تو ششدر گرفتاریهای مربوط به کار و این جور مسایل گیر افتاده بودم و راه خلاصی پیدا نمیکردم و دیگر ناچار شده بودم بگذارم هرچه میشود بشود و همانطور که توشش و بش این ناراحتیها خودم را روی صندلی گهوارهیی ول داده بودم و حیوان هم تو بغلم بود، غفلتاً نگاهم به او افتاد و دیدم پلکهای کلفتش غرقِ اشک است...
اشک من بود یا اشکِ او؟
یعنی این گربه در جوار روح برهیی خودش سوداهای آدمیزادی هم دارد؟
چیزی که از پدرم برایم مانده چیزِ چندان مهمی نیست، اما این چیز نه چندان مهم شایستهگیِ آن را دارد که محلاش بگذارند و مورد توجه قرارش بدهند.
او دلواپسیها و تشویش خاطر هر دو تا حیوان را دارد، تشویش خاطر بره را و تشویش خاطر گربه را که مغایر هم است و از یک گونه نیست و اینکه انگار خودش را تو قالباش، تو پوستش، در تنگنا حس میکند علتاش همین است.
بعضی اوقات میجهد پهلوی من رو دستهی صندلی. دستهایش را میگذارد به شانهام و پوزهاش را دم گوشم. انگار واقعا چیزی را بهم میگوید. و راستی راستی هم سرش را بر میگرداند تو رویم نگاه میکند تا نتیجهیی را که مطلباش باید داده باشد ببیند. و من برای اینکه دلش نشکند وانمود میکنم که حالیم شده و سرم را تکان میدهم. آن وقت است که جست میزند به زمین و از خوشحالی به رقص در میآید.
ادامه...👇
🖋☕️
@Best_Stories
#داستانک
سرگرمی
حیوان عجیبی دارم نصفاش بره نصفاش گربه که از پدرم برایم مانده منتها نشو و نمایش در دورهی تعلق به من صورت گرفته.
اولها بیشتر به بره میرفت تا گربه. حالا کم و بیش به یک اندازه به هر دو تا حیوان میبرد: کله و پنجولهایش را مدیون گربه است، قد و قوارهاش را مدیون بره؛ چشمهایی را که وحشی و متغیر است، و کُرک کوتاهی را که سر تا پایش را پوشانده، و حرکاتش را که در عین حال شامل جستن و جیم شدن است مدیون هر دو.
تو درگاهیِ پنجره که زیر آفتاب میخوابد، گلوله میشود و خورخور میکند اما بیرون، تو علفزار، مثل دیوانهها اینور و آنور میدود و گرفتنش پدر در میآورد. مثل گربه پیشت شده فلنگ را میبندد و مثل بره ادای کوس بستن و کله زدن در میآورد. مهتاب شبها آج و داغ و کشته مردهی گردش کردن رو سفالِ بامهاست. مئومئو کردن ازش نمیآید و از موش هم وحشت دارد اما میتواند ساعتها پشت مرغدانی خف کند و کشیک مرغ و ماکیان را بکشد. گیرم تا حالا اگر هم پا داده باشد از آنها کشتاری نکرده.
بسیار طبیعیست که برای بچهها یک وسیلهی سرگرمی درست و حسابی باشد.
یکشنبهها پیش از ظهر را گذاشتهام برای این کار مینشینم حیوان را مینشانم رو زانوهایم و بچههای خانههای اطراف دورم جمع میشوند و آن وقت بیا و ببین چه چیزها که ازم نمیپرسند! سوالهایی میکنند که تو همهی دنیا هیچ تنابندهیی نمیتواند جوابش را پیدا کند:
- چرا از این جور حيوان فقط یک دانه است؟
- برای چه هیچکس نه و، من باید صاحباش باشم؟
- یعنی پیش از اینها هم حیوانی شبیه این تو عالم بوده؟
۔ اگر بمیرد چه؟
- یعنی خودش را تنها هم حس میکند؟
- چرا بچه ندارد؟
- یک چنین حیوانی را بهش چه میگویند؟
و از این جور سوآلها...
من مطلقاً سرم را برای جواب دادن به این حرفها درد نمیآورم و بدون هیچ متن و حاشیهیی، همینقدر به نمایش دادن مایملک خودم اکتفا میکنم.
بعضی وقتها بچهها با خودشان گربه میآورند. حتا یک بار یک جفت بره آوردند، اما برخلاف انتظار آنها اتفاقی نیفتاد که بشود حمل بر آشنایی آنها با یکدیگر کرد: حیوانها با چشمهای حیوانیشان یکدیگر را تماشا کردند. خیلی آرام. آن جور که پیدا بود، وجود متقابلِ هم را مثل امری مقدر پذیرفتند.
رو زانوهای من که نشسته نه غم و نه غصهیی دارد نه هوس فرار به سرش میزند. خودش را میچسباند به من، که یعنی خیلی خوشم. به خانوادهیی که تربیتش کرده وفاداری نشان میدهد. البته در این هیچ نشان فوق العادهیی از وفاداری نیست، بلکه تنها غريزهی مطلق یک حیوان است که گرچه از طریق اتحاد خویشاوندیهای بیشماری هم با همهی عالم دارد، شاید حتا یک پیوند خونی هم نداشته باشد. و به همین جهت، به دلیل عقل، پشت و پناهی که پیش ما پیدا کرده برایش چیزی مقدس است.
گاه وقتها که میآید دور و بر من بو میکشد یا خودش را به ساقهایم میمالد یا فقط همین قدر که حاضر نمیشود از پیشام برود، چنان به خندهام میاندازد که اصلا نمیتوانم جلو خودم را بگیرم: علاوه بر اینکه از بره و گربه بودن دل خوشی ندارد اصرار دارد که سگ هم باشد!
یک روز که تو ششدر گرفتاریهای مربوط به کار و این جور مسایل گیر افتاده بودم و راه خلاصی پیدا نمیکردم و دیگر ناچار شده بودم بگذارم هرچه میشود بشود و همانطور که توشش و بش این ناراحتیها خودم را روی صندلی گهوارهیی ول داده بودم و حیوان هم تو بغلم بود، غفلتاً نگاهم به او افتاد و دیدم پلکهای کلفتش غرقِ اشک است...
اشک من بود یا اشکِ او؟
یعنی این گربه در جوار روح برهیی خودش سوداهای آدمیزادی هم دارد؟
چیزی که از پدرم برایم مانده چیزِ چندان مهمی نیست، اما این چیز نه چندان مهم شایستهگیِ آن را دارد که محلاش بگذارند و مورد توجه قرارش بدهند.
او دلواپسیها و تشویش خاطر هر دو تا حیوان را دارد، تشویش خاطر بره را و تشویش خاطر گربه را که مغایر هم است و از یک گونه نیست و اینکه انگار خودش را تو قالباش، تو پوستش، در تنگنا حس میکند علتاش همین است.
بعضی اوقات میجهد پهلوی من رو دستهی صندلی. دستهایش را میگذارد به شانهام و پوزهاش را دم گوشم. انگار واقعا چیزی را بهم میگوید. و راستی راستی هم سرش را بر میگرداند تو رویم نگاه میکند تا نتیجهیی را که مطلباش باید داده باشد ببیند. و من برای اینکه دلش نشکند وانمود میکنم که حالیم شده و سرم را تکان میدهم. آن وقت است که جست میزند به زمین و از خوشحالی به رقص در میآید.
ادامه...👇
شاید کارد قصاب برای این حیوان یک راه نجات باشد اما چون میراث پدرم است ناچارم زیرِ بارِ این کار نروم.
درست است که بیشتر وقتها نگاهش را که پُر از درک و فهمی آدمیزادانه است تو چشم من میدوزد و دست به دامنم میشود تا قال کاری را که در آن لحظه هر دوتامان تو فکرش هستیم بکنم، اما چاره نیست: باید آن قدر دندانرو جگر بگذارد که جانش خود به خود تنش را ترک کند.
نویسنده: فرانتس کافکا
مترجم: احمد شاملو
داستانهای کوتاه جهان...!
@Best_Stories
درست است که بیشتر وقتها نگاهش را که پُر از درک و فهمی آدمیزادانه است تو چشم من میدوزد و دست به دامنم میشود تا قال کاری را که در آن لحظه هر دوتامان تو فکرش هستیم بکنم، اما چاره نیست: باید آن قدر دندانرو جگر بگذارد که جانش خود به خود تنش را ترک کند.
نویسنده: فرانتس کافکا
مترجم: احمد شاملو
داستانهای کوتاه جهان...!
@Best_Stories
خوش باش که هر که راز داند
داند که خوشی خوشی کشاند
شیرین چو شکر تو باش شاکر
شاکر هر دم شکر ستاند
شکر از شکرست آستین پر
تا بر سر شاکران فشاند
تلخش چو بنوشی و بخندی
در ذات تو تلخهای نماند
گویی که چگونهام خوشم من
گویم ترشی دلت بماند
گوید که نهان مکن ولیکن
در گوشم گو که کس نداند
در گوش تو حلقه وفا نیست
گوش تو به گوشها رساند
مولانا «دیوان شمس»
@Best_Stories
داند که خوشی خوشی کشاند
شیرین چو شکر تو باش شاکر
شاکر هر دم شکر ستاند
شکر از شکرست آستین پر
تا بر سر شاکران فشاند
تلخش چو بنوشی و بخندی
در ذات تو تلخهای نماند
گویی که چگونهام خوشم من
گویم ترشی دلت بماند
گوید که نهان مکن ولیکن
در گوشم گو که کس نداند
در گوش تو حلقه وفا نیست
گوش تو به گوشها رساند
مولانا «دیوان شمس»
@Best_Stories
#داستانک | چندکلمهای
تعمق در اساسها
«من اساسا فرشتهام» کیلچر نقل کرد.
«من اساسا شیطانم» کوباین در پاسخ گفت.
من در اساس ... دیلی مصمم گفت: «هر دو هستیم.»
نویسنده: مارک استنلی بوبین
مترجم: لیلا صادقی
🖋☕️
@Best_Stories
تعمق در اساسها
«من اساسا فرشتهام» کیلچر نقل کرد.
«من اساسا شیطانم» کوباین در پاسخ گفت.
من در اساس ... دیلی مصمم گفت: «هر دو هستیم.»
نویسنده: مارک استنلی بوبین
مترجم: لیلا صادقی
🖋☕️
@Best_Stories
❁ کپی ممنوع، مگر با ذکر منبع ( نام نویسنده )
🖋☕️
@Best_Stories
#داستانک
اولین سکه
چارلی مقابل در ایستاده بود و بازوانش را محکم میمالید تا از باد شدیدی که میوزید، کمی در امان بماند. پیرزنی با سگش نزدیک میشد.
شانههایش را بالا انداخت و چون سابق، مصمم و استوار، پا پیش نهاد.
زیر لب گفت: «این طوری آسانتره. راحتتر میتونم از یک پیرزن بخوام. این طوری خجالت نمیکشم.»
پیرزن ایستاد و از پشت عینک پنسیاش، کفشهای پاره، دستهای کثیف و ورم کرده و صورت اصلاح نشده چارلی را از نظر گذراند. سگ ماده که گویی در حال رقص بود، چرخی زد و به چارلی نزدیک شد. شلوارش را بویید. به زوزه افتاد.
چارلی ناگهان اعتماد به نفسش را از دست داد. جملاتی را که کنار در تمرین کرده بود از یاد برد.
شتابزده حرف میزد. اولین باری بود که گدایی میکرد پیرزن بایستی حرفهای او را باور میکرد. به خاطر خدا هم شده بایستی باور میکرد. او گدا نبود.
تا چند ماه پیش شغل خوبی داشت؛ و این، اولین باری بود که مجبور میشد گدایی کند.
دو روز تمام، غذایی نخورده بود. چارلی مردی با مناعت طبع بود، و پیرزن میبایست حرفهای او را باور میکرد. این، خیلی مهم بود. به خاطر خدا هم که شده بایستی باور میکرد. پیرزن کیفش را گشود.
سکهای ده سنتی کف دست چارلی گذاشته
و لحظهای بعد، چارلی در میدان واشنگتن، روی نیمکتی نشسته بود.
سکه را در مشت میفشرد و با پاشنه پا، تکههای ترد برف را میسایید و سیاه میکرد. چارلی، پیش از آنکه بلند شود و برای سیر کردن معده گرسنهاش چیزی بخرد، میبایست دمی مینشست، تا بتواند بر شرمندگیاش غلبه کند.
گونهاش را بر لبهی یخ بستهی نیمکت فلزی گذاشت. دوست نداشت کسی پی به شرمندگیاش ببرد.
با خود اندیشید: «من توی این زندگی، تنها یک مناعت طبع داشتم که بسیار با ارزش بود.
اما حالا، آن را مفت فروختم. خیلی راحت، به خودم خیانت کردم.»
نویسنده: ویلیام مارچ
نویسنده آمریکایی داستانهای روان شناختی و تفنگدار دریایی ایالات متحده بود . مارچ نویسندهی شش رمان و چهار مجموعه داستان کوتاه ، مورد تحسین منتقدان قرار گرفت. و یکی از دوازده نفری بود که در ۸ ژوئن ۲۰۱۵ در تالار مشاهیر نویسندگان آلاباما حضور یافت.
داستانهای کوتاه جهان...!
@Best_Stories
🖋☕️
@Best_Stories
#داستانک
اولین سکه
چارلی مقابل در ایستاده بود و بازوانش را محکم میمالید تا از باد شدیدی که میوزید، کمی در امان بماند. پیرزنی با سگش نزدیک میشد.
شانههایش را بالا انداخت و چون سابق، مصمم و استوار، پا پیش نهاد.
زیر لب گفت: «این طوری آسانتره. راحتتر میتونم از یک پیرزن بخوام. این طوری خجالت نمیکشم.»
پیرزن ایستاد و از پشت عینک پنسیاش، کفشهای پاره، دستهای کثیف و ورم کرده و صورت اصلاح نشده چارلی را از نظر گذراند. سگ ماده که گویی در حال رقص بود، چرخی زد و به چارلی نزدیک شد. شلوارش را بویید. به زوزه افتاد.
چارلی ناگهان اعتماد به نفسش را از دست داد. جملاتی را که کنار در تمرین کرده بود از یاد برد.
شتابزده حرف میزد. اولین باری بود که گدایی میکرد پیرزن بایستی حرفهای او را باور میکرد. به خاطر خدا هم شده بایستی باور میکرد. او گدا نبود.
تا چند ماه پیش شغل خوبی داشت؛ و این، اولین باری بود که مجبور میشد گدایی کند.
دو روز تمام، غذایی نخورده بود. چارلی مردی با مناعت طبع بود، و پیرزن میبایست حرفهای او را باور میکرد. این، خیلی مهم بود. به خاطر خدا هم که شده بایستی باور میکرد. پیرزن کیفش را گشود.
سکهای ده سنتی کف دست چارلی گذاشته
و لحظهای بعد، چارلی در میدان واشنگتن، روی نیمکتی نشسته بود.
سکه را در مشت میفشرد و با پاشنه پا، تکههای ترد برف را میسایید و سیاه میکرد. چارلی، پیش از آنکه بلند شود و برای سیر کردن معده گرسنهاش چیزی بخرد، میبایست دمی مینشست، تا بتواند بر شرمندگیاش غلبه کند.
گونهاش را بر لبهی یخ بستهی نیمکت فلزی گذاشت. دوست نداشت کسی پی به شرمندگیاش ببرد.
با خود اندیشید: «من توی این زندگی، تنها یک مناعت طبع داشتم که بسیار با ارزش بود.
اما حالا، آن را مفت فروختم. خیلی راحت، به خودم خیانت کردم.»
نویسنده: ویلیام مارچ
نویسنده آمریکایی داستانهای روان شناختی و تفنگدار دریایی ایالات متحده بود . مارچ نویسندهی شش رمان و چهار مجموعه داستان کوتاه ، مورد تحسین منتقدان قرار گرفت. و یکی از دوازده نفری بود که در ۸ ژوئن ۲۰۱۵ در تالار مشاهیر نویسندگان آلاباما حضور یافت.
داستانهای کوتاه جهان...!
@Best_Stories
چه میشود اگر همه چیز یک توهم باشد و هیچ چیز وجود نداشته باشد؟ در این صورت، مسلما من برای فرشم زیادی پول دادهام.
چه میشود اگر هیچ چیز وجود نداشته باشد و ما همه در خواب یک نفر باشیم؟
نویسنده: وودی آلن
@Best_Stories
چه میشود اگر هیچ چیز وجود نداشته باشد و ما همه در خواب یک نفر باشیم؟
نویسنده: وودی آلن
@Best_Stories
وودی آلن (1. Dec. 1935)
(به انگلیسی: Woody Allen) :
کمدین، بازیگر، کارگردان، نویسنده و موسیقیدان آمریکایی است.
آلن فعالیت حرفهای خود را به عنوان یک نویسنده کتابهای طنز و سپس یک کمدین روی صحنه آغاز کرد و سپس در دههٔ ۶۰ میلادی فعالیت فیلمسازی خود را آغاز کرد و دارای جوایز زیر میباشد:
جوایز اسکار
وی 19 بار نامزد اسکار و چهار بار برنده آن شدهاست که این جوایز شامل؛
جایزه اسکار بهترین کارگردانی ( 1977)
و سه جایزه اسکار بهترین فیلمنامه غیراقتباسی شدهاست.
جوایز بفتا (1977)
جوایز گلدن گلوب (1985) ( 2011)
*جایزه او. هنری (1987) ...
🎧 ... در ادامه یکی از داستانهای این نویسندهی صاحبنام و معتبر را با هم میشنویم.
@Best_Stories
________________
* (جایزه او. هنری ، انگلیسی: O. Henry Award)؛ یک جایزه ادبی سالانه آمریکایی است که به داستانهای کوتاهی که ارزش استثنایی دارند داده میشود.
داستانهای جایزه نویسندگی او. هنری مجموعه سالانه 20 بیست داستان برتر در ایالات متحده و مجلات کانادایی است که به زبان انگلیسی نوشته شدهاست.
این جایزه به نام نویسنده هنرمند آمریکایی او. هنری نام گذاری شدهاست.
(به انگلیسی: Woody Allen) :
کمدین، بازیگر، کارگردان، نویسنده و موسیقیدان آمریکایی است.
آلن فعالیت حرفهای خود را به عنوان یک نویسنده کتابهای طنز و سپس یک کمدین روی صحنه آغاز کرد و سپس در دههٔ ۶۰ میلادی فعالیت فیلمسازی خود را آغاز کرد و دارای جوایز زیر میباشد:
جوایز اسکار
وی 19 بار نامزد اسکار و چهار بار برنده آن شدهاست که این جوایز شامل؛
جایزه اسکار بهترین کارگردانی ( 1977)
و سه جایزه اسکار بهترین فیلمنامه غیراقتباسی شدهاست.
جوایز بفتا (1977)
جوایز گلدن گلوب (1985) ( 2011)
*جایزه او. هنری (1987) ...
🎧 ... در ادامه یکی از داستانهای این نویسندهی صاحبنام و معتبر را با هم میشنویم.
@Best_Stories
________________
* (جایزه او. هنری ، انگلیسی: O. Henry Award)؛ یک جایزه ادبی سالانه آمریکایی است که به داستانهای کوتاهی که ارزش استثنایی دارند داده میشود.
داستانهای جایزه نویسندگی او. هنری مجموعه سالانه 20 بیست داستان برتر در ایالات متحده و مجلات کانادایی است که به زبان انگلیسی نوشته شدهاست.
این جایزه به نام نویسنده هنرمند آمریکایی او. هنری نام گذاری شدهاست.
اعترافات یک سارق مادرزاد
@Best_Stories وودی آلن
🎧 داستان کوتاه صوتی
داستان: اعترافات یک سارق مادرزاد
نویسنده: وودی آلن
مترجم: حسين يعقوبی
با صدای: بهروز رضوی
@Best_Stories
داستان: اعترافات یک سارق مادرزاد
نویسنده: وودی آلن
مترجم: حسين يعقوبی
با صدای: بهروز رضوی
@Best_Stories
❁ کپی ممنوع، مگر با ذکر منبع ( نام نویسنده )
🖋☕️
@Best_Stories
#داستانک
نباید اخبار ناگوار را به یکباره به شنونده گفت
مرد ثروتمندی مباشر خود را برای سرکشی اوضاع فرستاده بود. پس از مراجعه پرسید:
-جرج از خانه چه خبر؟
-خبر خوشی ندارم قربان سگ شما مرد.
-سگ بیچاره پس او مرد. چه چیز باعث مرگ او شد؟
-پرخوری قربان!
-پرخوری؟ مگه چه غذایی به او دادید که تا این اندازه دوست داشت؟
-گوشت اسب قربان و همین باعث مرگش شد.
-این همه گوشت اسب از کجا آوردید؟
-همه اسبهای پدرتان مردند قربان!
-چه گفتی؟ همه آنها مردند؟
- بله قربان. همه آنها از کار زیادی مردند.
-برای چه این قدر کار کردند؟
-برای اینکه آب بیاورند قربان!
-گفتی آب آب برای چه؟
-برای اینکه آتش را خاموش کنند قربان!
-کدام آتش را؟
-آه قربان! خانه پدر شما سوخت و خاکستر شد.
-پس خانه پدرم سوخت! علت آتش سوزی چه بود؟
-فکر میکنم که شعله شمع باعث این کار شد. قربان!
-گفتی شمع؟ کدام شمع؟
-شمع هایی که برای تشیع جنازه مادرتان استفاده شد قربان!
-مادرم هم مرد؟
-بله قربان. زن بیچاره پس از وقوع آن حادثه سرش را زمین گذاشت و دیگر بلند نشد قربان.!
-کدام حادثه؟
-حادثه مرگ پدرتان قربان!
-پدرم هم مرد؟
-بله قربان. مرد بیچاره همین که آن خبر را شنید زندگی را بدرود گفت.
-کدام خبر را؟
-خبر های بدی قربان. بانک شما ورشکست شد.
اعتبار شما از بین رفت و حالا بیش از یک سنت تو این دنیا ارزش ندارید.
من جسارت کردم قربان خواستم خبرها را هر چه زودتر به شما اطلاع بدهم قربان!!!
نویسنده: آرت "آرتور" بوخوالد
متولد ۲۰ اکتبر ۱۹۲۵ و درگذشت به تاریخ ۱۷ ژانویه ۲۰۰۷، طنزنویس مشهور آمریکایی، ستوننویس روزنامه اینترنشنال هرالد تریبون، واشینگتن پست، نیویورک هرالد تریبون، لس آنجلس تایمز، برنده جایزه پولیتزر (۱۹۸۲) که آثار وی در بیش از ۵۵۰ روزنامه محلی و کشوری در آمریکا به چاپ رسیده است.
داستانهای کوتاه جهان...!
@Best_Stories
🖋☕️
@Best_Stories
#داستانک
نباید اخبار ناگوار را به یکباره به شنونده گفت
مرد ثروتمندی مباشر خود را برای سرکشی اوضاع فرستاده بود. پس از مراجعه پرسید:
-جرج از خانه چه خبر؟
-خبر خوشی ندارم قربان سگ شما مرد.
-سگ بیچاره پس او مرد. چه چیز باعث مرگ او شد؟
-پرخوری قربان!
-پرخوری؟ مگه چه غذایی به او دادید که تا این اندازه دوست داشت؟
-گوشت اسب قربان و همین باعث مرگش شد.
-این همه گوشت اسب از کجا آوردید؟
-همه اسبهای پدرتان مردند قربان!
-چه گفتی؟ همه آنها مردند؟
- بله قربان. همه آنها از کار زیادی مردند.
-برای چه این قدر کار کردند؟
-برای اینکه آب بیاورند قربان!
-گفتی آب آب برای چه؟
-برای اینکه آتش را خاموش کنند قربان!
-کدام آتش را؟
-آه قربان! خانه پدر شما سوخت و خاکستر شد.
-پس خانه پدرم سوخت! علت آتش سوزی چه بود؟
-فکر میکنم که شعله شمع باعث این کار شد. قربان!
-گفتی شمع؟ کدام شمع؟
-شمع هایی که برای تشیع جنازه مادرتان استفاده شد قربان!
-مادرم هم مرد؟
-بله قربان. زن بیچاره پس از وقوع آن حادثه سرش را زمین گذاشت و دیگر بلند نشد قربان.!
-کدام حادثه؟
-حادثه مرگ پدرتان قربان!
-پدرم هم مرد؟
-بله قربان. مرد بیچاره همین که آن خبر را شنید زندگی را بدرود گفت.
-کدام خبر را؟
-خبر های بدی قربان. بانک شما ورشکست شد.
اعتبار شما از بین رفت و حالا بیش از یک سنت تو این دنیا ارزش ندارید.
من جسارت کردم قربان خواستم خبرها را هر چه زودتر به شما اطلاع بدهم قربان!!!
نویسنده: آرت "آرتور" بوخوالد
متولد ۲۰ اکتبر ۱۹۲۵ و درگذشت به تاریخ ۱۷ ژانویه ۲۰۰۷، طنزنویس مشهور آمریکایی، ستوننویس روزنامه اینترنشنال هرالد تریبون، واشینگتن پست، نیویورک هرالد تریبون، لس آنجلس تایمز، برنده جایزه پولیتزر (۱۹۸۲) که آثار وی در بیش از ۵۵۰ روزنامه محلی و کشوری در آمریکا به چاپ رسیده است.
داستانهای کوتاه جهان...!
@Best_Stories
❁ کپی ممنوع، مگر با ذکر منبع ( نام نویسنده )
🖋☕️
@Best_Stories
چگونه دیوانه شدم!
از من میپرسید که چگونه دیوانه شدم.
چنین روی داد: یک روز ،بسیار پیش از آنکه خدایان ِ بسیار به دنیا بیایند، از خواب عمیقی بیدار شدم و دیدم که همهی نقابهایم را دزدیدهاند _ همان هفت نقابی که خودم ساخته بودم و در هفت زندگیام بر چهره میگذاشتم. پس بینقاب در کوچههای پر از مردم دویدم و فریاد زدم : «دزد، دزدان نابکار...» مردان و زنان بر من خندیدند و پارهای از آنها از ترسِ من به خانههایشان پناه بردند.
هنگامی که به بازار رسیدم ،جوانی که بر سرِ بامی ایستاده بود، فریاد برآورد:
«این مرد دیوانه است!»
من سر برداشتم که او را ببینم; خورشید نخستین بار چهرهی برهنهام را بوسید. و من از عشق ِ خورشید مشتعل شدم ، و دیگر به نقابهایم نیازی نداشتم. و گویی در حال خلسه فریاد زدم: «رحمت، رحمت بر دزدانی که نقابهای مرا بردند»
چنین بود که من دیوانه شدم .
و از برکت دیوانگی هم به آزادی و هم به امنیت رسیدهام; آزادیِ تنهایی و امنیت از فهمیده شدن، زیرا کسانی که ما را میفهمند چیزی را که در وجودمان است به اسارت میگیرند.
ولی مبادا که از این امنیت ، زیادی غَره شوم .حتی یک دزد هم در زندان از دزدِ دیگر در امان نیست!
نویسنده: جبران خلیل جبران
(۶ ژانویه ۱۸۸۳ – ۱۰ آوریل ۱۹۳۱) اهل بشرّی لبنان و نویسندهٔ لبنانی-آمریکایی و نویسنده کتاب پیامبر بود.
داستانهای کوتاه جهان...!
@Best_Stories
🖋☕️
@Best_Stories
چگونه دیوانه شدم!
از من میپرسید که چگونه دیوانه شدم.
چنین روی داد: یک روز ،بسیار پیش از آنکه خدایان ِ بسیار به دنیا بیایند، از خواب عمیقی بیدار شدم و دیدم که همهی نقابهایم را دزدیدهاند _ همان هفت نقابی که خودم ساخته بودم و در هفت زندگیام بر چهره میگذاشتم. پس بینقاب در کوچههای پر از مردم دویدم و فریاد زدم : «دزد، دزدان نابکار...» مردان و زنان بر من خندیدند و پارهای از آنها از ترسِ من به خانههایشان پناه بردند.
هنگامی که به بازار رسیدم ،جوانی که بر سرِ بامی ایستاده بود، فریاد برآورد:
«این مرد دیوانه است!»
من سر برداشتم که او را ببینم; خورشید نخستین بار چهرهی برهنهام را بوسید. و من از عشق ِ خورشید مشتعل شدم ، و دیگر به نقابهایم نیازی نداشتم. و گویی در حال خلسه فریاد زدم: «رحمت، رحمت بر دزدانی که نقابهای مرا بردند»
چنین بود که من دیوانه شدم .
و از برکت دیوانگی هم به آزادی و هم به امنیت رسیدهام; آزادیِ تنهایی و امنیت از فهمیده شدن، زیرا کسانی که ما را میفهمند چیزی را که در وجودمان است به اسارت میگیرند.
ولی مبادا که از این امنیت ، زیادی غَره شوم .حتی یک دزد هم در زندان از دزدِ دیگر در امان نیست!
نویسنده: جبران خلیل جبران
(۶ ژانویه ۱۸۸۳ – ۱۰ آوریل ۱۹۳۱) اهل بشرّی لبنان و نویسندهٔ لبنانی-آمریکایی و نویسنده کتاب پیامبر بود.
داستانهای کوتاه جهان...!
@Best_Stories
❁ کپی ممنوع، مگر با ذکر منبع ( نام نویسنده )
🖋☕️
@Best_Stories
#داستانک
دست رد
هر وقت دختر خوش برو رویی میبینم و خواهشکنان میگویم: «لطف کن و با من بیا» و او بیهیچ اعتنایی از کنارم میگذرد، منظورش این است که:
« تو امیر زادهای نیستی با نامی بلند آوازه، تو امریکاییای نیستی با شانههای پهن و قد و قوارهای سرخ پوستی، با چشمانی صاف و ملایم، با پوستی که نسیم چمنزار و رودخانهی غلتان آن را نوازش کرده باشد. تو به دریاهای پهناوری که نمیدانم کجا باید سراغشان را گرفت سفر نکردهای و بر آب آن دریاها نراندهای، بنابراین چرا باید من، دختری به این زیبایی، با تو بیایم؟»
«فراموش نکن تو سوار بر اتومبیلی نرم، پیچ و تاب خوران، از خیابان نمیگذری. من خادمانی نمیبینم که با جامههای پر زرق و برق همراهیات کنند، مردانی که زیر لب ستایشات کنند و با نظم و ترتیب در یک نیم دایره پشت سرت گام بردارند. سینههایت درون جامه خوب جا گرفتهاند، ولی رانها و باسنات آن اعتدال را تلافی میکنند. تو لباسی از تافته به تن داری با چینهای پلیسهای که پاییز گذشته واقعاً مایهی شادی همهی ما بود، با این همه - با این خطر مرگی که به تن کشیدهای - گه گاه لبخند به لب میآوری.» «بله، ما هر دو راست میگوییم، و برای آن که به گونهای انکار ناپذیر بر این واقعیت واقف نشویم، بهتر است هر کدام تنها به خانه برویم.»
نویسنده: فرانتس کافکا
مترجم: علیاصغر حداد
داستانهای کوتاه جهان...!
@Best_Stories
🖋☕️
@Best_Stories
#داستانک
دست رد
هر وقت دختر خوش برو رویی میبینم و خواهشکنان میگویم: «لطف کن و با من بیا» و او بیهیچ اعتنایی از کنارم میگذرد، منظورش این است که:
« تو امیر زادهای نیستی با نامی بلند آوازه، تو امریکاییای نیستی با شانههای پهن و قد و قوارهای سرخ پوستی، با چشمانی صاف و ملایم، با پوستی که نسیم چمنزار و رودخانهی غلتان آن را نوازش کرده باشد. تو به دریاهای پهناوری که نمیدانم کجا باید سراغشان را گرفت سفر نکردهای و بر آب آن دریاها نراندهای، بنابراین چرا باید من، دختری به این زیبایی، با تو بیایم؟»
«فراموش نکن تو سوار بر اتومبیلی نرم، پیچ و تاب خوران، از خیابان نمیگذری. من خادمانی نمیبینم که با جامههای پر زرق و برق همراهیات کنند، مردانی که زیر لب ستایشات کنند و با نظم و ترتیب در یک نیم دایره پشت سرت گام بردارند. سینههایت درون جامه خوب جا گرفتهاند، ولی رانها و باسنات آن اعتدال را تلافی میکنند. تو لباسی از تافته به تن داری با چینهای پلیسهای که پاییز گذشته واقعاً مایهی شادی همهی ما بود، با این همه - با این خطر مرگی که به تن کشیدهای - گه گاه لبخند به لب میآوری.» «بله، ما هر دو راست میگوییم، و برای آن که به گونهای انکار ناپذیر بر این واقعیت واقف نشویم، بهتر است هر کدام تنها به خانه برویم.»
نویسنده: فرانتس کافکا
مترجم: علیاصغر حداد
داستانهای کوتاه جهان...!
@Best_Stories
#داستانک | چند کلمهای
در جشن بالماسکه نقاب از چهره برداشتم.
نویسنده: آن استفانی
مترجم: زهرا طراوتی
@Best_Stories
در جشن بالماسکه نقاب از چهره برداشتم.
نویسنده: آن استفانی
مترجم: زهرا طراوتی
@Best_Stories
Parde Dar Parde
Salar Aghili
به تو اندیشیدن سکوت من است
عزیزترین، طولانیترین و طوفانیترین سکوت
تو درونم هستی، همیشه
همچون قلبی که ندیدهام
همچون قلبی که به درد میآورد
همچون زخمی که زندگی میبخشد
روبر دسنوس
@Best_Stories
عزیزترین، طولانیترین و طوفانیترین سکوت
تو درونم هستی، همیشه
همچون قلبی که ندیدهام
همچون قلبی که به درد میآورد
همچون زخمی که زندگی میبخشد
روبر دسنوس
@Best_Stories