Telegram Web Link
❁ کپی ممنوع، مگر با ذکر منبع ( نام نویسنده )

🖋☕️
@Best_Stories
#داستان‌_کوتاه

متهم

متهم روستایی نحیف ریزه‌اندامی‌ است، سخت لاغر و استخوانی، با شلواری وصله‌دار، و پیراهنی از کرباس، برابر رییس دادگاه بخش ایستاده. صورت نتراشیده و پر آبله‌اش، چشم‌‌هاش که به زحمت از زیر ابروهای پرپشت آویزان پیداست… ظاهری سخت عبوس و گرفته دارد. انبوه موهای درهم ‌پیچیده‌اش که مدت زمانی‌ است شانه به آن نخورده، حالتی عنکبوت‌وار به او می‌دهد که عبوس‌ترش می‌نمایاند. پا برهنه است.
رییس دادگاه شروع می‌کند: «دنیس گریگوریف! بیا جلوتر و به سؤال‌های من جواب بده. صبح روز هفتم تیرماه جاری، نگهبان راه آهن هنگام گشت تو را نزدیک ایستگاه صد و چهل و یکم در حال باز کردن مهره‌ی یکی از پیچ‌ها که ریل را به الوار محکم می‌کند دیده است. این هم آن مهره!… تو را با همین مهره دستگیر می‌کند. آیا حقیقت دارد؟»
«چیه؟»
«همه‌ی این‌هایی که اکینوف اظهار داشته، حقیقت دارد؟»
«بله، دارد.»
«بسیار خوب، حالا بگو ببینم به چه منظوری این مهره‌ها را باز می‌کردی؟»
«چیه؟»
«اینقدر چیه چیه نکن. جواب سؤالم را بده؛ برای چی این مهره‌ها را باز می‌کردی؟»
دنیس با نگاهی زیرچشمی به سقف غرغر می‌کند: «اگر لازمش نداشتم که بازش نمی‌کردم!»
«این مهره‌ را برای چه کاری لازم داشتی؟»
«مهره؟ ما این مهره‌ها را به قلاب ماهیگیری وزنه می‌کنیم.»
«این “ما” که می‌گویی کی‌ها هستید؟»
«ما دیگر! همین مردم… یعنی دهاتی‌های کلیموفو.»
«گوش کن اخوی! مرا دست نینداز. راستش را بگو. این دروغ‌هایی که درباره‌ی وزنه و قلاب ماهی‌گیری به‌هم می‌بافی، بی‌فایده است.»
دنیس پلک می‌زند و زیر لب می‌گوید: «من توی عمرم هیچ وقت دروغ نگفته‌ام، آن‌وقت بیایم و اینجا دروغ بگویم؟… حالا خودمانیم عالیجناب، با ریسمان بی‌وزنه می‌شود ماهیگیری کرد؟ اگر طعمه‌ی زنده یا کرم روی قلاب بگذاری، بدون وزنه که زیر آب نمی‌رود، می‌رود؟…»
«خب، پس می‌خواهی بگویی این مهره را باز کردی که با آن وزنه‌ی قلاب درست کنی، هان؟»
«خب پس چی؟ پس می‌خواستم باهاش سه‌قاپ بازی کنم؟»
«می‌توانستی از یک تکه سرب یا یک فشنگ استفاده کنی… یا یک میخ.»
«سرب که همینجور توی کوچه‌ها نریخته برداری. باید براش پول بدهی. میخ هم که به درد این کار نمی‌خورد. باور کنید بهترین چیز همین مهره است. هم سنگین است، هم سوراخ دارد.»
«خودش را می‌زند به کوچه‌ی علی چپ! انگار دیروز به دنیا آمده یا از ناف آسمان افتاده! آخر کله‌خر! تو نمی‌فهمی باز کردن مهره چه عواقبی دارد؟ اگر نگهبان سر پستش نبود، چه بسا قطار از خط خارج می‌شد و مردم زیادی کشته می‌شدند. تو باعث کشتار مردم می‌شدی.»
«خدا نکند عالیجناب! کشتار مردم؟ مگر ما کافریم یا جنایتکار؟ شکر خدا عالیجناب، ما یک عمر زندگی کردیم بی‌‍‌آن ‌که خواب این چیزها را ببینیم، چه رسد به کشتن آدم… گناهان ما را ببخش ای ملکه‌ی آسمان‌ها و به ما رحم کن. شما چه حرف‌هایی می‌زنید، عالیجناب!»
پس تو خیال می‌کنی که قطار چطور از خط خارج می‌شود؟ کافی است دو سه تا از این مهره‌ها را باز کنی تا قطار از خط خارج شود.
دنیس پوزخندی می‌زند و نگاهش را با دیر باوری به رییس دادگاه می‌دوزد: «عجب! سال‌هاست که ما اهالی این ده، مهره‌ها را باز می‌کنیم، و خدا خودش حافظ جان ما بوده؛ آن‌وقت شما دارید از تصادف قطار و کشتار مردم حرف می‌زنید؟ اگر ریلی از جا کنده بودیم یا الواری جلو قطار انداخته بودیم آن‌وقت ممکن بود که قطار از خط خارج شود اما… هی هی… با یک مهره!»
سعی کن بفهمی همه مهره ریل‌ را به پایه‌ها می‌بندند.
«ما این را می‌فهمیم قربان… برای همین همه‌شان را باز نمی‌کنیم… چندتایی را می‌گذاریم باشد… ما گتره‌ای و بی‌فکر کاری نمی‌کنیم… ما می فهمیم چکار می‌کنیم»


نویسنده: آنتون چخوف
مترجم: سروژ استپانیان


داستان‌های کوتاه جهان...!

@Best_Stories
❄️ بهشت
@Best_Stories
❁ کپی ممنوع، مگر با ذکر منبع ( نام نویسنده )

🖋☕️
@Best_Stories
#داستان‌_کوتاه

حراج آمریکائی

پریروز صبح آمد سراغم: «- هنوز که تو رختخوابی.»
«- هوا سرده... بخاری هم که خبری نیست.!.»
«- پاشو یه چای داغ بخور گرمت می‌شه.»
«- گاز نیست،‌ تازه اگر گاز هم باشه قند و چایش نیست.»
«- تو اصلن آدم‌بشو نیستی،‌ می‌خوایی فورن پولدارت بکنم.»
«- من دل و دماغشو ندارم، تو هم شوخیت گل کرده.»
«- جدی می‌‌گم، می‌خوایی در ظرف ده روز پولدارت بکنم؟»
بقیه داستان را می‌توانم به راحتی برایتان بگویم: پیشنهاد کمال را قبول کردم رفتیم منزل پدرم. برو بچه‌ها را به یک ترتیبی دک کردیم. کمال یک کامیون آورد در منزل هر چی اثاث کهنه و خرت خورت تو خونه بود بار کامیون کردیم و بردیم منزل من. بیچاره پدرم به خیال این‌که خانه را دزد زده این در و آن در دنبال دزد می‌گشت...
روز بعد اعلانی که کمال تهیه کرده در جراید منتشر شد:


«حراج اشیاء آمریکائی»

«در تاریخ ۲۱ مارس ۱۹۵۴ ساعت ۱۰ بامداد در
خیابان فلان کوی فلان خانه شماره فلان اشیاء بسیار
نفیس و گرانبهای گروهبان امریکائی «مستر آرنولدپای»
متخصص تنظیم دودکش‌ها به علت پایان دورهٔ مأموریت
و بازگشت مشارالیه به آمریکا به طریق حراج به معرض
فروش گذاشته خواهد شد.»


روز حراج چنان جمعیتی و بیا بروئی در بنده منزل راه افتاده بود که نظیرش در هیچ کنسرت، سینما و تآتری ندیده بودم. اتومبیل‌های شخصی تو کوچه پشت سر هم ردیف شده بودند. خانه پر پر شده بود. تو کوچه هم مردم وول می‌زدند و چیزی نگذشت تو کوچه هم سوزن می‌انداختی زمین نمی‌افتاد، چه آقایونی!.. چه خانم‌هائی!.. پالتو پوست یکی از خانم‌ها تمام خانه و زندگی مرا – به اضافهٔ خودمو – چکی می‌خرید. اصلن فکرش را هم نکرده بودم. به کمال گفتم:
«- کمال، آبرومون می‌ره.»
کمال گفت:
«- حالا صبر کن،‌ آخر سر معلوم می‌شه که آبروی کی‌ می‌ره!»
حراج شروع شد. کمال چوب حراج را به دست گرفت و رفت پشت چهار پایه حراجی. صدای کمال بلند شد:
«- دو قطعه کاناپه و چهار قطعه مبل با امضای Kroehler.»
[کاناپه‌ها و مبل‌هائی که از منزل پدرم آورده بودیم چنان زوار در رفته بودند که نمی‌شد روش نشست!]
کمال ادامه داد:
«- بانوان و آقایان محترم. به امضای Kroehler روی کاناپه‌ها و مبل‌ها توجه فرمائید. این سرویس بسیار ظریف و بی‌نظیر گروهبان آمریکائی «مستر آرنولدپای» ۱۵۰۰۰ لیره...»
منتظر بودم که طوفانی از قهقهه سالن را بلرزاند. ولی بر خلاف انتظار من صدای نازک و ظریفی از ته سالن جواب داد:
«- ۱۵۰۰۰»
«- ۱۶۰۰۰»
«- ۱۷۰۰۰»
«- مشتریان محترم! مبل‌های بی‌نظیر مستر آرنولد ۱۷۰۰۰ لیره یک... هفده هزار... دو... هفده هزار...»
«- ۲۰۰۰۰»
کمال زیر چشمی به من نگاه کرد:
«- خانم‌ها و آقایان محترم! به امضای Kroehler توجه فرمائید، یک... بیست هزار دو... بیست هزار... سه... بیست هزار... مبارک باشد!»
مبل‌های کهنهٔ پدرم به بیست هزار لیره نقد فروخته شد. به خدا دوره‌گردها بیست لیره هم نمی‌خریدند. مبل‌های فنر در رفته و اوراق مال عهد بوق به بیست هزار لیره فروش رفت مرحوم پدر بزرگم این‌ها را در اوان جلوس مرحوم سلطان رشاد بر اریکه سلطنت خریده بود..
کمال ادامه داد:
«- سرویس غذاخوری پلاستیک متعلق به بانو ارژنت آرنولد... مشتریان گرامی توجه فرمائید! سرویس کامل و بی‌نظیر ساخت آمریکا ۹ هزار لیره»
«- ۱۰۰۰۰»
«- ۱۱۰۰۰»
کمال شروع کرد:
«- یک.... یازده هزار... یازده هزار... بانوان و آقایان محترم توجه فرمائید سرویس کامل از پلاستیک صددرصد خالص ساخت آمریکا... نیست کس دیگری؟.. سه... یازده هزار مبارک باشه، خیرشو ببینی.»
در عین گرمی بازار که قیمت میز و صندلی‌های شکسته و حصیرهای کهنه هزار لیره هزار لیره بالا می‌رفت بانوی محترمه‌ی معظمهٔ مکرمهٔ شیک‌پوش سرزنون و سینه‌زنون نفس به نفس با عجله وارد شد و سراغ مبل‌هایی را که کمی قبل به فروش رفته بود گرفت. گفتند فروخته شد.
«- اوا... چه زود.. حیف شد... کی خرید؟»
«- خانم سنار»
«- از رو چشم و همچشمی خریده، از حسادت داره می‌ترکه بیچاره.. حالا من هم سرویس نهارخوری می‌خرم تا چشمش کور شه،‌ تا دق کنه!..»
ناگهان مثل کسی که حریقی برایش اتفاق افتاده و طلب کمک می‌کند، فریاد کشید:
«- ۲۰۰۰۰ لیره»
و بانو سنار بی‌معطلی قیمت را بالا برد:
«- ۲۰۱۰۰ لیره!»
مردی که نزد بانو سنار ایستاده بود با صدای ترسناکی گفت:
«- عزیزم،‌ نمی‌ارزه!»
«- چی؟.. گفتی نمی‌ارزه؟ واقعن که خیلی عقلت می‌رسه!.. این‌ها مال مستر آرنولد آمریکائیس... بیست و سه هزار لیره.»
«- ۲۵۰۰۰»
کمال مثل این‌که دیگر رحمش آمده باشد، قضیه را فوری فیصله داد:
«- یک... بیست و پنج هزار لیره... دو... بیست و پنج هزار لیره... مبارکه انشاءاله!»
و اگر معامله را خاتمه نداده بود شاید قیمت صندلی شکسته‌ها به صدهزار لیره هم می‌رسید!»
کمال ادامه داد:
❄️ بهشت
@Best_Stories
کمال ادامه داد:
«- مشتریان محترم! بانوان و آقایان! چراغ پایه‌دار اتوماتیک،‌ هزار لیره.»
نگاه کردم. چراغ را نشناختم. در منزل پدرم چنین چراغی نبود. کمال یک ظرف سفالی را سر عصای کهنهٔ پدرم دمرو کرده بود!
چراغ اتوماتیک پایه‌دار به سه هزار و سیصد لیره فروش رفت!
خانمی که چراغ را خریده بود به پهلودستیش می‌گفت:
«- نگاه کن، چه مامانیه!.. درست برای اطاق پذیرائی ما ساخته شده.»
اوج افتضاح وقتی بود که نوبت به رختخواب و تشک رسید. تشک‌ها با رویه‌های پاره و پنبه‌های کثیف و بیرون‌زده به معرض فروش گذاشته شد. کمال چوب حراج را به دست گرفت:
«- مشتریان محترم! رختخواب‌های متعلق به آقای مستر آرنولد آمریکائی... رختخواب کائوچوئی مارک هالیوود، سه هزار لیره!»
رختخواب‌ها هم به پنج هزار لیره فروش رفت.
بعد از اثاثیه کهنه و قراضه منزل پدرم نوبت خرت و خورت خودم رسید. نه فقط اسباب‌های منزل بلکه زیر جامه‌هایم هم به فروش رسید. مردم هنوز وول می‌زدند و خیال خارج شدن هم نداشتند. در این گیر و دار کمال یخهٔ مرا گرفت و چپاند تو حمام و گفت:
«- یاالله، لخت شو!»
گفتم:
«- چرا؟... می‌خوایی چیکار کنی؟..»
گفت: «- یاالله معطل نشو هر چی تنته در بیار. زیر شلوارهایت را هم بکن، می‌خوام بفروشم، بعد برات نوشو می‌خرم.»
هر چی تنم بود در آوردم. کمال در حمام را رویم قفل کرد و من لخت مادرزاد تو حمام حبس شدم.
صدای کمال را از بیرون می‌شنیدم:
«- مشتریان محترم. خانم‌ها... آقایان... شلوار متخصص آمریکائی گروهبان آرنولدپای توی از راستیکیتون صددرصد خالص: سرزانوها و خشتک با توری مخصوص و ظریفی به طرز خاصی بافته شده.. پانصد لیره.»
«- ۶۰۰»
«- ۷۰۰»
و بعد از شلوار نوبت زیرپیراهن و زیرشلواریم رسید.
«- زیرشلوار گروهبان آمریکائی، مستر آرنولد، از نایلون خالص. نو. فقط دو بار پوشیده شده،‌۵۰ لیره.»
صدای یک زن به گوشم خورد:
«- حیف که کم پوشیده و گرنه ۵۰۰ لیره مشتریش بودم.»
«- مشتریان محترم! دستمال‌های مخصوص مستر آرنولد، سه لیره.»
«- پنج لیره!»
«- هفت لیره!»
«- ده لیره!»
«- یک، ده لیره!... دو، ده لیره!... سه، ده لیره. مبارک باشد! خانم‌ها و آقایان محترم حراج امروز ما تمام شد.
پس از این‌که زیرشلواری‌ها و دستمال‌هایم را هم مردم مثل ورق زر خریدند، از بیرون، همهمهٔ مردم و سر و صدای اتومبیل‌ها بلند شد. هر کسی خرید خود را حمل می‌کرد و به خانه می‌برد. و نیم ساعت بعد، سر و صداها خوابید. کمال از پشت در حمام مرا صدا زد. گفتم:
«- درو واز کن، یخ کردم!»
«- درست ۲۴۷۰۰۰ لیره به جیب زدیم.»
«- زنده‌باد کمال!... درو باز کن از سرما یخ کردم.»
«- صبر کن برم برات لباس و زیرپیرهن و زیرشلوار بخرم و برگردم.»
کمال رفت. یک ساعت گذشت نیامد. دو ساعت گذشت پیداش نشد. دست‌هامو گذاشتم لای پاهام شروع کردم به ورجه‌ورجه کردن. شب شد کمال نیامد.
الان درست دو روز است که در حمام زندانی هستم. چیزی نمونده که منجمد بشم. اگر بتونم در را بشکنم و بیرون بیام، خیال می‌کنن دیوانه شده‌ام. اگر گاز بود انتحار می‌کردم. این سطور را در حمام،‌ در حالی‌که دارم مثل بید می‌لرزم و چیزی نمانده که منجمد بشوم می‌نویسم... چی به سر کمال آمده؟ نکنه زیر ماشین رفته باشد... نکنه بلائی به سرش اومده باشه. به خدا حیف کمال؛ کمال از اون رفقای نازنینه!...


نویسنده: عزیز نسین
مترجم: ثمین باغچه‌بان


داستان‌های کوتاه جهان...!

@Best_Stories
❁ مهشید امیرشاهی ❁

@Best_Stories
@Best_Stories
Mahshid Amirshahi
🎧 داستان‌‌ کوتاه صوتی

نویسنده: مهشید امیرشاهی
داستان: قورباغه و گاومیش
با صدایِ نویسنده

@Best_Stories
❁ کپی ممنوع، مگر با ذکر منبع ( نام نویسنده )

🖋☕️
@Best_Stories
#داستانک

عشق نابینا و ناشنواست

آدم و حوا چند روزی را با شادمانی با هم زندگی کردند. آدم،‌ که نابینا بود، هرگز مجبور نبود لکه دراز ماه‌گرفتگی روی گونه‌، یا دندان پیشین کمی چرخیده‌، یا ناخن‌های جویده شده‌ی حوا را ببیند. و حوا که ناشنوا بود، هرگز مجبور نبود بشنود که آدم چقدر خودشیفته است، و چقدر به دلخواه خود در برابر منطق رسوخ‌ناپذیر و کودکانه رفتار می‌کند. زندگی خوبی بود.
آنها به وقتِ خوردن، سیب‌ها را خوردند و کمی‌بعد، همه چیز را دانستند. حوا به مقصود رنج کشیدن پی برد (که مقصودی در میان نیست)، و آدم معنای اختیار را فهمید (مسأله‌ای در واژگان شناسی). فهمیدند که چرا نوگیاهان سبزند، و نسیم از کجا آغاز می‌شود، و چه می‌شود وقتی نیرویی مقاومت‌ناپذیر به شیء ساکنی وارد شود. آدم لکه‌ها را دید؛ حوا نبض‌ها را شنید. آدم صورت‌ها را دید؛ حوا آواها را شنید. و در نقطه‌ای مشخص، که هیچ آگاهی به روند تصاعدی که آن‌ها را تا بدان‌جا سوق داده بود نداشتند، آن‌ها تمام و کمال از نابینایی و ناشنوایی خود شفا یافته بودند. از شادمانی متأهلی خود هم شفا یافته بودند.
هر کدام با خود می‌اندیشید: مرا چه می‌شود؟
ابتدا با بی‌اعتنایی جنگیدند، بعد در خلوت خود نومید شدند، بعد واژه‌های تازه را دو پهلو به کار بردند، بعد آن‌ها را با صراحت گفتند، بعد قابیل را آبستن شدند، بعد مخلوقات اولیه را پرتاب کردند،‌ بعد سر این بحث کردند که چه کسی مالک قطعه‌هایی است که تا به حال به کسی متعلق نبوده است. آن‌ها از دو سوی مقابل باغ که تا آن‌جا عقب نشینی کرده بودند بر سر هم فریاد می‌کشیدند:
تو زشتی!
تو احمق و بدذاتی!
و بعد اولین کبودی‌ها بر اولین زانوان نمایان شد، و اولین انسان‌ها اولین نیایش‌ها را خواندند: مرا فروبکاه تا آنجا که تاب تحملش را داشته باشم.
اما خدا آن‌ها را اجابت نکرد، یا نادیده‌شان گرفت، یا به قدر کفایت وجود نداشت.
نه آدم و نه حوا نمی‌خواستند بر حق باشند. و هیچ چیز که در دنیا می‌تواند دیده یا شنیده شود را نمی‌خواستند. هیچ کدام از نقاشی‌ها، کتاب‌ها، فیلم یا رقص یا قطعه‌ای موسیقی، حتا طبیعت سبز هم نمی‌توانست الک تنهایی‌شان را پر کند. آن‌ها آرامش می‌خواستند.
یک شب آدم در جستجوی حوا رفت، همان وقت که بهایمِ تازه نام‌گذاری شده، نخستین رویاهایشان را می‌دیدند. حوا او را دید و نزدیک شد.
حوا به آدم گفت: «من اینجایم»، زیرا آدم چشمانش را با برگ انجیر پوشانده بود.
آدم مقابل حوا ایستاد و گفت: «من اینجایم»، اما حوا نشنید، چون گوش‌هایش را با برگ‌های انجیر پر کرده بود.
بر روال بود تا این‌که دیگر نبود. برای خوردن، فقط سیب بود، پس آدم دستان خود را با شاخه برگ انجیر بست و حوا دهان خود را با برگ انجیر پر کرد.  خوب بود تا این‌که دیگر خوب نبود. آدم به بستر می‌رفت پیش از آن‌که خسته شده باشد، لحافی از برگ انجیر را تا سوراخ‌های بینی‌اش، که با پاره‌های برگ انجیر‌ پر شده بود، بالا می‌کشید. حوا از لای پوششی از برگ انجیر به تلفن برگ انجیری‌اش ، که تنها نور اتاق دنیا بود زیر چشمی نگاهی کرد، و به خودش گوش داد که به آدم گوش می‌دهد که چطور برای نفس کشیدن تقلا می‌کند. آن‌ها همواره روش‌های جدیدی خلق می‌کردند تا از دره‌ی بینشان آگاه نباشند.
و خدای نادیده و ناشنیده، که آن‌ها از خیالش خلق شده بودند آه کشید: «آن‌ها خیلی نزدیکند.»
فرشته پرسید: «نزدیک؟»
«آن‌ها همواره روش‌های جدیدی خلق می‌کنند تا از دره‌ی بینشان آگاه نباشند، اما این دره‌ی فضاهای خیلی کوچک است: جمله یا سکوتی اینجا، بستن یا باز کردن فضایی آنجا، لحظه‌ی حقیقتی سخت یا سخاوت‌مندی‌ای دشوار. همه‌اش همین است. آن‌ها همواره در آستانه‌اند.»
فرشته در حالی که انسان‌ها را نگاه می‌کرد که دوباره هم را طلب می‌کردند، پرسید: «آستانه‌ی بهشت؟»
خدا گفت: «آستانه‌ی آرامش»،‌ و در حالی‌که کتابی بدون کناره را ورق می‌زد گفت: «اگر آن‌ها تا این اندازه به هم نزدیک نبودند، این‌قدر بی‌قرار نبودند.»


نویسنده: جاناتان سفران فوئر
مترجم: مریم مومنی


داستان‌های کوتاه جهان...!

@Best_Stories
❄️ بهشت
@Best_Stories
دعا

به پیش روح سرگردان
تا شهر قدسی عشق
سنگ‌ سوزان را لمس کن
باشد که خزانه‌ی درون
پذیرای انعکاس درخشش بی‌پایان باشد و
باشد که همه‌چیز محو شود
در دریای ناشناخته
تا تنها همان نقطه‌ی جنون
به جا بماند.


شاعر: کلارا خانس
مترجم: محسن عمادی


@Best_Stories
iday -- vacuum
@Best_Stories
باشد که خزانه‌ی درون
پذیرای انعکاس درخشش بی‌پایان باشد و
باشد که همه‌چیز محو شود ...

@Best_Stories
❄️ بهشت
Photo
❁ کپی ممنوع، مگر با ذکر منبع ( نام نویسنده )

🖋☕️
@Best_Stories
#داستان_کوتاه

قمارباز بزرگ

1‏

کشیش تاس را ریخت. شرط را روی کلیسا بسته بود. همین که تاس ریخته شد جمعیتی که در کازینو دور میز قمار جمع شده بود، نفس را در سینه حبس کردند: چهل و دو چشم سیاه کوچک به دو مکعب کوچک قرمز دوخته شد که توی هوا رفت و روی پارچه فلانل سبز فرود آمد. کشیش همین‌که تاس‌ها را انداخت چشم‌هایش را بست و خاطرات به آرامی در دهلیزهای سرد ذهنش به گردش در آمد: این‌که این همه چطور رخ داده و چرا کارش به اینجا کشیده بود.
سخنرانی آن روز در ماه ژوئن، درباره آیه دوازده از فصل چهارده انجیل بود.
چه بسا راهی از نظر انسان درست می‌نماید، اما در پایان به مرگ منتهی می‌شود.
او بارها فروپاشی قمارخانه‌ها، این خانه‌های فساد سرشار از گناه را پیش‌بینی کرده بود: «زندگی‌تان را بر صخره عشق مسیح بنا کنید، نه بر شن‌های آز و طمع» و هشدار می‌داد  که این مکان‌ها جای فساد و گناه است.
چیزی که در ابتدا رخ داد بی‌اهمیت به نظر می‌رسید اما باعث زنجیره‌ای از وقایع بعدی شد. دختر بچه پنج‌ساله عضو گروه همسرایان بر اثر عفونت از هوش رفت. کشیش فکر کرد این اتفاق قبلا بارها رخ داده و بعدها نیز رخ خواهد داد. گروه همسرایان گروهی کوچک بود ولی بدون دختر بچه هم می‌توانست چند هفته‌ای دوام بیاورد. اوضاع وقتی اسف بار شد که معلوم شد عفونت دختر از نوع نادر و بسیار جدی بوده و ممکن است به مرگ او منتهی شود چون او دچار نوعی نارسایی کبد شده بود. کشیش دختر بچه را در خانه‌اش عیادت کرد. او بچه‌ای معصوم و با روحیه بود و کشیش خودش او را غسل تعمید داده بود. وقتی به پشت در خانه رسید والدین کودک را وحشتزده دید. چشمان مادر غرق در اشک بود و پدر در شوک عمیقی فرو رفته بود. کشیش  کنار تخت دختر بچه رفت. او درخواب بود و نامنظم نفس می‌کشید و صورت فرشته‌گونش ملتهب شده بود. کشیش همراه پدر و مادر دختر بچه برای او دعا کرد و در همین حین او چشمانش را گشود و برای چند لحظه با نگاهی سرشار از اعتقاد و جسارت به کشیش خیره شد.
کلیسای او کوچک بود اما پیروانی مخلص داشت. وقتی شنیدند که باید دختر را برای جراحی به آمریکا فرستاد، همه تصمیم گرفتند برای اینکار پول جمع کنند. اما فقط یک چهارم این پول تهیه شد و دکترها گفتند او تنها سه روز دیگر زنده می‌ماند.
آن شب کشیش دچار تب شد. هنگام خواب به هر سو می‌چرخید. آن چشمان استغاثه گر سرشار ازایمان با او بود. سرانجام از تخت بیرون آمد، روی کف‌پوش‌های سرد زانو زد و با تضرع به دعا مشغول شد و تا سر زدن سپیده، به دعا ادامه داد.
وقتی بالاخره از روی زانوهایش بلند شد،  پاهایش خشک شده بود و قادر به ایستادن نبود. اما او به این  درک رسید که  خدا راه‌های شگفت‌انگیز زیادی برای حضور و اثبات خود دارد.
کشیش گویی می‌دانست چه باید بکند. او راه افتاد. برای فردی به موقعیت اجتماعی او، وام گرفتن برای تعمیرات  کلیسا کار دشواری نبود. مدیر بانک با درخواست او موافقت کرد. تنها کاری که باید می‌کرد سه برابر کردن مبلغ وام بود.

2‏

یک قمارباز واقعی، برخلاف یک قمارباز معمولی عرق ترس بر چهره‌اش نمی‌نشیند. بویی که از او به مشام می‌رسد رایحه ملایم اطمینان است و این رایحه غیر قابل خطا، یگانه و مثل غرش شیر در جنگل است که فورا کازینو را وادار به احترام و رفتار ویژه با او می‌کند.
قمار کردن با همه، موجودی بی‌ترس و واهمه، اعصاب آهنین می‌خواهد و برگشتن از اعماق شکست به صورت همان آدم معتقد قبلی، انسان ویژه‌ای می‌طلبد.
هر چند افتخاری برایش نداشت اما کشیش چنین مردی بود. زندگی او قبلا یکبار دیگر روی چرخ قمار افتاده بود. هرچند او مدت‌ها قبل از همه این‌ها دست کشیده بود. یکروز از پا در آمد و روانش پاک شد. برخی گفتند او دیوانه شده. کازینو به شدت برای او دلتنگ شده بود. آن‌ها برای ترغیب او به بازگشت، امتیازهای بزرگی  پیشنهاد کردند، چون به او نیاز داشتند، او به دنبال خود جمعیتی افسون زده و مهیج را می‌کشید که شیفته جسارت او بودند. اما کشیش لباس‌های دوخت ایتالیایی‌اش را کنار گذاشت، زنجیر طلایش را فروخت و از شکوه و هیجان آن دوران دست کشید، به سوی خدا رفت و سوگند خورد که هرگز دیگر به قمارخانه پا نگذارد.
او به خوبی به قولش وفا کرد. به کلیسا پیوست و به عضو مهمی از آن تبدیل شد. به ستون کلیسا. به قدری در ایمانش قوی و مخلص بود که وقتی کشیش وقت بازنشسته شد و به سنت کیتس بازگشت، او به جای وی منصوب شد.
❄️ بهشت
Photo
3‏
حالا که به قمارخانه برگشته بود حتی فراموش کرد یقه کشیشی‌اش را باز کند. فکر کرد این کار برای خداست و بنابراین احساس شرم نداشت. او پشت میز رفت و با پنجاه پوند شروع کرد. بازی کرد و باخت. او روی دور باخت افتاده بود و به نظر نمی‌رسید راه گریزی از آن باشد.
وقتی نصف کلیسا را در شرط‌‌بندی باخت، دو برابر شرط‌بندی کرد. در اطراف قمارخانه پچ‌پچ افتاد و طولی نکشید که جمعیت وحشتزده دور او جمع شدند. چهره کشیش مصمم و با خلوص بود. او بازی می‌کرد. اعداد از اومی گریختند. تا این‌که بالاخره آخرین طاس را ریخت. برنده یا بازنده؟ او باید جفت شش می‌آورد تا همه را می‌برد. راه دیگری نبود. کشیش هنوز متزلزل نشده بود.  طاس‌ها را به سمت بالا و رو به خدا نگه داشت، چشمانش را بست و آخرین دعایش را کرد، مشتش را تکان داد و طاس‌ها را ریخت. طاس‌ها با شدت به فلانل روی میز خورد و بعد آهسته و آهسته‌تر، تا این‌که بالاخره ایستادند. کشیش چشمانش را گشود و نگاه کرد...


نویسنده: پیتر کالو
مترجم: فرشته مظفری


داستان‌های کوتاه جهان...!

@Best_Stories
❁ جیمز تربر ❁

@Best_Stories
❁ کپی ممنوع، مگر با ذکر منبع ( نام نویسنده )

🖋☕️
@Best_Stories
#داستانک

وداع با آرواره‌ها

سوسکی که در اتاق زیر شیروانی دفترخانه‌ای قدیمی زندگی می‌کرد، روزی بیدار شد و دید اوضاع فرق کرده، که انگار چیزهایی جدید اضافه شده و چیزهایی قدیمی رفته‌اند پی‌کارشان. در واقع هر دو تغییر رخ داده بودند. او با دلهره متوجه شد که آرواره‌هایش سر جایشان نیستند، و دو دست کوچک در برابرش دید که کراواتی کوچک را گرفته بودند و داشتند دور گردنش گره می‌زدند. بعد متوجه شد که جلوی آینه‌ی قدیمی، گردگرفته و ترک خورده‌ی دفترخانه‌ی قدیمی ایستاده، و همچنان که دست‌ها داشتند کراوات را گره می‌زدند و مرتبش می‌کردند، او دید که دیگر سوسک نیست، بلکه یک انسان مینیاتوری است. گفت: «خدا به دادم برسد.» و نفهمید منظورش از این حرف چه بوده، چون هنوز بخشی از او حشره مانده بود. حشره‌ی درونش از وحشت انسان بودن ناله می‌کرد، اما انسان درونش نجواکنان از ثروتی می‌گفت که قرار بود با حضور در تلویزیون نصیبش شود. حشره‌ی درونش نمی‌دانست تلویزیون چیست، پس انسان درونش با عجله توضیح داد و با اغراق از میزان ثروتی گفت که قرار بود نصیبش شود. انسان درونش با عجله از ترقي‌ها، ثروت‌های بادآورده و لذت‌های بشری گفت، اما حشره‌ی درونش ضمن یادآوری زن و بچه و کار و شراب و دیگر چیزها، به ويژه شیرینی و افتخار مردن در راه میهن یا هر کسی، و بیشمار چیزهای دیگری که منحصر به انسان است، نالید که «نه، نه».
آدم حشره‌ای کوچولو فریاد زد «نه، نه، نه، نه». و بعد دید که دگردیسی تقریبا کامل شده. پس از این سو به آن سوی دفترخانه دوید و خودش را از لبه‌ای پایین انداخت و نقش زمین شد و فی‌الفور به دیار باقی شتافت.

نتیجه‌ی اخلاقی: چیزهایی بدتر از مرگ هم وجود دارد.


نویسنده: جیمز تربر
جیمز تربر (۱۸۹۴-۱۹۶۱) نویسنده و کارتونیست امریکایی کارش را در در کسوت یک روزنامه نگار آغاز کرد و از دهه‌ی ۱۹۲۰ با نوشتن داستان‌های مصور برای مجله‌ی نیویورکر به شهرت رسید. آثار تربر عموما شامل داستان‌های کوتاه و شعرهای مصوری هستند که برای بزرگسالان و کودکان نوشته شده‌اند.
تربر در سال ۱۹۳۹ برای نیویورکر نقیضه‌هایی بر مجموعه‌ای از افسانه‌ها و حکایات مشهور نوشت و برای هرکدام طرح‌هایی کشید و در واقع با لحنی طنز آلود آن‌ها را با وضعیت زمانه‌اش سازگار کرد. مجموعه حکایت‌های تربر اولین بار در کتاب «حکایت هایی برای زمان ما» در سال ۱۹۴۰ منتشر شدند.
در این حکایت روایتی معکوس از ایده‌ی دگردیسی در داستان مسخ کافکا ارائه شده است. از دیگر نمونه‌های این رونډ معکوس سازی می‌توان به داستان کوتاه «سامسای عاشق» نوشته‌ی هاروکی موراکامی اشاره کرد.


داستان‌های کوتاه جهان...!

@Best_Stories
مادر تمام روز کار می‌کند، در خیالات خود شاد و غمگین است، بی‌آنکه کمترین امتیازی به خاطر شرایط خود توقع داشته باشد، صدایش صاف است، برای صحبت عادی خیلی بلند است اما وقتی آدم غمگین است و ناگهان این صدا را پس از مدتی می‌شنود، برایش خوب است.

الان مدتهاست که مدام شِکوه کرده‌ام که همیشه مریض هستم، اما هرگز مرض مشخصی ندارم که مرا وادار کند به رختخواب بروم.

این اشتیاق مسلماً بیشتر به این واقعیت برمی‌گردد که می‌دانم مادر چه قدر می‌تواند باعث آسودگی خاطر آدم شود، مثلاً موقعی که روز به صورت رخوت آمیزی به شب تبدیل می‌شود، از سر کار با نگرانی و دستورهای شتابزده‌اش برمی‌گردد و یک بار دیگر باعث می‌شود روز، که هنوز هم تا دیر وقت پائیده، دوباره شروع شود و بیمار را از جا بلند کند تا به کمک مادر برود.

باید یک بار دیگر چنین چیزی را برای خودم بخواهم، چون آن وقت می‌باید ضعیف شوم، از این رو به هر چه مادرم می‌کند خشنود می‌شوم، و می‌توانم با توانایی بیشتر خاص دوران سالداری برای خشنودی، از لذت کودکی کیف ببرم.

دیروز به فکرم رسید که من هیچوقت مادرم را چنان که سزاوارش است و من می‌توانسته‌ام، دوست نداشته‌ام.


فرانتس کافکا | یادداشت‌ها

@Best_Stories
❁ کپی ممنوع، مگر با ذکر منبع ( نام نویسنده )

🖋☕️
@Best_Stories
#داستانک

ترس

تقریبا هر صبح، زنی در محله‌ی ما با چهره‌ای پریده رنگ و پالتویی که تکان تکان می‌خورد از خانه‌اش بیرون می‌دود.
او فریاد می‌زند: «به دادم برسید، به دادم برسید!»، و یکی از ما به سویش می‌دود و بغلش می‌کند تا آرام بگیرد.
ما می‌دانیم که او اینها را از خودش در آورده و واقعا هیچ اتفاقی برایش نیفتاده. اما درک می‌کنیم، چون بعید است هیچ یک از ما زمانی به حال او نیفتاده باشیم، و هر دفعه، تمام نیرویمان، و حتی نیروی دوستان و خانواده‌مان، صرف آرام کردنمان نشده باشد.


نویسنده: لیدیا دیویس
لیدیا دیویس در تاریخ ۱۵ ژوئیه ۱۹۴۷ در نورتهامپتون، ماساچوست به دنیا آمد. پدرش رابرت، منتقد و استاد دانشگاه و مادرش هپ نویسنده داستان‌کوتاه و معلم بود. لیدیا در ابتدا موسیقی را شروع کرد و نوازندگی پیانو و ویولن را فرا گرفت و پس از آن به نوشتن پرداخت. زمانی که در کالج بارنارد در نیویورک مشغول تحصیل بود بیشتر شعر می‌سرود.
گستره‌ی کار "ليديا دیویس" از داستانک (فلش فیکشن) تا داستان کوتاه و رمان را در برمی‌گیرد. دیویس داستانک‌های دیویس برش های کوچک و هوشمندانه‌ای از جزئیات زندگی روزمره ارائه می‌دهند.
لیدیا در سال ۱۹۷۴ با پل استر ازدواج کرد ولی در سال ۱۹۷۷ کارشان به جدایی کشید. از این رابطه صاحب پسری به نام دنیل شد. او استاد دانشگاه ایالتی نیویورک در آلبانی و در آنجا ادبیات خلاق تدریس می‌کند.
آثار داویس به زبان‌های مختلفی ترجمه شده‌است که توانسته از این جنبه جوایز چندی را از آن خود کند. داویس در سال ۲۰۱۳ توانست جایزه معتبر من بوکر برای داستان «نمی‌توانم و نمی‌خواهم» از آن خود کند. تفاوت عمده داستان‌های داویس در مقایسه با داستان‌های دیگر در نوع برخورد وی با عناصر و فنون داستان پردازی است که از این منظر ویژگی متفاوتی به آثار وی بخشیده‌است. داویس در کنار داستان‌نویسی به کار ترجمه نیز مشغول است. وی به خاطر ترجمه آثار مشهور ادبیات فرانسه به انگلیسی، نشان شوالیه ادبیات را از آن خود کرده‌است.


داستان‌های کوتاه جهان...!

@Best_Stories
❄️ بهشت
Photo
تنت می‌تواند زندگی‌ام را پر کند
عین خنده‌ات
که دیوار تاریک حزنم را به پرواز در می‌آورد.
تنها یک واژه‌ات حتی
به هزار تکه می‌شکند تنهایی کورم را.
اگر نزدیک بیاوری دهان بی‌‌کران‌ات را
تا دهان من
بی‌وقفه می‌نوشم
ریشه‌ی هستی خود را.
تو اما نمی‌بینی
که چقدر قرابت تنت
به من زندگی می‌بخشد و
چقدر فاصله‌اش
از خودم دورم می‌کند و
به سایه فرو می‌کاهدم.
تو هستی: سبک‌بار و مشتعل
مثل مشعلی سوزان
در میانه‌ی جهان.
هرگز دور نشو:
حرکات ژرف طبیعت‌ات
تنها قوانین من‌اند.
زندانی‌ام کن
حدود من باش.
و من آن تصویرِ شاد خویش خواهم بود
که تو-اش به من بخشیدی.


خوزه آنخل بالنته | ترجمه‌ی محسن عمادی


@Best_Stories
2024/10/01 19:20:22
Back to Top
HTML Embed Code: