Telegram Web Link
❁ کپی ممنوع، مگر با ذکر منبع ( نام نویسنده )

🖋☕️
@Best_Stories
#داستان‌_کوتاه

دو گربه‌ی روی دیوار

به نام خدا
يكی از شبهای تابستان بود. ماه نبود. ستاره هم نبود. هوا تاريك تاريك بود. نصف شب بود. سوسک‌ها آواز می‌خواندند. صدای دیگری نبود. گربه‌ی سياهی از آن طرف دیوار می‌آمد. سرش را پایین انداخته بود، بو می‌کشيد و سلانه سلانه می‌آمد. گربه‌ی سفيدی هم از این طرف دیوار می‌آمد. سرش را پایین انداخته بود، بو می‌کشید و سلانه سلانه می‌آمد. اینها آمدند و آمدند، و درست وسط دیوار کله‌هاشان خورد به هم. هر يكی يك «پیف ف...» کرد و يك وجب عقب پرید. بعد نشستند و به هم زل زدند. فاصله‌شان دو وجب بیشتر نبود. دل هردوشان « تاپ تاپ» می‌زد. لحظه‌ای همين جوری نشستند. چيزی نگفتند. لندیدند و نگاه کردند. آخرش گربه‌ی سياه جلو خزید. گربه‌ی سفيد تكانی خورد و تند گفت: میاوو!.. جلو نیا..! گربه‌‌ی سياه محل نگذاشت. باز جلو خزید. زیر لب لند لند می‌كردند. فاصله‌شان يك وجب شده بود. گربه‌ی سیاه باز هم جلوتر می‌خزید. گربه‌ی سفيد دیگر معطل نشد. تند پنجولش را انداخت طرف گربه‌ی سياه، زد و گوشش را پاره کرد. بعد جیغ زد :میاوو!.. پیف ف... احمق نگفتم نیا جلو؟.. گربه‌ی سیاه هم به نوبه‌ی خود فریاد کرد: پاف ف..! اما او نتوانست حریفش را زخمی کند. خيلی خشمگین شد. كمی عقب کشید و سرپا گفت: میاوو!.. راه بده من بروم. اگرنه هر چه ديدی از چشم خودت دیدی! گربه‌ی سفيد قاه قاه خندید، سبیلهایش را ليسيد و گفت: چه حرفهای خنده داری بلدی تو! راه بدهم بروی؟ اگر راه دادن کار خوبی است، چرا خودت راه نمی‌دهی من بروم آن سر دیوار؟ گربه‌ی سياه گفت: گفتم راه بده من بگذرم، بعد تو بیا و هر گوری می‌خواهی برو. گربه‌ی سفيد بلندتر خندید و گفت: این دفعه اگر حرفم را گوش نکنی، يك لقمه‌ات خواهم کرد.
گربه‌ی سياه عصبانی شد و يكهو فریاد زد: میاوو ... برگرد برو پشت بام! راه بده من بروم! موش مردنی..! گربه‌ی سفيد به رگ غیرتش برخورد. خنده‌اش را برید. صدایش می‌لرزید. فريادی از ته گلو برآورد:میاووو... گفتی موش؟.. احمق!.. پیف ف... بگیر!.. پیف ف ف ! باز پنجولش را طرف گربه‌ی سياه انداخت. گربه‌ی سیاه این دفعه جا خالی کرد و زد بينی او را پاره کرد. خون راه افتاد. حالا دیگر نمی‌شد جلو گربه‌ی سفيد را گرفت. پشتش را خم کرد. موهاش سیخ شد. طوری سر و صدا راه انداخت که سوسکها صداشان را بریدند و سراپا گوش شدند. يك گل سرخ که داشت باز می‌شد، نیمه کاره ماند. ستاره‌ی درشتی در آسمان افتاد. گربه‌ی سفيد با خشم زيادی گفت: میاوو!.. مگر نشنيدي که گفتم برگرد عقب، راه بده من بروم؟.. موش سیاه مردنی..! اکنون نوبت گربه‌ی سیاه بود که بخندد. خندید و گفت: اولش که موش بیشتر سفيد می‌شود تا سیاه. پس موش خودتیِ. دومش این که زیاد هم سر و صدا راه نینداز که آدمها بيدار می‌شوند و می‌آيند هر دوتامان را كتك می‌زنند. من خودم از سر و صدا نمی‌ترسم و عقب گرد هم نمی‌کنم. همین جا می‌نشينم که حوصله‌ات سر برود و برگردی بروی پی‌کارت. گربه‌ی سفيد کمی آرام شد و گفت :من حوصله‌ام سر برود؟ دلم می‌خواهد ظهری تو آشپزخانه‌ی حسن کله پز بودی و می‌ديدی که چطور سه ساعت تمام چشم به هم نزدم و نشستم دم لانه‌ی موش. گربه‌ی سياه دیگر سخنی نگفت. آرام نشسته بود و نگاه می‌کرد. گربه‌ی سفيد هم نشست و چیزی نگفت. صدای گريه‌ی بچه‌ای شنيده شد. بعد بچه خاموش شد. باز صدای سوسكها بود و خش و خش گل سرخ که داشت باز می‌شد. دو دقیقه گربه‌ها تو چشم هم زل زدند هيچيك از رو نرفت. اما معلوم بود که صبرشان تمام شده است .
هر يك می‌خواست که دیگری شروع به حرف زدن کند. ناگهان گربه‌ی سفيد گفت: من راه حلی پیدا کردم. گربه‌ی سياه گفت: چه راهی؟ گربه‌ی، سفيد گفت: من کار واجبی دارم. خيلی خيلی واجب. تو برگرد برو آخر دیوار، من بیایم رد بشوم بعد تو برو. گربه‌ی سياه خنده‌اش گرفت و گفت: عجب راهی پیدا کردی! من خود کاری دارم بسیار واجب و بسیار فوری. نیم ثانیه هم نمی‌توانم معطل کنم. گربه‌ی سفيد پکر شد و گفت: باز که تو رفتی نسازی!
گفتم کار واجبي دارم، قبول کن و از سر راهم دور شو..! گربه‌ی سیاه بلندتر از او گفت: میاوو! مگر تو چی منی که امر می‌كنی؟ حرف دهنت را بفهم..! گربه‌ی سفيد لندید، پا شد و داد زد: میاوو!.. من حرف دهنم را خوب می‌فهمم تو اصلا گربه‌ی لجی هستی. من باید بروم خانه‌ی حسن کله پز. آنجا بوی کله پاچه شنیده‌ام. حالا باز نفهميدی‌ چه کار واجبی دارم؟ گربه‌ی سياه لندید و گفت: میاوو!.. تو فكر می‌كنی من روی ديوارهای مردم ول می‌گردم؟ من هم آن طرف‌ها بوی قرمه سبزی شنیده‌ام و خيلی هم گرسنه هستم. اگر باز هم سر راهم بايستی، همچو می‌زنم که بیفتی پایین و مخت داغون بشود. گربه‌ی سفيد نتوانست جلو خود را بگیرد و داد زد: میاوو!.. احمق برو کنار!.. پیف ف... بگیر..! و يكهو با ناخنهایش موی سر گربه‌ی سياه را چنگ زد. موها تو هوا پخش شد. هر دو شروع کردند به « پیف پیف» و افتادند به جان هم و بد و بیراه بر سر و روی هم ریختند.
گربه‌ها سرگرم دعوا بودند که کسی از پای ديوار آب سردی روشان پاشید. هر دو دستپاچه شدند. تندی برگشتند و فرار کردند. هر کدام از راهی که آمده بود فرار کرد و پشت سر هم نگاه نکرد.


نویسنده: صمد بهرنگی


داستان‌های کوتاه جهان...!

@Best_Stories
بنا به درخواست تعدادی از مخاطبین عزیز کانال ، تحلیلی از داستان فوق "دو گربه‌ی روی دیوار" را با هم می‌خوانیم و امیدواریم برای علاقمندان به ادبیات و داستانهای کوتاه مفید باشد...
خلاصه قصه
اين قصة كوتاه، برخورد دو گربه سياه و سفيد را حكايت می‌كند كه در شبی تاريك از دو جـهت مخالف ديـوار می‌آيند. هيچ كدام اجازه عبور به ديگری نمی‌دهد. كار به درگيری و نزاع می‌كشد. و نهايتاً كسی از پای ديوار آب سردی روشان می‌پاشد. هر دو دستپاچه شده، برگشته و از راهی كه آمده بودند فرار می‌كنند و پشت سرشان را هم نگاه نمی‌كنند.

ساختار قصه

الف. روايت شناسی
در اين قصه راوی به سان دوربينی كه كار گذاشته شده باشد، فقط آنچه را كه می‌بيند تصوير می‌كند و هيچگونه اطلاعی از حسياّت درونی شخصيت‌ها و همچنين از گذشته و آينده ماجرا ندارد. او فقط آنچه را كه در زمان حال اتفاق می‌افتد به طور زنده گزارش می‌كند. و تنها يك مخاطب برای قصه متصور است و آن خواننده قصه می‌باشد. با اين توصيف بايد گفت كه زاويه ديد راوی بيرونی است يعنی آگاهی از حوادث قابل مشاهده و گزارش آنچه ديدنی و شنيدنی است.
 
ب. شخصيت شناسی
اين قصه دارای سه شخصيت كنشگر می‌باشد. دو شخصيت حيوانی كه گربه‌های سفيد و سياه هستند و يك شخصيت نامشخص انسانی كه بنام كسی در قصه ظهور پيدا كرده و به ايفای نقش می‌پردازد.
از نظر مثبت يا منفی بودن شخصيت‌ها، هر دو شخصيت حيوانی گربه سفيد و گربه سياه از نقش همسان و هم عرضی برخوردار هستند. هر يك دارای هدفی می‌باشند كه اين اهداف در راستای هم نيستند و قصه پرداز در طرح، پردازش و در ارزش گذاری‌های خود، هيچ كدام از اهداف گربه‌ها را ترجيح نمی‌دهد. بنابراين همان گونه كه گربه سفيد و شخصيت كسی مانع رسيدن گربه سياه به هدفش هستند؛ گربه سياه و شخصيت كسی در تحقق هدف گربه سياه نـقش بـازدارندگی ايفاء می‌كنند. لـذا شخصيت انسانی كسی كه با ريختن آب سرد برروی گربه‌ها هر دوی آنها را از رسيدن به اهدافشان باز می‌دارد، منفی به حساب می‌آيد و هر دو گربه سفيد و سياه در مقابل اهداف يكديگر دارای نقش منفی يا بازدارنده ميباشند. و طبيعي است كه هر كدام در قبال اهداف خود يك كنشگر مثبت هستند.
در اين قصه نيز نه از لحاظ فيزيكی و نه از لحاظ حسيات درونی شخصيت‌ها، اطلاعات كافی به مخاطب داده نمی شود.  كسی را نمی‌شناسيم. قيافه و قامت او را نمی‌بينيم، جنسيت او را نيز نمی‌دانيم و از خصوصيات درونی‌اش نيز بی‌اطلاع هستيم. همينطور در مورد گربه‌ها، قصه نويس از ريخت و قيافه و اندام و جثه گربه‌ها هيچگونه اطلاعی به مخاطب ارائه نمی‌كند بـلكه فقط بـه رنگ آنها اشاره می‌نمايد. و همانطور كـه گفته شد به ارزش گذاری اهدافشان نيز نمی‌پردازد.
 
ج. طرح شناسی
وضعيت آغازين قصه مقابل هم قرار گرفتن دو گربه سفيد و سياه بر روي ديوار است كه هر كدام قصد دارند اولين نفری باشند كه عبور كرده، بطرف هدف خود حركت كنند. وضعيت ميانی  قصه شامل رجزخوانی‌ها و جنگ و جدل‌های دو گربه برای رسيدن به هدفشان می‌باشد. در وضعيت پايانی با آب سرد پاشيدن كسی از پای ديوار، هر دو گربه متواری می‌شوند و هيچ كدام به هدف مورد نظر خود نمی‌رسند. بلكه تنها شخصيت انسان قصه كه كسی می‌باشد با هر انگيزه‌ای كه باشد موفق می‌شود به هدفش برسد.

پيام قصه
قصه‌ی دو گربه روی ديوار در اصل يك قصه تمثيلی محسوب می‌شود. و مضامين موجود در آن به انحاء مختلف قابل تفسير است، لكن به مواردی از آن اشاره می‌شود.
در اين قصه صمد به احقمانه بودن بعضی از دعواها و مشاجرات بنی آدم اشاره دارد كه گاهی سر هيچ و پوچ با هم درگير شده، باعث آشفته شدن جو آرام و سالم موجود می‌شوند و موجبات مزاحمت ديگران را فراهم می‌آورند. آنها سر مسائل جزئی با هم در چالشند، غافل از اين كه دست روی دست بسيار است. ممكن است كسی از راه برسد و هر دو طرف از همه چيز از جمله غرور و شخصيت خود بگذرند. شايد اين قصه متأثر از افسانه كهن و مشهور آذربايجان بنام «شتر و الاغ» باشد
شايد پيام ديگری هم بدين شكل استنباط شود كه صمد در اين قصه، با تصوير شرايط حاكم، به رسيدن زمان تسويه حساب بين دو قطب سياه و سفيد اشاره می‌كند. ليكن نيروی برتر سومی مانع از اين كار می‌شود. كه اين نيروی سوم می‌تواند استعمار باشد كه اجازه نمی‌دهد اين تسويه حساب صورت پذيرد. بنابراين هر دو طرف را به نفع خود از ميدان به در می‌كند.
پيام ديگری كه به مخاطب القاء می‌شود اين است كه وقتی هوا چنان تاريك است كه نه ماه در آسمان است و نه ستاره، نمی‌شود با آرامش از كنار هم گذشت. بعبارت ديگر وجود سوء‏ تفاهمات، كينه ورزی‌ها و درگيری‌ها ، معلول فـضای تاريك و ظلمانی سياسی اجتماعی حـاكم بـر جامعه می‌باشد.
البته اين پيامها نه محتومترين، و نه كاملترين پيامهای اين قصه هستند، طبيعی است كه هر مخاطبی ممكن است بـا تـوجه بـه درك و فهم و ديدگاه خود پيامهای متفاوتی را از خصوصاً قصه‌های تمثيلی اين چنينی استخراج و استنباط نمايد. منتها قدرمسلم اين است كه اين استنتاج بايد با توجه به ديگر آثار صمد بهرنگی صورت گيرد.

@Best_Stories
❁ کپی ممنوع، مگر با ذکر منبع ( نام نویسنده )

🖋☕️
@Best_Stories
#داستانک

وای از من و دخترم

دیشب اولین دفعه‌ای بود که مردک را به خانه می‌­آورد. هرهر نخودی می­‌خندید و ریسه که می­‌رفت دستش را جلو دهنش می­‌گرفت.
هیچ چیزِ قضیه برای من خنده­ دار نبود. مردک را به آشپزخانه بردم و کاری کردم که حساب دستش بیاید، گفتم اگر دلش را بشکنی با من طرفی.
گفت: «دوستش دارم، مواظبش هستم.»
نمی­‌دانم چرا ته دلم به او اطمینان ندارم.
می‌­ترسم با احساساتِ دخترم بازی کند – کاری که همۀ مردها می‌کنند.–
دخترم می‌خواهد با او بیشتر آشنا شود ولی من دلم نمی­‌خواهد، دوستش ندارم. ولی چه ­کنم؟! او پدرِ دخترم است و دخترِ هشت ساله‌ام دوستش دارد.

نویسنده: فل گارنر
مترجم: فریبا حاج‌دایی


داستان‌های کوتاه جهان...!

@Best_Stories
Audio
دوست داشتن جنگ است،
اگر دو تن یکدیگر را در آغوش کشند
جهان دگرگون می‌شود،
هوس‌ها گوشت می‌گیرند،
اندیشه‌ها گوشت می‌گیرند،
بر شانه‌های اسیران بال‌ها جوانه می‌زنند،
جهان، واقعی و محسوس می‌شود،
شراب باز شراب می‌شود،
نان بویش را باز می‌یابد،
آب. آب است،
دوست داشتن جنگ است،
همه‌ی درها را می‌گشاید،
تو دیگر سایه‌ای شماره دار نیستی
که اربابی بی‌چهره به زنجیرهای جاویدان
محکومت کند،
جهان دگرگون می‌شود،
اگر دو انسان با شناسایی یکدیگر را بنگرند،
دوست داشتن؛
عریان کردنِ فرد است
از تمامِ اسم‌ها...


اکتاویو پاز | مترجم: احمد میرعلائی | سنگ آفتاب | ‏برنده جایزه‌ی نوبل ادبیات ۱۹۹۰


@Best_Stories
❁ کپی ممنوع، مگر با ذکر منبع ( نام نویسنده )

🖋☕️
@Best_Stories


مکالمه واقعی روی فرکانس اضطراری! این یک مکالمه واقعی است.

اسپانيايی ها (با سر و صدای متن): A-853 با شما صحبت می‌كند. لطفاً ۱۵درجه به جنوب بچرخيد تا از تصادف اجتناب كنيد. شما داريد مستقيماً به طرف ما می‌آييد. فاصله ۲۵ گره دريایی.

آمريكايی‌ها (با سر و صدای متن): ما به شما پيشنهاد می‌كنيم ۱۵ درجه به شمال بچرخيد تا با ما تصادف نكنيد.

اسپانيايی‌ها: منفی. تكرار می‌كنيم ۱۵ درجه به جنوب بچرخيد تا تصادف نكنيد.

آمريكايی‌ها (يك صدای ديگر): كاپيتان يك كشتی ايالات متحده آمريكا با شما صحبت می‌كند. به شما اخطار می‌كنيم ۱۵ درجه بشمال بچرخيد تا تصادف نشود.

اسپانيايیی‌ها: اين پيشنهاد نه عملی است و نه مقرون به صرفه. به شما پيشنهاد می‌كنيم ۱۵ درجه به جنوب بچرخيد تا با ما تصادف نكنيد.

آمريكايی‌ها (با صدای عصبانی): كاپيتان ريچارد جيمس هاوارد، فرمانده ناو هواپيمابر يو اس اس لينكلن با شما صحبت می‌كند. ۲ رزم ناو، ۵ ناو منهدم كننده، ۴ ناوشكن، ۶ زيردريایی و تعداد زيادی كشتی‌های پشتيبانی ما را اسكورت می‌كنند. به شما پيشنهاد نمی‌كنم، به شما دستور می‌دهم راهتان را ۱۵ درجه به شمال عوض كنيد. در غير اينصورت مجبور هستيم اقدامات لازمی برای تضمين امنيت اين ناو اتخاذ كنيم. لطفاً بلافاصله اطاعت كنيد و از سر راه ما كنار رويد !!!

اسپانيايی‌ها: خوآن مانوئل سالاس آلكانتارا با شما صحبت می‌كند. ما دو نفر هستيم و يك سگ، ۲ وعده غذا، ۲ قوطی آبجو و يك قناری كه فعلاً خوابيده ما را اسكورت می‌كنند. پشتيبانی ما ايستگاه راديویی زنجيره ديال ده لاكورونيا و كانال ۱۰۶ اضطراری‌ دريايی است. ما به هيچ طرفی نمی‌رويم زيرا ما روی زمين قرار داريم و در ساختمان فانوس دريایی A-853 Finisterra روی سواحل سنگی گاليسيا هستيم و هيچ تصوری هم نداريم كه اين چراغ دريایی در كدام سلسله مراتب از چراغ‌های دريایی اسپانيا قرار دارد. شما می‌توانيد هر اقدامی كه به صلاحتان باشد را اتخاذ كنيد و هر غلطی كه می‌خواهيد بكنيد تا امنيت كشتی كثافتتان را كه بزودی روی صخره‌ها متلاشی می‌شود تضمين كنيد. بنابراين بازهم اصرار می‌كنيم و به شما پيشنهاد می‌كنيم عاقلانه‌ترين كار را بكنيد و راه خودتان را ۱۵ درجه جنوبی تغييردهيد تا از تصادف اجتناب كنيد!

آمريكايی‌ها: آها! باشه! گرفتيم! ممنون


(گفتگویی كه واقعاً روی فركانس اضطراری كشتيرانی، روي كانال ۱۰۶ سواحل Finisterra Galicia ميان اسپانيايی‌ها و آمريكايی‌ها در ۱۶ اكتبر ۱۹۹۷ضبط شده‌است.)


داستان‌های کوتاه جهان...!

@Best_Stories
❁ کپی ممنوع، مگر با ذکر منبع ( نام نویسنده )

🖋☕️
@Best_Stories
#داستانک

درباره‌ی دوستم پیتر، که یه عمر زجر کشید


توی خونه‌ای زندگی میکنه که استخر هم داره
و میگه شغلش داره دمار از روزگارش درمیاره
27 سالشه.
من 44 ساله‌م.
گمونم هیچ جوری از شرش راحت نمیشم. رمان‌هاش یکی یکی دارن رد میشن.
"انتظار داری چیکار کنم؟"
"برم نیویورک و با ناشرا دست بدم؟"
گفتم: نه. ولی کارتو کنار بزار، یه اتاق کوچیک اجاره کن و روی نوشتن تمرکز کن.
"ولی بیمه نیاز دارم، به یه برنامه‌ای چیزی احتیاج دارم، یه کلمه‌ای، نشونه‌ای چیزی! "
_بعضی آدما اینجوری فکر نمیکنن:
ونگوک، واگنر...

"لعنتی واگنر یه داداش داشت که هر وقت رنگی چیزی نیاز داشت براش تهیه می کرد! "

گفت: امروز خونه یه زنیکه بودم و یهو سر وکله‌ی یه بابایی پیداش شد. یه فروشنده بود. خودت که میدونی چه ریختی صحبت میکنن این قماش. با یه ماشین شیک و پیک اومده بود. راجع به تعطیلاتش حرف میزد. گفت که فریسکو رفته_ اونجا اپرایِ فیدلیو (Fidelio) رو دیده ولی یادش نبود که کی نویسنده‌ی اپرا بوده.
طرف الآن 54 سالشه.
من گفتم: فیدلیو تنها اپرای بتهوون هست.
بعدش گفتم: تو یه مرتیکه‌ی عوضی هستی.
طرف پرسید: منظورت چیه؟
گفتم: دقیقاً منظورم همونی بود که گفتم، 54 سالته و هیچی حالیت نیست.

_ بعدش چی شد؟
"زدم بیرون."
_ یعنی طرف رو با زنه تنها گذاشتی؟
"آره."

"نمیتونم کارمو بیخیال شم، همیشه توی کار پیدا کردن مشکل دارم."
"میرم اون داخل، نیگام میکنن، به حرفام گوش میدن و بعد فوری تصمیم شون رو می‌گیرن، آها! طرف خیلی برای این کار باهوشه، زود میزنه به چاک، پس استخدامش هیچ با عقل جور در نمیاد."
"ولی وارد یه جایی میشی و به نظر نمیاد هیچ مشکلی وجود داشته باشه:
شبیه یه الکلی ولگردی، شبیه کسی که به شغل احتیاج داره، یه نیگا به سرتاپات میندازن و میرن توی فکر:
آها! بالاخره یکی پیدا شد که واقعاً به یه شغل احتیاج داره! اگه استخدامش کنیم مدت زیادی میمونه و سخت کار میکنه!"

میپرسه: هیچ کدوم از اونا میدونن که تو نویسنده‌ای؟ که شعر مینویسی؟
_نه
"هیچ وقت درباره‌ش صحبت نمیکنی. حتی به منم نمیگی!"
"اگه توی اون مجله ندیده بودمت منم هیچ وقت نمی‌دونستم."
_درسته.
"با اینحال من خوش دارم بهشون بگم تو نویسنده‌ای."
"هنوزم میخوام اینو بهشون بگم."
_چرا؟
"خب اونا درباره‌ت حرف میزنن. فکر میکنن تو یه اسب سوار و یه آدم مستی.
_هردوتای اینایی که گفتی رو هستم.
"خب درباره‌ت حرف میزنن. تو رفتارای عجیبی داری. تنهایی سفر میکنی. من تنها دوستی‌ام که داری."
_آره
"ازت بد میگن. خوش دارم ازت دفاع کنم. میخوام بهشون بگم که شعر مینویسی"
_بیخیال. منم مثل اونا کار میکنم. همه مون مثل همیم.
_خب من دوس دارم برای خودم این کارها رو انجام بدم. میخوام بدونن که چرا با تو مسافرت میرم. من هفت تا زبون بلدم، یه چیزایی از موسیقی حالیم هست.
_بیخیال.
"باشه، به آرزوهات احترام میزارم ولی یه چیز دیگه‌ای هست.
_چی؟
"دارم به داشتن یه پیانو فکر میکنم. ولی بعدش به سرم میزنه ویولن هم بخرم،ولی نمیتونم تصمیم بگیرم! "
_پیانو بخر
"جدی؟"
_آره

در حالی که داره به این مسئله فکر میکنه دور میشه.

منم درباره‌ش فکر کردم: میتونه هر روز ویولون به دست بیاد و یه عالمه موسیقی غمگين با خودش بیاره.


نویسنده: چارلز بوکوفسکی
ترجمه: مازیار ناصری


داستان‌های کوتاه جهان...!

@Best_Stories
❁ کپی ممنوع، مگر با ذکر منبع ( نام نویسنده )

🖋☕️
@Best_Stories
#داستانک

لحظه تصمیم

زن حتی صدای بسته شدن درهای زندان را هم می‌توانست بشنود.
آزادی‌اش برای ابد از دست می‌رفت، قدرت تسلط بر سرنوشتش را برای همیشه از دست می‌داد.
درباره فرار، افکار دیوانه واری به ذهنش راه پیدا کردند. اما می‌دانست راه گریزی وجود ندارد.
زن لبخند بر لب رو به داماد کرد و این کلمات را تکرار کنان گفت: "قبول می‌کنم."


نویسنده: تینا میلبورن
مترجم: گیتا گرکانی


داستان‌های کوتاه جهان...!

@Best_Stories
❁ کپی ممنوع، مگر با ذکر منبع ( نام نویسنده )

🖋☕️
@Best_Stories
#داستانک

لبخند به یاد ماندنی

چند تایی ماهی قرمز داشتیم که توی تُنگ می‌چرخیدن.
تُنگ روی میز بود، نزدیک پرده‌های سنگینی که پنجره رو می‌پوشوند
و مادرم که همیشه لبخند می‌زد و از ما می‌خواست شاد باشیم.
به من می‌گفت: شاد باش هنری!
حق با مادر بود، بهتره اگه میتونی آدم شادی باشی.
اما پدرم که هیبتی شش در دو فوتی داشت هفته‌ای چند بار من و مادرم رو کتک می‌زد،
چون خودشم نمی‌دونست چه چیزی داره از درون به روحش حمله ور میشه.

ماهی‌های بیچاره...
مادرم که می‌خواست آدم شادی باشه، هفته‌ای دو سه بار کتک می‌خورد و به من می‌گفت که شاد باشم:
هنری، لبخند بزن! چرا هیچ وقت نمی‌خندی؟

و بعد می‌خندید، که به من نشون بده چطور میشه خندید و اون لبخندها، غمگین‌ترین لبخندهایی بودن که به عمرم دیده بودم.

یه روز ماهی‌ها تلف شدن، هر پنج تاشون.
همه روی آب شناور، به پهلو افتاده بودن و چشم‌هاشون هنوز باز بود.
وقتی پدرم برگشت خونه، ماهی‌ها رو انداخت جلوی گربه روی کف آشپزخونه و ما در حالی که مادرم لبخند می‌زد، این صحنه رو نگاه می‌کردیم.


نویسنده: چارلز بوکفسکی
مترجم: مازیار ناصری


داستان‌های کوتاه جهان...!

@Best_Stories
❄️ بهشت
Photo
زمان است
چه آهسته برای آنانکه منتظرند
چه تند برای آنانکه می‌ترسند
چه دراز برای آنانکه سوگوارند
چه کوتاه برای آنانکه شادمانند
اما برای آنانکه عاشقند
زمان نیست...


هنری ون‌دایک | مترجم: کامیار محسنین

@Best_Stories
... برخی اوقات به سرعت و شتاب در حال شنا در یک رودخانه خشک هستی و می‌خواهی هرچه سریعتر، به عشق برسی و رابطه برقرار کنی و از تنهایی نجات پیدا کنی، چون به شدت از تنهایی می‌ترسی و در برابر تنهایی، احساس درماندگی و ناتوانی می‌کنی. نیاز عمیق و شدیدی بصورت یک عطش روانی برای ایجاد یک رابطه و عشق در خودت احساس می‌کنید. ولی ولی غافل از این هستی، که این نیاز، یک سرابی بیش نیست و اصل اساسی و مهم در اینه که بتونی با شجاعت تمام، تنهایی رو بپذیری و فردیت خودتو قبول کنی و با تنهایی روبرو بشی و باید بتونی به خودت ثابت کنی که حتی تنها و بدون رابطه هم میشه شاد و خوشحال بود.

تمام رشد و تکامل و استقلال و متکی به نفس بودن، در این جدایی و رویارویی شجاعانه با تنهایی، نهفته است... مثل کودکی که مادر با بی‌رحمی تمام، بند نافشو در هنگام تولد می‌بره، ما هم باید این بند ناف روانی"نیاز به بودن دیگری" رو از وجودمون پاره کنیم. بعد اونوقته که اگر با کسی هستی از روی نیاز نیست، بلکه از روی اشتیاقه و تازه اونوقته که توانایی عشق ورزیدن سالم رو پیدا میکنی.

شرط لازم برای داشتن عشق سالم پذیرفتن و برخورد فعالانه و شجاعانه و بدون ترس "احساس تنهایی" است.

هیچ رابطه‌ای قادر به از میان بردن تنهایی نیست.
من معتقدم اگر بتوانیم موقعیت‌های تنها و منفرد خویش را در هستی بشناسیم و سرسختانه با آنها روبرو شویم، قادر خواهیم بود رابطه‌ای مبتنی بر عشق و دوستی با دیگران برقرار کنیم. در صورتیکه اگر در برابر فشار تنهایی، وحشت بر ما غلبه کند، نمی‌توانیم دستمان را بسوی دیگران بگشائیم، بلکه باید دست و پا بزنیم تا در دریای هستی غرق نشویم


اروین ديالوم | از کتاب روان درمانی اگزیستانسیال


@Best_Stories
اکتاویو پاز‌ لوزانو 

به انگلیسی: Octavio Paz Lozano
۳۱ مارس ۱۹۱۴–۱۹ آوریل ۱۹۹۸ 
شاعر،نویسنده، دیپلمات و منتقد مکزیکی است.

اکتاویو پاز در سال ۱۹۱۴ در مکزیکوسیتی چشم به جهان گشود. در هفده سالگی به نویسندگی و شاعری پرداخت. پدرش وکیل بود و پدر بزرگش، داستان‌نویسی سرشناس. این هر دو در رشد و پرورش ذوق و استعداد پاز، تأثیر به سزایی داشت. در حقیقت پاز در جوانی ارزش‌های اجتماعی را از پدر و ادبیات را از پدر بزرگ خود آموخت و سرانجام شاعری را به جای وکالت برگزید. پاز در سال ۱۹۳۷ به والنسیا در اسپانیا سفر کرد تا در دومین کنگره جهانی نویسندگان ضد فاشیست شرکت کند در آنجا با لوییس سرنودا و تریستان تزارا آشنا شد. در سال ۱۹۴۳ با استفاده از کمک هزینه تحصیلی بنیاد گوگنهایم به آمریکا رفت. در آنجا با شعر نوپردازان انگلو - آمریکایی آشنا شد. هم در این کشور بود که مطالعه دامنه‌دار و عمیق خود را دربارهٔ هویت مکزیک آغاز کرد که حاصل آن کتابی شد به نام هزار توی تنهایی. در سال ۱۹۶۲ پاز به سمت سفیر مکزیک در هند گماشته شد و به آنجا رفت. در آن‌جا با «ماری خوسه ترامینی» آشنایی به هم زد و با او ازدواج کرد. خود گفته‌است این مهم‌ترین رویداد زندگی‌ام پس از تولد بوده‌است. تأثیر تمدن هند را می‌توان در کتاب‌های متعددی که طی مدت اقامت خود در آنجا نوشته است، به‌ویژه در کتاب «پرتوی از هند»، به خوبی مشاهده کرد.

پاز در سال ۱۹۶۸ پاز در اعتراض به سرکوبی خونین تظاهرات آرام دانشجویان در مکزیک، قبل از شروع بازی‌های المپیک، از مقام خود کناره‌گیری کرد و از آن پس تا واپسین سال‌های زندگی خود، سردبیری و نشر چند مجله معتبر ویژه هنر و سیاست را عهده‌دار شد.

جوایز ادبی و نوبل:
در سال ۱۹۸۰ دانشگاه هاروارد به او دکترای افتخاری اهدا کرد و در سال ۱۹۸۱ مهم‌ترین جایزه ادبی اسپانیا یعنی جایزه سروانتس نصیب او شد.

سرانجام در سال ۱۹۹۰ آکادمی ادبیات سوئد، جایزه نوبل ادبیات را به اکتاویو پاز شاعر سرشناس مکزیکی به پاس نیم قرن تلاش در زمینه شعر و ادبیات مکزیک اهدا کرد. او در آنجا سخنرانی مهمی دربارهٔ «در جستجوی اکنون» ایراد کرد.

اکتاویو پاز در سال ۱۹۹۸ بر اثر بیماری سرطان درگذشت.



📖 ... در ادامه یک داستان‌ زیبا از نویسنده‌ی صاحب نام اکتاویو پاز برنده جایزه‌ی نوبل را با هم می‌خوانیم...

@Best_Stories
‏ ❁موجی که دریا را ترک نکرد❁
اکتاویو پاز لوزانو

@Best_Stories
moji ke darya ra tark nakard-bookhapdf.pdf
71.1 KB
📖 داستان pdf

داستان: موجی که دریا‌ را ترک‌ نکرد
نویسنده: اکتاویو پاز
مترجم: مهدی افشار

@Best_Stories
❁ کپی ممنوع، مگر با ذکر منبع ( نام نویسنده )

🖋☕️
@Best_Stories
#داستانک

مفیستوفلیس، نوشیدنی و ارواح خبیث

مفیستو‌فلیس سر چهار راه توقف کرد و به فلاسک نوشیدنی‌اش تلنگری زد. بانکداری می‌گذشت.
«روحت را ده دلار می‌خرم.»
«بکنش یک میلیون دلار با یک هواپیمای جت خصوصی.»
«ببین رفیق. طمع، اخاذی، خبث طینت و خیانت، ده دلار برای روح خبیث تو خیلی زیاد است. جک قیمه قیمه کن این قدر مهربان نخواهد بود.»
«سیزده تا نه کم تر.»
«موافقم!»
هر دو پوزخند زدند.


نویسنده: شون کریستوفر وایر
مترجم: گیتا گرکانی


داستان‌های کوتاه جهان...!

@Best_Stories
❁ کپی ممنوع، مگر با ذکر منبع ( نام نویسنده )

🖋☕️
@Best_Stories
#داستانک

جنون

در لند نامه‌رسانی را از خدمت منفصل کردند که سال‌های متمادی تمام نامه‌هایی را که حدس می‌زد حامل اخبار ناخوشی باشند و به تبع آن تمام آگهی مجالس ترحیمی را که به دستش می‌رسید، تحویل گیرنده‌ی نامه‌ها نمی‌داد و در خانه‌اش می سوزاند. سرانجام اداره‌ی پست ترتیبی داد که او را به دیوانه خانه‌ی شرنبرگ بفرستند. آن‌جا با لباس فرم نامه‌رسان‌ها می‌چرخد و مدام نامه‌هایی را به دست گیرندگان می‌رساند که به آدرس کسانی‌ست که در همان دیوانه‌خانه بستری‌اند و مدیریت دیوانه‌خانه آن‌ها را توی صندوق پستی ِ مخصوص او که روی یکی از دیوارهای داخلی دیوانه‌خانه تعبیه شده، انداخته است. می‌گویند نامه‌رسان به محض ورود به دیوانه‌خانه‌ی شرنبرگ تقاضا کرده بود تا کارش به جنون نکشیده، اونیفورم خودش را به او بدهند.


نویسنده: توماس برنهارد
مترجم: ناصر غیاثی


داستان‌های کوتاه جهان...!

@Best_Stories
❁ کپی ممنوع، مگر با ذکر منبع ( نام نویسنده )

🖋☕️
@Best_Stories
#داستانک

عروسک چوبین و عروسک گلین

شاهزاده منک چانگ بر آن بود تا سرزمین خویش- ایالات تسی- را واگذارد و راهِ قلمرو پادشاهیِ تسین در پیش گیرد که می‌پنداشت در آن دیار مناصب عالی خواهد یافت. کوشش ملازمان او به منصرف‌ کردن وی، یکسره بیهوده ماند. تاآنکه یکی از آن میان به کنایه حکایتی کرد که شاهزاده را به شنیدن آن، اندیشه‌ی عزیمت از سر برفت.
آن مرد چنین گفته بود:
روزی از پشت در خانه‌ی عروسک‌سازی گفت‌وگوی دو عروسک را - یکی چوبین و یکی گلین - شنیدم.
عروسک چوبین، گلین را می‌گفت:
- تو در اصل به جز مُشتی خاک نبوده‌ای، بر کناره‌ی رود غربی. از آن خاکِ بی‌مقدار است که در وجود آمده‌ای. حالی اگر بارانی ببارد و بامیت بر سر نباشد، هر آینه آن خواهی شد که بودی!
آنگاه عروسک گلین را شنیدم که همسایه‌ی تنگ‌چشم خود را پاسخی شایسته داد.
عروسک گلین گفت:
- آری، به ویرانی می‌گرایم، چنین است. اما به سادگی هیأت پیشین خویش بازخواهم یافت و به صورت مُشتی گل درخواهم آمد... اما تو را که از درختی ساخته آمده‌ای- از چوب افرایی در کناره‌ی مرداب‌های شرق- وفور هیچ بارانی حاکم سرنوشت خویش نخواهد کرد!... چگونه دیگربار به هیأت پیشین خویش، به صورت افرایی، بازخواهی گشت؟ و چگونه دیگربار در سرزمین‌های شرقی بر کنار مردابی تیره بازخواهی رُست؟
شاهزاده منک چانگ نکته‌یی را که در این حکایت نهفته بود دریافت و از سرِ تصمیم خویش بازآمد.


برگرفته از كتاب: احمد شاملو
مجموعه‌ی آثار، دفتر سوم: ترجمه‌ی قصه و داستان‌های كوتاه | افسانه‌ی چینی


داستان‌های کوتاه جهان...!

@Best_Stories
❁ کپی ممنوع، مگر با ذکر منبع ( نام نویسنده )

🖋☕️
@Best_Stories
#داستانک

در گذر زمان

محقق فریاد زد: «بالاخره موفق شدم!»

در دستش ظرف شیشه‌ای کوچکی را گرفته بود که حاصل شصت سال تحقیق او را در خود داشت: «اکسیر خاطرات»..

او کمی از مایع را نوشید و خاطرات گذشته ذهنش را پر کردند ... یک عمر تنهایی در آزمایشگاه ... تنهایی، يأس ... شکست، پشت شکست.

محقق در حالی که هق‌هق می‌کرد، برای ساختن پادزهر آماده شد.


نویسنده: کرت وارآ
مترجم: امیر‌حسین میرزائیان


داستان‌های کوتاه جهان...!

@Best_Stories
2024/09/30 15:39:03
Back to Top
HTML Embed Code: