Telegram Web Link
«فراموشی»

عصیان کنید بر من !
که شمشیر بر خاک افکنده‌ام ...
بر من بشورید ،
سلول به سلول؛
آه ای اسیران اندیشه های بی پایان
بدرآیید از چنته‌ی سنگین عصبها
و دور شوید ، بی درنگ
آنسان که من دور خواهم شد .
گستره‌ی هیولای تاریک تداوم را
مرگ و مرزی نیست بی نسیان.
پس عصیان کنید بر من
و رهایم بگذارید .

آنگاه
هر آینه شعری بسرایید
بر بلندی‌ها
دور از ژرفای بیهوده
فریاد کنید
آنچه را که قرن‌ها در گوشتان خوانده‌ام:
فراموشی ...


#یاسر_اسلامی_نوکنده

@Best_Stories
#داستانک | چند‌کلمه‌ای


آلکس در روز ولنتاین برای شارون یک حلقه‌ی الماس خرید.
شارون آن را فروخت، تا با پولش تفنگی بخرد که جلوی عاشقی و زندگی آلکس را بگیرد.


شان‌هیل | مترجم: میرزائیان

@Best_Stories
❁ کپی ممنوع، مگر با ذکر منبع ( نام نویسنده )

🖋☕️
@Best_Stories
#داستانک

داستانی از بودا

نقل شده است: او با مردی در راهی سفر می‌کرد. آن مرد سعی داشت تا با بی احترامی، توهین و واکنشهای تند و زننده، این معلم بزرگ را بیازماید. در سه روز اول، هر گاه بودا سخن میگفت آن مرد، او را ابله می‌نامید و به گونه‌ای گستاخانه این انسان بزرگ را مورد تمسخر قرار می‌داد. سرانجام در پایان روز سوم، آن مرد تاب نیاورد و از بودا پرسید: "با وجود اینکه در سه روز گذشته من فقط به تو بی‌احترامی کرده‌ام و تو را رنجانده‌ام، چطور می‌توانی رفتاری سرشار از عشق و مهربانی نسبت به من داشته باشی؟
هر گاه سبب آزار و اذیت تو می‌شدم در پاسخ، رفتاری سرشار از عشق دریافت کردم. چطور چنین چیزی امکان پذیر است؟"
بودا در پاسخ سوال آن مرد، از او پرسید:
"اگه کسی هدیه‌ای به تو پیشنهاد کند و تو آن را نپذیری، آن هدیه به چه کسی تعلق خواهد داشت؟"
سوال این انسان بزرگ، نگرش جدیدی به آن مرد بخشید...


برگرفته از کتاب: برای هر مشکلی راه حلی معنوی وجود دارد | دکتر وین‌ دبیلو دایر


داستان‌های کوتاه جهان...!

@Best_Stories
❁ کپی ممنوع، مگر با ذکر منبع ( نام نویسنده )

🖋☕️
@Best_Stories
#داستانک

دورانِ پیری

زمانش رسیده بود تا به اتفاق پا به دنیای کهنسالی بگذارند. زن بی هیچ حسرتی از این دوره‌ی جدید استقبال می‌کرد، مشغول پیش بینیِ روزهای آرامِ حکایات تکراری و لمس خاطرات مشترک.
مرد اما روزهای گذشته‌شان را از دست داده بود. بی او در گذشته‌ای سایه‌وار سرگردان بود.
زن، تنها به او فکر می‌کرد؛
مرد، اما تنها در پریشانی روزگار می‌گذرانید.


نویسنده: کاترین متیوز
مترجم:  مازیار ناصری


داستان‌های کوتاه جهان...!

@Best_Stories
شب‌های ۱۱۲
روزگار سه ایرانی در فرانسه
فصل دوم، قسمت پنجم

«شب
‌های ۱۱۲» بخشی از خاطرات م. ف. فرزانه نویسندهٔ مشهور ایرانی‌ست از سال‌های دوستی با فرخ غفاری و فریدون هویدا در پاریس، و رفت‌وآمد و همکاری با سینماگران برجسته اروپایی چون روبرتو روسلینی و انریکو فولکینیونی و دیگران. روایتی دست‌اول از خلقیات و بده‌بستان‌ها و مشغله‌های این هر سه نویسنده و هنرمند ایرانی در پاریس و مناسبات آنها با چهره‌های ایرانی و اروپایی. دو کتاب از م. ف. فرزانه نیز معرفی کرده‌ایم که برای شناخت او و صادق هدایت و روزگارشان چشم‌پوشی‌ناپذیرند.

□ نویسنده: م. ف. فرزانه | مدیر هنری و گوینده: نگین کیانفر | نسخه‌پرداز: علیرضا آبیز | صداگذار: حامد کیان | معرفی کتاب: آزاد عندلیبی | تهیه‌کننده: نشر نو

@Radio_Now | @Nashrenow
هر لحظه که تسلیمم در کارگه تقدیر
آرام‌تر از آهو بی‌باک‌تر از شیرم
هر لحظه که می‌کوشم در کار کنم تدبیر
رنج از پی رنج آید زنجیر پی زنجیر ...


امید یاسین

@Best_Stories
❁ کپی ممنوع، مگر با ذکر منبع ( نام نویسنده )

🖋☕️
@Best_Stories
#داستانک

حرفای جنین

همه از من مواظبت می‌کنن: از کلیسا بگیر، برو تا دولت و دکتر و قاضی. من بایست رشد کنم و بزرگ شم. بایست نه ماه آروم و بی‌دغدغه بخوابم. بایست بذارم اون تو بهم خوش بگذره. هر چهار تایی برام آرزوی خیر دارن. ازم محافظت می‌کنن. بالا سرم کیشیک می‌دن. خدا به داد برسه اگه پدر و مادرم بالایی سرم بیارن. هر چهارتایی میریزن سرشون. هرکی دست بهم بزنه مجازات می‌شه. مادرمو شوت می‌کنن تو زندون، بابامو هم پشت سرش. دکتری که مرتکب این کار شده بایست طبابت رو بذاره کنار. قابله‌ای رو که تو این کار دست داشته حبس می‌کنن. من کلی قیمتمه!
همه از من مواظبت می‌کنن: از کلیسا بگیر، برو تا دولت و دکتر و قاضی، نه ماه تموم وضع به همین منواله.
اما بعد از این نه ماه بایست خودم ببینم چه جوری می‌تونم سر کنم. سل بگیرم چی؟ هیچ دکتری به دادم نمی‌رسه.
شیر چی؟ خورد و خوراک چی؟ هیچ اداره‌ی دولتی نیست که به دادم برسه.
رنج و نیاز روحی اگه داشته باشم چی؟ کلیسا تسکینم میده. اما مُسکن کلیسا که شیکمم رو سیر نمی‌کنه.
خلاصه نه چیزی برای سق زدن دارم، نه برای گاز زدن. اینه که میرم دزدی: درجا یه قاضی میاد، میده حبسم کنن.
تو این پنجاه سال عمر کسی حالم رو هم نمی‌پرسه. هیچ کس. خودم باید گلیمم رو از آب بکشم بیرون. اون وقت نه ماه تموم خودشونو می‌کشن، اگه کسی بخواد منو بکشه...
خودتون قضاوت کنین:
این نه ماه مراقبت کردن اینا کار عجیب و غریبی نیست؟


نویسنده: کورت‌ توخولسکی
مترجم: دکتر محمد‌حسین عضدانلو
درباره‌ی نویسنده:
کورت‌ توخولسکی به آلمانی: Kurt Tucholsky
زاده ۹ ژانویه ۱۸۹۰ - درگذشت ۲۱ دسامبر ۱۹۳۵
نویسنده و شاعر و روزنامه‌نگار و طنزنویس آلمانی بود و عضو حزب سوسیالیست مستقل آلمان (او اس پ د). پس از به قدرت رسیدن هیتلر و حزب نازی در آلمان، گشتاپو به چند دلیل  یهودی، روزنامه‌نگار، سوسیالیست و طنزپرداز بودن (که البته یکی از آن دلایل برای مرگ یا تبعید کافی بود)، تابعیت آلمانی او را لغو و به سوئد تبعیدش کردند. توخولسکی قبل از آن که شاهد جنگ جهانی دوم باشد، در نیمهٔ دههٔ چهارم قرن بیستم، بر اثر خوردن مقداری زیادی داروی ورونال در بیمارستانی در سوئد مرد و برخی معتقد هستند که او خودکشی کرده است.
به افتخارش انجمن قلم سوئد بورس تحصیلی‌ای ایجاد کرده است که هر ساله به نویسندگان یا ناشرانی که برای نشر آثارشان مورد خشونت قرار گرفته‌اند اهدا می‌شود تا کنون فرج سرکوهی و ناصر زرافشان از ایران این جایزه را دریافت کرده‌اند.


داستان‌های کوتاه جهان...!

@Best_Stories


چه زخمی بر قلب‌هایمان خورد ...

❁ کپی ممنوع، مگر با ذکر منبع ( نام نویسنده )

🖋☕️
@Best_Stories
#داستانک

غذا و بس

من در فلان سال به دنیا آمده‌ام، در بهمان‌جا بزرگ شده‌ام، مدرسه رفتنم مرتب و منظم بوده است. اسمم فلان است و بهمان. اهل تفکر نیستم.
از نگاه جنسیت مذکر هستم، از نگاه دولتی شهروندی نیک، و از نگاه طبقاتی جزو اعیان. من یک عضو تمیز و پاکیزه، صلح‌جو و خوش‌اخلاق اجتماع انسانی هستم، مشهور به شهروند نیک. معقول و مؤدب آبجویم را می‌خورم و زیاد فکر نمی‌کنم. روشن است که به غذای خوب علاقه دارم، و به همان اندازه روشن است که به مسائل آرمانی دلبسته نیستم. با اندیشه‌ی عمیق و دقیق هیچ میانه‌ای ندارم، و با چیزهای آرمانی هرگز. از این رو شهروندی نیکم، چرا که شهروند نیک خیلی در بند فکر نیست. شهروند نیک غذایش را می‌خورد و بس!


نویسنده: روبرت والزر
نویسنده سوئیسی آلمانی‌زبان است.
که نویسنده‌های نامداری مانند روبرت موزیل و کورت توخولسکی از کارهای وی تمجید می‌کردند و هرمان هسه و فرانتس کافکا از روبرت والزر به عنوان نویسنده محبوب‌شان نام می‌بردند.
گرچه این نویسنده‌های صاحب‌نام و نامدار تحسین کننده‌های آثار والرز بودند، اما تازه در دههٔ هفتاد میلادی قرن بیستم بود که طیف گسترده‌تری والزر را کشف کرد. از آن به بعد تقریباً تمام نوشته‌های او به چاپ رسیده‌است. والزر تأثیر تعین کننده‌ای بر بسیاری از نویسنده‌های معاصر مانند مارتین والزر، پتر بیکسل، پتر هاندکه، الفریده یلینک، و.گ. زه بالد دارد.


داستان‌های کوتاه جهان...!

@Best_Stories
Baraye
Shervin Hajipour
برای ....

اعلیحضرتا!
مملکت خراب، رعیت پریشان و گداست. تعدی حکام و مامورین بر مال و عِرض و جان رعیت دراز، ظلم حکام و مامورین اندازه ندارد.
از مال رعیت هر قدر دلشان اقتضا کند می‌برند. قوه‌ی غضب و شهوت‌شان به هرچه میل و حکم کند، از زدن و کشتن و ناقص کردن اطاعت می‌کنند. این عمارت و مبلها و وجوهات در اندک زمان از کجا تحصیل شده؟ هزارها رعیت ایران از ظلم حکام و مامورین به ممالک خارجه هجرت کرده به حمالی و فعلگی گذران می‌کنند و در ذلت و خواری می‌میرند... اگر اصلاح نشود، عنقریب این مملکت جزء ممالک خارجه خواهد شد...


از نامهٔ سیدمحمد طباطبایی به مظفرالدین‌شاه قاجار | کتاب: تاریخ مشروطه ایران | احمد کسروی


@Best_Stories

گریه نمی‌کنی، مبارزه ست.

‌"من، دختربچه‌ای بودم که با مادرم در خیابان‌ها راه می‌رفتیم و مردم به ما سنگ‌ریزه پرت می‌کردند. مادرم روزنامه‌نگار بود. برای حق و حقوقِ زن‌ها می‌نوشت. مبارز بود. فعالِ اجتماعی بود. در دوره‌ی قاجار، زمانی که زنان با چادر بلندِ سیاه و روبنده‌ی سفید از خانه بیرون می‌آمدند، چادر نداشت و با پوششی رفت و آمد می‌کرد که شبیهِ آن‌ها نبود. لباسِ ساده و راحتش را خودش دوخته بود تا دست‌هایش آزاد باشند. من و مادرم در کوچه‌ها راه می‌رفتیم و سنگ می‌خوردیم و درد می‌کشیدیم، ولی مادرم به من می‌گفت:
"گریه نکن! این مبارزه است. یادت باشد مثلِ آن‌ها نبودن، یک مبارزه است. پس گریه نکن."



برگرفته از کتاب "زنان پیشگامِ ایرانی؛ افضل وزیری دختر بی‌بی‌خانمِ استرآبادی"، نوشته‌ی مهرانگیز ملاح


 
@Best_Stories


مردم خوشباور پنجاه و هفت
غرقه‌ى امید و گیج سهم نفت،

حق نسل بعد رفت از یادشان
بشنوید این روزها فریادشان:

باطل است آن رأى برنشناخته
کز خدا و دین چه دکّان ساخته!

رأى بر نیات پنهان داشته
بیرق خودمحورى افراشته!

آنچه از فرداى آن دانسته شد
خودپرستى تا برون از سایه شد!

تلخ آمد آه نادانستگان
پا به زنجیرى گران‌تر بستگان!

خدعه و تبعیض و غارت گشت دین
لال شد یکباره ارحم راحمین!

وین عبادت تا عبودیت کشید
برده جز زنجیر خود چیزى ندید!

سهم ما شد داعش و القاعده
مفتیان بردند صدها فایده!

بشنوید اکنون در این آتشفشان
اى نماند از ستمکاران نشان!

باطل است آن رأى نامیمون زشت
نسل ما رأى دگر خواهد نوشت!

هموطن برخیز و فریادى برآر
خون به خون جوشیده در این کارزار!

مادر ایران ز جا برخاسته
کشورش را از ددان پس خواسته!

کشور اشغالى ایران‌زمین
کى شود آزاد از این آیات کین!

خدعه بس، غارت بس و سیل دروغ
بس حراج کشورت با بانگ و بوق!

بشکند دستى که دستى را شکست
بگسلد بندى که خواهد دست بست!

هان پدر جنگ تو با فرزند توست
یادگیر از وى درست از نادرست!

برکن از گردن نشان بندگى
درشکن تاریک با تابندگى!

پیش‌بند کاوه روشن کرد راه
روسرى‌سوزان مه، شد این پگاه!

وین درخت گیسوى جان‌دادگان
بیرق پیروزى آزادگان!

برده‌ى این بى‌وطن‌ها نیستیم
روز فردا گفت خواهد کیستیم!

مهر باطل بر نظام الظالمین
کنده باد این ریشه از روى زمین!



بهرام بیضایی | @Best_Stories
❁ کپی ممنوع، مگر با ذکر منبع ( نام نویسنده )

🖋☕️
@Best_Stories
#داستانک

اتفاقی افتاده است

اتفاقی افتاده است. اما چطور؟ شبانه پیش آمد، یا آرام آرام نزدیک شده بود و ما تازه از آن خبر دار شده‌ایم؟ جریان بر سر دخترها است، دخترانی جوان و زیبا که چون حوریان آواز می‌خواندند، همچون پریان دریایی. آوازهایی همه شیرین و نرم و شادی بخش، مستانه و مواج.
اما حالا صدای شان قطع شده، گرچه دهان‌شان چون قبل باز و بسته می‌شود.
آیا زبان شان بُریده شده است؟
در مورد باقی چیزها هم چنین است: گریه‌های کودکان، شیون عزاداران و فریادهایی که پیش از این برمی‌خواست، خصوصاً شب هنگام، از جنون زده‌ای، از شکنجه شده‌ای. در مورد پرندگان نیز همچنین: چون سابق می‌پرند، همچون قبل بال و پر می‌گشایند، سرهاشان عقب، منقارشان باز، اما بی‌صدا هستند! بی‌صدا هستند یا بی‌صدا شده‌اند؟ چه کسی این پوشش زیبا از برف نامرئی را بافته، که همه صداها را محو کرده است؟
گوش کن.
برگ‌ها دیگر خش خش نمی‌کنند.
باد زوزه نمی‌کشد، قلب‌هامان نمی‌تپند.
به سکوت فرو رفته‌اند همه.
فرو رفته‌اند، انگار که توی زمین.
یا این مائیم که فرو رفته‌ایم؟
شاید دنیا بی‌صدا نشده، بلکه ما کر شده‌ایم.
این چه پوسته‌ای ست که مُهر و موم کرده ما را از شنیدن آن موسیقی که پیش از این به رقص‌مان در می‌آورد؟!
چرا نمی‌توانیم بشنویم؟!


نویسنده: مارگارت اتوود
مترجم: گلاره جمشیدی
درباره‌ی نویسنده: مارگارت اتوود
(زاده ۱۸ نوامبر ۱۹۳۹) یکی از مشهورترین نویسندگان جهان، شاعر، منتقد ادبی، فعال سیاسی و فمینیست سرشناس کانادایی است. و برندهٔ جایزهٔ ادبی بوکر سال ۲۰۰۰ می‌باشد.
و مجموعه‌ای (سر پناه کاغذی) نوشته است حاوی داستانک‌هایی تخیلی، جذاب و زیرکانه با صحتی بسیار و دقتی همچون لبه‌ی تیغ، از عهده‌ی طیفی وسیع از موضوعاتی برمی‌آید که بازتاب روزگار ماست.


داستان‌های کوتاه جهان...!

@Best_Stories
داستانک

❁ کپی ممنوع، مگر با ذکر منبع ( نام نویسنده )

🖋☕️
@Best_Stories
#داستانک

خرد و خرد‌ ورزی

خرد و خرد ورزی کنارِ یک اقیانوس روبروی هم نشسته بودند. خرد زنانه به اقیانوس می‌نگریست و خرد ورزی مردانه. خرد پرسید:
- تو چرا خرد می‌ورزی؟
- چون راهِ زندگی‌ام است!
- کدام راه؟
- همان که قرار است مرا به تعالی برساند و شاید هم نرساند!
خرد اندکی سکوت کرد و به فکر فرو رفت. خرد ورزی پرسید:
- تو چرا خرد هستی؟
- چون راهی برای زندگی کردن ندارم. ایستا هستم و ساکن. بی هیچ جنبشی در درون یا بیرون. گیر کرده در تنگنایِ خیابان‌های شلوغ و خونین! اما از فهم و آگاهیِ خودم در رنجم!
دوباره سکوتی دردناک حکمفرما شد. هر دو به اقیانوسِ بیکرانی نگاه کردند که موج‌هایش به ساحل می‌خورد و دوباره باز می‌گشت. خرد ورزی موجی بود که به ساحل می‌خورد و خرد موجی بود که به درونِ اقیانوس باز می‌گشت!


نویسنده: مهدی بردبار [اسپندیار]


داستان‌های کوتاه جهان...!

@Best_Stories
‏حالا برسیم بر سر «سفید کلاه‌ها» که به
«شیخ» و «آخوند» معروف هستند. این‌ها در میان مردم احترام مخصوصی دارند و چون به کلاهشان شناخته می‌شوند هر چه پارچه گیر بیاورند می‌پیچند دور سرشان و حالت مناری را پیدا می‌کنند که بر سر آن لک لکی باشد. یک روز محرمانه از یک ایرانی پرسیدم که این‌ها چرا این طور کله خود را می‌پوشانند.

گفت: ندیده‌ای که وقتی انگشتی معیوب می‌شود سر آن را کهنه می‌پیچند، شاید این‌ها هم مغزشان عیب دارد و می‌خواهند نگذارند از خارج هوای آزاد به آن برسد!


محمدعلی جمالزاده | از کتاب: یکی بود یکی نبود (نخستین مجموعهٔ داستان‌های کوتاه ایرانی که در سال ۱۳۰۰ خورشیدی در برلین منتشر شد)


@Best_Stories
❁ کپی ممنوع، مگر با ذکر منبع ( نام نویسنده )

🖋☕️
@Best_Stories
#داستانک

ستاره و اقبال

هر کس در آسمان یک ستاره دارد که بر سرنوشتش فرمانرواست. ستاره‌ی او اما طعمه‌ی دژخیمی آشنا و بیگانه شده بود. یک روز که به دیدارِ اقبال رفتم خانه نبود. سال‌ها بعد طبقِ عادت معمول به بیرونِ شهر جایِ خلوتِ همیشگی رفتم. تک و تنها ، تنهاییِ دردآلودی که همیشه با او در این مکان می‌گذراندم. پیرمردی گوژپشت و خمیده دیدم که با لباس‌های مندرسی که اهالی به او داده بودند بدنش را پوشانده بود. در حالی که از احوالش شگفت زده شدم به چهره‌اش خیره شدم تا او را بجا آوردم. سال‌ها بود که حمام نرفته بود و غذایش مردار و خوراک‌های گندیده بود. چپقش را از پِهِنِ حیوانات پُر می‌کرد و می‌کشید. از دخترش ستاره پرسیدم. با چشمانِ چروکیده و رنجورش به من نگاهی انداخت و گفت:
- از سرنوشتم پرسیدی؟
- آره
- دستارِ سفیدی به گردنش انداختند و باد موهایش را افشان کرد و نفسش بُرید و او را با خود برد. من اقبال نداشتم.
سرم را زیر انداختم و بغضم را قورت دادم. دوباره گفت:
زن‌ها در مهربانی خیلی بی‌رحم‌اند! ستاره با مهربانی‌اش مرا کُشت! زن‌ها همه‌ی دنیا را اداره می‌کنند اما کسی نمی‌فهمد! گفتم:
- چطور؟
گفت:
- ستاره‌ی من به زمین آمد! از آن هنگام اقبالم گم شد. حتی دژخیمی که او را کُشت هم زنده نماند چون می‌خواست هدیه‌ی ستاره را از من بگیرد. من امروز تاوانِ کشته شدنِ دختری را پس می‌دهم که می‌خواست آزادی به من هدیه دهد.


نویسنده: مهدی بردبار [اسپندیار]


داستان‌های کوتاه جهان...!

@Best_Stories
با تو این روزها
آنقدر بی‌تعارف شده‌ام
که می‌توانم صادقانه بگویم
حضور از جان گذشته‌ات در خیابان
پاک، غافلگیرم کرده است.
دیگر وقتش رسیده بود
که تکلیفت را
با این کارد به استخوان رسیده
یکسره می‌کردی.‌..
مرگ یکبار شیون یک بار!
و تو محشر کردی.
وقتی سازهای مخالف را مذبوحانه
روی اعصاب تو کوک می‌کردند
چه زرنگ و دور اندیش
از کوره در نرفتی
و سکوت سر به فلک کشیده‌ات را
سنگر کردی.
مبارکت باد این سنگر استوار
چه زیبا غافلگیر
و تکمیلم کرده‌ای
حضور با شکوهت
در این لحظه‌های همیشه‌ام
مبارکم باد


عباس صفاری

@Best_Stories
2024/09/30 13:30:49
Back to Top
HTML Embed Code: