Telegram Web Link
❁ کپی ممنوع، مگر با ذکر منبع ( نام نویسنده )

🖋☕️
@Best_Stories
#داستانک


خرداد

چشم دوخته بودم به خونی که از قاب پنجره می‌چکید.
تابستان امسال اینگونه شروع می‌شد.

گنجشک مجروح در قاب پنجره می‌لرزید،
در تلاش برای پنهان کردن خونی که از میان پرهایش به بیرون درز می‌کرد.

آسمان گرم خرداد را غبار می‌پوشاند.
مردی که شب قبل چندی از رفقایش را به گلوله بسته بودند، در کوچه لنگان لنگان عبور می‌کرد.

هر روز یکی از ما کم می‌شد و کسی گوشش بدهکار نبود.
شب می‌رسید و خون گنجشک بر قاب پنجره به لکه‌ای سیاه بدل می‌شد.

جانِ گنجشک، مدت‌ها پیش از کالبدش پرکشیده بود.
آغوشِ خرداد از اجساد پیر و جوان آکنده می‌شد.


از قلم دوست عزیزمون، عضو کانال: بهنام یارسان


داستان‌های کوتاه جهان...!

@Best_Stories
El Amor - Julio Iglesias | Full HD |
خولیو ایگلسیاس(Julio Iglesias)


@Best_Stories
❄️ بهشت
خولیو ایگلسیاس(Julio Iglesias) @Best_Stories – El Amor - Julio Iglesias | Full HD |
ترجمه ترانه El Amor از Julio Iglesias


عشق
فقط کلماتی نیست که به طور تصادفی گفته میشه
در یک لحظه و بدون فکر کردن
چیزهاییه که بدون حرف زدن احساس میشه
با لبخند زدن، با در آغوش کشیدن
عشق
بعضی وقت‌ها هرگز نمی‌آید چون که بی‌صدا میگذره
به دنبال کسی است برای عشق‌ورزی و دوست‌ داشتن
بعضی وقت‌ها دیر می‌رسد چون
کس دیگری جای اونه
عشق
مرز و مسافت و مکانی نمی‌شناسه
سنی ندارد و می‌تونه برسه
بین مردم گم شده یا در آوازی به اوج میرسه
میان یک خنده، میان یک گریه
عشق
یعنی بخشیدن همه چیز بدون سرزنش کردن
و فراموش کردن
برای از نو شروع کردن
یعنی چیزی نگفتن و در سکوت راه رفتن
یعنی فداکاری کردن بدون چشمداشت
عشق

@Best_Stories
❁ کپی ممنوع، مگر با ذکر منبع ( نام نویسنده )

🖋☕️
@Best_Stories
#داستانک

آسوده، ملایم

آن تابستان، یاد گرفتم که تنهایی یعنی چه. یاد گرفتم که درد یعنی چه. پاییز همان سال به خانه‌ی جدید نقل مکان کردیم. همه‌ی اثاث را در جعبه‌های مقوایی بسته‌بندی کردیم. مرد حتی کمک هم نکرد. یک روز دوشنبه، مرتب کردن اطاق زیر شیروانی را در پیش گرفتم، و تا پنجشنبه در اتاق‌های بیگانه خوابیدیم. زندگی ما_نمایشی شنیع و زننده از رخداد‌های کهنه و نو.
اگر قورباغه‌ای را در آب بگذارید و به ملایمت به آن حرارت دهید، طفلکی هیچ گاه نخواهد فهمید که جریان از چه قرار است. تکان نخواهد خورد. دقیقاً تا وقتی که آب تا سرحد مرگ بجوشد، قورباغه همان جا خواهد بود، کاملاً شاد و خرسند.
هیچ خوش نداشتم این تراژدی را باور کنم.


نویسنده: جوناتان اِدوارد دُیل
مترجم: مازیار ناصری


داستان‌های کوتاه جهان...!

@Best_Stories
❁ کپی ممنوع، مگر با ذکر منبع ( نام نویسنده )

🖋☕️
@Best_Stories
#داستانک

ابرها و قزل‌آلاها

شبی که قزل‌آلاها خودکشی کردند،
به ابرها فکر می‌کردم.
به دهان باز مانده‌ی آخرین قزل‌آلای غمگين چشم دوخته بودم.
به پولک‌هایش که هنوز گرم بود دست کشیدم.
آن بالا، ابرها هنوز در آسمان بودند.
ابرها، آن خویشاوندان سنگدلِ ماهی‌ها،
از آن بالا به چند قزل‌آلایِ بی‌جان چشم دوخته بودند و خشکِ خشک، در آسمان راست ایستاده بودند.
شبی که قزل‌آلاها خودکشی کردند،
باران از آسمان گریخته بود.


نویسنده: مازیار ناصری


داستان‌های کوتاه جهان...!

@Best_Stories
دلم میخواد گریه کنم،
ولی غم چیز احمقانه‌ایه.
دلم میخواد به چیزی معتقد باشم،
ولی باور مثل یه قبرستونه.


چارلز بوکوفسکی | @Best_Stories

مثلاً با کسی که دیگر نیست
یا فقط روی کاغذ زرد نامه‌ها حاضر است.

یا پیاده‌روی طولانی کنار نهری
که تنها به اندازه فنجانی چینی عمق دارد

و گفتگو درباره فلسفه
با دانشجویی کمرو یا مرد پستچی.

رهگذری با چشم‌های مغرور
که هرگز او را نخواهی شناخت.

دوستی با این دنیا که حالا زیباتر از دیروز است
(هرچند نه از نظر بوی نمکین خون).

پیرمردی که جرعه جرعه قهوه می‌نوشد در سنت لازار و کسی را به یاد تو می‌آورد.

چهره‌هایی که آنی از برابرت می‌گذرند
در قطارهای محلی-

چهره‌های شاد مسافرانی که شاید
راهی مجلس رقص باشند، یا راهی مجلس گردن‌زنی

و دوستی با خودت
چرا که بعد از گذشت این همه سال هنوز با خود آشنا نشده‌ای...


آدام زاگایوسکی

آدام زاگایوسکی نویسنده و شاعر لهستانی به عنوان برنده سال ۲۰۱۴ جایزه ادبی آیشندورف معرفی شد. 
به گزارش خبرگزاری اتریش، انجمن ادبیات و هنر شهر «وانگن در آلگو» واقع در ایالت بادن – و وتمبرگ آلمان که اهدا کننده این جایزه است در توضیح انتخاب این ادیب لهستانی اعلام کرد: این نویسنده که در شهر گلیویتسه رشد کرده، از برجسته ترین نویسندگان لهستانی معاصر است. اشعار او بی نظیرند و بسیاری از آنها به زبان آلمانی ترجمه و منتشر شده‌اند. از جمله می‌توان به کتاب شعر «دست نامرئی» اشاره کرد که در سال ۲۰۱۲ در آلمان به زیر چاپ رفته است.
زاگایوسکی نویسنده ، شاعر و مقاله نویس لهستانی متولد ۱۹۴۵ در اوکراین است. او دوران کودکی و تحصیلش را در گلیویتسه سپری کرد و سپس در شهر کراکوف در رشته های روانشناسی و فلسفه تحصیل کرد. او از سال ۱۹۷۲ فعالیتش را به عنوان شاعر آغاز کرد و از همان سال به عضویت انجمن شاعران، مقاله نویسان و نوول نویسان کشورش درآمد و در سال ۱۹۷۸ نیز عضو آکادمی هنر برلین شد. زاگایوسکی از سال ۲۰۰۷ در دانشگاه شیکاگو در رشته ادبیات مشغول به تدریس است. این ادیب لهستانی برای آثاری که در زمینه شعر و ادبیات نوشته تا کنون چندین جایزه نیز کسب کرده که جایزه ساموئل بوگومیل لینده و جایزه بین المللی ادبیات نوی اشتات از جمله آن‌هاست.
جایزه ادبی آیشندورف که از سال ۱۹۵۶ از سوی انجمن وانگن – انجمن ادبیات و هنر شرقی راه‌اندازی شده، به نام «ژوزف فرایهر فون آیشندورف» شاعر آلمانی که از سال ۱۷۸۸ تا ۱۸۵۷ می‌زیست نامیده شده‌ است. کاتالین دوریان فلورسکو، گونتر دبروین، وولف کرستن، پتر هرتلینگ، پتر هوچل، اوتفرید پرویسلر و راینر کونتزه از برندگان سال‌های پيش این جایزه‌اند. 
این جایزه که پنج هزار یورو ارزش دارد و ۲۱ سپتامبر ۲۰۱۴ (۳۰ شهریور) در شهر وانگن اهدا می‌شود.


@Best_Stories
❁ کپی ممنوع، مگر با ذکر منبع ( نام نویسنده )

🖋☕️
@Best_Stories
#داستانک

آتش رادیویی آرام

بزرگترین اقیانوس دنیا در شهر مونترِی ایالت کالیفرنیا شروع می‌شود، یا شاید تمام می‌شود. بستگی دارد به این که آدم به چه زبانی حرف بزند. دوستم زنش قهر کرده. سرش را انداخته پایین و از در رفته بیرون و حتی یک کلمه هم نگفته خداحافظ. رفتیم و قدری شراب پورت برداشتیم و راه افتادیم طرف اقیانوس آرام.
یک ترانه‌ی قدیمی هست که همه‌ی گرامافون‌های سکه‌ای آمریکا می‌نوازندش. آن قدر این ترانه قدیمی است که در ذره ذره‌ی غبار آمریکا ضبط شده و روی همه چیز نشسته و صندلی‌ها و ماشین‌ها و اسباب بازی‌ها و چراغ‌ها و پنجره‌ها را تبدیل کرده به میلیاردها گرامافون که آن ترانه را دوباره در گوشِ دل‌های شکسته‌ی ما بخوانند.
نشستیم در ساحل کوچکی که پشتش صخره‌های خارا بود و جلویش عظمت اقیانوس آرام، با همه‌ی گنجینه‌ی حرف‌هایش.
داشتیم با رادیوی ترانزیستوری‌اش Rock and Roll گوش می‌کردیم و بی‌دل و دماغ شراب می‌خوردیم. هر دو حالمان گرفته بود. مانده بودم بقیه‌ی زندگی‌اش را چطور می‌خواهد سر کند.
باز یک قلپ شراب خوردم. گروهِ Beach Boys داشتند توی رادیو یک ترانه می‌خواندند درباره‌ی دخترهای کالیفرنیایی. از آنها خوششان می‌آمد.
چشم‌هایش مثل قالیچه‌های پاره پوره‌ی خیس شده بودند.
مثل یک جور جاروبرقی عجیب سعی کردم دلداری‌اش بدهم. همه‌ی روضه‌های عهد بوقی را که به خیال خودمان برای کمک به دل‌های شکسته‌ی مردم می‌خوانیم، برایش از بر ردیف کردم، اما کلمات به هیچ دردی نمی‌خورند.
تنها فرقش این است که آدم صدای حرف زدن یک نفر دیگر را می‌شنود. وگرنه وقتی آدم کسی را که خیلی دوست دارد از دست می‌دهد و اخلاقش گه مرغی می‌شود، واقعاً هیچ چیزی نیست که بشود به او گفت و خوشحالش کرد.
آخر سر رادیو را آتش زد. یک خرده کاغذ دور و برش کپه کرد. و بعد کبریت کشید به کاغذها. نشستیم و نگاه کردیم. تا آن موقع ندیده بودم کسی رادیو آتش بزند.
همان طور که رادیو با ملایمت می سوخت، شعله‌ها آهنگی را که گوش می‌کردیم ریختند به هم. آهنگی که در فهرست 40 اثر برتر، شماره‌ی یک بود توی این هیر و ویر یکهو شد شماره‌ی 13. ترانه‌ای که شماره‌ی 9 بود، وسط یک همخوانی درباره‌ی عشق و عاشقی شد شماره‌ی 27. آهنگ‌ها مثل پرنده‌های پر شکسته، از آسمان محبوبیت می‌افتادند. بعد دیگر آب از سر همه‌شان گذشت.


نویسنده: ریچارد براتیگان
مترجم: علیرضا طاهری عراقی


داستان‌های کوتاه جهان...!

@Best_Stories
بدترین زندان، قلبی بسته است ...


کارل‌ جوزف | @Best_Stories
❁ کپی ممنوع، مگر با ذکر منبع ( نام نویسنده )

🖋☕️
@Best_Stories
#داستانک

دوست داشتنی

زن می‌توانست ببیند که به فردی نه چندان دوست داشتنی تبدیل می‌شود. هر بار که دهانش را باز می‌کرد، چیزی زشت می‌گفت، و علاقه‌ی هر فردی که نزدیک‌اش بود به او کمتر می‌شد. این افراد می‌توانست شامل غریبه‌ها باشد، شامل کسانی که برایشان ارزشی قائل بود و یا کسانی که به ندرت می‌شناخت و امید داشت که روزی با آن‌ها رفاقتی به هم بزند. حتی اگر چیزی نمی‌گفت، حتی تمام کارهایی که به شکلی مشخص انجام می‌داد، مثل حالت چهره‌اش یا ایجاد صدایی نرم به عنوان عکس العمل، همواره ناجور جلوه می‌کرد.
جز چند باری که سعی می‌کرد برای چند ثانیه هم که شده به شکلی مناسب رفتار کند (بیشتر از این زمان غیر ممکن بود)،
و بعضی وقت‌ها این کار جواب می‌داد،
ولی همیشگی نبود.
چرا نمی‌توانست دوست داشتنی‌تر باشد؟ مشکل کجا بود؟
مسئله این بود که دیگر از زندگی لذت نمیبرد؟ دنیا از او گرفته شده بود؟ دنیا تبدیل به جای بدتری شده بود؟ (شاید. نه لزوماً. یا شاید یک جورهایی اینطور بود، اما به شکل‌هایی که باعث می‌شد او از دنیا خوشش نیاید). آیا خودش را دوست نداشت؟ (خب البته که نداشت، اما چیز جدیدی در این خصوص وجود نداشت.)
یا شاید همزمان با بالا رفتن سن و سالش غیر قابل دوست داشتن میشد_ پس شاید باید همانطور که همیشه رفتار می‌کرده به زندگی ادامه دهد، اما چون حالا ۴۱ ساله بود و نه ۲۰ ساله، شاید این اتفاق می‌افتاد چون هر زنی در ۴۱ سالگی هر کاری انجام دهد مسلماً ناجورتر از انجام دادن همان کار در ۲۰ سالگی می‌بود؟ و آیا خودش این مسئله را احساس می‌کرد؟ آیا می‌دانست به شکل درونی کمتر ناخوشایند است و به جای مقاومت باید با این جریان کنار می‌آمد؟ مثل خو گرفتن به یک بادِ سرد زمستانی.
شاید (احتمالاً) در گذشته مقاومت می‌کرد اما حالا به بیهودگی این کار اطمینان داشت. پس هر روز صبح وقتی که دهانش را باز می‌کرد، غیر قابل دوست داشتن می‌شد. و با افتخار به این جریان، هر شب قبل از خواب غیر قابل دوست داشتن می‌شد. و روزها و شب‌ها جریان به همین روال ادامه پیدا می‌کرد. هر ساعت ناجورتر می‌شد، تا جایی که یک روز صبح به حدی مشمئز کننده شد که مجبور شد به یک سوراخ بخزد و همانجا بماند.


نویسنده: دِب اُلین آنفِرس
ترجمه: مازیار ناصری


داستان‌های کوتاه جهان...!

@Best_Stories
❄️ بهشت
@Best_Stories
گم کرده‌ام تو را، کجایی؟


این بار زنده می‌‌خواهمت
نه در رویا، نه در مجاز
این که خسته بیایی
بنشینی در برابرم در این کافه‌‌ی پیر
نه لبخند بزنی، آن‌ گونه که در رویاست
و نه نگاه عاشقانه بدوزی در نگاهم
صندلی‌‌ات را عوض کنی
در کنارم بنشینی
سر خسته‌‌ات را روی شانه‌‌ام بگذاری
و به‌ جای دوستت دارم بگویی:
گم کرده‌ام تو را، کجایی؟


آ.کلوناریس | مترجم: احمد پوری


@Best_Stories
❁ کپی ممنوع، مگر با ذکر منبع ( نام نویسنده )

🖋☕️
@Best_Stories
#داستانک

از میان پنجره

مرد از پنجره پرید. نه شاد. نه ناراضی.
ساختمان صد طبقه داشت؛ برای هر طبقه که رد می‌کرد داستانی در چنته داشت.
بعضی مضحک. بعضی غمگين. بعضی دیوانه‌وار، بعضی حاکی از خرد.
در شرف دیدن چیزی بود که پیش از این هیچگاه ندیده بود.


نویسنده: الِکس ماسارنهاس
مترجم: مازیار ناصری


داستان‌های کوتاه جهان...!

@Best_Stories
هویت ایرانی و زبان فارسی
فصل دوم، قسمت چهارم

«زبان فارسی» در طی قرن‌ها چه نقشی در شکل‌گیری هویت ملّی و جهان‌بینی مردم ایران داشت؟ زبان فارسی چگونه توانست مردمانی از گردنه‌های سخت‌گذر تاریخ عبور دهد و به امروز برساند؟ چه عوامل و زمینه‌های تاریخی‌ای دست به دست هم داد تا زبان فارسی قوام گرفت و آبستن ده‌ها حماسه و صدها دیوان شعر و تاریخ و متون علمی شد؟ چرا ضرورت دارد که امروز به گذشتهٔ این زبان و طیِ طریقِ تاریخی‌اش نگاه کنیم و جنبه‌هایی از زندگی و زمانهٔ اکنونِ خود را در آینهٔ گذشتهٔ این زبانِ بزرگ نظاره کنیم؟

[برای شنیدنِ پادکست، فایلِ ضمیمه را دانلود کنید.]

□ نویسنده: شاهرخ مسکوب | مدیر هنری و گوینده: نگین کیانفر | نسخه‌پرداز: علیرضا آبیز | صداگذار: حامد کیان | معرفی کتاب: آزاد عندلیبی تهیه‌کننده: نشر نو

@Radio_Now | @Nashrenow
❁ کپی ممنوع، مگر با ذکر منبع ( نام نویسنده )

🖋☕️
@Best_Stories
#داستانک

حباب فروش

مثل همیشه بود. در باز بود. تابستان بود، تلویزیون روشن بود.
مردی مو سفید با اسموکینگ سیاه نخ نما شده‌ای به تن برای فروختن حباب امد دم در، مرد محترمی بود که نداشتن دست به کل تغییرش داده بود. با یکی از دست‌های فلزی‌اش حبابی را برداشت. «یه حباب تازه می خرین؟»
از آن حباب خوشم نیامد. به حباب‌هایی هم که تا آن موقع داشتم آنچنان توجهی نکرده بودم. از خودم پرسیدم دست‌هایش را چطور از دست داده. خواستم سر صحبت را باز کنم. «یه آقایی دیروز اومد دمِ در. تی و جارو دستی می‌فروخت می‌شناسیدش؟»
حباب را برگرداند توی چرخ دستی‌اش، «ربطی به هم نداریم. من حباب می‌فروشم. یکی می‌خواین؟»
همیشه عاشق شغل‌های آدمهایی بوده‌ام که دارند از دور خارج می‌شوند. از او پرسیدم از کِی حباب می فروشد.
« پانزده سال پیش، توی همه‌ی بازار روزهای بزرگ یک‌ نمایش جنبی داشتم. سیرک کک‌ها. اما از نظر بهداشتی و اقبال عمومی مشکل پیدا کردم.»
گفتم: «من یک بار یه سیرک کک دیدم، اما هیچ کس حرفم رو باور نمی‌کنه. نگهش داشته‌ام برای خودم. اما قسم می‌خورم که عروسی یک کک کوچولو و دوچرخه سواری یک کک رو یادم هست.»
« به جای صحنه یک میز کوچیک داشتم، و برای تماشاچی‌ها چند تا صندلی بیشتر نمی‌گذاشتم. یک صحنه باله داشتم، یک بندبازی و یک مسابقه‌ی گاری سواری. همه سرّش توی اون کک انسان نماش بود. این کک‌ها تنها موجوداتی هستند که توانایی بی‌نظیری دارند برای کشیدن و هل دادن با پاهای عقبشون. کک‌های من معرکه بودند. چه بنیه‌ای. تو یک روز می‌تونستند صدها برنامه اجرا کنند، و تا هفته‌ها ادامه بدن. و من آخر برنامه‌هام آستین‌هام رو پایین می‌زدم و نمایش دهنده‌ها رو دعوت می‌کردم به شام.» قلاب‌های کرومی‌اش را رو به بالا گرفته بود.
گفتم: «جایی خونده‌م که تو مکزیک کلیسا از صنایع دستی ککها حمایت کرده. راهبه‌ها مدل‌های کوچیکی از مجالس تصلیب آیینی رو با لاشه‌های کک‌ها و خرده ریزهای دیگه ساخته‌ن و فروخته‌ن. کک‌ها باعث شده‌ن که اونها مجبور نباشند چهره‌های انسانی حک کنند.»
مرد با صدایی آرام گفت: «من یه کک دارم. حیوون خونگیمه. تنها ککی بود که می‌گذاشتم کف دستم رو بمکه. می‌بستمش به یه زنجیر طلا تقریبا به طول انگشت شما. یه کالسکه تمام طلا رو می‌بستم به زنجیر تا ککه بکشدش.»
فکر می‌کردم هر چه توی دنیا هست دیده‌ام. اما طوری که او درباره این کک خانگی و کالسکه تمام طلا حرف می‌زد من را به فکر انداخت، با صدایی که بالا رفته بود گفتم: « که این طور. فکر می‌کنین بتونین باز هم از این چیزها برام تعریف کنین؟ »
خیره نگاهم کرد و محتاطانه گفت: «نه، به یاد آوردنش سخته برام.»
سعی کردم جواب مناسبی به فکرم برسد. عاقبت گفتم: می‌فهمم.»
مرد یکی از دستهای فلزی‌اش را کشید به پوست چانه‌اش. گفت: «یک لحظه صبر کنین، یک چیزی بهم بدین که باهاش بنویسم.»
یکی از حباب‌های ساده سفید را برداشت. یک قلم گذاشتم توی دست چپش. یک قلم نوک نمدی بود که وقتی موقع خرید توی فروشگاه چک نوشته بودم یادم رفته بود برش گردانم به کارمنده.
روی حباب یک سیرک کامل کک ها را کشید. عروسی بندبازی و باله کک‌ها را. صحنه‌هایی را کشید که حرفشان را هم نزده بودیم. عاقبت چیزی را کشید که حدس زدم باید همان ککی باشد که آن را بسته به زنجیر طلا، چون که نشسته بود روی کف یک دست. دست سالم بود.
هر از گاهی سعی می‌کردم برای این و آن توضیح بدهم که چرا آن حباب را خریده‌ام. بعد از مدتی، حباب را بردم گذاشتم کنار تخت خوابم و در اتاق خواب را بستم.


نویسنده: آلن وودمَن
مترجم: پژمان طهرانیان


داستان‌های کوتاه جهان...!

@Best_Stories
❄️ بهشت
@Best_Stories

... یک نیروی مافوق عادت در وجودش داشت. نیرویی که می‌توانست با آن خودش را تکثیر کند. مثلا زمانی که خودِ اصلی‌اش روی صندلی نشسته بود، خودِ تکثیر یافته‌اش ورزش کند. موقعی که تازه این نیرو در وجودش پیدا شده بود، با خودِ تکثیر یافته‌اش کارهای انسانی و خوبی انجام می‌داد. در حالی که خودِ اصلی‌اش در پیاده رو ایستاده بود، خودِ تکثیر یافته‌اش دست پیرمردی را می‌گرفت و از خیابان عبور می‌داد. به کودکان کار سرِ چهار راه کمک می‌کرد. حتی یک بار، در حالی که خودِ واقعی‌اش ترسیده بود و به خانه‌ای که در آتش می‌سوخت نگاه می‌کرد، خودِ تکثیر یافته‌اش شجاعانه چند زن و بچه را از دل آتش بیرون کشید و نجات داد.
رفته رفته تسخیر توانایی‌اش شده بود و خودش را شکست ناپذیر می‌دید. نیرویی که در ابتدا نتایج مفیدی داشت، حالا در او تاثیرهای اهریمنی گذاشته بود. آن قدر که هر جا و هر طور دلش می‌خواست، از آن استفاده می‌کرد.
در حالی که خودِ اصلی‌اش روبروی ویترین طلا فروشی ایستاده بود و به طلاها نگاه می‌کرد، خود اهریمنی‌اش گران قیمت‌ترین انگشتر جواهر مغازه را در جیبش می‌گذاشت و از مغازه بیرون می‌زد. خودِ اصلی‌اش پشت پیشخوان بانک در مورد تسهیلات و تعداد ضامن‌ها می‌پرسید، ولی خودِ تکثیر یافته‌اش سر رئیس بانک را بدون وقفه روی میز می‌کوبید. خودِ اصلی‌اش پشت چراغ قرمز، در ترافیک بدی گیر افتاده بود، اما خودِ تکثیر یافته‌اش یقه راننده مقصر را گرفته بود و قفل فرمان را در حلقش فرو می‌کرد. خودِ اصلی‌اش جلوی تلویزیون مصاحبه رئیس جمهور را تماشا می کرد در حالیکه خودِ تکثیر یافته‌اش استودیوی محل مصاحبه را بمب گذاری می‌کرد.
بعد از کلی تعقیب و گریز، پلیس یکی از آن‌ها را بازداشت کرد. ولی هیچ کس نفهمید خودِ واقعی‌اش بود یا خودِ تکثیر یافته؛ حتی خودش.


نویسنده: جواد جعفری

@Best_Stories
‏تار و پود عالم امکان به هم پیوسته است
عالمی را شاد کرد، آن کس که یک دل شاد کرد…


صائب تبریزی
ژان به هیچ چیز فکر نکن، سؤال هم نکن.
چراغهای کوچه و هزار تابلو تبلیغاتی درخشان را می‌بینی؟
ما در قرنی رو به زوال زندگی می‌کنیم، حال آنکه نبض زندگی در رگهای شهر می‌تپد. همه چیز از ما گرفته شده است، و جز قلب‌هامان چیزی برایمان باقی نمانده. من توی ماه گمشده بودم، و به طرف تو برگشتم چون تو زندگی هستی. چیز دیگری نپرس. گیسوانت هزاران پرسش در خود نهفته دارد. ما شب را پیش رو داریم، چند ساعت... ابدیت را تا موقعی که صبح بیاید شیشه‌های پنجره‌مان را بلرزاند... اصل این است که آدم‌ها به یکدیگر عشق بورزند. دل انگیزترین و در عین حال معمولی‌ترین چیزهای این دنیا، آن چیزی است که من، وقتی که شب همچون بوته‌ای غرق در گل ناگهان فرود آمده و باد از رایحه توت فرنگی عجین شده، احساس کرده‌ام. بدون عشق آدم مرده‌ای است که به مرخصی آمده، کاغذی با چند تاریخ و یک اسم.
همان بهتر که آدم مرده بماند!... 



اریک مآریا‌ رمارک | از کتاب: طاق نصرت


@Best_Stories
2024/09/30 13:19:05
Back to Top
HTML Embed Code: