❁ کپی ممنوع، مگر با ذکر منبع ( نام نویسنده )
🖋☕️
@Best_Stories
#داستانک
از پرندهای پرسیدند: «چرا این آوازی که میخوانی و چهچهای که میزنی، این همه کوتاه کوتاه و بریده و بریده است؟ یعنی نفسش را نداری؟»
پرنده گفت: «آخر من آوازهای خیلی زیادی دارم که بخوانم و دلم میخواهد که همه آنها را هم بخوانم، این است که ناچارم تکه تکه و کوتاه کوتاه بخوانم.»
نویسنده: آنتون چخوف
داستانهای کوتاه جهان...!
@Best_Stories
🖋☕️
@Best_Stories
#داستانک
از پرندهای پرسیدند: «چرا این آوازی که میخوانی و چهچهای که میزنی، این همه کوتاه کوتاه و بریده و بریده است؟ یعنی نفسش را نداری؟»
پرنده گفت: «آخر من آوازهای خیلی زیادی دارم که بخوانم و دلم میخواهد که همه آنها را هم بخوانم، این است که ناچارم تکه تکه و کوتاه کوتاه بخوانم.»
نویسنده: آنتون چخوف
داستانهای کوتاه جهان...!
@Best_Stories
❁ کپی ممنوع، مگر با ذکر منبع ( نام نویسنده )
🖋☕️
@Best_Stories
#داستانک
کرگدن، گورخر کوچک را دید که در گل و لای فرو رفته و هر چه تلاش میکند نمیتواند خود را نجات دهد. او میدانست که گیر کردن در گل و لای چقدر رنج آور است و میدانست که گورخر کوچک، بدون کمک شانسی ندارد.
میتوانست فکر کند که او مسئول مشکلات دیگران آن هم مشکلات گورخرها نیست و خودش گرفتاریهای خودش را دارد و راهش را بکشد و برود ولی بی هیچ فکری جلو رفت و گورخر کوچک را از گل و لای بیرون کشید، روی زمین گذاشت و رفت.
او چیزی نمیخواست، نه منّتی بر گورخر یا کس دیگری داشت، نه دنبال تحسین و تقدیر دیگران بود، نه پیرو دین و آیینی بود و نه خدایی داشت که به واسطۀ این کار نیک او را در آخرت با کرگدنهای خوش سیما و خوش پیکر محشور کند یا هفتاد نوع بلا را از او و خانوادهاش دور کند یا به زندگی او برکت (علف و برگ) بیشتری ببخشد. او دنبال هورا و لایک و عزت و احترام هم نبود.
وقتی میخواست به گورخر کوچک کمک کند فکر نکرد که او یک گورخر است و نه یک کرگدن، فکر نکرد آیا این یک گورخر آسیایی است یا آفریقایی. فکر نکرد که "آیا نسل گورخرها در حال انقراض است یا نه و آیا این گورخر ارزش کمک کردن را دارد؟"...
او قادر نبود فلسفه بافی کند. فقط میدانست که گیر کردن در گل و لای خیلی رنج آور است (شاید خودش هم قبلاً این را تجربه کرده بود) و میدانست که میتواند به این رنج گورخر پایان دهد. پس این کار را انجام داد و با پاها و صورت گلی به راه خود ادامه داد.
به همین سادگی بود کرگدن و فلسفۀ او...
آخر او "فقط" یک کرگدن بود و تا "اشرف مخلوقات" خیلی فاصله داشت!!!
نویسنده: تالین ساهاکیان
داستانهای کوتاه جهان...!
@Best_Stories
🖋☕️
@Best_Stories
#داستانک
کرگدن، گورخر کوچک را دید که در گل و لای فرو رفته و هر چه تلاش میکند نمیتواند خود را نجات دهد. او میدانست که گیر کردن در گل و لای چقدر رنج آور است و میدانست که گورخر کوچک، بدون کمک شانسی ندارد.
میتوانست فکر کند که او مسئول مشکلات دیگران آن هم مشکلات گورخرها نیست و خودش گرفتاریهای خودش را دارد و راهش را بکشد و برود ولی بی هیچ فکری جلو رفت و گورخر کوچک را از گل و لای بیرون کشید، روی زمین گذاشت و رفت.
او چیزی نمیخواست، نه منّتی بر گورخر یا کس دیگری داشت، نه دنبال تحسین و تقدیر دیگران بود، نه پیرو دین و آیینی بود و نه خدایی داشت که به واسطۀ این کار نیک او را در آخرت با کرگدنهای خوش سیما و خوش پیکر محشور کند یا هفتاد نوع بلا را از او و خانوادهاش دور کند یا به زندگی او برکت (علف و برگ) بیشتری ببخشد. او دنبال هورا و لایک و عزت و احترام هم نبود.
وقتی میخواست به گورخر کوچک کمک کند فکر نکرد که او یک گورخر است و نه یک کرگدن، فکر نکرد آیا این یک گورخر آسیایی است یا آفریقایی. فکر نکرد که "آیا نسل گورخرها در حال انقراض است یا نه و آیا این گورخر ارزش کمک کردن را دارد؟"...
او قادر نبود فلسفه بافی کند. فقط میدانست که گیر کردن در گل و لای خیلی رنج آور است (شاید خودش هم قبلاً این را تجربه کرده بود) و میدانست که میتواند به این رنج گورخر پایان دهد. پس این کار را انجام داد و با پاها و صورت گلی به راه خود ادامه داد.
به همین سادگی بود کرگدن و فلسفۀ او...
آخر او "فقط" یک کرگدن بود و تا "اشرف مخلوقات" خیلی فاصله داشت!!!
نویسنده: تالین ساهاکیان
داستانهای کوتاه جهان...!
@Best_Stories
Forwarded from دارکوب
❁ کپی ممنوع، مگر با ذکر منبع ( نام نویسنده )
🖋☕️
@Best_Stories
#داستانک | چند کلمهای
پرندهی زندانی اعتراض نکرد. ما هم یک لقمهی چپاش کردیم.
نویسنده: مارک لتیمور
مترجم: زهرا طراوتی
داستانهای کوتاه جهان...!
@Best_Stories
🖋☕️
@Best_Stories
#داستانک | چند کلمهای
پرندهی زندانی اعتراض نکرد. ما هم یک لقمهی چپاش کردیم.
نویسنده: مارک لتیمور
مترجم: زهرا طراوتی
داستانهای کوتاه جهان...!
@Best_Stories
تو از من متنفر نیستی
تو از تصویری که از من ساختی متنفری
و این تصویر من نیستم
بلکه خودِ توست...
آدونیس | مترجم: محمد حمادی
@Best_Stories
تو از تصویری که از من ساختی متنفری
و این تصویر من نیستم
بلکه خودِ توست...
آدونیس | مترجم: محمد حمادی
@Best_Stories
دعا
به پیش روح سرگردان
تا شهر قدسی عشق
سنگ سوزان را لمس کن
باشد که خزانهی درون
پذیرای انعکاس درخشش بیپایان باشد و
باشد که همهچیز محو شود
در دریای ناشناخته
تا تنها همان نقطهی جنون
به جا بماند.
شاعر: کلارا خانس
مترجم: محسن عمادی
@Best_Stories
به پیش روح سرگردان
تا شهر قدسی عشق
سنگ سوزان را لمس کن
باشد که خزانهی درون
پذیرای انعکاس درخشش بیپایان باشد و
باشد که همهچیز محو شود
در دریای ناشناخته
تا تنها همان نقطهی جنون
به جا بماند.
شاعر: کلارا خانس
مترجم: محسن عمادی
@Best_Stories
❁ کپی ممنوع، مگر با ذکر منبع ( نام نویسنده )
🖋☕️
@Best_Stories
#داستانک
محبوبه
محبوبه گفت: «میآیی بازی؟»
گفتم: «چه بازی؟»
محبوبه گفت: «قایم باشک.»
بعد خودش صورتش را توی دستهایش قایم کرد و روی تنهی سپیدار بلند چشم گذاشت و من قایم شدم. اما هرجا پنهان میشدم، محبوبه زود پیدایم میکرد. بعد نوبت من شد. چشم گذاشتم روی تنه سپیدار و بعد تا صد شمردم. چشمهایم را که باز کردم، محبوبه نبود. همه جای باغ را دنبالش گشتم اما پیدایش نکردم. هنوز هم میگردم. محبوبه سالهاست که قایم شده است.
نویسنده: محمدجواد جزینی
از کتاب: کسی برای قاطر مرده گریه نمیکند.
داستانهای کوتاه جهان...!
@Best_Stories
🖋☕️
@Best_Stories
#داستانک
محبوبه
محبوبه گفت: «میآیی بازی؟»
گفتم: «چه بازی؟»
محبوبه گفت: «قایم باشک.»
بعد خودش صورتش را توی دستهایش قایم کرد و روی تنهی سپیدار بلند چشم گذاشت و من قایم شدم. اما هرجا پنهان میشدم، محبوبه زود پیدایم میکرد. بعد نوبت من شد. چشم گذاشتم روی تنه سپیدار و بعد تا صد شمردم. چشمهایم را که باز کردم، محبوبه نبود. همه جای باغ را دنبالش گشتم اما پیدایش نکردم. هنوز هم میگردم. محبوبه سالهاست که قایم شده است.
نویسنده: محمدجواد جزینی
از کتاب: کسی برای قاطر مرده گریه نمیکند.
داستانهای کوتاه جهان...!
@Best_Stories
Forwarded from یاسر اسلامی نوکنده
مجسمه ۱۴ میلیاردی شاعر نشسته
#یاسر_اسلامی_نوکنده
قبلا در جایی نوشتم "شاعر آخرین انسانیست که سقوط میکند" اما آیا این شامل هر شاعری و هر شعری میشود؟ قطعا باید وارد جزئیات شد و دقیقتر به قضیه نگریست برای این منظور من شاعران را به سه دسته تقسیم میکنم: دسته اول شاعرانِ از پا افتاده یا همان به خاک و خون افتاده، دسته دوم شاعرانِ ایستاده و سرانجام دسته سوم شاعرانِ نشسته یا ویترینی.
بارها شده شاعران و نویسندگان و متفکران اهل قلم لب به انتقاد گشودند که چرا فلان فوتبالیست و خواننده و بازیگر و سیاستمدار میلیاردها درآمد دارند اما اهالی قلم حتی یک بیمه و کارت شناسی الکی هم ندارند چه برسد به درآمد، حالا دیگر مشکلاتشان به کنار از سانسور و فشار و تهدید تا مافیای نشر و کمبود مخاطب حتی اصلا عدم وجود مخاطب، اگر هم قصد انتشار کتابی کند باید یک چیزی هم از جیب بپردازد و منت هر کس و ناکسی را بکشد براستی این همه فلاکت برای چه؟ آیا ارزش آن را دارد؟ میگویند اگر اهالی قلم نباشند تفکر و فرهنگ و ادب و روح جامعه از بین میرود! این استدلال کاملا اشتباه است در ثانی حالا مگر این فرهنگ و تمدن چه آش دهنسوزی هست؟ از بین میرود که برود به جهنم، یک عده را عَلَم کنیم عمرشان در نوشتن تباه شود که من و تو دلمان خوش باشد فلانی هست و مینویسد و از مردم و فرهنگ و ادبیات و تمدن دفاع میکند؟ خب چه کسی از او دفاع و محافظت میکند؟! پول و قدرت و توجه و امکانات را به دیگران تقدیم میکنیم بعد حمالی فرهنگ و روح جامعه را طلبکارانه به چهار تا قلم شکسته تحمیل میکنیم؟ (طرف در فضای مجازی جرات نمیکند با اسم اصلی خودش پیام دهد بعد یقه بقیه را میگیرد که چرا ساکتی بنویس جامعه در حال نابودیست کاری بکن) اگر به نوشتن کارها حل میشد الان هر خرابه کاخی و گلستانی بود!
باری، برگردیم به اول بحث؛ چنانچه شاعری جزو دو دسته اول باشد که روزگارش همه به تباهیست مگر آنکه پرنده سعادت بر دوشاش بنشیند و با چنگال او را بلند کند و در گروه سوم فرود بیاورد که هم آب دارد و هم نان اگر زرنگ باشد نام هم دارد شاهد از غیب رسید؛ شنیدم پریروز در پانزدهمین حراجی تهران مجسمهای با نام "شاعر نشسته" اثر پرویز تناولی به قیمت ۱۴ میلیارد و ۶۰۰ میلیون فروخته شد در مملکتی که مردمان و شاعران ایستاده و در خاک افتادهاش زیر بار تبعیض و رانت و دزدیها داخلی و تحریمهای خارجی کمر خم کردند و پی راهی برای تامین نیازهای اولیه روزانهاند ناگهان با شاعری نشسته مواجه میشوند که میلیاردها میارزد شاعری از جنس مجسمه که فردی به اندازه قیمت پشت جلد صدها هزار کتاب شعر برای آن پول پرداخت نمود پس نتیجه این میشود که شاعران هم میتوانند مثل خیلیها میلیاردها بیارزند منتهی کمکاری و ایراد از خودشان است باید بیشتر تلاش و کوشش کنند با ایستادن و در خاک و خون افتادن به جایی نمیرسند باید آرام و ساکت و دقیق نشستن را بیاموزند درست مانند شاعر نشسته.
۲۶ دی ۱۴۰۰
یاسر اسلامی نوکنده در اینستاگرام :
https://www.instagram.com/yaser.eslami.nokandeh
@yaser_eslami_nokandeh
#یاسر_اسلامی_نوکنده
قبلا در جایی نوشتم "شاعر آخرین انسانیست که سقوط میکند" اما آیا این شامل هر شاعری و هر شعری میشود؟ قطعا باید وارد جزئیات شد و دقیقتر به قضیه نگریست برای این منظور من شاعران را به سه دسته تقسیم میکنم: دسته اول شاعرانِ از پا افتاده یا همان به خاک و خون افتاده، دسته دوم شاعرانِ ایستاده و سرانجام دسته سوم شاعرانِ نشسته یا ویترینی.
بارها شده شاعران و نویسندگان و متفکران اهل قلم لب به انتقاد گشودند که چرا فلان فوتبالیست و خواننده و بازیگر و سیاستمدار میلیاردها درآمد دارند اما اهالی قلم حتی یک بیمه و کارت شناسی الکی هم ندارند چه برسد به درآمد، حالا دیگر مشکلاتشان به کنار از سانسور و فشار و تهدید تا مافیای نشر و کمبود مخاطب حتی اصلا عدم وجود مخاطب، اگر هم قصد انتشار کتابی کند باید یک چیزی هم از جیب بپردازد و منت هر کس و ناکسی را بکشد براستی این همه فلاکت برای چه؟ آیا ارزش آن را دارد؟ میگویند اگر اهالی قلم نباشند تفکر و فرهنگ و ادب و روح جامعه از بین میرود! این استدلال کاملا اشتباه است در ثانی حالا مگر این فرهنگ و تمدن چه آش دهنسوزی هست؟ از بین میرود که برود به جهنم، یک عده را عَلَم کنیم عمرشان در نوشتن تباه شود که من و تو دلمان خوش باشد فلانی هست و مینویسد و از مردم و فرهنگ و ادبیات و تمدن دفاع میکند؟ خب چه کسی از او دفاع و محافظت میکند؟! پول و قدرت و توجه و امکانات را به دیگران تقدیم میکنیم بعد حمالی فرهنگ و روح جامعه را طلبکارانه به چهار تا قلم شکسته تحمیل میکنیم؟ (طرف در فضای مجازی جرات نمیکند با اسم اصلی خودش پیام دهد بعد یقه بقیه را میگیرد که چرا ساکتی بنویس جامعه در حال نابودیست کاری بکن) اگر به نوشتن کارها حل میشد الان هر خرابه کاخی و گلستانی بود!
باری، برگردیم به اول بحث؛ چنانچه شاعری جزو دو دسته اول باشد که روزگارش همه به تباهیست مگر آنکه پرنده سعادت بر دوشاش بنشیند و با چنگال او را بلند کند و در گروه سوم فرود بیاورد که هم آب دارد و هم نان اگر زرنگ باشد نام هم دارد شاهد از غیب رسید؛ شنیدم پریروز در پانزدهمین حراجی تهران مجسمهای با نام "شاعر نشسته" اثر پرویز تناولی به قیمت ۱۴ میلیارد و ۶۰۰ میلیون فروخته شد در مملکتی که مردمان و شاعران ایستاده و در خاک افتادهاش زیر بار تبعیض و رانت و دزدیها داخلی و تحریمهای خارجی کمر خم کردند و پی راهی برای تامین نیازهای اولیه روزانهاند ناگهان با شاعری نشسته مواجه میشوند که میلیاردها میارزد شاعری از جنس مجسمه که فردی به اندازه قیمت پشت جلد صدها هزار کتاب شعر برای آن پول پرداخت نمود پس نتیجه این میشود که شاعران هم میتوانند مثل خیلیها میلیاردها بیارزند منتهی کمکاری و ایراد از خودشان است باید بیشتر تلاش و کوشش کنند با ایستادن و در خاک و خون افتادن به جایی نمیرسند باید آرام و ساکت و دقیق نشستن را بیاموزند درست مانند شاعر نشسته.
۲۶ دی ۱۴۰۰
یاسر اسلامی نوکنده در اینستاگرام :
https://www.instagram.com/yaser.eslami.nokandeh
@yaser_eslami_nokandeh
نه چیزی میشناسم
نه به چیزی تعلق دارم
این نادانی را دوست دارم
زیرا میتوانم با آن تو را بشناسم
چون طفلی که از مادرش میآموزد
و تا همیشه یاد میگیرد
من با شناختن تو
از آن تو هستم
آدونیس | مترجم: بابک شاکر
@Best_Stories
نه به چیزی تعلق دارم
این نادانی را دوست دارم
زیرا میتوانم با آن تو را بشناسم
چون طفلی که از مادرش میآموزد
و تا همیشه یاد میگیرد
من با شناختن تو
از آن تو هستم
آدونیس | مترجم: بابک شاکر
@Best_Stories
❁ کپی ممنوع، مگر با ذکر منبع ( نام نویسنده )
🖋☕️
@Best_Stories
#داستان_کوتاه
کابوس مرد خدا
دکتر تادیوس، متأله نامی خواب دید مرده و راهی بهشت است. مطالعاتش او را آماده این سفر کرده بود و در یافتن مسیری که او را به مقصد برساند هیچ مشکلی نداشت. به بهشت که رسید در زد و با گشوده شدن در با وارسی دقیقی که انتظارش را نداشت روبه رو شد. از نگهبان اجازه ورود خواست و در معرفی خود گفت: انسان شریف و متدینی هستم، مرد خدا و همه زندگیام را وقف حمد و سپاس و جلال و جبروت خداوندی کردهام. نگهبان با تعجب گفت: انسان! انسان دیگر چیست؟ و چگونه موجود مضحکی چون تو میتواند کمکی به جلال و جبروت خداوند کند؟
دکتر نادیوس مات و مبهوت پرسید: یقیناً تو از وجود انسان بیخبر نیستی. تو باید بدانی که انسان، اشرف مخلوقات و برترین آفریده خالق یگانه است. نگهبان گفت: در این مورد متأسفم که احساسات تو را جریحه دار میکنم. اما آن چه تو میگویی موضوع جالب و سرگرم کنندهای برای من است. من تردید دارم که هرگز کسی در این جا درباره آنچه تو انسانش مینامی چیزی شنیده باشد. به هر حال از آنجا که نگران و افسردهات می بینم، به تو این فرصت را میدهم که با کتاب دار ما صحبت کنی و نظر او را هم بخواهی. در این هنگام کتاب دار، موجودی گوی مانند با هزار چشم و یک دماغ، در آستانه در ظاهر شد و چندتایی از چشمان خود را به دکتر تادیوس دوخت و از نگهبان پرسید: این چیست؟ نگهبان پاسخ داد: این میگوید یکی از انواع است که انسان " نامیده میشود و در جایی به نام " زمین " زندگی میکند، و تصورات عجیب و غریبی دارد مبنی بر این که آفریدگار علاقه خاصی به این مكان و این گونه دارد. من گمان کردم شاید تو بتوانی او را از اشتباه در آوری و راهنماییاش کنی. کتابدار با مهربانی به متأله گفت: شاید بتوانی به من بگویی این جایی که آن را " زمین" مینامی کجاست ؟ متأله گفت: اوه، بخشی از منظومه شمسی است. کتاب دار پرسید: و منظومه شمسی چیست؟ متأله گفت: اوه...
و در حالی که نگران و معذب به نظر میرسید ادامه داد: زمینه کار من معرفت دینی و دانش مقدس و قابل احترامی است. اما پرسشی که تو مطرح میکنی متعلق به حوزه شناخت غیردینی و کفرآمیز است. به هر تقدیر، من به حد کافی از دوستان اخترشناسم آموختهام که بتوانم به شما بگویم که منظومه شمسی بخشی از کهکشان راه شیری است. کتاب دار پرسید : اوه، راه شیری یکی از کهکشانهاست. یکی از آن صدها میلیون کهکشانی که شنیدهام وجود دارد. کتاب دار با حالت استهزا آمیزی گفت: بسیار خوب، بسیار خوب، و تو انتظار داری که من یکی از آن همه را به خاطر بیاورم؟ اما من به یاد دارم که چیزی شبیه به " کهکشان " قبلا شنیدهام. در حقیقت، من مطمئن هستم که یکی از کتابداران جزء ما باید در این زمینه تخصص داشته باشد. بگذار دنبال او بفرستم. شاید او بتواند به ما کمک کند.
پس از زمانی کوتاهی کتاب دار جزء بخش کهکشانها حضور خود را اعلام کرد. در شکل و هیأت، او موجود غریب دوازده چهرهای بود. کاملا معلوم بود که زمانی سطح او درخشان و نورانی بوده است، اما غبار دوران براثر نگاهداریاش در بایگانی، چهره او را تیره و کدر کرده بود. کتاب دار به او توضیح داد که دکتر تادیوس در تلاش برای توجیه اصل و خاستگاه خود از کهکشانی نام برده است به این امید که شاید اطلاعاتی از بخش کهکشانهای کتابخانه درباره کهکشانی که به آن تعلق دارد، به دست آورد.
کتابدار جزء گفت: بسیار خوب، گمان میکنم سر فرصت بشود اطلاعاتی به دست آورد. اما از آن جا که صدها میلیون کهکشان وجود دارد و هر یک نیز پروندهای مخصوص به خود دارد که شامل مجلدات متعدد است، زمان درازی طول خواهد کشید تا بتوان مجلد مورد نظر را پیدا کرد. خوب، حالا به من بگویید این کدام کهکشان است که این ملکول عجيب آرزومند یافتن آن است؟
دکتر تادیوس تحقیر شده با صدایی لرزان و توام با تردید پاسخ داد: این کهکشانی است که آن را "راه شیری " مینامند.
کتابدار جزء گفت: بسیار خوب، سعی می کنم آن را پیدا کنم.
سه هفته بعد، کتابدار جزء بازگشت و توضیح داد که برگ نمایه فوقالعاده کارآمدی در بخش کهکشانهای کتابخانه آنها را قادر ساخته است تا موقعیت کهکشان مورد نظر را به شماره ۷۶۲_۳۲۱QX تعیین کنند. و گفت که آنها با به کارگیری همه پنج هزار کارمند بخش کهکشانها این بررسی را انجام دادهاند، و افزود: شاید شما بخواهی با خود کارمندی که متخصص ویژه کهکشان مورد نظر است، دیداری داشته باشی، این طور نیست؟
ادامه...👇
🖋☕️
@Best_Stories
#داستان_کوتاه
کابوس مرد خدا
دکتر تادیوس، متأله نامی خواب دید مرده و راهی بهشت است. مطالعاتش او را آماده این سفر کرده بود و در یافتن مسیری که او را به مقصد برساند هیچ مشکلی نداشت. به بهشت که رسید در زد و با گشوده شدن در با وارسی دقیقی که انتظارش را نداشت روبه رو شد. از نگهبان اجازه ورود خواست و در معرفی خود گفت: انسان شریف و متدینی هستم، مرد خدا و همه زندگیام را وقف حمد و سپاس و جلال و جبروت خداوندی کردهام. نگهبان با تعجب گفت: انسان! انسان دیگر چیست؟ و چگونه موجود مضحکی چون تو میتواند کمکی به جلال و جبروت خداوند کند؟
دکتر نادیوس مات و مبهوت پرسید: یقیناً تو از وجود انسان بیخبر نیستی. تو باید بدانی که انسان، اشرف مخلوقات و برترین آفریده خالق یگانه است. نگهبان گفت: در این مورد متأسفم که احساسات تو را جریحه دار میکنم. اما آن چه تو میگویی موضوع جالب و سرگرم کنندهای برای من است. من تردید دارم که هرگز کسی در این جا درباره آنچه تو انسانش مینامی چیزی شنیده باشد. به هر حال از آنجا که نگران و افسردهات می بینم، به تو این فرصت را میدهم که با کتاب دار ما صحبت کنی و نظر او را هم بخواهی. در این هنگام کتاب دار، موجودی گوی مانند با هزار چشم و یک دماغ، در آستانه در ظاهر شد و چندتایی از چشمان خود را به دکتر تادیوس دوخت و از نگهبان پرسید: این چیست؟ نگهبان پاسخ داد: این میگوید یکی از انواع است که انسان " نامیده میشود و در جایی به نام " زمین " زندگی میکند، و تصورات عجیب و غریبی دارد مبنی بر این که آفریدگار علاقه خاصی به این مكان و این گونه دارد. من گمان کردم شاید تو بتوانی او را از اشتباه در آوری و راهنماییاش کنی. کتابدار با مهربانی به متأله گفت: شاید بتوانی به من بگویی این جایی که آن را " زمین" مینامی کجاست ؟ متأله گفت: اوه، بخشی از منظومه شمسی است. کتاب دار پرسید: و منظومه شمسی چیست؟ متأله گفت: اوه...
و در حالی که نگران و معذب به نظر میرسید ادامه داد: زمینه کار من معرفت دینی و دانش مقدس و قابل احترامی است. اما پرسشی که تو مطرح میکنی متعلق به حوزه شناخت غیردینی و کفرآمیز است. به هر تقدیر، من به حد کافی از دوستان اخترشناسم آموختهام که بتوانم به شما بگویم که منظومه شمسی بخشی از کهکشان راه شیری است. کتاب دار پرسید : اوه، راه شیری یکی از کهکشانهاست. یکی از آن صدها میلیون کهکشانی که شنیدهام وجود دارد. کتاب دار با حالت استهزا آمیزی گفت: بسیار خوب، بسیار خوب، و تو انتظار داری که من یکی از آن همه را به خاطر بیاورم؟ اما من به یاد دارم که چیزی شبیه به " کهکشان " قبلا شنیدهام. در حقیقت، من مطمئن هستم که یکی از کتابداران جزء ما باید در این زمینه تخصص داشته باشد. بگذار دنبال او بفرستم. شاید او بتواند به ما کمک کند.
پس از زمانی کوتاهی کتاب دار جزء بخش کهکشانها حضور خود را اعلام کرد. در شکل و هیأت، او موجود غریب دوازده چهرهای بود. کاملا معلوم بود که زمانی سطح او درخشان و نورانی بوده است، اما غبار دوران براثر نگاهداریاش در بایگانی، چهره او را تیره و کدر کرده بود. کتاب دار به او توضیح داد که دکتر تادیوس در تلاش برای توجیه اصل و خاستگاه خود از کهکشانی نام برده است به این امید که شاید اطلاعاتی از بخش کهکشانهای کتابخانه درباره کهکشانی که به آن تعلق دارد، به دست آورد.
کتابدار جزء گفت: بسیار خوب، گمان میکنم سر فرصت بشود اطلاعاتی به دست آورد. اما از آن جا که صدها میلیون کهکشان وجود دارد و هر یک نیز پروندهای مخصوص به خود دارد که شامل مجلدات متعدد است، زمان درازی طول خواهد کشید تا بتوان مجلد مورد نظر را پیدا کرد. خوب، حالا به من بگویید این کدام کهکشان است که این ملکول عجيب آرزومند یافتن آن است؟
دکتر تادیوس تحقیر شده با صدایی لرزان و توام با تردید پاسخ داد: این کهکشانی است که آن را "راه شیری " مینامند.
کتابدار جزء گفت: بسیار خوب، سعی می کنم آن را پیدا کنم.
سه هفته بعد، کتابدار جزء بازگشت و توضیح داد که برگ نمایه فوقالعاده کارآمدی در بخش کهکشانهای کتابخانه آنها را قادر ساخته است تا موقعیت کهکشان مورد نظر را به شماره ۷۶۲_۳۲۱QX تعیین کنند. و گفت که آنها با به کارگیری همه پنج هزار کارمند بخش کهکشانها این بررسی را انجام دادهاند، و افزود: شاید شما بخواهی با خود کارمندی که متخصص ویژه کهکشان مورد نظر است، دیداری داشته باشی، این طور نیست؟
ادامه...👇
و در پی این سخن به دنبال کارمند مربوطه فرستاد و معلوم شد که او نیز موجود غریبی است هشت چهره با یک چشم در وسط هر یک از آنها و یک دهان در یکی از چهرهها. او از این که خود را از این منطقه درخشان و نورانی وبه دور از قفسه متروک تاریکش میدید شگفت زده و مبهوت شده بود، خود را جمع کرده، بر اعصابش مسلط شد و با حالتی تقریبا عجولانه پرسید: درباره کهکشان من چه میخواهی بدانی؟ دکتر تادیوس لب به سخن گشود و گفت: آنچه میخواهم بدانم درباره منظومه شمسی است، تودهای از اجرام آسمانی که به دور یکی از ستارگانی که در کهکشان توست میچرخد، و ستارهای که این اجرام به دور آن میچرخند، "خورشید " نام دارد.
- پوف!
کتابدار کهکشان راه شیری با پوزخندی گفت: پیدا کردن خود کهکشان راه شیری به قدر کافی مشکل بود، چه برسد به یافتن ستارهای در آن که کار بسیار دشوارتری است. زیرا تا آنجا که من میدانم حدود سیصد میلیارد ستاره دراین کهکشان هست که من به شخصه نسبت به آنها آگاهی ندارم تا بتوانم یکی را از دیگری بازشناسم. با این همه، به یاد دارم که وقتی بنا به تقاضای مسؤولان کتابخانه فهرستی از تمام این سیصد میلیارد ستاره تهیه شد، که گمان میکنم هنوز در بایگانی راکد در زیرزمین کتاب خانه موجود است. اگر فکر میکنی واقعا لازم است آن را پیدا کنیم و ارزش زحمت آن را خواهد داشت، از جای دیگری کمک ویژهای بگیرم و دنبال این ستاره خاص بگردیم، شاید پیدا شود.
چون تقاضا شده بود و دکتر تادیوس هم ناراحت و اندوهگین به نظر میرسید، موافقت شد که کار جست و جو برای یافتن منظومه شمسی دنبال شود. زیرا عاقلانهترین کار همین بود. پس از گذشت چند سال، موجود چهار چهره خسته و فرسودهای پیش آمد، خود را به کتاب دار جزء معرفی کرد و با لحن نومیدانهای گفت: سرانجام ستارهای را که درباره آن پرس و جو میشد یافتم. اما از تصور آن کاملا در حیرتم که چرا این ستاره موجب برانگیختن چنین علاقهای شده است. زیرا آن نیز مشابه بسیاری از ستارگان است که در همین کهکشان وجود دارند. ستارهای در اندازه و درجه حرارت متوسط که با اجرام بسیار کوچک تری به نام سیاره " احاطه شده است. و ادامه داد: پس از بررسی دقیق متوجه شدم که حداقل برخی از سیارهها دارای زوائدی انگلی هستند که گمان میکنم این چیزی که درباره آن پرس و جو میشود باید یکی از آنها باشد. در این هنگام دکتر تادیوس با حالتی برآشفته و خشم آلود فریاد زد: چرا . آه، آخر چرا، پروردگار این را تاکنون از ما ساکنان بیچاره و مفلوک زمین پنهان کرده بود که این تنها ما نبودیم که او را در آفرینش آسمانها تشویق و ترغیب کرده میستودیم. من در سراسر عمر دراز خود با جدیت و تلاش پیگیر و از روی اخلاص به او خدمت کردم، با این باور که خدمتم را در نظر دارد و باسعادت و نعمت ابدی پاداشم میدهد. و اکنون چنین پیداست که او حتی از وجودم نیز باخبر نبوده است. تو میگویی که من موجود ذره بینی ناچیزی در مجموعه سیصد میلیارد ستارهای هستم که خود آن تنها یکی از صدها میلیون چنین مجموعهیی است. نه... دیگر بس است. نمیتوانم این وضع را تحمل کنم. پرستش پروردگار بیش از این برایم ممکن نیست. نگهبان گفت: پس اکنون میتوانی به جای دیگری بروی. در این هنگام متأله رانده شده با هیجان و چهرهای خسته و رنگ باخته از خواب بیدار شد و زیرلب غريد: ببین، قدرت شیطان حتی در تخیل ما به هنگام خواب نیز وحشتناک و ترس آور است.
نویسنده: برتراند راسل
ترجمه: مجید مددی
داستانهای کوتاه جهان...!
@Best_Stories
- پوف!
کتابدار کهکشان راه شیری با پوزخندی گفت: پیدا کردن خود کهکشان راه شیری به قدر کافی مشکل بود، چه برسد به یافتن ستارهای در آن که کار بسیار دشوارتری است. زیرا تا آنجا که من میدانم حدود سیصد میلیارد ستاره دراین کهکشان هست که من به شخصه نسبت به آنها آگاهی ندارم تا بتوانم یکی را از دیگری بازشناسم. با این همه، به یاد دارم که وقتی بنا به تقاضای مسؤولان کتابخانه فهرستی از تمام این سیصد میلیارد ستاره تهیه شد، که گمان میکنم هنوز در بایگانی راکد در زیرزمین کتاب خانه موجود است. اگر فکر میکنی واقعا لازم است آن را پیدا کنیم و ارزش زحمت آن را خواهد داشت، از جای دیگری کمک ویژهای بگیرم و دنبال این ستاره خاص بگردیم، شاید پیدا شود.
چون تقاضا شده بود و دکتر تادیوس هم ناراحت و اندوهگین به نظر میرسید، موافقت شد که کار جست و جو برای یافتن منظومه شمسی دنبال شود. زیرا عاقلانهترین کار همین بود. پس از گذشت چند سال، موجود چهار چهره خسته و فرسودهای پیش آمد، خود را به کتاب دار جزء معرفی کرد و با لحن نومیدانهای گفت: سرانجام ستارهای را که درباره آن پرس و جو میشد یافتم. اما از تصور آن کاملا در حیرتم که چرا این ستاره موجب برانگیختن چنین علاقهای شده است. زیرا آن نیز مشابه بسیاری از ستارگان است که در همین کهکشان وجود دارند. ستارهای در اندازه و درجه حرارت متوسط که با اجرام بسیار کوچک تری به نام سیاره " احاطه شده است. و ادامه داد: پس از بررسی دقیق متوجه شدم که حداقل برخی از سیارهها دارای زوائدی انگلی هستند که گمان میکنم این چیزی که درباره آن پرس و جو میشود باید یکی از آنها باشد. در این هنگام دکتر تادیوس با حالتی برآشفته و خشم آلود فریاد زد: چرا . آه، آخر چرا، پروردگار این را تاکنون از ما ساکنان بیچاره و مفلوک زمین پنهان کرده بود که این تنها ما نبودیم که او را در آفرینش آسمانها تشویق و ترغیب کرده میستودیم. من در سراسر عمر دراز خود با جدیت و تلاش پیگیر و از روی اخلاص به او خدمت کردم، با این باور که خدمتم را در نظر دارد و باسعادت و نعمت ابدی پاداشم میدهد. و اکنون چنین پیداست که او حتی از وجودم نیز باخبر نبوده است. تو میگویی که من موجود ذره بینی ناچیزی در مجموعه سیصد میلیارد ستارهای هستم که خود آن تنها یکی از صدها میلیون چنین مجموعهیی است. نه... دیگر بس است. نمیتوانم این وضع را تحمل کنم. پرستش پروردگار بیش از این برایم ممکن نیست. نگهبان گفت: پس اکنون میتوانی به جای دیگری بروی. در این هنگام متأله رانده شده با هیجان و چهرهای خسته و رنگ باخته از خواب بیدار شد و زیرلب غريد: ببین، قدرت شیطان حتی در تخیل ما به هنگام خواب نیز وحشتناک و ترس آور است.
نویسنده: برتراند راسل
ترجمه: مجید مددی
داستانهای کوتاه جهان...!
@Best_Stories
❁ کپی ممنوع، مگر با ذکر منبع ( نام نویسنده )
🖋☕️
@Best_Stories
#داستانک
سرهنگ
- جناب سرگرد بفرمایید جلو.
سرگرد دستی به درجههای خود کشید و گفت: نه همین عقب راحتترم عادت ندارم صندلی جلو بنشینم.
- یا بفرمایید جلو، یا این که شما را نمیرسانم، حتی اگر اخراج شوم.
- حق ندارید این کار را بکنید، اما من حوصله بحث ندارم، پیاده میشوم.
فردای آن روز سرهنگ را از مؤسسه کرایه اتومبیل اخراج کردند. سرهنگ در کشور خود همیشه در صندلی عقب مینشست. از وقتی به این کشور پناهنده شده بود، به عنوان راننده مؤسسه اتومبیل کرایه کار میکرد، حاضر نبود کسی را که درجهاش پایینتر از اوست، در صندلی عقب بنشاند.
نویسنده: آماندا دیویس
مترجم: اسدالله امرایی
داستانهای کوتاه جهان...!
@Best_Stories
🖋☕️
@Best_Stories
#داستانک
سرهنگ
- جناب سرگرد بفرمایید جلو.
سرگرد دستی به درجههای خود کشید و گفت: نه همین عقب راحتترم عادت ندارم صندلی جلو بنشینم.
- یا بفرمایید جلو، یا این که شما را نمیرسانم، حتی اگر اخراج شوم.
- حق ندارید این کار را بکنید، اما من حوصله بحث ندارم، پیاده میشوم.
فردای آن روز سرهنگ را از مؤسسه کرایه اتومبیل اخراج کردند. سرهنگ در کشور خود همیشه در صندلی عقب مینشست. از وقتی به این کشور پناهنده شده بود، به عنوان راننده مؤسسه اتومبیل کرایه کار میکرد، حاضر نبود کسی را که درجهاش پایینتر از اوست، در صندلی عقب بنشاند.
نویسنده: آماندا دیویس
مترجم: اسدالله امرایی
داستانهای کوتاه جهان...!
@Best_Stories
رفتن همیشه بیدلیل است
رفتن همیشه بیدلیل است و
آمدن همیشه دلیلی دارد
تن نیست آدمی
عدد است
کم میشود
هر روز
آدمی
میاندیشد و
تن
مینویسد
چه نیازی به سربلندی
وقتی آسمان
روی شانههای من است
سنگ
کتابِ بردباریست
آتش اگر نبود
کسی آب را به یاد میآورد؟
سفید
سیاهیست که فراموش کرده نامش را
برای فهمِ ماسه
موج باید بود
مرگ
زندگیِ جاودانی است و
زندگی
مرگی ناگهانی
آدونیس | مترجم: محسن آزرم
@Best_Stories
رفتن همیشه بیدلیل است و
آمدن همیشه دلیلی دارد
تن نیست آدمی
عدد است
کم میشود
هر روز
آدمی
میاندیشد و
تن
مینویسد
چه نیازی به سربلندی
وقتی آسمان
روی شانههای من است
سنگ
کتابِ بردباریست
آتش اگر نبود
کسی آب را به یاد میآورد؟
سفید
سیاهیست که فراموش کرده نامش را
برای فهمِ ماسه
موج باید بود
مرگ
زندگیِ جاودانی است و
زندگی
مرگی ناگهانی
آدونیس | مترجم: محسن آزرم
@Best_Stories
Gharibe Ashena
Ehaam
ستارهها آهوانشان را
در لباسهایم رها میکنند،
دیوانه میشوند در جشن تنام.
ای شهاب سنگی که راه میجویی
من هم به سان تو زیستهام
و اکنون
هیچ ندارم
مگر عریانیام.
آدونیس | @Best_Stories
در لباسهایم رها میکنند،
دیوانه میشوند در جشن تنام.
ای شهاب سنگی که راه میجویی
من هم به سان تو زیستهام
و اکنون
هیچ ندارم
مگر عریانیام.
آدونیس | @Best_Stories