❁ کپی ممنوع، مگر با ذکر منبع ( نام نویسنده )
🖋☕️
@Best_Stories
#داستان_کوتاه
نقطهی روشن
پاییز بیستوچهار سالگیام دختری را در مهمان خانهای ساحلی دیدم. در این دیدار بود که به او علاقمند شدم.
دختر ناگهان سرش را بلند کرد و با آستینهای کیمونویش صورتش را پوشاند. وقتی متوجه حرکتش شدم، احساس کردم که حتماً دوباره مرتکب همان عادت بد همیشگیام شدهام. دستپاچه شدم و با شرمندگی زیاد گفتم:
«بهت زل زده بودم، درسته؟»
«آره... ولی اشکال نداره.» لحن ملایمی داشت و در کلمههاش شادی و نشاط موج میزد. نفس راحتی کشیدم.
«اذیتت کردم، مگه نه؟»
«نه. اشکالی نداره، ولی... اصلاً خودت رو ناراحت نکن.»
آستینش را پایین آورد. از قیافهاش معلوم بود دارد سعی خودش را میکند تا دوباره نگاهم کند. برگشتم و به دریا خیره شدم.
مدت مدیدی است که عادت دارم وقتی کسی کنارم مینشیند به او زل بزنم. بارها تصمیم گرفتهام تا این عادت را ترک کنم، ولی متوجه شدهام که نگاه نکردن به صورت دوروبریهایم بسیار کار سختی است. هربار که میدیدم دارم این کار را میکنم، خیلی از خودم بدم میآمد. شاید علتش این بود که در بچگی پدر و مادرم را از دست داده بودم و از زادگاهم دور افتاده و مجبور شده بودم با دیگران زندگی کنم و تمام وقتم صرف خواندن نگاهشان شده بود. احساس میکردم همین امر باعث شده این عادت در من شکل بگیرد.
زمانی سعی کردم بفهمم آیا این عادت، بعد از جدا شدنم از خانواده شروع شده یا پیش از آن هم، حتی در زادگاهم، آن را داشتهام. ولی نتوانستم چیزی به یاد بیاورم که این مسئله را برایم روشن کند.
بگذریم، همین که نگاهم را از دختر برگرداندم، متوجه نقطهی روشنی در ساحل شدم که نور خورشید پاییزی ایجادش کرده بود. آن نقطهی روشن، خاطرهای را در من زنده کرد که به سالها پیش برمیگشت.
بعد از فوت پدر و مادرم، تقریباً ده سالی تک و تنها پیش پدربزرگم در منطقهای روستایی زندگی میکردم. پدربزرگم نابینا بود. سالیان سال روبروی منقلی در اتاقی رو به شرق مینشست. هر از گاهی سرش را رو به جنوب میچرخاند، ولی هرگز رو به شمال برنمیگراند. وقتی از این عادت پدربزرگم آگاه شدم، خیلی نگرانم کرد. گاهی ساعتها مقابل او مینشستم و به صورتش زل میزدم تا ببینم حتی یکبار هم سرش را رو به شمال میچرخاند یا نه؛ ولی پدربزرگم هر پنج دقیقه مثل عروسکی کوکی سرش را به راست میچرخاند و فقط به جنوب نگاه میکرد. غصهام گرفت. کارش غیرعادی بود. در سمت جنوب، نقطهی روشنی بود که گفتم شاید حتی برای فردی نابینا اندکی روشنتر به نظر میرسد.
حال که داشتم به نقطهی روشن در ساحل نگاه میکردم، یاد نقطهی روشنی افتادم که فراموشش کرده بودم.
آن روزها به صورت پدربزرگم خیره میشدم تا بلکه سرش را به سمت شمال برگرداند و چون نابینا بود، اغلب چشم از او برنمیداشتم. تازه فهمیدم آن کار باعث ایجاد این عادت در من شده است. پس این عادت را از زادگاهم همراه داشتم و غرض و مرضی در کار نبود. با این حساب اشکالی نداشت به علت داشتن این عادت برای خودم دلسوزی کنم. این افکارها باعث شد از شادی در پوست خود نگنجم ــ بیشتر از آن جهت که با تمام وجود آرزو داشتم در نظر آن دختر، پاک جلوه کنم.
دختر دوباره گفت: «عادت که کردهم، ولی هنوزم یه کمی خجالت میکشم.» تلویحی میگفت میتوانم دوباره به صورتش زل بزنم. حتماً پیش خود میگفت که پیشتر رفتار خوبی با او نداشتهام.
نگاهش کردم، با چهرهای باز، سرخ شد و نگاهی معنادار به من انداخت. «صورتم با گذشت روزها و شبها تازگیش رو از دست میده. پس نگران چیزی نیستم.» لحن بچگانهای داشت.
لبخندی زدم. حس کردم ناگهان نوعی صمیمیت وارد رابطهمان شد. دلم میخواست به آن نقطهی روشن ساحل بروم و خاطرهی آن دختر و پدربزرگم را همراه خود ببرم.
نویسنده: یاسوناری کاواباتا
مترجم: محمدرضا قلیچخانی
داستانهای کوتاه جهان...!
@Best_Stories
🖋☕️
@Best_Stories
#داستان_کوتاه
نقطهی روشن
پاییز بیستوچهار سالگیام دختری را در مهمان خانهای ساحلی دیدم. در این دیدار بود که به او علاقمند شدم.
دختر ناگهان سرش را بلند کرد و با آستینهای کیمونویش صورتش را پوشاند. وقتی متوجه حرکتش شدم، احساس کردم که حتماً دوباره مرتکب همان عادت بد همیشگیام شدهام. دستپاچه شدم و با شرمندگی زیاد گفتم:
«بهت زل زده بودم، درسته؟»
«آره... ولی اشکال نداره.» لحن ملایمی داشت و در کلمههاش شادی و نشاط موج میزد. نفس راحتی کشیدم.
«اذیتت کردم، مگه نه؟»
«نه. اشکالی نداره، ولی... اصلاً خودت رو ناراحت نکن.»
آستینش را پایین آورد. از قیافهاش معلوم بود دارد سعی خودش را میکند تا دوباره نگاهم کند. برگشتم و به دریا خیره شدم.
مدت مدیدی است که عادت دارم وقتی کسی کنارم مینشیند به او زل بزنم. بارها تصمیم گرفتهام تا این عادت را ترک کنم، ولی متوجه شدهام که نگاه نکردن به صورت دوروبریهایم بسیار کار سختی است. هربار که میدیدم دارم این کار را میکنم، خیلی از خودم بدم میآمد. شاید علتش این بود که در بچگی پدر و مادرم را از دست داده بودم و از زادگاهم دور افتاده و مجبور شده بودم با دیگران زندگی کنم و تمام وقتم صرف خواندن نگاهشان شده بود. احساس میکردم همین امر باعث شده این عادت در من شکل بگیرد.
زمانی سعی کردم بفهمم آیا این عادت، بعد از جدا شدنم از خانواده شروع شده یا پیش از آن هم، حتی در زادگاهم، آن را داشتهام. ولی نتوانستم چیزی به یاد بیاورم که این مسئله را برایم روشن کند.
بگذریم، همین که نگاهم را از دختر برگرداندم، متوجه نقطهی روشنی در ساحل شدم که نور خورشید پاییزی ایجادش کرده بود. آن نقطهی روشن، خاطرهای را در من زنده کرد که به سالها پیش برمیگشت.
بعد از فوت پدر و مادرم، تقریباً ده سالی تک و تنها پیش پدربزرگم در منطقهای روستایی زندگی میکردم. پدربزرگم نابینا بود. سالیان سال روبروی منقلی در اتاقی رو به شرق مینشست. هر از گاهی سرش را رو به جنوب میچرخاند، ولی هرگز رو به شمال برنمیگراند. وقتی از این عادت پدربزرگم آگاه شدم، خیلی نگرانم کرد. گاهی ساعتها مقابل او مینشستم و به صورتش زل میزدم تا ببینم حتی یکبار هم سرش را رو به شمال میچرخاند یا نه؛ ولی پدربزرگم هر پنج دقیقه مثل عروسکی کوکی سرش را به راست میچرخاند و فقط به جنوب نگاه میکرد. غصهام گرفت. کارش غیرعادی بود. در سمت جنوب، نقطهی روشنی بود که گفتم شاید حتی برای فردی نابینا اندکی روشنتر به نظر میرسد.
حال که داشتم به نقطهی روشن در ساحل نگاه میکردم، یاد نقطهی روشنی افتادم که فراموشش کرده بودم.
آن روزها به صورت پدربزرگم خیره میشدم تا بلکه سرش را به سمت شمال برگرداند و چون نابینا بود، اغلب چشم از او برنمیداشتم. تازه فهمیدم آن کار باعث ایجاد این عادت در من شده است. پس این عادت را از زادگاهم همراه داشتم و غرض و مرضی در کار نبود. با این حساب اشکالی نداشت به علت داشتن این عادت برای خودم دلسوزی کنم. این افکارها باعث شد از شادی در پوست خود نگنجم ــ بیشتر از آن جهت که با تمام وجود آرزو داشتم در نظر آن دختر، پاک جلوه کنم.
دختر دوباره گفت: «عادت که کردهم، ولی هنوزم یه کمی خجالت میکشم.» تلویحی میگفت میتوانم دوباره به صورتش زل بزنم. حتماً پیش خود میگفت که پیشتر رفتار خوبی با او نداشتهام.
نگاهش کردم، با چهرهای باز، سرخ شد و نگاهی معنادار به من انداخت. «صورتم با گذشت روزها و شبها تازگیش رو از دست میده. پس نگران چیزی نیستم.» لحن بچگانهای داشت.
لبخندی زدم. حس کردم ناگهان نوعی صمیمیت وارد رابطهمان شد. دلم میخواست به آن نقطهی روشن ساحل بروم و خاطرهی آن دختر و پدربزرگم را همراه خود ببرم.
نویسنده: یاسوناری کاواباتا
مترجم: محمدرضا قلیچخانی
داستانهای کوتاه جهان...!
@Best_Stories
ژان به هیچ چیز فکر نکن، سؤال هم نکن.
چراغهای کوچه و هزار تابلو تبلیغاتی درخشان را میبینی؟
ما در قرنی رو به زوال زندگی میکنیم، حال آنکه نبض زندگی در رگهای شهر میتپد. همه چیز از ما گرفته شده است، و جز قلبهامان چیزی برایمان باقی نمانده. من توی ماه گمشده بودم، و به طرف تو برگشتم چون تو زندگی هستی. چیز دیگری نپرس. گیسوانت هزاران پرسش در خود نهفته دارد. ما شب را پیش رو داریم، چند ساعت... ابدیت را تا موقعی که صبح بیاید شیشههای پنجرهمان را بلرزاند... اصل این است که آدمها به یکدیگر عشق بورزند. دل انگیزترین و در عین حال معمولیترین چیزهای این دنیا، آن چیزی است که من، وقتی که شب همچون بوتهای غرق در گل ناگهان فرود آمده و باد از رایحه توت فرنگی عجین شده، احساس کردهام. بدون عشق آدم مردهای است که به مرخصی آمده، کاغذی با چند تاریخ و یک اسم.
همان بهتر که آدم مرده بماند!...
اریک مآریا رمارک | از کتاب: طاق نصرت
@Best_Stories
چراغهای کوچه و هزار تابلو تبلیغاتی درخشان را میبینی؟
ما در قرنی رو به زوال زندگی میکنیم، حال آنکه نبض زندگی در رگهای شهر میتپد. همه چیز از ما گرفته شده است، و جز قلبهامان چیزی برایمان باقی نمانده. من توی ماه گمشده بودم، و به طرف تو برگشتم چون تو زندگی هستی. چیز دیگری نپرس. گیسوانت هزاران پرسش در خود نهفته دارد. ما شب را پیش رو داریم، چند ساعت... ابدیت را تا موقعی که صبح بیاید شیشههای پنجرهمان را بلرزاند... اصل این است که آدمها به یکدیگر عشق بورزند. دل انگیزترین و در عین حال معمولیترین چیزهای این دنیا، آن چیزی است که من، وقتی که شب همچون بوتهای غرق در گل ناگهان فرود آمده و باد از رایحه توت فرنگی عجین شده، احساس کردهام. بدون عشق آدم مردهای است که به مرخصی آمده، کاغذی با چند تاریخ و یک اسم.
همان بهتر که آدم مرده بماند!...
اریک مآریا رمارک | از کتاب: طاق نصرت
@Best_Stories
بر روی این کرهی خاکی حقیقتی بزرگ وجود دارد.
هر کس که باشی یا هر کاری که انجام میدهی، وقتی واقعا از صمیم قلب چیزی را بخواهی، آنگاه این خواستهی تو از روح جهان سرچشمه میگیرد و تو مامور انجام آن بر روی زمین میشوی...
پائولو کوئلیو
نویسنده معاصر برزیلی است. رمانهای او بین مردم عامه در کشورهای مختلف دنیا پرطرفدار است. او از سال ۲۰۰۷ سفیر صلح سازمان ملل در موضوع فقر و گفتگوی بین فرهنگی است.
یکی از بهترین آثار این نویسنده کیمیاگر هست
این کتاب از رمانهای پرفروش قرن بیستم و دارای داستانی نمادین است که در بیش از ۱۵۰ کشور دنیا انتشار و به بیش از ۵۲ زبان ترجمه شده است.
@Best_Stories
هر کس که باشی یا هر کاری که انجام میدهی، وقتی واقعا از صمیم قلب چیزی را بخواهی، آنگاه این خواستهی تو از روح جهان سرچشمه میگیرد و تو مامور انجام آن بر روی زمین میشوی...
پائولو کوئلیو
نویسنده معاصر برزیلی است. رمانهای او بین مردم عامه در کشورهای مختلف دنیا پرطرفدار است. او از سال ۲۰۰۷ سفیر صلح سازمان ملل در موضوع فقر و گفتگوی بین فرهنگی است.
یکی از بهترین آثار این نویسنده کیمیاگر هست
این کتاب از رمانهای پرفروش قرن بیستم و دارای داستانی نمادین است که در بیش از ۱۵۰ کشور دنیا انتشار و به بیش از ۵۲ زبان ترجمه شده است.
@Best_Stories
❁ کپی ممنوع، مگر با ذکر منبع ( نام نویسنده )
🖋☕️
@Best_Stories
#داستان_کوتاه
نهیلیت
مردی به نام روت ناگل چسب جدیدی اختراع کرد که خوب و محکم به نظر میرسید و بوی گل خرزهره میداد، از اینرو بسیاری از خانمها به خاطر رایحهی خوشش از آن استفاده میکردند. روت ناگل با این استفادهی نابهجا به شدت مبارزه میکرد – او انتظار داشت اختراعاش در راه درست خود استفاده شود. اما در همین زمان مشکل جدیدی بروز کرد، چون چسب جدید هیچ چیز را نمیچسباند، دست کم هیچ چیز شناخته شدهای را، کاغذ یا فلز، چوب یا چینی – هیچ کدام از اینها نه به همجنس خود میچسبید و نه به غیر همجنس خود. اگر به جسمی از این ماده زده میشد، زرق و برقی پیدا میکرد، اما نمیچسبید، و این ناشی از ماهیت چسب بود. با این وجود، این ماده بسیار مورد استفاده قرار میگرفت، نه به واسطهی کاربردش، بلکه به خاطر بوی خوش خرزهره. روت ناگل احمق نبود. به خود گفت: چسبی که چیزی را نمیچسباند به هیچ دردی نمیخورد، پس باید چیزی اختراع شود که با این چسب بچسبد. البته شاید اگر او تولید این ماده را متوقف میساخت یا استفادهی غیر صحیح آن را توسط خانمها تحمل میکرد، راحتتر بود، اما این راه بیدردسر در عین حال تحقیرآمیز هم بود. به این سبب، روت ناگل سه سال از عمر خود را صرف اختراع مادهای میکرد که با این چسب بچسبد، فقط با این چسب.
روت ناگل این ماده را پس از تعمق بسیارنهیلیت نام نهاد. نهیلیت در طبیعت به صورت خالص یافت نمیشد، مادهای هم کشف نشده بود که با آن شباهت داشته باشد، چرا که این ماده به کمک فرایند بسیار پیچیدهای به روش مصنوعی تولید میشد. نهیلیت ویژگیهای عجیبی داشت. بریده نمیشد، چکشخوار نبود، سوراخ نمیشد، جوش نمیخورد، پِرس و پرداخت هم نمیشد. چنانچه سعی میکردی از این قبیل اعمال بر رویش انجام دهی، ریز ریز، آب یا پودر میشد. گاهی هم خود به خود منفجر میشد. خلاصه باید از هر نوع کار بر رویش صرفنظر میشد.
نهیلیت برای عایقکاری مناسب نبود. گاهی در برابر جریان برق و گرما عایق بود، گاهی نه. به هرحال خیلی نامطمئن بود. در این که نهیلیت قابل اشتعال است یانه، حرف هست. چیزی که ثابت شده بود، این بود که این ماده سرخ میشد و بوی نفرتانگیزی از آن به مشام میرسید. در برابر آب واکنشهای متفاوتی نشان میداد. رویهم رفته در برابر آب نفوذناپذیر بود، البته پیش هم آمده بود که آب را خیلی سریع جذب کند و دوباره پس بدهد. اگر رطوبت میدید، بنابر موقعیت شُل یا سفت میشد. اسیدها بر آن اثر نمیکرد، اما از طرفی اسیدها را به شدت میخورد.
نهیلیت به هیچوجه به عنوان مصالح ساختمانی قابل مصرف نبود. ملات را پس میزد و اگر گچ و آهک به آن میخورد، بلافاصله تجزیه میشد. با چسب مذکور میچسبید، اما چه فایده که ناگهان خرد میشد، گاهی دو قطعه نهیلیت چنان به هم میچسبید که جدانشدنی میشدند. البته این حالت هم دوام نمیآورد، چون هر لحظه امکان خرد شدن این قطعهی بزرگتر وجود داشت. تازه اگر با سروصدای زیاد متلاشی نمیشد! به همین سبب در استفادهی آن در راهسازی هم خودداری میشد. از مواد تجزیه شده نهیلیت، به سختی چیزی قابل بازیافت بود، چراکه هیچگونه انرژی در آن بازیافت نمیشد. به سبب تکرار، ثابت شده بود که این مادهی جدید از اتم تشکیل نشده بود، چون وزن مخصوصاش همواره در نوسان بود. نباید فراموش کرد که نهیلیت رنگ نفرتانگیزی نیز داشت، که چشم را آزار میداد. رنگ آن قابل توصیف نیست، چون رنگ آن با هیچ رنگ دیگری قابل مقایسه نبود.
همانطور که متوجه شدید، نهیلیت در اصل ویژگیهای مفید کمی داشت، البته به کمک چسب جدید میچسبید؛ به همین منظور هم اختراع شده بود. روت ناگل مقدار زیادی از این ماده تولید کرد و هرکس از این چسب میخرید، نهیلیت نیز دریافت میداشت. هرچند خطر انفجار کم نبود، اما بسیاری از مردم مقدار زیادی از این ماده انبار میکردند، چون دوست داشتند از این چسب استفاده کنند، چرا که این چسب بوی خوش خرزهره میداد.
نویسنده: کورت کوزنبرگ
مترجم: سیدعلی کاشانی
داستانهای کوتاه جهان...!
@Best_Stories
🖋☕️
@Best_Stories
#داستان_کوتاه
نهیلیت
مردی به نام روت ناگل چسب جدیدی اختراع کرد که خوب و محکم به نظر میرسید و بوی گل خرزهره میداد، از اینرو بسیاری از خانمها به خاطر رایحهی خوشش از آن استفاده میکردند. روت ناگل با این استفادهی نابهجا به شدت مبارزه میکرد – او انتظار داشت اختراعاش در راه درست خود استفاده شود. اما در همین زمان مشکل جدیدی بروز کرد، چون چسب جدید هیچ چیز را نمیچسباند، دست کم هیچ چیز شناخته شدهای را، کاغذ یا فلز، چوب یا چینی – هیچ کدام از اینها نه به همجنس خود میچسبید و نه به غیر همجنس خود. اگر به جسمی از این ماده زده میشد، زرق و برقی پیدا میکرد، اما نمیچسبید، و این ناشی از ماهیت چسب بود. با این وجود، این ماده بسیار مورد استفاده قرار میگرفت، نه به واسطهی کاربردش، بلکه به خاطر بوی خوش خرزهره. روت ناگل احمق نبود. به خود گفت: چسبی که چیزی را نمیچسباند به هیچ دردی نمیخورد، پس باید چیزی اختراع شود که با این چسب بچسبد. البته شاید اگر او تولید این ماده را متوقف میساخت یا استفادهی غیر صحیح آن را توسط خانمها تحمل میکرد، راحتتر بود، اما این راه بیدردسر در عین حال تحقیرآمیز هم بود. به این سبب، روت ناگل سه سال از عمر خود را صرف اختراع مادهای میکرد که با این چسب بچسبد، فقط با این چسب.
روت ناگل این ماده را پس از تعمق بسیارنهیلیت نام نهاد. نهیلیت در طبیعت به صورت خالص یافت نمیشد، مادهای هم کشف نشده بود که با آن شباهت داشته باشد، چرا که این ماده به کمک فرایند بسیار پیچیدهای به روش مصنوعی تولید میشد. نهیلیت ویژگیهای عجیبی داشت. بریده نمیشد، چکشخوار نبود، سوراخ نمیشد، جوش نمیخورد، پِرس و پرداخت هم نمیشد. چنانچه سعی میکردی از این قبیل اعمال بر رویش انجام دهی، ریز ریز، آب یا پودر میشد. گاهی هم خود به خود منفجر میشد. خلاصه باید از هر نوع کار بر رویش صرفنظر میشد.
نهیلیت برای عایقکاری مناسب نبود. گاهی در برابر جریان برق و گرما عایق بود، گاهی نه. به هرحال خیلی نامطمئن بود. در این که نهیلیت قابل اشتعال است یانه، حرف هست. چیزی که ثابت شده بود، این بود که این ماده سرخ میشد و بوی نفرتانگیزی از آن به مشام میرسید. در برابر آب واکنشهای متفاوتی نشان میداد. رویهم رفته در برابر آب نفوذناپذیر بود، البته پیش هم آمده بود که آب را خیلی سریع جذب کند و دوباره پس بدهد. اگر رطوبت میدید، بنابر موقعیت شُل یا سفت میشد. اسیدها بر آن اثر نمیکرد، اما از طرفی اسیدها را به شدت میخورد.
نهیلیت به هیچوجه به عنوان مصالح ساختمانی قابل مصرف نبود. ملات را پس میزد و اگر گچ و آهک به آن میخورد، بلافاصله تجزیه میشد. با چسب مذکور میچسبید، اما چه فایده که ناگهان خرد میشد، گاهی دو قطعه نهیلیت چنان به هم میچسبید که جدانشدنی میشدند. البته این حالت هم دوام نمیآورد، چون هر لحظه امکان خرد شدن این قطعهی بزرگتر وجود داشت. تازه اگر با سروصدای زیاد متلاشی نمیشد! به همین سبب در استفادهی آن در راهسازی هم خودداری میشد. از مواد تجزیه شده نهیلیت، به سختی چیزی قابل بازیافت بود، چراکه هیچگونه انرژی در آن بازیافت نمیشد. به سبب تکرار، ثابت شده بود که این مادهی جدید از اتم تشکیل نشده بود، چون وزن مخصوصاش همواره در نوسان بود. نباید فراموش کرد که نهیلیت رنگ نفرتانگیزی نیز داشت، که چشم را آزار میداد. رنگ آن قابل توصیف نیست، چون رنگ آن با هیچ رنگ دیگری قابل مقایسه نبود.
همانطور که متوجه شدید، نهیلیت در اصل ویژگیهای مفید کمی داشت، البته به کمک چسب جدید میچسبید؛ به همین منظور هم اختراع شده بود. روت ناگل مقدار زیادی از این ماده تولید کرد و هرکس از این چسب میخرید، نهیلیت نیز دریافت میداشت. هرچند خطر انفجار کم نبود، اما بسیاری از مردم مقدار زیادی از این ماده انبار میکردند، چون دوست داشتند از این چسب استفاده کنند، چرا که این چسب بوی خوش خرزهره میداد.
نویسنده: کورت کوزنبرگ
مترجم: سیدعلی کاشانی
داستانهای کوتاه جهان...!
@Best_Stories
سبب اصلی تنهاییام این است که نمیدانم جزئی از کدام داستان خواهم بود. گویا میبایست جزئی از داستانی میشدم، اما مثل برگی از آن جدا افتادم.
اورهان پاموک | از کتاب "من یک درختم" مترجم: ایرج نوبخت
@Best_Stories
اورهان پاموک | از کتاب "من یک درختم" مترجم: ایرج نوبخت
@Best_Stories
❁ کپی ممنوع، مگر با ذکر منبع ( نام نویسنده )
🖋☕️
@Best_Stories
#داستان_کوتاه
دوازده حرف
باران مثل سیل میبارد. من خیس و ترید خودم را به پاتوق رساندم. دیدم هیچ یک از دوستانم نیامدهاند. فقط آقایی که پشت میز رو به رویم نشسته مشغول جدول حل کردن است و همین که چشممان به هم افتاد، هر دو تبسم کردیم. من کج نشستم و مشغول شمردن قطرههای باران روی پنجره شدم تا شنیدم آن آقا از من میپرسد: شما می دانید چوب دستی قانون چیست؟ پنج حرف است.
خندیدم و گفتم: شما جدول حل می کنید؟
گفت: بله.
گفتم: شاید باتوم.
دیدم با خوشحالی مشغول پر کردن جدول شد. مدتی در سکوت گذشت. باز گفت: اثری از اسکار وایلد. دوازده حرف است.
گفتم: بادبزن خانم ویندر.
گفت: نه. چون باید حرف سومش “ب” باشد تا با باتوم قانون درست دربیاد.
گفتم: پس گربه سفید.
با صدای بلند گفت: گ ر ب ه س ف ی د. نه نمیشود. هشت حرف است.
گفتم: پس باید اسم کار دیگری از او باشد. چون او هم نمایش نامه نویس بوده هم شاعر.
نگاه عمیقی به من انداخت و گفت: اسکار فینگل افلاهرتی ویلز وایلد. اسم پدرش هم کنستانس للوید بوده. ایرلندی است.
گفتم: ببخشید فضولی میکنم، شما خودتان نویسنده هستید؟
خندید و گفت: نه.
با خودم فکر کردم شاید دانشجوی سال بالا یا اصلا مدرس دانشگاه است. اما به خودم گفتم استاد دانشگاه جدول حل نمیکند. ضمنا به ریخت و روزش هم نمیخورد. در فکر بودم که او گفت: سیزده افقی. عشق چهار حرف است.
گفتم: شما باید قول بدهید جایزهای که میگیرید با من نصف کنید.
خندید و گفت: ببخشید زیاده روی کردم.
گفتم: نه اتفاقا من هم جدول را دوست دارم، ولی هرگز جدولی حل نکردهام. چرا تشریف نمیآورید اینجا. میخواهید من بیایم سر میز شما؟
او به سرعت میزش را جمع و جور کرد. من فنجانم را برداشتم و رفتم سر میز او. همین که نشستم شروع کرد دربارهی نویسندگان ایرلندی حرف زدن. همین که ساکت شد، گفتم: شما نخستین بار است اینجا آمدهاید؟
گفت: نه. معمولا میآیم. قهوههایشان را دوست دارم. بستگی به زمان کارم دارد.
با خودم گفتم کاش بپرسم چه کاره است. اما او همچنان به حرفهایش ادامه داد تا اینکه گفت: اتفاقا من اغلب اینجایم ولی هرگز شما را ندیدهام.
گفتم: عجیب است چون من هم اغلب میآیم. البته ما چند نفریم. با هم قرار داریم هر وقت تهران باران ببارد، اینجا دور هم جمع شویم. شاید شما روزهای آفتابی میآیید. البته اگر دلتان بخواهد شما هم میتوانید روزهای بارانی با ما باشید.
اما پیش از آنکه جوابم را بدهد نگاهی به ساعت مچیاش انداخت. به سرعت در خودکار را گذاشت، روزنامه را لوله کرد، بلند شد و خداحافظی کرد و رفت. من ته نسکافهام را خوردم و در حال به خودم گفتم: چه انسان مطبوعی. ای کاش باز او را ببینم. باران بند آمد. من هم رفتم.
با اینکه پاییز بود، از باران خبری نبود. تا اینکه یک روز آسمان تهران ابری شد. من هم از فرط اشتیاق عازم پاتوق شدم. حدسم درست بود. هیچ کدام از دوستان نیامده بودند. یک راست رفتم سر میز خودمان. با یک فنجان قهوهی ترک و یک لیوان آب سرد. دیدم انگار مشتری قبلی چند صفحه از روزنامهاش را جا گذاشته. برخاستم رفتم لب پیشخوان. گفت: شرمندهام. مرا ببخشید. امروز دست تنها هستم. میخواهم خواهش کنم این قهوهی فرانسه را بدهید به آن آقایی که بیرون نشسته.
گفتم چشم و قهوه را در لیوان کاغذی با یک بسته قند دو حبهای و یک قاشق پلاستیکی بردم بیرون. دیدم آقایی با لباس زرد نشسته. قهوه را روی میز گذاشتم. اما همین که چشمم به چشمش افتاد، یکه خوردم. با خودم گفتم چه قدر آشناست. گفت: ممنون.
گفتم: نوش جان.
گفت: چرا شما زحمت کشیدید؟
من با تعجبی آشکار گفتم: ببخشید ما همدیگر را از کجا میشناسیم؟
خندید و گفت: از افلاهرتی اسکار وایلد. یادتان آمد؟
با دهان باز گفتم: شما رفتگر هستید؟
خندید و گفت: بله.
گفتم: اجازه میدهید من هم قهوهام را بیاورم اینجا کنار شما بنشینم؟
گفت: بفرمایید.
گفتم: راستی چرا شما تشریف نمیآورید داخل؟
گفت: من معمولا با لباس کار وارد نمیشوم. محل کارم منطقهی سه است. اگر بخواهم بروم منزل، لباس عوض کنم و برگردم، بیچاره میشوم. از اینجا تا قرچک خیلی دور است. چند ساعت طول میکشد تا دوباره برگردم.
من همچنان با حیرت و دهان باز میگویم: شما واقعا رفتگر هستید؟
میگوید: بله. تعجب شما به خاطر این است که قهوه میخورم؟ یا چون اسم اصلی اسکار وایلد را میدانم؟ راستی شما میدانید آشغالها چه تفاوتی با زبالهها دارند؟
ادامه...👇
@Best_Stories
🖋☕️
@Best_Stories
#داستان_کوتاه
دوازده حرف
باران مثل سیل میبارد. من خیس و ترید خودم را به پاتوق رساندم. دیدم هیچ یک از دوستانم نیامدهاند. فقط آقایی که پشت میز رو به رویم نشسته مشغول جدول حل کردن است و همین که چشممان به هم افتاد، هر دو تبسم کردیم. من کج نشستم و مشغول شمردن قطرههای باران روی پنجره شدم تا شنیدم آن آقا از من میپرسد: شما می دانید چوب دستی قانون چیست؟ پنج حرف است.
خندیدم و گفتم: شما جدول حل می کنید؟
گفت: بله.
گفتم: شاید باتوم.
دیدم با خوشحالی مشغول پر کردن جدول شد. مدتی در سکوت گذشت. باز گفت: اثری از اسکار وایلد. دوازده حرف است.
گفتم: بادبزن خانم ویندر.
گفت: نه. چون باید حرف سومش “ب” باشد تا با باتوم قانون درست دربیاد.
گفتم: پس گربه سفید.
با صدای بلند گفت: گ ر ب ه س ف ی د. نه نمیشود. هشت حرف است.
گفتم: پس باید اسم کار دیگری از او باشد. چون او هم نمایش نامه نویس بوده هم شاعر.
نگاه عمیقی به من انداخت و گفت: اسکار فینگل افلاهرتی ویلز وایلد. اسم پدرش هم کنستانس للوید بوده. ایرلندی است.
گفتم: ببخشید فضولی میکنم، شما خودتان نویسنده هستید؟
خندید و گفت: نه.
با خودم فکر کردم شاید دانشجوی سال بالا یا اصلا مدرس دانشگاه است. اما به خودم گفتم استاد دانشگاه جدول حل نمیکند. ضمنا به ریخت و روزش هم نمیخورد. در فکر بودم که او گفت: سیزده افقی. عشق چهار حرف است.
گفتم: شما باید قول بدهید جایزهای که میگیرید با من نصف کنید.
خندید و گفت: ببخشید زیاده روی کردم.
گفتم: نه اتفاقا من هم جدول را دوست دارم، ولی هرگز جدولی حل نکردهام. چرا تشریف نمیآورید اینجا. میخواهید من بیایم سر میز شما؟
او به سرعت میزش را جمع و جور کرد. من فنجانم را برداشتم و رفتم سر میز او. همین که نشستم شروع کرد دربارهی نویسندگان ایرلندی حرف زدن. همین که ساکت شد، گفتم: شما نخستین بار است اینجا آمدهاید؟
گفت: نه. معمولا میآیم. قهوههایشان را دوست دارم. بستگی به زمان کارم دارد.
با خودم گفتم کاش بپرسم چه کاره است. اما او همچنان به حرفهایش ادامه داد تا اینکه گفت: اتفاقا من اغلب اینجایم ولی هرگز شما را ندیدهام.
گفتم: عجیب است چون من هم اغلب میآیم. البته ما چند نفریم. با هم قرار داریم هر وقت تهران باران ببارد، اینجا دور هم جمع شویم. شاید شما روزهای آفتابی میآیید. البته اگر دلتان بخواهد شما هم میتوانید روزهای بارانی با ما باشید.
اما پیش از آنکه جوابم را بدهد نگاهی به ساعت مچیاش انداخت. به سرعت در خودکار را گذاشت، روزنامه را لوله کرد، بلند شد و خداحافظی کرد و رفت. من ته نسکافهام را خوردم و در حال به خودم گفتم: چه انسان مطبوعی. ای کاش باز او را ببینم. باران بند آمد. من هم رفتم.
با اینکه پاییز بود، از باران خبری نبود. تا اینکه یک روز آسمان تهران ابری شد. من هم از فرط اشتیاق عازم پاتوق شدم. حدسم درست بود. هیچ کدام از دوستان نیامده بودند. یک راست رفتم سر میز خودمان. با یک فنجان قهوهی ترک و یک لیوان آب سرد. دیدم انگار مشتری قبلی چند صفحه از روزنامهاش را جا گذاشته. برخاستم رفتم لب پیشخوان. گفت: شرمندهام. مرا ببخشید. امروز دست تنها هستم. میخواهم خواهش کنم این قهوهی فرانسه را بدهید به آن آقایی که بیرون نشسته.
گفتم چشم و قهوه را در لیوان کاغذی با یک بسته قند دو حبهای و یک قاشق پلاستیکی بردم بیرون. دیدم آقایی با لباس زرد نشسته. قهوه را روی میز گذاشتم. اما همین که چشمم به چشمش افتاد، یکه خوردم. با خودم گفتم چه قدر آشناست. گفت: ممنون.
گفتم: نوش جان.
گفت: چرا شما زحمت کشیدید؟
من با تعجبی آشکار گفتم: ببخشید ما همدیگر را از کجا میشناسیم؟
خندید و گفت: از افلاهرتی اسکار وایلد. یادتان آمد؟
با دهان باز گفتم: شما رفتگر هستید؟
خندید و گفت: بله.
گفتم: اجازه میدهید من هم قهوهام را بیاورم اینجا کنار شما بنشینم؟
گفت: بفرمایید.
گفتم: راستی چرا شما تشریف نمیآورید داخل؟
گفت: من معمولا با لباس کار وارد نمیشوم. محل کارم منطقهی سه است. اگر بخواهم بروم منزل، لباس عوض کنم و برگردم، بیچاره میشوم. از اینجا تا قرچک خیلی دور است. چند ساعت طول میکشد تا دوباره برگردم.
من همچنان با حیرت و دهان باز میگویم: شما واقعا رفتگر هستید؟
میگوید: بله. تعجب شما به خاطر این است که قهوه میخورم؟ یا چون اسم اصلی اسکار وایلد را میدانم؟ راستی شما میدانید آشغالها چه تفاوتی با زبالهها دارند؟
ادامه...👇
@Best_Stories
خندیدم و گفتم: چند حرف است؟
گفت: نه. جدا دانستنش خیلی اهمیت دارد. پای منافع ملیمان در میان است.
گفتم: نه. چه تفاوتی دارند؟
گفت: تفاوت دارند. زبالهها قابل بازیافتند، در حالی که آشغالها را باید دور ریخت.
من باز با تعجب گفتم: جدا؟
گفت: راستش این تعجبهای شما باعث میشود من خیال کنم در حقم اجحاف شده. در حالی که قهوه خوردن یا بلد بودن اسم اسکار وایلد برای حل جدولها مهم نیست، برای من مهم دانستن تفاوت زبالهها و آشغالهاست و من تفاوت اینها را میدانم و به کاری که میکنم مفتخرم.
با او محکم دست دادم و گفتم: قهوه را میهمان من هستید.
خندید و گفت: ممنونم ولی اینجا معمولا قهوهی بیرون بر را پیش پیش حساب میکنند. وقت دیگر شاید.
نویسنده: محمد صالح علاء
«دوازده حرف؛ از کتاب “کاپوچینو، کیک پنیر”»
داستانهای کوتاه جهان...!
@Best_Stories
گفت: نه. جدا دانستنش خیلی اهمیت دارد. پای منافع ملیمان در میان است.
گفتم: نه. چه تفاوتی دارند؟
گفت: تفاوت دارند. زبالهها قابل بازیافتند، در حالی که آشغالها را باید دور ریخت.
من باز با تعجب گفتم: جدا؟
گفت: راستش این تعجبهای شما باعث میشود من خیال کنم در حقم اجحاف شده. در حالی که قهوه خوردن یا بلد بودن اسم اسکار وایلد برای حل جدولها مهم نیست، برای من مهم دانستن تفاوت زبالهها و آشغالهاست و من تفاوت اینها را میدانم و به کاری که میکنم مفتخرم.
با او محکم دست دادم و گفتم: قهوه را میهمان من هستید.
خندید و گفت: ممنونم ولی اینجا معمولا قهوهی بیرون بر را پیش پیش حساب میکنند. وقت دیگر شاید.
نویسنده: محمد صالح علاء
«دوازده حرف؛ از کتاب “کاپوچینو، کیک پنیر”»
داستانهای کوتاه جهان...!
@Best_Stories
❁ کپی ممنوع، مگر با ذکر منبع ( نام نویسنده )
🖋☕️
@Best_Stories
#داستانک
شامهی سگی
پالتو پوستِ راکونِ “یرمی بابکینِ” کاسب را کش رفتند.
یرمی بایکین داد و فغان میکرد. حتما متوجه هستید که چقدر برایش زور داشت. میگفت: «پوستین خیلی خوبی بود همشهریها. حیف. غصهی پولش را نمیخورم، ولی اگر دزد را پیدا کنم، چنان تفی به صورتش میاندازم که حظ کند.»
بعد یرمی بابکین از ادارهی پلیس یک سگ ردیاب خواست. سر و کلهی مردی پیدا شد با کلاه کپی و مچ پیچ، که یک سگ با خودش آورده بود. عجب سگی هم بود؛ قهوهای، با پک و پوز خشن و کج خلق.
مرد سگ را برد کنار در که بو بکشد، پیس پیسی به سگ گفت و از او فاصله گرفت. سگ کمی هوا را بو کرد، نگاهی لای جمعیت انداخت (گفتن ندارد که کلی آدم جمع شده بود) و یکمرتبه رفت سراغ فیوکلای پیرزن، از واحد پنج، و مشغول بو کشیدن پایین دامن او شد. پیرزن خودش را کشید وسط جمعیت، سگ هم رفت دنبال دامنش. پیرزن مدام میرفت کنار و سگ هم به دنبالش. دامن پیرزن را چسبیده بود و ول نمیکرد.
پیرزن جلو مأمور به زانو افتاد: «بله، گیر افتادم، حاشا نمیکنم. پنج سطل مایهی خمیر، بله، دستگاهش را هم قبول دارم. همهاش در حمام است. مرا ببرید به ادارهی پلیس.»
آه مردم بلند شد. پرسیدند: «پس پالتو پوست چی؟»
«روحم هم از پالتو پوست خبر ندارد، ولی بقیهاش درست است. مرا ببرید، مجازاتم کنید.»
خوب، پیرزن را بردند.
مأمور دوباره سگش را گرفت و دماغش را فرو کرد توی رد پاها و گفت: «پیس پیس» و خودش رفت کنار.
سگ نگاهش را این طرف و آن طرف چرخاند، هوای خالی را بو کرد و یکدفعه رفت طرف رفیقی که مدیر مجتمع بود.
مدیر مجتمع رنگش پرید و طاقباز افتاد روی زمین: «مردم عزیز، شهروندان آگاه، بیایید دست و پای مرا ببندید. من پول آب شما را گرفتم و همهاش را خرج هوا و هوسهای خودم کردم.»
معلوم است که اهالی مجتمع هم ریختند سر مدیر و دست و پایش را بستند. سگ هم در همان حال رفت سراغ ساکن واحد هفت و مشغول کشیدن شلوار او شد. رنگ مرد پرید و به دست و پای مردم افتاد: «مرا ببخشید. من هم گناهکارم. بله، در شناسنامهام دست بردم. منِ نره خر باید به ارتش میرفتم و از کشورم دفاع میکردم، ولی به جای آن در واحد هفت نشستهام و از آب و برق و بقیهی امکانات استفاده میکنم. مرا بگیرید!»
مردم دستپاچه شدند: «این دیگر چه سگی است؟»
ولی یرمی بابکین کاسب چند بار پلک زد، نگاهی به دور و بر انداخت، پولی از جیبش بیرون کشید و به مأمور داد: «این سگ لعنتی را ردش کن برود. ولش کن، پالتو پوست راکون هم به جهنم…»
ولی سگ بلافاصله همان جا سبز شد. جلو کاسب ایستاد و شروع کرد به دم تکان دادن.
یرمی بابکین دست و پایش را گم کرد. خودش را کنار کشید، سگ هم به دنبالش. مرتب خودش را میچسباند و گالشهایش را بو میکرد.
کاسب وا رفت و رنگش پرید: «حقا که چیزی از چشم خدا پنهان نمیماند. من آدم شارلاتان و حرامزادهای هستم. پالتو پوست مال من نیست، رفقا. آن را از برادرم بلند کرده بودم.» و گریه میکرد و زار میزد.
این جا بود که دیگر مردم پا به فرار گذاشتند. سگ دیگر حتی به خودش زحمت نداد هوا را بو بکشد. دو سه نفر را که دم دستش بودند با دندان گرفت و نگه داشت.
آنها هم به توبه افتادند. یکی پول دولت را در قمار به باد داده بود، یکی دیگر با اتو زنش را سوزانده بود. سومی هم چیزی گفت که اصلا قابل تعریف نیست.
مردم متفرق شدند. دیگر کسی در محوطه نبود. فقط سگ و مأمور ماندند. آن وقت سگ به مأمور نزدیک شد و دمش را تکان داد. رنگ مأمور پرید و جلو سگ به زانو افتاد: «بفرمایید من را گاز بگیرید خانم. من بابت غذای سگی شما سه تا ده رولی میگیرم و دوتایش را به جیب میزنم.»
ادامهی ماجرا معلوم نیست. من زدم به چاک و از غائله دور شدم.
نویسنده: میخاییل زوشّنکو
مترجم: آبتین گلکار
از کتاب: حمامها و آدمها
داستانهای کوتاه جهان...!
@Best_Stories
🖋☕️
@Best_Stories
#داستانک
شامهی سگی
پالتو پوستِ راکونِ “یرمی بابکینِ” کاسب را کش رفتند.
یرمی بایکین داد و فغان میکرد. حتما متوجه هستید که چقدر برایش زور داشت. میگفت: «پوستین خیلی خوبی بود همشهریها. حیف. غصهی پولش را نمیخورم، ولی اگر دزد را پیدا کنم، چنان تفی به صورتش میاندازم که حظ کند.»
بعد یرمی بابکین از ادارهی پلیس یک سگ ردیاب خواست. سر و کلهی مردی پیدا شد با کلاه کپی و مچ پیچ، که یک سگ با خودش آورده بود. عجب سگی هم بود؛ قهوهای، با پک و پوز خشن و کج خلق.
مرد سگ را برد کنار در که بو بکشد، پیس پیسی به سگ گفت و از او فاصله گرفت. سگ کمی هوا را بو کرد، نگاهی لای جمعیت انداخت (گفتن ندارد که کلی آدم جمع شده بود) و یکمرتبه رفت سراغ فیوکلای پیرزن، از واحد پنج، و مشغول بو کشیدن پایین دامن او شد. پیرزن خودش را کشید وسط جمعیت، سگ هم رفت دنبال دامنش. پیرزن مدام میرفت کنار و سگ هم به دنبالش. دامن پیرزن را چسبیده بود و ول نمیکرد.
پیرزن جلو مأمور به زانو افتاد: «بله، گیر افتادم، حاشا نمیکنم. پنج سطل مایهی خمیر، بله، دستگاهش را هم قبول دارم. همهاش در حمام است. مرا ببرید به ادارهی پلیس.»
آه مردم بلند شد. پرسیدند: «پس پالتو پوست چی؟»
«روحم هم از پالتو پوست خبر ندارد، ولی بقیهاش درست است. مرا ببرید، مجازاتم کنید.»
خوب، پیرزن را بردند.
مأمور دوباره سگش را گرفت و دماغش را فرو کرد توی رد پاها و گفت: «پیس پیس» و خودش رفت کنار.
سگ نگاهش را این طرف و آن طرف چرخاند، هوای خالی را بو کرد و یکدفعه رفت طرف رفیقی که مدیر مجتمع بود.
مدیر مجتمع رنگش پرید و طاقباز افتاد روی زمین: «مردم عزیز، شهروندان آگاه، بیایید دست و پای مرا ببندید. من پول آب شما را گرفتم و همهاش را خرج هوا و هوسهای خودم کردم.»
معلوم است که اهالی مجتمع هم ریختند سر مدیر و دست و پایش را بستند. سگ هم در همان حال رفت سراغ ساکن واحد هفت و مشغول کشیدن شلوار او شد. رنگ مرد پرید و به دست و پای مردم افتاد: «مرا ببخشید. من هم گناهکارم. بله، در شناسنامهام دست بردم. منِ نره خر باید به ارتش میرفتم و از کشورم دفاع میکردم، ولی به جای آن در واحد هفت نشستهام و از آب و برق و بقیهی امکانات استفاده میکنم. مرا بگیرید!»
مردم دستپاچه شدند: «این دیگر چه سگی است؟»
ولی یرمی بابکین کاسب چند بار پلک زد، نگاهی به دور و بر انداخت، پولی از جیبش بیرون کشید و به مأمور داد: «این سگ لعنتی را ردش کن برود. ولش کن، پالتو پوست راکون هم به جهنم…»
ولی سگ بلافاصله همان جا سبز شد. جلو کاسب ایستاد و شروع کرد به دم تکان دادن.
یرمی بابکین دست و پایش را گم کرد. خودش را کنار کشید، سگ هم به دنبالش. مرتب خودش را میچسباند و گالشهایش را بو میکرد.
کاسب وا رفت و رنگش پرید: «حقا که چیزی از چشم خدا پنهان نمیماند. من آدم شارلاتان و حرامزادهای هستم. پالتو پوست مال من نیست، رفقا. آن را از برادرم بلند کرده بودم.» و گریه میکرد و زار میزد.
این جا بود که دیگر مردم پا به فرار گذاشتند. سگ دیگر حتی به خودش زحمت نداد هوا را بو بکشد. دو سه نفر را که دم دستش بودند با دندان گرفت و نگه داشت.
آنها هم به توبه افتادند. یکی پول دولت را در قمار به باد داده بود، یکی دیگر با اتو زنش را سوزانده بود. سومی هم چیزی گفت که اصلا قابل تعریف نیست.
مردم متفرق شدند. دیگر کسی در محوطه نبود. فقط سگ و مأمور ماندند. آن وقت سگ به مأمور نزدیک شد و دمش را تکان داد. رنگ مأمور پرید و جلو سگ به زانو افتاد: «بفرمایید من را گاز بگیرید خانم. من بابت غذای سگی شما سه تا ده رولی میگیرم و دوتایش را به جیب میزنم.»
ادامهی ماجرا معلوم نیست. من زدم به چاک و از غائله دور شدم.
نویسنده: میخاییل زوشّنکو
مترجم: آبتین گلکار
از کتاب: حمامها و آدمها
داستانهای کوتاه جهان...!
@Best_Stories
#داستانک | چند کلمهای
فراموشی
مترسک در گذر زمان دچار فراموشی شده بود.
او این اواخر کلاغها را میترساند.
نویسنده: سورن حسین
@Best_Stories
فراموشی
مترسک در گذر زمان دچار فراموشی شده بود.
او این اواخر کلاغها را میترساند.
نویسنده: سورن حسین
@Best_Stories
❁ کپی ممنوع، مگر با ذکر منبع ( نام نویسنده )
🖋☕️
@Best_Stories
#داستانک
در شب اعدام
در شب اعدام
یکی مرا با پزشکِ قانونی اشتباه گرفت
گفتم: «خبرنگارم ... مطبوعاتی هستم»
اما نفهمید و مرا به اتاقی اشتباه برد
رییس زندان به پیشوازم آمد
«آمدید پدر روحانی؟»
گفتم: «مطبوعاتی هستم».
گفت: «البته، کشیش مطبوعاتی»
و از پلهها پایین رفت
و مرا به دنبال خود کشاند
قاضی بلند گفت: «آقای آلیس!»
داد زدم «مطبوعاتی هستم».
ولی مرا هل داد به پشت پردههای سیاه
به جاییکه روشناییاش کورکننده بود
و چهرهی مردان روبهرو دیده نمیشد
پیش خود گفتم؛ خدا را شکر آنها مرا میبینند و سراسیمه فریاد زدم:
«ببینید! ... به صورتم نگاه کنید!
هیچکس مرا نمیشناسد؟!»
کلاه سیاهی سرو صورتم را پوشاند
و مامور اعدام زیر گوشم گفت:
«بیش از این درد سر نساز»
نویسنده: آلدن نولن
نویسنده و شاعر کانادایی، (۱٩۳۳–۱٩٨۳)
مترجم: اکرم پدارامنیا
داستانهای کوتاه جهان...!
@Best_Stories
🖋☕️
@Best_Stories
#داستانک
در شب اعدام
در شب اعدام
یکی مرا با پزشکِ قانونی اشتباه گرفت
گفتم: «خبرنگارم ... مطبوعاتی هستم»
اما نفهمید و مرا به اتاقی اشتباه برد
رییس زندان به پیشوازم آمد
«آمدید پدر روحانی؟»
گفتم: «مطبوعاتی هستم».
گفت: «البته، کشیش مطبوعاتی»
و از پلهها پایین رفت
و مرا به دنبال خود کشاند
قاضی بلند گفت: «آقای آلیس!»
داد زدم «مطبوعاتی هستم».
ولی مرا هل داد به پشت پردههای سیاه
به جاییکه روشناییاش کورکننده بود
و چهرهی مردان روبهرو دیده نمیشد
پیش خود گفتم؛ خدا را شکر آنها مرا میبینند و سراسیمه فریاد زدم:
«ببینید! ... به صورتم نگاه کنید!
هیچکس مرا نمیشناسد؟!»
کلاه سیاهی سرو صورتم را پوشاند
و مامور اعدام زیر گوشم گفت:
«بیش از این درد سر نساز»
نویسنده: آلدن نولن
نویسنده و شاعر کانادایی، (۱٩۳۳–۱٩٨۳)
مترجم: اکرم پدارامنیا
داستانهای کوتاه جهان...!
@Best_Stories
❄️ بهشت
Photo
❁ کپی ممنوع، مگر با ذکر منبع ( نام نویسنده )
🖋☕️
@Best_Stories
#داستانک
جیمز
بابانوئل به جیمز یه خرس تدی هدیه کرد.
بیخبر از اینکه یه خرس گریزلی اوایل همون سال جیمز رو له و لورده کرده بود.
نویسنده: تیم برتون
مترجم: مسعود حسین
داستانهای کوتاه جهان...!
@Best_Stories
🖋☕️
@Best_Stories
#داستانک
جیمز
بابانوئل به جیمز یه خرس تدی هدیه کرد.
بیخبر از اینکه یه خرس گریزلی اوایل همون سال جیمز رو له و لورده کرده بود.
نویسنده: تیم برتون
مترجم: مسعود حسین
داستانهای کوتاه جهان...!
@Best_Stories
❁ کپی ممنوع، مگر با ذکر منبع ( نام نویسنده )
🖋☕️
@Best_Stories
#داستانک
نمیفهمم چرا
برژیت باردو، برای نجات جان یک سگ به اسکاتلند پرواز کرد. در جاهای دیگر میلیونها مردند ولی آنها سگ نبودند.
نویسنده: دیوید فیتز سیمونس
داستانهای کوتاه جهان...!
@Best_Stories
🖋☕️
@Best_Stories
#داستانک
نمیفهمم چرا
برژیت باردو، برای نجات جان یک سگ به اسکاتلند پرواز کرد. در جاهای دیگر میلیونها مردند ولی آنها سگ نبودند.
نویسنده: دیوید فیتز سیمونس
داستانهای کوتاه جهان...!
@Best_Stories
❁ کپی ممنوع، مگر با ذکر منبع ( نام نویسنده )
🖋☕️
@Best_Stories
#داستانک
مورچه و ملخ
یک روز سرد زمستانی ملخ درِ خانهی مورچه را زد تا از ذخیرهای زمستانیاش کمی به او غذا بدهد.
مورچه گفت: «وا! جیک جیک مستونت بود فکر زمستونت نبود.»
ملخ گفت: «اتفاقا بود. اما رفیق، تو جاشو پیدا کردی و همه رو جمع کردی بردی!»
نویسنده: آمبروز بیرس
مترجم: زهرا طراوتی
داستانهای کوتاه جهان...!
@Best_Stories
🖋☕️
@Best_Stories
#داستانک
مورچه و ملخ
یک روز سرد زمستانی ملخ درِ خانهی مورچه را زد تا از ذخیرهای زمستانیاش کمی به او غذا بدهد.
مورچه گفت: «وا! جیک جیک مستونت بود فکر زمستونت نبود.»
ملخ گفت: «اتفاقا بود. اما رفیق، تو جاشو پیدا کردی و همه رو جمع کردی بردی!»
نویسنده: آمبروز بیرس
مترجم: زهرا طراوتی
داستانهای کوتاه جهان...!
@Best_Stories
❁ کپی ممنوع، مگر با ذکر منبع ( نام نویسنده )
🖋☕️
@Best_Stories
#داستانک | چند کلمهای
آخرین پری دریایی دنیا عاشق مرد ماهیگیر شد.
نویسنده: سورن حسین
داستانهای کوتاه جهان...!
@Best_Stories
🖋☕️
@Best_Stories
#داستانک | چند کلمهای
آخرین پری دریایی دنیا عاشق مرد ماهیگیر شد.
نویسنده: سورن حسین
داستانهای کوتاه جهان...!
@Best_Stories