رفقای بیمار
ما شفا خواهیم یافت
دردها و رنجهامان پایان میپذیرند
آرامش خواهد آمد
آرام آرام
در غروبی گرم
از شاخههای سبز سنگین
فرو خواهد ریخت
رفقای بیمار
اندکی بیش دوام آرید
بیرون در
مرگ نه
که زندگی در انتظار ماست
بیرون در
جهانی پرشور نشسته
مثل یک لیمو خشکیدن
مثل یک شمع آب شدن
مثل یک درخت افرا فروافتادن
در شأن ما نیست
ما نه لیموییم
نه شمع
نه درخت افرا
ما مردمیم
میدانیم چگونه امید را با دارو درهم بیامیزیم
چگونه به پا خیزیم
زندگی کنیم
و بازبیابیم
طعم نمک خاک و آفتاب را ...
ناظم حکمت | از برجستهترین شاعران و نمایشنامهنویسان کمونیست لهستانی تبارِ ترکیه بود.
@Best_Stories
ما شفا خواهیم یافت
دردها و رنجهامان پایان میپذیرند
آرامش خواهد آمد
آرام آرام
در غروبی گرم
از شاخههای سبز سنگین
فرو خواهد ریخت
رفقای بیمار
اندکی بیش دوام آرید
بیرون در
مرگ نه
که زندگی در انتظار ماست
بیرون در
جهانی پرشور نشسته
مثل یک لیمو خشکیدن
مثل یک شمع آب شدن
مثل یک درخت افرا فروافتادن
در شأن ما نیست
ما نه لیموییم
نه شمع
نه درخت افرا
ما مردمیم
میدانیم چگونه امید را با دارو درهم بیامیزیم
چگونه به پا خیزیم
زندگی کنیم
و بازبیابیم
طعم نمک خاک و آفتاب را ...
ناظم حکمت | از برجستهترین شاعران و نمایشنامهنویسان کمونیست لهستانی تبارِ ترکیه بود.
@Best_Stories
از نگاه یاران به یاران ندا می رسد با صدای صدیق تعریف HQ720p
از نگاه یاران به یاران ندا میرسد
دوره رهایی رهایی فرا میرسد...
از نگاه یاران به یاران ندا میرسد
دوره رهایی رهایی فرا میرسد...
❁ کپی ممنوع، مگر با ذکر منبع ( نام نویسنده )
🖋☕️
@Best_Stories
#داستانک
ما
هوا یکسر ابری و مه آلود بود. آسمان پایین آمده بود و جاده را مهِ سنگین پوشانده بود. زن مضطرب بود.
گفت: - هیچی معلوم نیست محمد. خطرناکه!
کودک گفت: - الان غروبه بابا؟
زن گفت: - نه مامان. ظهر نشده هنوز.
کودک گفت: - پس چرا مث غروبا میمونه که بابا از سر کار میاد خونه؟
مرد به کودک گفت: - واسه خاطر ابراس بابا. هوای ابری این طوریه.
و به زن گفت: - الان نگه میدارم.
و نگه داشت. در بیابان. در مه اتاقکی مخروبه پیدا بود.
مرد گفت: - تو گشنهت نیست اکرم؟ همینجا ناهار بخوریم؟
و پیاده شد. زن هم. و کودک نیز. مه زمین را لیس میکشید و میجوشید.
لایِ حرفِ زن که از مرد میپرسید: «جا پهن کنم یا سرپایی میخوریم؟»، کودک - شادمان - سمتِ اتاقک دوید.
مرد – چشمش به کودک - گفت: - نا ندارم وایسم. زیلو بنداز.
زن گفت: - پس تو آتیش درست کن واسه آب جوش.
مرد فریاد کشید: - مانی! دور نرو بابا.
و رفت پی خشکه هیزم. زن صندوق ماشین را گشود. زیلو بر خاک نرم و نمور گستراند و چارگوشهاش را سنگ گذاشت. بقچه از قابلمه میگشود که صدای مرد را شنید: - جمع کن بیا این پشت اکرم. ببین چه خبره اینجا...
زن گفت: - پهن کردم دیگه. ولش کن. همینجا میشینیم.
مرد گفت: - تا حالا تو عمرت همچی منظرهای ندیدی. بجم تا از کفت نرفته.
زن غرولند کرد. خفیف. گفت: - خودت جمع کن. من بشقاب اینا رو میارم.
مرد – تند و فرز – زیلو را لوله کرد و زیر بغل گرفت. با دست دیگر بقچه را بر قابلمه مشت کرد و سمت اتاقک مخروبه رفت. زن صندوق ماشین را بست و پشتِ مرد روانه شد. زن همین که منظره را دید ساکت شد. پشت ِ اتاقک دره بود. در دره کلبههای روستایی بود؛ با شیروانیهای رنگ به رنگ. دورتر از کلبهها، مزارعِ رنگ به رنگ بودند. دره در روشناییِ خورشید بود که لوله لوله از سوراخهای ابر بر دهکده تابیده بود. در دره درخت بود. لایِ درختها گوسفندها بودند. گاوها بودند. صدایِ زنگوله میآمد. این همه، زیر قوسِ رنگین کمان بود.
زن گفت: - وای خدا... چه قشنگ... زن مبهوت بود و مرد به زن که مبهوت بود نگاه میکرد و لبخند میزد. زن گفت: - چطور ممکنه؟
مرد، رو از زن گرفت و به دره نگاه کرد که همین وقت زنی و مردی که شبیه آن دو بودند، همراهِ پیرمردی از شیبِ دره بالا آمدند. زن ساکت شد. مرد ساکت شد.
پیرمرد گفت: - چرا منو یادتون رفت مامان؟ پیرمرد این را گفت و گریه کرد.
زن گفت: - تو کی هستی پدر؟
پیرمرد گفت: - منم مامانی. مانی..
مرد گفت: - مانی کو اکرم؟
و مانی را صدا کرد و دستِ زن را کشید سمتِ ماشین. کنارِ ماشین زیلو را دیدند که بر زمین پهن است. ماشین در مه بود. مردی و زنی – شبیه آنها - در مه - بر زیلو نشسته بودند. مرد هیزم افروخته بود و بر آتش کتری نهاده بود. دورتر از آنها، کودکی، در مه، دور میشد.
نویسنده: علیرضا روشن
داستانهای کوتاه جهان...!
@Best_Stories
🖋☕️
@Best_Stories
#داستانک
ما
هوا یکسر ابری و مه آلود بود. آسمان پایین آمده بود و جاده را مهِ سنگین پوشانده بود. زن مضطرب بود.
گفت: - هیچی معلوم نیست محمد. خطرناکه!
کودک گفت: - الان غروبه بابا؟
زن گفت: - نه مامان. ظهر نشده هنوز.
کودک گفت: - پس چرا مث غروبا میمونه که بابا از سر کار میاد خونه؟
مرد به کودک گفت: - واسه خاطر ابراس بابا. هوای ابری این طوریه.
و به زن گفت: - الان نگه میدارم.
و نگه داشت. در بیابان. در مه اتاقکی مخروبه پیدا بود.
مرد گفت: - تو گشنهت نیست اکرم؟ همینجا ناهار بخوریم؟
و پیاده شد. زن هم. و کودک نیز. مه زمین را لیس میکشید و میجوشید.
لایِ حرفِ زن که از مرد میپرسید: «جا پهن کنم یا سرپایی میخوریم؟»، کودک - شادمان - سمتِ اتاقک دوید.
مرد – چشمش به کودک - گفت: - نا ندارم وایسم. زیلو بنداز.
زن گفت: - پس تو آتیش درست کن واسه آب جوش.
مرد فریاد کشید: - مانی! دور نرو بابا.
و رفت پی خشکه هیزم. زن صندوق ماشین را گشود. زیلو بر خاک نرم و نمور گستراند و چارگوشهاش را سنگ گذاشت. بقچه از قابلمه میگشود که صدای مرد را شنید: - جمع کن بیا این پشت اکرم. ببین چه خبره اینجا...
زن گفت: - پهن کردم دیگه. ولش کن. همینجا میشینیم.
مرد گفت: - تا حالا تو عمرت همچی منظرهای ندیدی. بجم تا از کفت نرفته.
زن غرولند کرد. خفیف. گفت: - خودت جمع کن. من بشقاب اینا رو میارم.
مرد – تند و فرز – زیلو را لوله کرد و زیر بغل گرفت. با دست دیگر بقچه را بر قابلمه مشت کرد و سمت اتاقک مخروبه رفت. زن صندوق ماشین را بست و پشتِ مرد روانه شد. زن همین که منظره را دید ساکت شد. پشت ِ اتاقک دره بود. در دره کلبههای روستایی بود؛ با شیروانیهای رنگ به رنگ. دورتر از کلبهها، مزارعِ رنگ به رنگ بودند. دره در روشناییِ خورشید بود که لوله لوله از سوراخهای ابر بر دهکده تابیده بود. در دره درخت بود. لایِ درختها گوسفندها بودند. گاوها بودند. صدایِ زنگوله میآمد. این همه، زیر قوسِ رنگین کمان بود.
زن گفت: - وای خدا... چه قشنگ... زن مبهوت بود و مرد به زن که مبهوت بود نگاه میکرد و لبخند میزد. زن گفت: - چطور ممکنه؟
مرد، رو از زن گرفت و به دره نگاه کرد که همین وقت زنی و مردی که شبیه آن دو بودند، همراهِ پیرمردی از شیبِ دره بالا آمدند. زن ساکت شد. مرد ساکت شد.
پیرمرد گفت: - چرا منو یادتون رفت مامان؟ پیرمرد این را گفت و گریه کرد.
زن گفت: - تو کی هستی پدر؟
پیرمرد گفت: - منم مامانی. مانی..
مرد گفت: - مانی کو اکرم؟
و مانی را صدا کرد و دستِ زن را کشید سمتِ ماشین. کنارِ ماشین زیلو را دیدند که بر زمین پهن است. ماشین در مه بود. مردی و زنی – شبیه آنها - در مه - بر زیلو نشسته بودند. مرد هیزم افروخته بود و بر آتش کتری نهاده بود. دورتر از آنها، کودکی، در مه، دور میشد.
نویسنده: علیرضا روشن
داستانهای کوتاه جهان...!
@Best_Stories
❁ کپی ممنوع، مگر با ذکر منبع ( نام نویسنده )
🖋☕️
@Best_Stories
#داستان_کوتاه
کسی برای قاطر مرده گریه نمیکند
صف قاطرها از شیب قله بالا میرفت. گروهبان گفت: «یالا کرهخرها!» و بخار دهانش توی هوا گم شد. کاک یوسف جلو میرفت و افسار قاطری را که بارش سبکتر بود روی گردهاش میکشید. رحمان گفت: «مادرسگ حرف زدن هم بلد نیست.» و پک زد به سیگار و نگاه کرد اگر به نیمه رسیده باشد، بدهد دستم، نرسیده بود.
نور طلایی خورشید از روی قله میریخت توی دامنه. شیب دره سفید بود و درختهای بلوط زیر برف سنگین خم شده بودند.
رحمان نگاه کرد به قندیلی که از شاخه آویزان بود و سیگار را داد دستم. برق آفتاب که میریخت روی قندیلها، ستاره تابانی میشد توی چشمهایش.
گروهبان با ترکهای که دستش بود کوبید روی کپل قاطر، جایی که تسمه تنش را خط انداخته بود. گفت: «یالا کرهخرها!»
قاطر لنگید و جعبهها تکان خورد.
برف زیر پوتینها و سمها صدا میکرد. از پل چوبی که گذشته بودیم، گروهبان گفته بود:
«نفس میگیریم.» و رحمان دویده بود تا ابتدای ستون و کاک یوسف را نگه داشته بود.
توی دامنه، جایی نزدیک پیچ پرشتاب رودخانه، ایستادیم.
قاطرها کنار رود، سر در گرده و گردن هم، بیحرکت ایستاده بودند، نفس زنان و بخار دهانشان مه میشد روی سرشان، مثل سایه ابری. گفتیم: «سرگروهبان، خوب است بارشان را باز کنیم. زبان بستهها دارند جان میکنند.»
گروهبان نشست روی تخته سنگ و دستکشهایش را درآورد. اسلحهاش را تکیه داده بود به سنگ بزرگ.
گفت: «دیر میشود تا باز کنیم و ببندیم.»
و بعد ها کرد توی دستهایش.
کاک یوسف از جیبش یک مشت کشمش درآورد. به هر کدام چند دانه ای رسید.
جایی که آب رودخانه از کنار برفها میگذشت بخار مه گونهای درست میکرد و تا قبل از این که به ارتفاع درختان برسد، مثل وهمی نازک ناپدید میشد.
کاک یوسف گفت: «تا عرقتان خشک نشده راه بیفتید. داریم میرسیم. آنجاست.»
و با دست جایی را نشان داد میان مهی که روی قله، آرام پایین میآمد.
سیاه کوه پیدا نبود. اما میدانستیم که باید همین نزدیکیها باشد. جایی پشت همین قله و با این برفی که تا دیروز باریده بود لابد حالا کاملا سفید شده بود.
راه افتادیم. کاک یوسف پیشتر میرفت. صف قاطرها و رحمان و گروهبان و ما. قله را برف گرفته بود. قاطر آخر ستون میلنگید، شاید از ترکشی که خورده بود.
گروهبان گفت: «یالا کرهخرها، بجنبید تا شب نشده.»
بوران بخار دهانش را با خود برد.
قاطری که میلنگید، سرید و زیر بار سنگین جعبههای مهمات خمید. کپ کرد. فیره کرد. دندانهای سفید بزرگ روی هم گذاشتهاش از میان پوزهاش پیدا بود. زوزه میکشید. ناله میکرد. شاید رحمان بود که افسارش را کشید. بعد گروهبان هم که رسید، با هم کشیدند. ما هم کشیدیم. جُم نمیخورد.
صف قاطرها میرفت که کاک یوسف نگهشان داشت.
کشیدیم. قاطر خُره کرد. خواست روی پاهایش بایستد، نتوانست. نشست. چیزی زیرتنهاش صدا کرد؛ مثل شکستن استخوان ساق پایش. گروهبان گفت: «یالا کرهخرها، بکشیدش.»
کشیدیم. چشمان درشت و سیاه قاطر خیره بود به نوک قله که برف تمامش را سفید کرده بود و نور طلایی خورشید، خون رنگش میکرد. گروهبان ترکه را محکم کوبید روی رانش، جایی که تسمه چرمی بارها و طناب را محکم کرده بود. قاطر گردن کشید و خره کرد.
از میان ردیف دندانهای بزرگ سفیدش بخار بیرون دوید. گروهبان گفت: «بکشید.»
صف قاطرها جلوتر، پیش از آن که به درخت بلوطی که زیر برف خمیده بود برسند، ایستاده بود. یکیشان، شاید آخری، برگشته بود و نگاهمان میکرد.
گروهبان زور زد و افسار قاطر را کشید. جُم نخورد. فقط سرش را تکان داد تا دهانه چرمی که فکش را آزار میداد، رهایش کند.
ردخون که از زیر ساق پایش روی برف راه باز کرده بود، از زیر تنهاش سرید روی سنگ، کنار تنه نیم سوخته بلوط پیر. گروهبان اسلحهاش را داد دست رحمان و دهانه را به ما.
گفت: «بکشید.»
🖋☕️
@Best_Stories
#داستان_کوتاه
کسی برای قاطر مرده گریه نمیکند
صف قاطرها از شیب قله بالا میرفت. گروهبان گفت: «یالا کرهخرها!» و بخار دهانش توی هوا گم شد. کاک یوسف جلو میرفت و افسار قاطری را که بارش سبکتر بود روی گردهاش میکشید. رحمان گفت: «مادرسگ حرف زدن هم بلد نیست.» و پک زد به سیگار و نگاه کرد اگر به نیمه رسیده باشد، بدهد دستم، نرسیده بود.
نور طلایی خورشید از روی قله میریخت توی دامنه. شیب دره سفید بود و درختهای بلوط زیر برف سنگین خم شده بودند.
رحمان نگاه کرد به قندیلی که از شاخه آویزان بود و سیگار را داد دستم. برق آفتاب که میریخت روی قندیلها، ستاره تابانی میشد توی چشمهایش.
گروهبان با ترکهای که دستش بود کوبید روی کپل قاطر، جایی که تسمه تنش را خط انداخته بود. گفت: «یالا کرهخرها!»
قاطر لنگید و جعبهها تکان خورد.
برف زیر پوتینها و سمها صدا میکرد. از پل چوبی که گذشته بودیم، گروهبان گفته بود:
«نفس میگیریم.» و رحمان دویده بود تا ابتدای ستون و کاک یوسف را نگه داشته بود.
توی دامنه، جایی نزدیک پیچ پرشتاب رودخانه، ایستادیم.
قاطرها کنار رود، سر در گرده و گردن هم، بیحرکت ایستاده بودند، نفس زنان و بخار دهانشان مه میشد روی سرشان، مثل سایه ابری. گفتیم: «سرگروهبان، خوب است بارشان را باز کنیم. زبان بستهها دارند جان میکنند.»
گروهبان نشست روی تخته سنگ و دستکشهایش را درآورد. اسلحهاش را تکیه داده بود به سنگ بزرگ.
گفت: «دیر میشود تا باز کنیم و ببندیم.»
و بعد ها کرد توی دستهایش.
کاک یوسف از جیبش یک مشت کشمش درآورد. به هر کدام چند دانه ای رسید.
جایی که آب رودخانه از کنار برفها میگذشت بخار مه گونهای درست میکرد و تا قبل از این که به ارتفاع درختان برسد، مثل وهمی نازک ناپدید میشد.
کاک یوسف گفت: «تا عرقتان خشک نشده راه بیفتید. داریم میرسیم. آنجاست.»
و با دست جایی را نشان داد میان مهی که روی قله، آرام پایین میآمد.
سیاه کوه پیدا نبود. اما میدانستیم که باید همین نزدیکیها باشد. جایی پشت همین قله و با این برفی که تا دیروز باریده بود لابد حالا کاملا سفید شده بود.
راه افتادیم. کاک یوسف پیشتر میرفت. صف قاطرها و رحمان و گروهبان و ما. قله را برف گرفته بود. قاطر آخر ستون میلنگید، شاید از ترکشی که خورده بود.
گروهبان گفت: «یالا کرهخرها، بجنبید تا شب نشده.»
بوران بخار دهانش را با خود برد.
قاطری که میلنگید، سرید و زیر بار سنگین جعبههای مهمات خمید. کپ کرد. فیره کرد. دندانهای سفید بزرگ روی هم گذاشتهاش از میان پوزهاش پیدا بود. زوزه میکشید. ناله میکرد. شاید رحمان بود که افسارش را کشید. بعد گروهبان هم که رسید، با هم کشیدند. ما هم کشیدیم. جُم نمیخورد.
صف قاطرها میرفت که کاک یوسف نگهشان داشت.
کشیدیم. قاطر خُره کرد. خواست روی پاهایش بایستد، نتوانست. نشست. چیزی زیرتنهاش صدا کرد؛ مثل شکستن استخوان ساق پایش. گروهبان گفت: «یالا کرهخرها، بکشیدش.»
کشیدیم. چشمان درشت و سیاه قاطر خیره بود به نوک قله که برف تمامش را سفید کرده بود و نور طلایی خورشید، خون رنگش میکرد. گروهبان ترکه را محکم کوبید روی رانش، جایی که تسمه چرمی بارها و طناب را محکم کرده بود. قاطر گردن کشید و خره کرد.
از میان ردیف دندانهای بزرگ سفیدش بخار بیرون دوید. گروهبان گفت: «بکشید.»
صف قاطرها جلوتر، پیش از آن که به درخت بلوطی که زیر برف خمیده بود برسند، ایستاده بود. یکیشان، شاید آخری، برگشته بود و نگاهمان میکرد.
گروهبان زور زد و افسار قاطر را کشید. جُم نخورد. فقط سرش را تکان داد تا دهانه چرمی که فکش را آزار میداد، رهایش کند.
ردخون که از زیر ساق پایش روی برف راه باز کرده بود، از زیر تنهاش سرید روی سنگ، کنار تنه نیم سوخته بلوط پیر. گروهبان اسلحهاش را داد دست رحمان و دهانه را به ما.
گفت: «بکشید.»
گفت: «بکشید.»
و خودش زیر جعبههای مهمات را گرفت و بلند کرد. نشد. قاطر سرش را توی برف فرو کرده بود و فیره میکشید. گروهبان نفس تازه کرد که کاک یوسف هم رسید. رحمان فقط نگاه میکرد. گروهبان گفت: «بارش را باز کنید. نمیشود.»
کاک یوسف روی پیشانی بیتاب قاطر دست کشید. سربند کاک یوسف توی چشمهای قاطر پیدا بود. کشیدیم. طناب زیر تنهاش بود، در نمیآمد. کاک یوسف خم شد، گره را باز کرد.
وقتی طناب سرخ پلاستیکی را از بندهای چرمی باز کرد جعبهها افتاد روی برف.
گروهبان گفت: «برش دارید.»
کاک یوسف رفت طرف قله. گروهبان تکیهاش را داد به تخته سنگ بزرگ و پوتینهایش را فشار داد توی پهلوی قاطر و محکم زور زد. قاطر سرید روی برف، انگار که بخواهد برخیزد. سر جنباند. خره کرد. برنخاست. فقط سر خورد رفت توی دره.
بوران شدیدتر شده بود. صف قاطرها رفته بودند پی کاک یوسف. گروهبان گفت: «یالا کره خرها!» و طناب و جعبهها را نشانمان داد.
نویسنده: محمدجواد جزینی
از کتاب: کسی برای قاطر مرده گریه نمیکند.
داستانهای کوتاه جهان...!
@Best_Stories
و خودش زیر جعبههای مهمات را گرفت و بلند کرد. نشد. قاطر سرش را توی برف فرو کرده بود و فیره میکشید. گروهبان نفس تازه کرد که کاک یوسف هم رسید. رحمان فقط نگاه میکرد. گروهبان گفت: «بارش را باز کنید. نمیشود.»
کاک یوسف روی پیشانی بیتاب قاطر دست کشید. سربند کاک یوسف توی چشمهای قاطر پیدا بود. کشیدیم. طناب زیر تنهاش بود، در نمیآمد. کاک یوسف خم شد، گره را باز کرد.
وقتی طناب سرخ پلاستیکی را از بندهای چرمی باز کرد جعبهها افتاد روی برف.
گروهبان گفت: «برش دارید.»
کاک یوسف رفت طرف قله. گروهبان تکیهاش را داد به تخته سنگ بزرگ و پوتینهایش را فشار داد توی پهلوی قاطر و محکم زور زد. قاطر سرید روی برف، انگار که بخواهد برخیزد. سر جنباند. خره کرد. برنخاست. فقط سر خورد رفت توی دره.
بوران شدیدتر شده بود. صف قاطرها رفته بودند پی کاک یوسف. گروهبان گفت: «یالا کره خرها!» و طناب و جعبهها را نشانمان داد.
نویسنده: محمدجواد جزینی
از کتاب: کسی برای قاطر مرده گریه نمیکند.
داستانهای کوتاه جهان...!
@Best_Stories
❁ کپی ممنوع، مگر با ذکر منبع ( نام نویسنده )
🖋☕️
@Best_Stories
#داستانک | چند کلمهای
اندوه
پدر اندوهگین و عزادار گفت: زندگی کوتاه است. خدا رو شکر!
نویسنده: بروس هالند راجرز
مترجم: اسدالله امرایی
داستانهای کوتاه جهان...!
@Best_Stories
🖋☕️
@Best_Stories
#داستانک | چند کلمهای
اندوه
پدر اندوهگین و عزادار گفت: زندگی کوتاه است. خدا رو شکر!
نویسنده: بروس هالند راجرز
مترجم: اسدالله امرایی
داستانهای کوتاه جهان...!
@Best_Stories
❁ کپی ممنوع، مگر با ذکر منبع ( نام نویسنده )
🖋☕️
@Best_Stories
#داستان_کوتاه
ساعت استراحت
گفت :
-رييس من سفيد پوسته.
گفتم :
-بيشتر رييسا سفيد پوستن.
-سفيد پوست و پرچونه. يه ريزم میپرسه که سيا ديگه چی میخواد. ديروز باز تو ساعت استراحت کافه، با حرفهای صدتا يه غازش درباره سيا پوستا، #النگاتم شده بود. اون هميشه میگه سيا. انگار ۱۱۵۰ نوع جور واجور سياپوست تو آمريکا وجود نداره. رييسم میگه: حالا که همتون حق شهروندی و ديوان عالی رو به دست آوردين، آدام پاول تو کنگرهست، رالف بونچ تو مجلسه، لئونتاين پرايس تو اپرای متروپوليتن میخونه، بالاتر از همه اين که دکتر مارتين لوترکينگ جايزه نوبل رو میگيره، ديگه بيشتر از اين چی میخواين شما؟ از همين تو میپرسم، سيا ديگه چی میخواد؟
-من سيا نيستم من خودمم.
-خب، تو نماينده سيا که هستی !
-نه، من نيستم. من فقط نماينده شخص خودمم.
-پس رالف بونچ و تورگود مارشال و مارتين لوترکينگ نماينده تو هستن، نيستن؟
-اگه تو میگی اونا نماينده منن، من از اين که اون جور آدما نماينده منن، خيلی به خودم میبالم. ولی تموم اونایی رو که اسم میبری، دنبال کارو زندگی خودشونن و تو بار من آبجو نمیخوردن. من هيچوقت يکی از اونا رو تو خيابون لنوکس نديدم. تا اون جاکه به ياد دارم، اونا حتی تو هارلم زندگی نمیکنن. من حتا نمیتونم اسم شونو تو دفتر تلفن پيدا کنم. همهشون شماره اختصاصی دارن. اگه تو میگی اونا نماينده سيا هستن، واسه چی از خودشون نمیپرسی که سيا ديگه چی میخواد؟
-من نمیتونم به اونا دست پيدا کنم.
-خب، منم نمیتونم. پس هردومون مثه هميم.
-خيله خب، قضيه رو از نزديکتر نيگا کنيم. روی ويلکيتر تو جبهه شما میجنگه، جيمز فارمرم همين طور.
-اونا تو بار من چيز نمیخورن.
-ويلکيتر و فارمر تو هارلم زندگی نمیکنن؟
-تا اون جا که من میدونم، اين دورو ورا پيدا شون نشده. فکر میکنم از وقتی جکی مابلی اولين جوک شو گفت، اونا پا تو بار آپولون نذاشتن.
-من اونو نمیشناسم، ولی نيپسی راسل و بيل کاسبی رو تو تلويزيون میبينم.
-جک مابلی اون نيست. اون يه زنه که به اسم مامز معروفه.
-عجب!
-مامز مابلی تو يکی از صفحههاش يه داستان دربارة سندی الا و دمپاییهای جادوییش که تو مجلس جوونا میرقصه و اتفاقی که واسه خانوم کوچولو میافته، داره. تموم داستان درباره اون چيزيه که سيا میخواد.
- پايان داستان چه جوريه؟
-سندی الا–ی کوچولو تا نصف شب با رييس کوکلاکس کلان میرقصه. ساعت زنگ دوازده رو که میزنه سندی الا–ی کوچولو به زندگی معمولی سيا پوستی خودش برمیگرده. کلاه گيس بلوندش به يه کلاه بافتنی سيا تغيير شكل میده و هفته بعدش به محاکمه کشونده میشه.
- يه افسانه نمادين. به نظر من، يعنی که سيا تو زندونه. ولی تو که زندونی نيستی!
-اين برداشت توئه.
-ش
-خب، تو چی میخوای؟
-که از زندون بيام بيرون.
-کدوم زندون؟
-همين زندونی که تو منو توش انداختی !
رييسم فرياد میزنه که:
-من! من که تو رو تو زندون ننداختم. تو چی میگی پسر! من تو رو دوستت دارم. من يه ليبرالم. واسه کندی رأی جمع کردم و حالام واسه جانسون اين کار رو میکنم. من طرفدار برابریام. حالا که تو اونو بهدست آوردی ،ديگه بيشتر از اين چی میخوای؟
-برابری دوباره.
-منظورت از برابری دوباره چيه؟
-که تو با من قاطی بشی، نه من با تو.
-منظورت اينه که من بيام تو هارلم زندگی کنم؟ اصلا و ابدا !
-من تو هارلم زندگی میکنم.
-تو با اون جا اخت شدی و کنار اومدی. تو هارلم جنايت خيلی زياده.
-تو هارلم بانک زنی دويست هزار دلاری نيست، که همين چند وقت پيش سه فقرهش تو جاهای ديگه اتفاق افتاد و همهشم سفيد پوستا تو اون کارا دست داشتن و يکیشم تو هارلم نبود. گندهترين و خوشگلترين جنايتا تو بيرون از هارلم اتفاق میافته. ما هيچ وقت نه دزدی نيم ميليون دلاری جواهرات داريم و نه گم شدن ياقوت کبود. بهتره با من بيای تو هارلم و با ما قاطی شی.
-اين سيا پوستا هستن که میخوان برابرشن.
-اين سفيد پوستا هستن که اين رو نمیخوان.
-مام میخوايم، منتها تا يه نقطهای.
-اين همون چيزيه که سيا پوستا میخوان، جابه جا کردن اين نقطه.
رييسم اخم کرد و گفت :
-ساعت استراحت تمومه.
نویسنده: لانگستون هیوز
از مجموعه: داستانهای سادهلوح
مترجم: علیاصغر راشدان
داستانهای کوتاه جهان...!
@Best_Stories
🖋☕️
@Best_Stories
#داستان_کوتاه
ساعت استراحت
گفت :
-رييس من سفيد پوسته.
گفتم :
-بيشتر رييسا سفيد پوستن.
-سفيد پوست و پرچونه. يه ريزم میپرسه که سيا ديگه چی میخواد. ديروز باز تو ساعت استراحت کافه، با حرفهای صدتا يه غازش درباره سيا پوستا، #النگاتم شده بود. اون هميشه میگه سيا. انگار ۱۱۵۰ نوع جور واجور سياپوست تو آمريکا وجود نداره. رييسم میگه: حالا که همتون حق شهروندی و ديوان عالی رو به دست آوردين، آدام پاول تو کنگرهست، رالف بونچ تو مجلسه، لئونتاين پرايس تو اپرای متروپوليتن میخونه، بالاتر از همه اين که دکتر مارتين لوترکينگ جايزه نوبل رو میگيره، ديگه بيشتر از اين چی میخواين شما؟ از همين تو میپرسم، سيا ديگه چی میخواد؟
-من سيا نيستم من خودمم.
-خب، تو نماينده سيا که هستی !
-نه، من نيستم. من فقط نماينده شخص خودمم.
-پس رالف بونچ و تورگود مارشال و مارتين لوترکينگ نماينده تو هستن، نيستن؟
-اگه تو میگی اونا نماينده منن، من از اين که اون جور آدما نماينده منن، خيلی به خودم میبالم. ولی تموم اونایی رو که اسم میبری، دنبال کارو زندگی خودشونن و تو بار من آبجو نمیخوردن. من هيچوقت يکی از اونا رو تو خيابون لنوکس نديدم. تا اون جاکه به ياد دارم، اونا حتی تو هارلم زندگی نمیکنن. من حتا نمیتونم اسم شونو تو دفتر تلفن پيدا کنم. همهشون شماره اختصاصی دارن. اگه تو میگی اونا نماينده سيا هستن، واسه چی از خودشون نمیپرسی که سيا ديگه چی میخواد؟
-من نمیتونم به اونا دست پيدا کنم.
-خب، منم نمیتونم. پس هردومون مثه هميم.
-خيله خب، قضيه رو از نزديکتر نيگا کنيم. روی ويلکيتر تو جبهه شما میجنگه، جيمز فارمرم همين طور.
-اونا تو بار من چيز نمیخورن.
-ويلکيتر و فارمر تو هارلم زندگی نمیکنن؟
-تا اون جا که من میدونم، اين دورو ورا پيدا شون نشده. فکر میکنم از وقتی جکی مابلی اولين جوک شو گفت، اونا پا تو بار آپولون نذاشتن.
-من اونو نمیشناسم، ولی نيپسی راسل و بيل کاسبی رو تو تلويزيون میبينم.
-جک مابلی اون نيست. اون يه زنه که به اسم مامز معروفه.
-عجب!
-مامز مابلی تو يکی از صفحههاش يه داستان دربارة سندی الا و دمپاییهای جادوییش که تو مجلس جوونا میرقصه و اتفاقی که واسه خانوم کوچولو میافته، داره. تموم داستان درباره اون چيزيه که سيا میخواد.
- پايان داستان چه جوريه؟
-سندی الا–ی کوچولو تا نصف شب با رييس کوکلاکس کلان میرقصه. ساعت زنگ دوازده رو که میزنه سندی الا–ی کوچولو به زندگی معمولی سيا پوستی خودش برمیگرده. کلاه گيس بلوندش به يه کلاه بافتنی سيا تغيير شكل میده و هفته بعدش به محاکمه کشونده میشه.
- يه افسانه نمادين. به نظر من، يعنی که سيا تو زندونه. ولی تو که زندونی نيستی!
-اين برداشت توئه.
-ش
-خب، تو چی میخوای؟
-که از زندون بيام بيرون.
-کدوم زندون؟
-همين زندونی که تو منو توش انداختی !
رييسم فرياد میزنه که:
-من! من که تو رو تو زندون ننداختم. تو چی میگی پسر! من تو رو دوستت دارم. من يه ليبرالم. واسه کندی رأی جمع کردم و حالام واسه جانسون اين کار رو میکنم. من طرفدار برابریام. حالا که تو اونو بهدست آوردی ،ديگه بيشتر از اين چی میخوای؟
-برابری دوباره.
-منظورت از برابری دوباره چيه؟
-که تو با من قاطی بشی، نه من با تو.
-منظورت اينه که من بيام تو هارلم زندگی کنم؟ اصلا و ابدا !
-من تو هارلم زندگی میکنم.
-تو با اون جا اخت شدی و کنار اومدی. تو هارلم جنايت خيلی زياده.
-تو هارلم بانک زنی دويست هزار دلاری نيست، که همين چند وقت پيش سه فقرهش تو جاهای ديگه اتفاق افتاد و همهشم سفيد پوستا تو اون کارا دست داشتن و يکیشم تو هارلم نبود. گندهترين و خوشگلترين جنايتا تو بيرون از هارلم اتفاق میافته. ما هيچ وقت نه دزدی نيم ميليون دلاری جواهرات داريم و نه گم شدن ياقوت کبود. بهتره با من بيای تو هارلم و با ما قاطی شی.
-اين سيا پوستا هستن که میخوان برابرشن.
-اين سفيد پوستا هستن که اين رو نمیخوان.
-مام میخوايم، منتها تا يه نقطهای.
-اين همون چيزيه که سيا پوستا میخوان، جابه جا کردن اين نقطه.
رييسم اخم کرد و گفت :
-ساعت استراحت تمومه.
نویسنده: لانگستون هیوز
از مجموعه: داستانهای سادهلوح
مترجم: علیاصغر راشدان
داستانهای کوتاه جهان...!
@Best_Stories
❁ کپی ممنوع، مگر با ذکر منبع ( نام نویسنده )
🖋☕️
@Best_Stories
#داستانک
نتیجهگیری مرموز اچ.دبلیو.جانسون
هامفری وایلفرد جانسون مرد جوان معمولیای بود. هر روز صبح همسرش را میبوسید و سوار قطار بهسمت محل کارش میرفت و به بررسی مسائل مختلف مربوط به دولت انگلیس میپرداخت.
یک روز صبح، سوار قطار شد و روی صندلی همیشگیاش نشست، کلاه و چترش را کنارش گذاشت، روزنامهاش را باز کرد و شروع به خواندن کرد.
گرچه، درست قبل از تقاطع کلاپهام، قطار از روی یکی از ریلها پرید و از روی پل به پائین پرت شد. از صد و هشت مسافری که سوار قطار شده بودند، بجز سینفر همه بهطرز وحشتناکی کشته شدند و بیچاره آقای جانسون هم میان آنها بود.
ارواح این بیچارگان از میان خرابیها بلند شدند و وارد یک راهروی سفید و بزرگ شدند. ردیفی از پنجرهها وجود داشت که کارمندان آنها را برای مرحله بعد آماده میکردند. هرکدام از آنها آماده میشد کتابی را به دستش میدادند.
خیلی زود نوبت آقای جانسون شد. به دوریس بیچاره فکر میکرد که دارد گرد و خاک روی شومینه را پاک میکند و گلهای داخل گلدان چینیاش را عوض میکند – حالا بیوه شده بود.
کارمند گفت: «اوه، فکر میکنم اشتباهی پیش آمده... »
«چه مشکلی؟»
«بله، کتاب شما اینجا نیست. باید با سرپرستمان تماس بگیرم.»
سرپرست رسید. یک بارانی بلند و جوراب پشمی پوشیده بود، با کلاه گیسی که تا سر شانههایش میرسید.
گفت: «درست است. اشتباه پیش آمده . کتاب شما را به شخص دیگری دادهاند.»
«هیچ کپیای از آن نیست؟»
«نه متأسفانه. باید برگردید.»
سرپرست لیستی را به دست او داد.
«اینها کتابهایی هستند که ما اضافه آوردهایم. هر کدام که دوست داری انتخاب کن و همان زندگی به شما اعطا خواهد شد.»
«هر کدام که دوست دارم؟»
«هر کدام که میخواهید.»
آقای جانسون لیست را نگاه کرد. دزد دریایی، پادشاه، مردان بزرگ، سرباز و دریانورد را بین آنها خواند. انگشتش را روی کتابی گذاشت که دوست داشت...
آرتور هوراس کمپتون مرد جوان معمولیای بود. هر روز صبح همسرش را میبوسید...
نويسنده: استیو وایلدز
مترجم: شادی شريفيان
داستانهای کوتاه جهان...!
@Best_Stories
🖋☕️
@Best_Stories
#داستانک
نتیجهگیری مرموز اچ.دبلیو.جانسون
هامفری وایلفرد جانسون مرد جوان معمولیای بود. هر روز صبح همسرش را میبوسید و سوار قطار بهسمت محل کارش میرفت و به بررسی مسائل مختلف مربوط به دولت انگلیس میپرداخت.
یک روز صبح، سوار قطار شد و روی صندلی همیشگیاش نشست، کلاه و چترش را کنارش گذاشت، روزنامهاش را باز کرد و شروع به خواندن کرد.
گرچه، درست قبل از تقاطع کلاپهام، قطار از روی یکی از ریلها پرید و از روی پل به پائین پرت شد. از صد و هشت مسافری که سوار قطار شده بودند، بجز سینفر همه بهطرز وحشتناکی کشته شدند و بیچاره آقای جانسون هم میان آنها بود.
ارواح این بیچارگان از میان خرابیها بلند شدند و وارد یک راهروی سفید و بزرگ شدند. ردیفی از پنجرهها وجود داشت که کارمندان آنها را برای مرحله بعد آماده میکردند. هرکدام از آنها آماده میشد کتابی را به دستش میدادند.
خیلی زود نوبت آقای جانسون شد. به دوریس بیچاره فکر میکرد که دارد گرد و خاک روی شومینه را پاک میکند و گلهای داخل گلدان چینیاش را عوض میکند – حالا بیوه شده بود.
کارمند گفت: «اوه، فکر میکنم اشتباهی پیش آمده... »
«چه مشکلی؟»
«بله، کتاب شما اینجا نیست. باید با سرپرستمان تماس بگیرم.»
سرپرست رسید. یک بارانی بلند و جوراب پشمی پوشیده بود، با کلاه گیسی که تا سر شانههایش میرسید.
گفت: «درست است. اشتباه پیش آمده . کتاب شما را به شخص دیگری دادهاند.»
«هیچ کپیای از آن نیست؟»
«نه متأسفانه. باید برگردید.»
سرپرست لیستی را به دست او داد.
«اینها کتابهایی هستند که ما اضافه آوردهایم. هر کدام که دوست داری انتخاب کن و همان زندگی به شما اعطا خواهد شد.»
«هر کدام که دوست دارم؟»
«هر کدام که میخواهید.»
آقای جانسون لیست را نگاه کرد. دزد دریایی، پادشاه، مردان بزرگ، سرباز و دریانورد را بین آنها خواند. انگشتش را روی کتابی گذاشت که دوست داشت...
آرتور هوراس کمپتون مرد جوان معمولیای بود. هر روز صبح همسرش را میبوسید...
نويسنده: استیو وایلدز
مترجم: شادی شريفيان
داستانهای کوتاه جهان...!
@Best_Stories
Forwarded from رادیو نو | Radio Now
فصل دوم، اپیزود نخست
نهنگ بازگشته از هادِس
در نخستین قسمت فصل دوم رادیو نو به حیات و ممات نویسندهای پرداختهایم که از مهمترین نویسندگان و منتقدان ادبیِ ایرانیِ این قرن بود؛ از اعضای اصلیِ جنگ اصفهان و سرآمدِ جریانی از جریانهای داستاننویسیِ چنددههٔ میانیِ قرن چهاردهم خورشیدی. او چگونه زیست؟ به چه افقهایی مینگریست؟ چه تلاطمهایی از سر گذراند و سرانجامِ کارش چه بود؟ او، آن روز که پائولو کوئیلو به تهران آمده بود، کجا بود؟
□ نویسندگان: شهریار مندنیپور، حسین مرتضائیان آبکنار مدیر هنری و گوینده: نگین کیانفر | نسخهپرداز: علیرضا آبیز | صداگذار: حامد کیان | معرفی کتاب: آزاد عندلیبی | تهیهکننده: نشر نو
@Radio_Now | @Nashrenow
نهنگ بازگشته از هادِس
در نخستین قسمت فصل دوم رادیو نو به حیات و ممات نویسندهای پرداختهایم که از مهمترین نویسندگان و منتقدان ادبیِ ایرانیِ این قرن بود؛ از اعضای اصلیِ جنگ اصفهان و سرآمدِ جریانی از جریانهای داستاننویسیِ چنددههٔ میانیِ قرن چهاردهم خورشیدی. او چگونه زیست؟ به چه افقهایی مینگریست؟ چه تلاطمهایی از سر گذراند و سرانجامِ کارش چه بود؟ او، آن روز که پائولو کوئیلو به تهران آمده بود، کجا بود؟
□ نویسندگان: شهریار مندنیپور، حسین مرتضائیان آبکنار مدیر هنری و گوینده: نگین کیانفر | نسخهپرداز: علیرضا آبیز | صداگذار: حامد کیان | معرفی کتاب: آزاد عندلیبی | تهیهکننده: نشر نو
@Radio_Now | @Nashrenow
Telegram
attach 📎
تنبل کلاس
با سر میگه نه نه
با قلب میگه آره
میگه آره به هر چی دوس داره
میگه نه به معلم.
تنبل کلاس پاتخته است،
هر چی سوال و مسئله است
یه ریز ازش میپرسن
یهو میترکه از خنده
همه چیزو پاک میکنه
هر چی عدد و هر چی کلمهس
هر چی تاریخ و هر چی اسمه
هر چی جمله و هر چی بنده
همه رو پاک میکنه.
اون وقت
بیخیال شاخ و شونه کشیدنهای معلم
بیخیال هو کشیدنهای خرخونها
با گچهایی از همه رنگ
میکشه خوشبختی رو
رو تخته سیاه بدبختی.
ژاک پره ور | مترجم: محمد رجب پور
@Best_Stories
با سر میگه نه نه
با قلب میگه آره
میگه آره به هر چی دوس داره
میگه نه به معلم.
تنبل کلاس پاتخته است،
هر چی سوال و مسئله است
یه ریز ازش میپرسن
یهو میترکه از خنده
همه چیزو پاک میکنه
هر چی عدد و هر چی کلمهس
هر چی تاریخ و هر چی اسمه
هر چی جمله و هر چی بنده
همه رو پاک میکنه.
اون وقت
بیخیال شاخ و شونه کشیدنهای معلم
بیخیال هو کشیدنهای خرخونها
با گچهایی از همه رنگ
میکشه خوشبختی رو
رو تخته سیاه بدبختی.
ژاک پره ور | مترجم: محمد رجب پور
@Best_Stories
آنری رنه آلبر گی دو موپاسان
نویسنده فرانسوی در سال ۱۲۲۹ خورشیدی در شاتو میروماسنیل بهدنیا آمد.
موپاسان تحت تأثیر ویکتور هوگو نخست اشعاری عاشقانه سرود. بعدها با لوئی بویه و گوستاو فلوبر آشنا شد و همراه آنها به بررسی آثار بالزاک پرداخت و پس از آن به شکل جدی به نویسندگی روی آورد.
او در کنار استاندال، انوره دو بالزاک، گوستاو فلوبر و امیل زولا یکی از بزرگترین داستاننویسان قرن نوزدهم فرانسه به شمار میآید.
او در طول زندگی نسبتاً کوتاه ۴۳ سالهاش حدود ۳۰۰ داستان کوتاه و بلند، ۶ رمان و نیز ۳ سفرنامه، یک مجموعه شعر و مجلدی از چند نمایشنامه نوشت؛ ولی نقطه اوج کارهای موپاسان داستانهای کوتاه اوست که برخی از آنها از شاهکارهای ادبیات داستانی جهان شمرده میشوند.
موپاسان استاد نوعی از داستان کوتاه است که به قول سامرست موآم «میتوانید آن را پشت میز شام یا در اتاق استراحت کشتی نقل کنید و توجه شنوندگان خود را جلب نمایید.»
سرانجام وی پس از طی دوره رنج و بيماری، در ششم ژوئيه ۱۸۹۳ در سن ۴۳ سالگی درگذشت.
📖 ... دوستان در ادامه یکی از داستانهای کوتاه موپاسان را با هم میخوانیم...
@Best_Stories
نویسنده فرانسوی در سال ۱۲۲۹ خورشیدی در شاتو میروماسنیل بهدنیا آمد.
موپاسان تحت تأثیر ویکتور هوگو نخست اشعاری عاشقانه سرود. بعدها با لوئی بویه و گوستاو فلوبر آشنا شد و همراه آنها به بررسی آثار بالزاک پرداخت و پس از آن به شکل جدی به نویسندگی روی آورد.
او در کنار استاندال، انوره دو بالزاک، گوستاو فلوبر و امیل زولا یکی از بزرگترین داستاننویسان قرن نوزدهم فرانسه به شمار میآید.
او در طول زندگی نسبتاً کوتاه ۴۳ سالهاش حدود ۳۰۰ داستان کوتاه و بلند، ۶ رمان و نیز ۳ سفرنامه، یک مجموعه شعر و مجلدی از چند نمایشنامه نوشت؛ ولی نقطه اوج کارهای موپاسان داستانهای کوتاه اوست که برخی از آنها از شاهکارهای ادبیات داستانی جهان شمرده میشوند.
موپاسان استاد نوعی از داستان کوتاه است که به قول سامرست موآم «میتوانید آن را پشت میز شام یا در اتاق استراحت کشتی نقل کنید و توجه شنوندگان خود را جلب نمایید.»
سرانجام وی پس از طی دوره رنج و بيماری، در ششم ژوئيه ۱۸۹۳ در سن ۴۳ سالگی درگذشت.
📖 ... دوستان در ادامه یکی از داستانهای کوتاه موپاسان را با هم میخوانیم...
@Best_Stories
❁ کپی ممنوع، مگر با ذکر منبع ( نام نویسنده )
🖋☕️
@Best_Stories
#داستان_کوتاه
آیا یک رؤیا بود؟
دیوانه وار دوستش داشتم.
دیروز از پاریس برگشتم، و وقتى دوباره چشمم به اتاقم افتاد- اتاق مشترکمان، تختمان، اثاثیهمان، همه آنچه مرا یاد زندگى موجودى پس از مرگ مىانداخت- چنان اندوه شدیدى گریبانم را گرفت که خواستم پنجره را باز کنم و خود را به خیابان بیندازم. طاقت نداشتم در میان دیوارهایى که زمانى او را در برگرفته بود بمانم، دیوارهایى که هزاران ذره از او، پوست او و نفس او را در خود داشت.
کلاهم را برداشتم که بیرون بروم، و درست پیش از اینکه به درگاه خانه برسم، از کنار آینه بزرگ هال گذشتم که او آن را گذاشته بود تا هر روز، پیش از اینکه بیرون برود، خود را در آن ورانداز کند، سرتاپاش را، از چکمههاى کوچکش تا کلاهش را.
مدتى کوتاه در مقابل آینهاى که عکس او آن همه بار در آن افتاده بود، ایستادم؛ آن همه بار، آن همه بار. ایستاده بودم و مىلرزیدم، چشمانم به آینه خیره مانده بود، به آن شیشه صاف و عمیق و خالى، که تمام وجود او را در خود جا داده بود و همان اندازه مالک او بود که من. حس مىکردم دلباخته آینه شدهام. بر آن دست کشیدم؛ سرد بود. آینهاى غمبار، سوزان، و مخوف که مردى را به عذابى سخت دچار ساخته بود. خوشبخت کسى است که قلبش هر چه را که در خود جاى داده فراموش کند.
بى اینکه بدانم به سوى گورستان رفتم. گور سادهاش را یافتم، با صلیب مرمر سفیدى که این چند کلمه بر آن بود:
او دوست داشت، دوست داشته شد، و درگذشت.
او در آن زیر بود. پیشانى بر زمین گذاشتم و هق هق کردم. مدتى دراز در آنجا ماندم. بعد دیدم هوا رو به تاریکى است، و هوسى غریب و دیوانهوار، هوس یک دلباخته ناامید، به جانم افتاد. مى خواستم شب را تا صبح بر سر گورش گریه کنم. اما مى دانستم که مرا مى بینند و از آنجا مى برند. چه باید مى کردم؟ با زیرکى برخاستم و شروع کردم قدم زنان در شهر مردگان پرسه زدن. این شهر پیش شهرى که ما در آن زندگى مى کنیم چه کوچک است. و با این همه، عده مردگان چقدر بیشتر از زندگان است. ما به خانه هاى بلند نیاز داریم، به خیابانهاى پهن و به فضاى بزرگ. و نسل در نسل مردگان، کم و بیش هیچ چیز ندارند. زمین آنان را باز پس مىگیرد، و خدا نگهدار!
در انتهاى گورستان، در قدیمىترین بخشاش بودم، جایى که خود سنگها و صلیبها هم رو به ویرانى بودند. زمین پر از رزهاى وحشى بود و سروهاى تنومند و تیره رنگ – باغى غمگین و زیبا.
تنهاى تنها بودم. زیر بوتهاى سبز خم شدم و خود را میان شاخههاى پرپشت و سنگین پنهان کردم.
وقتى هوا کاملاً تاریک شد، از پناهگاهم بیرون آمدم و به آرامى به راه افتادم. مدتى طولانى گشتم و گشتم اما قبر او را پیدا نکردم. با دستهاى باز جلو مىرفتم؛ دستانم، پاهایم، زانوانم، سینهام، حتى سرم به سنگها مىخورد، اما پیداش نمىکردم. کورمال کورمال، پیش مىرفتم، مثل مردى کور، سنگها را، صلیبها را، نردههاى آهنى را، حلقههاى گل پژمرده را حس مىکردم. با انگشتانم اسمها را مىخواندم. اما او را نمىیافتم!
ماه نبود. چه شبى! در میان ردیف گورها، به شدت ترسیده بودم. روى یکى از گورها نشستم، دیگر نمىتوانستم جلوتر بروم، زانوانم یارى نمىکرد. صداى تپیدن قلبم را مىشنیدم! و چیز دیگرى را هم مىشنیدم. چه بود؟ صدایى مبهم و نامشخص. در آن شب نفوذناپذیر، آیا صدایى در سرم بود، یا ندایى از زیر آن زمین اسرارآمیز؟ اطرافم را نگاه کردم: از ترس فلج شده بودم، سردم شده بود، آماده فریاد زدن بودم، آماده مردن.
ناگهان به نظرم آمد سنگ قبرى که رویش نشستهام تکان مىخورد؛ انگار مىخواست بلند شود. با پرشى، به سنگ قبر کنارى جهیدم، و به طرزى مبهم دیدم سنگى که لحظهاى قبل بر رویش بودم از روى زمین بلند شد، و مردهاى را دیدم که سنگ را با پشت خمیدهاش کنار مىزد. به وضوح مىدیدم، با اینکه شبى تاریک تاریک بود. روى سنگ قبر خواندم:
اینجا آرامگاه ژاک الیوان است که در پنجاه و یک سالگى به رحمت ایزدى رفت.
او خانوادهاش را دوست مىداشت،
و مردى مهربان و محترم بود.
مرد مرده هم مثل من آنچه را بر روى سنگ قبرش بود خواند، بعد سنگى از روى زمین برداشت، سنگى کوچک و نوک تیز، و شروع کرد به دقت حروف را تراشید. آنها را به آرامى پاک کرد، و با کاسه خالى چشمهاش به جایى که کلمات حک شده بودند خیره شد. بعد با نوک استخوانى که زمانى انگشت اشاره اش بود، با حروف درخشان نوشت:
اینجا ژاک ایوان دفن شده
که در پنجاه و یک سالگى مرد
او با دل سنگىاش مرگ پدرش را جلو انداخت
چرا که آرزو مىکرد ثروتش را به ارث ببرد
او همسرش را آزرد
فرزندانش را زجر داد
همسایگانش را فریفت
از هر که مىتوانست دزدید
و در فلاکت مطلق مرد.
وقتى نوشتنش تمام شد، از جا برخاست، و بىحرکت به نوشتهاش نگاه کرد.
ادامه...👇
@Best_Stories
🖋☕️
@Best_Stories
#داستان_کوتاه
آیا یک رؤیا بود؟
دیوانه وار دوستش داشتم.
دیروز از پاریس برگشتم، و وقتى دوباره چشمم به اتاقم افتاد- اتاق مشترکمان، تختمان، اثاثیهمان، همه آنچه مرا یاد زندگى موجودى پس از مرگ مىانداخت- چنان اندوه شدیدى گریبانم را گرفت که خواستم پنجره را باز کنم و خود را به خیابان بیندازم. طاقت نداشتم در میان دیوارهایى که زمانى او را در برگرفته بود بمانم، دیوارهایى که هزاران ذره از او، پوست او و نفس او را در خود داشت.
کلاهم را برداشتم که بیرون بروم، و درست پیش از اینکه به درگاه خانه برسم، از کنار آینه بزرگ هال گذشتم که او آن را گذاشته بود تا هر روز، پیش از اینکه بیرون برود، خود را در آن ورانداز کند، سرتاپاش را، از چکمههاى کوچکش تا کلاهش را.
مدتى کوتاه در مقابل آینهاى که عکس او آن همه بار در آن افتاده بود، ایستادم؛ آن همه بار، آن همه بار. ایستاده بودم و مىلرزیدم، چشمانم به آینه خیره مانده بود، به آن شیشه صاف و عمیق و خالى، که تمام وجود او را در خود جا داده بود و همان اندازه مالک او بود که من. حس مىکردم دلباخته آینه شدهام. بر آن دست کشیدم؛ سرد بود. آینهاى غمبار، سوزان، و مخوف که مردى را به عذابى سخت دچار ساخته بود. خوشبخت کسى است که قلبش هر چه را که در خود جاى داده فراموش کند.
بى اینکه بدانم به سوى گورستان رفتم. گور سادهاش را یافتم، با صلیب مرمر سفیدى که این چند کلمه بر آن بود:
او دوست داشت، دوست داشته شد، و درگذشت.
او در آن زیر بود. پیشانى بر زمین گذاشتم و هق هق کردم. مدتى دراز در آنجا ماندم. بعد دیدم هوا رو به تاریکى است، و هوسى غریب و دیوانهوار، هوس یک دلباخته ناامید، به جانم افتاد. مى خواستم شب را تا صبح بر سر گورش گریه کنم. اما مى دانستم که مرا مى بینند و از آنجا مى برند. چه باید مى کردم؟ با زیرکى برخاستم و شروع کردم قدم زنان در شهر مردگان پرسه زدن. این شهر پیش شهرى که ما در آن زندگى مى کنیم چه کوچک است. و با این همه، عده مردگان چقدر بیشتر از زندگان است. ما به خانه هاى بلند نیاز داریم، به خیابانهاى پهن و به فضاى بزرگ. و نسل در نسل مردگان، کم و بیش هیچ چیز ندارند. زمین آنان را باز پس مىگیرد، و خدا نگهدار!
در انتهاى گورستان، در قدیمىترین بخشاش بودم، جایى که خود سنگها و صلیبها هم رو به ویرانى بودند. زمین پر از رزهاى وحشى بود و سروهاى تنومند و تیره رنگ – باغى غمگین و زیبا.
تنهاى تنها بودم. زیر بوتهاى سبز خم شدم و خود را میان شاخههاى پرپشت و سنگین پنهان کردم.
وقتى هوا کاملاً تاریک شد، از پناهگاهم بیرون آمدم و به آرامى به راه افتادم. مدتى طولانى گشتم و گشتم اما قبر او را پیدا نکردم. با دستهاى باز جلو مىرفتم؛ دستانم، پاهایم، زانوانم، سینهام، حتى سرم به سنگها مىخورد، اما پیداش نمىکردم. کورمال کورمال، پیش مىرفتم، مثل مردى کور، سنگها را، صلیبها را، نردههاى آهنى را، حلقههاى گل پژمرده را حس مىکردم. با انگشتانم اسمها را مىخواندم. اما او را نمىیافتم!
ماه نبود. چه شبى! در میان ردیف گورها، به شدت ترسیده بودم. روى یکى از گورها نشستم، دیگر نمىتوانستم جلوتر بروم، زانوانم یارى نمىکرد. صداى تپیدن قلبم را مىشنیدم! و چیز دیگرى را هم مىشنیدم. چه بود؟ صدایى مبهم و نامشخص. در آن شب نفوذناپذیر، آیا صدایى در سرم بود، یا ندایى از زیر آن زمین اسرارآمیز؟ اطرافم را نگاه کردم: از ترس فلج شده بودم، سردم شده بود، آماده فریاد زدن بودم، آماده مردن.
ناگهان به نظرم آمد سنگ قبرى که رویش نشستهام تکان مىخورد؛ انگار مىخواست بلند شود. با پرشى، به سنگ قبر کنارى جهیدم، و به طرزى مبهم دیدم سنگى که لحظهاى قبل بر رویش بودم از روى زمین بلند شد، و مردهاى را دیدم که سنگ را با پشت خمیدهاش کنار مىزد. به وضوح مىدیدم، با اینکه شبى تاریک تاریک بود. روى سنگ قبر خواندم:
اینجا آرامگاه ژاک الیوان است که در پنجاه و یک سالگى به رحمت ایزدى رفت.
او خانوادهاش را دوست مىداشت،
و مردى مهربان و محترم بود.
مرد مرده هم مثل من آنچه را بر روى سنگ قبرش بود خواند، بعد سنگى از روى زمین برداشت، سنگى کوچک و نوک تیز، و شروع کرد به دقت حروف را تراشید. آنها را به آرامى پاک کرد، و با کاسه خالى چشمهاش به جایى که کلمات حک شده بودند خیره شد. بعد با نوک استخوانى که زمانى انگشت اشاره اش بود، با حروف درخشان نوشت:
اینجا ژاک ایوان دفن شده
که در پنجاه و یک سالگى مرد
او با دل سنگىاش مرگ پدرش را جلو انداخت
چرا که آرزو مىکرد ثروتش را به ارث ببرد
او همسرش را آزرد
فرزندانش را زجر داد
همسایگانش را فریفت
از هر که مىتوانست دزدید
و در فلاکت مطلق مرد.
وقتى نوشتنش تمام شد، از جا برخاست، و بىحرکت به نوشتهاش نگاه کرد.
ادامه...👇
@Best_Stories
من برگشتم و دیدم همه قبرها باز شده، همه مردهها بیرون آمدهاند، همگى نوشتههاى روى سنگ قبرشان را پاک کردهاند و به جایش حقیقت را نوشتهاند. و دیدم همه آنان بدخواه، متقلب، دغل، دورو، دروغگو و رذل بوده اند؛ دیدم همه آنها دزدى کردهاند، فریب دادهاند، همسایگانشان را آزردهاند، هر کار ننگین و نفرت انگیزى را مرتکب شدهاند؛ همان پدران خوب، همان زنان وفادار، همان فرزندان دلسوز، همان دختران پاکدامن، همان تاجران صادق. همه آنها در آستانه منزلگاه ابدىشان، همزمان با هم، داشتند حقیقت را مىنوشتند، حقیقت خوفناک و مقدسى را که مردم از آن بىخبر بودند یا در زمان حیات آنان، خود را به بىخبرى مىزدند.
با خود گفتم شاید او هم چیزى بر سنگ قبرش نوشته باشد، و این بار، بىهیچ ترسى، به سویش دویدم. حتم داشتم او را بىمعطلى پیدا مىکنم. بىاینکه صورت او را ببینم، شناختمش، و بر صلیب مرمرینى که مدت کوتاهى قبل خوانده بودم:
او دوست داشت، دوست داشته شد، و درگذشت.
خواندم:
او در روزى بارانى به قصد خیانت به دلدارش
از خانه بیرون رفت، زکام گرفت و مرد.
صبح که شد، مردم مرا در کنار قبر او یافتند؛ بیهوش افتاده بودم.
نویسنده: گى.دو موپاسان
مترجم: امیرمهدى حقیقت
داستانهای کوتاه جهان...!
@Best_Stories
با خود گفتم شاید او هم چیزى بر سنگ قبرش نوشته باشد، و این بار، بىهیچ ترسى، به سویش دویدم. حتم داشتم او را بىمعطلى پیدا مىکنم. بىاینکه صورت او را ببینم، شناختمش، و بر صلیب مرمرینى که مدت کوتاهى قبل خوانده بودم:
او دوست داشت، دوست داشته شد، و درگذشت.
خواندم:
او در روزى بارانى به قصد خیانت به دلدارش
از خانه بیرون رفت، زکام گرفت و مرد.
صبح که شد، مردم مرا در کنار قبر او یافتند؛ بیهوش افتاده بودم.
نویسنده: گى.دو موپاسان
مترجم: امیرمهدى حقیقت
داستانهای کوتاه جهان...!
@Best_Stories
در زمانهای دور پیرزنی "چینی" تبار زندگی میکرد که هر روز به سر چشمه میرفت و دو کوزهی خود را میبرد و آب مصرفی خانواده را تامین میکرد.
اما یکی از این کوزهها ترک خورده بود و در فاصلهی چشمه تا کلبهی پیرزن بیشتر آبش به زمین میریخت. پیرزن این میدانست و کوزه را تعمیر و تعویض نمیکرد چنین گذشتند ماهها و فصلها...
روزی کوزهی بشکسته به پیرزن گفت: چرا مرا نمیشکنی و کوزهای نو نمیگیری که آبش هدر نرود و به خانه برسد؟
پیرزن دستهی کوزه را گرفت و برد کنار جادهای که هر روز از آن عبور میکرد و نشانش داد که یکطرف جاده غرق گل بود. و گفت: هیچ میدانی اینها از اثر شکستگی توست؟ این همان آبیست که هر روز از ترک تو ریخته شده. من در راه دانههایی کاشتم و تو آبشان دادی و اینک راهرویی پر گل داریم حالا کوزهی سالم به تو حسد میبرد. منت تو بر سر من و گلهاست...
مسعود بهنود | بخشی از کتاب کوزهی بشکسته
@Best_Stories
اما یکی از این کوزهها ترک خورده بود و در فاصلهی چشمه تا کلبهی پیرزن بیشتر آبش به زمین میریخت. پیرزن این میدانست و کوزه را تعمیر و تعویض نمیکرد چنین گذشتند ماهها و فصلها...
روزی کوزهی بشکسته به پیرزن گفت: چرا مرا نمیشکنی و کوزهای نو نمیگیری که آبش هدر نرود و به خانه برسد؟
پیرزن دستهی کوزه را گرفت و برد کنار جادهای که هر روز از آن عبور میکرد و نشانش داد که یکطرف جاده غرق گل بود. و گفت: هیچ میدانی اینها از اثر شکستگی توست؟ این همان آبیست که هر روز از ترک تو ریخته شده. من در راه دانههایی کاشتم و تو آبشان دادی و اینک راهرویی پر گل داریم حالا کوزهی سالم به تو حسد میبرد. منت تو بر سر من و گلهاست...
مسعود بهنود | بخشی از کتاب کوزهی بشکسته
@Best_Stories
Forwarded from دارکوب
همواره با این تجربه روبهرو میشوم
و هربار هم سعی میکنم
که آن را انکار کنم،
به رغم وضوح و روشنیاش
نمیخواهم آن را باور کنم،
اینکه اغلب مردم
فاقد وجدان فکری هستند.
بسیاری از اوقات حتی فکر کردهام
که اگر دارای این وجدان باشیم
حتی در داخل شلوغترین شهرها
خود را تنها و میان بیابان حس میکنیم.
هرکس به شما به چشم بیگانهای نگاه میکند،
ترازوی خود را به کار میاندازد
و این یکی شما را بد
و آن یکی شما را خوب مینامد.
هیچکس از اینکه به او بگویید
وزنههای ترازویش توخالی است
از شرم سرخ نمیشود...!!!
@Darrkoob
حکمت شادان | #فردریش_نیچه
و هربار هم سعی میکنم
که آن را انکار کنم،
به رغم وضوح و روشنیاش
نمیخواهم آن را باور کنم،
اینکه اغلب مردم
فاقد وجدان فکری هستند.
بسیاری از اوقات حتی فکر کردهام
که اگر دارای این وجدان باشیم
حتی در داخل شلوغترین شهرها
خود را تنها و میان بیابان حس میکنیم.
هرکس به شما به چشم بیگانهای نگاه میکند،
ترازوی خود را به کار میاندازد
و این یکی شما را بد
و آن یکی شما را خوب مینامد.
هیچکس از اینکه به او بگویید
وزنههای ترازویش توخالی است
از شرم سرخ نمیشود...!!!
@Darrkoob
حکمت شادان | #فردریش_نیچه
❁ کپی ممنوع، مگر با ذکر منبع ( نام نویسنده )
🖋☕️
@Best_Stories
#داستانک
مرد کتابدار
این یک واقعیت است که وقتی یک مرد کتابی را با خودش حمل میکند، این مساله آثار مثبت بسیاری برای او به همراه میآورد، و مورد احترام دیگران واقع میشود. اگر اغراق نباشد، در هر جامعهای با هر سطحی، چه جوامع پیشرفته چه ابتدایی، این مساله صدق میکند، برای شناحت این حقیقت:
"پییر بویی" یک تعمیرکار دوچرخه بیسواد، اهل روستای "فات دیت" واقع در عمق دلتای "میکونگ"، همواره و در همه جا کتابی را با خود حمل میکرد. جادوی حمل کتاب بلافاصله آشکار میگشت، گداها و زنان خیابانی میل زیادی به تلکه کردن او نشان نمیدادند، دروغگوها جرات نمیکردند به او دروغ بگویند، و بچهها همیشه جایی که او حضور داشت سکوت را رعایت میکردند... "پییر بویی" اوایل فقط یک کتاب حمل میکرد، اما بعدها به این نتیجه رسید که اگر تعداد کتابهای بیشتری را حمل کند احساس بهتری خواهد داشت. به این ترتیب او شروع به پیاده روی با حداقل سه کتاب در یک زمان کرد. در روزهای جشن که ازدحام جمعیت در خیابان زیاد بود،"پییر بویی" دوست داشت که با ده دوازده کتاب در خیابان قدم بزند.
اینکه عنوان و موضوع کتابها چیست، مهم نبود: "چگونه دوست پیدا کنیم" "مردم نفوذی""بدنهای ما""خورشید تاسکان" و غیره..." پییر بویی" همیشه فقط قیمت کتابهای قطور با چاپ ریز را نگاه میکرد، شاید چون فکر میکرد که این نوع کتابها باید بار علمی بیشتری داشته باشد. در کتابخانهی به سرعت ساخته شده و درحال گسترش او میشد مطالب زیادی را درمورد حسابداری و صفحات سفیدی از همه بهترین شهرهای دنیا پیدا کرد. هزینه دستیابی به آن همه کتاب برای یک تعمیرکار دوچرخه "پییر بویی" کم نبود، او میبایست از خوردن خوراکیهای گران قیمت پرهیز میکرد. روزهای زیادی بود که او چیزی غیر از نان و شکر نمیخورد، با وجود این پییر بویی هیچوقت ارزشهای گرانبهایش را نفروخت، توجه و احترام اهالی روستا او را دراین کار تشویق میکرد، حتی بیشتر از جبران این واقعیت، که معدهاش، در حال بزرگ شدن بود.
از "پییر بویی" به خاطر ایمان مطلقش به کتاب در سال 1972 تقدیر شد، همزمان با دورهای که سالهای درگیریهای شدید در جنگ بود، تمامی خانههای روستا به جز کلبهی چمنی در مجاورت او سوخته بود، جایی که "پییر بویی" نشسته بود و میلرزید، اما درست تشخیص داده نمیشد، چون حداقل تعداد ده هزار کتاب اطرافش را احاطه کرده بود.
نویسنده: لین دین
مترجم: مریم نوریزاده
داستانهای کوتاه جهان...!
@Best_Stories
🖋☕️
@Best_Stories
#داستانک
مرد کتابدار
این یک واقعیت است که وقتی یک مرد کتابی را با خودش حمل میکند، این مساله آثار مثبت بسیاری برای او به همراه میآورد، و مورد احترام دیگران واقع میشود. اگر اغراق نباشد، در هر جامعهای با هر سطحی، چه جوامع پیشرفته چه ابتدایی، این مساله صدق میکند، برای شناحت این حقیقت:
"پییر بویی" یک تعمیرکار دوچرخه بیسواد، اهل روستای "فات دیت" واقع در عمق دلتای "میکونگ"، همواره و در همه جا کتابی را با خود حمل میکرد. جادوی حمل کتاب بلافاصله آشکار میگشت، گداها و زنان خیابانی میل زیادی به تلکه کردن او نشان نمیدادند، دروغگوها جرات نمیکردند به او دروغ بگویند، و بچهها همیشه جایی که او حضور داشت سکوت را رعایت میکردند... "پییر بویی" اوایل فقط یک کتاب حمل میکرد، اما بعدها به این نتیجه رسید که اگر تعداد کتابهای بیشتری را حمل کند احساس بهتری خواهد داشت. به این ترتیب او شروع به پیاده روی با حداقل سه کتاب در یک زمان کرد. در روزهای جشن که ازدحام جمعیت در خیابان زیاد بود،"پییر بویی" دوست داشت که با ده دوازده کتاب در خیابان قدم بزند.
اینکه عنوان و موضوع کتابها چیست، مهم نبود: "چگونه دوست پیدا کنیم" "مردم نفوذی""بدنهای ما""خورشید تاسکان" و غیره..." پییر بویی" همیشه فقط قیمت کتابهای قطور با چاپ ریز را نگاه میکرد، شاید چون فکر میکرد که این نوع کتابها باید بار علمی بیشتری داشته باشد. در کتابخانهی به سرعت ساخته شده و درحال گسترش او میشد مطالب زیادی را درمورد حسابداری و صفحات سفیدی از همه بهترین شهرهای دنیا پیدا کرد. هزینه دستیابی به آن همه کتاب برای یک تعمیرکار دوچرخه "پییر بویی" کم نبود، او میبایست از خوردن خوراکیهای گران قیمت پرهیز میکرد. روزهای زیادی بود که او چیزی غیر از نان و شکر نمیخورد، با وجود این پییر بویی هیچوقت ارزشهای گرانبهایش را نفروخت، توجه و احترام اهالی روستا او را دراین کار تشویق میکرد، حتی بیشتر از جبران این واقعیت، که معدهاش، در حال بزرگ شدن بود.
از "پییر بویی" به خاطر ایمان مطلقش به کتاب در سال 1972 تقدیر شد، همزمان با دورهای که سالهای درگیریهای شدید در جنگ بود، تمامی خانههای روستا به جز کلبهی چمنی در مجاورت او سوخته بود، جایی که "پییر بویی" نشسته بود و میلرزید، اما درست تشخیص داده نمیشد، چون حداقل تعداد ده هزار کتاب اطرافش را احاطه کرده بود.
نویسنده: لین دین
مترجم: مریم نوریزاده
داستانهای کوتاه جهان...!
@Best_Stories
نوروز فسخِ زمستان است. هیزم است و زمزمهٔ آتش است. سُرنای استقامتِ آدمیست. امیدِ نامیراست در یأس روزها. با رقص و آوازِ ابدیِ نوروز از ظلماتِ زمستان میگذریم. با پای نسیم میگذریم. بیتردید میگذریم...
نوروزتان پیروز و هر روزتان نوروز باد!
کانال بهشت...♥️
نوروزتان پیروز و هر روزتان نوروز باد!
کانال بهشت...♥️