Telegram Web Link
آن که باشد که تو را بیند و عاشق نشود؟
یا به عشقِ تو مجرد ز علایق نشود؟

با تو دارم ز ازل سابقه‌ی عشق ولی
کارِ بخت است و عنایت به سوابق نشود

در سرم هست که خاکِ کف پای تو شوم
من براینم، مگر بخت موافق نشود

شعله‌ی آتشِ دل، سر به فلک بازنهاد
دارم امید که دودش به تو *لاحِق نشود

می‌کند دست‌درازی سرِ زلفت مگذار
تا به رغمِ دلِ من با تو *مُعانِق نشود

هر که این صورت و اخلاق و معانی دارد
که تو داری، ز چه محبوبِ خلایق نشود؟

شب به یادِ تو کنم زنده، گواهم صبح است
روشن این قول به بی‌شاهدِ صادق نشود

با دهان و لبِ تو جانِ مرا رازی هست
همه کس واقفِ اسرارِ دقایق نشود

کار کن، کار، که کارِ تو میسر سلمان
به عباراتِ خوش و نکته‌ی *رایِق نشود

سلمان ساوجی

*لاحِق: متصل، پیوسته
*مُعانق: آن که دست در گردن دیگری در می‌آورد از روی محبت و دوستی
*رایِق: هر چيز صاف و لطيف 

#سلمان_ساوجی

■ شعرخوانی
@Reading_poem
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
کهکشان‌ها کو زمینم؟
زمین کو وطنم؟
وطن کو خانه‌ام؟
خانه کو مادرم؟
مادر کو کبوترانم؟
معنای این همه سکوت چیست؟
من گم شدم در تو
یا تو گم شدی در من، ای زمان؟
کاش هرگز آن روز
از درختِ انجیر
پایین نیامده بودم
کاش...

شعر و دکلمه: حسین پناهی

#حسین_پناهی

■ شعرخوانی
@Reading_poem
■ شعرخوانی
@Reading_poem
شعرخوانی
■ شعرخوانی ● @Reading_poem
"شبانه"

رود قصیده‌ی بامدادی را
در دلتای شب
مکرر می‌کند

و روز
از آخرین نفسِ شبِ پُر انتظار
آغاز می‌شود.

و اکنون سپیده‌دمی که شعله‌ی چراغِ مرا
در تاقچه بی‌رنگ می‌کند
تا مرغکانِ بومیِ رنگ را
در بوته‌های قالی از سکوتِ خواب برانگیزد،
پنداری آفتابی‌ست
که به آشتی
در خونِ من طالع می‌شود.

اینک محرابِ مذهبِ جاودانی که در آن 
عابد و معبود و عبادت و معبد
جلوه‌ای یکسان دارند:
بنده پرستشِ خدای می‌کند
هم از آن‌گونه
که خدای بنده را...

همه‌ی برگ و بهار 
در سرانگشتانِ توست.
هوای گسترده
در نقره‌ی انگشتانت می‌سوزد
و زلالیِ چشمه‌ساران
از باران و خورشیدِ تو سیراب می‌شود.


زیباترین حرفت را بگو
شکنجه‌ی پنهانِ سکوتت را آشکاره کن
و هراس مدار از آن که بگویند
ترانه‌ای بیهوده می‌خوانید؛
چرا که ترانه‌ی ما
ترانه‌ی بیهودگی نیست
چرا که عشق
حرفی بیهوده نیست.

حتی بگذار آفتاب نیز بر نیاید
به خاطرِ فردای ما
اگر بر ماش منتی ست؛
چرا که عشق
خودْ فرداست
خودْ همیشه است.


بیشترین عشقِ جهان را به سوی تو می‌آورم
از معبرِ فریاد‌ها و حماسه‌ها.
چرا که هیچ‌چیز در کنارِ من
از تو عظیم‌تر نبوده است
که قلبت
چون پروانه‌ای
ظریف و کوچک و عاشق است.

ای معشوقی که سرشار از زنانگی هستی
و به جنسیتِ خویش غَرّه‌ای
به خاطرِ عشقت!
ای صبور! ای پرستار!
ای مؤمن!
پیروزیِ تو میوه‌ی حقیقتِ توست.

رگبارها و برف را
توفان و آفتابِ آتش‌بیز را
به تحمل و صبر
شکستی.
باش تا میوه‌ی غرورت برسد.

ای زنی که صبحانه‌ی خورشید در پیراهنِ توست،
پیروزیِ عشق نصیبِ تو باد!

از برای تو مفهومی نیست
نه لحظه‌ای:
پروانه‌ای‌ست که بال می‌زند
با رودخانه‌ای که در گذر است.–

هیچ چیز تکرار نمی‌شود
و عمر به پایان می‌رسد:
پروانه
بر شکوفه‌ای نشست
و رود
به دریا پیوست.

۶ شهریور ١٣۴٣

احمد شاملو
از دفتر: آیدا، درخت، خنجر و خاطره

#احمد_شاملو

■ شعر خوانی
@Reading_poem
عشقِ جانان همچو شمعم از قدم تا سر بسوخت
مرغِ جان را نیز چون پروانه بال و پَر بسوخت

عشقش آتش بود کردم مِجمرش از دل چو عود
آتشِ سوزنده بر هم عود و هم مِجمر بسوخت

زآتشِ رویش چو یک اخگر به صحرا اوفتاد
هر دو عالم همچو خاشاکی از آن اخگر بسوخت

خواستم تا پیشِ جانان پیشکش جان آورم
پیش‌دستی کرد عشق و جانم اندر بَر بسوخت

نیست از خشک و ترَم در دست، جز خاکستری
کآتشِ غیرت درآمد خشک و تَر یکسر بسوخت

دادم آن خاکستر آخر بر سرِ کویش به باد
برقِ استغنا بجست از غیب و خاکستر بسوخت

گفتم اکنون ذره‌ای دیگر بمانم، گفت باش
ذره‌ی دیگر چه باشد، ذره‌ای دیگر بسوخت

چون رسید این جایگه، عطار نه هست و نه نیست
کفر و ایمانش نماند و مؤمن و کافر بسوخت

عطار نیشابوری

#عطار
#عطار_نیشابوری

■ شعر خوانی
@Reading_poem
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
"هدیه"

من از نهایتِ شب حرف می‌زنم
من از نهایتِ تاریکی
و از نهایتِ شب حرف می‌زنم

اگر به خانه‌ی من آمدی
برای من ای مهربان
چراغ بیاور

و یک دریچه که از آن
به ازدحامِ کوچه‌ی خوشبخت بنگرم.

شعر: فروغ فرخزاد
دکلمه: خسرو شکیبایی
از دفتر: تولدی دیگر

#فروغ_فرخزاد
#خسرو_شکیبایی

■ شعرخوانی
@Reading_poem
دست‌های تو
تصمیم بود
باید می‌گرفتم
و دور می‌شدم....

شمس لنگرودی

#شمس_لنگرودی
#محمد_شمس_لنگرودی

■ شعرخوانی
@Reading_poem
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
ای ساربان، ای کاروان
لیلای من کجا می‌بری
با بردن لیلای من
جان و دل مرا می‌بری
ای ساربان کجا می‌روی؟
لیلای من چرا می‌بری؟

در بستنِ پیمان ما
تنها گواه ما شد خدا
تا این جهان، بر پا بود
این عشق ما بماند به جا
ای ساربان کجا می‌روی
لیلای من چرا می‌بری

تمامی دینم، به دنیای فانی
شراره‌ی عشقی، که شد زندگانی
به یاد یاری، خوشا قطره اشکی
به سوز عشقی، خوشا زندگانی

همیشه خدایا، محبت دل‌ها
به دل‌ها بماند، بسان دل ما
که لیلی و مجنون فسانه شود
حکایت ما جاودانه شود

تو اکنون ز عشقم گریزانی
غمم را ز چشمم نمی‌خوانی
از این غم چو حالم نمی‌دانی

پس از تو نمونم برای خدا
تو مرگ دلم را ببین و برو
چو طوفان سختی ز شاخه‌ی غم
گل هستی‌ام را بچین و برو
که هستم من آن تک درختی
که در پای طوفان نشسته
همه شاخه‌های وجودش
ز خشم طبیعت شکسته

ای ساربان، ای کاروان
لیلای من کجا می‌بری
با بردن لیلای من
جان و دل مرا می‌بری
ای ساربان کجا می‌روی؟
لیلای من چرا می‌بری؟

شاعر: رحیم معینی کرمانشاهی
با صدای: محسن نامجو

#رحیم_معینی_کرمانشاهی
#معینی_کرمانشاهی
#محسن_نامجو
#نامجو

■ شعرخوانی
@Reading_poem
■ شعرخوانی
@Reading_poem
شعرخوانی
■ شعرخوانی ● @Reading_poem
"بی‌خوابی"

چه فرق می‌کرد زندانی در چشم‌انداز باشد
یا دانشگاهی؟
اگر که رویا تنها احتلامی بود بازیگوشانه

تشنج پوستم را که می‌شنوم
سوزن سوزن که می‌شود کفِ پا
علامتِ این است که چیزی خراب می‌شود

دمی که یک کلمه هم زیادی‌ست
درخت و سنگ و سار و سنگسار و دار،
سایه‌ی دستی‌ست که می‌پندارد
دنیا را باید از چیزهایی پاک کرد

چقدر باید در این دو متر جا ماند
تا تحلیلِ جسم، حدِ زبان را رعایت کند؟

چه تازیانه کفِ پا خورده باشد
چه از فشارِ خونی موروث در رنج بوده باشی
قرار جایش را می‌سپارد به بی‌قراری که وقت و بی‌وقت
سایه به سایه
رگ به رگ
دنبالت کرده است تا این خواب

تظاهراتِ تورم را طی می‌کنم در گذرِ دلالان.
سرِ چهارراه صدایی درشت می‌پرسد:
ویدئو مخرب‌تر است یا بمبِ اتم؟

مسیح هم که بیاید
انگار صلیبش را باید حرّاج کند

صدای زنگِ فلز در دندان‌های طلا
و خارشِ کپک در لاله‌های گوش،
نصیبِ نسلی که خیلی دیر رسیده است.

و فکرِ سیب و زمین در سیصد سالگی جاذبه
و کودکانِ چندهزارساله که انگار
برای اولین‌بار هستی را در وانِ حمام
سبک‌تر یافته‌اند.

نه سینما و نه مهمانی در تاریخ
هجومِ کاشفانی با تأخیرِ حضور
هزار کَس می‌آیند و هزار کَس می‌روند
و هیچ‌کس هیچ‌کس را به خاطر نمی‌آورد

صدا همان که می‌شنوی نیست
سگ از سکوت به وجد می‌آید
و دزد بر سرِ بامِ بلند سماع می‌کند با ماه

زبان عزیزتر است اکنون یا دهان؟
که سنگ، راهِ دهان را هزاربار تمرین کرده است

صدا که می‌شکند
حرف که چرک می‌کند
جمله‌ها که نقطه‌چین می‌شوند
پیری یا بچه‌ای که خود را می‌کشد،
تازه معنا روشن می‌شود

سگی که می‌افتاد در نمک‌زار و…
این نمک که خود افتاده است

خلافِ رأیِ اولوالالباب نیست
که ماه رنگ عوض کرده باشد
یا شب، مثلِ آزادی زنگ زند

اگر که لاله زرد باشد یا سیاه
استعاره‌ی خون
به مضحکه خواهد انجامید.

گچِ سفید جای سرت را نشان می‌دهد
که چندسالی انگار در اینجا می‌نشسته‌ای

و ردِ انکارت افتاده است
بر دیوار
یا شاید نقشی مانده است از تسلیمت

گزاره‌ای اصلاً ناتمام
و تازه این بی‌تابی که هیچ‌چیز آرامش نمی‌کند
در التهابِ درهایی که باز می‌شوند و
درهایی که بسته می‌شوند

کتاب‌هایی که باز می‌شوند و
دست‌هایی که بسته می‌شوند

و دست‌هایی که سنگ‌ها را می‌پرانند و سارهایی که از درخت‌ها می‌پرند

درخت‌هایی که دار می‌شوند
دهان‌هایی که کج می‌شوند
زبان‌هایی که لالمانی می‌گیرند

صدای گنگ و
چشم‌اندازِ گنگ و
خوابِ گنگ
و همهمه
که می‌انبوهد
می‌ترکد
رویا که تکه‌تکه می‌پراکند

دانشگاهی که حل می‌شود در زندانی و
چشم‌اندازی که از هم می‌پاشد

خوابی که می‌شکند در چشم و
چشم که میخ می‌شود در نقطه‌ای و
نقطه که می‌ماند مَنگ در گوشه‌ای از کاسه‌ی سر
که همچنان غَلت می‌خورَد
غلت می‌خورد
غلت می‌خورد...

محمد مختاری

#محمد_مختاری

■ شعرخوانی
@Reading_poem
بس که جفا ز خار و گُل، دید دلِ رمیده‌ام
همچو نسیم از این چمن، پای برون کشیده‌ام

شمعِ طرب ز بختِ ما، آتشِ خانه‌سوز شد
گشت بلای جانِ من، عشقِ به جان خریده‌ام

حاصلِ دورِ زندگی، صحبتِ آشنا بُوَد
تا تو ز من بُریده‌ای، من ز جهان بُریده‌ام

تا به کنارْ بودیَم، بود به جا قرارِ دل
رفتی و رفتْ راحت از خاطرِ آرمیده‌ام

تا تو مرادِ من دهی، کُشته مرا فراقِ تو
تا تو به دادِ من رسی، من به خدا رسیده‌ام

چون به بهار سَر کند، لاله ز خاکِ من برون
ای گلِ تازه یاد کن، از دلِ داغ‌دیده‌ام

یا ز رهِ وفا بیا، یا ز دلِ رهی برو
سوخت در انتظارِ تو، جانِ به لب رسیده‌ام

رهی معیری

#رهی_معیری

■ شعرخوانی
@Reading_poem
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
تو آب شده‌ای
در اندوهِ اسب‌ها
دلتنگی دره‌ها
قطراتِ شبنم،
مه نمی‌گذارد که ببینمت.
شانه‌به‌سر تاجش را به زمین می‌گذارد
که تو شهبانوی کوهستان‌ها شوی
کفشدوزک‌ها خال‌های سیاهشان را
برای گردنبندِ تو در باران‌ها رها می‌کنند
قوچ‌ها برای تو با درختِ صنوبر می‌جنگند
مه نمی‌گذارد که ببینمت.
تو هستی و نیستی
خالقِ امروزِ من!
تو هستی و نیستی
و سرانگشت‌هایم پهلو می‌گیرند
بر صفحه‌ی کاغذ
و گواه می‌آورند
سوره‌های سپید را
از دریای مه.

شمس لنگرودی

#شمس_لنگرودی
#محمد_شمس_لنگرودی

■ شعرخوانی
@Reading_poem
یار
هی یار، یار!
این‌جا اگرچه گاه گُل
به زمستانِ خسته
خار می‌شود،
این‌جا اگرچه روز
گاه چون شبِ تار می‌شود،
اما بهار می‌شود.
من دیده‌ام که می‌گویم!

سیدعلی صالحی

#سیدعلی_صالحی
#سید_علی_صالحی

■ شعرخوانی
@Reading_poem
آن نه زلف است و بناگوش که روز است و شب است
وان نه بالای صنوبر که درختِ رطب است

نه دهانیست که در وهمِ سخندان آید
مگر اندر سخن آیی و بداند که لب است

آتشِ روی تو زین‌گونه که در خلق گرفت
عجب از سوختگی نیست که خامی عجب است

آدمی نیست که عاشق نشود وقتِ بهار
هر گیاهی که به نوروز نجنبد حَطَب است

جنبشِ سرو تو پنداری کز بادِ صباست
نه که از ناله‌ی مرغانِ چمن در طرب است

هر کسی را به تو این میل نباشد که مرا
کآفتابی تو و کوتاه‌نظر مرغِ شب است

خواهم اندر طلبت عمر به پایان آورد
گر چه راهم نه به اندازه‌ی پای طلب است

هر قضایی سببی دارد و من در غمِ دوست
اجلم می‌کشد و دردِ فراقش سبب است

سخنِ خویش به بیگانه نمی‌یارم گفت
گله از دوست به دشمن نه طریقِ ادب است

لیکن این حال محال است که پنهان ماند
تو زره می‌دری و پرده‌ی سعدی قَصَب است

 سعدی شیرازی

#سعدی_شیرازی
#سعدی

■ شعرخوانی
@Reading_poem
مرا هزار امید است و هر هزار تویی!
شروعِ شادی و پایانِ انتظار تویی

بهارها که ز عمرم گذشت و بی‌تو گذشت
چه بود غیرِ خزان‌ها اگر بهار تویی

دلم ز هرچه به غیر از تو بود خالی ماند
در این سرا تو بمان ای که ماندگار تویی

شهابِ زودگذر لحظه‌های بوالهوسی است
ستاره‌ای که بخندد به شامِ تار تویی

جهانیان همه گر تشنگانِ خونِ من‌اند
چه باک زان‌ همه دشمن، چو دوست‌دار تویی

دلم صراحیِ لبریزِ آرزومندی‌ است
مرا هزار امید است و هر هزار تویی

سیمین بهبهانی

#سیمین_بهبهانی

■ شعرخوانی
@Reading_poem
روزِ هجران و شبِ فُرقَتِ یار آخِر شد
زدم این فال و گذشت اختر و کار آخِر شد

آن همه ناز و تَنَعُّم که خزان می‌فرمود
عاقبت در قدمِ بادِ بهار آخِر شد

شکرِ ایزد که به اقبالِ کله‌گوشه‌ی گُل
نخوتِ بادِ دی و شوکتِ خار آخِر شد

صبحِ امید که بُد معتکفِ پرده‌ی غیب
گو برون آی که کارِ شبِ تار آخِر شد

آن پریشانی شب‌های دراز و غمِ دل
همه در سایه‌ی گیسوی نگار آخِر شد

باورم نیست ز بَدعهدی ایّام هنوز
قصه‌ی غُصّه که در دولتِ یار آخِر شد

ساقیا لطف نمودی قدحت پُر مِی باد
که به تدبیرِ تو، تشویشِ خمار آخِر شد

در شمارْ ار چه نیاورْد کسی حافظ را
شکرْ کان محنتِ بی‌حدّ و شمار آخِر شد

حافظ شیرازی

#حافظ_شیرازی
#حافظ

■ شعرخوانی
@Reading_poem
Media is too big
VIEW IN TELEGRAM
محمدرضا شجریان

■ شعرخوانی
@Reading_poem
❑ هجرانی

سینِ هفتم
سیبِ سُرخی‌ست،
حسرتا

که مرا
نصیب
ازاین سُفره‌ی سُنّت
سروری نیست.

شرابی مردافکن در جامِ هواست،
شگفتا
که مرا
بدین مستی
شوری نیست.

سبوی سبزه‌پوش
در قابِ پنجره ــ
آه
چنان دورم
که گویی جز نقشِ بی‌جانی نیست.

و کلامی مهربان
در نخستین دیدارِ بامدادی ــ
فغان
که در پسِ پاسخ و لبخند
دلِ خندانی نیست.

بهاری دیگر آمده است
آری
اما برای آن زمستان‌ها که گذشت
نامی نیست
نامی نیست.

احمد شاملو
از دفتر ترانه‌های کوچک غربت

■ شعرخوانی
@Reading_poem
زلف بر باد مده تا ندهی بر بادم
ناز بنیاد مکن تا نکنی بنیادم

می مخور با همه‌کس تا نخورم خونِ جگر
سر مکش تا نکشد سر به فلک فریادم

زلف را حلقه مکن تا نکنی در بندم
طره را تاب مده تا ندهی بر بادم

یارِ بیگانه مشو تا نبری از خویشم
غمِ اغیار مخور تا نکنی ناشادم

رخ برافروز که فارغ کنی از برگ گلم
قد برافراز که از سرو کنی آزادم

شمعِ هر جمع مشو ور نه بسوزی ما را
یادِ هر قوم مکن تا نروی از یادم

شهره‌ی شهر مشو تا ننهم سر در کوه
شورِ شیرین منما تا نکنی فرهادم

رحم کن بر منِ مسکین و به فریادم رس
تا به خاکِ درِ آصف نرسد فریادم

حافظ از جورِ تو حاشا که بگرداند روی
من از آن روز که در بندِ توام آزادم

حافظ شیرازی

#حافظ_شیرازی
#حافظ

■ شعرخوانی
@Reading_poem
2024/11/14 01:56:15
Back to Top
HTML Embed Code: