Telegram Web Link
شعرخوانی
■ شعرخوانی ● @Reading_poem
"فتحِ باغ"

آن کلاغی که پرید
از فرازِ سرِ ما
و فرو رفت در اندیشه‌ی آشفته‌ی ابری ولگرد
و صدایش همچون نیزه‌ی کوتاهی،
پهنای افق را پیمود
خبر ما را
با خود خواهد برد به شهر

همه می‌دانند
همه می‌دانند
که من و تو از آن روزنه‌ی سردِ عبوس
باغ را دیدیم
و از آن شاخه‌ی بازیگرِ دور از دست
سیب را چیدیم

همه می‌ترسند
همه می‌ترسند،
اما من و تو
به چراغ و آب و آینه پیوستیم
و نترسیدیم

سخن از پیوندِ سستِ دو نام
و هم‌آغوشی در اوراقِ کهنه‌ی یک دفتر نیست
سخن از گیسوی خوشبخت من‌ست
با شقایق‌های سوخته‌ی بوسه‌ی تو

و صمیمیتِ تن‌هامان، در طراری
و درخشیدنِ عریانی‌مان
مثلِ فلسِ ماهی‌ها در آب

سخن از زندگی نقره‌ای آوازی‌ست
که سحرگاهان، فواره‌ی کوچک میخواند

ما در آن جنگلِ سبزِ سیال
شبی از خرگوشانِ وحشی
و در آن دریای مضطربِ خونسرد
از صدف‌های پر از مروارید
و در آن کوهِ غریبِ فاتح
از عقابانِ جوان پرسیدیم
که چه باید کرد؟

همه می‌دانند
همه می‌دانند
ما به خوابِ سرد و ساکتِ سی‌مرغان،
ره یافته‌ایم
ما حقیقت را در باغچه پیدا کردیم
در نگاهِ شرم‌آگین گلی گمنام
و بقا را در یک لحظه‌ی نامحدود
که دو خورشید به هم خیره شدند

سخن از پچ‌‌پچِ ترسانی در ظلمت نیست
سخن از روزست و پنجره‌های باز
و هوای تازه
و اجاقی که در آن اشیاء بیهُده می‌سوزند
و زمینی که ز کشتی دیگر بارور است
و تولد و تکامل و غرور

سخن از دستانِ عاشقِ ماست
که پلی از پیغامِ عطر و نور و نسیم
بر فراز شب‌ها ساخته‌اند

به چمنزار بیا
به چمنزارِ بزرگ
و صدایم کن، از پشتِ نفس‌های گلِ ابریشم
هم‌چنان آهو که جفتش را

پرده‌ها از بغضی پنهانی سرشارند
و کبوترهای معصوم
از بلندی‌های برجِ سپید خود
به زمین می‌نگرند...

#فروغ_فرخزاد

■ شعرخوانی
@Reading_poem
شکوفه‌های هلو رسته روی پیرهنت
دوباره صورتیِ صورتی‌ست باغ تنت

دوباره خواب مرا می‌برد که تا برسم
به روز صورتی‌ات ـ رنگ مهربان‌شدنت ـ

چه روزی آه چه روزی! که هر نسیم وزید
گلی سپرد به من پیش رنگ پیرهنت

چه روزی آه چه روزی! که هر پرنده رسید
نکی به پنجره زد پیشباز درزدنت

تو آمدی و بهار آمد و درخت هلو
شکوفه کرد دوباره به شوق آمدنت

درخت شکل تو بود و تو مثل آینه‌اش
شکوفه‌های هلو رسته روی پیرهنت

و از بهشت‌ترین شاخه روی گونه‌ی چپ
شکوفه‌ای زده بودی به موی پرشکنت

پرنده‌ای که پرید از دهان بوسه‌ی من
نشست زمزمه‌گر روی بوسه‌ی دهنت 

شکفته بودی و بی‌اختیار گفتم: آه
چه‌قدر صورتیِ صورتی‌ست باغ تنت 

حسین منزوی

■ شعرخوانی
@Reading_poem
رفته بودی تو و دلمرده ز رفتار تو من
خوب شد آمدی ای کشته‌ی دیدار تو من

ستمت گرچه فزون است و وفا کم، غم نیست
کم‌کَمَک ساخته‌ام با کم و بسیار تو من

هردلی نیست عزیز دل من لایق صید
باش همواره تو صیاد و گرفتار تو من

این سه ارزانی هم باد الهی همه عمر
بخت یار تو و تو یار من و یار تو من

هیچ‌ دانی که در این دوری یک ماهه چه رفت
یا چه دیدم ز غم و حسرت دیدار تو من

سال‌ها پیر شدم لیک جوان خواهم شد
لبْ نَهَم باز چو بر لعل شِکَربار تو من

عماد خراسانی

■ شعرخوانی
@Reading_poem
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
هرگز از مرگ نهراسیده‌ام
اگرچه دستان‌اش از ابتذال شکننده‌تر بود.
هراسِ من،باری همه از مردن در سرزمینی‌ست
که مزدِ گورکن
از بهای آزادیِ آدمی
افزون باشد.

جُستن
یافتن
و آنگاه
به اختیار برگزیدن
و از خویشتنِ خویش
بارویی پی‌ افکندن

اگر مرگ را از این همه ارزشی بیش‌تر باشد
حاشا حاشا که هرگز از مرگ هراسیده باشم.

دی ماهِ ۱۳۴۱

احمد شاملو

شعرِ از مرگ | از دفتر آیدا در آینه


■ شعرخوانی
@Reading_poem
دشتِ خشکِ زمستان ازین باغ
رنگ‌ها را بدان‌سان ربوده‌ست
کز شگفتی تو گویی، در اینجا،
هیچ باغ و بهاری نبوده‌ست.

محمدرضا شفیعی کدکنی

#محمدرضا_شفیعی_کدکنی
#شفیعی_کدکنی

■ شعرخوانی
@Reading_poem
یار و همسر نگرفتم که گرو بود سرم
تو شدی مادر و من با همه پیری پسرم

تو جگر گوشه هم از شیر بریدی و هنوز
من بیچاره همان عاشق خونین جگرم

خون دل میخورم و چشم نظر بازم جام
جرمم این است که صاحبدل و صاحبنظرم

منکه با عشق نراندم به جوانی هوسی
هوس عشق و جوانیست به پیرانه سرم

پدرت گوهر خود را به زر و سیم فروخت
پدر عشق بسوزد که در آمد پدرم

عشق و آزادگی و حسن جوانی و هنر
عجبا هیچ نیرزید که بی سیم و زرم

هنرم کاش گره بند زر و سیمم بود
که به بازار تو کاری نگشود از هنرم

سیزده را همه عالم به در امروز از شهر
من خود آن سیزدهم کز همه عالم به درم

تا به دیوار و درش تازه کنم عهد قدیم
گاهی از کوچه معشوقه خود می گذرم

تو از آن دگری رو که مرا یاد تو بس
خود تو دانی که من از کان جهانی دگرم

از شکار دگران چشم و دلی دارم سیر
شیرم و جوی شغالان نبود آبخورم

خون دل موج زند در جگرم چون یاقوت
شهریارا چه کنم لعلم و والا گهرم

شهریار

■ شعرخوانی
@Reading_poem
Media is too big
VIEW IN TELEGRAM
وقتی گریبانِ عدم با دستِ خلقت می‌درید
وقتی ابد چشمِ تو را پیش از ازل می‌آفرید

وقتی زمین نازِ تو را در آسمان‌ها می‌کشید
وقتی عطش طعمِ تو را با اشک‌هایم می‌چشید

من عاشقِ چشمت شدم، نه عقل بود و نه دلی
چیزی نمی‌دانم از این دیوانگی و عاقلی

یک‌ آن شد این عاشق شدن دنیا همان یک‌ لحظه بود
آن‌‌دم که چشمانت مرا از عمقِ چشمانم ربود

وقتی که من عاشق شدم شیطان به نامم سجده کرد
آدم زمینی‌تر شد و عالم به آدم سجده کرد

من بودم و چشمانِ تو، نه آتشی و نه گِلی
چیزی نمی‌دانم از این دیوانگی و عاقلی

من عاشقِ چشمت شدم، شاید کمی هم بیشتر
چیزی از آن‌سوی یقین، شاید کمی هم‌کیش‌تر

آغاز و ختمِ ماجرا لمسِ تماشای تو بود
دیگر فقط تصویرِ من در مردمک‌های تو بود

من عاشق چشمت شدم…

افشین یداللهی

#افشین_یداللهی

■ شعرخوانی
@Reading_poem
اگرچه اشکِ مداوم به گونه ام جاریست
هنوز معتقدم عاشقی خودآزاریست!

میانِ قرص و مسکّن بدان که بودنِ تو...
دوای درد و علاجی برای بیماریست

تورا میانِ زمین و هوا بغل کردم
که بوسه مرزِ میانِ خیال و بیداریست

بخوان که نامه ی تازه نوشته ام اما...
به گوشِ تو همه ی حرف هام تکراریست!!

درونِ کوه بمیرم، بدان که شیرین است
تمامِ مزه ی این رابطه، به دشواریست!

تمامِ فکرِ من آن بوسه ای که وقت نشد
تمامِ فکرِ تو درگیرِ آبِروداریست!!

اگرچه جای تو خالی تر از همیشه شده
لبانِ سرخِ تو در عمقِ زیرسیگاریست!

احمدرضا امینی

■ شعرخوانی
@Reading_poem
❑ گزارش
شعری منتشرنشده از احمد شاملو

حمّالان پوچی
مرزهای دشوار تحمل را شکستند.
تکبیر برادران!

همسرایان وحدت
با حنجره‌های بی‌اعتقادی
حماسه‌های ایمان خواندند.
تکبیر برادران!

کودکانِ شکوفه
افسانه‌ی دوزخ را تجربه کردند.
تکبیر برادران!

ما با نگاه ناباور
فاجعه را تاب آورده‌ایم.
هیچ‌کس برادر خطاب‌مان نکرد.
و به تشجیعِ ما تکبیری برنیاورد.

تنهایی را تاب آورده‌ایم و خاموشی را
و در اعماق خاکستر
می‌تپیم.

ـ۱۳۶۳/۹/۱۲

احمد شاملو

■ [منتشرشده خارج از ایران: انتشارات آرش، استکهلم سوئد، چاپ نخست]

■ شعرخوانی
@Reading_poem
Media is too big
VIEW IN TELEGRAM
فیلمی کمتر دیده‌شده
از زنده‌یاد محمدرضا شجریان
و کودکی همایون شجریان

■ شعرخوانی
@Reading_poem
باید که ز داغم خبری داشته باشد
هر مرد که با خود جگری داشته باشد

حالم چو دلیری‌ست که از بخت بد خویش
در لشکر دشمن پسری داشته باشد

حالم چو درختی‌ست که یک شاخه نا اهل
بازیچه‌ی دست تبری داشته باشد

سخت است پیمبر شده باشی و ببینی
فرزند تو دین دگری داشته باشد

آویخته از گردن من شاه کلیدی
این کاخ کهن بی که دری داشته باشد

سر درگمی‌ام داد  گره در گره اندوه
خوشبخت کلافی که سری داشته باشد!

حسین جنتی

■ شعرخوانی
@Reading_poem
چون است حال بستان ای باد نوبهاری
کز بلبلان برآمد فریاد بی‌قراری

ای گنج نوشدارو با خستگان نگه کن
مرهم به دست و ما را مجروح می‌گذاری

یا خلوتی برآور یا برقعی فرو هل
ور نه به شکل شیرین شور از جهان برآری

هر ساعت از لطیفی رویت عرق برآرد
چون بر شکوفه آید باران نوبهاری

عود است زیر دامن یا گل در آستینت
یا مشک در گریبان بنمای تا چه داری

گل نسبتی ندارد با روی دل‌فریبت
تو در میان گل‌ها چون گل میان خاری

وقتی کمندِ زلفت دیگر کمانِ ابرو
این می‌کِشَد به زورم وآن می‌کُشَد به زاری

ور قید می‌گشایی وحشی نمی‌گریزد
در بند خوب‌رویان خوش‌تر که رستگاری

زاول وفا نمودی چندان که دل ربودی
چون مهر سخت کردم سست آمدی به یاری

عمری دگر بباید بعد از فراق (وفات) ما را
کاین عمر صرف کردیم (طی نمودیم) اندر امیدواری

ترسم نماز صوفی با صحبت خیالت
باطل بود که صورت بر قبله می‌نگاری

هر درد را که بینی درمان و چاره‌ای هست
درمان درد سعدی با دوست سازگاری

سعدی

#سعدی_شیرازی
#سعدی

■ شعرخوانی
@Reading_poem
جای مردان سیاست
بنشانید درخت
تا هوا تازه شود!

#سهراب_سپهری

■ شعرخوانی
@Reading_poem
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
ز اندازه بیرون تشنه‌ام، ساقی بیار آن آب را
اول مرا سیراب کن، وانگه بده اصحاب را

من نیز چشم از خوابِ خوش بَرمی‌نکردم پیش از این
روزِ فراقِ دوستان، شب‌خوش بگفتم خواب را

هر پارسا را کان صنم در پیشِ مسجد بگذرد
چشمش بر ابرو افکند، باطل کند محراب را

من صیدِ وحشی نیستم در بندِ جانِ خویشتن
گر وی به تیرم می‌زند، اِستاده‌ام نُشّاب را

مقدارِ یارِ همنفس، چون من نداند هیچ‌کس
ماهی که بر خشک اوفتد، قیمت بداند آب را

وقتی در آبی تا میان، دستی و پایی می‌زدم
اکنون همان پنداشتم، دریای بی‌پایاب را

امروز حالی غرقه‌ام، تا با کناری اوفتم
آن‌گه حکایت گویمت، دردِ دلِ غَرقاب را

گر بی‌وفایی کردمی، یَرغو به قاآن بردَمی
کان کافرْ اعدا می‌کُشد، وین سنگدلْ احباب را

فریاد می‌دارد رقیب، از دستِ مشتاقانِ او
آوازِ مطرب در سرا، زحمت بود بَوّاب را

«سعدی! چو جورش می‌بری، نزدیکِ او دیگر مرو»
ای بی‌بصر! من می‌روم؟ او می‌کشد قلاب را!

سعدی شیرازی
باصدای: همایون شجریان

#سعدی
#سعدی_شیرازی
#همایون_شجریان

■ شعرخوانی
@Reading_poem
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
وقتی دلتنگم
به تو می‌اندیشم
یادِ تو مربعی‌ست محو و لرزان
در زمینه‌ی خاکستری روشن
در این مربع‌ها
من با بهم زدن پلک‌هایم
گذشته را نقاشی می‌کنم
بینِ من و تو
غبار و دیوار است
به سحرِ این مربع‌ها
من از دیوارها می‌گذرم
در رسیدن به تو
تنها راه، گذشتن است.
باید چراغِ رنگ به دست بگیرم
و در خاکستری‌هایم
به دنبالِ تو بگردم
ای کاش
ای کاش
می‌توانستم یک قطره بیشتر
با سرخ نقاشی کنم!

محمد‌ابراهیم جعفری
‌‌
■ شعرخوانی
@Reading_poem
"فقر"

از رنجی خسته‌ام که از آنِ من نیست
بر خاکی نشسته‌ام که از آنِ من نیست

با نامی زیسته‌ام که از آنِ من نیست
از دردی گریسته‌ام که از آنِ من نیست

از لذتی جان‌ گرفته‌ام که از آنِ من نیست
به مرگی جان می‌سپارم که از آنِ من نیست.

۱۳۳۸
احمد شاملو
از دفتر: باغ آینه

#احمد_شاملو

■ شعرخوانی
@Reading_poem
"حالا چرا؟"

آمدی جانم به قربانت ولی حالا چرا؟
بی‌وفا حالا که من افتاده‌ام از پا چرا؟

نوشدارویی و بعد از مرگِ سهراب آمدی
سنگدل این زودتر می‌خواستی، حالا چرا؟

عمرِ ما را مهلتِ امروز و فردای تو نیست
من که یک امروز مهمانِ توام، فردا چرا؟

نازنینا ما به نازِ تو جوانی داده‌ایم
دیگر اکنون با جوانان ناز کُن، با ما چرا؟

وه که با این عمرهای کوتهِ بی‌اعتبار!
این همه غافل شدن از چون منی شیدا چرا؟

شورِ فرهادم به پرسش سر به زیر افکنده بود
ای لبِ شیرین! جوابِ تلخِ سربالا چرا؟

ای شبِ هجران که یک‌دم در تو چشمِ من نخفت!
اینقدر با بختِ خواب‌آلودِ من لالا چرا؟

آسمان چون جمعِ مشتاقان پریشان می‌کند
در شگفتم من، نمی‌پاشد ز هم دنیا چرا؟

در خزانِ هجرِ گل ای بلبلِ طبعِ حزین!
خامشی شرطِ وفاداری بود، غوغا چرا؟

شهریارا بی‌حبیبِ خود نمی‌کردی سفر!
این سفر راهِ قیامت می‌روی، تنها چرا؟

شهریار

#شهریار

■ شعرخوانی
@Reading_poem
"خورشید جاودانی"

در صبحِ آشناییِ شیرینمان، تو را
گفتم که: "مردِ عشقْ نِئی!"، باورت نبود
در این غروبِ تلخِ جدایی، هنوز هم
می‌خواهمَت چو روزِ نخستین، ولی چه سود؟
 
می‌خواستی به خاطرِ سوگندهای خویش
در بزمِ عشق، بر سرِ من، جام نشکنی
می‌خواستی به پاسِ صفای سرشکِ من
این‌گونه دل‌شکسته، به خاکم نیفکنی
 
پنداشتی که کوره‌ی سوزانِ عشقِ من
دور از نگاهِ گرمِ تو خاموش می‌شود؟
پنداشتی که یادِ تو، این یادِ دلنواز
در تنگنای سینه فراموش می‌شود؟
 
تو رفته‌ای که بی‌ من، تنها سفر کنی
من مانده‌ام که بی‌ تو، شب‌ها سحر کنم
تو رفته‌ای که عشقِ من از سر به در کنی
من مانده‌ام که عشقِ تو را تاجِ سَر کنم
 
روزی که پیکِ مرگ، مرا می‌بَرَد به گور
من، شب‌چراغِ عشقِ تو را نیز می‌برم
عشقِ تو، نورِ عشق تو، عشقِ بزرگِ توست
خورشیدِ جاودانیِ دنیای دیگرم!
 
پاییز ۱۳۳۶

فریدون مشیری
از دفتر: ابر و کوچه

#فریدون_مشیری

■ شعرخوانی
@Reading_poem
2024/11/14 15:32:10
Back to Top
HTML Embed Code: