Pulled Along
Homayoun Shajarian
ای بیبصر
من میروم؟
او میکشد قلاب را...
شعر: سعدی شیرازی
باصدای: همایون شجریان
#سعدی
#سعدی_شیرازی
#همایون_شجریان
■ شعرخوانی
● @Reading_poem
من میروم؟
او میکشد قلاب را...
شعر: سعدی شیرازی
باصدای: همایون شجریان
#سعدی
#سعدی_شیرازی
#همایون_شجریان
■ شعرخوانی
● @Reading_poem
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
پلهها در پيشِ رويم يک به يک ديوار شد
زير هر سقفی که رفتم، بر سرم آوار شد
خرقِ عادت کردم اما بر عليهِ خويشتن
تا به گردِ گردنم پيچد، عصايم مار شد
اژدهای خفتهای بود آن زمينِ استوار
زيرِ پايم ناگه از خوابِ قرون بيدار شد
مرغِ دستآموزِ خوشخوان کرکسی شد لاشهخوار
و آن غزالِ خانگی برگشت و گرگی هار شد
گل فراموشی و هر گلبانگ، خاموشی گرفت
بس که در گلشن، شبيخونِ خزان، تکرار شد
تا بياويزند از اينان، آرزوهای مرا
جا به جا در باغِ ويران، هر درختی دار شد
زندگی با تو چه کرد، ای عاشقِ شاعر، مگر
کان دلِ پُر آرزو، از آرزو، بيزار شد
بسته خواهد ماند اين در، همچنان تا جاودان
گرچه بر وی کوبههای مشتمان رگبار شد
زَهرهی سقراط با ما نيست روياروی مرگ
ورنه جامِ روزگار، از شوکران سرشار شد
شعر و دکلمه: حسین منزوی
#حسین_منزوی
■ شعرخوانی
● @Reading_poem
زير هر سقفی که رفتم، بر سرم آوار شد
خرقِ عادت کردم اما بر عليهِ خويشتن
تا به گردِ گردنم پيچد، عصايم مار شد
اژدهای خفتهای بود آن زمينِ استوار
زيرِ پايم ناگه از خوابِ قرون بيدار شد
مرغِ دستآموزِ خوشخوان کرکسی شد لاشهخوار
و آن غزالِ خانگی برگشت و گرگی هار شد
گل فراموشی و هر گلبانگ، خاموشی گرفت
بس که در گلشن، شبيخونِ خزان، تکرار شد
تا بياويزند از اينان، آرزوهای مرا
جا به جا در باغِ ويران، هر درختی دار شد
زندگی با تو چه کرد، ای عاشقِ شاعر، مگر
کان دلِ پُر آرزو، از آرزو، بيزار شد
بسته خواهد ماند اين در، همچنان تا جاودان
گرچه بر وی کوبههای مشتمان رگبار شد
زَهرهی سقراط با ما نيست روياروی مرگ
ورنه جامِ روزگار، از شوکران سرشار شد
شعر و دکلمه: حسین منزوی
#حسین_منزوی
■ شعرخوانی
● @Reading_poem
شعرخوانی
■ شعرخوانی ● @Reading_poem
"در خیابانهای سردِ شب"
من پشیمان نیستم
من به این تسلیم میاندیشم، این تسلیمِ دردآلود
من صلیبِ سرنوشتم را
بر فرازِ تپههای قتلگاهِ خویش بوسیدم
در خیابانهای سردِ شب
جفتها پیوسته با تردید
یکدگر را ترک میگویند
در خیابانهای سرد شب
جز خداحافظ، خداحافظ، صدایی نیست
من پشیمان نیستم
قلبِ من گویی در آنسوی زمان جاریست
زندگی قلبِ مرا تکرار خواهد کرد
و گلِ قاصد که بر دریاچههای باد میراند
او مرا تکرار خواهد کرد
آه، میبینی
که چگونه پوستِ من میدرد از هم؟
که چگونه شیر در رگهای آبیرنگِ پستانهای سردِ من
مایه میبندد؟
که چگونه خون
رویش غضروفیش را در کمرگاهِ صبور من
میکند آغاز؟
من تو هستم، تو
و کسی که دوست میدارد
و کسی که در درونِ خود
ناگهان پیوند گنگی بازمییابد
با هزاران چیزِ غربتبارِ نامعلوم
و تمامِ شهوتِ تندِ زمین هستم
که تمامِ آبها را میکِشد در خویش
تا تمامِ دشتها را بارور سازد
گوش کن
به صدای دوردستِ من
در مهِ سنگینِ اورادِ سحرگاهی
و مرا در ساکتِ آئینهها بنگر
که چگونه باز، با تهماندههای دستهایم
عمقِ تاریکِ تمامِ خوابها را لمس میسازم
و دلم را خالکوبی میکنم چون لکهای خونین
بر سعادتهای معصومانهی هستی
من پشیمان نیستم
از من ای محبوبِ من، با یک منِ دیگر
که تو او را در خیابانهای سردِ شب
با همین چشمانِ عاشق بازخواهییافت
گفتگو کن
و به یاد آور مرا در بوسهی اندوهگین او
بر خطوطِ مهربانِ زیرِ چشمانت...
فروغ فرخزاد
از دفتر: تولدی دیگر
#فروغ_فرخزاد
■ شعرخوانی
● @Reading_poem
من پشیمان نیستم
من به این تسلیم میاندیشم، این تسلیمِ دردآلود
من صلیبِ سرنوشتم را
بر فرازِ تپههای قتلگاهِ خویش بوسیدم
در خیابانهای سردِ شب
جفتها پیوسته با تردید
یکدگر را ترک میگویند
در خیابانهای سرد شب
جز خداحافظ، خداحافظ، صدایی نیست
من پشیمان نیستم
قلبِ من گویی در آنسوی زمان جاریست
زندگی قلبِ مرا تکرار خواهد کرد
و گلِ قاصد که بر دریاچههای باد میراند
او مرا تکرار خواهد کرد
آه، میبینی
که چگونه پوستِ من میدرد از هم؟
که چگونه شیر در رگهای آبیرنگِ پستانهای سردِ من
مایه میبندد؟
که چگونه خون
رویش غضروفیش را در کمرگاهِ صبور من
میکند آغاز؟
من تو هستم، تو
و کسی که دوست میدارد
و کسی که در درونِ خود
ناگهان پیوند گنگی بازمییابد
با هزاران چیزِ غربتبارِ نامعلوم
و تمامِ شهوتِ تندِ زمین هستم
که تمامِ آبها را میکِشد در خویش
تا تمامِ دشتها را بارور سازد
گوش کن
به صدای دوردستِ من
در مهِ سنگینِ اورادِ سحرگاهی
و مرا در ساکتِ آئینهها بنگر
که چگونه باز، با تهماندههای دستهایم
عمقِ تاریکِ تمامِ خوابها را لمس میسازم
و دلم را خالکوبی میکنم چون لکهای خونین
بر سعادتهای معصومانهی هستی
من پشیمان نیستم
از من ای محبوبِ من، با یک منِ دیگر
که تو او را در خیابانهای سردِ شب
با همین چشمانِ عاشق بازخواهییافت
گفتگو کن
و به یاد آور مرا در بوسهی اندوهگین او
بر خطوطِ مهربانِ زیرِ چشمانت...
فروغ فرخزاد
از دفتر: تولدی دیگر
#فروغ_فرخزاد
■ شعرخوانی
● @Reading_poem
ای دلِ بیقرارِ من، راست بگو چه گوهری
آتشیی تو، آبیی، آدمیی تو، یا پری
از چه طرف رسیدهای، وز چه غذا چریدهای
سوی فنا چه دیدهای، سوی فنا چه میپری
بیخِ مرا چه میکنی، قصدِ فنا چه میکنی
راهِ خرد چه میزنی، پردهی خود چه میدری
هر حیوان و جانور، از عدمَند بر حذر
جز تو که رختِ خویش را، سوی عدم همیبری
گرم و شتاب میروی، مست و خراب میروی
گوش به پند کی نهی، عشوهی خلق کی خوری
از سرِ کوهِ این جهان، سیل تویی روان روان
جانبِ بحرِ لامکان، از دَمِ من روانتری
باغ و بهارِ خیرهسر، کز چه نسیم میوزی
سوسن و سروِ مستِ تو، تا چه گلی چه عَبهری
بانکِ دفی که صنجِ او، نیست حریفِ چنبرش
درنرود به گوشِ ما، چون هذیانِ کافری
موسی عشقِ تو مرا، گفت که لامَساس شو
چون نگریزم از همه، چون نرمم ز سامری
از همه من گریختم، گر چه میانِ مردمم
چون به میانِ خاک کان نقدهی زرِ جعفری
گر دو هزار بار زر، نعره زند که من زرم
تا نرود ز کان برون، نیست کسیش مشتری
مولانا
#مولانا
#مولوی
■ شعرخوانی
● @Reading_poem
آتشیی تو، آبیی، آدمیی تو، یا پری
از چه طرف رسیدهای، وز چه غذا چریدهای
سوی فنا چه دیدهای، سوی فنا چه میپری
بیخِ مرا چه میکنی، قصدِ فنا چه میکنی
راهِ خرد چه میزنی، پردهی خود چه میدری
هر حیوان و جانور، از عدمَند بر حذر
جز تو که رختِ خویش را، سوی عدم همیبری
گرم و شتاب میروی، مست و خراب میروی
گوش به پند کی نهی، عشوهی خلق کی خوری
از سرِ کوهِ این جهان، سیل تویی روان روان
جانبِ بحرِ لامکان، از دَمِ من روانتری
باغ و بهارِ خیرهسر، کز چه نسیم میوزی
سوسن و سروِ مستِ تو، تا چه گلی چه عَبهری
بانکِ دفی که صنجِ او، نیست حریفِ چنبرش
درنرود به گوشِ ما، چون هذیانِ کافری
موسی عشقِ تو مرا، گفت که لامَساس شو
چون نگریزم از همه، چون نرمم ز سامری
از همه من گریختم، گر چه میانِ مردمم
چون به میانِ خاک کان نقدهی زرِ جعفری
گر دو هزار بار زر، نعره زند که من زرم
تا نرود ز کان برون، نیست کسیش مشتری
مولانا
#مولانا
#مولوی
■ شعرخوانی
● @Reading_poem
نمیدانم چه در پیمانه کردی
تو لیلیوش مرا دیوانه کردی
چه شد اندر دل من جا گرفتی
مکان در خانهی ویرانه کردی
ای تو تمنای من، یار زیبای من، تویی لیلای من
مرا مجنونصفت دیوانه کردی
زدی از هرطرف آتش چو شمعم
مرا بیچاره چون پروانه کردی
پریشان روز عالم شد از آن روز
که بر زلفِ پریشان شانه کردی
ای یار سنگین دلم، لعبت خوشگلم، سراپا در دلم
به فقیران نظر شاهانه کردی...
شدی تا آشنای من از آن روز
مرا از خویش و از بیگانه کردی
چه گفتت زاهدا پیر خرابات
که ترک سبحهی صد دانه کردی
ای تو تمنای من، یار زیبای من، تویی لیلای من
مرا مجنونصفت دیوانه کردی...
به رندی شهره شد نامِ تو عارف
که ترک دین و دل رندانه کردی
تصنیف: نمیدانم چه در پیمانه کردی
شاعر و آهنگساز: عارف قزوینی
با صدای: سیما بینا
نوازندگان: پیرایه پورافر - علی نوربخش - هومان پورمهدی - شروین مهاجر - امیر کوشکانی
#عارف_قزوینی
#سیما_بینا
■ شعرخوانی
● @Reading_poem
تو لیلیوش مرا دیوانه کردی
چه شد اندر دل من جا گرفتی
مکان در خانهی ویرانه کردی
ای تو تمنای من، یار زیبای من، تویی لیلای من
مرا مجنونصفت دیوانه کردی
زدی از هرطرف آتش چو شمعم
مرا بیچاره چون پروانه کردی
پریشان روز عالم شد از آن روز
که بر زلفِ پریشان شانه کردی
ای یار سنگین دلم، لعبت خوشگلم، سراپا در دلم
به فقیران نظر شاهانه کردی...
شدی تا آشنای من از آن روز
مرا از خویش و از بیگانه کردی
چه گفتت زاهدا پیر خرابات
که ترک سبحهی صد دانه کردی
ای تو تمنای من، یار زیبای من، تویی لیلای من
مرا مجنونصفت دیوانه کردی...
به رندی شهره شد نامِ تو عارف
که ترک دین و دل رندانه کردی
تصنیف: نمیدانم چه در پیمانه کردی
شاعر و آهنگساز: عارف قزوینی
با صدای: سیما بینا
نوازندگان: پیرایه پورافر - علی نوربخش - هومان پورمهدی - شروین مهاجر - امیر کوشکانی
#عارف_قزوینی
#سیما_بینا
■ شعرخوانی
● @Reading_poem
شعرخوانی
■ شعرخوانی ● @Reading_poem
من به مهمانی دنیا رفتم
من به دشت اندوه،
من به باغ عرفان،
من به ایوان چراغانی دانش رفتم.
رفتم از پلهی مذهب، بالا
تا تهِ کوچهی شک،
تا هوای خنک استغنا،
تا شب خیس محبت رفتم.
من به دیدار کسی رفتم
در آن سرِ عشق
رفتم،
رفتم تا زن
تا چراغ لذت
تا سکوت خواهش
تا صدای پَر تنهایی
چیزها دیدم در روی زمین
کودکی دیدم،
ماه را بو میکرد
قفسی بی در دیدم،
که در آن روشنی پرپر می زد
نردبانی که از آن،
عشق میرفت به بام ملکوت
من زنی را دیدم،
نور در هاون میکوبید
ظهر در سفرهی آنان
نان بود
سبزی بود
دُوری شبنم بود
کاسهی داغ محبت بود
من گدایی دیدم
در به در میرفت
آواز چکاوک میخواست
و سپوری که
به یک پوستهی خربزه
میبُرد نماز
برهای را دیدم
بادبادک میخورد
من الاغی دیدم
یونجه را میفهمید
در چراگاه نصیحت
گاوی دیدم، سیر
شاعری دیدم هنگامِ خطاب
به گل سوسن میگفت: "شما"
من کتابی دیدم
واژههایش همه از جنس بلور
کاغذی دیدم
از جنس بهار
موزهای دیدم
دور از سبزه
مسجدی دور از آب
سر بالین فقیهی نومید
کوزهای دیدم لبریز سوال
قاطری دیدم،
بارش انشا
اشتری دیدم،
بارَش سبدِ خالی پند و امثال
عارفی دیدم،
بارَش "تنناها یا هو"
من قطاری دیدم،
روشنایی میبرد.
من قطاری دیدم،
"فقه" میبرد
و چه سنگین میرفت.
من قطاری دیدم،
"سیاست" میبرد
و چه خالی میرفت
من قطاری دیدم
تخم نیلوفر و آواز قناری میبرد
و هواپیمایی
که در آن اوج هزاران پایی،
خاک از شیشهی آن پیدا بود.
کاکل پوپک
خالهای پرِ پروانه
عکس غوکی در حوض
و عبور مگس از کوچهی تنهایی
خواهش روشن یک گنجشک
وقتی از روی چناری
به زمین میآید...
و بلوغ خورشید
و همآغوشی زیبای عروسک
با صبح
پلههایی
که به گلخانهی شهوت میرفت
پلههایی
که به سردابهی الکل میرفت
پلههایی
که به قانون فساد گل سرخ
و به ادراک ریاضی حیات
پلههایی
که به بام اشراق
پلههایی
که به سکوی تجلی میرفت
مادرم آن پایین
استکانها را
در خاطرهی شَط میشُست...
سهراب سپهرى
#سهراب_سپهرى
■ شعرخوانی
● @Reading_poem
من به دشت اندوه،
من به باغ عرفان،
من به ایوان چراغانی دانش رفتم.
رفتم از پلهی مذهب، بالا
تا تهِ کوچهی شک،
تا هوای خنک استغنا،
تا شب خیس محبت رفتم.
من به دیدار کسی رفتم
در آن سرِ عشق
رفتم،
رفتم تا زن
تا چراغ لذت
تا سکوت خواهش
تا صدای پَر تنهایی
چیزها دیدم در روی زمین
کودکی دیدم،
ماه را بو میکرد
قفسی بی در دیدم،
که در آن روشنی پرپر می زد
نردبانی که از آن،
عشق میرفت به بام ملکوت
من زنی را دیدم،
نور در هاون میکوبید
ظهر در سفرهی آنان
نان بود
سبزی بود
دُوری شبنم بود
کاسهی داغ محبت بود
من گدایی دیدم
در به در میرفت
آواز چکاوک میخواست
و سپوری که
به یک پوستهی خربزه
میبُرد نماز
برهای را دیدم
بادبادک میخورد
من الاغی دیدم
یونجه را میفهمید
در چراگاه نصیحت
گاوی دیدم، سیر
شاعری دیدم هنگامِ خطاب
به گل سوسن میگفت: "شما"
من کتابی دیدم
واژههایش همه از جنس بلور
کاغذی دیدم
از جنس بهار
موزهای دیدم
دور از سبزه
مسجدی دور از آب
سر بالین فقیهی نومید
کوزهای دیدم لبریز سوال
قاطری دیدم،
بارش انشا
اشتری دیدم،
بارَش سبدِ خالی پند و امثال
عارفی دیدم،
بارَش "تنناها یا هو"
من قطاری دیدم،
روشنایی میبرد.
من قطاری دیدم،
"فقه" میبرد
و چه سنگین میرفت.
من قطاری دیدم،
"سیاست" میبرد
و چه خالی میرفت
من قطاری دیدم
تخم نیلوفر و آواز قناری میبرد
و هواپیمایی
که در آن اوج هزاران پایی،
خاک از شیشهی آن پیدا بود.
کاکل پوپک
خالهای پرِ پروانه
عکس غوکی در حوض
و عبور مگس از کوچهی تنهایی
خواهش روشن یک گنجشک
وقتی از روی چناری
به زمین میآید...
و بلوغ خورشید
و همآغوشی زیبای عروسک
با صبح
پلههایی
که به گلخانهی شهوت میرفت
پلههایی
که به سردابهی الکل میرفت
پلههایی
که به قانون فساد گل سرخ
و به ادراک ریاضی حیات
پلههایی
که به بام اشراق
پلههایی
که به سکوی تجلی میرفت
مادرم آن پایین
استکانها را
در خاطرهی شَط میشُست...
سهراب سپهرى
#سهراب_سپهرى
■ شعرخوانی
● @Reading_poem
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
بنگر ز جهان چه طَرْف بربستم؟ هیچ
وَز حاصلِ عمر چیست در دستم؟ هیچ
شمعِ طَرَبم، ولی چو بنشستم، هیچ
من جامِ جَمَم، ولی چو بشکستم، هیچ
خیام نیشابوری
باصدای: محسن نامجو
🎵بنگر به جهان
#خیام
#خیام_نیشابوری
#محسن_نامجو
#نامجو
■ شعرخوانی
● @Reading_poem
وَز حاصلِ عمر چیست در دستم؟ هیچ
شمعِ طَرَبم، ولی چو بنشستم، هیچ
من جامِ جَمَم، ولی چو بشکستم، هیچ
خیام نیشابوری
باصدای: محسن نامجو
🎵بنگر به جهان
#خیام
#خیام_نیشابوری
#محسن_نامجو
#نامجو
■ شعرخوانی
● @Reading_poem
نبودنت،
نقشهی خانه را عوض کرده
و هرچه میگردم
آن گوشهی دیوانهی اتاق را
پیدا نمیکنم
احساس میکنم
کسی که نیست
کسی که هست را
از پا درمیآورد
گروس عبدالملکیان
■ شعرخوانی
● @Reading_poem
نقشهی خانه را عوض کرده
و هرچه میگردم
آن گوشهی دیوانهی اتاق را
پیدا نمیکنم
احساس میکنم
کسی که نیست
کسی که هست را
از پا درمیآورد
گروس عبدالملکیان
■ شعرخوانی
● @Reading_poem
فاش میگویم و از گفتهی خود دلشادم
بندهی عشقم و از هر دو جهان آزادم
طایرِ گلشنِ قدسم، چه دهم شرحِ فراق
که در این دامگهِ حادثه چون افتادم
من ملک بودم و فردوسِ برین جایم بود
آدم آورد در این دیرِ خرابآبادم
سایهی طوبی و دلجویی حور و لبِ حوض
به هوای سرِ کوی تو برفت از یادم
نیست بر لوحِ دلم جز الفِ قامتِ دوست
چه کنم حرفِ دگر یاد نداد استادم
کوکبِ بخت مرا هیچ منجم نشناخت
یا رب از مادرِ گیتی به چه طالع زادم
تا شدم حلقه به گوشِ در میخانهی عشق
هر دم آید غمی از نو به مبارک بادم
میخورد خونِ دلم مردمکِ دیده سزاست
که چرا دل به جگرگوشهی مردم دادم
پاک کن چهرهی حافظ به سرِ زلف ز اشک
ور نه این سیلِ دمادم ببرد بنیادم
حافظ شیرازی
#حافظ_شیرازی
#حافظ
■ شعرخوانی
● @Reading_poem
بندهی عشقم و از هر دو جهان آزادم
طایرِ گلشنِ قدسم، چه دهم شرحِ فراق
که در این دامگهِ حادثه چون افتادم
من ملک بودم و فردوسِ برین جایم بود
آدم آورد در این دیرِ خرابآبادم
سایهی طوبی و دلجویی حور و لبِ حوض
به هوای سرِ کوی تو برفت از یادم
نیست بر لوحِ دلم جز الفِ قامتِ دوست
چه کنم حرفِ دگر یاد نداد استادم
کوکبِ بخت مرا هیچ منجم نشناخت
یا رب از مادرِ گیتی به چه طالع زادم
تا شدم حلقه به گوشِ در میخانهی عشق
هر دم آید غمی از نو به مبارک بادم
میخورد خونِ دلم مردمکِ دیده سزاست
که چرا دل به جگرگوشهی مردم دادم
پاک کن چهرهی حافظ به سرِ زلف ز اشک
ور نه این سیلِ دمادم ببرد بنیادم
حافظ شیرازی
#حافظ_شیرازی
#حافظ
■ شعرخوانی
● @Reading_poem
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
"برف"
زردها بیخود قرمز نشدهاند
قرمزی رنگ نینداخته است
بیخودی بر دیوار.
صبح پیدا شده از آن طرفِ کوهِ "ازاکو"
اما "وازنا" پیدا نیست.
گرتهی روشنی مردهی برفی همه کارش آشوب
بر سرِ شیشهی هر پنجره بگرفته قرار.
"وازنا" پیدا نیست.
من دلم سخت گرفته است از این
میهمانخانهی مهمانکُشِ روزش تاریک
که به جان هم نشناخته، انداخته است:
چند تن خوابآلود
چند تن ناهموار
چند تن ناهشیار....
شاعر: نیما یوشیج
دکلمه: احمد شاملو
باصدای: فرهاد مهراد
#نیما_یوشیج
#احمد_شاملو
#فرهاد_مهراد
■ شعرخوانی
● @Reading_poem
زردها بیخود قرمز نشدهاند
قرمزی رنگ نینداخته است
بیخودی بر دیوار.
صبح پیدا شده از آن طرفِ کوهِ "ازاکو"
اما "وازنا" پیدا نیست.
گرتهی روشنی مردهی برفی همه کارش آشوب
بر سرِ شیشهی هر پنجره بگرفته قرار.
"وازنا" پیدا نیست.
من دلم سخت گرفته است از این
میهمانخانهی مهمانکُشِ روزش تاریک
که به جان هم نشناخته، انداخته است:
چند تن خوابآلود
چند تن ناهموار
چند تن ناهشیار....
شاعر: نیما یوشیج
دکلمه: احمد شاملو
باصدای: فرهاد مهراد
#نیما_یوشیج
#احمد_شاملو
#فرهاد_مهراد
■ شعرخوانی
● @Reading_poem
درود بر همراهان نازنین
کانال شعرخوانی، دوستان عزیزی را که مایل به همکاری تولید محتوا در این صفحه هستند، به همکاری دعوت میکند.
کسانی که مایل هستند به آیدی زیر پیام ارسال کنند:
@ad_schiller_group
کانال شعرخوانی، دوستان عزیزی را که مایل به همکاری تولید محتوا در این صفحه هستند، به همکاری دعوت میکند.
کسانی که مایل هستند به آیدی زیر پیام ارسال کنند:
@ad_schiller_group
این زن برهنه است، برهنه
در کوچهاش پلیس ندارد
ابروش را مداد کشیده
چشم خمار و گیس ندارد
پیغمبریست خسته و تنها
که آیه و حدیث ندارد
که سالهاست گریهی محض است
با اینکه چشم خیس ندارد...
سیدمهدی موسوی
#سیدمهدی_موسوی
#سید_مهدی_موسوی
■ شعرخوانی
● @Reading_poem
در کوچهاش پلیس ندارد
ابروش را مداد کشیده
چشم خمار و گیس ندارد
پیغمبریست خسته و تنها
که آیه و حدیث ندارد
که سالهاست گریهی محض است
با اینکه چشم خیس ندارد...
سیدمهدی موسوی
#سیدمهدی_موسوی
#سید_مهدی_موسوی
■ شعرخوانی
● @Reading_poem
حاشا که مرا جز تو، در دیده کسی باشد
یا جز غمِ عشقِ تو، در دل هوسی باشد
کس چون تو نشان ندْهد، در کلِ جهان لیکن
چون این دلِ هرجایی، هر جای بسی باشد
بر پای تو سر دارم، گر سرْ خطری دارد
وصلِ تو به دست آرم، گر دسترسی باشد
از خاکِ سرِ کویت، خالی نشوم یک شب
گر بر سَرِ هر سنگی، حالی عَسَسی باشد
ز آنجا که تویی تا من، صد ساله ره است الحق
ز اینجا که منم تا تو، منزل نفسی باشد
از زحمتِ خاقانی، مازار که بد نبوَد
گر خوانِ وصالت را، چون او مگسی باشد
خاقانی
#خاقانی
#خاقانی_شروانی
■ شعرخوانی
● @Reading_poem
یا جز غمِ عشقِ تو، در دل هوسی باشد
کس چون تو نشان ندْهد، در کلِ جهان لیکن
چون این دلِ هرجایی، هر جای بسی باشد
بر پای تو سر دارم، گر سرْ خطری دارد
وصلِ تو به دست آرم، گر دسترسی باشد
از خاکِ سرِ کویت، خالی نشوم یک شب
گر بر سَرِ هر سنگی، حالی عَسَسی باشد
ز آنجا که تویی تا من، صد ساله ره است الحق
ز اینجا که منم تا تو، منزل نفسی باشد
از زحمتِ خاقانی، مازار که بد نبوَد
گر خوانِ وصالت را، چون او مگسی باشد
خاقانی
#خاقانی
#خاقانی_شروانی
■ شعرخوانی
● @Reading_poem
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
با این غروب، از غمِ سبزِ چمن بگو
اندوهِ سبزههای پریشان به من بگو
اندیشههای سوختهی ارغوان ببین
رمزِ خیالِ سوختگان، بیسخن بگو
آن شد که سَر به شانهی شمشاد میگذاشت
آغوشِ خاک و بیکسی نسترن بگو
شوقِ جوانه رفت ز یادِ درختِ پیر
ای بادِ نوبهار! ز عهدِ کهن بگو
آن آبِ رفته بازنیاید به جویِ خشک
با چشمِ تر، ز تشنگیِ یاسمن بگو
از ساقیانِ بزمِ طربخانهی صبوح
با خامشانِ غمزدهی انجمن بگو
زان مژده گو که صد گلِ سوری به سینه داشت
وین موجِ خون که میزندش در دهن بگو
سروِ شکسته، نقشِ دلِ ما بر آب زد
این ماجرا به آینهی دلشکن بگو
آن سرخ و سبزِ سایه، بنفش و کبود شد
سروِ سیاهِ من! ز غروبِ چمن بگو...
شعر و دکلمه: هوشنگ ابتهاج
#هوشنگ_ابتهاج
■ شعرخوانی
● @Reading_poem
اندوهِ سبزههای پریشان به من بگو
اندیشههای سوختهی ارغوان ببین
رمزِ خیالِ سوختگان، بیسخن بگو
آن شد که سَر به شانهی شمشاد میگذاشت
آغوشِ خاک و بیکسی نسترن بگو
شوقِ جوانه رفت ز یادِ درختِ پیر
ای بادِ نوبهار! ز عهدِ کهن بگو
آن آبِ رفته بازنیاید به جویِ خشک
با چشمِ تر، ز تشنگیِ یاسمن بگو
از ساقیانِ بزمِ طربخانهی صبوح
با خامشانِ غمزدهی انجمن بگو
زان مژده گو که صد گلِ سوری به سینه داشت
وین موجِ خون که میزندش در دهن بگو
سروِ شکسته، نقشِ دلِ ما بر آب زد
این ماجرا به آینهی دلشکن بگو
آن سرخ و سبزِ سایه، بنفش و کبود شد
سروِ سیاهِ من! ز غروبِ چمن بگو...
شعر و دکلمه: هوشنگ ابتهاج
#هوشنگ_ابتهاج
■ شعرخوانی
● @Reading_poem
"محو و مات"
گفته بودی که: "چرا محوِ تماشای منی؟
وانچنان مات، که یک دم مژه بر هم نزنی!"
_مژه بر هم نزنم تا که ز دستم نرود،
نازِ چشمِ تو به قدرِ مژه بر هم زدنی!
فریدون مشیری
از دفتر: از دیار آشتی
#فریدون_مشیری
■ شعرخوانی
● @Reading_poem
گفته بودی که: "چرا محوِ تماشای منی؟
وانچنان مات، که یک دم مژه بر هم نزنی!"
_مژه بر هم نزنم تا که ز دستم نرود،
نازِ چشمِ تو به قدرِ مژه بر هم زدنی!
فریدون مشیری
از دفتر: از دیار آشتی
#فریدون_مشیری
■ شعرخوانی
● @Reading_poem