Telegram Web Link
امشب به قصه‌ی دل من گوش می‌کنی
فردا مرا چو قصه، فراموش می‌کنی

این دُر همیشه در صدف روزگار نیست
می‌گویمت ولی تو کجا گوش می‌کنی

دستم نمی‌رسد که در آغوش گیرمت
ای ماه با که دست در آغوش می‌کنی؟!

در ساغر تو چیست که با جرعه‌ی نخست
هشیار و مست را همه مدهوش می‌کنی؟

می جوش می‌زند به دل خم بیا ببین
یادی اگر ز خون سیاووش می‌کنی

گر گوش می‌کنی سخنی خوش بگویمت
بهتر ز گوهری که تو در گوش می‌کنی

جام جهان ز خون دل عاشقان پر است
حرمت نگاه دار ، اگرش نوش می‌کنی

(سایه) چو شمع شعله در افکنده‌ای به جمع
زین داستان که با لب خاموش می‌کنی

هوشنگ ابتهاج (سایه)

■ شعرخوانی
@Reading_poem
بوسه‌ها آواره‌ترین مخلوقات پروردگارند
بر باد
بر در
بر خود
بر حسرت
و گاهی بر لب

كسی باور نمی‌كند
لبخندش می ‌توانست
پلی باشد
كه جمعه را
به همه‌ی روزهای هفته
پيوند بزند ...

| احمدرضا احمدی |


■ شعرخوانی
@Reading_poem
بند جانم ز خم سلسله موی کسی ست
زخم جانم ز کمان خانه ابروی کسی ست

شب ز غم چون گذرانم من تنها مانده
ای خوش آن کس که شبش تکیه به پهلوی کسی ست

گریه امروز نمی ایستدم، کاندر خواب
دیده ام شب که رخم گویی بر روی کسی ست

از کجا آمدی، ای باد، که دیوانه شدم
بوی گل نیست که می آید، این بوی کسی ست

پند خود بیهده ضایع مکن، ای صاحب پند
کز توام نیست خبر ز آنکه دلم سوی کسی ست

دل من دور نرفته ست، نکو می دانم
باز جویید همانجاش که در موی کسی ست

بو که از گم شده خویش نشانی یابم
روز و شب گشتم هر جا که سر کوی کسی ست

از دل و دیده و جان هر چه دهم راضی نیست
یارب، این ترک جفا پیشه چه بدخوی کسی ست

گر تو منکر شوی، ای شوخ، بداند همه کس
کاین بلای دلم از نرگس جادوی کسی ست

سر ابروی تو گردم، گرهش بازگشای
که کمانت نه به اندازه بازوی کسی ست

همه بهر دگرانست زکوة حسنت
آخر این خسرو بیچاره دعاگوی کسی ست

 امیرخسرو دهلوی

■ شعرخوانی
@Reading_poem
چراغ را نتوانم کشت
که صبح پنجره ، روشن نیست
به هیچ سو نتوانم رفت
اگرچه جای نشستن نیست
چنان در آینه تنهایم
که غیر خویش نمی بینم
به جستجوی که برخیزم ؟
در انتظار که بنشینم ؟
ز صبح پنجره نومید
خوشم به باد که خواهد خواند
تو ، گرد خانه تکانی ها
در آستانه ی نوروزی
ترا از آینه خواهم راند

| نادر نادرپور |


■ شعرخوانی
@Reading_poem
فصل بهاران شد ببین بستان پر از حور و پری
گویی سلیمان بر سپه عرضه نمود انگشتری

رومی‌رخان ماه‌وش زاییده از خاک حبش
چون نومسلمانان خوش بیرون شده از کافری

گلزار بین گلزار بین در آب نقش یار بین
و آن نرگس خمار بین و آن غنچه‌های احمری

گلبرگ‌ها بر همدگر افتاده بین چون سیم و زر
آویزها و حلقه‌ها بی دستگاه زرگری

در جان بلبل گل نگر وز گل به عقل کل نگر
وز رنگ در بی‌رنگ پر تا بوک آن جا ره بری

گل عقل غارت می‌کند نسرین اشارت می‌کند
کاینک پس پرده است آن کاو می‌کند صورتگری

ای صلح داده جنگ را وی آب داده سنگ را
چون این گل بدرنگ را در رنگ‌ها می‌آوری

گر شاخه‌ها دارد تری ور سرو دارد سروری
ور گل کند صد دلبری ای جان تو چیزی دیگری

چه جای باغ و راغ و گل چه جای نقل و جام مل
چه جای روح و عقل کل کز جان جان هم خوشتری

| مولوی |

■ شعرخوانی
@Reading_poem
و گریه‌ات هِق‌هِق می‌شود
اگر اشک‌هایت را پاک کنی و،
آستینِ پیراهنت،
عطرِ دستانَش را بدهد

مرجان پورشریفی
@__marjan.poursharifi__


■ شعرخوانی
@Reading_poem
چه دانستم که این سودا مرا زین سان کند مجنون
دلم را دوزخی سازد دو چشمم را کند جیحون

چه دانستم که سیلابی مرا ناگاه برباید
چو کشتی ام دراندازد میان قلزم پرخون

زند موجی بر آن کشتی که تخته تخته بشکافد
که هر تخته فروریزد ز گردش‌های گوناگون

نهنگی هم برآرد سر خورد آن آب دریا را
چنان دریای بی‌پایان شود بی‌آب چون هامون

شکافد نیز آن هامون نهنگ بحرفرسا را
کشد در قعر ناگاهان به دست قهر چون قارون

چو این تبدیل‌ها آمد نه هامون ماند و نه دریا
چه دانم من دگر چون شد که چون غرق است در بی‌چون

چه دانم‌های بسیار است لیکن من نمی‌دانم
که خوردم از دهان بندی در آن دریا کفی افیون

مولانا


■ شعرخوانی
@Reading_poem
.
چنان فشرده شب تیره، پا،
که پنداری
هزار سال بدین حال
باز می‌ماند
به هیچ گوشه‌ای
از چارسوی این مرداب
خروس، آیه‌ی آرامشی نمی‌خواند.
چه انتظار سیاهی،
سپیده می‌داند؟

| فریدون مشیری |

■ شعرخوانی
@Reading_poem
امروز نه آغاز و نه انجام جهان است
اي بس غم و شادي كه پس پرده نهان است

گر مرد رهي غم مخور از دوري و ديري
داني كه رسيدن هنر گام زمان است

آبي كه برآسود زمينش بخورد زود
دريا شود آن رود كه پيوسته روان است

از روي تو دل كندنم آموخت زمانه
اين ديده از آن روست كه خونابه فشان است

دردا و ديغا كه در اين بازي خونين
بازيچه ي ايام دل آدميان است

اي كوه تو فرياد من امروز شنيدي
دردي ست درين سينه كه همزاد جهان است

از داد و وداد آن همه گفتند و نكردند
يا رب چقدر فاصله ي دست و زبان است

خون مي چكد از ديده در اين كنج صبوري
اين صبر كه من مي كنم افشردن جان است

از راه مرو سايه كه آن گوهر مقصود
گنجي ست كه اندر قدم راهروان است


هوشنگ ابتهاج (سايه)

■ شعرخوانی
@Reading_poem
من در آيينه رخ خود ديدم
وبه تو حق دادم.
آه می‌بينم، می‌بينم
تو به اندازه تنهايي من خوشبختی
من به اندازه زيبايی تو غمگينم

من چه دارم که تو را درخور؟
هیچ
من چه دارم که سزاوار تو
هیچ

تو همه هستی من، هستی من
تو همه زندگی من هستی
تو چه داری؟
همه چیز
تو چه کم داری؟
هیچ
.
| حمید مصدق |

■ شعرخوانی
@Reading_poem
به روی سیل گشادیم راه خانه ی خویش
به دست برق سپردیم آشیانه ی خویش

مرا چه حد ، که زنم بوسه آستین تو را
همین قدر ، تو مران مرا زآستانه ی خویش

بجز تو کز نگهی سوختی دل ما را
به دست خویش که آتش زند به خانه ی خویش ؟

مخوان حدیث رهایی ، که الفتی است مرا
به ناله ی سحر و گریه ی شبانه ی خویش

ز رشک تا که هلاکم کند ، به دامن غیر
چو گل نهد سر و مستی کند بهانه ی خویش

رهی به ناله دهی چند دردسر ما را ؟
بمیر از غم و کوتاه کن فسانه ی خویش

| رهی معیری |

■ شعرخوانی
@Reading_poem
تو در کرانه‌ی عالم
درون خویش به یغما فتاده‌ای
کزین هزار هزاران، یکی نگفت
که بر شانه‌ات چه می‌گذرد...


| محمدمختاری |

■ شعرخوانی
@Reading_poem
وقتی می‌گوییم عشق
بر خود می‌لرزیم
زیرا عشق
گم کردنی‌ست
نه پیدا کردنی

| بیژن جلالی |
■ شعرخوانی
@Reading_poem
دل من رای تو دارد سر سودای تو دارد
رخ فرسوده زردم غم صفرای تو دارد

سر من مست جمالت دل من دام خیالت
گهر دیده نثار کف دریای تو دارد

ز تو هر هدیه که بردم به خیال تو سپردم
که خیال شکرینت فر و سیمای تو دارد

غلطم گر چه خیالت به خیالات نماند
همه خوبی و ملاحت ز عطاهای تو دارد

گل صدبرگ به پیش تو فروریخت ز خجلت
که گمان برد که او هم رخ رعنای تو دارد

سر خود پیش فکنده چو گنه کار تو عرعر
که خطا کرد و گمان برد که بالای تو دارد

جگر و جان عزیزان چو رخ زهره فروزان
همه چون ماه گدازان که تمنای تو دارد

دل من تابه حلوا ز بر آتش سودا
اگر از شعله بسوزد نه که حلوای تو دارد

هله چون دوست به دستی همه جا جای نشستی
خنک آن بی‌خبری کو خبر از جای تو دارد

اگرم در نگشایی ز ره بام درآیم
که زهی جان لطیفی که تماشای تو دارد

به دو صد بام برآیم به دو صد دام درآیم
چه کنم آهوی جانم سر صحرای تو دارد

خمش ای عاشق مجنون بمگو شعر و بخور خون
که جهان ذره به ذره غم غوغای تو دارد

سوی تبریز شو ای دل بر شمس الحق مفضل
چو خیالش به تو آید که تقاضای تو دارد


مولانا

■ شعرخوانی
@Reading_poem
از زمانی که دنیا بوده
آدمی‌زاد را
عشقِ جواهر
سودای سیم و زر، همیشه در سر بوده
به دنبالشان
کف دریا و
قله‌ی کوه‌ها را درنوردیده
من اما هر بامداد
گنجینه‌ای را می‌یابم
آن وقتی که می‌بینمت زلف و گیسویت
نیمی از بالشم را با خود تنیده

عبدالله پشیو

■ شعرخوانی
@Reading_poem
مــن کــــــه در تنـــگ بــــرای تــو تـمـــاشــا دارم
بــــا چـــــه رویـــــی بنــــویـســم غــم دریا دارم؟

دل پر از شوق رهایی سـت ،ولی ممکن نیست
بـــــــه زبــــــان آورم آن را کــــــه تــمــنـــا دارم

چــیسـتم؟! خـــاطــره ی زخـــم فرامــوش شده
لـــب اگــــر بــاز کـــنم بـا تــو ســخن هـــــا دارم

بـا دلــت حســـرت هم صحبتی ام هست ،ولی
سنگ را بــا چـــه زبانــــی بــه ســـخن وا دارم؟

چیـــزی از عمــر نمانده ست ،ولی می خواهم
خــانــه ای را کــــه فــرو ریــختـــه بــر پــا دارم

فاضل نظری

■ شعرخوانی
@Reading_poem
دل من باز چو نی می‌نالد.
ای خدا خونِ
کدامین عاشق
باز در چاه چکید؟

امير هوشنگ ابتهاج (هـ . ا . سايه)

■ شعرخوانی
@Reading_poem
در قید غمم، خاطر آزاد کجایی؟
تنگ است دلم، قوت فریاد کجایی؟

دیری ست که دارم سر راه نگهی را
صیدی سر تیر آمده، صیّاد کجایی؟

بیرون وجود، امن و امان عجبی بود
هستی رهِ ما زد، عدم آباد کجایی؟

کو همنفسی، تا نفسی شاد برآرم؟
مجنون تو کجا رفتی و فرهاد کجایی؟

دیری ست که رفتیّ و ندارم خبر از تو
بازآ، دل آواره، خوشت باد، کجایی؟

ای ناوک تأثیر که کردی سفر از دل
می خواست تو را ناله به امداد کجایی؟

با آنکه نیاوردی، یک بار ز ما یاد
ای آنکه نرفتی دمی از یاد کجایی؟

رسوای جهان می کندم، هند جگرخوار
غم پرده در افتاده، دل شاد، کجایی؟

می خواستی آزرده ببینی دل ما را
اکنون که غمت داد ستم داد، کجایی؟

هم دوشی آن سروقد، اندیشهٔ دوری ست
شرمی بکن، ای جلوهٔ شمشاد کجایی؟

در عشق به یک جلوه، حزین کار تمام است
من برق به خرمن زدم، ای باد کجایی؟

حزین لاهیجی

■ شعرخوانی
@Reading_poem
__


تا خنده‌ی مجروحت به چرک اندر ننشیند
رهایش کن
چون ما
رهایش کن!

"احمد شاملو"

■ شعرخوانی
@Reading_poem
دامن دریای خونخوارست بالین سیل را
در کنار بحر باشد خواب سنگین سیل را

بی قرار عشق را جز در وصال آرام نیست
می کند آمیزش دریا به تمکین سیل را

راهرو را بال پروازست سختی های دهر
کوهساران می شود سنگ فسان این سیل را

عشق می داند چه باید کرد با آسودگان
نیست حاجت در خرابی ها به تلقین سیل را

نعمت الوان نگردد سد راه زندگی
کی حنای پا شود این خاک رنگین سیل را

مشت خاکی کز عمارت تنگ گردد مشربش
جادهد بر سینه خود همچو شاهین سیل را

شوق را افسرده سازد صحبت افسردگان
می کند این خاک های مرده سنگین سیل را

عمر مستعجل ز عاجز نالی ما فارغ است
خار نتواند گرفتن دامن این سیل را

می رساند شوق در دل سالکان را باغ ها
در گریبان از کف خویش است نسرین سیل را

بردباری و تواضع عمر می سازد دراز
هر پلی دارد به یاد خویش چندین سیل را

ملک ویران مرا برگ و نوای شکرنیست
ورنه هست از هر حبابی چشم تحسین سیل را

گریه بی طاقتان آخر به جایی می رسد
می دهد صائب وصال بحر تسکین سیل را


| صائب تبریزی |
■ شعرخوانی
@Reading_poem
2024/09/24 17:25:52
Back to Top
HTML Embed Code: