"آرزوها"
ای خوشا مستانه سر در پای دلبر داشتن
دلْ تهی از خوب و زشتِ چرخِ اَخضر داشتن
نزدِ شاهینِ محبت بیپر و بال آمدن
پیشِ بازِ عشق آئینِ کبوتر داشتن
سوختن، بگداختن، چون شمع و بزم افروختن
تن به یادِ روی جانان اندر آذر داشتن
اشک را چون لعل پروردن به خونابِ جگر
دیده را سوداگرِ یاقوتِ اَحمر داشتن
هر کجا نور است چون پروانه خود را باختن
هر کجا نار است خود را چون سمندر داشتن
آبِ حَیوان یافتن بیرنج در ظلماتِ دل
زان همینوشیدن و یادِ سکندر داشتن
از برای سود، در دریای بیپایانِ علم
عقل را مانندِ غواصان، شناور داشتن
گوشوارِ حکمت اندر گوشِ جان آویختن
چشمِ دل را با چراغِ جان منّور داشتن
در گلستانِ هنر چون نخل بودن، بارور
عار از ناچیزیِ سرو و صنوبر داشتن
از مسِ دل ساختن با دستِ دانش زَرّ ناب
علم و جان را کیمیا و کیمیاگر داشتن
همچو مور اندر رهِ همت همیپاکوفتن
چون مگس همواره دستِ شوق بر سر داشتن
پروین اعتصامی
#پروین_اعتصامی
■ شعرخوانی
● @Reading_poem
ای خوشا مستانه سر در پای دلبر داشتن
دلْ تهی از خوب و زشتِ چرخِ اَخضر داشتن
نزدِ شاهینِ محبت بیپر و بال آمدن
پیشِ بازِ عشق آئینِ کبوتر داشتن
سوختن، بگداختن، چون شمع و بزم افروختن
تن به یادِ روی جانان اندر آذر داشتن
اشک را چون لعل پروردن به خونابِ جگر
دیده را سوداگرِ یاقوتِ اَحمر داشتن
هر کجا نور است چون پروانه خود را باختن
هر کجا نار است خود را چون سمندر داشتن
آبِ حَیوان یافتن بیرنج در ظلماتِ دل
زان همینوشیدن و یادِ سکندر داشتن
از برای سود، در دریای بیپایانِ علم
عقل را مانندِ غواصان، شناور داشتن
گوشوارِ حکمت اندر گوشِ جان آویختن
چشمِ دل را با چراغِ جان منّور داشتن
در گلستانِ هنر چون نخل بودن، بارور
عار از ناچیزیِ سرو و صنوبر داشتن
از مسِ دل ساختن با دستِ دانش زَرّ ناب
علم و جان را کیمیا و کیمیاگر داشتن
همچو مور اندر رهِ همت همیپاکوفتن
چون مگس همواره دستِ شوق بر سر داشتن
پروین اعتصامی
#پروین_اعتصامی
■ شعرخوانی
● @Reading_poem
شعرخوانی
#نیما_یوشیج ◼️ شعرخوانی ● @Reading_poem
"آی آدمها"
آی آدمها که بر ساحل نشسته شاد و خندانید!
یک نفر در آب دارد میسپارد جان
یک نفر دارد که دست و پای دائم میزند
روی این دریای تند و تیره و سنگین که میدانید
آن زمان که مست هستید، از خیالِ دست یابیدن به دشمن
آن زمان که پیشِ خود بیهوده پندارید
که گرفتَستید دستِ ناتوانی را
تا تواناییِ بهتر را پدید آرید
آن زمان که تنگ میبندید
بر کمرهاتان کمربند
در چه هنگامی بگویم من؟
یک نفر در آب دارد میکند بیهوده جان قربان!
آی آدمها که بر ساحل بساطِ دلگشا دارید!
نان به سفره جامهتان بر تن
یک نفر در آب میخواند شما را
موجِ سنگین را به دستِ خسته میکوبد
بازمیدارد دهان، با چشمِ از وحشت دریده
سایههاتان را ز راهِ دور دیده
آب را بلعیده در گودِ کبود و هر زمان بیتابیاش افزون
میکند زین آبها بیرون
گاه سر، گه پا.
آی آدمها!
او ز راهِ دور، این کهنهجهان را باز میپاید
میزند فریاد و امیّدِ کمک دارد
آی آدمها که روی ساحلِ آرام در کارِ تماشایید!
موج میکوبد به روی ساحلِ خاموش
پخش میگردد چنان مستی به جای افتاده، بس مدهوش
میرود نعرهزنان، وین بانگ باز از دور میآید:
آی آدمها!
و صدای باد هر دم دلگزاتر
در صدای باد بانگِ او رهاتر
از میانِ آبهای دور و نزدیک
باز در گوش این نداها:
آی آدمها!
آی آدمها!
۲۷ آذرماه ۱۳۲۰
نیما یوشیج
از مجموعهی: شعرِ من
#نیما_یوشیج
◼️ شعرخوانی
● @Reading_poem
آی آدمها که بر ساحل نشسته شاد و خندانید!
یک نفر در آب دارد میسپارد جان
یک نفر دارد که دست و پای دائم میزند
روی این دریای تند و تیره و سنگین که میدانید
آن زمان که مست هستید، از خیالِ دست یابیدن به دشمن
آن زمان که پیشِ خود بیهوده پندارید
که گرفتَستید دستِ ناتوانی را
تا تواناییِ بهتر را پدید آرید
آن زمان که تنگ میبندید
بر کمرهاتان کمربند
در چه هنگامی بگویم من؟
یک نفر در آب دارد میکند بیهوده جان قربان!
آی آدمها که بر ساحل بساطِ دلگشا دارید!
نان به سفره جامهتان بر تن
یک نفر در آب میخواند شما را
موجِ سنگین را به دستِ خسته میکوبد
بازمیدارد دهان، با چشمِ از وحشت دریده
سایههاتان را ز راهِ دور دیده
آب را بلعیده در گودِ کبود و هر زمان بیتابیاش افزون
میکند زین آبها بیرون
گاه سر، گه پا.
آی آدمها!
او ز راهِ دور، این کهنهجهان را باز میپاید
میزند فریاد و امیّدِ کمک دارد
آی آدمها که روی ساحلِ آرام در کارِ تماشایید!
موج میکوبد به روی ساحلِ خاموش
پخش میگردد چنان مستی به جای افتاده، بس مدهوش
میرود نعرهزنان، وین بانگ باز از دور میآید:
آی آدمها!
و صدای باد هر دم دلگزاتر
در صدای باد بانگِ او رهاتر
از میانِ آبهای دور و نزدیک
باز در گوش این نداها:
آی آدمها!
آی آدمها!
۲۷ آذرماه ۱۳۲۰
نیما یوشیج
از مجموعهی: شعرِ من
#نیما_یوشیج
◼️ شعرخوانی
● @Reading_poem
"حالا چرا؟"
آمدی جانم به قربانت ولی حالا چرا؟
بیوفا حالا که من افتادهام از پا چرا؟
نوشدارویی و بعد از مرگِ سهراب آمدی
سنگدل این زودتر میخواستی، حالا چرا؟
عمرِ ما را مهلتِ امروز و فردای تو نیست
من که یک امروز مهمانِ توام، فردا چرا؟
نازنینا ما به نازِ تو جوانی دادهایم
دیگر اکنون با جوانان ناز کُن، با ما چرا؟
وه که با این عمرهای کوتهِ بیاعتبار!
این همه غافل شدن از چون منی شیدا چرا؟
شورِ فرهادم به پرسش سر به زیر افکنده بود
ای لبِ شیرین! جوابِ تلخِ سربالا چرا؟
ای شبِ هجران که یکدم در تو چشمِ من نخفت!
اینقدر با بختِ خوابآلودِ من لالا چرا؟
آسمان چون جمعِ مشتاقان پریشان میکند
در شگفتم من، نمیپاشد ز هم دنیا چرا؟
در خزانِ هجرِ گل ای بلبلِ طبعِ حزین!
خامشی شرطِ وفاداری بود، غوغا چرا؟
شهریارا بیحبیبِ خود نمیکردی سفر!
این سفر راهِ قیامت میروی، تنها چرا؟
شهریار
#شهریار
■ شعرخوانی
● @Reading_poem
آمدی جانم به قربانت ولی حالا چرا؟
بیوفا حالا که من افتادهام از پا چرا؟
نوشدارویی و بعد از مرگِ سهراب آمدی
سنگدل این زودتر میخواستی، حالا چرا؟
عمرِ ما را مهلتِ امروز و فردای تو نیست
من که یک امروز مهمانِ توام، فردا چرا؟
نازنینا ما به نازِ تو جوانی دادهایم
دیگر اکنون با جوانان ناز کُن، با ما چرا؟
وه که با این عمرهای کوتهِ بیاعتبار!
این همه غافل شدن از چون منی شیدا چرا؟
شورِ فرهادم به پرسش سر به زیر افکنده بود
ای لبِ شیرین! جوابِ تلخِ سربالا چرا؟
ای شبِ هجران که یکدم در تو چشمِ من نخفت!
اینقدر با بختِ خوابآلودِ من لالا چرا؟
آسمان چون جمعِ مشتاقان پریشان میکند
در شگفتم من، نمیپاشد ز هم دنیا چرا؟
در خزانِ هجرِ گل ای بلبلِ طبعِ حزین!
خامشی شرطِ وفاداری بود، غوغا چرا؟
شهریارا بیحبیبِ خود نمیکردی سفر!
این سفر راهِ قیامت میروی، تنها چرا؟
شهریار
#شهریار
■ شعرخوانی
● @Reading_poem
گفتم مرو، رفتی و بد بیراه رفتی
بس تند مىرانی نگه کن تا نیفتی
بوی بهاران بود و ذوقِ میگساران
یادش بخیر آنگه که چون گل میشکفتی
هنگامِ بیدارىست ای گم کرده دیدار
چون چشمِ بختِ من عجب بیگاه خفتی
خود را ز چشمِ خویشتن نتوان نهان کرد
گیرم خدا را نیز از خود مینهفتی
بر فرقِ همراهان چه آواری فروریخت
برفی که از بامِ سرای خویش رُفتی
باور نمیاید هنوزم از دلِ تو
کز مهرِ یارانِ کهن دل برگرفتی
قدرِ تو من میدانم و میگویمش باز
تا کَس نگوید گفتنیها را نگفتی
چون گوشواری زینتِ گوشِ زمانهست
آن قیمتی دُرهای بیهمتا که سُفتی
عهد و عطای حاکمان چندان نپاید
از مهرِ مردم تن مزن گفتم، شنفتی!
اشکِ روانِ سایه پیکِ مهربانىست
از دیده افتادی ولی از دل نرفتی
امیرهوشنگ ابتهاج
#ابتهاج
#هوشنگ_ابتهاج
#امیرهوشنگ_ابتهاج
■ شعرخوانی
● @Reading_poem
گفتم مرو، رفتی و بد بیراه رفتی
بس تند مىرانی نگه کن تا نیفتی
بوی بهاران بود و ذوقِ میگساران
یادش بخیر آنگه که چون گل میشکفتی
هنگامِ بیدارىست ای گم کرده دیدار
چون چشمِ بختِ من عجب بیگاه خفتی
خود را ز چشمِ خویشتن نتوان نهان کرد
گیرم خدا را نیز از خود مینهفتی
بر فرقِ همراهان چه آواری فروریخت
برفی که از بامِ سرای خویش رُفتی
باور نمیاید هنوزم از دلِ تو
کز مهرِ یارانِ کهن دل برگرفتی
قدرِ تو من میدانم و میگویمش باز
تا کَس نگوید گفتنیها را نگفتی
چون گوشواری زینتِ گوشِ زمانهست
آن قیمتی دُرهای بیهمتا که سُفتی
عهد و عطای حاکمان چندان نپاید
از مهرِ مردم تن مزن گفتم، شنفتی!
اشکِ روانِ سایه پیکِ مهربانىست
از دیده افتادی ولی از دل نرفتی
امیرهوشنگ ابتهاج
#ابتهاج
#هوشنگ_ابتهاج
#امیرهوشنگ_ابتهاج
■ شعرخوانی
● @Reading_poem
"برای آنچه که دوستش داری
ازجان باید بگذری
بعد میماند زندگی
وآنچه که دوستش داشتی."
شمس لنگرودی
■ شعرخوانی
● @Reading_poem
ازجان باید بگذری
بعد میماند زندگی
وآنچه که دوستش داشتی."
شمس لنگرودی
■ شعرخوانی
● @Reading_poem
من ندانستم از اول که تو بی مهر و وفایی
عهد نابستن از آن به که ببندی و نپایی
دوستان عیب کنندم که چرا دل به تو دادم
باید اول به تو گفتن که چنین خوب چرایی
ای که گفتی مرو اندر پی خوبان زمانه
ما کجاییم در این بحر تفکر تو کجایی
آن نه خالست و زنخدان و سر زلف پریشان
که دل اهل نظر برد که سریست خدایی
پرده بردار که بیگانه خود این روی نبیند
تو بزرگی و در آیینه کوچک ننمایی
حلقه بر در نتوانم زدن از دست رقیبان
این توانم که بیایم به محلت به گدایی
عشق و درویشی و انگشت نمایی و ملامت
همه سهلست تحمل نکنم بار جدایی
روز صحرا و سماعست و لب جوی و تماشا
در همه شهر دلی نیست که دیگر بربایی
گفته بودم چو بیایی غم دل با تو بگویم
چه بگویم که غم از دل برود چون تو بیایی
شمع را باید از این خانه به دربردن و کشتن
تا به همسایه نگوید که تو در خانه مایی
سعدی آن نیست که هرگز ز کمندت بگریزد
که بدانست که دربند تو خوشتر که رهایی
خلق گویند برو دل به هوای دگری ده
نکنم خاصه در ایام اتابک دو هوایی
| سعدی شیرازی |
■ شعرخوانی
● @Reading_poem
عهد نابستن از آن به که ببندی و نپایی
دوستان عیب کنندم که چرا دل به تو دادم
باید اول به تو گفتن که چنین خوب چرایی
ای که گفتی مرو اندر پی خوبان زمانه
ما کجاییم در این بحر تفکر تو کجایی
آن نه خالست و زنخدان و سر زلف پریشان
که دل اهل نظر برد که سریست خدایی
پرده بردار که بیگانه خود این روی نبیند
تو بزرگی و در آیینه کوچک ننمایی
حلقه بر در نتوانم زدن از دست رقیبان
این توانم که بیایم به محلت به گدایی
عشق و درویشی و انگشت نمایی و ملامت
همه سهلست تحمل نکنم بار جدایی
روز صحرا و سماعست و لب جوی و تماشا
در همه شهر دلی نیست که دیگر بربایی
گفته بودم چو بیایی غم دل با تو بگویم
چه بگویم که غم از دل برود چون تو بیایی
شمع را باید از این خانه به دربردن و کشتن
تا به همسایه نگوید که تو در خانه مایی
سعدی آن نیست که هرگز ز کمندت بگریزد
که بدانست که دربند تو خوشتر که رهایی
خلق گویند برو دل به هوای دگری ده
نکنم خاصه در ایام اتابک دو هوایی
| سعدی شیرازی |
■ شعرخوانی
● @Reading_poem
همه صیدها بکردی هله میر بار دیگر
سگ خویش را رها کن که کند شکار دیگر
همه غوطهها بخوردی همه کارها بکردی
منشین ز پای یک دم که بماند کار دیگر
همه نقدها شمردی به وکیل درسپردی
بشنو از این محاسب عدد و شمار دیگر
تو بسی سمن بران را به کنار درگرفتی
نفسی کنار بگشا بنگر کنار دیگر
خنک آن قماربازی که بباخت آن چه بودش
بنماند هیچش الا هوس قمار دیگر
تو به مرگ و زندگانی هله تا جز او ندانی
نه چو روسبی که هر شب کشد او بیار دیگر
نظرش به سوی هر کس به مثال چشم نرگس
بودش زهر حریفی طرب و خمار دیگر
همه عمر خوار باشد چو بر دو یار باشد
هله تا تو رو نیاری سوی پشت دار دیگر
که اگر بتان چنیناند ز شه تو خوشه چینند
نبدست مرغ جان را به جز او مطار دیگر
| مولانا |
■ شعرخوانی
● @Reading_poem
سگ خویش را رها کن که کند شکار دیگر
همه غوطهها بخوردی همه کارها بکردی
منشین ز پای یک دم که بماند کار دیگر
همه نقدها شمردی به وکیل درسپردی
بشنو از این محاسب عدد و شمار دیگر
تو بسی سمن بران را به کنار درگرفتی
نفسی کنار بگشا بنگر کنار دیگر
خنک آن قماربازی که بباخت آن چه بودش
بنماند هیچش الا هوس قمار دیگر
تو به مرگ و زندگانی هله تا جز او ندانی
نه چو روسبی که هر شب کشد او بیار دیگر
نظرش به سوی هر کس به مثال چشم نرگس
بودش زهر حریفی طرب و خمار دیگر
همه عمر خوار باشد چو بر دو یار باشد
هله تا تو رو نیاری سوی پشت دار دیگر
که اگر بتان چنیناند ز شه تو خوشه چینند
نبدست مرغ جان را به جز او مطار دیگر
| مولانا |
■ شعرخوانی
● @Reading_poem
با مگوئید اسرار عشق و مستی
تا بیخبر بمیرد در درد خودپرستی
عاشق شو ارنه روزی کار جهان سرآید
ناخوانده نقش مقصود از کارگاه هستی
دوش آن صنم چه خوش گفت در مجلس مغانم
با کافران چه کارت گر بت نمیپرستی
سلطان من خدا را زلفت شکست ما را
تا کی کند سیاهی چندین درازدستی
در گوشهٔ سلامت مستور چون توان بود
تا نرگس تو با ما گوید رموز مستی
آن روز دیده بودم این فتنها که برخاست
کز سرکشی زمانی با ما نمینشستی
عشقت بدست طوفان خواهد سپرد حافظ
چون برق ازین کشاکش پنداشتی که جستی.!
| حافظ |
■ شعرخوانی
● @Reading_poem
تا بیخبر بمیرد در درد خودپرستی
عاشق شو ارنه روزی کار جهان سرآید
ناخوانده نقش مقصود از کارگاه هستی
دوش آن صنم چه خوش گفت در مجلس مغانم
با کافران چه کارت گر بت نمیپرستی
سلطان من خدا را زلفت شکست ما را
تا کی کند سیاهی چندین درازدستی
در گوشهٔ سلامت مستور چون توان بود
تا نرگس تو با ما گوید رموز مستی
آن روز دیده بودم این فتنها که برخاست
کز سرکشی زمانی با ما نمینشستی
عشقت بدست طوفان خواهد سپرد حافظ
چون برق ازین کشاکش پنداشتی که جستی.!
| حافظ |
■ شعرخوانی
● @Reading_poem
با همه ی بی سر و سامانی ام
باز به دنبالِ پریشانی ام
طاقتِ فرسودگی ام هیچ نیست
در پیِ ویران شدن آنی ام
آمده ام بلکه نگاهم کنی
عاشقِ آن لحظه ی طوفانی ام
دل خوشِ گرمای کسی نیستم
آمده ام تا تو بسوزانی ام
آمده ام با عطشِ سال ها
تا تو کمی عشق بنوشانی ام
ماهیِ برگشته زِ دریا شدم
تا تو بگیری و بمیرانی ام
خوب ترین حادثه می دانم ات
خوب ترین حادثه می دانی ام؟
حرف بزن ابرِ مرا باز کن
دیر زمانی است که بارانی ام
حرف بزن حرف بزن سال هاست
تشنه ی یک صحبتِ طولانی ام
ها...به کجا می کِشی ام خوبِ من؟
ها...نکشانی به پشیمانی ام!
| محمدعلی بهمنی |
■ شعرخوانی
● @Reading_poem
باز به دنبالِ پریشانی ام
طاقتِ فرسودگی ام هیچ نیست
در پیِ ویران شدن آنی ام
آمده ام بلکه نگاهم کنی
عاشقِ آن لحظه ی طوفانی ام
دل خوشِ گرمای کسی نیستم
آمده ام تا تو بسوزانی ام
آمده ام با عطشِ سال ها
تا تو کمی عشق بنوشانی ام
ماهیِ برگشته زِ دریا شدم
تا تو بگیری و بمیرانی ام
خوب ترین حادثه می دانم ات
خوب ترین حادثه می دانی ام؟
حرف بزن ابرِ مرا باز کن
دیر زمانی است که بارانی ام
حرف بزن حرف بزن سال هاست
تشنه ی یک صحبتِ طولانی ام
ها...به کجا می کِشی ام خوبِ من؟
ها...نکشانی به پشیمانی ام!
| محمدعلی بهمنی |
■ شعرخوانی
● @Reading_poem
تو از هر در که بازآیی بدین خوبی و زیبایی
دری باشد که از رحمت به روی خلق بگشایی
ملامتگوی بیحاصل ترنج از دست نشناسد
در آن معرض که چون یوسف جمال از پرده
بنمایی
به زیورها بیارایند وقتی خوبرویان را
تو سیمین تن چنان خوبی که زیورها بیارایی
چو بلبل روی گل بیند زبانش در حدیث آید
مرا در رویت از حیرت فروبستهست گویایی
تو با این حسن نتوانی که روی از خلق درپوشی
که همچون آفتاب از جام و حور از جامه پیدایی
تو صاحب منصبی جانا ز مسکینان نیندیشی
تو خواب آلودهای بر چشم بیداران نبخشایی
گرفتم سرو آزادی نه از ماء مهین زادی
مکن بیگانگی با ما چو دانستی که از مایی
دعایی گر نمیگویی به دشنامی عزیزم کن
که گر تلخ است شیرین است از آن لب هر چه فرمایی
گمان از تشنگی بردم که دریا تا کمر باشد
چو پایانم (پایابم) برفت اکنون بدانستم که دریایی
تو خواهی آستین افشان و خواهی روی درهم کش
مگس جایی نخواهد رفتن از دکان حلوایی
قیامت میکنی سعدی بدین شیرین سخن گفتن
مسلم نیست طوطی را در ایامت شکرخایی
| سعدی |
■شعرخوانی
●@Reading_poem
دری باشد که از رحمت به روی خلق بگشایی
ملامتگوی بیحاصل ترنج از دست نشناسد
در آن معرض که چون یوسف جمال از پرده
بنمایی
به زیورها بیارایند وقتی خوبرویان را
تو سیمین تن چنان خوبی که زیورها بیارایی
چو بلبل روی گل بیند زبانش در حدیث آید
مرا در رویت از حیرت فروبستهست گویایی
تو با این حسن نتوانی که روی از خلق درپوشی
که همچون آفتاب از جام و حور از جامه پیدایی
تو صاحب منصبی جانا ز مسکینان نیندیشی
تو خواب آلودهای بر چشم بیداران نبخشایی
گرفتم سرو آزادی نه از ماء مهین زادی
مکن بیگانگی با ما چو دانستی که از مایی
دعایی گر نمیگویی به دشنامی عزیزم کن
که گر تلخ است شیرین است از آن لب هر چه فرمایی
گمان از تشنگی بردم که دریا تا کمر باشد
چو پایانم (پایابم) برفت اکنون بدانستم که دریایی
تو خواهی آستین افشان و خواهی روی درهم کش
مگس جایی نخواهد رفتن از دکان حلوایی
قیامت میکنی سعدی بدین شیرین سخن گفتن
مسلم نیست طوطی را در ایامت شکرخایی
| سعدی |
■شعرخوانی
●@Reading_poem
بر آنم که زندگی کنم
پیش از آنکه واپسین نفس را برآرم
پیش از آنکه پرده فرو افتد
پیش از پژمردن آخرین گل
بر آنم که زندگی کنم
بر آنم که عشق بورزم
بر آنم که باشم
در این جهان ظلمانی
در این روزگار سرشار از فجایع
در این دنیای پر از کینه
نزد کسانی که نیازمند منند
کسانی که نیازمند ایشانم
کسانی که ستایشانگیزند
تا دریابم
شگفتی کنم
بازشناسم
کهام
که میتوانم باشم
که میخواهم باشم؟
تا روزها بیثمر نماند
ساعتها جان یابد
لحظهها گرانبار شود
هنگامیکه میخندم
هنگامیکه میگریم
هنگامیکه لب فرو میبندم
در سفرم به سوی تو
به سوی خود
به سوی خدا
که راهیست ناشناخته
پُر خار
ناهموار
راهی که باری در آن گام میگذارم
که قدم نهادهام
و سر بازگشت ندارم
بیآنکه دیده باشم شکوفایی گلها را
بیآنکه شنیده باشم خروش رودها را
بیآنکه به شگفت درآیم از زیبایی حیات
اکنون مرگ میتواند فراز آید
اکنون میتوانم به راه افتم
اکنون میتوانم بگویم که زندگی کردهام.
"مارگوت بیکل"
احمدشاملو
■ شعرخوانی
● @Reading_poem
پیش از آنکه واپسین نفس را برآرم
پیش از آنکه پرده فرو افتد
پیش از پژمردن آخرین گل
بر آنم که زندگی کنم
بر آنم که عشق بورزم
بر آنم که باشم
در این جهان ظلمانی
در این روزگار سرشار از فجایع
در این دنیای پر از کینه
نزد کسانی که نیازمند منند
کسانی که نیازمند ایشانم
کسانی که ستایشانگیزند
تا دریابم
شگفتی کنم
بازشناسم
کهام
که میتوانم باشم
که میخواهم باشم؟
تا روزها بیثمر نماند
ساعتها جان یابد
لحظهها گرانبار شود
هنگامیکه میخندم
هنگامیکه میگریم
هنگامیکه لب فرو میبندم
در سفرم به سوی تو
به سوی خود
به سوی خدا
که راهیست ناشناخته
پُر خار
ناهموار
راهی که باری در آن گام میگذارم
که قدم نهادهام
و سر بازگشت ندارم
بیآنکه دیده باشم شکوفایی گلها را
بیآنکه شنیده باشم خروش رودها را
بیآنکه به شگفت درآیم از زیبایی حیات
اکنون مرگ میتواند فراز آید
اکنون میتوانم به راه افتم
اکنون میتوانم بگویم که زندگی کردهام.
"مارگوت بیکل"
احمدشاملو
■ شعرخوانی
● @Reading_poem
وقتی درجیبم هیچ ندارم
شعردارم.
وقتی دریخچالم هیچ ندارم
شعردارم.
وقتی درقلبم هیچ ندارم
هیچ ندارم.!
•عباس کیارستمی
■ شعرخوانی
● @Reading_poem
شعردارم.
وقتی دریخچالم هیچ ندارم
شعردارم.
وقتی درقلبم هیچ ندارم
هیچ ندارم.!
•عباس کیارستمی
■ شعرخوانی
● @Reading_poem
آن که مست آمد و دستی به دل ما زد و رفت
درِ این خانه ندانم به چه سودا زد و رفت
خواست تنهایی ما را به رخ ما بکشد
تنه ای بر در این خانه ی تنها زد و رفت
دل تنگش سر گل چیدن ازین باغ نداشت
قدمی چند به آهنگ تماشا زد و رفت
مرغ دریا خبر از یک شب طوفانی داشت
گشت و فریاد کشان بال به دریا زد و رفت
چه هوایی به سرش بود که با دست تهی
پشت پا بر هوس دولت دنیا زد و رفت
بس که اوضاع جهان در هم و ناموزون دید
قلم نسخ برین خط چلیپا زد و رفت
دل خورشیدی اش از ظلمت ما گشت ملول
چون شفق بال به بام شب یلدا زد و رفت
همنوای دل من بود به هنگام قفس
ناله ای در غم مرغان هم آوا زد و رفت.
| هوشنگ ابتهاج |
■ شعرخوانی
● @Reading_poem
درِ این خانه ندانم به چه سودا زد و رفت
خواست تنهایی ما را به رخ ما بکشد
تنه ای بر در این خانه ی تنها زد و رفت
دل تنگش سر گل چیدن ازین باغ نداشت
قدمی چند به آهنگ تماشا زد و رفت
مرغ دریا خبر از یک شب طوفانی داشت
گشت و فریاد کشان بال به دریا زد و رفت
چه هوایی به سرش بود که با دست تهی
پشت پا بر هوس دولت دنیا زد و رفت
بس که اوضاع جهان در هم و ناموزون دید
قلم نسخ برین خط چلیپا زد و رفت
دل خورشیدی اش از ظلمت ما گشت ملول
چون شفق بال به بام شب یلدا زد و رفت
همنوای دل من بود به هنگام قفس
ناله ای در غم مرغان هم آوا زد و رفت.
| هوشنگ ابتهاج |
■ شعرخوانی
● @Reading_poem
یاد بعضی نفرات
روشنم میدارد.
قوتم میبخشد،
راه میاندازد،
و اجاق ِکهن ِسردِ سرایم
گرم میآید از گرمی ِعالی دمشان.
نام بعضی نفرات
رزق روحم شده است.
وقت هر دلتنگی
سویشان دارم دست
جراتم میبخشد
روشنم میدارد.
•نیما یوشیج
■ شعرخوانی
● @Reading_poem
روشنم میدارد.
قوتم میبخشد،
راه میاندازد،
و اجاق ِکهن ِسردِ سرایم
گرم میآید از گرمی ِعالی دمشان.
نام بعضی نفرات
رزق روحم شده است.
وقت هر دلتنگی
سویشان دارم دست
جراتم میبخشد
روشنم میدارد.
•نیما یوشیج
■ شعرخوانی
● @Reading_poem
درجنگ به زخم های خود نگاه میکنیم
درصلح به جای زخم های خود نگاه میکنیم
پس کی زندگی خواهیم کرد؟!
■ شعرخوانی
● @Reading_poem
درصلح به جای زخم های خود نگاه میکنیم
پس کی زندگی خواهیم کرد؟!
■ شعرخوانی
● @Reading_poem
ای برده اختیارم تو اختیار مایی
من شاخ زعفرانم تو لاله زار مایی
گفتم غمت مرا کشت گفتا چه زهره دارد
غم این قدر نداند کآخر تو یار مایی
من باغ و بوستانم سوزیده خزانم
باغ مرا بخندان کآخر بهار مایی
گفتا تو چنگ مایی و اندر ترنگ مایی
پس چیست زاری تو چون در کنار مایی
گفتم ز هر خیالی درد سر است ما را
گفتا ببر سرش را تو ذوالفقار مایی
سر را گرفته بودم یعنی که در خمارم
گفت ار چه در خماری نی در خمار مایی
گفتم چو چرخ گردان والله که بیقرارم
گفت ار چه بیقراری نی بیقرار مایی
شکرلبش بگفتم لب را گزید یعنی
آن راز را نهان کن چون رازدار مایی
ای بلبل سحرگه ما را بپرس گه گه
آخر تو هم غریبی هم از دیار مایی
تو مرغ آسمانی نی مرغ خاکدانی
تو صید آن جهانی وز مرغزار مایی
از خویش نیست گشته وز دوست هست گشته
تو نور کردگاری یا کردگار مایی
از آب و گل بزادی در آتشی فتادی
سود و زیان یکی دان چون در قمار مایی
این جا دوی نگنجد این ما و تو چه باشد
این هر دو را یکی دان چون در شمار مایی
خاموش کن که دارد هر نکته تو جانی
مسپار جان به هر کس چون جان سپار مایی
| مولوی |
■ شعرخوانی
● @Reading_poem
من شاخ زعفرانم تو لاله زار مایی
گفتم غمت مرا کشت گفتا چه زهره دارد
غم این قدر نداند کآخر تو یار مایی
من باغ و بوستانم سوزیده خزانم
باغ مرا بخندان کآخر بهار مایی
گفتا تو چنگ مایی و اندر ترنگ مایی
پس چیست زاری تو چون در کنار مایی
گفتم ز هر خیالی درد سر است ما را
گفتا ببر سرش را تو ذوالفقار مایی
سر را گرفته بودم یعنی که در خمارم
گفت ار چه در خماری نی در خمار مایی
گفتم چو چرخ گردان والله که بیقرارم
گفت ار چه بیقراری نی بیقرار مایی
شکرلبش بگفتم لب را گزید یعنی
آن راز را نهان کن چون رازدار مایی
ای بلبل سحرگه ما را بپرس گه گه
آخر تو هم غریبی هم از دیار مایی
تو مرغ آسمانی نی مرغ خاکدانی
تو صید آن جهانی وز مرغزار مایی
از خویش نیست گشته وز دوست هست گشته
تو نور کردگاری یا کردگار مایی
از آب و گل بزادی در آتشی فتادی
سود و زیان یکی دان چون در قمار مایی
این جا دوی نگنجد این ما و تو چه باشد
این هر دو را یکی دان چون در شمار مایی
خاموش کن که دارد هر نکته تو جانی
مسپار جان به هر کس چون جان سپار مایی
| مولوی |
■ شعرخوانی
● @Reading_poem
رفت آن سوار کولی با خود تو را نبرده
شب مانده است و با شب تاریکی فشرده
کولی کنار آتش رقص شبانه ات کو؟
شادی چرا رمیده؟آتش چرا فسرده؟
خاموش مانده اینک خاموش تا همیشه
چشم سیاه چادر با این چراغ مرده
دشت و شب و سیاهی وان غول گربه کز دور
رفت آنکه پیش پایش دریا ستاره کردی
دستان مهربانش یک قطره ناسترده
در گیسوی تو نشکفت آن بوسه لحظه لحظه
این شب نداشت-آری_الماس خرده خرده
بازی کنان زگویی خون می فشاند و می گفت
روزی سیاه چشمی سرخی به ما سپرده
می رفت گرد راهش از دود آه تیره
نیلو فرانه در باد پیچیده تاب خورده
سودای همرهی را گیسو به باد دادی
رفت آن سوار با خود یک تار مو نبرده
•سیمین بهبهانی
■ شعرخوانی
● @Reading_poem
شب مانده است و با شب تاریکی فشرده
کولی کنار آتش رقص شبانه ات کو؟
شادی چرا رمیده؟آتش چرا فسرده؟
خاموش مانده اینک خاموش تا همیشه
چشم سیاه چادر با این چراغ مرده
دشت و شب و سیاهی وان غول گربه کز دور
رفت آنکه پیش پایش دریا ستاره کردی
دستان مهربانش یک قطره ناسترده
در گیسوی تو نشکفت آن بوسه لحظه لحظه
این شب نداشت-آری_الماس خرده خرده
بازی کنان زگویی خون می فشاند و می گفت
روزی سیاه چشمی سرخی به ما سپرده
می رفت گرد راهش از دود آه تیره
نیلو فرانه در باد پیچیده تاب خورده
سودای همرهی را گیسو به باد دادی
رفت آن سوار با خود یک تار مو نبرده
•سیمین بهبهانی
■ شعرخوانی
● @Reading_poem