Telegram Web Link
من زاده رویاهای توام
به تو اندیشیدم
و آفریده شدم

#شمس‌لنگرودی

@official_sheer
ترک یاری کردی و من همچنان یارم تو را
دشمن جانی و از جان دوست‌تر دارم تو را

گر به صد خار جفا آزرده‌سازی خاطرم
خاطر نازک به برگ گل نیازارم تو را

قصد جان کردی که یعنی: دست کوته کن ز من
جان به کف بگذارم و از دست نگذارم تو را

یک دو روزی صبر کن، ای جان بر لب آمده
زانکه خواهم در حضور دوست بسپارم تورا

#هلالی_جغتایی

@official_sheer
ای ابر دل گرفته‌ ی بی آسمان بیا
باران بی ملاحظه‌ ی ناگهان بیا

چشمت بلای جان و تو از جان عزیزتر
ای جان فدای چشم تو با قصد جان بیا

#فاضل_نظری

@official_sheer
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
کسی که روزی فکر میکردی بدون او یک ثانیه هم زنده نمی مانی از کنارت رد شود در میدان شلوغ. نگاهت کند و لبخند بزند و از کنارت رد شود و تو تمام مدت نگاهش کنی و مغز خسته ات چند ثانیه بعد از رد شدن از تقاطع پر از عابر تازه یادش بیاید که این زن، این مرد، این عطر متحرک که تو را و میدان را مست کرده کدامین ترانه خلقت بود.
دلت بگیرد اما زود بفهمی داری نقش بازی می کنی، دیگر نبودن هیچکس یا دوباره دیدن هیچکس آنقدر ها هم برایت مهم نیست. لبخند بزنی، صدای هدفون را بیشتر کنی، و به آن روزها فکر کنی که دلی برای دوست داشتن و دوست داشته شدن داشتی. روزهایی که فکر می کردی تمام نخواهد شد، و حالا خاطره ای کمرنگند در انتهای سلولهای در حال مردن مغزت...
#حمید_سلیمی

@Official_Sheee
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
لطفا خیالتون رو از سر راه بنده بردارید...

#وضعیت_سفید
@Official_Sheer
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
"سلاماً على من نسيتهم
لكنهم لم يتمكنوا أبدا من النسيان…"

سلام بر آن‌هایی که فراموش شده‌اند،
اما هرگز نتوانسته‌اند فراموش کنند…

#محمود_درویش
@Official_Sheer
اخلاق عجیبی داشت. هیچ وقت چیزی رو دور نمینداخت. حتی اگه خراب می شد. از عروسک هایی که دست و پاشون جدا شده بود گرفته تا کتاب داستان های پاره...
نمی تونست با نبودن چیزی که برای اون بوده کنار بیاد.
فکر می کرد یه روز صبح وقتی از خواب بیدار میشه ، دست و پاهای عروسکاش سالم و برگه های کتاب داستانش دوباره نو‌ میشه. برای همین هیچ وقت به عوض کردن اونا فکر‌ نمی کرد و مدام تو گذشته بود. تو روزایی که هنوز چیزی خراب نشده بود. اون فکر می کرد هر چیزی که خراب میشه بالاخره یه روز درست میشه. اون نمی دونست بعضی از خراب شدنا ، بعضی از شکستنا هیچ وقت درست نمیشن.
فقط جای وسایل دیگه رو تنگ می کنن. فقط باعث میشن لذت بردن رو یادت بره. همین.
اون دور انداختن رو بلد نبود. درست مثل خیلی از ما که یاد نگرفتیم احساسی که خراب میشه، حرمتی که شکسته میشه رو نباید نگه داریم.
درست مثل ما که نمی تونیم با نبودن کسی که برای ما بوده کنار بیایم. مدام تو گذشته قدم می زنیم و تصور می کنیم یه روز از خواب بیدار میشیم و همه چی مثل روز اول درست میشه. هر چند می دونیم که نمیشه. این وسط فقط انرژی هدر میدیم. فقط جای دیگران رو تنگ می‌کنیم. فقط لذت بردن از زندگی رو یادمون میره.همین.

#حسین_حائریان
@Official_Sheer
هر کسی با دلبرش رد شد مرا سوزاند و رفت
تشنگی اطراف دریا بیشتر حس می شود

#صاحب‌علم

@Official_Sheer
تو هم تحمل اشک مرا نخواهی داشت
مخواه گریه کنم، بغض ابر سنگین است

#سجاد_سامانی

@official_sheer
غم در دل تنگ من
از آن است که نیست..

#حافظ

@official_sheer
يقين دارم
تو را دوست دارم
من، تو را صادقانه دوست دارم
تو را به دور از غرور
به دور از ريا
مثل كودكي به دور از دروغ
تو را مثل نيمه ي جان
مثل لحظه ي اولين ديدار
اولين بوسه
اولين آغوش
من، تو را عاقلانه دوست دارم

#شیما_سبحانی

@official_sheer
#داستان_کوتاه

طوبی خانم که فوت کرد «همه» گفتند چهلم نشده حسین آقا می رود یک زن دیگر می گیرد. سه ماه گذشت و حسین آقا به جای اینکه برود یک زن دیگر بگیرد، هر پنجشنبه می رفت سر خاک.
ماه چهارم خواهرش آستین زد بالا که داداش تنهاست و خواهر برادرها سرگرم زندگی خودشان هستند، خیلی نمی رسند که به او برسند. طلعت خانم را نشان کرد و توی یک مهمانی نشان حسین آقا داد. حسین آقا که برآشفت «همه» گفتند یکی دیگر که بیاید جای خالی زنش پُر می شود. حسین آقا داد زد جای خالی زنم را هیچ زنی نمی تواند پر کند. توی اتاقش رفت و در را به هم کوبید. «همه» گفتند یک مدتی تنها باشد مجبور می شود جای خالی زنش را پر کند. مرد زن می خواهد. حسین آقا ولی هر پنجشنبه می رفت سر خاک.
سال زنش هم گذشت و حسین آقا زن نگرفت. «همه» گفتند امسال دیگر حسین آقا زن می گیرد. سال دوم و سوم هم گذشت و حسین آقا زن نگرفت. هر وقت یکی پیشنهاد می داد حسین آقا زن بگیرد، حسین آقا می گفت آن موقع که بچه ها احتیاج داشتند اینکار را نکردم، حالا دیگر از آب و گل درآمدند. حرفی از احتیاج خودش نمی زد، دخترها را شوهر داد و به پسرها هم زن، اما وعده ی پنجشنبه ها سر جایش بود.
«همه» گفتند دیگر کسی توی خانه نمانده، بچه ها هم رفته اند، دیگر وقتش است، امسال جای خالی طوبی خانم را پر می کند. حسین آقا ولی سمعک لازم شده بود، دیگر گوش هایش حرف های «همه» را نمی شنید.

دیروز حسین آقا مُرد. توی وسایلش دنبال چیزی می گشتند چشمشان افتاد به کتاب خطی قدیمی روی طاقچه، دخترش گفت خط باباست، اول صفحه نوشته بود:
هر چیز که مال تو باشد خوب است، حتی اگر جای خالی «تو» باشد، آخر جای خالی توی دل مثل سوراخ توی دیوار نیست که با یک مُشت کاهگل پر شود. هزار نفر هم بروند و بیایند آن دل دیگر هیچوقت دل نمی شود.

#مریم_سمیع_زادگان

@official_sheer
Koja Boodi
Mohsen Chavoshi
هنوزم اون شبای گریه یِ مستی رو یادم هست!

@official_sheer
می‌رود کز ما جدا گردد ولی
جان و دل با اوست هرجا می‌رود..

#رهی_معیری

@official_sheer
#داستان_کوتاه

برای خریدن چند کتاب شعر به آن کتابفروشی رفته بودم که فروشنده من را به طبقه ی بالا راهنمایی کرد که دیدم خود شعر روی صندلی ای نشسته و کتابی را ورق میزند!!
به محض ورودم از جایش بلند شد و خواست راهنمایی کند!
لباس های گله گشاد رنگی و موهایی که جلوی پیشانی اش ریخته بود با آدم حرف میزد!
چقدر رنگ داشت این پریزاد.
نگاه از نگاهش برداشتم و رفتم سراغ کتابها...
به هر کتابی دست می انداختم توضیحی میداد..انگار نشسته بود و همه را خوانده بود.انگار که نه!همه را خوانده بود.

کتابی که قبلا خوانده بودم را انتخاب کردم و صفحه ی مورد نظرم را هم آوردم و گفتم ببخشید این را بخوانید برای من، عینکم همراهم نیست!
شعری از "امید صباغ نو" بود.
موقع خواندن شعر یک دستش را به موهای بافته شده اش که از زیر شال آویزان بود گرفت!
آدم هایی که زیاد شعر میخوانند،ژست خواندن دارند! ژست خواندن اش این بود.
ژست خواندن اش برایم آشنا آمد.
شین اش کمی میزد و بد به دل میچسبید و بدجور مشتاق بودم برایم بخواند
به این بیت که رسید تُن صدایش عوض شد:
"گفته بودم به کسی عشق نخواهم ورزید
آمدی و همه ی فرضیه ها ریخت به هم"

آن روز گذشت و اشتیاق عجیبی برای خواندن شعر پیدا کرده بودم و دیگر هفته ای دو سه بار میرفتم و کتاب میخریدم!
وقتی دیدم جایی در قفسه ی کتابهایم ندارم گفتم بس است دیگر! باید خود شعر را به خانه ام بیاورم و به گیسویش قافیه ببافم!
کتابی خریدم و در صفحه ی اولش همان شعری را که روز اول برایم خوانده بود به همراه آدرس کافه ای برای چهارشنبه ساعت هشت نوشتم و روی میز جا گذاشتم!
حالا دو سالی هست که از این ماجرا میگذرد و هنوز هم قرار روز چهارشنبه مان سر ساعت برقرار است.

اما راستش دیگر به رفتارهایش اشتیاقی ندارم،
دیگر به بودن اش مشتاق نیستم!
از یک جایی به بعد فهمیدم دیگر به اینکه ابتدای حرف هایش نامم را صدا کند
یا هنگام خستگی دست بر موهای بافته اش بگیرد و شعر بخواند
یا چه میدانم
به همین خندیدن ساده اش... .
مشتاق نیستم.
راستش از یک جایی به بعد
کار از اشتیاق به احتیاج میکشد!
من به خندیدن اش به ژست شعر خواندن اش به بودن اش... مشتاق که نه! محتاجم!
بعضی آدم ها از یک جایی به بعد به بودن با هم  به عاشقانه های پیش پا افتاده و تکراری شان، مشتاق که نه! محتاجند.

#علی_سلطانی

@Official_Sheer
2024/11/15 10:24:26
Back to Top
HTML Embed Code: