به احمقانهترین شکل ممکن
دلتنگ کسی هستم
که هیچ خیابانی را با او قدم نزدهام
اما او در تمام خاطراتِ من
قدم میزند ...!
#گروس_عبدالملکیان
@official_sheer
دلتنگ کسی هستم
که هیچ خیابانی را با او قدم نزدهام
اما او در تمام خاطراتِ من
قدم میزند ...!
#گروس_عبدالملکیان
@official_sheer
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
از مزارعِ پنبهی شیلی ،
تا کارخانه ی شماره ۱۷ شانگهای ،
و زیرِ چرخ خیاطیِ زنی تُرک
پیراهنی بودم ،
که به "تو" فکر می کردم...!
#محمد_عسکری_ساج
@Official_Sheer
تا کارخانه ی شماره ۱۷ شانگهای ،
و زیرِ چرخ خیاطیِ زنی تُرک
پیراهنی بودم ،
که به "تو" فکر می کردم...!
#محمد_عسکری_ساج
@Official_Sheer
#داستان_کوتاه
شهری بود كه در آن، همه چیز ممنوع بود.
و چون تنها چیزی كه ممنوع نبود بازی الك دولك بود، اهالی شهر هر روز به صحراهای اطراف میرفتند و اوقات خود را با بازی الك دولك میگذراندند.
و چون قوانین ممنوعیت نه یكباره بلكه به تدریج و همیشه با دلایل كافی وضع شده بودند، كسی دلیلی برای گلایه و شكایت نداشت و اهالی مشكلی هم برای سازگاری با این قوانین نداشتند.
سال ها گذشت. یك روز بزرگان شهر دیدند كه ضرورتی وجود ندارد كه همه چیز ممنوع باشد و جارچیها را روانة كوچه و بازار كردند تا به مردم اطلاع بدهند كه میتوانند هر كاری دلشان میخواهد بكنند.
جارچی ها برای رساندن این خبر به مردم، به مراكز تجمع اهالی شهر رفتند و با صدای بلند به مردم گفتند:
آهای مردم! آهای! بدانید و آگاه باشید كه از حالا به بعد هیچ كاری ممنوع نیست.
مردم كه دور جارچی ها جمع شده بودند، پس از شنیدن اطلاعیه، پراكنده شدند و بازی الك دولك شان را از سر گرفتند.
جارچی ها دوباره اعلام كردند:
میفهمید! شما حالا آزاد هستید كه هر كاری دلتان میخواهد، بكنید.
اهالی جواب دادند:
خب! ما داریم الك دولك بازی میكنیم.
جارچی ها كارهای جالب و مفید متعددی را به یادشان آوردند كه آنها قبلاً انجام میدادند و حالا دوباره میتوانستند به آن بپردازند.
ولی اهالی گوش نكردند و همچنان به بازی الك دولك شان ادامه داند؛ بدون لحظهای درنگ.
جارچی ها كه دیدند تلاش شان بینتیجه است، رفتند كه به اُمرا اطلاع دهند.
اُمرا گفتند: كاری ندارد! الك دولك را ممنوع میكنیم.
آن وقت بود كه مردم دست به شورش زدند و همة امرای شهر را كشتند و بیدرنگ برگشتند و بازی الك دولك را از سر گرفتند.
#ایتالو_کالووینو
@official_sheer
شهری بود كه در آن، همه چیز ممنوع بود.
و چون تنها چیزی كه ممنوع نبود بازی الك دولك بود، اهالی شهر هر روز به صحراهای اطراف میرفتند و اوقات خود را با بازی الك دولك میگذراندند.
و چون قوانین ممنوعیت نه یكباره بلكه به تدریج و همیشه با دلایل كافی وضع شده بودند، كسی دلیلی برای گلایه و شكایت نداشت و اهالی مشكلی هم برای سازگاری با این قوانین نداشتند.
سال ها گذشت. یك روز بزرگان شهر دیدند كه ضرورتی وجود ندارد كه همه چیز ممنوع باشد و جارچیها را روانة كوچه و بازار كردند تا به مردم اطلاع بدهند كه میتوانند هر كاری دلشان میخواهد بكنند.
جارچی ها برای رساندن این خبر به مردم، به مراكز تجمع اهالی شهر رفتند و با صدای بلند به مردم گفتند:
آهای مردم! آهای! بدانید و آگاه باشید كه از حالا به بعد هیچ كاری ممنوع نیست.
مردم كه دور جارچی ها جمع شده بودند، پس از شنیدن اطلاعیه، پراكنده شدند و بازی الك دولك شان را از سر گرفتند.
جارچی ها دوباره اعلام كردند:
میفهمید! شما حالا آزاد هستید كه هر كاری دلتان میخواهد، بكنید.
اهالی جواب دادند:
خب! ما داریم الك دولك بازی میكنیم.
جارچی ها كارهای جالب و مفید متعددی را به یادشان آوردند كه آنها قبلاً انجام میدادند و حالا دوباره میتوانستند به آن بپردازند.
ولی اهالی گوش نكردند و همچنان به بازی الك دولك شان ادامه داند؛ بدون لحظهای درنگ.
جارچی ها كه دیدند تلاش شان بینتیجه است، رفتند كه به اُمرا اطلاع دهند.
اُمرا گفتند: كاری ندارد! الك دولك را ممنوع میكنیم.
آن وقت بود كه مردم دست به شورش زدند و همة امرای شهر را كشتند و بیدرنگ برگشتند و بازی الك دولك را از سر گرفتند.
#ایتالو_کالووینو
@official_sheer
#داستان_کوتاه
شانزده سالم بود که پول توجيبي و کادوي تولد و عيدي هاي دو سالم را جمع کردم گيتار برقي بخرم. بابا اجازه نداد. خيلي که اصرار کردم، قبول کرد. گيتار و يک آمپلي فاير کوچک خريدم.
همه ي تهران را گشتم تا معلم گيتار زن پيدا کنم. پيدا نشد. بابا اجازه نداد پيش معلم مرد بروم. خودم تمرين مي کردم. فايده نداشت. سيم هاي گيتار خيلي سفت بود. دستم را درد مي آورد. نمي توانستم کوک اش کنم. صدايش بلند بود و خانواده را اذيت مي کرد. نااميد شدم.
دو سال گذشت. گيتار کنار اتاق ماند و خاک خورد. برايش که مشتري پيدا شد، به اصرار مامان و بابا فروختم اش. مامان گفت پول گيتار را دست بند طلا بخر و نگه دار برايت بماند.
دست بند را هنوز دارم. حتی بعد ازدواج که براي خريد خانه، همه ي طلاهايم را فروختم، نگه اش داشتم. هميشه هم دستم است.
گاهي دختر دو سال و نيمه ام ،سرش را روي دستم مي گذارد و لبخند مي زند. مي گويد: "مامان، چرا از دستت صداي آهنگ مي آد؟
#ضحی_کاظمی
@official_sheer
شانزده سالم بود که پول توجيبي و کادوي تولد و عيدي هاي دو سالم را جمع کردم گيتار برقي بخرم. بابا اجازه نداد. خيلي که اصرار کردم، قبول کرد. گيتار و يک آمپلي فاير کوچک خريدم.
همه ي تهران را گشتم تا معلم گيتار زن پيدا کنم. پيدا نشد. بابا اجازه نداد پيش معلم مرد بروم. خودم تمرين مي کردم. فايده نداشت. سيم هاي گيتار خيلي سفت بود. دستم را درد مي آورد. نمي توانستم کوک اش کنم. صدايش بلند بود و خانواده را اذيت مي کرد. نااميد شدم.
دو سال گذشت. گيتار کنار اتاق ماند و خاک خورد. برايش که مشتري پيدا شد، به اصرار مامان و بابا فروختم اش. مامان گفت پول گيتار را دست بند طلا بخر و نگه دار برايت بماند.
دست بند را هنوز دارم. حتی بعد ازدواج که براي خريد خانه، همه ي طلاهايم را فروختم، نگه اش داشتم. هميشه هم دستم است.
گاهي دختر دو سال و نيمه ام ،سرش را روي دستم مي گذارد و لبخند مي زند. مي گويد: "مامان، چرا از دستت صداي آهنگ مي آد؟
#ضحی_کاظمی
@official_sheer
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
دایی مش اکبر راست می گفت؛ عشق درمان است. درد را میکُشد و سرِ غصه را میبُرد. جوریکه اشکِ عاشق شور نیست، شیرین است. روی زخم که میریزد، گز نمیزند. مورمور نمیکند .. اصلاً همین که یکی انتظارت را میکشد، مزهی خونِ توی گلو را شبیه سکنجبین میکند.
#استوری
@Official_Sheer
#استوری
@Official_Sheer