در شعر زیستن، با شعر ماندن - معرفی کتاب «گلچینی از اشعار استاد #لایق_شیر_علی »
شادروان #نادره_بدیعی
نام کتاب : گلچینی از اشعار استاد لایق شیر علی
نویسنده : لایق شیر علی
نوبت چاپ : اول 1372
ناشر : انتشارات بینالمللی الهدی
خواندم، شعرها را، شورها را خیالها را و زبان پرستی ها را و.. اندیشه ها را با سری پر شور و چشمی نگران، دلی سرسان و روانی که کنج ها را می کاود.
خواندم تا از درون شعر که آیینه روح تاجیکان است، روان خود را با تازگیها و لطافتها و نرمی تاجیک وار آنان پیوند زنم، خواندم یک شبه و با نرمشی تاجیک سان که به فرموده پیر بلخ:
یک حمله و یک حمله کامد شب و تاریکی / چستی کن و ترکی کن، نی نرمی و تاجیکی
خواندم با نرمشی تاجیک سان، می خواستم از چهره ای که در این آیینه هویدا است، خاک سرزمین تاریخ نشان و تاریخ ساز تاجیکستان را ببویم و بوی یاران مهربان را بشنوم. می خواستم میان رهی دیگر به درون فرهنگ کهن و زبان پارسی بزنم، خواندم با نرمشی تاجیک سان و یک شبه، شبی که از درون آن سپیده سر زد و مرا با خود به روشنان سپیده شعر، به دشت ناپیدا کرانه سغد برد. گویی جهشهای آهوی کوهی را در آن دشت جاودانه، بر رگهای اندیشهام حس می کردم. گویی سخن رودکی بزرگ را در سپیده دمان آغازین شعر پس از اسلام می شنیدم و سر انجام چهره ای لایق را از درون شعرهای استاد لایق می دیدم که میراث دار سرزمین فرهنگ خیز بو حفص و رودکی است و چه خوش، زبان فارسی و واژه های خوش آهنگ آن را به کار گرفته تا از تاریخ بگوید، از مادر و زبان مادری بگوید، از عشق و انسان بگوید و از آرمان خواهی انسان نیز، و من در این نوشتار، آهنگ آن دارم تا اندیشه ای را که در تار و پود واژههای این کتاب نهان است بکاوم و در این باره جستاری را به دست دهم تا شاید اهل نظر و صاحبدلان را بر دل نشیند که شعرهای استاد لایق را در این کتاب می توان به چند گروه کاملاً مشخص بخش کرد و درباره هر کدام از آنها نوشت و بسیارهم :
گروه اول: عاشقانهها و سرمستیها و از خویش گفتنها، که بیانگر عاطفهها، مهر ورزیها، جوانیها و حس و ذهن شاعر است و با عاطفههای جوانیهای شاعران همه سرزمینها، انباز و مشترک. همان در حلقه زلف پیچیدنها. همان بیم موجهای شب هجران و سبکباریهای ساحلهای وصل، همان سنگدلی های یار و از عشق گفتن. از کودکی گفتن از یار گفتن، از خویش گفتن که بیشتر این گروه از شعرهای استاد لایق را باید در دوبیتیهای او جویید و پسانتر در برخی از غزلوارهها که در کتاب زیر سر نام «ریزه باران» آمده است وبسیاری از آنها سرشار از تشبیههای نو و تازه و گاه بیسابقه و لبریز از واژههای ناب فارسیاند.
این گونه غزلوارههای عاشقانه و دوبیتیها زبانی نرم و روان و سنجیده دارند که با سادگی بسیار، از مفاهیم عادی زندگی روزانه، تشبیههای نو و تازه را پدید آورده است. هم چون دلی که به یک سنجاق طلایی مانند شده و بوی عطر و ادکلن که در برابر بوی وفا جای گرفته و دیگر واژههای ناب فارسی هم چون کافتن، پاچین، خاکستان و از این دست نوگوئی ها و نوجوئیها:
دریغ و درد از دست جدایی / دریغ دیگری از نارسائی
دل من ناگهان افتاد و گم شد / زگیسوئی چو سنجاق طلایی
زعشقت گر صفا آید چه خوبی / مراد جان ما آید چه خوبی
ز گیسویت بجز عطر فرنگی / اگر بوی وفا آید چه خوبی
ز خود بی خود شدم یاد تو کردم / به خود باز آمدم یاد تو کردم
به خاکستان دنیا چه هر خاکی است / همه بر سر زدم یاد تو کردم
و یا در غزلواره ای که می گوید :
در این محل که پاچین باغها مانده است / یگانه میوه امید و آرمان منی
در این جهان جزای «زماست که بر ماست» / تو هم بهار منی، تو هم خزان منی
در گیسوان بی غمت عطر بهارها / در دیدگان روشنت نور بقای من
گیسوی بی غم! کنایه ای لطیف و زیبا،
گروه دوم : اشعار میهنی شاعر است که از درون هویت تاریخی و فرهنگی شاعر جوشیده و با نیاخاک تاجیکان پیوند یافته است.
تاجیکستان، مظهر من، سرزمین کم زمین
تو سراسر کوهساری، تو سراسر سنگزاری
چون که فرزندان تو در طول تاریخ دراز
هر کجا رفتند مشتی خاک با خود برده اند
خاک تو با سر پرشور دیواشتیج تا بغداد رفت
خاک تو با سر رخشانه تا یونان رسید
برد سینا تا همدان خاک تو ...
خاک در شعر استاد لایق، اشارتی است به آرامش، آرامشی که از درون آن توفان بیداد و ستمهای فرنگ و ترک و تازی بر نیاخاک تاجیکان رخ می نماید و تاریخ ورارودان را با آن همه فراز و نشیبش با آن همه آرامش و پریشانی اش پر از رویداد و ماجرا می سازد.
شعرهای میهنی استاد لایق، اشارتی آشکار است به هویت تاریخی و فرهنگی سرزمین ماوراء النهر و نقشی را که این سرزمین در درازنای سده های دور تاریخ بر دوش کشیده است.
دنباله نوشتار:
http://www.iranboom.ir/ketab-khaneh/ketab/11775-dar-chame-zistan.html
https://www.tg-me.com/iranboom_ir
شادروان #نادره_بدیعی
نام کتاب : گلچینی از اشعار استاد لایق شیر علی
نویسنده : لایق شیر علی
نوبت چاپ : اول 1372
ناشر : انتشارات بینالمللی الهدی
خواندم، شعرها را، شورها را خیالها را و زبان پرستی ها را و.. اندیشه ها را با سری پر شور و چشمی نگران، دلی سرسان و روانی که کنج ها را می کاود.
خواندم تا از درون شعر که آیینه روح تاجیکان است، روان خود را با تازگیها و لطافتها و نرمی تاجیک وار آنان پیوند زنم، خواندم یک شبه و با نرمشی تاجیک سان که به فرموده پیر بلخ:
یک حمله و یک حمله کامد شب و تاریکی / چستی کن و ترکی کن، نی نرمی و تاجیکی
خواندم با نرمشی تاجیک سان، می خواستم از چهره ای که در این آیینه هویدا است، خاک سرزمین تاریخ نشان و تاریخ ساز تاجیکستان را ببویم و بوی یاران مهربان را بشنوم. می خواستم میان رهی دیگر به درون فرهنگ کهن و زبان پارسی بزنم، خواندم با نرمشی تاجیک سان و یک شبه، شبی که از درون آن سپیده سر زد و مرا با خود به روشنان سپیده شعر، به دشت ناپیدا کرانه سغد برد. گویی جهشهای آهوی کوهی را در آن دشت جاودانه، بر رگهای اندیشهام حس می کردم. گویی سخن رودکی بزرگ را در سپیده دمان آغازین شعر پس از اسلام می شنیدم و سر انجام چهره ای لایق را از درون شعرهای استاد لایق می دیدم که میراث دار سرزمین فرهنگ خیز بو حفص و رودکی است و چه خوش، زبان فارسی و واژه های خوش آهنگ آن را به کار گرفته تا از تاریخ بگوید، از مادر و زبان مادری بگوید، از عشق و انسان بگوید و از آرمان خواهی انسان نیز، و من در این نوشتار، آهنگ آن دارم تا اندیشه ای را که در تار و پود واژههای این کتاب نهان است بکاوم و در این باره جستاری را به دست دهم تا شاید اهل نظر و صاحبدلان را بر دل نشیند که شعرهای استاد لایق را در این کتاب می توان به چند گروه کاملاً مشخص بخش کرد و درباره هر کدام از آنها نوشت و بسیارهم :
گروه اول: عاشقانهها و سرمستیها و از خویش گفتنها، که بیانگر عاطفهها، مهر ورزیها، جوانیها و حس و ذهن شاعر است و با عاطفههای جوانیهای شاعران همه سرزمینها، انباز و مشترک. همان در حلقه زلف پیچیدنها. همان بیم موجهای شب هجران و سبکباریهای ساحلهای وصل، همان سنگدلی های یار و از عشق گفتن. از کودکی گفتن از یار گفتن، از خویش گفتن که بیشتر این گروه از شعرهای استاد لایق را باید در دوبیتیهای او جویید و پسانتر در برخی از غزلوارهها که در کتاب زیر سر نام «ریزه باران» آمده است وبسیاری از آنها سرشار از تشبیههای نو و تازه و گاه بیسابقه و لبریز از واژههای ناب فارسیاند.
این گونه غزلوارههای عاشقانه و دوبیتیها زبانی نرم و روان و سنجیده دارند که با سادگی بسیار، از مفاهیم عادی زندگی روزانه، تشبیههای نو و تازه را پدید آورده است. هم چون دلی که به یک سنجاق طلایی مانند شده و بوی عطر و ادکلن که در برابر بوی وفا جای گرفته و دیگر واژههای ناب فارسی هم چون کافتن، پاچین، خاکستان و از این دست نوگوئی ها و نوجوئیها:
دریغ و درد از دست جدایی / دریغ دیگری از نارسائی
دل من ناگهان افتاد و گم شد / زگیسوئی چو سنجاق طلایی
زعشقت گر صفا آید چه خوبی / مراد جان ما آید چه خوبی
ز گیسویت بجز عطر فرنگی / اگر بوی وفا آید چه خوبی
ز خود بی خود شدم یاد تو کردم / به خود باز آمدم یاد تو کردم
به خاکستان دنیا چه هر خاکی است / همه بر سر زدم یاد تو کردم
و یا در غزلواره ای که می گوید :
در این محل که پاچین باغها مانده است / یگانه میوه امید و آرمان منی
در این جهان جزای «زماست که بر ماست» / تو هم بهار منی، تو هم خزان منی
در گیسوان بی غمت عطر بهارها / در دیدگان روشنت نور بقای من
گیسوی بی غم! کنایه ای لطیف و زیبا،
گروه دوم : اشعار میهنی شاعر است که از درون هویت تاریخی و فرهنگی شاعر جوشیده و با نیاخاک تاجیکان پیوند یافته است.
تاجیکستان، مظهر من، سرزمین کم زمین
تو سراسر کوهساری، تو سراسر سنگزاری
چون که فرزندان تو در طول تاریخ دراز
هر کجا رفتند مشتی خاک با خود برده اند
خاک تو با سر پرشور دیواشتیج تا بغداد رفت
خاک تو با سر رخشانه تا یونان رسید
برد سینا تا همدان خاک تو ...
خاک در شعر استاد لایق، اشارتی است به آرامش، آرامشی که از درون آن توفان بیداد و ستمهای فرنگ و ترک و تازی بر نیاخاک تاجیکان رخ می نماید و تاریخ ورارودان را با آن همه فراز و نشیبش با آن همه آرامش و پریشانی اش پر از رویداد و ماجرا می سازد.
شعرهای میهنی استاد لایق، اشارتی آشکار است به هویت تاریخی و فرهنگی سرزمین ماوراء النهر و نقشی را که این سرزمین در درازنای سده های دور تاریخ بر دوش کشیده است.
دنباله نوشتار:
http://www.iranboom.ir/ketab-khaneh/ketab/11775-dar-chame-zistan.html
https://www.tg-me.com/iranboom_ir
صائب تبریزی - شاعر زمانۀ خویش
دکتر محمد امین ریاحی
گنجینۀ بیکران سخن منظوم فارسی، این دریای جاویدان اندیشه و زیبایی، تاکنون با معیارهای گونهگون مورد نقد و بررسی قرار گرفته، و از نظر سبک و موضوع اشعار به انواع مختلف تقسیم شده است.
اما اگر آثار ادبی را با این نظر کلی بسنجیم که هر شاعری شعر خود را برای چه کسان یا چه گروههایی میسرود، و در رسانیدن پیام خود به ذهن مردم مورد نظر تا چه اندازه توفیق مییافت، میتوان شعر فارسی را به سه دورۀ اصلی و کلّی تقسیم کرد:
نخستین شاعران فارسیگوی از محمد بن وصیف سگزی که نخستین قصیدۀ فارسی را در مدح یعقوب لیث سرود تا مدحتگران دوره های بعد شعر خود را خطاب به امرا و حکام و صدور و رجال و اکابر عصر، و در مدح آنان یا طلب حاجات از آنان و موضوعات مشابه میسرودند که به وسیلۀ خود یا راوی شاعر در مجلس و دیوان ممدوح، برای او و گروه معدود حضار مجلس او خوانده می شد. در کتابهای چهارمقاله(1) و المعجم(2) و لبابالالباب ـ قدیمترین منابع موجود ـ ضمن روایت زندگی شاعران یا نقد شعر آنان، علت کامیابی یا ناکامی هریک، تنها خوشآمد و بدآمد ممدوح ذکر شده است.
حتی عوفی در کتاب خود شاعران را به اعتبار وابستگی آنان به خاندانهای امرای عصر طبقهبندی کرده، و این سنّت را به تذکرهنویسان و تاریخنویسان ادبیات در قرون بعد نیز میراث نهاده است.
شعر آن عصر (که میتوان آن را شعر دیوانی نام نهاد) طبعاً از علوم و فنون عصری، و فرهنگ طبقات بالای اجتماع مایه میگرفت، و روز به روز متکلفتر و مصنوعتر میشد، و تمتّع از آن انحصار به خواجگان و دبیران و مستوفیان و بزرگان عصر داشت، که لااقل عدهای از آنان قادر به درک و فهم هنر شاعر بودند.
نظامی عروضی میگفت: «شاعر باید ... در انواع علوم متتبع باشد و در اطراف رسوم مستطرف، زیرا چنان که شعر در هر علمی بهکار همیشود، هر علمی در شعر بهکار همیشود». پس تنها خواص و کسانی که از انواع علوم عصر آگاهی داشتند شعر شاعران آن عصر را میفهمیدند و از آن لذت میبردند.
درمقابل، عامۀ مردم، با توجه به این که اصولاً هنوز زبان دری در سراسر ایران گسترش نیافته بود، «فهلویات» یا به اصطلاح شمس قیس «بیتها»ی خاص خود را میخواندند و میشنیدند و لذت میبردند.
سبک فاخر شعری انحصار به مدایح نداشت، کافی است لیلی و مجنون نظامی که برای ابوالمظفر اخستان سروده شده با لیلی و مجنون مکتبی یا فرهاد و شیرین وحشی که برای مردم ساخته شده است مقایسه گردد.
اما اندک اندک با گسترش اقتدار سلسلههای ایرانی در سراسر ایرانزمین، زبان دری گسترش یافت، و با افزایش حوزههای درس و بحث رغبت به شعر و ادب بیشتر شد. این بار در کنار شعر مدحی شعر فلسفی و عرفانی هم به وجود آمد که نسبت به اشعار مدحی طالبان بیشتری داشت. اما باز هم محدود به گروههای معيّن از مریدان و هم مشتریان شاعر بود. این نوع شعر هم از نظر اشتمال بر اخبار و احادیث و تعلیمات و اصطلاحات خاص، نه چنان بود که مورد فهم و رغبت عامه قرار گیرد.
***
سومین عصر شعر فارسی وقتی آغاز میشود که شاعران ممدوحی برای ستایش نمییابند، یا برای دل خویش و پسند مردم سخن میسرایند. از غزلهای سعدی تا غزل حافظ و سخن فغانی و وحشی و صائب سیر تدریجی شاعران به سوی رعایت رغبت عامۀ مردم پدیدار است.
اوج این مردمگرایی در عصر صفوی است که حاصل سیر طبیعی و منطقی شعر فارسی بوده و متأسفانه بهعلت بیعنایتی استادان متأخر ما به شعر این دوره و خودداری آنان از شناختن و شناساندن آن، بهطور کلی از تاریخ رسمی ادبیات ما سترده شده است.
دولت صفوی نخستین دولت ایرانی است که وسعت کشور را به آخرین حدّ آن در دورۀ اسلامی رسانید، و با برقراری وحدت ملّی، و بنیاد نهادن یک سازمان مرکزی حکومت، و شروع به اخذ تمدّن غربی، یک تحوّل اساسی در تاریخ و اجتماع ایران آغاز کرد، و فرهنگ امروز ایران (در معنی وسیع کلمه) دنبالۀ فرهنگ عصر صفوی است.
جوانی صائب، در ایام اوج قدرت صفویه، در عصر شاه عباس بزرگ گذشت. عصری که از هر دورۀ دیگری متمایز بود. جنگهای پیاپی با عثمانیها شور و هیجانی در مملکت برانگیخته بود. اصفهان پایتخت نوبنیاد شاه عباس رو به آبادی و زیبایی میرفت. هیأتهای سیاسی و مذهبی و بازرگانی خارجی به کثرت به اصفهان رفت و آمد میکردند. مردم با فرنگیان و راه و رسم آنان آشنایی مییافتند. یک نسل بعد محمدعلی حزین از معاشرت و درس و بحث خود با فرنگیان در شرح حال خود سخن گفته است(3). رونق بازرگانی لااقل به پایتخت کشور رفاه نسبی به ارمغان آورده بود و هر روز طرفهای از دیاری میرسید، و شراب پرتقالی با می مغانه پهلو میزد. و طالب آملی میگفت:
کسی کیفیت چشم تو را چون من نمیداند
فرنگی قدر میداند شراب پرتقالی را
دنباله نوشتار:
https://www.iranboom.ir/nam-avaran/49-bozorgan/9320-saeb-tabrizi-shaer-zamane-khish.html
https://www.tg-me.com/iranboom_ir
دکتر محمد امین ریاحی
گنجینۀ بیکران سخن منظوم فارسی، این دریای جاویدان اندیشه و زیبایی، تاکنون با معیارهای گونهگون مورد نقد و بررسی قرار گرفته، و از نظر سبک و موضوع اشعار به انواع مختلف تقسیم شده است.
اما اگر آثار ادبی را با این نظر کلی بسنجیم که هر شاعری شعر خود را برای چه کسان یا چه گروههایی میسرود، و در رسانیدن پیام خود به ذهن مردم مورد نظر تا چه اندازه توفیق مییافت، میتوان شعر فارسی را به سه دورۀ اصلی و کلّی تقسیم کرد:
نخستین شاعران فارسیگوی از محمد بن وصیف سگزی که نخستین قصیدۀ فارسی را در مدح یعقوب لیث سرود تا مدحتگران دوره های بعد شعر خود را خطاب به امرا و حکام و صدور و رجال و اکابر عصر، و در مدح آنان یا طلب حاجات از آنان و موضوعات مشابه میسرودند که به وسیلۀ خود یا راوی شاعر در مجلس و دیوان ممدوح، برای او و گروه معدود حضار مجلس او خوانده می شد. در کتابهای چهارمقاله(1) و المعجم(2) و لبابالالباب ـ قدیمترین منابع موجود ـ ضمن روایت زندگی شاعران یا نقد شعر آنان، علت کامیابی یا ناکامی هریک، تنها خوشآمد و بدآمد ممدوح ذکر شده است.
حتی عوفی در کتاب خود شاعران را به اعتبار وابستگی آنان به خاندانهای امرای عصر طبقهبندی کرده، و این سنّت را به تذکرهنویسان و تاریخنویسان ادبیات در قرون بعد نیز میراث نهاده است.
شعر آن عصر (که میتوان آن را شعر دیوانی نام نهاد) طبعاً از علوم و فنون عصری، و فرهنگ طبقات بالای اجتماع مایه میگرفت، و روز به روز متکلفتر و مصنوعتر میشد، و تمتّع از آن انحصار به خواجگان و دبیران و مستوفیان و بزرگان عصر داشت، که لااقل عدهای از آنان قادر به درک و فهم هنر شاعر بودند.
نظامی عروضی میگفت: «شاعر باید ... در انواع علوم متتبع باشد و در اطراف رسوم مستطرف، زیرا چنان که شعر در هر علمی بهکار همیشود، هر علمی در شعر بهکار همیشود». پس تنها خواص و کسانی که از انواع علوم عصر آگاهی داشتند شعر شاعران آن عصر را میفهمیدند و از آن لذت میبردند.
درمقابل، عامۀ مردم، با توجه به این که اصولاً هنوز زبان دری در سراسر ایران گسترش نیافته بود، «فهلویات» یا به اصطلاح شمس قیس «بیتها»ی خاص خود را میخواندند و میشنیدند و لذت میبردند.
سبک فاخر شعری انحصار به مدایح نداشت، کافی است لیلی و مجنون نظامی که برای ابوالمظفر اخستان سروده شده با لیلی و مجنون مکتبی یا فرهاد و شیرین وحشی که برای مردم ساخته شده است مقایسه گردد.
اما اندک اندک با گسترش اقتدار سلسلههای ایرانی در سراسر ایرانزمین، زبان دری گسترش یافت، و با افزایش حوزههای درس و بحث رغبت به شعر و ادب بیشتر شد. این بار در کنار شعر مدحی شعر فلسفی و عرفانی هم به وجود آمد که نسبت به اشعار مدحی طالبان بیشتری داشت. اما باز هم محدود به گروههای معيّن از مریدان و هم مشتریان شاعر بود. این نوع شعر هم از نظر اشتمال بر اخبار و احادیث و تعلیمات و اصطلاحات خاص، نه چنان بود که مورد فهم و رغبت عامه قرار گیرد.
***
سومین عصر شعر فارسی وقتی آغاز میشود که شاعران ممدوحی برای ستایش نمییابند، یا برای دل خویش و پسند مردم سخن میسرایند. از غزلهای سعدی تا غزل حافظ و سخن فغانی و وحشی و صائب سیر تدریجی شاعران به سوی رعایت رغبت عامۀ مردم پدیدار است.
اوج این مردمگرایی در عصر صفوی است که حاصل سیر طبیعی و منطقی شعر فارسی بوده و متأسفانه بهعلت بیعنایتی استادان متأخر ما به شعر این دوره و خودداری آنان از شناختن و شناساندن آن، بهطور کلی از تاریخ رسمی ادبیات ما سترده شده است.
دولت صفوی نخستین دولت ایرانی است که وسعت کشور را به آخرین حدّ آن در دورۀ اسلامی رسانید، و با برقراری وحدت ملّی، و بنیاد نهادن یک سازمان مرکزی حکومت، و شروع به اخذ تمدّن غربی، یک تحوّل اساسی در تاریخ و اجتماع ایران آغاز کرد، و فرهنگ امروز ایران (در معنی وسیع کلمه) دنبالۀ فرهنگ عصر صفوی است.
جوانی صائب، در ایام اوج قدرت صفویه، در عصر شاه عباس بزرگ گذشت. عصری که از هر دورۀ دیگری متمایز بود. جنگهای پیاپی با عثمانیها شور و هیجانی در مملکت برانگیخته بود. اصفهان پایتخت نوبنیاد شاه عباس رو به آبادی و زیبایی میرفت. هیأتهای سیاسی و مذهبی و بازرگانی خارجی به کثرت به اصفهان رفت و آمد میکردند. مردم با فرنگیان و راه و رسم آنان آشنایی مییافتند. یک نسل بعد محمدعلی حزین از معاشرت و درس و بحث خود با فرنگیان در شرح حال خود سخن گفته است(3). رونق بازرگانی لااقل به پایتخت کشور رفاه نسبی به ارمغان آورده بود و هر روز طرفهای از دیاری میرسید، و شراب پرتقالی با می مغانه پهلو میزد. و طالب آملی میگفت:
کسی کیفیت چشم تو را چون من نمیداند
فرنگی قدر میداند شراب پرتقالی را
دنباله نوشتار:
https://www.iranboom.ir/nam-avaran/49-bozorgan/9320-saeb-tabrizi-shaer-zamane-khish.html
https://www.tg-me.com/iranboom_ir
۸۴ سال پیش در ۱۱ تیر ۱۳۱۹، کیخسرو شاهرخ ـ بنیانگذار کتابخانهی مجلس شورای ملی ـ درگذشت.
یادش گرامی.
@iranboom_ir
یادش گرامی.
@iranboom_ir
خواجه نصیرالدین فیلسوف گفتگو
دکتر محمدجعفر محمدزاده
ابتدا عنوان دیگری برای این نوشته که معرفی اثر دیگری از آثار ارزشمند دکتر دینانی است برگزیده بودم؛ اما حیفم آمد از عنوان زیبای کتاب که امروزه از نیازهای ضروری جامعه فکری و فرهنگی کشور است (گفتگو) بگذرم و در نهایت نام کتاب و معرفی آن هر دو یکی شد. به هر روی، خواجه نصیرالدین طوسی در ایران از شهرت فراوان برخوردار است و به واسطه آثار گوناگونش در ریاضیات و علم هیئت و نجوم، مورد احترام علمای مغرب زمین نیز قرارگرفته است. ایرانیان بیشتر با خدمات علمی او از تأسیس مدرسه و رصدخانه و کتابخانهای بینظیر با چهارصد هزار کتاب، تا تألیفات ارجمندی چون «اخلاق ناصری»، «اساس الاقتباس» و «اوصافالاشراف»، خواجه را میشناسند و به او احترام میگذارند.
دکتر غلامحسین ابراهیمی دینانی که به سبک و سیاق سایر آثارش و به روش خود هر از گاهی غبار از چهره برخی اندیشمندان میزداید و حقیقت آنها را میشناساند، در کتاب «خواجه نصیرالدین، فیلسوف گفتگو» به سراغ این چهره تابناک و ایرانی مسلمان رفته و زوایای ناگشودهای از خدمات علمی و فرهنگی این مرد بزرگ را به حوزه فلسفه نمایانده است. در کتاب «خواجه نصیرالدین فیلسوف گفتگو» درمییابیم که خواجه در کنار مشاغل دیوانی که البته فایده و نتیجه آن بیشتر به علم و دانش و ترویج فرهنگ غنی ایرانی ـ اسلامی رسیده، مردی است که توامان اهل اندیشه و عمل بوده و حق آن است که گفته شود شناخت گوهر واقعی هر شخص جز در این دو ساحت امکان پذیر نیست و بررسی هستی یک انسان و ارزیابی شخصیت او تنها در این دو حوزه امکانپذیر است؛ کاری که دکتر دینانی برای معرفی و شناخت خواجه انجام داده است.
با بررسی اندیشههای هر شخص ذات و جوهر او هویدا میشود و به تعبیر دکتر دینانی: جوهر انسان بدون اندیشه به صحنه تصور و ساحت تصدیق درنمیآید. این تعبیر وقتی به درستی درک میشود که بدانیم عالم اندیشه جدا از عالم عمل هر فرد نیست و نمیتوان این دو عالم را سرزمینهای دورافتادهای تصور کرد که فرسنگها با هم فاصله دارند، بلکه باید دانست که عالم اندیشه و عالم عمل دو نوع فعالیت فکر انسان است که دو جلوه و بروز و ظهور دارند: یکی سخن و دیگری عمل و بدیهی است که نمیتوان میدان عمل هر فرد را از ساحت اندیشه و سخن او جدا دانست.
تأیید این بیان را میتوان در سخن دکتر دینانی در مقدمه کتاب به این صورت دریافت که: «فعل به همان اندازه با فاعل متحد و یگانه است که با مفعول مطلق.» این سخن در مورد فعل اندیشیدن بسیار روشن و آشکار است؛ زیرا در نظر اهل بصیرت و تأمل، پوشیده نیست که فعل«اندیشیدن» به هیچ وجه از «اندیشنده» و «اندیشیده» جدا و منفک نیست و این همان چیزی است که بزرگان اهل معرفت در باب اتحاد میان عقل و معقول ابراز داشتهاند. در نظر این اشخاص عاقل جز خود عقل چیز دیگری نیست؛ زیرا غیر عقل نمیتواند تعقل داشته باشد. چنانکه معقول نیز در واقع جز عقل چیز دیگری نیست، بر این اساس میتوان حکم کرد که اگر خواجه نصیر در طول زندگی پربار خود علاوه بر ساحت اندیشه، در میدان عمل فردی جسور بوده که گامهای مستحکم عملی برای برای اعتلای علم و دانش و نیز برای پیشرفت و آبادانی کشور برداشته، عمل او عیناً نشأت گرفته از اندیشه او و ماحصل اندیشه او اعمالی بوده که انجام داده است و از این رو سخن کسانی که او را به ناروا دانشمندی درباری و یا درباريِ علاقهمند به علم و دانش معرفی نمودهاند، به خطا و ناصواب است.
به اعتبار آنچه از آثار خواجه امروز در دست است، خواجه مردی بوده که میدانهای فراخ اندیشه و علم را طی نموده و در هر میدانی میدانداریها کرده و آثاری از خود به جای گذاشته است که هر کدام به نوبه خود ارزشمند و واجد اعتبار و امتیاز است؛ اما آنچه در این میان خواجه را امتیاز ویژه میبخشد، «اندیشه» و «فعل اندیشیدن» نزد خواجه نصیر است که اساس همه افعال و از جایگاه ویژهای برخوردار است. در این باره دکتر دینانی معتقد است:
«صناعت خطابه یا شعر یا جدل منشأ آثار فراوان بوده و نقش خود را در نشیب و فرازهای فرهنگی و تاریخی ایفا کرده است؛ اما صناعت برهان از هر صناعت دیگری برتر و بالاتر است... زیرا اعتبار و استحکام برهان به اعتبار عقل است و اعتبار عقل ذاتی شناخته میشود.»
بدیهی است که صنعت برهان همان صنعت گفتگوست که مهمترین و وسیعترین میدان ظهورش فلسفه است. سقراط بزرگ برای سخن و گفتگو ارزش و اعتبار فراوان قائل بود و فلاسفه دیگر نیز به ویژه افلاطون بر همین سیره و روش بودهاند. سقراط اندیشههای بلند خود را در قالب گفتگو و پرسش و پاسخ مطرح میکرد و از اینطریق اندیشه خود را جاودانه میکرد.
دنباله نوشتار:
http://www.iranboom.ir/ketab-khaneh/ketab/11251-khaje-nasir-tosi-filsof-goftegoo.html
https://www.tg-me.com/iranboom_ir
دکتر محمدجعفر محمدزاده
ابتدا عنوان دیگری برای این نوشته که معرفی اثر دیگری از آثار ارزشمند دکتر دینانی است برگزیده بودم؛ اما حیفم آمد از عنوان زیبای کتاب که امروزه از نیازهای ضروری جامعه فکری و فرهنگی کشور است (گفتگو) بگذرم و در نهایت نام کتاب و معرفی آن هر دو یکی شد. به هر روی، خواجه نصیرالدین طوسی در ایران از شهرت فراوان برخوردار است و به واسطه آثار گوناگونش در ریاضیات و علم هیئت و نجوم، مورد احترام علمای مغرب زمین نیز قرارگرفته است. ایرانیان بیشتر با خدمات علمی او از تأسیس مدرسه و رصدخانه و کتابخانهای بینظیر با چهارصد هزار کتاب، تا تألیفات ارجمندی چون «اخلاق ناصری»، «اساس الاقتباس» و «اوصافالاشراف»، خواجه را میشناسند و به او احترام میگذارند.
دکتر غلامحسین ابراهیمی دینانی که به سبک و سیاق سایر آثارش و به روش خود هر از گاهی غبار از چهره برخی اندیشمندان میزداید و حقیقت آنها را میشناساند، در کتاب «خواجه نصیرالدین، فیلسوف گفتگو» به سراغ این چهره تابناک و ایرانی مسلمان رفته و زوایای ناگشودهای از خدمات علمی و فرهنگی این مرد بزرگ را به حوزه فلسفه نمایانده است. در کتاب «خواجه نصیرالدین فیلسوف گفتگو» درمییابیم که خواجه در کنار مشاغل دیوانی که البته فایده و نتیجه آن بیشتر به علم و دانش و ترویج فرهنگ غنی ایرانی ـ اسلامی رسیده، مردی است که توامان اهل اندیشه و عمل بوده و حق آن است که گفته شود شناخت گوهر واقعی هر شخص جز در این دو ساحت امکان پذیر نیست و بررسی هستی یک انسان و ارزیابی شخصیت او تنها در این دو حوزه امکانپذیر است؛ کاری که دکتر دینانی برای معرفی و شناخت خواجه انجام داده است.
با بررسی اندیشههای هر شخص ذات و جوهر او هویدا میشود و به تعبیر دکتر دینانی: جوهر انسان بدون اندیشه به صحنه تصور و ساحت تصدیق درنمیآید. این تعبیر وقتی به درستی درک میشود که بدانیم عالم اندیشه جدا از عالم عمل هر فرد نیست و نمیتوان این دو عالم را سرزمینهای دورافتادهای تصور کرد که فرسنگها با هم فاصله دارند، بلکه باید دانست که عالم اندیشه و عالم عمل دو نوع فعالیت فکر انسان است که دو جلوه و بروز و ظهور دارند: یکی سخن و دیگری عمل و بدیهی است که نمیتوان میدان عمل هر فرد را از ساحت اندیشه و سخن او جدا دانست.
تأیید این بیان را میتوان در سخن دکتر دینانی در مقدمه کتاب به این صورت دریافت که: «فعل به همان اندازه با فاعل متحد و یگانه است که با مفعول مطلق.» این سخن در مورد فعل اندیشیدن بسیار روشن و آشکار است؛ زیرا در نظر اهل بصیرت و تأمل، پوشیده نیست که فعل«اندیشیدن» به هیچ وجه از «اندیشنده» و «اندیشیده» جدا و منفک نیست و این همان چیزی است که بزرگان اهل معرفت در باب اتحاد میان عقل و معقول ابراز داشتهاند. در نظر این اشخاص عاقل جز خود عقل چیز دیگری نیست؛ زیرا غیر عقل نمیتواند تعقل داشته باشد. چنانکه معقول نیز در واقع جز عقل چیز دیگری نیست، بر این اساس میتوان حکم کرد که اگر خواجه نصیر در طول زندگی پربار خود علاوه بر ساحت اندیشه، در میدان عمل فردی جسور بوده که گامهای مستحکم عملی برای برای اعتلای علم و دانش و نیز برای پیشرفت و آبادانی کشور برداشته، عمل او عیناً نشأت گرفته از اندیشه او و ماحصل اندیشه او اعمالی بوده که انجام داده است و از این رو سخن کسانی که او را به ناروا دانشمندی درباری و یا درباريِ علاقهمند به علم و دانش معرفی نمودهاند، به خطا و ناصواب است.
به اعتبار آنچه از آثار خواجه امروز در دست است، خواجه مردی بوده که میدانهای فراخ اندیشه و علم را طی نموده و در هر میدانی میدانداریها کرده و آثاری از خود به جای گذاشته است که هر کدام به نوبه خود ارزشمند و واجد اعتبار و امتیاز است؛ اما آنچه در این میان خواجه را امتیاز ویژه میبخشد، «اندیشه» و «فعل اندیشیدن» نزد خواجه نصیر است که اساس همه افعال و از جایگاه ویژهای برخوردار است. در این باره دکتر دینانی معتقد است:
«صناعت خطابه یا شعر یا جدل منشأ آثار فراوان بوده و نقش خود را در نشیب و فرازهای فرهنگی و تاریخی ایفا کرده است؛ اما صناعت برهان از هر صناعت دیگری برتر و بالاتر است... زیرا اعتبار و استحکام برهان به اعتبار عقل است و اعتبار عقل ذاتی شناخته میشود.»
بدیهی است که صنعت برهان همان صنعت گفتگوست که مهمترین و وسیعترین میدان ظهورش فلسفه است. سقراط بزرگ برای سخن و گفتگو ارزش و اعتبار فراوان قائل بود و فلاسفه دیگر نیز به ویژه افلاطون بر همین سیره و روش بودهاند. سقراط اندیشههای بلند خود را در قالب گفتگو و پرسش و پاسخ مطرح میکرد و از اینطریق اندیشه خود را جاودانه میکرد.
دنباله نوشتار:
http://www.iranboom.ir/ketab-khaneh/ketab/11251-khaje-nasir-tosi-filsof-goftegoo.html
https://www.tg-me.com/iranboom_ir
«منظومهی آرش کمانگیر» - سیاوش کسرایی / بخش ۱
http://www.iranboom.ir/jashnha/73-tir/572-manzome-arash-kamangir.html
برف می بارد؛
برف می بارد به روی خار و خاراسنگ
کوهها خاموش،
دره ها دلتنگ؛
راهها چشم انتظار کاروانی با صدای زنگ
برنمیشد گر زبام کلبهها دودی،
یا که سوسوی چراغی گر پیامیمان نمیآورد،
ردپاها گرنمیافتاد روی جادهها لغزان،
ما چه میکردیم در کولاک دل آشفتهی دمسرد؟
آنک،آنک کلبهای روشن،
روی تپه، روبروی من
درگشودندم
مهربانیها نمودندم
زود دانستم،که دور از این داستانِ خشم برف و سوز،
در کنار شعلهی آتش،
قصه میگوید برای بچه های خود عمو نوروز:
گفته بودم زندگی زیباست
گفته و ناگفته، ای بس نکته ها کاینجاست
آسمانِ باز؛
آفتابِ زر؛
باغهای گل؛
دشتهای بی در و پیکر؛
سر برون آوردن گل از درون برف؛
تاب نرم رقص ماهی در بلور آب؛
بوی خاک عطر باران خورده در کهسار؛
خواب گندمزار در چشمهی مهتاب؛
آمدن،رفتن،دویدن؛
عشق وزیدن؛
در غم انسان نشستن ؛
پابه پای شادمانیهای مردم پای کوبیدن؛
کار کردن،کارکردن؛
آرمیدن؛
چشم انداز بیابانهای خشک و تشنه را دیدن ؛
جرعههایی از سبوی تازه آب پاک نوشیدن ؛
گوسفندان را سحرگاهان به سوی کوه راندن؛
همنفس با بلبلان کوهی ِ آواره خواندن؛
در تله افتاده آهوبچگان را شیر دادن؛
و رهانیدن،
نیمروز خستگی را در پناه دره ماندن؛
گاه گاهی ،
زیر سقف سقف این سفالین بامهای مه گرفته،
قصههای در هم غم را ز نم نم های باران شنیدن،
بی تکان گهوارهی رنگین کمان را
در کنار بام دیدن ؛
یا شب برفی،
پیش آتشها نشستن،
دل به رویاهای دامنگیر و گرم شعله بستن
آری، آری، زندگی زیباست
زندگی آتشگهی دیرنده پا برجاست
گربیفروزیش، رقص شعلهاش در هر کران پیداست
ورنه، خاموش است و خاموشی گناه ماست»
پیرمرد، آرام و با لبخند،
کندهای در کورهی افسرده جان افکند
چشمهایش را در سیاهیهای کومه جست و جو می کرد؛
زیر لب آهسته با خود گفت و گو میکرد ؛
« زندگی را شعله باید برفروزنده،
شعلهها را هیمه سوزنده
جنگلی هستی تو، ای انسان!
جنگل، ای روئیده آزاده،
بی دریغ افکنده روی کوهها دامن،
آشیانها بر سرانگشتان تو جاوید،
چشمهها در سایبانهای تو جوشنده،
آفتاب و باد و باران بر سرت افشان،
جان تو خدمتگر آتش
سربلند و سبز باش، ای جنگلِ انسان!»
«زندگانی شعله میخواهد»، صدا سر داد عمو نوروز،
« شعله هارا هیمه باید روشنی افروز
کودکانم، داستان ما ز آرش بود
او به جان خدمتگزار باغ آتش بود
روزگاری بود؛
روزگار تلخ و تاری بود
بخت ما چون روی بدخواهان ما تیره
دشمنان بر جان ما چیره
شهر سیلی خورده هذیان داشت؛
بر زبان بس داستانهای پریشان داشت
زندگی سرد و سیه چون سنگ،
روز بدنامی،
روزگار ننگ
غیرت اندر بندهای بندگی پیچان؛
عشق در بیماریِ دلمردگی بیجان
فصلها فصل زمستان شد،
صحنهی گلگشتها گم شد، نشستن در شبستان شد
در شبستان های خاموشی،
می تراوید از گل اندیشهها عطر فراموشی
ترسی بود و بالهای مرگ؛
کس نمیجنبید، چون بر شاخه برگ از برگ
سنگر آزادگان خاموش؛
خیمهگاه دشمنان پرجوش
مرزهای مْلک،
همچو سرحدّات دامنگستراندیشه، بیسامان
برج های شهر،
همچو باروهای دل، بشکسته و ویران
دشمنان بگذشته از سرحدّ و از بارو
هیچ سینه کینهای در بر نمی اندوخت
هیچ دل مهری نمیورزید
هیچ کس دستی به سوی کس نمیآورد
هیچ کس در روی دیگر کس نمیخندید
باغ های آرزو بی برگ؛
آسمان اشک ها پربار
گرمرو آزادگان در بند؛
روسپی نامردمان در کار
انجمنها کرد دشمن،
رایزنها گرد هم آورد دشمن؛
تا به تدبیری که در ناپاک ْدل دارند،
هم به دست ما شکست ما براندیشند
نازک اندیشانشان ،بی شرم،
_ که مباداشان دگر روزِ بهی در چشم _
یافتند آخر فسونی را که میجستند
چشمها با وحشتی در چشمخانه هر طرف را جستجو میکرد؛
وین خبر را هر دهانی زیر گوشی بازگو میکرد:
« آخرین فرمان، آخرین تحقیر
مرز را پرواز تیری میدهد سامان!
گر به نزدیکی فرود آید ،
خانه هامان تنگ،
آرزومان کور،
ور بپرد دور،
تا کجا؟ تاچند؟
آه ! کوبازوی پولادین و کو سرپنجهی ایمان؟»
هر دهانی این خبر را بازگو میکرد؛
چشمها ، بی گفت و گویی ، هر طرف را جست و جو میکرد»
پیرمرد، اندوهگین دستی به دیگر دست میسایید
از میان دره ّهای دور، گرگی خسته مینالید
برف روی برف میبارید
باد بالش را به پشت شیشه میمالید
«صبح میآمد-پیرمرد آرام کرد آغاز-
«پیش روی لشکر دشمن سپاه دوست؛ دشت نه، دریایی از سرباز
آسمان الماسِ اخترهای خود را داده بود از دست
بی نفس میشد سیاهی در دهان صبح؛
باد پر میریخت روی دشت باز دامن البرز
@iranboom_ir
http://www.iranboom.ir/jashnha/73-tir/572-manzome-arash-kamangir.html
برف می بارد؛
برف می بارد به روی خار و خاراسنگ
کوهها خاموش،
دره ها دلتنگ؛
راهها چشم انتظار کاروانی با صدای زنگ
برنمیشد گر زبام کلبهها دودی،
یا که سوسوی چراغی گر پیامیمان نمیآورد،
ردپاها گرنمیافتاد روی جادهها لغزان،
ما چه میکردیم در کولاک دل آشفتهی دمسرد؟
آنک،آنک کلبهای روشن،
روی تپه، روبروی من
درگشودندم
مهربانیها نمودندم
زود دانستم،که دور از این داستانِ خشم برف و سوز،
در کنار شعلهی آتش،
قصه میگوید برای بچه های خود عمو نوروز:
گفته بودم زندگی زیباست
گفته و ناگفته، ای بس نکته ها کاینجاست
آسمانِ باز؛
آفتابِ زر؛
باغهای گل؛
دشتهای بی در و پیکر؛
سر برون آوردن گل از درون برف؛
تاب نرم رقص ماهی در بلور آب؛
بوی خاک عطر باران خورده در کهسار؛
خواب گندمزار در چشمهی مهتاب؛
آمدن،رفتن،دویدن؛
عشق وزیدن؛
در غم انسان نشستن ؛
پابه پای شادمانیهای مردم پای کوبیدن؛
کار کردن،کارکردن؛
آرمیدن؛
چشم انداز بیابانهای خشک و تشنه را دیدن ؛
جرعههایی از سبوی تازه آب پاک نوشیدن ؛
گوسفندان را سحرگاهان به سوی کوه راندن؛
همنفس با بلبلان کوهی ِ آواره خواندن؛
در تله افتاده آهوبچگان را شیر دادن؛
و رهانیدن،
نیمروز خستگی را در پناه دره ماندن؛
گاه گاهی ،
زیر سقف سقف این سفالین بامهای مه گرفته،
قصههای در هم غم را ز نم نم های باران شنیدن،
بی تکان گهوارهی رنگین کمان را
در کنار بام دیدن ؛
یا شب برفی،
پیش آتشها نشستن،
دل به رویاهای دامنگیر و گرم شعله بستن
آری، آری، زندگی زیباست
زندگی آتشگهی دیرنده پا برجاست
گربیفروزیش، رقص شعلهاش در هر کران پیداست
ورنه، خاموش است و خاموشی گناه ماست»
پیرمرد، آرام و با لبخند،
کندهای در کورهی افسرده جان افکند
چشمهایش را در سیاهیهای کومه جست و جو می کرد؛
زیر لب آهسته با خود گفت و گو میکرد ؛
« زندگی را شعله باید برفروزنده،
شعلهها را هیمه سوزنده
جنگلی هستی تو، ای انسان!
جنگل، ای روئیده آزاده،
بی دریغ افکنده روی کوهها دامن،
آشیانها بر سرانگشتان تو جاوید،
چشمهها در سایبانهای تو جوشنده،
آفتاب و باد و باران بر سرت افشان،
جان تو خدمتگر آتش
سربلند و سبز باش، ای جنگلِ انسان!»
«زندگانی شعله میخواهد»، صدا سر داد عمو نوروز،
« شعله هارا هیمه باید روشنی افروز
کودکانم، داستان ما ز آرش بود
او به جان خدمتگزار باغ آتش بود
روزگاری بود؛
روزگار تلخ و تاری بود
بخت ما چون روی بدخواهان ما تیره
دشمنان بر جان ما چیره
شهر سیلی خورده هذیان داشت؛
بر زبان بس داستانهای پریشان داشت
زندگی سرد و سیه چون سنگ،
روز بدنامی،
روزگار ننگ
غیرت اندر بندهای بندگی پیچان؛
عشق در بیماریِ دلمردگی بیجان
فصلها فصل زمستان شد،
صحنهی گلگشتها گم شد، نشستن در شبستان شد
در شبستان های خاموشی،
می تراوید از گل اندیشهها عطر فراموشی
ترسی بود و بالهای مرگ؛
کس نمیجنبید، چون بر شاخه برگ از برگ
سنگر آزادگان خاموش؛
خیمهگاه دشمنان پرجوش
مرزهای مْلک،
همچو سرحدّات دامنگستراندیشه، بیسامان
برج های شهر،
همچو باروهای دل، بشکسته و ویران
دشمنان بگذشته از سرحدّ و از بارو
هیچ سینه کینهای در بر نمی اندوخت
هیچ دل مهری نمیورزید
هیچ کس دستی به سوی کس نمیآورد
هیچ کس در روی دیگر کس نمیخندید
باغ های آرزو بی برگ؛
آسمان اشک ها پربار
گرمرو آزادگان در بند؛
روسپی نامردمان در کار
انجمنها کرد دشمن،
رایزنها گرد هم آورد دشمن؛
تا به تدبیری که در ناپاک ْدل دارند،
هم به دست ما شکست ما براندیشند
نازک اندیشانشان ،بی شرم،
_ که مباداشان دگر روزِ بهی در چشم _
یافتند آخر فسونی را که میجستند
چشمها با وحشتی در چشمخانه هر طرف را جستجو میکرد؛
وین خبر را هر دهانی زیر گوشی بازگو میکرد:
« آخرین فرمان، آخرین تحقیر
مرز را پرواز تیری میدهد سامان!
گر به نزدیکی فرود آید ،
خانه هامان تنگ،
آرزومان کور،
ور بپرد دور،
تا کجا؟ تاچند؟
آه ! کوبازوی پولادین و کو سرپنجهی ایمان؟»
هر دهانی این خبر را بازگو میکرد؛
چشمها ، بی گفت و گویی ، هر طرف را جست و جو میکرد»
پیرمرد، اندوهگین دستی به دیگر دست میسایید
از میان دره ّهای دور، گرگی خسته مینالید
برف روی برف میبارید
باد بالش را به پشت شیشه میمالید
«صبح میآمد-پیرمرد آرام کرد آغاز-
«پیش روی لشکر دشمن سپاه دوست؛ دشت نه، دریایی از سرباز
آسمان الماسِ اخترهای خود را داده بود از دست
بی نفس میشد سیاهی در دهان صبح؛
باد پر میریخت روی دشت باز دامن البرز
@iranboom_ir
iranboom.ir
«منظومهی آرش کمانگیر» - سیاوش کسرایی
«منظومهی آرش کمانگیر» - سیاوش کسرایی / بخش ۲
http://www.iranboom.ir/jashnha/73-tir/572-manzome-arash-kamangir.html
لشکر ایرانیان در اضطرابی سخت دردآور،
دودو و سه سه به پچپچ گرد یکدیگر؛
کودکان بربام؛
دختران بنشسته بر روزن،
مادران غمگین کنار در
کم کمک در اوج آمد پچپچ خفته
خلق، چون بحری برآشفته،
به جوش آمد؛
خروشان شد؛
به موج افتاد؛
بّرش بگرفت و مردی چون صدف
از سینه بیرون داد»
«منم آرش ،
- چنین آغاز کرد آن مرد با دشمن -
منم آرش، سپاهی مردی آزاده،
به تنها تیر ترکش آزمون تلختان را
اینک آماده
مجوییدم نسب،
فرزند رنج و کار؛
گریزان چون شهاب از شب ،
چو صبح آمادهی دیدار
مبارک باد آن جامه که اندر رزم پوشندش؛
گوارا باد آن باده که اندر فتح نوشندش
شما را باده و جامه
گوارا و مبارک باد!
دلم را در میان دست میگیرم
و می افشارمش در چنگ ،
دل، این جام پر از کین پر از خون را؛
دل، این بیتاب خشم آهنگ
که تا نوشم به نام فتحتان در بزم؛
که تا کوبم به جام قلبتان در رزم !
که جام کینه از سنگ است
به بزم ما و رزم ما، سبو و سنگ را جنگ است
در این پیکار،
در این کار،
دل خلقی است در مشتم؛
امید مردمی خاموش هم پشتم
کمان کهکشان در دست،
کمانداری کمانگیرم
شهاب تیزرو تیرم؛
ستیغ سربلند کوه مأوایم؛
به چشم آفتاب تازه رس جایم
مرا تیر است آتش پر؛
مرا باد است فرمانبر
ولیکن چاره را امروز زور پهلوانی نیست
رهایی با تن پولاد و نیروی جوانی نیست
در این میدان،
بر این پیکان هستی سوز سامان ساز،
پری از جان بباید تا فرو ننشیند از پرواز»
پس آنگه سر به سوی آسمان برکرد،
به آهنگی دگر گفتار دیگر کرد:
« درود، ای واپسین صبح، ای سحر بدرود!
که با آرش تو را این آخرین دیدار خواهد بود
به صبح راستین سوگند!
به پنهان آفتاب مهربار پاک ْبین سوگند!
که آرش جان خود در تیر خواهد کرد،
پس آنگه، بی درنگی خواهدش افکند
زمین میداند این را، آسمانها نیز،
که تن بی عیب و جان پاک است
نه نیرنگی به کار من، نه افسونی؛
نه ترسی در سرم، نه در دلم باک است»
درنگ آورد و یک دم شد به لب، خاموش
نَفَس در سینهها بیتاب میزد جوش
«از پیشم مرگ،
نقابی سهمگین بر چهره، میآید
به هر گام هراس افکن،
مرا با دیدهی خونبار میپاید
به بال کرکسان گرد سرم پرواز میگیرد،
به راهم مینشیند، راه میبندد؛
به رویم سرد میخندد؛
به کوه و در ّه میریزد طنین زهرخندش را؛
و بازش باز میگیرد
دلم از مرگ بیزار است؛
که مرگ اهرمن خو، آدمی خوار است
ولی، آن دم که ز اندوهان روانِ زندگی تار است؛
ولی، آن دم که نیکی و بدی را گاهِ پیکار است؛
فرو رفتن به کام مرگ شیرین است
همان بایستهی آزادگی این است
هزاران چشم گویا و لبِ خاموش
مرا پیک امید خویش میداند
هزاران دست لرزان و دل پرجوش
گهی میگیردم، گه پیش میراند
پیش میآیم
دل و جان را به زیورهای انسانی میآرایم
به نیرویی که دارد زندگی در چشم و در لبخند،
نقاب از چهرهی ترس آفرین مرگ خواهم کند»
نیایش را ، دو زانو بر زمین بنهاد
به سوی قلّهها دستان ز هم بگشاد:
« بر آ، ای آفتاب، ای توشهی امید!
برآ، ای خوشهی خورشید!
تو جوشان چشمهای، من تشنهای بیتاب
برآ، سرریز کن، تا جان شود سیراب
چو پا در کام مرگی تندخو دارم،
چو در دل جنگ با اهریمنی پرخاش جو دارم،
به موج روشنایی شست و شو خواهم،
ز گلبرگ تو، ای زر ّینه گل، من رنگ و بو خواهم
شما، ای قلّههای سرکش خاموش،
که پیشانی به تندرهای سهم انگیز میسایید،
که بر ایوان شب دارید چشم انداز رویایی،
که سیمین پایههای روز زرِِین را به روی شانه میکوبید،
که ابر آتشین را در پناه خویش میگیرید؛
غرور و سربلندی هم شما را باد!
امیدم را برافرازید،
چو پرچمها که از باد سحرگاهان به سر دارید
غرورم را نگه دارید،
به سان آن پلنگانی که در کوه و کمر دارید»
« زمین خاموش بود و آسمان خاموش
تو گویی این جهان را بود با گفتار آرش گوش
به یال کوهها لغزید کم کم پنجهی خورشید
هزاران نیزهی زرین به چشم آسمان پاشید
« نظر افکند آرش سوی شهر، آرام
کودکان بر بام؛
دختران بنشسته بر روزن؛
مادران غمگین کنار در؛
مردها در راه
سرود بی کلامی، با غمی جانکاه،
ز چشمان بر همیشد با نسیم صبحدم همراه
کدامین نغمه میریزد،
کدام آهنگ آیا میتواند ساخت،
طنین گامهای استواری را که سوی نیستی مردانه میرفتند؟
طنین گامهایی را که آگاهانه میرفتند؟
دشمنانش، در سکوتی ریشخند آمیز،
راه واکردند
کودکان از بام ها او را صدا کردند
مادران او را دعا کردند
پیرمردان چشم گرداندند
دختران، بفشرده گردن بندها در مشت،
همرهِ او قدرت عشق و وفا کردند
آرش، اما همچنان خاموش،
از شکاف دامن البرز بالا رفت
وز پی او،
پردههای اشک پی در پی فرود آمد »
بست یک دم چشمهایش را عمو نوروز،
خنده بر لب، غرقه در رویا
کودکان، با دیدگان خسته و پی جو،
در شگفت از پهلوانیها
شعلههای کوره در پرواز،
باد در غوغا
@iranboom_ir
http://www.iranboom.ir/jashnha/73-tir/572-manzome-arash-kamangir.html
لشکر ایرانیان در اضطرابی سخت دردآور،
دودو و سه سه به پچپچ گرد یکدیگر؛
کودکان بربام؛
دختران بنشسته بر روزن،
مادران غمگین کنار در
کم کمک در اوج آمد پچپچ خفته
خلق، چون بحری برآشفته،
به جوش آمد؛
خروشان شد؛
به موج افتاد؛
بّرش بگرفت و مردی چون صدف
از سینه بیرون داد»
«منم آرش ،
- چنین آغاز کرد آن مرد با دشمن -
منم آرش، سپاهی مردی آزاده،
به تنها تیر ترکش آزمون تلختان را
اینک آماده
مجوییدم نسب،
فرزند رنج و کار؛
گریزان چون شهاب از شب ،
چو صبح آمادهی دیدار
مبارک باد آن جامه که اندر رزم پوشندش؛
گوارا باد آن باده که اندر فتح نوشندش
شما را باده و جامه
گوارا و مبارک باد!
دلم را در میان دست میگیرم
و می افشارمش در چنگ ،
دل، این جام پر از کین پر از خون را؛
دل، این بیتاب خشم آهنگ
که تا نوشم به نام فتحتان در بزم؛
که تا کوبم به جام قلبتان در رزم !
که جام کینه از سنگ است
به بزم ما و رزم ما، سبو و سنگ را جنگ است
در این پیکار،
در این کار،
دل خلقی است در مشتم؛
امید مردمی خاموش هم پشتم
کمان کهکشان در دست،
کمانداری کمانگیرم
شهاب تیزرو تیرم؛
ستیغ سربلند کوه مأوایم؛
به چشم آفتاب تازه رس جایم
مرا تیر است آتش پر؛
مرا باد است فرمانبر
ولیکن چاره را امروز زور پهلوانی نیست
رهایی با تن پولاد و نیروی جوانی نیست
در این میدان،
بر این پیکان هستی سوز سامان ساز،
پری از جان بباید تا فرو ننشیند از پرواز»
پس آنگه سر به سوی آسمان برکرد،
به آهنگی دگر گفتار دیگر کرد:
« درود، ای واپسین صبح، ای سحر بدرود!
که با آرش تو را این آخرین دیدار خواهد بود
به صبح راستین سوگند!
به پنهان آفتاب مهربار پاک ْبین سوگند!
که آرش جان خود در تیر خواهد کرد،
پس آنگه، بی درنگی خواهدش افکند
زمین میداند این را، آسمانها نیز،
که تن بی عیب و جان پاک است
نه نیرنگی به کار من، نه افسونی؛
نه ترسی در سرم، نه در دلم باک است»
درنگ آورد و یک دم شد به لب، خاموش
نَفَس در سینهها بیتاب میزد جوش
«از پیشم مرگ،
نقابی سهمگین بر چهره، میآید
به هر گام هراس افکن،
مرا با دیدهی خونبار میپاید
به بال کرکسان گرد سرم پرواز میگیرد،
به راهم مینشیند، راه میبندد؛
به رویم سرد میخندد؛
به کوه و در ّه میریزد طنین زهرخندش را؛
و بازش باز میگیرد
دلم از مرگ بیزار است؛
که مرگ اهرمن خو، آدمی خوار است
ولی، آن دم که ز اندوهان روانِ زندگی تار است؛
ولی، آن دم که نیکی و بدی را گاهِ پیکار است؛
فرو رفتن به کام مرگ شیرین است
همان بایستهی آزادگی این است
هزاران چشم گویا و لبِ خاموش
مرا پیک امید خویش میداند
هزاران دست لرزان و دل پرجوش
گهی میگیردم، گه پیش میراند
پیش میآیم
دل و جان را به زیورهای انسانی میآرایم
به نیرویی که دارد زندگی در چشم و در لبخند،
نقاب از چهرهی ترس آفرین مرگ خواهم کند»
نیایش را ، دو زانو بر زمین بنهاد
به سوی قلّهها دستان ز هم بگشاد:
« بر آ، ای آفتاب، ای توشهی امید!
برآ، ای خوشهی خورشید!
تو جوشان چشمهای، من تشنهای بیتاب
برآ، سرریز کن، تا جان شود سیراب
چو پا در کام مرگی تندخو دارم،
چو در دل جنگ با اهریمنی پرخاش جو دارم،
به موج روشنایی شست و شو خواهم،
ز گلبرگ تو، ای زر ّینه گل، من رنگ و بو خواهم
شما، ای قلّههای سرکش خاموش،
که پیشانی به تندرهای سهم انگیز میسایید،
که بر ایوان شب دارید چشم انداز رویایی،
که سیمین پایههای روز زرِِین را به روی شانه میکوبید،
که ابر آتشین را در پناه خویش میگیرید؛
غرور و سربلندی هم شما را باد!
امیدم را برافرازید،
چو پرچمها که از باد سحرگاهان به سر دارید
غرورم را نگه دارید،
به سان آن پلنگانی که در کوه و کمر دارید»
« زمین خاموش بود و آسمان خاموش
تو گویی این جهان را بود با گفتار آرش گوش
به یال کوهها لغزید کم کم پنجهی خورشید
هزاران نیزهی زرین به چشم آسمان پاشید
« نظر افکند آرش سوی شهر، آرام
کودکان بر بام؛
دختران بنشسته بر روزن؛
مادران غمگین کنار در؛
مردها در راه
سرود بی کلامی، با غمی جانکاه،
ز چشمان بر همیشد با نسیم صبحدم همراه
کدامین نغمه میریزد،
کدام آهنگ آیا میتواند ساخت،
طنین گامهای استواری را که سوی نیستی مردانه میرفتند؟
طنین گامهایی را که آگاهانه میرفتند؟
دشمنانش، در سکوتی ریشخند آمیز،
راه واکردند
کودکان از بام ها او را صدا کردند
مادران او را دعا کردند
پیرمردان چشم گرداندند
دختران، بفشرده گردن بندها در مشت،
همرهِ او قدرت عشق و وفا کردند
آرش، اما همچنان خاموش،
از شکاف دامن البرز بالا رفت
وز پی او،
پردههای اشک پی در پی فرود آمد »
بست یک دم چشمهایش را عمو نوروز،
خنده بر لب، غرقه در رویا
کودکان، با دیدگان خسته و پی جو،
در شگفت از پهلوانیها
شعلههای کوره در پرواز،
باد در غوغا
@iranboom_ir
iranboom.ir
«منظومهی آرش کمانگیر» - سیاوش کسرایی
«منظومهی آرش کمانگیر» - سیاوش کسرایی / بخش ۳
http://www.iranboom.ir/jashnha/73-tir/572-manzome-arash-kamangir.html
« شامگاهان ،
راه جویانی که میجستند آرش را به روی قلّهها، پی گیر،
باز گردیدند،
بی نشان از پیکر آرش،
با کمان و ترکشی بی تیر
آری، آری، جان خود در تیر کرد آرش
کار صدها صدهزار تیغهی شمشیر کرد آرش
تیر آرش را سوارانی که میراندند بر جیحون،
به دیگر نیمروزی از پی آن روز،
نشسته بر تناور ْساقِ گردویی فرو دیدند
و آنجا را، از آن پس،
مرز ایرانشهر و توران بازنامیدند
آفتاب ،
در گریز بی شتاب خویش،
سالها بر بام دنیا پاکِشان سر زد
ماهتاب،
بی نصیب از شبرویهایش، همه خاموش،
در دل هر کوی و هر برزن،
سر به هر ایوان و هر در زد
آفتاب و ماه را در گشت
سال ها بگذشت
سال ها و باز،
در تمام پهنهی البرز،
وین سراسر قلّهی مغموم و خاموشی که میبینید،
وندرون دره ّهای برف آلودی که میدانید،
رهگذرهایی که شب در راه میمانند
نام آرش را پیاپی در دل کهسار میخوانند،
و نیاز خویش میخواهند
با دهان سنگهای کوه آرش میدهد پاسخ
میکندشان از فراز و از نشیب جادهها آگاه؛
میدهد امید،
مینماید راه »
در برون کلبه میبارد
برف میبارد به روی خار و خاراسنگ
کوهها خاموش،
دره ّ ها دلتنگ؛
راهها چشم انتظار کاروانی با صدای زنگ
کودکان دیری است در خوابند،
در خواب است عمونوروز
میگذارم کندهای هیزم در آتشدان
شعله بالا میرود پّرسوز
https://www.tg-me.com/iranboom_ir
http://www.iranboom.ir/jashnha/73-tir/572-manzome-arash-kamangir.html
« شامگاهان ،
راه جویانی که میجستند آرش را به روی قلّهها، پی گیر،
باز گردیدند،
بی نشان از پیکر آرش،
با کمان و ترکشی بی تیر
آری، آری، جان خود در تیر کرد آرش
کار صدها صدهزار تیغهی شمشیر کرد آرش
تیر آرش را سوارانی که میراندند بر جیحون،
به دیگر نیمروزی از پی آن روز،
نشسته بر تناور ْساقِ گردویی فرو دیدند
و آنجا را، از آن پس،
مرز ایرانشهر و توران بازنامیدند
آفتاب ،
در گریز بی شتاب خویش،
سالها بر بام دنیا پاکِشان سر زد
ماهتاب،
بی نصیب از شبرویهایش، همه خاموش،
در دل هر کوی و هر برزن،
سر به هر ایوان و هر در زد
آفتاب و ماه را در گشت
سال ها بگذشت
سال ها و باز،
در تمام پهنهی البرز،
وین سراسر قلّهی مغموم و خاموشی که میبینید،
وندرون دره ّهای برف آلودی که میدانید،
رهگذرهایی که شب در راه میمانند
نام آرش را پیاپی در دل کهسار میخوانند،
و نیاز خویش میخواهند
با دهان سنگهای کوه آرش میدهد پاسخ
میکندشان از فراز و از نشیب جادهها آگاه؛
میدهد امید،
مینماید راه »
در برون کلبه میبارد
برف میبارد به روی خار و خاراسنگ
کوهها خاموش،
دره ّ ها دلتنگ؛
راهها چشم انتظار کاروانی با صدای زنگ
کودکان دیری است در خوابند،
در خواب است عمونوروز
میگذارم کندهای هیزم در آتشدان
شعله بالا میرود پّرسوز
https://www.tg-me.com/iranboom_ir
iranboom.ir
«منظومهی آرش کمانگیر» - سیاوش کسرایی
تیرگان، جشن رهایی و ماندگاری ایران
اشکان زارعی
یکبار دیگر ۱۳ تیر از پس هزارههای کهن فرا میرسد تا فراموش نکنیم در چنین روزی نیاکان ما با سپاسگزاری خداوند و گرامیداشت بارش باران٬ تیرگان را جشن میگرفتند.
http://yon.ir/fm4Tc
@iranboom_ir
اشکان زارعی
یکبار دیگر ۱۳ تیر از پس هزارههای کهن فرا میرسد تا فراموش نکنیم در چنین روزی نیاکان ما با سپاسگزاری خداوند و گرامیداشت بارش باران٬ تیرگان را جشن میگرفتند.
http://yon.ir/fm4Tc
@iranboom_ir
🔴🔴🔴آیین محیط زیستی «تیرگان»
جشنها و آیینهای فرهنگی ایرانزمین، نه تنها به عنوان نماد های هویتی و ملی ایرانیان بلکه بخشی از آداب و رسوم مذهبی نیاکان ما نیز به شمار میرفته اند.
جشن تیرگان، در گاهشماری ایرانی، روز 13 تیرماه یا روز تیر از ماه تیر برگزار می شود.
آیین تیرگان در فرهنگ کهن ایرانی، همچون بسیاری از بخش های آن با فرهنگ پاسداشت طبیعت و حفاظت محیط زیست گره خورده است.
در آیین تیرگان، به خجستگی ایزد باران و ترسالی، آبپاشی یکی از اجزای اصلی مراسم است که آن را به نام جشن " آبریزگان " یا " آبپاشان" نیز مشهور کرده است.
ابوریحان بیرونی در کتاب «آثارالباقیه»، حماسه پرتاب تیر توسط آرش کمانگیر و از جانگذشتگی او برای تعیین مرز ایران و توران را در این روز یادآور شده است
از این روی به یادبود حماسه فداکارانه و جانفشانی آرش کمانگیر برای پرتاب تیر از فراز دماوند با تمام وجود، برای تعیین بیشینه مرزهای ایران، روز سیزدهم تیرماه را افزون بر »روز ملی دماوند»، میتوان روز ملی «یکپارچگی سرزمینی ایران» نیز دانست و مصوب کرد.
متاسفانه، دیرزمانی است که آیینهای ملی ایرانی مورد غفلت و بیمهری و بی تفاوتی جامعه ما قرار گرفته ، در حالی که همسایگان هوشیار ما که غالبا بخشی از گستره تاریخی ایران بزرگ فرهنگی را شامل می شوند، فرهنگ و تاریخ و جشن ها و آداب و رسوم ایران زمین را به صورتی برنامهریزی شده و بیسروصدا مورد ادعای مالکیت فرهنگی خود قرار می دهند.
در حالی که توجه رسمی به زنده نگاه داشتن تیرگان در ایران معمول نیست، این جشن همچنان در شهر ها و روستاهای اصیل و باستانی ایران، زنده مانده است.
در باورهای مردم منطقه فراهان و منطقه زلف آباد دارد و هرساله به شکرانه برداشت گندم جشن تیرگان انجام میشود.
در مازندران نیز جشن تیرگان با نام " تیرماه سیزده شو " ( شب سیزده تیرماه ) برگزار میشود.
ارامنه اصفهان نیز این جشن را در روز سیزدهم ژانویه برگزار میکنند.
افزون بر این گروه های مردمی فرهنگی و محیط زیستی، جشن تیرگان را هرساله به صورت خودجوش، در شهرهای تهران، کرج، یزد و روستاهای اطراف میبد، اردکان، کرمان، خراسان، بم، شیراز، اصفهان، اهواز و ... برگزار می کنند.
فرجام سخن این که، نخستین گام در حفاظت و پاسداشت میراثهای معنوی و مادی فرهنگی ایرانزمین آشناسازی همه اقشار جامعه ایرانی با میراثهای فرهنگی، معنوی و مادی سرزمین خود است که متاسفانه کمترین اثری از آگاهیرسانی نسبت به اهمیت میراث فرهنگی، معنوی و مادی ایران مشاهده نمیشود که ادامه همین غفلت ما، سرقت آزمندانه دیگر میراثهای معنوی و مادی فرهنگ ایرانزمین توسط همسایگان نوظهور را تسهیل کرده است.
میر مهرداد میرسنجری،
استادیار دانشگاه و پژوهشگر فرهنگی و ژئوپلتیک
http://jamejamonline.ir/online/2453513776133767667
@iranboom_ir
جشنها و آیینهای فرهنگی ایرانزمین، نه تنها به عنوان نماد های هویتی و ملی ایرانیان بلکه بخشی از آداب و رسوم مذهبی نیاکان ما نیز به شمار میرفته اند.
جشن تیرگان، در گاهشماری ایرانی، روز 13 تیرماه یا روز تیر از ماه تیر برگزار می شود.
آیین تیرگان در فرهنگ کهن ایرانی، همچون بسیاری از بخش های آن با فرهنگ پاسداشت طبیعت و حفاظت محیط زیست گره خورده است.
در آیین تیرگان، به خجستگی ایزد باران و ترسالی، آبپاشی یکی از اجزای اصلی مراسم است که آن را به نام جشن " آبریزگان " یا " آبپاشان" نیز مشهور کرده است.
ابوریحان بیرونی در کتاب «آثارالباقیه»، حماسه پرتاب تیر توسط آرش کمانگیر و از جانگذشتگی او برای تعیین مرز ایران و توران را در این روز یادآور شده است
از این روی به یادبود حماسه فداکارانه و جانفشانی آرش کمانگیر برای پرتاب تیر از فراز دماوند با تمام وجود، برای تعیین بیشینه مرزهای ایران، روز سیزدهم تیرماه را افزون بر »روز ملی دماوند»، میتوان روز ملی «یکپارچگی سرزمینی ایران» نیز دانست و مصوب کرد.
متاسفانه، دیرزمانی است که آیینهای ملی ایرانی مورد غفلت و بیمهری و بی تفاوتی جامعه ما قرار گرفته ، در حالی که همسایگان هوشیار ما که غالبا بخشی از گستره تاریخی ایران بزرگ فرهنگی را شامل می شوند، فرهنگ و تاریخ و جشن ها و آداب و رسوم ایران زمین را به صورتی برنامهریزی شده و بیسروصدا مورد ادعای مالکیت فرهنگی خود قرار می دهند.
در حالی که توجه رسمی به زنده نگاه داشتن تیرگان در ایران معمول نیست، این جشن همچنان در شهر ها و روستاهای اصیل و باستانی ایران، زنده مانده است.
در باورهای مردم منطقه فراهان و منطقه زلف آباد دارد و هرساله به شکرانه برداشت گندم جشن تیرگان انجام میشود.
در مازندران نیز جشن تیرگان با نام " تیرماه سیزده شو " ( شب سیزده تیرماه ) برگزار میشود.
ارامنه اصفهان نیز این جشن را در روز سیزدهم ژانویه برگزار میکنند.
افزون بر این گروه های مردمی فرهنگی و محیط زیستی، جشن تیرگان را هرساله به صورت خودجوش، در شهرهای تهران، کرج، یزد و روستاهای اطراف میبد، اردکان، کرمان، خراسان، بم، شیراز، اصفهان، اهواز و ... برگزار می کنند.
فرجام سخن این که، نخستین گام در حفاظت و پاسداشت میراثهای معنوی و مادی فرهنگی ایرانزمین آشناسازی همه اقشار جامعه ایرانی با میراثهای فرهنگی، معنوی و مادی سرزمین خود است که متاسفانه کمترین اثری از آگاهیرسانی نسبت به اهمیت میراث فرهنگی، معنوی و مادی ایران مشاهده نمیشود که ادامه همین غفلت ما، سرقت آزمندانه دیگر میراثهای معنوی و مادی فرهنگ ایرانزمین توسط همسایگان نوظهور را تسهیل کرده است.
میر مهرداد میرسنجری،
استادیار دانشگاه و پژوهشگر فرهنگی و ژئوپلتیک
http://jamejamonline.ir/online/2453513776133767667
@iranboom_ir
جشن تیرگان، یادآور حماسۀ آرش کمانگیر
http://www.iranboom.ir/jashnha/73-tir/13068-jashn-tirgan-yadavar-hamase-arash.html
@iranboom_ir
http://www.iranboom.ir/jashnha/73-tir/13068-jashn-tirgan-yadavar-hamase-arash.html
@iranboom_ir
جشن تیرگان، یادآور حماسۀ آرش کمانگیر
عقاب علی احمدی
در میان جشنهای ایرانی جشنی به نام «تیرگان» هست که بر پایۀ آگاهیهای ما از دوران باستان، در «روز تیر» از ماه تیر که برابر با سیزدهمین روز تیرماه است، برپا میشده است. دیرینهترین گزارشها نشان میدهد که این جشن در گرامیداشت ستارۀ «تیشتر»، ستارۀ باران آور پدید آمده است. در کتاب اوستا در «تیشتر یشت» یا «تیر یشت»، در بارۀ چگونگی پدیدآمدن این جشن چنین آمده است:
«تیشتر که همان بغ ( ایزد ) باران است وظیفه می یابد که با اپوش، اهریمن خشکسالی به مبارزه برخیزد. تیشتر هر ماه به سه پیکر پدیدار می شود: در ده روز اول او همچون جوانی پانزده ساله است، در ده روز دوم همچون گاوی با شاخ های طلایی است، و در آخرین ده روز هر ماه به صورت اسب سپیدی زیبا با گوش ها و ساز و برگ زرین نمایان می شود.
تیشتر به شکل یک اسب سپید به دریای کیهانی که در سرزمین ایرانویچ است، فرو می رود و در آنجا با اپوش که اسبی سیاه با گوش ها و دم سیاه و ترسناک است، به مدت سه شبانه روز مبارزه می کند ؛ ولی سرانجام از اپوش شکست می خورد و به نزد اهورا مزدا می رود و از او درخواست یاری می نماید و این بار با یاری اهورا مزدا، بار دیگر به جنگ اپوش می رود و با گرز گاوسر چنان بر سر اپوس می کوبد که تندر از آن می جهد و صدای تندر نیز همان فریاد اپوش است که با نعره ای سنگین شکست خورده است و با شکست او، باران بر روی هفت کشور جاری می گردد.»
در درازای هزاره های زندگی ایرانیان،این جشن با رویدادهای شگفت و به یادماندنی دیگری هم، همزمان شده و پیوند یافته است: نخست، روز گرامیداشت آرش کمانگیر که در هنگام پایان جنگ ایران و توران، از سوی ایرانیان برای پرتاب تیری برای تعیین مرز ایران و توران برگزیده شد. ابوریحان بیرونی داستان پرتاب تیر به دست آرش را مانند «شاهنامه ی فردوسی» بازگو می کند:
«خشکسالی در توران آغازگر جنگی طولانی میان تورانیان و ایرانیان گشته، ایرانیان در این جنگ طولانی خسته و شکست خورده از بخش هایی از خاک خود عقب نشسته بودند. در گفتگو های صلح منوچهر با افراسیاب، قرار می شود پهلوانی از ایرانیان از فراز کوه های طبرستان تیری به سوی تخارستان یا سرزمین توران پرتاب کند ؛ که آن تیر در هر کجا که به زمین نشست، آنجا مرز ایران و توران باشد.
آرش، پهلوان ایرانی با کمان خود تیری که همه ی توان و جان خود را برای پرتاب کردن آن به کار گرفته بود، به سوی توران پرتاب کرد. با رهاشدن تیر از چله ی کمان، جان از پیکر آرش بیرون شد و تیر با یاری باد، از ابرها گذشت و در کرانه های رودخانه ی جیحون بر تنه ی درخت گردویی فرو آمد. چنین بود که مرز ایران و توران به همان جای پیشین خود در پیش از جنگ بازگشت ؛ دیگر آنکه با گذشتن تیر از درون ابرها، بارش باران در ایران و توران آغاز شد.»
دنباله نوشتار:
http://www.iranboom.ir/jashnha/73-tir/13068-jashn-tirgan-yadavar-hamase-arash.html
https://www.tg-me.com/iranboom_ir
عقاب علی احمدی
در میان جشنهای ایرانی جشنی به نام «تیرگان» هست که بر پایۀ آگاهیهای ما از دوران باستان، در «روز تیر» از ماه تیر که برابر با سیزدهمین روز تیرماه است، برپا میشده است. دیرینهترین گزارشها نشان میدهد که این جشن در گرامیداشت ستارۀ «تیشتر»، ستارۀ باران آور پدید آمده است. در کتاب اوستا در «تیشتر یشت» یا «تیر یشت»، در بارۀ چگونگی پدیدآمدن این جشن چنین آمده است:
«تیشتر که همان بغ ( ایزد ) باران است وظیفه می یابد که با اپوش، اهریمن خشکسالی به مبارزه برخیزد. تیشتر هر ماه به سه پیکر پدیدار می شود: در ده روز اول او همچون جوانی پانزده ساله است، در ده روز دوم همچون گاوی با شاخ های طلایی است، و در آخرین ده روز هر ماه به صورت اسب سپیدی زیبا با گوش ها و ساز و برگ زرین نمایان می شود.
تیشتر به شکل یک اسب سپید به دریای کیهانی که در سرزمین ایرانویچ است، فرو می رود و در آنجا با اپوش که اسبی سیاه با گوش ها و دم سیاه و ترسناک است، به مدت سه شبانه روز مبارزه می کند ؛ ولی سرانجام از اپوش شکست می خورد و به نزد اهورا مزدا می رود و از او درخواست یاری می نماید و این بار با یاری اهورا مزدا، بار دیگر به جنگ اپوش می رود و با گرز گاوسر چنان بر سر اپوس می کوبد که تندر از آن می جهد و صدای تندر نیز همان فریاد اپوش است که با نعره ای سنگین شکست خورده است و با شکست او، باران بر روی هفت کشور جاری می گردد.»
در درازای هزاره های زندگی ایرانیان،این جشن با رویدادهای شگفت و به یادماندنی دیگری هم، همزمان شده و پیوند یافته است: نخست، روز گرامیداشت آرش کمانگیر که در هنگام پایان جنگ ایران و توران، از سوی ایرانیان برای پرتاب تیری برای تعیین مرز ایران و توران برگزیده شد. ابوریحان بیرونی داستان پرتاب تیر به دست آرش را مانند «شاهنامه ی فردوسی» بازگو می کند:
«خشکسالی در توران آغازگر جنگی طولانی میان تورانیان و ایرانیان گشته، ایرانیان در این جنگ طولانی خسته و شکست خورده از بخش هایی از خاک خود عقب نشسته بودند. در گفتگو های صلح منوچهر با افراسیاب، قرار می شود پهلوانی از ایرانیان از فراز کوه های طبرستان تیری به سوی تخارستان یا سرزمین توران پرتاب کند ؛ که آن تیر در هر کجا که به زمین نشست، آنجا مرز ایران و توران باشد.
آرش، پهلوان ایرانی با کمان خود تیری که همه ی توان و جان خود را برای پرتاب کردن آن به کار گرفته بود، به سوی توران پرتاب کرد. با رهاشدن تیر از چله ی کمان، جان از پیکر آرش بیرون شد و تیر با یاری باد، از ابرها گذشت و در کرانه های رودخانه ی جیحون بر تنه ی درخت گردویی فرو آمد. چنین بود که مرز ایران و توران به همان جای پیشین خود در پیش از جنگ بازگشت ؛ دیگر آنکه با گذشتن تیر از درون ابرها، بارش باران در ایران و توران آغاز شد.»
دنباله نوشتار:
http://www.iranboom.ir/jashnha/73-tir/13068-jashn-tirgan-yadavar-hamase-arash.html
https://www.tg-me.com/iranboom_ir
سیزدهم تیر ماه، روز جشن تیرگان و روز ملی دماوند است.
جشن تیرگان بر ملت بزرگوار ایران همایون و فرخنده باد.
@iranboom_ir
جشن تیرگان بر ملت بزرگوار ایران همایون و فرخنده باد.
@iranboom_ir
۱۳ تیر روز جشن تیرگان - روزی که آرش برای ایران شهید شد
۱۳ تیر روز جشن تیرگان و آن را جشن میگیرند. روزی که مردم باور دارند زمانی که آرش کمانگیر میخواست مرز ایران و توران را مشخص کند، تمام جانش را در تیر گذاشت و بعد از آنکه تیر را رها کرد، جسم بیجانش بر زمین افتاد و شهید راه وطن شد.
به گزارش خبرنگار فرهنگ ایسنا، در تاریخ سنتی "تیرگان" روز کمان کشیدن آرش کمانگیر و پرتاب تیر از فراز البرز است. به روایت ابوریحان بیرونی در آثار الباقیه، "تیرگان" روز بزرگداشت مقام نویسندگان در ایران باستان بوده است.
«بهروز بیگوند» در تحقیق خود با نام «جشنهای فراموش شده ایران باستان» آورده است: جشن تیرگان در روز 13 تیر گاه شمار خورشیدی برگزار میشد. این جشن در گرامی داشت تیشتر (ستاره بارانآور در فرهنگ ایرانی) است و بنا به سنت در روز تیر (روز سیزدهم) از ماه تیر انجام میپذیرد.
آبپاشی
این جشن در کنار آبها، همراه با مراسمی وابسته با آب و آبپاشی و آرزوی بارش باران در سال پیش رو همراه بودند و همچون دیگر جشنهایی که با آب در پیوند هستند، با نام عمومی «آب ریزگان» یا «آبپاشان» یا «سو شوران» یاد شده است.
در گذشته «تیرگان» روز بزرگداشت نویسندگان و گاه به «روز آرش شیوا تیر» منسوب بوده است. ابوریحان بیرونی و گردیزدی در «زینالاخبار» ناپدید شدن یکی از جاودانان ایرانی یعنی «کیخسرو» را در این روز و پس از شستوشوی خود در آب چشمهای دانستهاند. جشن تیرگان به جز این روز در نخستین "تیر روز" از سال یعنی سیزدهم فروردین (سیزدهبدر) و سیزدهم مهرماه (قالیشویان اردهال) نیز برگزار میشود.
ارامنه ایران نیز در روز سیزدهم ژانویه آیینی برگزار میکنند که برگرفته و در ادامه جشن تیرگان است. در برخی مناطق مانند فراهان صدها سال است این جشن به شکل باشکوه در اول تیر برگزار میشود.
فال کوزه
یکی دیگر از مراسم این جشن مانند بسیاری از جشنهای ایرانی فال کوزه (چکُ دولَه) است. روز قبل از جشن تیرگان، دوشیزهای را برمیگزینند و کوزه سفالی سبزرنگ دهان گشادی به او میدهند که «دولَه» نام دارد. او این ظرف را از آب تمیز پر میکند و یک دستمال سبز ابریشمی را بر روی دهانه آن میاندازد. آن گاه «دولَه» را نزد همه کسانی میبرد که آرزویی در دل دارند و میخواهند در مراسم «چکُ دولَه» شرکت کنند و آنها شیء کوچکی مانند انگشتر، گوشواره، سنجاق سر، سکه یا مانند اینها در آب دولَه میاندازند.
سپس دختر دولَه را به زیر درختی همیشه سبز چون سرو یا مورْد میبرد و آنجا میگذارد. در روز جشن تیرگان و پس از مراسم آبریزان، همه کسانی که در دولَه چیزی انداختهاند و نیّت و آرزویی داشتهاند در جایی گردهم میآیند و دوشیزه دولَه را از زیردرخت به میان جمع میآورد. در این فالگیری بیشتر بانوان شرکت میکنند و سالخوردگان با صدایی بلند به نوبت شعرهایی میخوانند و دختر در پایان هر شعر، دست خود را درون دولَه میبرد و یکی از اشیاء را بیرون میآورد. به این ترتیب، صاحب آن شیء متوجه میشود که شعر خوانده شده مربوط به نیّت، خواسته و آرزوی او بوده است.
دستبند تیر و باد
در آغاز جشن،بعد از خوردن شیرینی، بندی به نام «تیر و باد» که از هفت ریسمان به هفت رنگ متفاوت بافته شده است به دست میبندند و (9 روز بعد) آن را باز کرده و در جای بلندی مانند پشت بام به باد میسپارند تا آرزوها و خواستههایشان را به عنوان پیامرسان به همراه ببرد. این کار با خواندن شعر زیر انجام میشود:
تیر برو باد بیا، غم برو شادی بیا، محنت برو روزی بیا، خوشه مرواری بیا
در اسطوره ها
در باورهای مردم درباره جشن تیرگان دو روایت است که روایت نخست همچنان که در بالا گفته شد مربوط به فرشتگان باران یا تیشتر است و نبرد همیشگی میان نیکی و بدی است: در اوستا، تیشتر یَشت (تیر پیشت) تیشتر فرشته باران است که در 10 روز اول ماه به چهره جوانی پانزده ساله درمیآید و در 10 روز دوم به چهره گاوی با شاخهای زرین و در 10 روز سوم به چهره اسبی سپید و زیبا با گوشهای زرین.
تیشتر به شکل اسب زیبای سفید زرین گوش، با ساز و برگ زرین، به دریای کیهانی فرو میرود. در آن جا با دیو خشکسالی «اَپوش» که به شکل اسبی سیاه است و با گوش و دم سیاه خود ظاهری ترسناک دارد، روبرو میشود. این دو، سه شبانهروز با یکدیگر به نبرد برمیخیزند. تیشتر در این نبرد شکست میخورد، به نزد خدای بزرگ آمده و از او یاری و مدد میجوید و به خواست و قدرت پروردگار اینبار بر اهریمن خشکسالی پیروز میشود و آبها میتوانند بدون مانعی به مزرعهها و چراگاهها جاری شوند.
http://www.iranboom.ir/jashnha/73-tir/15208-13-tir-arash-tirgan-940413.html
https://www.tg-me.com/iranboom_ir
۱۳ تیر روز جشن تیرگان و آن را جشن میگیرند. روزی که مردم باور دارند زمانی که آرش کمانگیر میخواست مرز ایران و توران را مشخص کند، تمام جانش را در تیر گذاشت و بعد از آنکه تیر را رها کرد، جسم بیجانش بر زمین افتاد و شهید راه وطن شد.
به گزارش خبرنگار فرهنگ ایسنا، در تاریخ سنتی "تیرگان" روز کمان کشیدن آرش کمانگیر و پرتاب تیر از فراز البرز است. به روایت ابوریحان بیرونی در آثار الباقیه، "تیرگان" روز بزرگداشت مقام نویسندگان در ایران باستان بوده است.
«بهروز بیگوند» در تحقیق خود با نام «جشنهای فراموش شده ایران باستان» آورده است: جشن تیرگان در روز 13 تیر گاه شمار خورشیدی برگزار میشد. این جشن در گرامی داشت تیشتر (ستاره بارانآور در فرهنگ ایرانی) است و بنا به سنت در روز تیر (روز سیزدهم) از ماه تیر انجام میپذیرد.
آبپاشی
این جشن در کنار آبها، همراه با مراسمی وابسته با آب و آبپاشی و آرزوی بارش باران در سال پیش رو همراه بودند و همچون دیگر جشنهایی که با آب در پیوند هستند، با نام عمومی «آب ریزگان» یا «آبپاشان» یا «سو شوران» یاد شده است.
در گذشته «تیرگان» روز بزرگداشت نویسندگان و گاه به «روز آرش شیوا تیر» منسوب بوده است. ابوریحان بیرونی و گردیزدی در «زینالاخبار» ناپدید شدن یکی از جاودانان ایرانی یعنی «کیخسرو» را در این روز و پس از شستوشوی خود در آب چشمهای دانستهاند. جشن تیرگان به جز این روز در نخستین "تیر روز" از سال یعنی سیزدهم فروردین (سیزدهبدر) و سیزدهم مهرماه (قالیشویان اردهال) نیز برگزار میشود.
ارامنه ایران نیز در روز سیزدهم ژانویه آیینی برگزار میکنند که برگرفته و در ادامه جشن تیرگان است. در برخی مناطق مانند فراهان صدها سال است این جشن به شکل باشکوه در اول تیر برگزار میشود.
فال کوزه
یکی دیگر از مراسم این جشن مانند بسیاری از جشنهای ایرانی فال کوزه (چکُ دولَه) است. روز قبل از جشن تیرگان، دوشیزهای را برمیگزینند و کوزه سفالی سبزرنگ دهان گشادی به او میدهند که «دولَه» نام دارد. او این ظرف را از آب تمیز پر میکند و یک دستمال سبز ابریشمی را بر روی دهانه آن میاندازد. آن گاه «دولَه» را نزد همه کسانی میبرد که آرزویی در دل دارند و میخواهند در مراسم «چکُ دولَه» شرکت کنند و آنها شیء کوچکی مانند انگشتر، گوشواره، سنجاق سر، سکه یا مانند اینها در آب دولَه میاندازند.
سپس دختر دولَه را به زیر درختی همیشه سبز چون سرو یا مورْد میبرد و آنجا میگذارد. در روز جشن تیرگان و پس از مراسم آبریزان، همه کسانی که در دولَه چیزی انداختهاند و نیّت و آرزویی داشتهاند در جایی گردهم میآیند و دوشیزه دولَه را از زیردرخت به میان جمع میآورد. در این فالگیری بیشتر بانوان شرکت میکنند و سالخوردگان با صدایی بلند به نوبت شعرهایی میخوانند و دختر در پایان هر شعر، دست خود را درون دولَه میبرد و یکی از اشیاء را بیرون میآورد. به این ترتیب، صاحب آن شیء متوجه میشود که شعر خوانده شده مربوط به نیّت، خواسته و آرزوی او بوده است.
دستبند تیر و باد
در آغاز جشن،بعد از خوردن شیرینی، بندی به نام «تیر و باد» که از هفت ریسمان به هفت رنگ متفاوت بافته شده است به دست میبندند و (9 روز بعد) آن را باز کرده و در جای بلندی مانند پشت بام به باد میسپارند تا آرزوها و خواستههایشان را به عنوان پیامرسان به همراه ببرد. این کار با خواندن شعر زیر انجام میشود:
تیر برو باد بیا، غم برو شادی بیا، محنت برو روزی بیا، خوشه مرواری بیا
در اسطوره ها
در باورهای مردم درباره جشن تیرگان دو روایت است که روایت نخست همچنان که در بالا گفته شد مربوط به فرشتگان باران یا تیشتر است و نبرد همیشگی میان نیکی و بدی است: در اوستا، تیشتر یَشت (تیر پیشت) تیشتر فرشته باران است که در 10 روز اول ماه به چهره جوانی پانزده ساله درمیآید و در 10 روز دوم به چهره گاوی با شاخهای زرین و در 10 روز سوم به چهره اسبی سپید و زیبا با گوشهای زرین.
تیشتر به شکل اسب زیبای سفید زرین گوش، با ساز و برگ زرین، به دریای کیهانی فرو میرود. در آن جا با دیو خشکسالی «اَپوش» که به شکل اسبی سیاه است و با گوش و دم سیاه خود ظاهری ترسناک دارد، روبرو میشود. این دو، سه شبانهروز با یکدیگر به نبرد برمیخیزند. تیشتر در این نبرد شکست میخورد، به نزد خدای بزرگ آمده و از او یاری و مدد میجوید و به خواست و قدرت پروردگار اینبار بر اهریمن خشکسالی پیروز میشود و آبها میتوانند بدون مانعی به مزرعهها و چراگاهها جاری شوند.
http://www.iranboom.ir/jashnha/73-tir/15208-13-tir-arash-tirgan-940413.html
https://www.tg-me.com/iranboom_ir
Forwarded from ایران بوم
4_413428273398153241.wmv
92.2 MB
آرش کماندار - سرودهی بانو هما ارژنگی
http://www.iranboom.ir/jashnha/73-tir/1035-arash-kamandar.html
@iranboom_ir
http://www.iranboom.ir/jashnha/73-tir/1035-arash-kamandar.html
@iranboom_ir
آرش کماندار - سرودهی بانو هما ارژنگی
از دامن کوهسار البرز،
میریخت به صخره های تبدار
سوزنده شراره های خورشید
وان قامت دلکش دماوند،
با آنهمه فر و سرفرازی
لرزنده به خود ز بیم و امید.
آن روز غریب محنت انگیز،
پیمانهی بخت شاد خواران،
در چنبر چرخ باژگونه
در شهر همه نشان غم بود....
در ساغر قلب میگساران
جوشنده شرنگ نامرادی
رخسارهی مردمان دژم بود
آن روز حدود و مرز ایران،
آزادگی و غرور انسان
در پرش تیر یک کمان بود
میرفت یگانه سربداری
بر مسلخ عشق و پایداری
آوردگهش نه آنچنان بود.
چون شیر که رو کند به نخجیر،
آن سخت کمان آتشین تیر،
کز وحشت ننگ و بیم تحقیر
میجست به کار خوش تدبیر،
میرفت که در پناه یزدان
خود نقش زند نشان تقدیر
بازو بگشاد آن کماندار
رو جانب کوه و آسمان کرد
بدرید سپید جامه بر تن،
سر بر سر صخره ای همی سود
دادار یگانه را ندا داد ....
پژواک بلند خواهش او،
پیچید به قلب کوه البرز
جوشید گدازههای سوزان
در سینهی سنگها شتابان
غرید پلنگ خفته در کوه
آهو بچگان ز جان هراسان.
آنگاه ز اوج آسمانها،
ابری چو غبار سر برآورد
توفنده نهاد گرد بادی،
کوبید به چهر کوهساران....
فرهیخته آرش کماندار،
آن گرد نژاده سر افراز
دل بر کف و جان در آستین گفت:
ای یاور و یار پاکبازان،
ای بر دل خستهام تو درمان،
من قاصد افتخار و نورم،
شیراوژن و پر دل و جسورم
جانبازی من چو نیست بازی
بر من تو ببخش سرفرازی....
آنگاه به نام ایزد جان
با یاد وطن خجسته ایران
آن تیر گزیده در کمان کرد
قربان شرف تن و توان کرد
آمیخت همه روان پاکش،
با سختی تیر تیز پران
وان تیر همه روان و جان شد
گویی که روان آرش وتیر
پیچید بهم چو آذرخشی
توفنده و جان شکار و سوزان
بر جانب اهرمن روان شد....
آرش، به فروغ و نور ایمان،
آن روز بلند تیرگان را، بنوشت به قلب سرخ تاریخ
با خامهی عشق و جوهر جان
بنهاد یکی نشان جاوید
بر سینهی افتخار انسان
یعنی که: زجان گذر توان کرد،
در آتش خشم وکین خطر کرد،
وز بازی آسمان حذر کرد
لیکن دل خود زمهر ایران
هرگز نتوان برید آسان
http://www.iranboom.ir/jashnha/73-tir/1035-arash-kamandar.html
https://www.tg-me.com/iranboom_ir
از دامن کوهسار البرز،
میریخت به صخره های تبدار
سوزنده شراره های خورشید
وان قامت دلکش دماوند،
با آنهمه فر و سرفرازی
لرزنده به خود ز بیم و امید.
آن روز غریب محنت انگیز،
پیمانهی بخت شاد خواران،
در چنبر چرخ باژگونه
در شهر همه نشان غم بود....
در ساغر قلب میگساران
جوشنده شرنگ نامرادی
رخسارهی مردمان دژم بود
آن روز حدود و مرز ایران،
آزادگی و غرور انسان
در پرش تیر یک کمان بود
میرفت یگانه سربداری
بر مسلخ عشق و پایداری
آوردگهش نه آنچنان بود.
چون شیر که رو کند به نخجیر،
آن سخت کمان آتشین تیر،
کز وحشت ننگ و بیم تحقیر
میجست به کار خوش تدبیر،
میرفت که در پناه یزدان
خود نقش زند نشان تقدیر
بازو بگشاد آن کماندار
رو جانب کوه و آسمان کرد
بدرید سپید جامه بر تن،
سر بر سر صخره ای همی سود
دادار یگانه را ندا داد ....
پژواک بلند خواهش او،
پیچید به قلب کوه البرز
جوشید گدازههای سوزان
در سینهی سنگها شتابان
غرید پلنگ خفته در کوه
آهو بچگان ز جان هراسان.
آنگاه ز اوج آسمانها،
ابری چو غبار سر برآورد
توفنده نهاد گرد بادی،
کوبید به چهر کوهساران....
فرهیخته آرش کماندار،
آن گرد نژاده سر افراز
دل بر کف و جان در آستین گفت:
ای یاور و یار پاکبازان،
ای بر دل خستهام تو درمان،
من قاصد افتخار و نورم،
شیراوژن و پر دل و جسورم
جانبازی من چو نیست بازی
بر من تو ببخش سرفرازی....
آنگاه به نام ایزد جان
با یاد وطن خجسته ایران
آن تیر گزیده در کمان کرد
قربان شرف تن و توان کرد
آمیخت همه روان پاکش،
با سختی تیر تیز پران
وان تیر همه روان و جان شد
گویی که روان آرش وتیر
پیچید بهم چو آذرخشی
توفنده و جان شکار و سوزان
بر جانب اهرمن روان شد....
آرش، به فروغ و نور ایمان،
آن روز بلند تیرگان را، بنوشت به قلب سرخ تاریخ
با خامهی عشق و جوهر جان
بنهاد یکی نشان جاوید
بر سینهی افتخار انسان
یعنی که: زجان گذر توان کرد،
در آتش خشم وکین خطر کرد،
وز بازی آسمان حذر کرد
لیکن دل خود زمهر ایران
هرگز نتوان برید آسان
http://www.iranboom.ir/jashnha/73-tir/1035-arash-kamandar.html
https://www.tg-me.com/iranboom_ir