#فرشته_ی_کوچک_اسلام #قسمت_بیست _وسوم
بلاخره درس دخترای شیفت اول تموم شد ، مریم خانوم و عایشه با روی خوش و ملایمت همه ی اون دخترهای ناز و شیرین زبون رو بدرقه کردن ، یه سرویس بود که میومد دنبال دخترا ، عایشه و مریم خانوم دخترا رو تحویل سرویس دادن و برگشتن ،
بهم گفتن ناهار میخوریم و بعدش دخترا میان ، راستش از اینکه باهاشون ناهار بخورم خجالت میکشیدم😅 مریم خانوم گفت : بیا دیگه کیانا خانوم !
عایشه گفت : چیه ، نکنه دوس نداری غذا رو
گفتم : نه! برکت خداس ... دستامو بشورم میام ...
سر ناهار بود که عایشه و مریم خانوم #نقاب هاشونو در آوردن ، تازه میتونستم چهره هاشونو ببینم ...
به مریم خانوم گفتم :سخت تون نیست ، کل روز #نقاب به صورت تون هست و #حجاب های بلند مشکی تن تون هست ؟
مریم خانوم گفت : این #حجاب و #نقاب امانت ام المومنین عایشه و دختران پیامبره ، این #حجاب و #نقاب از مادر و مادربزرگ هامون به #ارث رسیده و از همه مهمتر این #حجاب و #نقاب علاقه ی خودمونه ...
عایشه گفت : یجورایی اگه نپوشیم و نباشه انگار یه چیزی کم داریم ! وصله به جون مون ... واقعا این حرفهاشون من رو بیشتر علاقمند میکرد به #حجاب و #نقابم😍 ناهار خوردیم و عایشه داشت ظرف میشست 😕بهش گفتم : تو انگار اینجا زندگی میکنی عایشه گفت:مریم خانوم مادرمه.........
حرف یهوییش تعجب کردم😳گفتم :چی؟؟؟ گفت : سالها پیش ، یه مریم خانوم بود که اینجا با همسرش زندگی میکرد! یه زن و شوهر مهربون و اهل دین ، تا اینکه همسرش
تصمیم گرفت بره #جهاد ، مریم خانوم اینقدر خانوم و مظلوم بود که جلوی شوهرشو نگرفت ، بدرقه اش کرد تا بره #جهاد در راه #خدا ... رفت و بعد یک سال خبر #شهادتش رو به مریم خانوم دادن ...
از اون به بعد مریم خانوم رفت یه شهر دیگه (....) اونجا شروع کرد به تدریس ، اون مرکزی که مریم خانوم تدریس میکرد برنامه داشتن تا یه برنامه برای اهل سنت #تهران بزارن و اوناهم بتونن توی همین شهر درس بخونن و یاد بگیرن...
مریم خانوم مسؤلیت اینکارو قبول کرد ،هرچند سخت بود،چون تهران اهل سنت کمتر بودن و همون تعداد هم کمتر به #سنت پیامبر صلی الله علیه وسلم عمل میکردن چون شده بودن عین جماعت اینجا...
مریم خانوم اومد اینجا و خونه یی که یه روزی با همسر شهیدش زندگی میکرد رو تبدیل به مرکزی برای یادگیری من و امثال من کرد...
همون چندماه اول یه روز که مریم خانوم اینجا بود بهش خبر دادن تنها دوستش با همسرش طی یک حادثه با ماشین فوت کردن و از اونا یه دختر ۷ ساله به جا مونده...
چون اون دوست مریم خانوم و همسرش بی کس و کار بودن ، مریم خانوم مسؤولیت اون دختر ۷ ساله رو قبول کرد ، اون دختر اینجا با مریم خانوم زندگی میکرد و مریم خانوم هیچ چیزی براش کم نذاشته بود...
با تعجب از داستانی که شنیده بودم گفتم :اون دختر ۷ ساله عایشه بود؟
عایشه با لبخند گفت : اسمم شیداس ولی مریم خانوم از همون بچه گی عایشه صدام میکرد و همه به این اسم میشناسن منو ، شیدا اسم شناسنامه است😅، مریم خانوم اینقدر بهم لطف و محبت داشته که کمبود پدر مادرم رو حس نکردم ، بارها #خدا رو شکر کردم که چنین رحمتی رو تو زندگی بهم داد، #الله ازش راضی باشه ، فقط مادر من نیست مادر همه ی این دختراس...
با حرفای عایشه همونجا گفتم :خدایا هزاران بار شکرت که همچین آدمایی رو سر راهم قرار دادی... وضو گرفتم برای نماز که بقیه دخترا هم اومدن و برای اولین بار نماز رو با جماعت خوندم😍 چه حس،شیرینی داشت که با
اون همه دختر مثل خودم تو یک قطار و با یک شیوه #نماز میخوندم😍
بعد از #نماز ،درس آغاز شد.. مریم خانوم خیلی خوب درس میداد و ممکن نبود که هیچکدوم از حرفاش یادم بره...
حتی تمام نکات اضافه یی که بین درس میگفت روهم دقیق یادم میموند ، راجب سنت پیامبر بود درسش ، میگفت و میپرسید... اون روز وقتی بعد اتمام درس کیوان اومد دنبالم و رفتیم خونه یه دعوای حسابی داشتیم سر #حجاب و #نقاب من
پدرم میگف:درسته ننداختم تون بیرون ولی تو محل زندگی من حق ندارین اینجوری رفت و آمد کنید ، جلوی در و همسایه برام آبرو نذاشتین شما دوتا....
بله خلاصه یه دعوای حسابی که آخر سر هم معلوم نشد کی پیروز میدان شده...
یک ماه بود مدرسه ها شروع بود و من نرفته بودم چون پدرم گفته بود برام معلم خصوصی میگیره (قبل اسلامم)
ولی حالا .... کیوان با عوامل مدرسه صحبت کرده بود و قرار بود از پس فردا دوباره برم همون مدرسه ی قبلی (کلاس ششم)و چون عقب بودم باید بیشتر تلاش میکردم به درس ها برسم😥اینم بدبختی بود هااا....
#اگـر_عمـری_بـود_ادامه_داردحسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
بلاخره درس دخترای شیفت اول تموم شد ، مریم خانوم و عایشه با روی خوش و ملایمت همه ی اون دخترهای ناز و شیرین زبون رو بدرقه کردن ، یه سرویس بود که میومد دنبال دخترا ، عایشه و مریم خانوم دخترا رو تحویل سرویس دادن و برگشتن ،
بهم گفتن ناهار میخوریم و بعدش دخترا میان ، راستش از اینکه باهاشون ناهار بخورم خجالت میکشیدم😅 مریم خانوم گفت : بیا دیگه کیانا خانوم !
عایشه گفت : چیه ، نکنه دوس نداری غذا رو
گفتم : نه! برکت خداس ... دستامو بشورم میام ...
سر ناهار بود که عایشه و مریم خانوم #نقاب هاشونو در آوردن ، تازه میتونستم چهره هاشونو ببینم ...
به مریم خانوم گفتم :سخت تون نیست ، کل روز #نقاب به صورت تون هست و #حجاب های بلند مشکی تن تون هست ؟
مریم خانوم گفت : این #حجاب و #نقاب امانت ام المومنین عایشه و دختران پیامبره ، این #حجاب و #نقاب از مادر و مادربزرگ هامون به #ارث رسیده و از همه مهمتر این #حجاب و #نقاب علاقه ی خودمونه ...
عایشه گفت : یجورایی اگه نپوشیم و نباشه انگار یه چیزی کم داریم ! وصله به جون مون ... واقعا این حرفهاشون من رو بیشتر علاقمند میکرد به #حجاب و #نقابم😍 ناهار خوردیم و عایشه داشت ظرف میشست 😕بهش گفتم : تو انگار اینجا زندگی میکنی عایشه گفت:مریم خانوم مادرمه.........
حرف یهوییش تعجب کردم😳گفتم :چی؟؟؟ گفت : سالها پیش ، یه مریم خانوم بود که اینجا با همسرش زندگی میکرد! یه زن و شوهر مهربون و اهل دین ، تا اینکه همسرش
تصمیم گرفت بره #جهاد ، مریم خانوم اینقدر خانوم و مظلوم بود که جلوی شوهرشو نگرفت ، بدرقه اش کرد تا بره #جهاد در راه #خدا ... رفت و بعد یک سال خبر #شهادتش رو به مریم خانوم دادن ...
از اون به بعد مریم خانوم رفت یه شهر دیگه (....) اونجا شروع کرد به تدریس ، اون مرکزی که مریم خانوم تدریس میکرد برنامه داشتن تا یه برنامه برای اهل سنت #تهران بزارن و اوناهم بتونن توی همین شهر درس بخونن و یاد بگیرن...
مریم خانوم مسؤلیت اینکارو قبول کرد ،هرچند سخت بود،چون تهران اهل سنت کمتر بودن و همون تعداد هم کمتر به #سنت پیامبر صلی الله علیه وسلم عمل میکردن چون شده بودن عین جماعت اینجا...
مریم خانوم اومد اینجا و خونه یی که یه روزی با همسر شهیدش زندگی میکرد رو تبدیل به مرکزی برای یادگیری من و امثال من کرد...
همون چندماه اول یه روز که مریم خانوم اینجا بود بهش خبر دادن تنها دوستش با همسرش طی یک حادثه با ماشین فوت کردن و از اونا یه دختر ۷ ساله به جا مونده...
چون اون دوست مریم خانوم و همسرش بی کس و کار بودن ، مریم خانوم مسؤولیت اون دختر ۷ ساله رو قبول کرد ، اون دختر اینجا با مریم خانوم زندگی میکرد و مریم خانوم هیچ چیزی براش کم نذاشته بود...
با تعجب از داستانی که شنیده بودم گفتم :اون دختر ۷ ساله عایشه بود؟
عایشه با لبخند گفت : اسمم شیداس ولی مریم خانوم از همون بچه گی عایشه صدام میکرد و همه به این اسم میشناسن منو ، شیدا اسم شناسنامه است😅، مریم خانوم اینقدر بهم لطف و محبت داشته که کمبود پدر مادرم رو حس نکردم ، بارها #خدا رو شکر کردم که چنین رحمتی رو تو زندگی بهم داد، #الله ازش راضی باشه ، فقط مادر من نیست مادر همه ی این دختراس...
با حرفای عایشه همونجا گفتم :خدایا هزاران بار شکرت که همچین آدمایی رو سر راهم قرار دادی... وضو گرفتم برای نماز که بقیه دخترا هم اومدن و برای اولین بار نماز رو با جماعت خوندم😍 چه حس،شیرینی داشت که با
اون همه دختر مثل خودم تو یک قطار و با یک شیوه #نماز میخوندم😍
بعد از #نماز ،درس آغاز شد.. مریم خانوم خیلی خوب درس میداد و ممکن نبود که هیچکدوم از حرفاش یادم بره...
حتی تمام نکات اضافه یی که بین درس میگفت روهم دقیق یادم میموند ، راجب سنت پیامبر بود درسش ، میگفت و میپرسید... اون روز وقتی بعد اتمام درس کیوان اومد دنبالم و رفتیم خونه یه دعوای حسابی داشتیم سر #حجاب و #نقاب من
پدرم میگف:درسته ننداختم تون بیرون ولی تو محل زندگی من حق ندارین اینجوری رفت و آمد کنید ، جلوی در و همسایه برام آبرو نذاشتین شما دوتا....
بله خلاصه یه دعوای حسابی که آخر سر هم معلوم نشد کی پیروز میدان شده...
یک ماه بود مدرسه ها شروع بود و من نرفته بودم چون پدرم گفته بود برام معلم خصوصی میگیره (قبل اسلامم)
ولی حالا .... کیوان با عوامل مدرسه صحبت کرده بود و قرار بود از پس فردا دوباره برم همون مدرسه ی قبلی (کلاس ششم)و چون عقب بودم باید بیشتر تلاش میکردم به درس ها برسم😥اینم بدبختی بود هااا....
#اگـر_عمـری_بـود_ادامه_داردحسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
🌴 #خانمها_بدانند
🌸 برای همسرت، مادری نکن! اشتباه نکن عزیزم شما همسر او هستی نه مادرش!!!
"مواظب باش خواب نمونی"
"حتما ناهارت رو بخوری ها"
"لباست کمه؛ سرما می خوری ها"
"کلید رو حتما ببری؛ پشت در میمونیا"
"تاریخ چک مال امروزه؛ یادت باشه" و ....
👈 درست مثل حرفهای مامانا میمونن؛ صبوری کردن، زیاد حرف نزدن، دخالتهای بیجا تو کارای شخصی نکردن تو روابط همسرانه واجبه. مادری کردن های خودت رو بنویس و سعی کن ترکشون کنی....
👈 اینجور لطفهای بی جا و مکرر، از او یه آدم حواس پرت و متوقع درست میکنه که بعدها حتی نمیتونه جورابشو پیدا کنه. شما همسر شوهرتون هستید باید با ظرافتها و سیاستهای زنانه باید براش همسری کنید و مرد ضعیف و ناکارآمد عملا دیگه مرد نیست.
بچه ای می شه که فقط باید بهش سرویس داد.
ولی یه مرد که فرمانروای قلب همسرشه همواره سعی میکنه قوی تر و بدون اشتباه تر پیش بره و همواره پشت و پناه همسر و بچه هاش باشه."
"انتخاب با خودته بانو""حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
🌸 برای همسرت، مادری نکن! اشتباه نکن عزیزم شما همسر او هستی نه مادرش!!!
"مواظب باش خواب نمونی"
"حتما ناهارت رو بخوری ها"
"لباست کمه؛ سرما می خوری ها"
"کلید رو حتما ببری؛ پشت در میمونیا"
"تاریخ چک مال امروزه؛ یادت باشه" و ....
👈 درست مثل حرفهای مامانا میمونن؛ صبوری کردن، زیاد حرف نزدن، دخالتهای بیجا تو کارای شخصی نکردن تو روابط همسرانه واجبه. مادری کردن های خودت رو بنویس و سعی کن ترکشون کنی....
🍂 به جای همسرت فکر نکن!
🍂 به جای همسرت نگران نباش!
🍂 به جای همسرت حرص نخور!
👈 اینجور لطفهای بی جا و مکرر، از او یه آدم حواس پرت و متوقع درست میکنه که بعدها حتی نمیتونه جورابشو پیدا کنه. شما همسر شوهرتون هستید باید با ظرافتها و سیاستهای زنانه باید براش همسری کنید و مرد ضعیف و ناکارآمد عملا دیگه مرد نیست.
بچه ای می شه که فقط باید بهش سرویس داد.
ولی یه مرد که فرمانروای قلب همسرشه همواره سعی میکنه قوی تر و بدون اشتباه تر پیش بره و همواره پشت و پناه همسر و بچه هاش باشه."
"انتخاب با خودته بانو""حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
و درد های کە هرگز فراموش نمیشود💔😔....
اما با یک سجدە بە اللە فراموش خواهد شد 🙂
حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
اما با یک سجدە بە اللە فراموش خواهد شد 🙂
حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
✨✨✨✨✨
غازهای وحشی قصد ندارند در آب منعکس شوند
و آب در فکر دریافت تصویر از غازها نیست
اما انعکاس اتفاق می افتد ...
زیباییش در همین است ،
هیچ کدام قصدی ندارند ،
با این حال انعکاس آنجاست .
اگر عشقی نثار کردی
در پی بازگشت آن نباش
فقط جاری باش
و مطمئن باش انعکاس نورت
به سمت تو باز خواهد گشت.حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
غازهای وحشی قصد ندارند در آب منعکس شوند
و آب در فکر دریافت تصویر از غازها نیست
اما انعکاس اتفاق می افتد ...
زیباییش در همین است ،
هیچ کدام قصدی ندارند ،
با این حال انعکاس آنجاست .
اگر عشقی نثار کردی
در پی بازگشت آن نباش
فقط جاری باش
و مطمئن باش انعکاس نورت
به سمت تو باز خواهد گشت.حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
نخي به انگشتم مي بندم كه يادم نرود من براي به انجام رساندن طرح الهي ام به اين دنيا آمده ام...
و هيچ چيزي ارزش آن را ندارد كه از يافتن ماموريتم و انجامش غافل شوم .
تنها با عمل بر اساس نقشه الهي ام مي توانم بگويم كه من به «تحقق» رسيدم و به «تحقق اش» رساندم .
كاري كه هيچ كس جز من توان انجامش را ندارد .
هر يك از ما حامل طرح الهي منحصر به فردي ست كه با روح ما در هماهنگي كامل است، كه تا به آن نپردازيم روح مان آرامش حقيقي را تجربه نخواهد كرد.!!!! حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
و هيچ چيزي ارزش آن را ندارد كه از يافتن ماموريتم و انجامش غافل شوم .
تنها با عمل بر اساس نقشه الهي ام مي توانم بگويم كه من به «تحقق» رسيدم و به «تحقق اش» رساندم .
كاري كه هيچ كس جز من توان انجامش را ندارد .
هر يك از ما حامل طرح الهي منحصر به فردي ست كه با روح ما در هماهنگي كامل است، كه تا به آن نپردازيم روح مان آرامش حقيقي را تجربه نخواهد كرد.!!!! حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
بعضی وقتها رفتن چقدر باشکوه میشود. دوری از بدیها و رفتن به سمت درست... رستگاری است، جادهای روشن است پشت به تاریکی و غم. آیا مرگ هم میتواند همینقدر رستگارانه شود؟ مرگ، رفتن خالصتری است و برگشت هم ندارد و باید برایش خیلی مطمئن بود. البته فقط مرگ نیست. آدمی که سالها در زندان مانده و زندان چنانکه میگویند «قبر زندگان است» او نیز رفته است. یا هجرتهای بیبازگشت. یا هر رفتنی. حتی ترک دوست بد و کار بد. من از قهر نمیگویم، از رفتن از روی دلخوری نمیگویم. اینها فرار است اما هر فراری رستگاری نیست. اینکه کسی بداند رفتن لازم است و برود، این باشکوه است. مانند پست آخر کسی که میدانست با نوشتن این، سراغش خواهند آمد. یا خداحافظی آخر پسری از پدر. تصمیم درست، سپس پایداری. غم نخست، سرمایهٔ شادی بعدی است. برای شادی بزرگ بعدی، از غم آغاز نگریز. برو.حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
@Faghadkhada9
اگر دائم پانسمان روی زخم دستتان را باز کنید و با پوست نازکی که روی آن را میپوشاند ور بروید تا به دیگران نشان دهید دستتان چه آسیبی دیده، هیچگاه زخمتان خوب نخواهدشد.
وقتی دائم دردهای گذشته را نزد خود یادآوری یا به دیگران بازگو میکنید، فرصت ترمیم به آنها نمیدهید.
برای یک بار هم که شده مصیبتهایتان را پیش یک آدم کاربلد کاملا واگویه کنید یا همه مصیبتهایتان را روی کاغذی بنویسید و بیرون بریزید و بعد دیگر ذهن خود را درگیرش نکنید.
بگذارید غمهای گذشته خودبخود رسوب کند، همزدن مکرر آن جز بدحالی و القای بدبختی ثمر دیگری ندارد. ذکر مصیبتهای گذشته نه تنها کمکی به حل مشکلات امروز شما نمیکند بلکه با گرفتنانرژی شما و ایجاد یا تداوم مسائل بینفردی، شما را در این باتلاق بدبوی تجربههای دردناک گذشته نگه میدارد.
اگر در گذشته دیگران با رفتارها یا حرفهای نابخردانه شما را آزردهاند، امروز خودتان با یادآوری و حرف زدن مکرر در مورد آنها، به خود و اطرافیان آزار نرسانید
•منقول حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
وقتی دائم دردهای گذشته را نزد خود یادآوری یا به دیگران بازگو میکنید، فرصت ترمیم به آنها نمیدهید.
برای یک بار هم که شده مصیبتهایتان را پیش یک آدم کاربلد کاملا واگویه کنید یا همه مصیبتهایتان را روی کاغذی بنویسید و بیرون بریزید و بعد دیگر ذهن خود را درگیرش نکنید.
بگذارید غمهای گذشته خودبخود رسوب کند، همزدن مکرر آن جز بدحالی و القای بدبختی ثمر دیگری ندارد. ذکر مصیبتهای گذشته نه تنها کمکی به حل مشکلات امروز شما نمیکند بلکه با گرفتنانرژی شما و ایجاد یا تداوم مسائل بینفردی، شما را در این باتلاق بدبوی تجربههای دردناک گذشته نگه میدارد.
اگر در گذشته دیگران با رفتارها یا حرفهای نابخردانه شما را آزردهاند، امروز خودتان با یادآوری و حرف زدن مکرر در مورد آنها، به خود و اطرافیان آزار نرسانید
•منقول حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
📚داستان کوتاه
گویند: روزی ابلیس ملعون خواست با فرزندانش از جایی به جای دیگر
نقل مکان کند، خیمهای را دید، و گفت:
اینجا را ترک نمیکنم
تا آنکه بلایی بر سر آنان بیاورم.
به سوی خیمه رفت و دید گاوی به
میخی بسته شده و زنی را دید
که آن گاو را میدوشد،
بدان سو رفت و میخ را تکان داد.
با تکان خوردن میخ، گاو ترسید و به هیجان درآمد و سطل شیر را بر زمین ریخت و پسر آن زن را که در کنار مادرش نشسته بود لگدمال کرد و او را کشت.
مادر بچه با دیدن این صحنه عصبانی
شد و گاو را با ضربه چاقو از پای درآورد و او را کشت.
شوهر آن زن آمد و با دیدن فرزند کشته شده و گاو مرده، همسرش را زد و او را طلاق داد.
سپس خویشاوندان زن آمدند و آن مرد را زدند، و بعد از آن نزدیکان آن مرد آمدند و همه با هم درگیر شدند و جنگ و دعوای شدیدی به پا شد!!
فرزندان ابلیس با دیدن این ماجرا تعجب کردند و از پدر پرسیدند: ای وای، این چه کاری بود که کردی؟!
ابلیس گفت:
کاری نکردم فقط میخ را تکان دادم.
🔸بیشتر مردم فکر میکنند کاری نکردهاند، در حالی که نمیدانند چند کلمهای که میگویند و مردم می شنوند، سخن چینی است.
مشکلات زیادی را ایجاد میکند.
آتش اختلاف را بر میافروزد.
خویشاوندی را بر هم میزند.
دوستی و صفا صمیمیت را از بین میبرد.
کینه و دشمنی میآورد.
طراوت و شادابی را تیره و تار میکند.
دلها را میشکند.
بعدا کسی که اینکار را کرده فکر میکند کاری نکرده است فقط میخ را تکان داده است!
قبل از اینکه حرفی را بزنی، مواظب سخنانت باش !
مواظب باش میخی را تکان ندهی !حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
📚داستان کوتاه
گویند: روزی ابلیس ملعون خواست با فرزندانش از جایی به جای دیگر
نقل مکان کند، خیمهای را دید، و گفت:
اینجا را ترک نمیکنم
تا آنکه بلایی بر سر آنان بیاورم.
به سوی خیمه رفت و دید گاوی به
میخی بسته شده و زنی را دید
که آن گاو را میدوشد،
بدان سو رفت و میخ را تکان داد.
با تکان خوردن میخ، گاو ترسید و به هیجان درآمد و سطل شیر را بر زمین ریخت و پسر آن زن را که در کنار مادرش نشسته بود لگدمال کرد و او را کشت.
مادر بچه با دیدن این صحنه عصبانی
شد و گاو را با ضربه چاقو از پای درآورد و او را کشت.
شوهر آن زن آمد و با دیدن فرزند کشته شده و گاو مرده، همسرش را زد و او را طلاق داد.
سپس خویشاوندان زن آمدند و آن مرد را زدند، و بعد از آن نزدیکان آن مرد آمدند و همه با هم درگیر شدند و جنگ و دعوای شدیدی به پا شد!!
فرزندان ابلیس با دیدن این ماجرا تعجب کردند و از پدر پرسیدند: ای وای، این چه کاری بود که کردی؟!
ابلیس گفت:
کاری نکردم فقط میخ را تکان دادم.
🔸بیشتر مردم فکر میکنند کاری نکردهاند، در حالی که نمیدانند چند کلمهای که میگویند و مردم می شنوند، سخن چینی است.
مشکلات زیادی را ایجاد میکند.
آتش اختلاف را بر میافروزد.
خویشاوندی را بر هم میزند.
دوستی و صفا صمیمیت را از بین میبرد.
کینه و دشمنی میآورد.
طراوت و شادابی را تیره و تار میکند.
دلها را میشکند.
بعدا کسی که اینکار را کرده فکر میکند کاری نکرده است فقط میخ را تکان داده است!
قبل از اینکه حرفی را بزنی، مواظب سخنانت باش !
مواظب باش میخی را تکان ندهی !حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
╲\ ╭ ✹
╭ 🦋 ╯
✹ ╯\╲
از یک زمانی به بعد، کمکم لوازمتحریر اطواری شد. ما که مداد خودکارها را میریختیم توی جامدادیِ دستدوزِ مامان، در قفسهی فروشگاه جامدادیای میدیدیم که دکمه میزنی جاپاککنیاش میپرد بیرون. یاللعجب! در حد باز شدن دری به سرزمین نارنیا شگفتانگیز بود!
ما که دفترهایمان همه تعلیم و تعلم عبادتی بود، چشممان به جمال دفتر فانتزی سیمی روشن میشد لای دفتر دیکتههای روی میز معلم.
خودکار بیکهای آبی و قرمز دربرابر خودکارهای چهاررنگ زده بودند گاراژ و یکجور لیوان آمده بود حلقهای؛ بازش که میکردی میشد تویش آب بریزی. بماند که همیشه نشتی داشت!
کیف اوشین تازه آمده بود. یک کیف سیاهِ ساده که برچسبی به قاعدهی یک تمبرِ پاکتنامه عکس اوشین داشت. تهِ تنوع! و بعد اما، نوبت کولههای طرح کارتونی شد.
پاککنها عطری شد، مدادها هم نوکی!
کنار گوش هم زمزمه میکردیم: "تراش اومده، میذاریش روی میز، خودش مداد رو میکنه تو دهنش، تیز تحویل میده!"
باور نمی کردیم: "بروووو! مگه میشه؟"
"بخدا. دخترخالهم خودش دیده!"
مدادرنگیها از ۶ رنگ رفت به دوازده، از دوازده به ۲۴ و به ۳۶ که رسید دیگر سرمان گیج رفت از تصور این همه رنگ.
ما ولی هنوز وقتِ برگ درختان دستمان را بیشتر فشار میدادیم و به وقتِ چمن، کمتر که تنها سبزِ جعبهی مدادرنگیمان تیره و روشن را ساپورت کند، تنها تنها!
ما تماشاگرِ دهاتیِ اولین نمودهای لاکچری در دنیای ندانم و سادهدلیِ خودمان بودیم.
دیروز دوستی عکس آیفون ۱۳ را برایم فرستاد و گفت: "میخوام بخرمش!"
گفتم: "چه خوشگله!"
گفت: "چه بیذوق!"
نگفتم که ما نسلی هستیم که با دیدن پارچ آبهای سوتبلبلی هم هیجانزده میشدیم ولی دیگر، کوپن شگفتزده شدن نسل ما تمام شده. ۱۳ که هیچ، ۱۳۰ هم که بیاید تهِ هیجانمان "چه خوشگله" است!
👤#سودابه۰فرضی۰پورحسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
╭ 🦋 ╯
✹ ╯\╲
از یک زمانی به بعد، کمکم لوازمتحریر اطواری شد. ما که مداد خودکارها را میریختیم توی جامدادیِ دستدوزِ مامان، در قفسهی فروشگاه جامدادیای میدیدیم که دکمه میزنی جاپاککنیاش میپرد بیرون. یاللعجب! در حد باز شدن دری به سرزمین نارنیا شگفتانگیز بود!
ما که دفترهایمان همه تعلیم و تعلم عبادتی بود، چشممان به جمال دفتر فانتزی سیمی روشن میشد لای دفتر دیکتههای روی میز معلم.
خودکار بیکهای آبی و قرمز دربرابر خودکارهای چهاررنگ زده بودند گاراژ و یکجور لیوان آمده بود حلقهای؛ بازش که میکردی میشد تویش آب بریزی. بماند که همیشه نشتی داشت!
کیف اوشین تازه آمده بود. یک کیف سیاهِ ساده که برچسبی به قاعدهی یک تمبرِ پاکتنامه عکس اوشین داشت. تهِ تنوع! و بعد اما، نوبت کولههای طرح کارتونی شد.
پاککنها عطری شد، مدادها هم نوکی!
کنار گوش هم زمزمه میکردیم: "تراش اومده، میذاریش روی میز، خودش مداد رو میکنه تو دهنش، تیز تحویل میده!"
باور نمی کردیم: "بروووو! مگه میشه؟"
"بخدا. دخترخالهم خودش دیده!"
مدادرنگیها از ۶ رنگ رفت به دوازده، از دوازده به ۲۴ و به ۳۶ که رسید دیگر سرمان گیج رفت از تصور این همه رنگ.
ما ولی هنوز وقتِ برگ درختان دستمان را بیشتر فشار میدادیم و به وقتِ چمن، کمتر که تنها سبزِ جعبهی مدادرنگیمان تیره و روشن را ساپورت کند، تنها تنها!
ما تماشاگرِ دهاتیِ اولین نمودهای لاکچری در دنیای ندانم و سادهدلیِ خودمان بودیم.
دیروز دوستی عکس آیفون ۱۳ را برایم فرستاد و گفت: "میخوام بخرمش!"
گفتم: "چه خوشگله!"
گفت: "چه بیذوق!"
نگفتم که ما نسلی هستیم که با دیدن پارچ آبهای سوتبلبلی هم هیجانزده میشدیم ولی دیگر، کوپن شگفتزده شدن نسل ما تمام شده. ۱۳ که هیچ، ۱۳۰ هم که بیاید تهِ هیجانمان "چه خوشگله" است!
👤#سودابه۰فرضی۰پورحسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#رمان_ایام_خوش_عاشقی
#نویسنده_فاطمهسونآرا
#قسمت: سوم
احتشام به سوی دروازه رفت و ناراحت از اطاق بیرون شد چند لحظه بعد من هم از اطاقم بیرون شدم احتشام گوشه ای ناراحت نشسته بود لبخندی زدم و بلند گفتم حاجی پدر از فردا احتشام را هم به نماز صبح بیدار کنید پدرم به سوی احتشام دید و گفت واه واه امروز آفتاب از کدام طرف طلوع کرده بود که پسر من بالاخره اصلاح شد پدرم شروع به آزار دادن احتشام کرد و من به سوی آشپزخانه رفتم مادرم مصروف کوچک کردن گوشت بود سرش را بوسیدم و گفتم مادر جان تو بنشین برای من بگو چی کار کنم مادرم لبخندی زد و گفت پسر خوب من هم در بیرون کار میکنی و وقتی خانه میایی اینجا هم همرای من همکاری میکنی خداوند اجرش را برایت بدهد جان مادر خود چاقو را از دست مادرم گرفتم و گفتم وظیفه ام است مادر جان فقط تو از من راضی باش تا الله از من راضی باشد مادرم زیر لب دعای کرد و گفت راستی میکاییل امروز با خاله صابره ات در کابل حرف زدم برایش گفتم میخواهم برای پسرم زن بگیرم و از او خواستم برایم یک دختر خوب که فامیل خوب هم داشته باشد معرفی کند پرسیدم چرا میخواهید از کابل برایم زن بگیرید؟ در همینجا هم افغانهای ما هستند مادرم همانطور که سر قوطی رُب را باز میکرد گفت دخترهای اینجا زن زندگی نیستند همرایت عروسی میکنند دو روز بعد سر یک موضوع ناحق طلاق میگیرند در قصه عزت و آبرو نیستند ناراحت گفتم این چی حرفی است مادرم که میزنی چرا گناه شان را میگیری هر جا خوب و خراب دارد دیانا خواهر خودم در همینجا بزرگ نشده؟ پس خداناخواسته دیانا هم خراب است؟ مادرم عصبی گفت زبانت را دندان بگیر میکاییل دختر من با دیگر دختران فرق دارد من دخترم را مثل دخترهای که در افغانستان هستند تربیه کرده ام دیدم بحث با مادرم فایده ندارد زیر لب گفتم الله هدایت ات کند مادر جانم که گناه کسی را اینگونه نگیری مادرم پرسید چیزی گفتی؟ جواب دادم نخیر مادر جان خوب خاله صابره کسی را برایت معرفی کرد؟ مادرم با خوشی گفت راستش یکی را معرفی کرد من یک دختر عمه در کابل دارم شما او را نمیشناسید اسمش ذاکره است سه دختر دارد دختر بزرگش ازدواج کرد و دو دخترش مجرد هستند خاله صابره ات دختر دومی اش را برایم پیشنهاد داد گفت خیلی دختر مقبول و خوش اندام است اما من گفتم تا عکس اش را برایم نفرستد چیزی گفته نمیتوانم گفتم ولی من برای تان از اول گفته باشم برای من چهره اش زیاد مهم نیست باید نماز خوان و با حجاب باشد چون اگر عقاید ما با هم تفاوت داشته باشد فردا زندگی ما از هم میپاشد...
#ادامه_داردحسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#نویسنده_فاطمهسونآرا
#قسمت: سوم
احتشام به سوی دروازه رفت و ناراحت از اطاق بیرون شد چند لحظه بعد من هم از اطاقم بیرون شدم احتشام گوشه ای ناراحت نشسته بود لبخندی زدم و بلند گفتم حاجی پدر از فردا احتشام را هم به نماز صبح بیدار کنید پدرم به سوی احتشام دید و گفت واه واه امروز آفتاب از کدام طرف طلوع کرده بود که پسر من بالاخره اصلاح شد پدرم شروع به آزار دادن احتشام کرد و من به سوی آشپزخانه رفتم مادرم مصروف کوچک کردن گوشت بود سرش را بوسیدم و گفتم مادر جان تو بنشین برای من بگو چی کار کنم مادرم لبخندی زد و گفت پسر خوب من هم در بیرون کار میکنی و وقتی خانه میایی اینجا هم همرای من همکاری میکنی خداوند اجرش را برایت بدهد جان مادر خود چاقو را از دست مادرم گرفتم و گفتم وظیفه ام است مادر جان فقط تو از من راضی باش تا الله از من راضی باشد مادرم زیر لب دعای کرد و گفت راستی میکاییل امروز با خاله صابره ات در کابل حرف زدم برایش گفتم میخواهم برای پسرم زن بگیرم و از او خواستم برایم یک دختر خوب که فامیل خوب هم داشته باشد معرفی کند پرسیدم چرا میخواهید از کابل برایم زن بگیرید؟ در همینجا هم افغانهای ما هستند مادرم همانطور که سر قوطی رُب را باز میکرد گفت دخترهای اینجا زن زندگی نیستند همرایت عروسی میکنند دو روز بعد سر یک موضوع ناحق طلاق میگیرند در قصه عزت و آبرو نیستند ناراحت گفتم این چی حرفی است مادرم که میزنی چرا گناه شان را میگیری هر جا خوب و خراب دارد دیانا خواهر خودم در همینجا بزرگ نشده؟ پس خداناخواسته دیانا هم خراب است؟ مادرم عصبی گفت زبانت را دندان بگیر میکاییل دختر من با دیگر دختران فرق دارد من دخترم را مثل دخترهای که در افغانستان هستند تربیه کرده ام دیدم بحث با مادرم فایده ندارد زیر لب گفتم الله هدایت ات کند مادر جانم که گناه کسی را اینگونه نگیری مادرم پرسید چیزی گفتی؟ جواب دادم نخیر مادر جان خوب خاله صابره کسی را برایت معرفی کرد؟ مادرم با خوشی گفت راستش یکی را معرفی کرد من یک دختر عمه در کابل دارم شما او را نمیشناسید اسمش ذاکره است سه دختر دارد دختر بزرگش ازدواج کرد و دو دخترش مجرد هستند خاله صابره ات دختر دومی اش را برایم پیشنهاد داد گفت خیلی دختر مقبول و خوش اندام است اما من گفتم تا عکس اش را برایم نفرستد چیزی گفته نمیتوانم گفتم ولی من برای تان از اول گفته باشم برای من چهره اش زیاد مهم نیست باید نماز خوان و با حجاب باشد چون اگر عقاید ما با هم تفاوت داشته باشد فردا زندگی ما از هم میپاشد...
#ادامه_داردحسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#ترجمه_قران
{ ٱلَّذِينَ يُقِيمُونَ ٱلصَّلَوٰةَ وَمِمَّا رَزَقۡنَٰهُمۡ يُنفِقُونَ }
[سوره اﻷنفال: ۳]
همان کسانی که نماز برپا میدارند و از آنچه روزیشان کردهایم انفاق میکنند.حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
{ ٱلَّذِينَ يُقِيمُونَ ٱلصَّلَوٰةَ وَمِمَّا رَزَقۡنَٰهُمۡ يُنفِقُونَ }
[سوره اﻷنفال: ۳]
همان کسانی که نماز برپا میدارند و از آنچه روزیشان کردهایم انفاق میکنند.حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
سلام و عرض ادب
خداوند منان را شاکریم که به ما نعمت قدردانی و تقدیر از عزیزانی را ارزانی فرموده که همواره با عزمی راسخ در جهت پیشبرد اهداف متعالی خود و مسئولیت پذیری در جایگاه خدمت رسانی به هموطنان ارجمند به شایستگی تلاش میکنند. درود خداوند بر شما که محبت و اخلاص را با تلاش بی نظیر خود به تصویر می کشید. در همین راستا برخود لازم میدانیم از تلاش و کوشش شما بواسطه کمک به بچه های یتیم و خانواده های نیازمندتوانستیم هزینه ماهانه ماه شهریور ماه،وکیف و لوازم تحریم مدرسه ۱۵دانش آموز یتیم و نیازمند را تامین کنید صمیمانه تقدیر و تشکر نمایم. امید است در سایه عنایات ایزد منان موفق و موید باشید.
همچنان ما در موسسه صادقین اماده دریافت هدایای وکمکهای نقدی وغیر نقدی شما خیرین عزیز برای یاری رساندن به یتیمان و کمک به نیازمندان هستیم باتشکر موسسه خیریه صادقین خانم ریگی شماره کارت موسسه ۶۲۷۳۸۱۱۱۴۹۳۹۸۵۸۵بانک انصارراضیه ریگی
خداوند منان را شاکریم که به ما نعمت قدردانی و تقدیر از عزیزانی را ارزانی فرموده که همواره با عزمی راسخ در جهت پیشبرد اهداف متعالی خود و مسئولیت پذیری در جایگاه خدمت رسانی به هموطنان ارجمند به شایستگی تلاش میکنند. درود خداوند بر شما که محبت و اخلاص را با تلاش بی نظیر خود به تصویر می کشید. در همین راستا برخود لازم میدانیم از تلاش و کوشش شما بواسطه کمک به بچه های یتیم و خانواده های نیازمندتوانستیم هزینه ماهانه ماه شهریور ماه،وکیف و لوازم تحریم مدرسه ۱۵دانش آموز یتیم و نیازمند را تامین کنید صمیمانه تقدیر و تشکر نمایم. امید است در سایه عنایات ایزد منان موفق و موید باشید.
همچنان ما در موسسه صادقین اماده دریافت هدایای وکمکهای نقدی وغیر نقدی شما خیرین عزیز برای یاری رساندن به یتیمان و کمک به نیازمندان هستیم باتشکر موسسه خیریه صادقین خانم ریگی شماره کارت موسسه ۶۲۷۳۸۱۱۱۴۹۳۹۸۵۸۵بانک انصارراضیه ریگی
⭐️ٖٖ·ٖٖٜ.,ٖٖٖٜ¸ٖٖٖٖٜ¸ٖٖٖٜ,.ٖٖٜ·ٖٜٖٜ⭐️·ٖٖٜ.,ٖٖٖٜ¸ٖٖٖٖٜ¸ٖٖٖٜ,.ٖٖٜ·ٖٜٖٜ⭐️·ٖٖٜ.,ٖٖٖٜ¸ٖٖٖٖٜ¸ٖٖٖٜ,.ٖٖٜ·ٖٜ⭐️
•°☆🌹#داستان۰شب🌹☆•
"حکایت پادشاه و پیرزن"
♥️نقل است که پادشاهی از پادشاهان خواست تا مسجدی در شهر بنا کند و دستور داد تا کسی در ساخت مسجد نه مالی و نه هر چیز دیگری هیچ کمکی نکند...
🗯چون میخواست مسجد تماما از دارایی خودش بنا شود بدون کمک دیگران و دیگران را از هر گونه کمک برحذر داشت...
♥️شبی از شب ها پادشاه در خواب دید که فرشتهای از فرشتگان از آسمان فرود آمد و اسم پادشاه را از سر در مسجد عوض کرد و اسم زنی را بجای اسم پادشاه نوشت!!
🗯چون پادشاه از خواب پرید، هراسان بیدار شد و سربازانش را فرستاد تا ببینند آیا هنوز اسمش روی سر در مسجد هست؟!
♥️سربازان رفتند و چون برگشتند، گفتند:
آری اسم شما همچنان بر سر در مسجد است...
مقربان پادشاه به او گفتند که این خواب پریشان است.!
🗯در شب دوم پادشاه دومرتبه همان خواب را دید...
♥️دید که فرشتهای از فرشتگان از آسمان فرود آمد و اسم پادشاه را از سر در مسجد عوض کرد و اسم زنی را بجای اسم پادشاه نوشت...
🗯صبح پادشاه از خواب بیدار شد و سربازانش را فرستاد که مطمئن شوند که هنوز اسمش روی مسجد هست...
♥️رفتند و بازگشتند و خبرش دادند که هنوز اسمش بر سر در مسجد هست.
پادشاه تعجب کرد و خشمگین شد...
تا اینکه شب سوم نیز دوباره همان خواب تکرار شد!
🗯پادشاه از خواب بیدار شد و اسم زنی که اسمش را بر سر در مسجد مینوشت را از بر کرد، دستور داد تا آن زن را به نزدش بیاورند...
"پس آن زن که پیرزنی فرتوت بود حاضر شد"
♥️پادشاه از وی پرسید:
آیا در ساخت مسجد کمکی کردی؟
🗯گفت: ای پادشاه من زنی پیر و فقیر و کهن سالام و شنیدم که دیگران را از کمک در ساخت بنا نهی میکردی، من نافرمانی نکردم...
♥️پادشاه گفت تو را به خدا قسم میدهم چه کاری برای ساخت بنا کردی؟!!
گفت: بخدا سوگند که مطلقا کاری برای ساخت بنا نکردم جز...
🗯پادشاه گفت: بله!! جز چه؟
گفت: جز آن روزی که من از کنار مسجد میگذشتم، یکی از احشامی ( احشام مثل اسب و قاطری که به ارابه میبندند برای بارکشی و...) که چوب و وسایل ساخت بنا را حمل میکرد را دیدم که با طنابی به زمین بسته شده بود...
♥️تشنگی بشدت بر حیوان چیره شده بود و بسبب طنابی که با آن بسته شده بود هر چه سعی میکرد خود را به آب برساند نمیتوانست...
🗯برخاستم و سطل را نزدیکتر بردم تا آب بنوشد بخدا سوگند که تنها همین یک کار را انجام دادم...
♥️پادشاه گفت : آری!!
این کار را برای "رضای خدا" انجام دادی و من مسجدی ساختم تا بگویند که مسجد پادشاه است و خداوند از من قبول نکرد!
🗯"پس پادشاه دستور داد که اسم آن پیرزن را بر مسجد بنویسند..."
👈 * از اکنون شروع کن، هر کاری را برای رضای خدا انجام بده پس فرق آن را خواهی یافت.! *حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
•°☆🌹#داستان۰شب🌹☆•
"حکایت پادشاه و پیرزن"
♥️نقل است که پادشاهی از پادشاهان خواست تا مسجدی در شهر بنا کند و دستور داد تا کسی در ساخت مسجد نه مالی و نه هر چیز دیگری هیچ کمکی نکند...
🗯چون میخواست مسجد تماما از دارایی خودش بنا شود بدون کمک دیگران و دیگران را از هر گونه کمک برحذر داشت...
♥️شبی از شب ها پادشاه در خواب دید که فرشتهای از فرشتگان از آسمان فرود آمد و اسم پادشاه را از سر در مسجد عوض کرد و اسم زنی را بجای اسم پادشاه نوشت!!
🗯چون پادشاه از خواب پرید، هراسان بیدار شد و سربازانش را فرستاد تا ببینند آیا هنوز اسمش روی سر در مسجد هست؟!
♥️سربازان رفتند و چون برگشتند، گفتند:
آری اسم شما همچنان بر سر در مسجد است...
مقربان پادشاه به او گفتند که این خواب پریشان است.!
🗯در شب دوم پادشاه دومرتبه همان خواب را دید...
♥️دید که فرشتهای از فرشتگان از آسمان فرود آمد و اسم پادشاه را از سر در مسجد عوض کرد و اسم زنی را بجای اسم پادشاه نوشت...
🗯صبح پادشاه از خواب بیدار شد و سربازانش را فرستاد که مطمئن شوند که هنوز اسمش روی مسجد هست...
♥️رفتند و بازگشتند و خبرش دادند که هنوز اسمش بر سر در مسجد هست.
پادشاه تعجب کرد و خشمگین شد...
تا اینکه شب سوم نیز دوباره همان خواب تکرار شد!
🗯پادشاه از خواب بیدار شد و اسم زنی که اسمش را بر سر در مسجد مینوشت را از بر کرد، دستور داد تا آن زن را به نزدش بیاورند...
"پس آن زن که پیرزنی فرتوت بود حاضر شد"
♥️پادشاه از وی پرسید:
آیا در ساخت مسجد کمکی کردی؟
🗯گفت: ای پادشاه من زنی پیر و فقیر و کهن سالام و شنیدم که دیگران را از کمک در ساخت بنا نهی میکردی، من نافرمانی نکردم...
♥️پادشاه گفت تو را به خدا قسم میدهم چه کاری برای ساخت بنا کردی؟!!
گفت: بخدا سوگند که مطلقا کاری برای ساخت بنا نکردم جز...
🗯پادشاه گفت: بله!! جز چه؟
گفت: جز آن روزی که من از کنار مسجد میگذشتم، یکی از احشامی ( احشام مثل اسب و قاطری که به ارابه میبندند برای بارکشی و...) که چوب و وسایل ساخت بنا را حمل میکرد را دیدم که با طنابی به زمین بسته شده بود...
♥️تشنگی بشدت بر حیوان چیره شده بود و بسبب طنابی که با آن بسته شده بود هر چه سعی میکرد خود را به آب برساند نمیتوانست...
🗯برخاستم و سطل را نزدیکتر بردم تا آب بنوشد بخدا سوگند که تنها همین یک کار را انجام دادم...
♥️پادشاه گفت : آری!!
این کار را برای "رضای خدا" انجام دادی و من مسجدی ساختم تا بگویند که مسجد پادشاه است و خداوند از من قبول نکرد!
🗯"پس پادشاه دستور داد که اسم آن پیرزن را بر مسجد بنویسند..."
👈 * از اکنون شروع کن، هر کاری را برای رضای خدا انجام بده پس فرق آن را خواهی یافت.! *حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
*☝🏻شيرم حرامت...*
*❌بعضی ازپدرومادرا اگر بادخترعموت وپسرعموت و...ازدواج نکردی شیرمن برتو حرام❌*
خطیب:شیخ #محمد_صالح_پردل "حفظه الله"
حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
*❌بعضی ازپدرومادرا اگر بادخترعموت وپسرعموت و...ازدواج نکردی شیرمن برتو حرام❌*
خطیب:شیخ #محمد_صالح_پردل "حفظه الله"
حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
💕 گران قيمت ترين تختخواب جهان کدام است؟
بستر بيماری …
شما می توانيد کسی را استخدام کنيد که به جای شما اتومبيلتان را براند، يا برای شما پول در بياورد.
اما نمی توانيد کسی را استخدام کنيد تا رنج بيماری را به جای شما تحمل کند.
ماديات را می توان به دست آورد.
اما يک چيز هست که اگر از دست برود ديگر نمی توان آن را بدست آورد و آن سلامتی است.
حداقل یک لحظه برای بزرگترین نعمت که همیشه نادیده اش میگیریم شکر گوییم...
حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
بستر بيماری …
شما می توانيد کسی را استخدام کنيد که به جای شما اتومبيلتان را براند، يا برای شما پول در بياورد.
اما نمی توانيد کسی را استخدام کنيد تا رنج بيماری را به جای شما تحمل کند.
ماديات را می توان به دست آورد.
اما يک چيز هست که اگر از دست برود ديگر نمی توان آن را بدست آورد و آن سلامتی است.
حداقل یک لحظه برای بزرگترین نعمت که همیشه نادیده اش میگیریم شکر گوییم...
حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
💕 نيمى از زندگى مان
ميشود صرفِ اينكه به آدمهاى ديگر ثابت كنيم،
ما چقدر خوشبختيم...
به آدمهايى كه شايد خوشبختى برايشان تعريفِ ديگرى دارد
حتى اگر واقعاً هم خوشبخت باشيم،
اما همين خودنمايى،
ما را تبديل ميكند به بدبخت ترين آدمِ روى زمين!
غذايى اگر جلويمان ميگذارند،
قبل از لذت بردن از غذا،
ترجيح ميدهيم آن را به رخِ ديگران بكشيم...
سفرى اگر ميرويم،
ترجيحمان اين است كه بگوييم،
ما آمديم به بهترين نقطه ى روى زمين،تو
بمان همان جهنم هميشگى...
واردِ رابطه اگر ميشويم،عالم و آدم را با خبر ميكنيم،
كه ببينيد چقدر خاطرِ من را ميخواهد،
تو اما بمان در همان پيله ى تنهايى ات...
ما لذت بردن را پاك فراموش كرده ايم
مسيرى را ميرويم كه خطِ پايان ندارد،
فقط ميرويم كه از بقيه جا نمانيم!
حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
ميشود صرفِ اينكه به آدمهاى ديگر ثابت كنيم،
ما چقدر خوشبختيم...
به آدمهايى كه شايد خوشبختى برايشان تعريفِ ديگرى دارد
حتى اگر واقعاً هم خوشبخت باشيم،
اما همين خودنمايى،
ما را تبديل ميكند به بدبخت ترين آدمِ روى زمين!
غذايى اگر جلويمان ميگذارند،
قبل از لذت بردن از غذا،
ترجيح ميدهيم آن را به رخِ ديگران بكشيم...
سفرى اگر ميرويم،
ترجيحمان اين است كه بگوييم،
ما آمديم به بهترين نقطه ى روى زمين،تو
بمان همان جهنم هميشگى...
واردِ رابطه اگر ميشويم،عالم و آدم را با خبر ميكنيم،
كه ببينيد چقدر خاطرِ من را ميخواهد،
تو اما بمان در همان پيله ى تنهايى ات...
ما لذت بردن را پاك فراموش كرده ايم
مسيرى را ميرويم كه خطِ پايان ندارد،
فقط ميرويم كه از بقيه جا نمانيم!
حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#انگیزشی
پنج راه خونه تکونی ذهن
۱. از هیچکس متنفر نباشید.
تنفر هالهٔ انرژی شمارو خراب میکنه!
۲. الکی نگران نباشید و استرس بیمورد نداشته باشید (چه قدر این مشکل در این زمانه زیاد شده).
۳. آدم هارو ببخشید.
بخشش، هاله انرژی شمارو به شدت تقویت میکنه.
۴. از هییییچکس از هییییچکس هییییچ توقعی نداشته باشید.
۵.ساده زندگی کنید.
چشموهمچشمی و نگاه کردن به دست و زندگی این و اون، هیچ وقت اجازه نمیده شما احساس خوشبختی کنید.
حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
پنج راه خونه تکونی ذهن
۱. از هیچکس متنفر نباشید.
تنفر هالهٔ انرژی شمارو خراب میکنه!
۲. الکی نگران نباشید و استرس بیمورد نداشته باشید (چه قدر این مشکل در این زمانه زیاد شده).
۳. آدم هارو ببخشید.
بخشش، هاله انرژی شمارو به شدت تقویت میکنه.
۴. از هییییچکس از هییییچکس هییییچ توقعی نداشته باشید.
۵.ساده زندگی کنید.
چشموهمچشمی و نگاه کردن به دست و زندگی این و اون، هیچ وقت اجازه نمیده شما احساس خوشبختی کنید.
حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
🌿
🌬
زیـــــبا زیستن برآورده شدن تمام آرزوها نیست....
درست گام برداشتن واندیشیدن درمسیر آرزوهاست...
بدان که نعمت بزرگ خـــــــدا به تو در زندگی، ندانستن اندازه مهلت حیات است
تا بدون ترس معنای شیریــــن
عبارت "امیـــــــد"را در این مهلت نامعلوم
در مسیر خواسته هایت، دمادم، تجربه کنی
آغاز کن زندگی را با اعتماد بہ
"امیــــــد، مـــــــــهر و قـــدرت "
بیــــــکران و بــــی همتــــــــــایش......
حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
🌬
زیـــــبا زیستن برآورده شدن تمام آرزوها نیست....
درست گام برداشتن واندیشیدن درمسیر آرزوهاست...
بدان که نعمت بزرگ خـــــــدا به تو در زندگی، ندانستن اندازه مهلت حیات است
تا بدون ترس معنای شیریــــن
عبارت "امیـــــــد"را در این مهلت نامعلوم
در مسیر خواسته هایت، دمادم، تجربه کنی
آغاز کن زندگی را با اعتماد بہ
"امیــــــد، مـــــــــهر و قـــدرت "
بیــــــکران و بــــی همتــــــــــایش......
حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#داستان
#تلنگر
*چرا بعضیها عزیزترند؟ *
مرد ثروتمندی به کشیشی می گوید:
نمی دانم چرا مردم مرا خسیس می پندارند.
کشیش گفت:
بگذار حکایت کوتاهی از یک گاو و یک خوک برایت نقل کنم...
خوک روزی به گاو گفت: مردم از طبیعت آرام و چشمان حزن انگیز تو به نیکی سخن می گویند و تصور می کنند تو خیلی بخشنده
هستی. زیرا هر روز برایشان شیر و سرشیر می دهی.!!
اما در مورد من چی؟…
من همه چیز خودم را به آنها می دهم از گوشت ران گرفته تا سینه ام را. حتی از موی بدن من برس کفش و ماهوت پاک کن درست
می دانی جواب گاو چه بود؟
جوابش این بود:
شاید علتش این باشد که
*“هر چه من می دهم در زمان حیاتم می دهم”
حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#تلنگر
*چرا بعضیها عزیزترند؟ *
مرد ثروتمندی به کشیشی می گوید:
نمی دانم چرا مردم مرا خسیس می پندارند.
کشیش گفت:
بگذار حکایت کوتاهی از یک گاو و یک خوک برایت نقل کنم...
خوک روزی به گاو گفت: مردم از طبیعت آرام و چشمان حزن انگیز تو به نیکی سخن می گویند و تصور می کنند تو خیلی بخشنده
هستی. زیرا هر روز برایشان شیر و سرشیر می دهی.!!
اما در مورد من چی؟…
من همه چیز خودم را به آنها می دهم از گوشت ران گرفته تا سینه ام را. حتی از موی بدن من برس کفش و ماهوت پاک کن درست
می دانی جواب گاو چه بود؟
جوابش این بود:
شاید علتش این باشد که
*“هر چه من می دهم در زمان حیاتم می دهم”
حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9