#حکایت_قدیمی
حکایت معرفت سگان و نمک نشناسی ارباب!
توانگر ظالمی در مرو سگان تربیت شده ای در زنجیر داشت که هر یک به هیبت گرازی بود.
او این سگ ها را برای از بین بردن مخالفان دربند کرده بود…
اگر کسی با اوامرش مخالفت می کرد مأمورانش آن شخص را جلوی سگان می انداختند و سگ ها نیز او را در چشم برهم زدنی پاره پاره می کردند…
یکی از خدمتکاران وی که خیلی زیرک بود با خود اندیشید که اگر روزی آن حرامی بر من خشم گرفت و من را جلوی سگان انداخت چه کنم ؟
با این فکر وحشت سراپای وجودش را گرفت اما پس از مدتی به این فکر افتاد که این سگان را دست آموز کند لذا هر روز گوسفندی می کشت و گوشت آن را با دست خود به سگان می داد و آنقدر این کار را تکرار کرد که اگر یک روز غیبت می کرد روز بعد سگان با دیدن او به شدت دم تکان می دادند و منتظر نوازش او می شدند…
روزی آن فرد ستمگر بر او خشم گرفت و دستور داد که او را جلوی سگان بیندازند.
مأموران آن مرد را کت بسته جلوی سگان انداختند اما سگ ها که منعم خود را می شناختند دور او حلقه زدند و سرها را به روی دست ها گذاشتند و خوابیدند و تا یک شبانه روز به همین منوال گذشت…
باری نره غول ستمگر از اعمال خود در حق خدمتکار ناراحت شد و گفت « کاش او را جلوی سگها نمی انداختم من چقدر بی چشم و رو هستم او چندین سال خدمت مرا کرده بود و این دستمزدش نبود »
فردای آن روز رئیس مأموران که از پشیمانی ارباب آگاه شد به نزد وی رفت و ماجرای نخوردن سگان را بازگو کرد و گفت:
« این شخص نه آدمی، فرشته است که ایزد ز کرامتش سرشته است…
او در دهن سگان نشسته، دندان سگان به مهر بسته… »
ارباب دنی با شتاب آمد تا آن صحنه را ببیند و سپس گریان به دست و پای آن مرد افتاد و عذر خواست و گفت: تو چه کردی که سگان تو را نخوردند…
مرد گفت: چند سال نوکری تو را کردم این شد عاقبتم اما چند بار به این سگان خدمت کردم و به آن ها غذا دادم و آن ها مرا ندریدند…حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
حکایت معرفت سگان و نمک نشناسی ارباب!
توانگر ظالمی در مرو سگان تربیت شده ای در زنجیر داشت که هر یک به هیبت گرازی بود.
او این سگ ها را برای از بین بردن مخالفان دربند کرده بود…
اگر کسی با اوامرش مخالفت می کرد مأمورانش آن شخص را جلوی سگان می انداختند و سگ ها نیز او را در چشم برهم زدنی پاره پاره می کردند…
یکی از خدمتکاران وی که خیلی زیرک بود با خود اندیشید که اگر روزی آن حرامی بر من خشم گرفت و من را جلوی سگان انداخت چه کنم ؟
با این فکر وحشت سراپای وجودش را گرفت اما پس از مدتی به این فکر افتاد که این سگان را دست آموز کند لذا هر روز گوسفندی می کشت و گوشت آن را با دست خود به سگان می داد و آنقدر این کار را تکرار کرد که اگر یک روز غیبت می کرد روز بعد سگان با دیدن او به شدت دم تکان می دادند و منتظر نوازش او می شدند…
روزی آن فرد ستمگر بر او خشم گرفت و دستور داد که او را جلوی سگان بیندازند.
مأموران آن مرد را کت بسته جلوی سگان انداختند اما سگ ها که منعم خود را می شناختند دور او حلقه زدند و سرها را به روی دست ها گذاشتند و خوابیدند و تا یک شبانه روز به همین منوال گذشت…
باری نره غول ستمگر از اعمال خود در حق خدمتکار ناراحت شد و گفت « کاش او را جلوی سگها نمی انداختم من چقدر بی چشم و رو هستم او چندین سال خدمت مرا کرده بود و این دستمزدش نبود »
فردای آن روز رئیس مأموران که از پشیمانی ارباب آگاه شد به نزد وی رفت و ماجرای نخوردن سگان را بازگو کرد و گفت:
« این شخص نه آدمی، فرشته است که ایزد ز کرامتش سرشته است…
او در دهن سگان نشسته، دندان سگان به مهر بسته… »
ارباب دنی با شتاب آمد تا آن صحنه را ببیند و سپس گریان به دست و پای آن مرد افتاد و عذر خواست و گفت: تو چه کردی که سگان تو را نخوردند…
مرد گفت: چند سال نوکری تو را کردم این شد عاقبتم اما چند بار به این سگان خدمت کردم و به آن ها غذا دادم و آن ها مرا ندریدند…حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
پسرهای مجردی را میبینم در این مجازی که علی رغم سخنرانی در مورد ازدواج برای مجردها، به دخالت و تصمیمگیری در امور متأهلین هم میپردازند؛ حال آنکه به اندازه یک خروس که نه (چون او حرمسرا دارد و بالا دست هست) بلکه به اندازه یک مارمولک سارادا سوپرسیلاریس که سالی ده رنگ عوض میکند تا مخ یک ماده را بزند اما باز از سوی جامعه مادهها محلی بهش گذاشته نمیشود و به همین خاطر نسلشان در خطر انقراض است به اندازه همین مارمولک هم از ازدواج عملی چیزی نمیدانند اما در مورد ازدواج متأهلها و زندگی مشترک نظرات افلاطونی ارائه میدهند.
چیزی نمیگویم به این پسرها جز اینکه زودتر ازدواج کنند تا ببینند چه خبر است!
#قلم_ساخرحسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
چیزی نمیگویم به این پسرها جز اینکه زودتر ازدواج کنند تا ببینند چه خبر است!
#قلم_ساخرحسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
✍🏻دلنوشتهای جالب و زیبا👇🏻
🖋لطفا درمورد رابطه تلفنی نامحرما هم مطلب بزارید، درمورد عواقبش براشون بگید هم در دنیا هم در آخرت.
🔹شاید بعضیا بگن خب چه اشکالی داره ما همدیگرو دوس داریم و قراره با هم ازدواج کنیم!
غافل از اینکه خودشونو گول میزنن و یه رابطهی کاملا حرام با جنس مخالفشون دارن.
رابطهای که یه لذت زودگذر داره اما بعدش رنج و پشیمونی رو فقط به جا میزاره.
🔸دخترا اینقد ساده نباشید، اون پسر اگه واقعی میخواستت که میومد خواستگاریت. چرا همش این دست و اون دست میکنه و میگه امروز نه، فردا میام!!!
خب معلومه چون فقط واسه خوشگذرونی میخوادت!
🔹آقا پسر، شما خودت راضی میشی یه پسر اینجوری سرِ خواهرتو کلاه بزاره و باهاش رابطهی تلفنی و... حرام داشته باشه؟!
✔️اگه ذرهای غیرت تو وجودت باشه هیچوقت قبول نمیکنی؛ پس تو هم دست از سرِ خواهرای مردم بردار و هر دختری رو که دوس داری، محترمانه برو خواستگاریش.
🖋و همینطور لطفا درمورد عواقب مردایی که زن دارن ولی همزمان با دخترا، تلفنی در ارتباطن؛ بگید.
اونا به دخترا وعدهی ازدواج و جدا شدن از همسرشون میدن و میگن همسرمو طلاق میدم و با تو ازدواج میکنم!!!
🔸خواهرم یه کم فکر کن، اون مردی که حاضره همسرشو که شب و روز با سختی و نداری و همهچیز شوهرش ساخته، به سادگی ول کنه؛ به نظرت چقد با تو میمونه؟!
👈🏻لابد با خودت میگی خب منو خیلی دوس داره، هیچوقت ولم نمیکنه!!!
زهی خیالِ باطل، اتفاقا تو رو زودتر و راحتتر هم قال میزاره و میره با دختر بعدی!
🔹اصلا تو فقط یک لحظه خودت رو بزار به جای همسرِ اون مرد؛ دلت میخواد شوهرت همچین کاری باهات بکنه؟!
✖️قطعا نه...حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
🖋لطفا درمورد رابطه تلفنی نامحرما هم مطلب بزارید، درمورد عواقبش براشون بگید هم در دنیا هم در آخرت.
🔹شاید بعضیا بگن خب چه اشکالی داره ما همدیگرو دوس داریم و قراره با هم ازدواج کنیم!
غافل از اینکه خودشونو گول میزنن و یه رابطهی کاملا حرام با جنس مخالفشون دارن.
رابطهای که یه لذت زودگذر داره اما بعدش رنج و پشیمونی رو فقط به جا میزاره.
🔸دخترا اینقد ساده نباشید، اون پسر اگه واقعی میخواستت که میومد خواستگاریت. چرا همش این دست و اون دست میکنه و میگه امروز نه، فردا میام!!!
خب معلومه چون فقط واسه خوشگذرونی میخوادت!
🔹آقا پسر، شما خودت راضی میشی یه پسر اینجوری سرِ خواهرتو کلاه بزاره و باهاش رابطهی تلفنی و... حرام داشته باشه؟!
✔️اگه ذرهای غیرت تو وجودت باشه هیچوقت قبول نمیکنی؛ پس تو هم دست از سرِ خواهرای مردم بردار و هر دختری رو که دوس داری، محترمانه برو خواستگاریش.
🖋و همینطور لطفا درمورد عواقب مردایی که زن دارن ولی همزمان با دخترا، تلفنی در ارتباطن؛ بگید.
اونا به دخترا وعدهی ازدواج و جدا شدن از همسرشون میدن و میگن همسرمو طلاق میدم و با تو ازدواج میکنم!!!
🔸خواهرم یه کم فکر کن، اون مردی که حاضره همسرشو که شب و روز با سختی و نداری و همهچیز شوهرش ساخته، به سادگی ول کنه؛ به نظرت چقد با تو میمونه؟!
👈🏻لابد با خودت میگی خب منو خیلی دوس داره، هیچوقت ولم نمیکنه!!!
زهی خیالِ باطل، اتفاقا تو رو زودتر و راحتتر هم قال میزاره و میره با دختر بعدی!
🔹اصلا تو فقط یک لحظه خودت رو بزار به جای همسرِ اون مرد؛ دلت میخواد شوهرت همچین کاری باهات بکنه؟!
✖️قطعا نه...حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
تیبه پیام بفرستین که بغاوت نکنه. زندانبان گفت:خیلی متاسفم که نمی تونم اجازه بدم زیاد صحبت کنین. خیلی خوب نعیم نگاهی به زندانبان کرد و لبخندی زد و راه افتاد.
***
اژ دها در محاصره ی شیر ها
سلیمان بر مسند خلافت تکیه زده بود در صورتش اثرات عمیقی از تفکر بود.او به طرف ابن صادق نگاه کرد و گفت:هنوز از ترکستان خبری نیومده؟ امیرالمومنین مطمئن باشید ان شالله با اولین خبر سر قتیبه هم نزد شما تقدیم خواهد شد. سلیمان در حالی که دست به ریش خود می کشید گفت: ببینیم! بعد از لحظه ی دربانی حاضر شد و عرض کرد:افسری از اسپانیا به نام عبدلله می خواهد حاضر شود.خلیفه دستور داد. بله اجازه بدهید وارد شود. دربان رفت و عبدالله حاضر شد. خلیفه کمی از جایش بلند شد و دست به سوی عبدالله دراز کرد. عبدالله با خلیفه دست داد و مودب ایستاد. اسم تو عبدالله است. بله امیرالمومنین. من در مورد عملیات تو در اسپانیا خیلی چیز ها شنیده ام. جوان با تجربه ای به نظر می رسی کی به لشکر اسپانیا ملحق شدی؟ امیرالمومنین! من همراه طارق به ساحل اسپانیا رسیدم و از اون به بعد همونجا بودم. خوب!در مورد طارق نظرت چیه؟ امیرالمومنین!او با تمام معنی مجاهد بود. و در مورد موسی چه فکر می کنی؟ امیرالمومنین یک سرباز در مورد سرباز دیگر نمی تونه نظریه ی بدی داشته باشه. من شخصا موسی را تعریف می کنم و در موردش گفتن حرف زشتی را برای خودم گناه می دونم. ابن قاسم چی؟
امیرالمومنین در مورد او فقط همینو می دونم که فردی دلاوری بود. سلیمان گفت: تو می دونی که من چقدر از این مردم متنفر هستم؟ امیرالمومنین! من به شما حترام می ذارم اما من منافق نیستم شما درمورد نظر شخصی من پرسیدید و من جواب دادم. من این حرفتو ارج می نهم و چون که در دسیسه علیه من شریک نبودی بر تو اعتماد می کنم.امیرالمومنین مرا لایق این اعتماد خواهند یافت. خیلی خوب ما در عملیات قستنطنیه نیاز به ژنرال با تجربه داریم در اونجا لشکر ما به پیروزی دست نیافته شما را برای همین از اسپانیا فرا خوانده ام. خیلی زود از این جا با پنج هزار سرباز به طرف قسطنطنیه حرکت کن! سلیمان نقشه ای باز کرد و عبدالله را نزدیک خودش فرا خواند و برای حمله بر قسطنطنیه بحث شروع کرد. دربان وارد شد و نامه ای تقدیم کرد. سلیمان با عجله نامه را باز کرد و خواند سپس نامه را به طرف ابن صادق دراز کرد وگفت:قتیبه به قتل رسیده است و تا چند روز دیگر سرش به اینجا می رسه. مبارکه ! ابن صادق در حالی که به نامه نگاه می کرد ادامه داد: شما در مورد اون جوون چه فکر کردین؟ کدوم جوون؟ همون که چند روز قبل از قتیبه اومده بود.انسان خطر ناکی به نظر می رسید. بله در مورد اون هم به زودی تصمیم خواهیم گرفت. خلیفه دوباره بطرف عبدالله متوجه شد: پیشنهاد های تو موفق به نظر میاد تو هر چی زود. تو هرچی زود تر حرکت کن.من فردا حرکت خواهم کرد.عبدالله سلام کرد و بیرون رفت.
***
عبدالله از دربار خلافت زیاد دورنشده بود که شخصی از عقب دست روی شانه اش گذاشت عبدالله به عقب نگاه کرد جوانی خوش سیما به طرفش لبخند می زد. عبدالله او را در اغوش کشید و گفت: یوسف! تو اینجا چکار می کنی؟ طوری از اسپانیا غیبت زد که دوباره شکلتو نشون ندادی. در اینجا به من عهدی زندان بانی داده شده .امروز که تو رو دیدم خیلی خوشحال شدم عبدالله تو اولین کسی هستی که خلیفه بر بی باکی او خشمگین نشده. علتش اینه که به من نیاز داره عبدالله با تبسم جواب داد و ادامه داد:تو همونجا بودی؟ من دریک طرف ایستاده بودم اما تو متوجه نشدی. تو فردا میری؟ حتما شنیدی که امشب نزد من میمونی نه؟ از بودن با تو خیلی خوشحال میشم اما باید به لشکر دستور حرکت بدم به همین خاطر اگه در لشکر گاه بمونم بهتره. عبدالله برو به لشکرت دستوره حرکت بده و برگرد منم با تو میام زود بر می گردیم بعد از این همه مدت به هم رسیدیم باید کمی حرف بزنیم خیلی خوب عبدالله و یوسف در حالی که حرف می زدند به لشکر گاه رسیدند.عبدالله نامه ی خلیفه را به رئیس لشکر گاه داد و گفت: صبح زود پنج هزار سرباز باید اماده باشند. و بعد با یوسف به شهر برگشت.شب بعد از صرف شام عبدالله و یوسف مشغول صحبت کردن شدند. انها ذکر پیروزی های قتیبه بن مسلم و انجام کار پر حسرت او را می کردند. عبدالله پرسید:کسی که امیر المومنینو بر خبر قتل قتیبه مبارکباد می داد کی بود؟ یوسف جواب داد:او برای تمام دمشق یک معما شده من در موردش فقط اینو می دونم که اسمش ابن صادقه و خلیفه
ولید برای اوردن سرش هزار اشرفی جایزه گذاشته بود. بع
***
اژ دها در محاصره ی شیر ها
سلیمان بر مسند خلافت تکیه زده بود در صورتش اثرات عمیقی از تفکر بود.او به طرف ابن صادق نگاه کرد و گفت:هنوز از ترکستان خبری نیومده؟ امیرالمومنین مطمئن باشید ان شالله با اولین خبر سر قتیبه هم نزد شما تقدیم خواهد شد. سلیمان در حالی که دست به ریش خود می کشید گفت: ببینیم! بعد از لحظه ی دربانی حاضر شد و عرض کرد:افسری از اسپانیا به نام عبدلله می خواهد حاضر شود.خلیفه دستور داد. بله اجازه بدهید وارد شود. دربان رفت و عبدالله حاضر شد. خلیفه کمی از جایش بلند شد و دست به سوی عبدالله دراز کرد. عبدالله با خلیفه دست داد و مودب ایستاد. اسم تو عبدالله است. بله امیرالمومنین. من در مورد عملیات تو در اسپانیا خیلی چیز ها شنیده ام. جوان با تجربه ای به نظر می رسی کی به لشکر اسپانیا ملحق شدی؟ امیرالمومنین! من همراه طارق به ساحل اسپانیا رسیدم و از اون به بعد همونجا بودم. خوب!در مورد طارق نظرت چیه؟ امیرالمومنین!او با تمام معنی مجاهد بود. و در مورد موسی چه فکر می کنی؟ امیرالمومنین یک سرباز در مورد سرباز دیگر نمی تونه نظریه ی بدی داشته باشه. من شخصا موسی را تعریف می کنم و در موردش گفتن حرف زشتی را برای خودم گناه می دونم. ابن قاسم چی؟
امیرالمومنین در مورد او فقط همینو می دونم که فردی دلاوری بود. سلیمان گفت: تو می دونی که من چقدر از این مردم متنفر هستم؟ امیرالمومنین! من به شما حترام می ذارم اما من منافق نیستم شما درمورد نظر شخصی من پرسیدید و من جواب دادم. من این حرفتو ارج می نهم و چون که در دسیسه علیه من شریک نبودی بر تو اعتماد می کنم.امیرالمومنین مرا لایق این اعتماد خواهند یافت. خیلی خوب ما در عملیات قستنطنیه نیاز به ژنرال با تجربه داریم در اونجا لشکر ما به پیروزی دست نیافته شما را برای همین از اسپانیا فرا خوانده ام. خیلی زود از این جا با پنج هزار سرباز به طرف قسطنطنیه حرکت کن! سلیمان نقشه ای باز کرد و عبدالله را نزدیک خودش فرا خواند و برای حمله بر قسطنطنیه بحث شروع کرد. دربان وارد شد و نامه ای تقدیم کرد. سلیمان با عجله نامه را باز کرد و خواند سپس نامه را به طرف ابن صادق دراز کرد وگفت:قتیبه به قتل رسیده است و تا چند روز دیگر سرش به اینجا می رسه. مبارکه ! ابن صادق در حالی که به نامه نگاه می کرد ادامه داد: شما در مورد اون جوون چه فکر کردین؟ کدوم جوون؟ همون که چند روز قبل از قتیبه اومده بود.انسان خطر ناکی به نظر می رسید. بله در مورد اون هم به زودی تصمیم خواهیم گرفت. خلیفه دوباره بطرف عبدالله متوجه شد: پیشنهاد های تو موفق به نظر میاد تو هر چی زود. تو هرچی زود تر حرکت کن.من فردا حرکت خواهم کرد.عبدالله سلام کرد و بیرون رفت.
***
عبدالله از دربار خلافت زیاد دورنشده بود که شخصی از عقب دست روی شانه اش گذاشت عبدالله به عقب نگاه کرد جوانی خوش سیما به طرفش لبخند می زد. عبدالله او را در اغوش کشید و گفت: یوسف! تو اینجا چکار می کنی؟ طوری از اسپانیا غیبت زد که دوباره شکلتو نشون ندادی. در اینجا به من عهدی زندان بانی داده شده .امروز که تو رو دیدم خیلی خوشحال شدم عبدالله تو اولین کسی هستی که خلیفه بر بی باکی او خشمگین نشده. علتش اینه که به من نیاز داره عبدالله با تبسم جواب داد و ادامه داد:تو همونجا بودی؟ من دریک طرف ایستاده بودم اما تو متوجه نشدی. تو فردا میری؟ حتما شنیدی که امشب نزد من میمونی نه؟ از بودن با تو خیلی خوشحال میشم اما باید به لشکر دستور حرکت بدم به همین خاطر اگه در لشکر گاه بمونم بهتره. عبدالله برو به لشکرت دستوره حرکت بده و برگرد منم با تو میام زود بر می گردیم بعد از این همه مدت به هم رسیدیم باید کمی حرف بزنیم خیلی خوب عبدالله و یوسف در حالی که حرف می زدند به لشکر گاه رسیدند.عبدالله نامه ی خلیفه را به رئیس لشکر گاه داد و گفت: صبح زود پنج هزار سرباز باید اماده باشند. و بعد با یوسف به شهر برگشت.شب بعد از صرف شام عبدالله و یوسف مشغول صحبت کردن شدند. انها ذکر پیروزی های قتیبه بن مسلم و انجام کار پر حسرت او را می کردند. عبدالله پرسید:کسی که امیر المومنینو بر خبر قتل قتیبه مبارکباد می داد کی بود؟ یوسف جواب داد:او برای تمام دمشق یک معما شده من در موردش فقط اینو می دونم که اسمش ابن صادقه و خلیفه
ولید برای اوردن سرش هزار اشرفی جایزه گذاشته بود. بع
ند می شدم گفتم : ببخشید شما خیلی بلند همت تر از خیال من هستید.
او بلند شد با من دست داد و گفت:دربارخلافت مرکز قدرت اسلام و مسلمینه هیچ فکر بی وفایی به اونو به دلت راه نده. یوسف حرفش را تمام کرد عبدالله با چشمان اشک الود یوسف نگاه کرد و گفت:واقعا اون مجاهد برجسته ای بود. یوسف گفت: حالا یه چیزه دیگه برام سوهان روح شده من داشتم در مورد یکی دیگه از ژنرالهای قتیبه باشما حرف می زدم شکل و صورت او کاملا به شما شباهت داره قد او کمی بلند تره من با او خیلی انس گرفته ام. خدا نکنه اون هم مثل ابن قاسم بشه من که سر کشی می کنم تقصیر اون بیچاره این که فقط در تعریف ابن قاسم و قتیبه چند جمله ای گفته بود. حالا هر روز ابن صادق به زندان میاد و باعث اذیت و ازار او می شه.من احساس می کنم که از حرفهای او خیلی اذیت میشه.می ترسم با اصرار ابن صادق خلیفه به جای ازاد کردنش اونو به قتل برسونه.چند دوست دیگه ی ابن قاسم هم زندانی هستن.اما برخوردی که با این می شه خیلی خجالت اوره.زن تاتاری او هم همراهش اومده او با یکی از خویشاوندانش در شهر موندند. چند روز قبل ادرس زنشو به من داد.اسمش شاید نرگسه نزدیک خونه ی خاله ی من زندگی میکنه.خاله ام با او خیلی اونس گرفته. او تموم روز خونه خاله من می مونه و منو مجبور می کنه تا برای ازادی شوهرش راه حلی پیدا کنم. حیرانم که چکار کنم؟ و چطور شوهرشو نجات بدم؟ عبدالله در فکری عمیق فرو رفته بود وبه حرفهای یوسف گوش می داد خیال های مختلفی در دلش پیدا می شد.او از یوسف پرسید: شکلش مشابه ی منه؟ بله اما قد او کمی بلند تره. عبدالله با لحنی محزونی پرسید: اسمش که نعیم نیست؟ بله نعیم! شما اونو میشناسی؟ او برادر منه برادر کوچکم.
اف . من نمی دونستم. عبدالله پس از لحظه ای سکوت گفت: اگر اسمش نعیمه پیشانیش از پیشانی من بزرگتره بینی او از بینی من باریک تره چشماش بزرگ تر و لبهاش باریک تر و قشنگتره قدش از قد من بلندتره وبدنش از بدن من باریک تره من می تونم قسم بخورم که او کسی غیر از برادرم نمی تونه باشه او از کی باز داشته؟ تقریبا دو ماه شده که زندانیه عبدالله ! حالا باید برای ازادی او فکری کرد. عبدالله گفت: تو می تونی بدون اینکه جون خودتو به خطر بندازی براش کاری کنی؟ عبدالله یادت میاد در محاصره ی قرطبه من زخمی روی زمین افتاده بودم و تو جون تو بخطر انداختی و در حالی که تیر مثل بارون می بارید منو از میان اجساد برداشتی؟ وظیفه ی من بود منتی بر تو نیست. منم اینو وظیفه ی بر خود می دونم نه منتی بر تو. عبدالله تا چند لحظه به چشمهای یوسف خیره شد و می خواست چیزی بگوید که زیاد غلام حبشی یوسف امد و اطلاع داد که ابن صادق می خواهد با شما ملاقات کند. صورت یوسف زرد شد و با سراسیمگی به عبدالله گفت: شما اون اتاق برو تا او مشکوک نشه. عبدالله فورا به اتاق عقبی رفت. یوسف در اتاق را بست و نفسی راحتی کشید و به زیاد گفت: برو بیارش زیاد رفت و بعد از لحظه ای ابن صادق وارد شد گفت:شاید از دیدن من تعجب کردین؟ یوسف در حالی که تبسمی معنی دار بر لب داشت گفت:فقط اینجا نه من هرجا شما رو می بینم تعجب می کنم بفرمایید بنشینید. خیلی ممنون ابن صادق به اطراف نگاهی کرد و بالاخره به طرف درب اتاق عقبی نگاهش را متمرکز کرد و ادامه داد:من امروز خیلی مشغولم اون دوست شما کجاست؟ یوسف پریشان شد و پرسید کدام دوست؟ شما می دانید که در مورد کدام دوست دارم می پرسم.
او بلند شد با من دست داد و گفت:دربارخلافت مرکز قدرت اسلام و مسلمینه هیچ فکر بی وفایی به اونو به دلت راه نده. یوسف حرفش را تمام کرد عبدالله با چشمان اشک الود یوسف نگاه کرد و گفت:واقعا اون مجاهد برجسته ای بود. یوسف گفت: حالا یه چیزه دیگه برام سوهان روح شده من داشتم در مورد یکی دیگه از ژنرالهای قتیبه باشما حرف می زدم شکل و صورت او کاملا به شما شباهت داره قد او کمی بلند تره من با او خیلی انس گرفته ام. خدا نکنه اون هم مثل ابن قاسم بشه من که سر کشی می کنم تقصیر اون بیچاره این که فقط در تعریف ابن قاسم و قتیبه چند جمله ای گفته بود. حالا هر روز ابن صادق به زندان میاد و باعث اذیت و ازار او می شه.من احساس می کنم که از حرفهای او خیلی اذیت میشه.می ترسم با اصرار ابن صادق خلیفه به جای ازاد کردنش اونو به قتل برسونه.چند دوست دیگه ی ابن قاسم هم زندانی هستن.اما برخوردی که با این می شه خیلی خجالت اوره.زن تاتاری او هم همراهش اومده او با یکی از خویشاوندانش در شهر موندند. چند روز قبل ادرس زنشو به من داد.اسمش شاید نرگسه نزدیک خونه ی خاله ی من زندگی میکنه.خاله ام با او خیلی اونس گرفته. او تموم روز خونه خاله من می مونه و منو مجبور می کنه تا برای ازادی شوهرش راه حلی پیدا کنم. حیرانم که چکار کنم؟ و چطور شوهرشو نجات بدم؟ عبدالله در فکری عمیق فرو رفته بود وبه حرفهای یوسف گوش می داد خیال های مختلفی در دلش پیدا می شد.او از یوسف پرسید: شکلش مشابه ی منه؟ بله اما قد او کمی بلند تره. عبدالله با لحنی محزونی پرسید: اسمش که نعیم نیست؟ بله نعیم! شما اونو میشناسی؟ او برادر منه برادر کوچکم.
اف . من نمی دونستم. عبدالله پس از لحظه ای سکوت گفت: اگر اسمش نعیمه پیشانیش از پیشانی من بزرگتره بینی او از بینی من باریک تره چشماش بزرگ تر و لبهاش باریک تر و قشنگتره قدش از قد من بلندتره وبدنش از بدن من باریک تره من می تونم قسم بخورم که او کسی غیر از برادرم نمی تونه باشه او از کی باز داشته؟ تقریبا دو ماه شده که زندانیه عبدالله ! حالا باید برای ازادی او فکری کرد. عبدالله گفت: تو می تونی بدون اینکه جون خودتو به خطر بندازی براش کاری کنی؟ عبدالله یادت میاد در محاصره ی قرطبه من زخمی روی زمین افتاده بودم و تو جون تو بخطر انداختی و در حالی که تیر مثل بارون می بارید منو از میان اجساد برداشتی؟ وظیفه ی من بود منتی بر تو نیست. منم اینو وظیفه ی بر خود می دونم نه منتی بر تو. عبدالله تا چند لحظه به چشمهای یوسف خیره شد و می خواست چیزی بگوید که زیاد غلام حبشی یوسف امد و اطلاع داد که ابن صادق می خواهد با شما ملاقات کند. صورت یوسف زرد شد و با سراسیمگی به عبدالله گفت: شما اون اتاق برو تا او مشکوک نشه. عبدالله فورا به اتاق عقبی رفت. یوسف در اتاق را بست و نفسی راحتی کشید و به زیاد گفت: برو بیارش زیاد رفت و بعد از لحظه ای ابن صادق وارد شد گفت:شاید از دیدن من تعجب کردین؟ یوسف در حالی که تبسمی معنی دار بر لب داشت گفت:فقط اینجا نه من هرجا شما رو می بینم تعجب می کنم بفرمایید بنشینید. خیلی ممنون ابن صادق به اطراف نگاهی کرد و بالاخره به طرف درب اتاق عقبی نگاهش را متمرکز کرد و ادامه داد:من امروز خیلی مشغولم اون دوست شما کجاست؟ یوسف پریشان شد و پرسید کدام دوست؟ شما می دانید که در مورد کدام دوست دارم می پرسم.
د از فوت خلیفه از گوشه ای بیرون اومد و نزد خلیفه سلیمان رسید. نزد خلیفه ی جدید خاطرش خیلی عزیزه حاضر نیست حرفه هیچ کسو در مقابل حرف او بشنوه. عبدالله گفت:قبلا در موردش چیزهایی شنیده بودم تسلط او بر دربار می تونه برای تمام مسلمین خطرناک باشه فکر می کنم روزهای بدی پیش رو داریم! یوسف گفت: من تا به حال انسانی سنگ دل وبی احساس مثل او ندیدم کسی نبود که بر قتل دردناک محمد بن قاسم اشک نریخته باشه. خود سلیمان با این دل سختی تا چند روز با کسی حرف نمی زد اما این شخص خیلی خوشحال بود اگه می تونستم اونو جلوی سگها می انداختم تا اونو بدرند. به طرف هر کس انگشت بلند می کنه خلیفه اونو تحویل جلاد میده.مشورت قتل قتیبه را او داده بود و امروز خودت شنیدی در مورد اسیری دیگری به امیر المومنین یاداوری می کرد. بله اما اون کیه؟ اون یکی از ژنرالهای جوان قتیبه هست. وقتی تصور اونو می کنم انجام کار او از محمبن قاسم هم دردناکتر باشه.عبدالله دلم می خواهد این کارمندی را بذارم و دوباره وارد ارتش بشم. وجدانم همیشه منو ملامت می کنه بزرگ و کوچکه عربها بر محمد بن قاسم بر محمد بن قاسم افتخار می کردن اما طوری با اون رفتار شد که با بدترین مجرم هم شاید نشه. وقتی اونو به زندان واسط فرستادن به من هم دستور رسید که برای حفاظت اونجا برم. حاکم واسط صالح از قبل تشنه ی خون محمد بن قاسم بود و او را خیلی شکنجه می کرد.بعد از چند روز ابن صادق هم به واسط اومد.این شخص هر روز روشی تازه برای اذیت و اذار ابن قاسم ابداع می کرد. هیچ وقت نمی تونم فراموش کنم وقتی محمد بن قاسم یک روز قبل از قتلش داخل زندان قدم میزد من پشت میله ها حرکاتشو نگاه می کردم صورت پاک و سنجیده شو که می دیدم دلم می خواست برم و پاهاشو ببوسم به من دستور داده شده بود که درشب
تدابیره امنیتی را بیشتر کنم. من در اتاقی تاریک او شمعی روشن کردم. او بعد از نماز عشا اهسته داخل ااقش قدم میزد.این سگ پست فطرت ازدروازه ی زندان شروع به داد زدن کرد.نگهبان در را باز کرد و ابن صادق نزد من امدو گفت: صالح به تو چیزی نمی گه من مجبور شدم و به طرف اتاق ابن قاسم اشاره کردم.ابن صادق جلو رفت و از پشت میله ها به او سر کشید. ابن قاسم در افکار خودش غرق شده بود و به طرف او توجه ای نکرد.ابن صادق با صدایی تحقیر امیز گفت: فرزند دلبند حجاج چطوری؟ محمد بن قاسم نگاهی به طرفش کرد و چیزی نگفت. ابن صادق دوباره پرسید منو شناختی؟ محمدبن قاسم گفت: به یاد نمی ارم. او گفت: تو منو فراموش کردی ولی من تو را از یاد نبردم! محمد بن قاسم جلو امد و میله های زندان را گرفت و با دقت به ابن صادق نگاه کرد و گفت : شاید شما را جایی دیدم اما یادم نیست. ابن صادق بدون اینکه چیزی بگوید با چوبی که در دست داشت روی دست ابن قاسم کوبید و اب دهانش را به صورت او انداخت. من تعجب کردم که اصلا هیچ اثری از ناراحتی در صورت ابن قاسم پیدا نشد او با دامن پیراهنش صورتش را پاک کرد وگفت: ای پیرمرد ! من هیچ وقت انسانی به سن و سال تو رو اذیت نکردم.اگر ندانسته از من به تو ازاری رسیده است من با کمال میل به تو اجازه میدم که یک بار دیگر به صورتم تف کنی. واقعا اگر سنگی روبروی ابن قاسم می بود اب می شد. دلم میخواست ابن صادق را تکه پاره کنم اما شاید احترام درباره خلافت بود یا شاید ترسو بودن من که نتوانستم ابن صادق را بعد از اینکه به ابن قاسم دشنام زیادی داد برگشت.
نیمه های شب که گشت می زدم دیدم که ابن قاسم دو زانو نشسته و دعا می کنه. نتوانستم صبر کنم قفلو باز کردم و نزدش رفتم او دعایش را تمام کرد و به من نگاه کرد. من گفتم : بلند شین. او با حیرت پرسید : چرا؟ من گفتم نمی خواهم در این گناه شریک باشم می خواهم نجاتتون بدم.او در حالی که نشسته بود دست دراز کرد و دستم را گرفت و نزدیک خودش نشوند وگفت: اولش که فکر نمی کنم امیرالمومنین دستور قتل منو بده بعدش تو فکر می کنی من برای نجات خودم جون تو را به خطر می اندازم؟ من گفتم : جون من به خطر نمی افته منم با شما میام من دو اسب خیلی تیز رو دارم و می تونیم خیلی زود از اینجا دور بشیم و به مردم بصره و کوفه پناه ببریم اونها برای حفاظت از جون شما تا اخرین قطره ی خون خود مبارزه می کنن.شهر های بزرگ دیای اسلام به صدای شما لبیک خواهند گفت. او لبخندی زد و گفت: چی فکر کردی که من اتش بغاوتو بین مسلمونها روشن کنم و خودم به تماشا بنشینم؟ نه نه این هرگز ممکن نیست. من این ننگ و عار را می دونمدلاور باید مثل دلاوران بمیره.نمی تونم به خاطر حفاظت از جونم جون هزاران مسلمان دیگر را به خطر بندازم. یا دوست داری دنیا محمد بن قاسمو به عوض مجاهد با اسم یاغی یاد بکنه؟ من گفتم: اما مسلمونها به افراد دلیری مثل شما نیازمندند. او گفت: در بین مسلمونها سربازانی مثل من کم نیستن هر کسی که کمی اسلامو درک کرده باشه می تونه یک سرباز نمونه باشه. من دیگر چیزی برای گفتن نداشتم در حالی که از نزدش بل
تدابیره امنیتی را بیشتر کنم. من در اتاقی تاریک او شمعی روشن کردم. او بعد از نماز عشا اهسته داخل ااقش قدم میزد.این سگ پست فطرت ازدروازه ی زندان شروع به داد زدن کرد.نگهبان در را باز کرد و ابن صادق نزد من امدو گفت: صالح به تو چیزی نمی گه من مجبور شدم و به طرف اتاق ابن قاسم اشاره کردم.ابن صادق جلو رفت و از پشت میله ها به او سر کشید. ابن قاسم در افکار خودش غرق شده بود و به طرف او توجه ای نکرد.ابن صادق با صدایی تحقیر امیز گفت: فرزند دلبند حجاج چطوری؟ محمد بن قاسم نگاهی به طرفش کرد و چیزی نگفت. ابن صادق دوباره پرسید منو شناختی؟ محمدبن قاسم گفت: به یاد نمی ارم. او گفت: تو منو فراموش کردی ولی من تو را از یاد نبردم! محمد بن قاسم جلو امد و میله های زندان را گرفت و با دقت به ابن صادق نگاه کرد و گفت : شاید شما را جایی دیدم اما یادم نیست. ابن صادق بدون اینکه چیزی بگوید با چوبی که در دست داشت روی دست ابن قاسم کوبید و اب دهانش را به صورت او انداخت. من تعجب کردم که اصلا هیچ اثری از ناراحتی در صورت ابن قاسم پیدا نشد او با دامن پیراهنش صورتش را پاک کرد وگفت: ای پیرمرد ! من هیچ وقت انسانی به سن و سال تو رو اذیت نکردم.اگر ندانسته از من به تو ازاری رسیده است من با کمال میل به تو اجازه میدم که یک بار دیگر به صورتم تف کنی. واقعا اگر سنگی روبروی ابن قاسم می بود اب می شد. دلم میخواست ابن صادق را تکه پاره کنم اما شاید احترام درباره خلافت بود یا شاید ترسو بودن من که نتوانستم ابن صادق را بعد از اینکه به ابن قاسم دشنام زیادی داد برگشت.
نیمه های شب که گشت می زدم دیدم که ابن قاسم دو زانو نشسته و دعا می کنه. نتوانستم صبر کنم قفلو باز کردم و نزدش رفتم او دعایش را تمام کرد و به من نگاه کرد. من گفتم : بلند شین. او با حیرت پرسید : چرا؟ من گفتم نمی خواهم در این گناه شریک باشم می خواهم نجاتتون بدم.او در حالی که نشسته بود دست دراز کرد و دستم را گرفت و نزدیک خودش نشوند وگفت: اولش که فکر نمی کنم امیرالمومنین دستور قتل منو بده بعدش تو فکر می کنی من برای نجات خودم جون تو را به خطر می اندازم؟ من گفتم : جون من به خطر نمی افته منم با شما میام من دو اسب خیلی تیز رو دارم و می تونیم خیلی زود از اینجا دور بشیم و به مردم بصره و کوفه پناه ببریم اونها برای حفاظت از جون شما تا اخرین قطره ی خون خود مبارزه می کنن.شهر های بزرگ دیای اسلام به صدای شما لبیک خواهند گفت. او لبخندی زد و گفت: چی فکر کردی که من اتش بغاوتو بین مسلمونها روشن کنم و خودم به تماشا بنشینم؟ نه نه این هرگز ممکن نیست. من این ننگ و عار را می دونمدلاور باید مثل دلاوران بمیره.نمی تونم به خاطر حفاظت از جونم جون هزاران مسلمان دیگر را به خطر بندازم. یا دوست داری دنیا محمد بن قاسمو به عوض مجاهد با اسم یاغی یاد بکنه؟ من گفتم: اما مسلمونها به افراد دلیری مثل شما نیازمندند. او گفت: در بین مسلمونها سربازانی مثل من کم نیستن هر کسی که کمی اسلامو درک کرده باشه می تونه یک سرباز نمونه باشه. من دیگر چیزی برای گفتن نداشتم در حالی که از نزدش بل
وجود هیچکس غمها را از بین نمی برد
اما کمک میکند با وجود غمها محکم بایستیم!
درست مثل چتر که باران را متوقف
نمی کند، اما کمک می کند آسوده زیر
باران بایستیم …!
ابرها به آسمان تکیه می کنند ؛
درختان به زمین ؛
و انسانها به مهربانی یکدیگر …!
گاهی دلگرمی یک نفر چنان معجزه
می کند که انگار خدا در زمین کنار توست !
جاودان باد سایه کسانی که
شادی را علتند نه شریک،
و غم را شریکند نه علت
حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
اما کمک میکند با وجود غمها محکم بایستیم!
درست مثل چتر که باران را متوقف
نمی کند، اما کمک می کند آسوده زیر
باران بایستیم …!
ابرها به آسمان تکیه می کنند ؛
درختان به زمین ؛
و انسانها به مهربانی یکدیگر …!
گاهی دلگرمی یک نفر چنان معجزه
می کند که انگار خدا در زمین کنار توست !
جاودان باد سایه کسانی که
شادی را علتند نه شریک،
و غم را شریکند نه علت
حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
اشک تمساح ریختن!!
🐊🐊🐊
گریه دروغین را به ریختن اشک تمساح شبیه دانسته اند.
ریشه ضرب المثل
بخشی از خوراک تمساح به وسیله اشک چشمانش تأمین می شود .
اوهنگام گرسنگی به ساحل می رود و مانند جسد بی جانی ساعتها بر روی شکم دراز می کشد.
اشک لزج و مسموم کننده ای از چشمانش خارج میگردد که حیوانات و حشرات برای خوردن بر روی آن می نشینند و سم اشک تمساح آنها را از پای در می آورد و تمساح با یک زبان خود آنها را شکار میکند و دوباره برای لقمه های دیگر اشک می ریزد.حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
🐊🐊🐊
گریه دروغین را به ریختن اشک تمساح شبیه دانسته اند.
ریشه ضرب المثل
بخشی از خوراک تمساح به وسیله اشک چشمانش تأمین می شود .
اوهنگام گرسنگی به ساحل می رود و مانند جسد بی جانی ساعتها بر روی شکم دراز می کشد.
اشک لزج و مسموم کننده ای از چشمانش خارج میگردد که حیوانات و حشرات برای خوردن بر روی آن می نشینند و سم اشک تمساح آنها را از پای در می آورد و تمساح با یک زبان خود آنها را شکار میکند و دوباره برای لقمه های دیگر اشک می ریزد.حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
شبی خیام با دوستان خود در فروغ مهتاب کنار جویی نشسته بود و مست شراب و سماع بودند. ناگهان بادی وزیدن گرفت، شمع را کُشت و سَبو را ریخت و فرو شکست؛ خیام که از این واقعه خشم آلود شده بود، بر سبیل عتاب، رباعی ذیل را خطاب به خداوند که بزم عیش او را برهم زده بود سرود.
اِبریقِ(پیک شراب) مِیِ مَرا شکستی، ربی
بر من درِ عیش را ببستی، ربی
بر خاک بریختی می ناب مرا
خاکم به دهن، مگر تو مستی، ربی؟!
.
خیام تازه از گفتن این عبارات کفرآمیز فارغ گشته بود که در آیینه نگریست و چهره و نفس خود را سیاه دید؛ ناگهان به خود آمد و فریاد برآورد:
ناکرده گُنه در این جهان کیست بگو؟!
آنکس که گُنه نکرد، چون زیست بگو؟!
من بد کُنم و تو بد مکافات دهی!
پس فرق میان من و تو چیست بگو؟!
.
منبع
دفتر ایام؛ عبدالحسین زرین کوب ص 257حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
اِبریقِ(پیک شراب) مِیِ مَرا شکستی، ربی
بر من درِ عیش را ببستی، ربی
بر خاک بریختی می ناب مرا
خاکم به دهن، مگر تو مستی، ربی؟!
.
خیام تازه از گفتن این عبارات کفرآمیز فارغ گشته بود که در آیینه نگریست و چهره و نفس خود را سیاه دید؛ ناگهان به خود آمد و فریاد برآورد:
ناکرده گُنه در این جهان کیست بگو؟!
آنکس که گُنه نکرد، چون زیست بگو؟!
من بد کُنم و تو بد مکافات دهی!
پس فرق میان من و تو چیست بگو؟!
.
منبع
دفتر ایام؛ عبدالحسین زرین کوب ص 257حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
✍ “حیاء” سرمایەی مسلمان
🍃۱- حیاء، اخلاق زیبایی است که خداوند آن را دوست دارد:
«همانا خداوند عزوجل بسیار با حیاء است و عیب هایت را میپوشاند و حیاء و پوشش را دوست دارد»
📗روایت ابوداود
🍃۲- حیاء از اخلاق رسول اکرم (صلی الله علیه وسلم) است و همانا او با حیاءترین افراد است:
«حیاء او از دختران پشت پرده، بیشتر و شدیدتر بود.»
📚روایت بخاری
🍃۳- حیاء از جانب الله (عزوجل) میباشد و بهترین راه برای رسیدن به طاعات و شتافتن به سوی خیرات و دوری از رذائل و گناه میباشد:
«از خداوند متعال آن چنان حیاء کنید که حقِّ حیا است»
📚روایت بخاری
«هر کس مغز و فکرش را از وسوسەهای شیطانی و شکمش را از غذاهای حرام و همەی بدنش را از شهوات و هواهای نفسانی حفظ کند، مرگ و عذاب قبر را بە یاد آورد، هدف خویش را آخرت قرار دهد، از عیش و نوش دنیا دست بردارد، در حقیقت او حقِّ حیاء را اداء کرده است»
📗روایت ترمذی
🍃۴- حیاء شاخهایی از ایمان است و جایگاه ایمان بهشت است و بیحیائی و بیشرمی، شرّ و بدی است و بدی به دوزخ میبرد.
📗روایت ترمذی
🍃۵- حیاء همهاش خیر است و خیر و خوبی را به همراه میآورد.
📚روایت مسلم و بخاری
🍃۶- حیاء نشانەی ایمان و خوبیهاست و بیحیائی و بیشرمی، نشانەی نفاق و بیشرمی است.
📚روایت بخاری
🍃۷- حیاء صاحب خود را مزین میکند:
«دشنام و ناسزا در هر چه باشد، آن را زشت میسازد و حیاء در هر چه باشد آن را مزیّن و زیبا میسازد»
📗روایت ترمذی
🌾۱- بالاترین درجەی حیاء برای کسی است که در مقابل نعمتهای خدا شاکر باشد و در مقابل آن ناسپاسی و کفران نکند و در مقابلِ سختیها و بلاها، خدا را فراموش نکند، حرفهای کفرآمیز نزند و به درگاهش زبان اعتراض نگشاید و همیـشه امر خداوند را اطاعت، و از محرمات دوری کند و از خداوند متعال در تمامی حرکاتش و لحظاتش بترسد، آن چنان که سزاوار و شایسته است.
🌾۲- حیاء شخص در نفس خودش:
طوریکه مسائل و اسرار خانوادگی را برای دوستانش بازگو نکند و گناهان و کارهای زشت خود را برای دیگران نگوید، زیرا بازگو کردنِ گناه، گناه و عملی زشت است، بلکه بر تزکیه و پاکی نفس خود حریص باشد و آن را به سوی خیر و صلاح سوق دهد.
🌾۳- حیاء از مردم:
شخصی که از خدا و نفس خودش شرم دارد، طبعاً دارای اخلاق بزرگی است که حتی اثر آن را در رفتار با مردم میبیند و از انجام دادن اعمال و رفتار زشت در حضور مردم دوری میکند. همانطور که از خدا شرم میکند، از مردم نیز شرم میکند.
🌾۴- حیاء با پدر و مادر:
انسان با حیاء هیچ وقت در مقابل پدر و مادر خود کمترین بیادبی را مرتکب نمیشود بلکه با بهترین اخلاق و رفتار با آنها برخورد میکند.
الله تعالی میفرماید: «به آنها حتی اُف مگو و بر ایشان فریاد نزن»
📖إسراء:۲۳
سیدنا ابوهریره (رضی الله عنه) پسر بچهای را دید که همراه مردی راه میرفت فرمود؛:
این کیست؟ گفت پدرم،
فرمود: هرگز جلو او راه نرو، قبل از او منشین و او را با اسمش صدا نزن. (یعنی او را هنگام صدا زدن بابا یا پدر بخوان، نە با اسم کوچکش)
🌾۵- حیاء زن در پوشش و پاکدامنی اوست:
و بهترین وسیله برای حفظ و کرامت اوست کسانی که آن را خدشەدار میکنند، خشم و غضب خداوند شامل حالشان میگردد و در دنیا و آخرت خوار و ذلیل میشوند.حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
🍃۱- حیاء، اخلاق زیبایی است که خداوند آن را دوست دارد:
«همانا خداوند عزوجل بسیار با حیاء است و عیب هایت را میپوشاند و حیاء و پوشش را دوست دارد»
📗روایت ابوداود
🍃۲- حیاء از اخلاق رسول اکرم (صلی الله علیه وسلم) است و همانا او با حیاءترین افراد است:
«حیاء او از دختران پشت پرده، بیشتر و شدیدتر بود.»
📚روایت بخاری
🍃۳- حیاء از جانب الله (عزوجل) میباشد و بهترین راه برای رسیدن به طاعات و شتافتن به سوی خیرات و دوری از رذائل و گناه میباشد:
«از خداوند متعال آن چنان حیاء کنید که حقِّ حیا است»
📚روایت بخاری
«هر کس مغز و فکرش را از وسوسەهای شیطانی و شکمش را از غذاهای حرام و همەی بدنش را از شهوات و هواهای نفسانی حفظ کند، مرگ و عذاب قبر را بە یاد آورد، هدف خویش را آخرت قرار دهد، از عیش و نوش دنیا دست بردارد، در حقیقت او حقِّ حیاء را اداء کرده است»
📗روایت ترمذی
🍃۴- حیاء شاخهایی از ایمان است و جایگاه ایمان بهشت است و بیحیائی و بیشرمی، شرّ و بدی است و بدی به دوزخ میبرد.
📗روایت ترمذی
🍃۵- حیاء همهاش خیر است و خیر و خوبی را به همراه میآورد.
📚روایت مسلم و بخاری
🍃۶- حیاء نشانەی ایمان و خوبیهاست و بیحیائی و بیشرمی، نشانەی نفاق و بیشرمی است.
📚روایت بخاری
🍃۷- حیاء صاحب خود را مزین میکند:
«دشنام و ناسزا در هر چه باشد، آن را زشت میسازد و حیاء در هر چه باشد آن را مزیّن و زیبا میسازد»
📗روایت ترمذی
🌾۱- بالاترین درجەی حیاء برای کسی است که در مقابل نعمتهای خدا شاکر باشد و در مقابل آن ناسپاسی و کفران نکند و در مقابلِ سختیها و بلاها، خدا را فراموش نکند، حرفهای کفرآمیز نزند و به درگاهش زبان اعتراض نگشاید و همیـشه امر خداوند را اطاعت، و از محرمات دوری کند و از خداوند متعال در تمامی حرکاتش و لحظاتش بترسد، آن چنان که سزاوار و شایسته است.
🌾۲- حیاء شخص در نفس خودش:
طوریکه مسائل و اسرار خانوادگی را برای دوستانش بازگو نکند و گناهان و کارهای زشت خود را برای دیگران نگوید، زیرا بازگو کردنِ گناه، گناه و عملی زشت است، بلکه بر تزکیه و پاکی نفس خود حریص باشد و آن را به سوی خیر و صلاح سوق دهد.
🌾۳- حیاء از مردم:
شخصی که از خدا و نفس خودش شرم دارد، طبعاً دارای اخلاق بزرگی است که حتی اثر آن را در رفتار با مردم میبیند و از انجام دادن اعمال و رفتار زشت در حضور مردم دوری میکند. همانطور که از خدا شرم میکند، از مردم نیز شرم میکند.
🌾۴- حیاء با پدر و مادر:
انسان با حیاء هیچ وقت در مقابل پدر و مادر خود کمترین بیادبی را مرتکب نمیشود بلکه با بهترین اخلاق و رفتار با آنها برخورد میکند.
الله تعالی میفرماید: «به آنها حتی اُف مگو و بر ایشان فریاد نزن»
📖إسراء:۲۳
سیدنا ابوهریره (رضی الله عنه) پسر بچهای را دید که همراه مردی راه میرفت فرمود؛:
این کیست؟ گفت پدرم،
فرمود: هرگز جلو او راه نرو، قبل از او منشین و او را با اسمش صدا نزن. (یعنی او را هنگام صدا زدن بابا یا پدر بخوان، نە با اسم کوچکش)
🌾۵- حیاء زن در پوشش و پاکدامنی اوست:
و بهترین وسیله برای حفظ و کرامت اوست کسانی که آن را خدشەدار میکنند، خشم و غضب خداوند شامل حالشان میگردد و در دنیا و آخرت خوار و ذلیل میشوند.حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#قسمت7
سرگذشت معین... 💍
دیگه کل فامیل ماجرای عشق و عاشقی مارو میدونستن
البته عشق و دوست داشتن من به مریم انقدر زیاد بود که طاقت هیچ حرف و حدیثی رو پشت سرش نداشتم
چند ماهی گذشت تا بلاخره مامانم راضی شد رسمی بره خواستگاری مریم.. خیلی زود کارها انجام شد و ما باهم نامزد کردیم
وجود مریم تو زندگیم باعث شد انگیزه ام برای پیشرفت چند برابر بشه..
برای زندگیم تلاش میکردم دوست داشتم کنار مریم یه زندگی خوب و راحت داشته باشم.
جوانهای دیگه تو سن و سال من دنبال خوشگذرونی بودن ولی من شب و روز درس میخوندم و کار میکردم، کوچکترین چیزی برای خودم نمیخریدم و پولمو پس انداز میکردم یا میذاشتم بانک ازش وام میگرفتم و اون وامو باز جای دیگه میخوابندم که وام بیشتری ازش بگیرم...
تنها خرج زندگی من مریم بود، بهترین گوشی بهترین لباس و طلاهارو براش میخریدم هردفعه ام میومد خونمون یا میرفتم دیدنش دست پر میرفتم
خلاصه دوران نامزدی ما اینجوری گذشت تا فارغ التحصیل شدم و قول و قرار عروسی رو با خانواده مریم گذاشتیم.
اون زمان باکمک بابام تونستم یه خونه ی ۷۵متری چند محله پایینتر از خونه ی خودمون بخرم
روزی که سند خونه روزدم بهترین روز عمرم بود چون از مستاجری جابجایی هرسال متنفر بودم..
طبق قول و قراری که باخانواده مریم داشتیم قرارشد من چند تیکه از وسایل جهیزیه رو بخرم
بااینکه اون زمان تحت فشار مالی بودم اما از مریم خواستم بیاد تهران تا به سلیقه خودش وسیله هارو بخریم
یخچال تلویزیون گاز ماشین لباسشویی رو از بهترین برند براش خریدم
داشتیم از بازار برمیگشتیم که مادرش زنگزد
مریم تو حرفهاش میگفت باشه حالا میگم الان نمیشه
کنجکاو شدم ببینم چی رو میخوادبهم بگه که انقدر معذبه.
وقتی گوشیشو قطع کرد گفتم: چیزی شده؟ با بی حوصلگی گفت: نه ولش کن.
گفتم: مگه من غریبه ام چرا رودربایستی داری حرفتو بزن.
یه کم من من کرد گفت: بابام گفته سرویس چوبم تو باید بخری .بعدم زد زیر گریه
برای اینکه ناراحت نشه گفتم: باشه میخرم اینکه دیگه گریه کردن نداره ولی نباید به کسی چیزی بگی و فرداش از یکی از دوستای بازاریم پول قرض کردم باهم رفتیم سرویس چوبم سفارش دادیم
وجالبه وقتی خانواده مریم فهمیدن من به این راحتی قبول کردم سرویس چوب رو بخرم گفتن فرشم خودت بخر و اونم خریدم.
حالاشایدیه عده بیان بگن برای زندگی خودت خریدی حتماکه نبایدخانواده مریم جهیزیه بدن.
امادوستان ماتوخواستگاری سرتمام اینابه توافق رسیده بودیم و ازقبل قول قرارمونو گذاشته بودیم ولی خانواده مریم نزدیک عروسی زدزیرتمام حرفهاشون..حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
سرگذشت معین... 💍
دیگه کل فامیل ماجرای عشق و عاشقی مارو میدونستن
البته عشق و دوست داشتن من به مریم انقدر زیاد بود که طاقت هیچ حرف و حدیثی رو پشت سرش نداشتم
چند ماهی گذشت تا بلاخره مامانم راضی شد رسمی بره خواستگاری مریم.. خیلی زود کارها انجام شد و ما باهم نامزد کردیم
وجود مریم تو زندگیم باعث شد انگیزه ام برای پیشرفت چند برابر بشه..
برای زندگیم تلاش میکردم دوست داشتم کنار مریم یه زندگی خوب و راحت داشته باشم.
جوانهای دیگه تو سن و سال من دنبال خوشگذرونی بودن ولی من شب و روز درس میخوندم و کار میکردم، کوچکترین چیزی برای خودم نمیخریدم و پولمو پس انداز میکردم یا میذاشتم بانک ازش وام میگرفتم و اون وامو باز جای دیگه میخوابندم که وام بیشتری ازش بگیرم...
تنها خرج زندگی من مریم بود، بهترین گوشی بهترین لباس و طلاهارو براش میخریدم هردفعه ام میومد خونمون یا میرفتم دیدنش دست پر میرفتم
خلاصه دوران نامزدی ما اینجوری گذشت تا فارغ التحصیل شدم و قول و قرار عروسی رو با خانواده مریم گذاشتیم.
اون زمان باکمک بابام تونستم یه خونه ی ۷۵متری چند محله پایینتر از خونه ی خودمون بخرم
روزی که سند خونه روزدم بهترین روز عمرم بود چون از مستاجری جابجایی هرسال متنفر بودم..
طبق قول و قراری که باخانواده مریم داشتیم قرارشد من چند تیکه از وسایل جهیزیه رو بخرم
بااینکه اون زمان تحت فشار مالی بودم اما از مریم خواستم بیاد تهران تا به سلیقه خودش وسیله هارو بخریم
یخچال تلویزیون گاز ماشین لباسشویی رو از بهترین برند براش خریدم
داشتیم از بازار برمیگشتیم که مادرش زنگزد
مریم تو حرفهاش میگفت باشه حالا میگم الان نمیشه
کنجکاو شدم ببینم چی رو میخوادبهم بگه که انقدر معذبه.
وقتی گوشیشو قطع کرد گفتم: چیزی شده؟ با بی حوصلگی گفت: نه ولش کن.
گفتم: مگه من غریبه ام چرا رودربایستی داری حرفتو بزن.
یه کم من من کرد گفت: بابام گفته سرویس چوبم تو باید بخری .بعدم زد زیر گریه
برای اینکه ناراحت نشه گفتم: باشه میخرم اینکه دیگه گریه کردن نداره ولی نباید به کسی چیزی بگی و فرداش از یکی از دوستای بازاریم پول قرض کردم باهم رفتیم سرویس چوبم سفارش دادیم
وجالبه وقتی خانواده مریم فهمیدن من به این راحتی قبول کردم سرویس چوب رو بخرم گفتن فرشم خودت بخر و اونم خریدم.
حالاشایدیه عده بیان بگن برای زندگی خودت خریدی حتماکه نبایدخانواده مریم جهیزیه بدن.
امادوستان ماتوخواستگاری سرتمام اینابه توافق رسیده بودیم و ازقبل قول قرارمونو گذاشته بودیم ولی خانواده مریم نزدیک عروسی زدزیرتمام حرفهاشون..حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#قسمت8
سرگذشت معین... 💍
خلاصه سه هفته مونده بود به عروسی خانواده مریم جهیزیه اش رو اوردن البته جهیزیه که چه عرض کنم چندتا کارتون وسیله، وقتی وسایلو چیدیم من یه لیست از چیزهای که لازم داشتیم نوشتم و همه رو باز خودم خریدم
تمام اینارو به عشق مریم انجام میدادم میگفتم اشکال نداره برای زندگی خودمه بذار منت کسی سرم نباشه
تعداد مهمونایی که خانواده مریم قراربود با خودشون بیارن ۷۰نفر بودکه دوروز مونده به عروسی شد ۱۵۰نفر و من بازم هیچی نگفتم..
دیگه از بریز به پاش عروسی که بهترین تالار، بهترین ارایشگاه، بهترین فیلم بردار، لباس عروس، طلا و و و هیچی نگم بهتره..
یه عروسی گرفتم که تو فامیل تک بود و تا چندماه هرکس منو میدید میگفت ترکوندی!!
البته بگم خانوادم خیلی موافق این بریزو به پاش نبودن ولی من میگفتم یه شبه بذار خاطره خوبی از شب عروسیمون بمونه و بعد از عروسی هم ماه عسل چند روزه ای رفتیم شمال و برگشتیم...
همه چی خوب بود منم شب و روز تلاش میکردم تا بدهیای که بابت عروسی بالا اورده بودم رو پس بدم.
چند ماهی که گذشت مریم شروع کرد به بهانه گرفتن که دلم برای خانوادم تنگ شده یا باید اونا بیان تهران یا ما بریم اصفهان!!!
گفتم من که نمیتونم بیام اصفهان تازه کارم اینجا گرفته دوست داری بگو خانوادت بیان نزدیکت..
پدرمریم هم اصفهان مغازه داشت اونم گفت منم به اینجا عادت کردم نمیتونم بیام تهران و از صفر شروع کنم
خلاصه همین موضوع باعث تنش تو زندگیمون شده بود گاهی میزد به سرم همه چی رو بفروشم بخاطر دل مریم برم اصفهان ولی وقتی خوب فکر میکردم میدیدم نمیتونم اونجا کار کنم، تصمیم گرفتم درماه مریمو چندروز بفرستم پیش خانوادش تا دلتنگی نکنه و بلیط هواپیماشم به هزینه های دیگم اضافه شد..
تمام اینارو بخاطر دوست داشتنم تحمل میکردم تا یکسال از زندگی مشترکمون گذشت..
تواین مدت رابطه ی مریم با خانوادم خیلی رسمی بود تا مادرم دعوتش نمیکرد نمیرفت خونمون و استدلالشم این بود که دوری دوستی، میگفت رفت امد زیاد باعث میشه احترام بینمون ازبین بره و تو کار هم دخالت کنیم.
این درحالی بود که مادرم کوچکترین دخالتی تو زندگی من نداشت و میگفت شماخوش باشیدمنم خوشم..
بخاطرهمین منم خیلی بهش گیر نمیدادم کلا تو فاز اینجور چیزها نبودم، صبح میرفتم سرکار و شب برمیگشتم خونه.
یادمه تولد خواهرم بود و مادرم مارو برای شام دعوت کرده بود به مریم پول دادم گفتم برو برای خواهرم یه کادو خوب و گرون بخر
پولی که به مریم داده بودم اون زمان میشد باهاش یه دستبند طلا بخری..
نزدیک غروب مریم بهم زنگ زد و گفت من میرم خونه مادرت توام از سرکار بیا
تا خواستم بپرسم کادو چی خریدی قطع کرد
و چون مشتری داشتم دیگه بهش زنگ نزدم
اون شب بجز ما دایی و خالمم اونجا بودن موقع کادو دادن که رسید من دیدم مریم یه پاکت پول داد به خواهرم و گفت میخواستم برات کادو بخرم ولی چون سلیقتو نمیدونستم گفتم خودت با سلیقه خودت بری بخری..
من پیش خودم فکر میکردم مریم تمام پولو گذاشته تو پاکت داده به خواهرم البته هر موقع هرجا میخواستیم بریم مهمونی من پول میدادم به مریم میگفتم یا برو چیزی بخر یا پول بذار تو پاکت و کادو بده...
حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
ادامه دارد...
سرگذشت معین... 💍
خلاصه سه هفته مونده بود به عروسی خانواده مریم جهیزیه اش رو اوردن البته جهیزیه که چه عرض کنم چندتا کارتون وسیله، وقتی وسایلو چیدیم من یه لیست از چیزهای که لازم داشتیم نوشتم و همه رو باز خودم خریدم
تمام اینارو به عشق مریم انجام میدادم میگفتم اشکال نداره برای زندگی خودمه بذار منت کسی سرم نباشه
تعداد مهمونایی که خانواده مریم قراربود با خودشون بیارن ۷۰نفر بودکه دوروز مونده به عروسی شد ۱۵۰نفر و من بازم هیچی نگفتم..
دیگه از بریز به پاش عروسی که بهترین تالار، بهترین ارایشگاه، بهترین فیلم بردار، لباس عروس، طلا و و و هیچی نگم بهتره..
یه عروسی گرفتم که تو فامیل تک بود و تا چندماه هرکس منو میدید میگفت ترکوندی!!
البته بگم خانوادم خیلی موافق این بریزو به پاش نبودن ولی من میگفتم یه شبه بذار خاطره خوبی از شب عروسیمون بمونه و بعد از عروسی هم ماه عسل چند روزه ای رفتیم شمال و برگشتیم...
همه چی خوب بود منم شب و روز تلاش میکردم تا بدهیای که بابت عروسی بالا اورده بودم رو پس بدم.
چند ماهی که گذشت مریم شروع کرد به بهانه گرفتن که دلم برای خانوادم تنگ شده یا باید اونا بیان تهران یا ما بریم اصفهان!!!
گفتم من که نمیتونم بیام اصفهان تازه کارم اینجا گرفته دوست داری بگو خانوادت بیان نزدیکت..
پدرمریم هم اصفهان مغازه داشت اونم گفت منم به اینجا عادت کردم نمیتونم بیام تهران و از صفر شروع کنم
خلاصه همین موضوع باعث تنش تو زندگیمون شده بود گاهی میزد به سرم همه چی رو بفروشم بخاطر دل مریم برم اصفهان ولی وقتی خوب فکر میکردم میدیدم نمیتونم اونجا کار کنم، تصمیم گرفتم درماه مریمو چندروز بفرستم پیش خانوادش تا دلتنگی نکنه و بلیط هواپیماشم به هزینه های دیگم اضافه شد..
تمام اینارو بخاطر دوست داشتنم تحمل میکردم تا یکسال از زندگی مشترکمون گذشت..
تواین مدت رابطه ی مریم با خانوادم خیلی رسمی بود تا مادرم دعوتش نمیکرد نمیرفت خونمون و استدلالشم این بود که دوری دوستی، میگفت رفت امد زیاد باعث میشه احترام بینمون ازبین بره و تو کار هم دخالت کنیم.
این درحالی بود که مادرم کوچکترین دخالتی تو زندگی من نداشت و میگفت شماخوش باشیدمنم خوشم..
بخاطرهمین منم خیلی بهش گیر نمیدادم کلا تو فاز اینجور چیزها نبودم، صبح میرفتم سرکار و شب برمیگشتم خونه.
یادمه تولد خواهرم بود و مادرم مارو برای شام دعوت کرده بود به مریم پول دادم گفتم برو برای خواهرم یه کادو خوب و گرون بخر
پولی که به مریم داده بودم اون زمان میشد باهاش یه دستبند طلا بخری..
نزدیک غروب مریم بهم زنگ زد و گفت من میرم خونه مادرت توام از سرکار بیا
تا خواستم بپرسم کادو چی خریدی قطع کرد
و چون مشتری داشتم دیگه بهش زنگ نزدم
اون شب بجز ما دایی و خالمم اونجا بودن موقع کادو دادن که رسید من دیدم مریم یه پاکت پول داد به خواهرم و گفت میخواستم برات کادو بخرم ولی چون سلیقتو نمیدونستم گفتم خودت با سلیقه خودت بری بخری..
من پیش خودم فکر میکردم مریم تمام پولو گذاشته تو پاکت داده به خواهرم البته هر موقع هرجا میخواستیم بریم مهمونی من پول میدادم به مریم میگفتم یا برو چیزی بخر یا پول بذار تو پاکت و کادو بده...
حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
ادامه دارد...
#داستان
نیازمند محبت
معلمی بود که تعدادی شاگرد دختر بچه داشت و همه دختر بچه ها شاد بودند غیر از یکی !
و معلم از این بابت ناراحت بود . روزی خانم معلم مادر بچه را بخواست و شروع به نصیحت کرد که :
این بچه شما بسیار بچه زرنگی است و آینده درخشانی دارد اما متاسفانه کمی افسرده است و روحیه خوبی ندارد .
مادر دختر با تعجب گفت : واقعا ؟ پس چرا تا کنون متوجه نشده بودم ؟
حالا باید چکار کنم تا او از افسردگی خارج شود ؟ خانم معلم گفت : هیچ جز کمی محبت !
دخترت را در آغوش بگیر و ببوس و به وی جملات زیبا و محبت آمیز بگو ! مادر دختر آهی کشید و گفت :
چه پیشنهاد خوبی اما.... پس من چی ؟! این بار معلم ، شوهر زن را خواست و گفت :
زن شما خیلی افسرده است و به محبت نیاز دارد بهتر است وی را در آغوش بگیرید و ببوسیدش !
این بار شوهر زن آهی کشید و گفت : چه پیشنهاد خوبی اما ..... پس من چی ؟!!!
همه انسانها به محبت نیاز دارند !حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
نیازمند محبت
معلمی بود که تعدادی شاگرد دختر بچه داشت و همه دختر بچه ها شاد بودند غیر از یکی !
و معلم از این بابت ناراحت بود . روزی خانم معلم مادر بچه را بخواست و شروع به نصیحت کرد که :
این بچه شما بسیار بچه زرنگی است و آینده درخشانی دارد اما متاسفانه کمی افسرده است و روحیه خوبی ندارد .
مادر دختر با تعجب گفت : واقعا ؟ پس چرا تا کنون متوجه نشده بودم ؟
حالا باید چکار کنم تا او از افسردگی خارج شود ؟ خانم معلم گفت : هیچ جز کمی محبت !
دخترت را در آغوش بگیر و ببوس و به وی جملات زیبا و محبت آمیز بگو ! مادر دختر آهی کشید و گفت :
چه پیشنهاد خوبی اما.... پس من چی ؟! این بار معلم ، شوهر زن را خواست و گفت :
زن شما خیلی افسرده است و به محبت نیاز دارد بهتر است وی را در آغوش بگیرید و ببوسیدش !
این بار شوهر زن آهی کشید و گفت : چه پیشنهاد خوبی اما ..... پس من چی ؟!!!
همه انسانها به محبت نیاز دارند !حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#ورزش #باشگاه
📲 ✾•┈┈••✦❀ سوال ❀✦••┈┈•✾
حکم رفتن زنان به باشگاه بدنسازی و ورزش چیست؟
💻 ✾•┈┈••✦❀ پاسخ ❀✦••┈┈•✾
الجواب حامداً و مصلیاً
وَعَلَيْكُمُ السَّلَامُ وَرَحْمَةُ ٱللَّٰهِ وَبَرَكَاتُهُ
در مورد رفتن زنان به باشگاه برای ورزش و لاغری، بر اساس فقه حنفی، اگر شرایط شرعی رعایت شود، اصل ورزش کردن برای زنان اشکالی ندارد. این شرایط شامل موارد زیر است:
1. حفظ حجاب کامل: زن باید در مقابل دیگران حجاب اسلامی را رعایت کند.
2. جداسازی از مردان: اگر باشگاه مختلط باشد یا مردان حضور داشته باشند و یا امکان نگاه مردان به زنان وجود داشته باشد، رفتن به این باشگاه جایز نیست.
3. حفظ عفت و متانت: حرکاتی که مخالف عفت و متانت زن باشد، نباید در باشگاه انجام شود.
و در فقه حنفی، عورت زن در مقابل زنان دیگر از ناف تا زانو تعریف میشود. این بدان معناست که زن در حضور زنان دیگر باید قسمتهای بین ناف و زانو را بپوشاند و نباید این قسمتها را به دیگران نشان دهد، مگر در مواردی که ضرورت شرعی یا پزشکی وجود داشته باشد.
در مورد حضور زن در باشگاهها یا مکانهای عمومی دیگر، توصیههای دیگری نیز در فقه آمده است:
1. همراه داشتن محارم: بهتر است زن برای رفتن به باشگاه یا هر مکان عمومی دیگری به تنهایی نرود، بلکه با یکی از محارم (مانند پدر، برادر، شوهر یا پسر) همراه باشد. این موضوع از جهت حفظ امنیت و جلوگیری از قرار گرفتن در موقعیتهای خطرناک و همچنین از لحاظ اجتماعی و شرعی توصیه میشود.
2. برگشتن با همراه: همانطور که برای رفتن به باشگاه توصیه میشود زن با محارم خود همراه باشد، برای برگشت نیز بهتر است یکی از محارم او را همراهی کند تا در امنیت کامل به خانه بازگردد.
در نتیجه، پوشش عورت در مقابل زنان دیگر از ناف تا زانو واجب است و همچنین به دلیل حفظ حیا و امنیت، توصیه میشود که زن به تنهایی به باشگاه نرود و در مسیر رفت و برگشت توسط محارمش همراهی شود.
اما اگر در باشگاهی که زن قصد دارد شرکت کند، موسیقی پلی میشود، حضور در آن باشگاه بدون تردید مشکل دارد. زیرا گوش دادن به موسیقی از دیدگاه اکثر فقها مکروه تحریمی یا حتی در برخی شرایط حرام است، بهویژه اگر موسیقی متضمن تحریک یا بیحیایی باشد.
لذا بهتر است از باشگاههایی استفاده کنید که فاقد موسیقی هستند یا در محیطی مناسب، مانند خانه، ورزش کنید.
📖✾•┈┈••✦❀ منابع ❀✦••┈┈•✾
سائل کو چاہیے کہ ورزش کے لیے کوئی دوسری جگہ تلاش کرے؛ کیوں کہ جس طرح قصداً خود گانے بجا کر سننا ناجائز اور حرام ہے، اسی طرح ایسی مقامات پر جانا جہاں پہلے سے علم ہو کہ گانے بجتے ہیں جائز نہیں ہے اور چاہت نہ ہونے کے باوجود اور گانے کی طرف توجہ نہ ہونے کے باوجود منکرات کی مجلس میں شرکت کا گناہ سائل کو ہوگا؛ لہذا اس ورزش گاہ کو ترک کر کے کسی دوسری جگہ کا انتخاب کیجیے۔
فتاوی شامی میں ہے:
"(وإن علم أولًا) باللعب (لايحضر أصلًا) سواء كان ممن يقتدى به أو لا لأن حق الدعوة إنما يلزمه بعد الحضور لا قبله ابن كمال. وفي السراج ودلت المسألة أن الملاهي كلها حرام ويدخل عليهم بلا إذنهم لإنكار المنكر قال ابن مسعودصوت اللهو والغناء ينبت النفاق في القلب كما ينبت الماء النبات. قلت: وفي البزازية استماع صوت الملاهي كضرب قصب ونحوه حرام لقوله - عليه الصلاة والسلام - «استماع الملاهي معصية والجلوس عليها فسق والتلذذ بها كفر» أي بالنعمة فصرف الجوارح إلى غير ما خلق لأجله كفر بالنعمة لا شكر فالواجب كل الواجب أن يجتنب كي لا يسمع لما روي «أنه عليه الصلاة والسلام أدخل أصبعه في أذنه عند سماعه»."
(کتاب الحظر و الاباحۃ ج نمبر ۶ ص نمبر ۳۴۸،ایچ ایم سعید)
فتاوی شامی میں ہے:
"(و) كره (كل لهو) لقوله عليه الصلاة والسلام: «كل لهو المسلم حرام إلا ثلاثة ملاعبته أهله وتأديبه لفرسه ومناضلته بقوسه» .
قوله وكره كل لهو) أي كل لعب وعبث فالثلاثة بمعنى واحد كما في شرح التأويلات والإطلاق شامل لنفس الفعل، واستماعه كالرقص والسخرية والتصفيق وضرب الأوتار من الطنبور والبربط والرباب والقانون والمزمار والصنج والبوق، فإنها كلها مكروهة لأنها زي الكفار، واستماع ضرب الدف والمزمار وغير ذلك حرام وإن سمع بغتة يكون معذورًا ويجب أن يجتهد أن لايسمع، قهستاني."
(کتاب الحظر و الاباحہ ج نمبر ۶ ص نمبر ۳۹۵، ایچ ایم سعید)
فقط واللہ اعلم
فتوی نمبر : 144203201053
دارالافتاء : جامعہ علوم اسلامیہ علامہ محمد یوسف بنوری ٹاؤن
حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
والله تعالی أعلم بالحق و الصواب
✍کاتب: خالد زارعی عفا الله عنه
۱۹ /ربیع الاول/۱۴۴۶ ه.ق
📲 ✾•┈┈••✦❀ سوال ❀✦••┈┈•✾
حکم رفتن زنان به باشگاه بدنسازی و ورزش چیست؟
💻 ✾•┈┈••✦❀ پاسخ ❀✦••┈┈•✾
الجواب حامداً و مصلیاً
وَعَلَيْكُمُ السَّلَامُ وَرَحْمَةُ ٱللَّٰهِ وَبَرَكَاتُهُ
در مورد رفتن زنان به باشگاه برای ورزش و لاغری، بر اساس فقه حنفی، اگر شرایط شرعی رعایت شود، اصل ورزش کردن برای زنان اشکالی ندارد. این شرایط شامل موارد زیر است:
1. حفظ حجاب کامل: زن باید در مقابل دیگران حجاب اسلامی را رعایت کند.
2. جداسازی از مردان: اگر باشگاه مختلط باشد یا مردان حضور داشته باشند و یا امکان نگاه مردان به زنان وجود داشته باشد، رفتن به این باشگاه جایز نیست.
3. حفظ عفت و متانت: حرکاتی که مخالف عفت و متانت زن باشد، نباید در باشگاه انجام شود.
و در فقه حنفی، عورت زن در مقابل زنان دیگر از ناف تا زانو تعریف میشود. این بدان معناست که زن در حضور زنان دیگر باید قسمتهای بین ناف و زانو را بپوشاند و نباید این قسمتها را به دیگران نشان دهد، مگر در مواردی که ضرورت شرعی یا پزشکی وجود داشته باشد.
در مورد حضور زن در باشگاهها یا مکانهای عمومی دیگر، توصیههای دیگری نیز در فقه آمده است:
1. همراه داشتن محارم: بهتر است زن برای رفتن به باشگاه یا هر مکان عمومی دیگری به تنهایی نرود، بلکه با یکی از محارم (مانند پدر، برادر، شوهر یا پسر) همراه باشد. این موضوع از جهت حفظ امنیت و جلوگیری از قرار گرفتن در موقعیتهای خطرناک و همچنین از لحاظ اجتماعی و شرعی توصیه میشود.
2. برگشتن با همراه: همانطور که برای رفتن به باشگاه توصیه میشود زن با محارم خود همراه باشد، برای برگشت نیز بهتر است یکی از محارم او را همراهی کند تا در امنیت کامل به خانه بازگردد.
در نتیجه، پوشش عورت در مقابل زنان دیگر از ناف تا زانو واجب است و همچنین به دلیل حفظ حیا و امنیت، توصیه میشود که زن به تنهایی به باشگاه نرود و در مسیر رفت و برگشت توسط محارمش همراهی شود.
اما اگر در باشگاهی که زن قصد دارد شرکت کند، موسیقی پلی میشود، حضور در آن باشگاه بدون تردید مشکل دارد. زیرا گوش دادن به موسیقی از دیدگاه اکثر فقها مکروه تحریمی یا حتی در برخی شرایط حرام است، بهویژه اگر موسیقی متضمن تحریک یا بیحیایی باشد.
لذا بهتر است از باشگاههایی استفاده کنید که فاقد موسیقی هستند یا در محیطی مناسب، مانند خانه، ورزش کنید.
📖✾•┈┈••✦❀ منابع ❀✦••┈┈•✾
سائل کو چاہیے کہ ورزش کے لیے کوئی دوسری جگہ تلاش کرے؛ کیوں کہ جس طرح قصداً خود گانے بجا کر سننا ناجائز اور حرام ہے، اسی طرح ایسی مقامات پر جانا جہاں پہلے سے علم ہو کہ گانے بجتے ہیں جائز نہیں ہے اور چاہت نہ ہونے کے باوجود اور گانے کی طرف توجہ نہ ہونے کے باوجود منکرات کی مجلس میں شرکت کا گناہ سائل کو ہوگا؛ لہذا اس ورزش گاہ کو ترک کر کے کسی دوسری جگہ کا انتخاب کیجیے۔
فتاوی شامی میں ہے:
"(وإن علم أولًا) باللعب (لايحضر أصلًا) سواء كان ممن يقتدى به أو لا لأن حق الدعوة إنما يلزمه بعد الحضور لا قبله ابن كمال. وفي السراج ودلت المسألة أن الملاهي كلها حرام ويدخل عليهم بلا إذنهم لإنكار المنكر قال ابن مسعودصوت اللهو والغناء ينبت النفاق في القلب كما ينبت الماء النبات. قلت: وفي البزازية استماع صوت الملاهي كضرب قصب ونحوه حرام لقوله - عليه الصلاة والسلام - «استماع الملاهي معصية والجلوس عليها فسق والتلذذ بها كفر» أي بالنعمة فصرف الجوارح إلى غير ما خلق لأجله كفر بالنعمة لا شكر فالواجب كل الواجب أن يجتنب كي لا يسمع لما روي «أنه عليه الصلاة والسلام أدخل أصبعه في أذنه عند سماعه»."
(کتاب الحظر و الاباحۃ ج نمبر ۶ ص نمبر ۳۴۸،ایچ ایم سعید)
فتاوی شامی میں ہے:
"(و) كره (كل لهو) لقوله عليه الصلاة والسلام: «كل لهو المسلم حرام إلا ثلاثة ملاعبته أهله وتأديبه لفرسه ومناضلته بقوسه» .
قوله وكره كل لهو) أي كل لعب وعبث فالثلاثة بمعنى واحد كما في شرح التأويلات والإطلاق شامل لنفس الفعل، واستماعه كالرقص والسخرية والتصفيق وضرب الأوتار من الطنبور والبربط والرباب والقانون والمزمار والصنج والبوق، فإنها كلها مكروهة لأنها زي الكفار، واستماع ضرب الدف والمزمار وغير ذلك حرام وإن سمع بغتة يكون معذورًا ويجب أن يجتهد أن لايسمع، قهستاني."
(کتاب الحظر و الاباحہ ج نمبر ۶ ص نمبر ۳۹۵، ایچ ایم سعید)
فقط واللہ اعلم
فتوی نمبر : 144203201053
دارالافتاء : جامعہ علوم اسلامیہ علامہ محمد یوسف بنوری ٹاؤن
حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
والله تعالی أعلم بالحق و الصواب
✍کاتب: خالد زارعی عفا الله عنه
۱۹ /ربیع الاول/۱۴۴۶ ه.ق
☆💕ᬼ꙰҈꙰҈ᬼ꙰҈꙰҈☆✨💕ᬼ꙰҈꙰҈ ✨ᬼ꙰҈꙰҈☆💕ᬼ꙰҈꙰҈☆
نصیحت های نوستالژى وار مادربزرگ ها و پدربزرگ ها :
🍃دستی رو که نمیتونی گاز بگیری، ببوسش
دلتون برا کسی از ته دل نسوزه و خیلی عمیق ناراحت نشین، چون همون بلا سر خودتون میاد. ✨
🍃به هیچکس نگو بیچاره، بینوا ! چون خودت بینوا میشی.
هیچوقت تعریف هیچ زنی رو جلوی شوهرت نکن. چون باعث میشه شوهرت به زنهای اطرافش دقت کنه و عادتش بشه✨
🍃نونت رو واسه دل خودت میخوری، لباستو واسه دل مردم میپوشی.
[یعنی که توی خونه ات ممکنه نون خالی بخوری کسی نمی بینه، ولی لباست رو همه می بینن، پس خوب و تمیز و مرتب بپوش]✨
🍃هیچ وقت نون و تخم مرغ تو خونه تون تموم نشه. نصفه شبی کسی بیاد خونه تون، ازتون انتظار چلو کباب نداره اما حداقل یه نیمرو میزاری جلوش
هر وقت خواستی نمک تو غذا بریزی، پشتتو بکن به شوهرت تا نبینه چقدر ریختی!
[یعنی نمیخواد هر چیزی رو به شوهرت بگی]✨
🍃جایی نشین که ور نخیزی حرفی بزن که ور نتیزی!
[یعنی مراقب نشست و بر خواستت با اطرافیانت باشه]
جاری جاری رو زرنگ میکنه... هوو هوو رو خوشگل!
[یعنی هووها از نظر قیافه باهم رقابت میکنن و جاری ها تو کارو تلاش از هم پیشی میگیرن]✨
🍃همیشه پوستو بشکاف، پولتو بزار توش.
[یعنی همیشه برای خودت پس انداز مخفی داشته باش]
اول و آخر زندگیت فقط همسرت برات میمونه، نه بچه هات، نه پدر مادرت !
پس همیشه هواشو داشته باش!✨حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
نصیحت های نوستالژى وار مادربزرگ ها و پدربزرگ ها :
🍃دستی رو که نمیتونی گاز بگیری، ببوسش
دلتون برا کسی از ته دل نسوزه و خیلی عمیق ناراحت نشین، چون همون بلا سر خودتون میاد. ✨
🍃به هیچکس نگو بیچاره، بینوا ! چون خودت بینوا میشی.
هیچوقت تعریف هیچ زنی رو جلوی شوهرت نکن. چون باعث میشه شوهرت به زنهای اطرافش دقت کنه و عادتش بشه✨
🍃نونت رو واسه دل خودت میخوری، لباستو واسه دل مردم میپوشی.
[یعنی که توی خونه ات ممکنه نون خالی بخوری کسی نمی بینه، ولی لباست رو همه می بینن، پس خوب و تمیز و مرتب بپوش]✨
🍃هیچ وقت نون و تخم مرغ تو خونه تون تموم نشه. نصفه شبی کسی بیاد خونه تون، ازتون انتظار چلو کباب نداره اما حداقل یه نیمرو میزاری جلوش
هر وقت خواستی نمک تو غذا بریزی، پشتتو بکن به شوهرت تا نبینه چقدر ریختی!
[یعنی نمیخواد هر چیزی رو به شوهرت بگی]✨
🍃جایی نشین که ور نخیزی حرفی بزن که ور نتیزی!
[یعنی مراقب نشست و بر خواستت با اطرافیانت باشه]
جاری جاری رو زرنگ میکنه... هوو هوو رو خوشگل!
[یعنی هووها از نظر قیافه باهم رقابت میکنن و جاری ها تو کارو تلاش از هم پیشی میگیرن]✨
🍃همیشه پوستو بشکاف، پولتو بزار توش.
[یعنی همیشه برای خودت پس انداز مخفی داشته باش]
اول و آخر زندگیت فقط همسرت برات میمونه، نه بچه هات، نه پدر مادرت !
پس همیشه هواشو داشته باش!✨حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
⭐️ٖٖ·ٖٖٜ.,ٖٖٖٜ¸ٖٖٖٖٜ¸ٖٖٖٜ,.ٖٖٜ·ٖٜٖٜ⭐️·ٖٖٜ.,ٖٖٖٜ¸ٖٖٖٖٜ¸ٖٖٖٜ,.ٖٖٜ·ٖٜٖٜ⭐️·ٖٖٜ.,ٖٖٖٜ¸ٖٖٖٖٜ¸ٖٖٖٜ,.ٖٖٜ·ٖٜ⭐️
•°☆🌹#داستان۰شب🌹☆•
داستانی از یک دانشجوی بلوچ
دانشجوی ادبیات دانشگاه تهران بودم، یکی از دانشجویان کلاس ما بلوچ بود بعضی وقتها با لباس بلوچی سر کلاس میآمد...
خلاصه که سوژه کلاس ما بود مخصوصا بخاطر لهجه اش! استاد ادبیات ما کاظم دزفولیان که یکی از اساتید برتر دانشگاه بود، روزی برای تحقیق به ما گفت متنی را تنظیم کنید که کاملا فارسی باشد.
چند روز بعد وقتی استاد سر کلاس آمد نگاهی به کلاس انداخت و دانشجوی بلوچ را که آنروز لباس بلوچی پوشیده بود بلند کرد، همه زدند زیر خنده!!
دانشجوی بیچاره از خجالت قرمز شده بود میخواست دوباره بشیند که استاد با عصبانیت کلاس را به سکوت خوانده و او را پیش آورد. سپس از ما خواست دلیل خنده خود را نوشته و به او بدهیم. استاد پیش از اینکه نوشته ها را بخواند گفت:
دلیل انتخاب دانشجوی بلوچ بخاطر این بوده که از بین تمامی تحقیق ها فقط تحقیق این دانشجو صد درصد فارسی بوده است، چون به زبان بلوچی نوشته شده است و قوم بلوچ یکی از اصیل ترین اقوام ایرانیست که در طول تاریخ بخوبی توانسته زبان و فرهنگ و لباس خود را حفظ کند.
سپس رفت سراغ نوشته ها و گفت: یکی نوشته، شلوار چین دار و گشاد این دانشجو خنده دار است!! و دیگری نوشته این دانشجو حرف (ف) را (پ) تلفظ میکند! استاد پاسخ داد: اگر شما مجسمه های دوران اشکانیان و ساسانیان را ببینید متوجه خواهید شد، که ایرانیان باستان به همین شکل لباس می پوشیدند.
بلوچ ها و کردها و لرها و بسیاری اقوام نیز شلوارهای گشاد و چین دار دارند! و این لباس کهن ایرانیان است. در ایران باستان ما حرفی بنام (ف) نداریم مثلا ایرانیان باستان به فارسی میگفتند پارسی و به فیروز، پیروز میگفتند، پس از ورود اسلام بود که حرف (ف) بجای (پ) استفاده شد و بلوچ ها حرف (ف) را نمیتوانند تلفظ کنند
چون اجداد ایرانیان هم نمیتوانستند تلفظ کنند. مثلا اگر کتیبه های باستانی را برای یک کودک بلوچ بخوانیم تاحدودی متوجه مفهوم آنها خواهد شد. سپس رو کرد به دانشجوی بلوچ و گفت سرت را بالا بگیر وخجالت نکش. چون تو یک ایرانی اصیل هستی و آنانی باید خجالت بکشند که لباس بیگانگان را پوشیده...
و به زبان بیگانگان سخن میگویند و ادعای یک ایرانی را هم دارند.
نا خودآگاه همگی ایستادیم و شرمسار از کرده خویش، ایستاده برای بلوچ کف زدیم...حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
•°☆🌹#داستان۰شب🌹☆•
داستانی از یک دانشجوی بلوچ
دانشجوی ادبیات دانشگاه تهران بودم، یکی از دانشجویان کلاس ما بلوچ بود بعضی وقتها با لباس بلوچی سر کلاس میآمد...
خلاصه که سوژه کلاس ما بود مخصوصا بخاطر لهجه اش! استاد ادبیات ما کاظم دزفولیان که یکی از اساتید برتر دانشگاه بود، روزی برای تحقیق به ما گفت متنی را تنظیم کنید که کاملا فارسی باشد.
چند روز بعد وقتی استاد سر کلاس آمد نگاهی به کلاس انداخت و دانشجوی بلوچ را که آنروز لباس بلوچی پوشیده بود بلند کرد، همه زدند زیر خنده!!
دانشجوی بیچاره از خجالت قرمز شده بود میخواست دوباره بشیند که استاد با عصبانیت کلاس را به سکوت خوانده و او را پیش آورد. سپس از ما خواست دلیل خنده خود را نوشته و به او بدهیم. استاد پیش از اینکه نوشته ها را بخواند گفت:
دلیل انتخاب دانشجوی بلوچ بخاطر این بوده که از بین تمامی تحقیق ها فقط تحقیق این دانشجو صد درصد فارسی بوده است، چون به زبان بلوچی نوشته شده است و قوم بلوچ یکی از اصیل ترین اقوام ایرانیست که در طول تاریخ بخوبی توانسته زبان و فرهنگ و لباس خود را حفظ کند.
سپس رفت سراغ نوشته ها و گفت: یکی نوشته، شلوار چین دار و گشاد این دانشجو خنده دار است!! و دیگری نوشته این دانشجو حرف (ف) را (پ) تلفظ میکند! استاد پاسخ داد: اگر شما مجسمه های دوران اشکانیان و ساسانیان را ببینید متوجه خواهید شد، که ایرانیان باستان به همین شکل لباس می پوشیدند.
بلوچ ها و کردها و لرها و بسیاری اقوام نیز شلوارهای گشاد و چین دار دارند! و این لباس کهن ایرانیان است. در ایران باستان ما حرفی بنام (ف) نداریم مثلا ایرانیان باستان به فارسی میگفتند پارسی و به فیروز، پیروز میگفتند، پس از ورود اسلام بود که حرف (ف) بجای (پ) استفاده شد و بلوچ ها حرف (ف) را نمیتوانند تلفظ کنند
چون اجداد ایرانیان هم نمیتوانستند تلفظ کنند. مثلا اگر کتیبه های باستانی را برای یک کودک بلوچ بخوانیم تاحدودی متوجه مفهوم آنها خواهد شد. سپس رو کرد به دانشجوی بلوچ و گفت سرت را بالا بگیر وخجالت نکش. چون تو یک ایرانی اصیل هستی و آنانی باید خجالت بکشند که لباس بیگانگان را پوشیده...
و به زبان بیگانگان سخن میگویند و ادعای یک ایرانی را هم دارند.
نا خودآگاه همگی ایستادیم و شرمسار از کرده خویش، ایستاده برای بلوچ کف زدیم...حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#قسمت ۹
سرگذشت معین... 💍
گذشت تاچند روزبعد از تولد خواهرم خیلی اتفاقی تو تماس تلفنی که باهم داشتیم ازش پرسیدم با پول کادوهات چکار کردی؟گفت فعلا هیچی و بحث این افتاد که چی چقدر داده و من مبلغ پولی که به مریم داده بودمو بهش گفتم ولی خواهرم گفت نه انقدر تو پاکت نبوده و یک سوم پولی که من به مریم داده بودم به خواهرم کادو داده بود
بااینکه حسابی جا خوردم ولی موضوعو یه جوری جمع کردم که مریم پیشش خراب نشه
اون روز وقتی رفتم خونه به مریم گفتم راستی همه پولی که بهت دادم دادی به خواهرم دیگه؟
با تعجب گفت چطور چیزی شده!؟
گفتم نه فقط میخوام بدونم.
انگار خودش فهمید گندش دراومده گفت نه دیدم زیاده نصفشو برداشتم که یه مناسبت دیگه بهش بدم...
گفتم دفعه اخرت باشه سرخود تصمیم میگیری...
این قضیه تموم شد ولی مریم کلا عادت داشت پول زیاد از من میگرفت ولی نصفش خرج خونه یا کادو به دیگران میکرد بقیه اش برمیداشت البته این موضوع من بعدها متوجه شدم.
سه سال از زندگی مشترکمون گذشته بود همه چی خوب بود تا یه شب زودتر از موعد رفتم خونه.مریم داشت اشپزی میکرد
منم کلی خرید کرده بودم میخواستم بذارمشون رو اپن که براش پیام امد
متن پیام رو صفحه نمایش نصفه امده بود فقط تونستم اسمش ببینم سیو کرده بود منیژه و اول پیامش این بود باشه عزیزم پس قبل از..
مریم سریع امد گوشیشو برداشت
گفتم کی بود گفت منیژه دوستمه قراره صبح ها قبل باشگاه بریم پیاده روی.
خیلی پیگیر نشدم باخنده گفتم دیگه چیزی ازت نمونده ول کن بابا همون باشگاه رو میری کافیه من راضیم ازت..
دوسه هفته ای از این ماجرا گذشته بود که مادرم بهم زنگ زد گفت میدونی مریم حامله است؟
با تعجب گفتم چی؟
گفت ولی بچه رو نمیخواد دنبال اینه که بندازش
انقدر شوکه شده بودم که یه لحظه فکر کردم مامانم داره سربه سرم میذاره
گفتم اصلا شوخی قشنگی نیست
گفت بعد از کارت بیا خونمون کارت دارم
طاقت نیاوردم دو ساعت بعدش راهی خونمون شدم تا بفهمم جریان چیه!!
مامانم گفت عروس فلانی که دوست زنته پیش مادرشوهرش گفته مادرشوهرشم به من گفته
گفتم خب اصلا بخواد بی خبر از من همچین کاری هم بکنه چرا باید بیاد به فلانی بگه
گفت چون شوهر طاهره(عروس دوست مامانم) توداروخونه است ازش خواسته براش قرص بیاره.
این کار مریم هیچ توجیهی نداشت باید میفهمیدم چرا میخواد بچه رو بندازه
مادرم نذاشت با عصبانیت برم یه کم باهام حرف زد وقتی اروم شدم رفتم خونه
مریم طبق معمول ازم استقبال کرد و برام چای و میوه اورد
سعی میکردم اروم باشم ولی نمیتونستم و..
و بلاخره بدون مقدمه بهش گفتم حامله ای؟
مریم از سوال یهوییم حسابی جاخورد
نشست رو مبل.
دوباره سوالمو پرسیدم. که گفت :اره ولی معین من الان شرایطشو از نظر روحی و جسمی ندارم.
گفتم اونوقت خودت تنهایی تصمیم گرفتی بندازیش!؟
گفت تو از کجا فهمیدی؟حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
سرگذشت معین... 💍
گذشت تاچند روزبعد از تولد خواهرم خیلی اتفاقی تو تماس تلفنی که باهم داشتیم ازش پرسیدم با پول کادوهات چکار کردی؟گفت فعلا هیچی و بحث این افتاد که چی چقدر داده و من مبلغ پولی که به مریم داده بودمو بهش گفتم ولی خواهرم گفت نه انقدر تو پاکت نبوده و یک سوم پولی که من به مریم داده بودم به خواهرم کادو داده بود
بااینکه حسابی جا خوردم ولی موضوعو یه جوری جمع کردم که مریم پیشش خراب نشه
اون روز وقتی رفتم خونه به مریم گفتم راستی همه پولی که بهت دادم دادی به خواهرم دیگه؟
با تعجب گفت چطور چیزی شده!؟
گفتم نه فقط میخوام بدونم.
انگار خودش فهمید گندش دراومده گفت نه دیدم زیاده نصفشو برداشتم که یه مناسبت دیگه بهش بدم...
گفتم دفعه اخرت باشه سرخود تصمیم میگیری...
این قضیه تموم شد ولی مریم کلا عادت داشت پول زیاد از من میگرفت ولی نصفش خرج خونه یا کادو به دیگران میکرد بقیه اش برمیداشت البته این موضوع من بعدها متوجه شدم.
سه سال از زندگی مشترکمون گذشته بود همه چی خوب بود تا یه شب زودتر از موعد رفتم خونه.مریم داشت اشپزی میکرد
منم کلی خرید کرده بودم میخواستم بذارمشون رو اپن که براش پیام امد
متن پیام رو صفحه نمایش نصفه امده بود فقط تونستم اسمش ببینم سیو کرده بود منیژه و اول پیامش این بود باشه عزیزم پس قبل از..
مریم سریع امد گوشیشو برداشت
گفتم کی بود گفت منیژه دوستمه قراره صبح ها قبل باشگاه بریم پیاده روی.
خیلی پیگیر نشدم باخنده گفتم دیگه چیزی ازت نمونده ول کن بابا همون باشگاه رو میری کافیه من راضیم ازت..
دوسه هفته ای از این ماجرا گذشته بود که مادرم بهم زنگ زد گفت میدونی مریم حامله است؟
با تعجب گفتم چی؟
گفت ولی بچه رو نمیخواد دنبال اینه که بندازش
انقدر شوکه شده بودم که یه لحظه فکر کردم مامانم داره سربه سرم میذاره
گفتم اصلا شوخی قشنگی نیست
گفت بعد از کارت بیا خونمون کارت دارم
طاقت نیاوردم دو ساعت بعدش راهی خونمون شدم تا بفهمم جریان چیه!!
مامانم گفت عروس فلانی که دوست زنته پیش مادرشوهرش گفته مادرشوهرشم به من گفته
گفتم خب اصلا بخواد بی خبر از من همچین کاری هم بکنه چرا باید بیاد به فلانی بگه
گفت چون شوهر طاهره(عروس دوست مامانم) توداروخونه است ازش خواسته براش قرص بیاره.
این کار مریم هیچ توجیهی نداشت باید میفهمیدم چرا میخواد بچه رو بندازه
مادرم نذاشت با عصبانیت برم یه کم باهام حرف زد وقتی اروم شدم رفتم خونه
مریم طبق معمول ازم استقبال کرد و برام چای و میوه اورد
سعی میکردم اروم باشم ولی نمیتونستم و..
و بلاخره بدون مقدمه بهش گفتم حامله ای؟
مریم از سوال یهوییم حسابی جاخورد
نشست رو مبل.
دوباره سوالمو پرسیدم. که گفت :اره ولی معین من الان شرایطشو از نظر روحی و جسمی ندارم.
گفتم اونوقت خودت تنهایی تصمیم گرفتی بندازیش!؟
گفت تو از کجا فهمیدی؟حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#قسمت 10
#سرگذشت معین
گفتم اونش مهم نیست اما بدون اگر بلایی سر این بچه بیاد من دیگه این زندگی رو ادامه نمیدم.
مریم وقتی دید خیلی عصبانی هستم گفت میخواستم بهت بگم اما میترسیدم مخالفت کنی بخاطر همین گفتم بدون اینکه بفهمی بندازمش..
خلاصه اون روز مریم قول داد بچه رو نگهداره و از فکر سقطش بیاد بیرون..
چندماه اول حالش خیلی بد بود ویار خیلی بدی داشت منم نمیتونستم بهش برسم خونه ی مادرمم نمیرفت به ناچار فرستادمش اصفهان خونه ی خودشون
و ماه چهارم بارداری که حالش بهتر شد رفتم دنبالش اوردمش دیگه بماند تو این پنج ماه من چی کشیدم...
وقتی برگشت باهم رفتیم سونوگرافی گفتن بچه دختره.
یادمه همون روز رفتم بازار کلی براش خرید کردم. برخلاف من مریم برای اومدنش خیلی خوشحال نبود اصلا ذوق نداشت البته سعی میکرد این حسشو پنهان کنه ولی من از رفتارش میفهمیدم.
یه روز که از سرکار برگشتم خونه دیدم مریم داره گریه میکنه فکر کردم حالش خوب نیست یا جاییش درد میکنه اما گفت دلم برای خانوادم تنگ شده میخوام برم اصفهان.
گفتم: با این حالت سفر برات خطرناکه بگو پدر و مادرت بیان.
گفت: نه اونا بیکار نیستن نمیان.
برای اینکه حال و هواش عوض بشه بردمش بیرون و تصمیم گرفتم تایم کاریمو کم کنم و بیشتر پیشش بمونم اما بیرونم که بودیم مریم مدام سرش تو گوشیش بود.
فرداش میخواستم مرخصی بگیرم بمونم پیشش اما خودش گفت: بهتر شدم احتیاج نیست برو به کارت برس.
نزدیک ظهر بود که مریم بهم زنگ زدگفت :دارم میمیرم خودتو برسون.
خدا میدونه با چه سرعتی رانندگی میکردم حتی چندبار نزدیک بود تصادف کنم
وقتی رسیدم دیدم لباس مریم خونیه و از درد به خودش میپیچه رسوندمش نزدیکترین بیمارستان بردنش اتاق معاینه بعدازچند دقیقه دکترزنان گفت:بچه مرده باید سقطش کنیم.
گفتم :یعنی چی چرا اینجوری شده,؟
گفت ممکنه بر اثر ضربه این اتفاق افتاده باشه. خانمت میگه از تخت افتادم.
خلاصه مدارکو امضا کردم مریمو بردن اتاق عمل.اون روز بخاطر حال مریم چیزی ازش نپرسیدم ولی فرداش که رفتم دیدنش گفتم چی شده؟
گفت میخواستم برم خرید از پله ها خوردم زمین این درحالی بودکه دیروزش یه چیز دیگه گفته بود.
برای اینکه بفهمم پشت پرده تمام این اتفاقات چیه سکوت کردم حرفی نزدم...
مریم دوروز بیمارستان بود بعدش که مرخص شد مادرش یک هفته ای پیشمون موند و ازش مراقبت کرد
وقتی میخواست بره اصرار داشت مریمم با خودش ببره اما نذاشتم گفتم :شما برید من خودم میارمش.
بعد از رفتن مادر مریم ۲روز مرخصی گرفتم موندم خونه..
چندباری خواستم گوشی مریمو چک کنم اما رمزشو بلد نبودم ولی انقدر به حرکت دستش دقت کردم که بلاخره یادش گرفتم
#ادامه دارد...حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#سرگذشت معین
گفتم اونش مهم نیست اما بدون اگر بلایی سر این بچه بیاد من دیگه این زندگی رو ادامه نمیدم.
مریم وقتی دید خیلی عصبانی هستم گفت میخواستم بهت بگم اما میترسیدم مخالفت کنی بخاطر همین گفتم بدون اینکه بفهمی بندازمش..
خلاصه اون روز مریم قول داد بچه رو نگهداره و از فکر سقطش بیاد بیرون..
چندماه اول حالش خیلی بد بود ویار خیلی بدی داشت منم نمیتونستم بهش برسم خونه ی مادرمم نمیرفت به ناچار فرستادمش اصفهان خونه ی خودشون
و ماه چهارم بارداری که حالش بهتر شد رفتم دنبالش اوردمش دیگه بماند تو این پنج ماه من چی کشیدم...
وقتی برگشت باهم رفتیم سونوگرافی گفتن بچه دختره.
یادمه همون روز رفتم بازار کلی براش خرید کردم. برخلاف من مریم برای اومدنش خیلی خوشحال نبود اصلا ذوق نداشت البته سعی میکرد این حسشو پنهان کنه ولی من از رفتارش میفهمیدم.
یه روز که از سرکار برگشتم خونه دیدم مریم داره گریه میکنه فکر کردم حالش خوب نیست یا جاییش درد میکنه اما گفت دلم برای خانوادم تنگ شده میخوام برم اصفهان.
گفتم: با این حالت سفر برات خطرناکه بگو پدر و مادرت بیان.
گفت: نه اونا بیکار نیستن نمیان.
برای اینکه حال و هواش عوض بشه بردمش بیرون و تصمیم گرفتم تایم کاریمو کم کنم و بیشتر پیشش بمونم اما بیرونم که بودیم مریم مدام سرش تو گوشیش بود.
فرداش میخواستم مرخصی بگیرم بمونم پیشش اما خودش گفت: بهتر شدم احتیاج نیست برو به کارت برس.
نزدیک ظهر بود که مریم بهم زنگ زدگفت :دارم میمیرم خودتو برسون.
خدا میدونه با چه سرعتی رانندگی میکردم حتی چندبار نزدیک بود تصادف کنم
وقتی رسیدم دیدم لباس مریم خونیه و از درد به خودش میپیچه رسوندمش نزدیکترین بیمارستان بردنش اتاق معاینه بعدازچند دقیقه دکترزنان گفت:بچه مرده باید سقطش کنیم.
گفتم :یعنی چی چرا اینجوری شده,؟
گفت ممکنه بر اثر ضربه این اتفاق افتاده باشه. خانمت میگه از تخت افتادم.
خلاصه مدارکو امضا کردم مریمو بردن اتاق عمل.اون روز بخاطر حال مریم چیزی ازش نپرسیدم ولی فرداش که رفتم دیدنش گفتم چی شده؟
گفت میخواستم برم خرید از پله ها خوردم زمین این درحالی بودکه دیروزش یه چیز دیگه گفته بود.
برای اینکه بفهمم پشت پرده تمام این اتفاقات چیه سکوت کردم حرفی نزدم...
مریم دوروز بیمارستان بود بعدش که مرخص شد مادرش یک هفته ای پیشمون موند و ازش مراقبت کرد
وقتی میخواست بره اصرار داشت مریمم با خودش ببره اما نذاشتم گفتم :شما برید من خودم میارمش.
بعد از رفتن مادر مریم ۲روز مرخصی گرفتم موندم خونه..
چندباری خواستم گوشی مریمو چک کنم اما رمزشو بلد نبودم ولی انقدر به حرکت دستش دقت کردم که بلاخره یادش گرفتم
#ادامه دارد...حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9