Telegram Web Link
🎎

#قسمت11
سرگذشت معین...


وقتی گوشیشو باز کردم رفتم سراغ برنامه های مجازیش تو هیچ کدومشون مورد خاصی پیدا نکردم یه لحظه ازاینکه بهش شک کرده بودم از خودم خجالت کشیدم ولی یهو یاد نازنین که بهش پیام داده بود افتادم شمارشو از تو گوشیش برداشتم
همون روز رفتم بیرون با تلفن کارتی بهش زنگ زدم که یه مرد جواب داد
گفتم شاید گوشی نازنین دست شوهرشه اما فرداشم که بهش زنگ زدم بازم همون مردجواب داد برای اینکه شک نکنه یه فامیلی گفتم اونم گفت اشتباه گرفتی قطع کردم.
فکرم خیلی مشغول شده بود مریم با این مرد چه رابطه ای داشت و چرا باید به اسم یه زن تو گوشیش سیوکرده باشه!!
فرداش رفتم سرکار ولی دوساعت یکبار به مریم زنگ میزدم که مثلا حالشو بپرسم
ساعت۳ بود که مریم بهم زنگ زد گفت از خونه نشینی خسته شدم میخوام برم باشگاه گفتم با این حالت مگه میتونی ورزش کنی
گفت اره سنگین کار نمیکنم
تا گوشیو قطع کردم راه افتادم سمت خونه
فاصله سرکارم تا خونه خیلی زیاد نبود سریع رسیدم و یه جا که تو دید نباشم پارک کردم
چنددقیقه ای که منتظر موندم دیدم یه پژوپارس نزدیک خونه پارک کرد.
بعد مریم با سروضع مرتب اومد سوار ماشین شد و حرکت کردن
به من گفته بود میرم باشگاه این درحالی بود که نه ساک‌ باشگاه باهاش بود نه سمت باشگاه رفتن
دنبالشون راه افتادم
رفتن کافه
برای اینکه لو نرم ۱۰دقیقه ای بیرون موندم بعد رفتم تو
خوشبختانه زاویه دید جفتشون جوری بود که من رو نمیدیدن
از رفتار مریم فهمیدم حسابی باهاش صمیمیه و اینجوری که معلوم بود خیلی وقته باهم ارتباط داشتن شاید هرکس دیگه جای من بود خون به پا میکرد البته من نه سیب زمینی بودم نه کبریت بی خطر اتفاقا رو این مسائلم خیلی حساسم فقط نمیدونم چرا اون لحظه خدا انقدر بهم ارامش صبر داده بود که هیچ کار احمقانه ای نکردم.
یک ساعتی نشستن بعد اقا که اسمش سیامک بود مریمو رسوند خونه و رفت
با اینکه میدونستم مریم خونست اما بهش زنگ زدم گفتم من دارم میام خونه اگه باشگاهی بیام دنبالت
گفت نه حال نداشتم نرفتم و یه لیست خرید بهم داد گفت اینارو سرراه بخر بیا..
رفتم خریدشو انجام دادم و رفتم خونه
وقتی با مریم روبه روشدم اولین چیزی که نظرمو جلب کرد فیلم بازی کردنش بود.
ارایششو پاک کرده بود رو مبل دراز کشیده بود
گفتم خوبی؟
گفت نه اگر خوب بودم میرفتم باشگاه!! نمیدم چرا بلند میشم سرم گیج میره
حالم بد میشه.
ازدروغش خندم گرفته بود..
مریم گفت: کاش میذاشتی با مامانم میرفتم اصفهان خودت که وقت نمیکنی منو ببری.
گفتم :تنهایی میتونی بری؟
گفت :اره تو اگر بذاری میرم کاری نداره.
گفتم: باشه برات بلیط میگیرم و همون شب براش بلیط اتوبوس گرفتم قرارشد فردا صبحش بره.
مریم یه جور عجیبی خوشحال بود که منو به شک انداخت البته یه حدسهای زده بودم ولی با رفتارش دیگه مطمئن شدم یه خبرهایی هست.

ادامه دارد...حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#قسمت12
سرگذشت معین... 💍
فرداش خودم بردمش ترمینال سوار اتوبوسش کردم و جوری وانمود کردم که دیرم شده باید برم سرکار
اما رفتم یه جا منتظر نشستم همنجور که حدس زده بودم مریم از اتوبوس پیاده شد رفت سمت در خروجی
وقتی تعقیبش کردم دیدم سوار ماشین سیامک شد
تا من برم ماشینمو بردارم دنبالشون برم گمشون کردم ولی خوشبختانه تو جاده بهشون رسیدم
خانم با سیامک‌ راهی اصفهان شد تو راهم حسابی خوش گذروند!!
سه ساعتی ازحرکتش گذشته بود که بهش زنگ‌زدم.
گفتم کجایی؟
گفت تو اتوبوس پدرم دراومده کاش بلیط هواپیما برام میگرفتی.انقدر شاکی بود که اگر دستش برام رو نشده بود حرفهاشو باور میکردم.
برای اینکه شک نکنه یه کم قربون صدقش رفتم و قطع کردم.
شاید پیش خودتون بگید با چه خونسردی دارم براتون تعریف میکنم ولی بدونید حالم خیلی بد بود هرچی فکر میکردم دلیل خیانت مریمو نمیفهمیدم من واقعا هیچی براش کم نذاشته بودم از نظر مالی تا جایی که در توانم بود خواسته هاشو براورده میکردم از نظرعاطفی هم همه جوره بهش میرسیدم و این تنها سوال بی جوابی بود که با فکر کردن جوابی براش پیدا نمیکردم.
خلاصه رسیدیم اصفهان سیامک مریم رو نزدیک خونشون پیاده کرد و رفت.
افتادم دنبال سیامک دیدم یه محله بالاتر از خونه ی پدر مریم پارک کرد رفت تو یه خونه ویلایی .چون کلید خونه رو داشت مطمئن شدم اونجا زندگی میکنه
کار من تا اینجا تموم شده بود رفتم هتل دوباره به مریم زنگ زدم گفت رسیدم میخوام استراحت کنم
اون شب تا صبح نتونستم بخوابم
صبح رفتم یه دوری تو شهر زدم رفتم هتل و نزدیک غروب رفتم نزدیک خونه پدر مریم پارک کردم
از شانس خوبم خیلی معطل نشدم سیامک امد دنبال مریم باهم رفتن خونش...
دیگه نمیتونستم تحمل کنم میخواستم برم تو و هردوتاشونو بکشم اما بعد دیدم هیچ کدومشون ارزش این رو ندارن که دستم به خونشون الوده کنم با اینکه کلی مدرک علیه مریم داشتم ولی برای اینکه راه فراری نداشته باشه رفتم سراغ خانوادش
پدر و مادرش با دیدنم شوکه شده بودن سربسته یه چیزهایی براشون تعریف کردم ازشون خواستم همراهم بیان.
مادرش بنده خدا همش میگفت اشتباه میکنی مریم خیلی دوستت داره
بردمشون خونه سیامک خودم از دیوار رفتم بالا درو باز کردم وقتی وارد حیاط شدیم
باباش باصدای بلند مریمو صدا کرد...
چند دقیقه ای طول نکشید که سیامک‌ سراسیمه اومد تو حیاط و با دیدن ما گفت اینجا چه خبره؟
بابای مریم یه فحش بد بهش داد و گفت تو اشغال هنوزم دست از سر دختر من برنداشتی؟
سیامک‌ یه نگاهی به من انداخت گفت من چکار دختر تو دارم؟ برید بیرون!
گفتم لازم نیست فیلم بازی کنی من همه چی رو میدونم بگو مریم بیاد.
سیامک انقدر پرو بودکه همه چی رو حاشا کردو گفت: از خونم برید بیرون وگرنه زنگ میزنم به پلیس.
با خونسردی بهش گفتم اتفاقا منم همین رو میخوام خودت زنگ میزنی یا من زنگ بزنم?
حرفم تموم نشده بود که سیامک بهم حمله کرد و باهم درگیر شدیم
تو دعوای ما حال پدر مریم بد شد و مادرش مدام کمک میخواست میگفت به دادش برسید داره میمیره.
با سر صدای مادرش مریم با گریه از خونه اومد بیرون و گفت: منو بکش ولی ابروی خانوادم رو نبر پدرم داره میمیره کمکش کنید.
با دیدن مریم من بیخیال سیامک شدم زنگ زدم اورژانس.مادر مریم فقط نفرینش میکرد و میگفت کاش میمردی این ابروریزی رو به بار نمیاوردی..
خلاصه پدر مریمو بردن بیمارستان منم بهش گفتم خیلی زود میای تهران برای طلاق.
انقدر حالم بد بودکه نمیتونستم رانندگی کنم رفتم هتل اون شب استراحت کردم فرداش صبح زود برگشتم تهران..

حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
ادامه دارد...
•| 🍃
#فرشته_ی_کوچک_اسلام
#قسمت_بیست _وچهارم

روز بعد هم مثل روز قبل رفتم به
#مکتب ، هی بچه ها میخواستن از سرم بندازن که نگم #مکتب ،بجاش بگم #حوزه ولی من تو گوشم نمیرفت😁همش میگفتم #مکتب مریم خانوم
و بلاخره پس فردایی که باید میرفتم مدرسه رسید😥
اول به سرم زد
#نقاب نزنم ولی بعدش حرفای اون روز عایشه و مریم خانوم یادم اومد ، #نقاب زدم و چون میدونستم تو مدرسه اجازه نمیدن با اون #حجاب و #نقاب بگردم ، برای همین هرجوری بود مادرم رو راضی کردم تا #چادری که کیوان برام آورده بود و ازم گرفته بودن رو بهم بده ...
#نقاب زدم و #چادر پوشیدم و با کیوان راه افتادیم سمت مدرسه ،وقتی داخل مدرسه شدم همه عجیب نگاهم میکردن ،توی مدرسه های تهران #چادر پوشیدن عادی بود ولی #نقاب نه😅 وقتی با کیوان رفتم اداره ی مدرسه بهم گفتن نقابم رو دربیارم ،#نقاب رو در آوردم همه ی معلم ها و کسایی که اونجا بودن و منو میشناختن ، عجیب نگاهم میکردن😅 خب حق داشتن طفلی ها ، همیشه تو مدرسه از دست تیپ وقیافه و بدحجابی من شکایت داشتن😔
یکی از معلم هامون که خیلی باهاش رابطه ی خوبی داشتم با تعجب گفت : کیانا این تویی😳 با روی خوش گفتم: سلام خانوم😅 بله انگار همه از دیدنم تعجب کردید😅
از چهره هاشون معلوم بود کلی سوال دارن راجب اینکه چیشد دختر مشهور مدرسه با اون تیپ و قیافه ها الان اینجوری
#چادر و #نقاب زده ....
اما مدیر به هیچکدوم از معلم ها اجازه سوال پرسیدن نداد و بهم گفت : خانوم .... شما غیبت زیاد داشتین ولی ما به برادرتون هم گفتیم با هوش و استعدادی که طی سالها ازتون دیدیم مطمئنم به درس ها میرسی اما به شرطی که غیبت نداشته باشی
گفتم : چشم ! سعی میکنم خودمو به درس ها برسونم و غیبت هم نکنم ....
خانوم مدیر گفت : بسیار خب ! توی مسیر رفت و آمد مدرسه میتونید این
#نقاب تون رو داشته باشین ولی داخل مدرسه نه ... اما #چادر مشکلی نداره...
بعد هم بهم گفتن برم سر کلاسم و کیوان برای یه سری ورق بازی اداری و اینا بمونه ....
وقتی رفتم توی کلاس همه از دیدنم با
#چادر تعجب کرده بودن و همه سوال میپرسیدن !!!
در حالیکه توی کلاس ما همه
#مسلمان بودن ولی من شده بودم اولین دختر #چادری کلاس و از اونجایی که از نظر جسامت ریزه بودم😐یکی از دوستام بهم میگفت این کیانا نیست که #چادر پوشیده ،یه #چادر مشکیه که اگه خیلی دقت کنی یه کیانا میبینی داخلش😐😅 خداروشکر تو مدرسه و کلاس مون با #حجاب و #چادر کسی مشکلی نداشت
و کاری به کارم نداشتن سارا و ساناز هم تو همون مدرسه بودن ،به نظرم زنگ تفریح ها و وقت تعطیلی مدرسه فرصت خوبی بود تا با ساناز حرف بزنم ، اون روز زنگ تفریح اصلا از کلاس نرفتم بیرون اینقدر که درگیر سر در آوردن از درس های عقب مونده بودم😕 ولی سارا اومد تو کلاس مون و وقتی منو با
#چادر دید گفت : کیاااان😳 واقنی #چادر پوشیدی؟
گفتم : آره😁 گفت : خب خسته نباشی😐 شرط میبندم الان تو همه کلاس ها حرف توعه😂
گفتم : باشه دیگه ،چیکارشون کنم یه مدت بگذره عادی میشه واسشون...
سارا گفت: ولشون کن توجه نکن به حرفهاشون ، درسته
#مسلمان شدی و دین تو از ما جدا کردی ولی چیکار کنم دیگه دخترعموییم باهم ،منم که یه کیانای دیوونه بیشتر ندارم😅 گفتم : خب حالا ! ساناز کجاست؟
گفت : توکلاس ،این روزا همش تو خودشه ، نمیدونم چشه...اها راستی زنگ اول اداره کار داشتم ، کیوان و دیدم ،گفت موقع تعطیلی میاد دنبال مون
گفتم : باشه .... زنگهای باقی مونده هم طبق روال با تعجب معلم ها روبرو میشدم ولی در کل خوب بود خیلی بهم کاری نداشتن اما تعجب اصلی شون اونجا بود که موقع تعطیلی مدرسه
#نقاب پوشیدم... همه یجوری نگاهم میکردن انگار فضایی دیدن😐 سارا و ساناز تو صحن مدرسه بودن و میدونستن اون دختر نقابی منم😅
ساناز گفت : بلاخره کار خودتو کردی ؟
گفتم : یجوری حرف نزن انگار طلبکاری...
ساناز گفت : نمیدونم چی بگم والله...
با تعجب گفتم: الان قسم خوردی😳
گفت : کَی قسم خوردم؟
گفتم : همین الان گفتی والله😳
سارا گفت : من نمیدونم چخبره اینجا؟؟؟؟ اول کیوان بعد کیانا الان نوبت توعه سانااااز؟
به سارا گفتم : خیلی خب چرا داد میزنی عه آبرومون رفت...
ساناز گفت: من چیزی نگفتم هاا ،همینجوری از دهنم پرید ...
خلاصه سه تا دیوونه مشغول بحث کردن بودیم که یه ماشین جلو پامون ترمز زد😐 کیوان بود
دوقلو ها عقب و منم کنار کیوان نشستم ... کیوان گفت : چه خبرتون بود قشنگ از دور معلوم بود دارین دعوا میکنید...
گفتم : چیز مهمی نبود...
یکم که گذشت سارا گفت : کیوان این سیستم و روشن کن دلم پوسید....
کیوان با اخم گفت: آهنگ نداریم...


سارا قیافه اش کج و کوله شد گفت : واقعا #مسلمان ها اینقدر خشک ان؟!
کیوان زیر لب استغفرالله گفت و جوابی نداد ولی من گفتم: کی گفته این حرفو؟ خب ما آهنگ گوش نمیدیم چون ساز حرامه ولی به جاش یه صوت قشنگ و آرامش بخش داریم به اسم
#قرآن😍خیلی هم از این سازهای حرام بهتره...
*🟦نصایحی سودمند برای همه:🟧*

🔶 *نصیحت اول:*
صبح که بیدارمیشوید قبل هرکاری چه کوچک چه بزرگ با بسم الله الرحمن الرحیم شروع کنیدکه موفق شوید.

🔷 *نصیحت دوم:*
همواره آب بنوش اگرچه که احساس تشنگی نمی کنی ... زیرا بیشتر بیماری ها به علت کمبود آب بدن می باشند.

🔶 *نصیحت سوم:*
همواره ورزش بکن اگرچه در اوج مشغولیت بودی ... بدن همواره باید تحرک داشته باشد. پیاده روی، شنا و یا هر ورزشی دیگر.

🔷 *نصیحت چهارم:*
خوراک خود را کم کن
«غذا برای انسان به اندازه ای که کمرش راست شود، کفایت می‌کند»(حدیث)
پرخوری را رها کن زیرا هیچ فایده ای برایت ندارد ... خودت را در سختی نینداز بلکه خوردن را کم بکن.

*🔶نصیحت پنجم:*
تا حد امکان از ماشین فقط در مواقع ضروری استفاده بکن. سعی کن برای رفتن به مسجد، مغازه، دید و بازدید و بقیه کارهایت پیاده بروی.

🔷 *نصیحت ششم:*
       عصبانی نشو
       عصبانی نشو
         عصبانی نشو
ناراحت نباش ... سعی کن چشم پوشی کنی ... خودت را در پریشانی نینداز ... همه ی این ها سلامتی ات را به خطر می اندازند و شادابی ات را از بین می برند. با کسانی مجالست کن که با آنها احساس آرامش می‌کنی

🔶 *نصیحت هفتم:*
همانطور که میگویند «مال خودت را در زیر آفتاب بزار و خودت زیر سایه بنشین» ... زندگی را بر خود و بر اطرافیانت تنگ نکن ... مال برای آن هست که با آن زندگی کنیم نه برای آن‌ فقط جمع کنیم.

🔷 *نصیحت هشتم:*
بر هیچ کس و هیچ چیزی که نمیتوانی آن را بدست بیاری  حسرت نخور.
خود را به فراموشی بزن بلکه اصلا فراموشش کن. اگر قرار باشد به تو برسد حتما میرسد اگرچه در تخت خود باشی و هرچه را که تقدیر تو نیست خداوند او را از تو منع میکند. البته خدا هیچ چیزی را از تو منع نمیکند مگر بخاطر ضرری که برایت دارد ... همه ی ما این ها را میدانیم اما انسان فراموش کار است لذا نیاز به همچین یادآوری هایی داریم تا از آن نفع ببریم‌.

🔶 *نصیحت نهم:*
تواضع اختیار کن... تواضع اختیار کن... مال و جاه و قوت و قدرت همه با تکبر و غرور از بین می روند.
تواضع تو را در نزد انسان ها محبوب می کند و درجه ات را نزد خداوند بالا می برد.

🔷 *نصیحت دهم:*
سفیدی موی سر نشانه ی پایان عمر نیست بلکه نشانه ی این هست که زندگی بهتری شروع شده. خوش بین باش، سفر کن و از مال حلال خود بخور و لذت ببر‌.

*🔶و یک نصیحت دیگر:*
زود بخواب و شب نشینی نکن

🔷 *آخرین و مهمترین نصیحت:*
*نمازت را به هیچ عنوان ترک نکن زیرا که نماز برگه ی سود تو در دنیا و آخرت است. آن روزی که نه فرزند فایده میدهد و نه مال*

بخوان و آن را نشر بده،سبب خیر باش شاید که وسیله ی نفع آن ها شدی .حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
هدیه‌دادن به والدین

حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
‍ "#دوست_خدا"

❤️ دوستِ خالص خدا کسی است که از چیزی نگران نیست،

آشفته و پریشان نمی شود، نه ترس دارد نه اندوه،

رها از وابستگی ها و تعلقات است، مالک چیزی نیست و در عین حال همه چیز به موقع در خدمت اوست،

کارهایش بی توقّع است، انجام می دهد و می گذرد، منّت گذار نیست،

نه ظلم می کند و نه ظلم می پذیرد، همواره در حال است، با حال است، جز حال زمانی را واقعی نمی داند،

بخشنده و مهربان است، ستار و پوشنده است، فضول نیست، تجسس نمی کند،

حرص نمی زند و همواره به آنچه که هست راضی است.

دوست خدا، اخلاقش همچون خود خداست،

فراتر از تضادها و بگو مگو ها زندگی می کند.

ذهن او اسیر هیچ معلوماتی نیست.

علم او، حضور خداوند است. تر و تازه است، زنده است.

او در "خیر" ساکن است. پس برای همه امین و قابل اعتماد است.

حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
"توکل"

خود را کاملا به "او" بسپار.
درست مانند قایقی که بر روی رودخانه شناور است.
نباید پارو بزنی، فقط طناب را شل کن نباید شنا کنی، فقط شناور باش
آنگاه رودخانه خودش تو را به دریا خواهد برد، دریا بسیار نزدیک است، دریای او در جان ماست اما فقط برای کسانی که شناورند، نه برای کسانی که شنا میکنند. از غرق شدن نترس زیرا ترس، تو را وادار به شنا میکند.
حقیقت آن است که کسانیکه خود را بدون واهمه در خدا غرق میکنند برای همیشه نجات میابند.
مقصدی را هم برای خودت تعیین مکن. زیرا کسیکه هدف تعیین میکند، شروع میکند به شنا کردن.
همواره به یاد داشته باش، زمانیکه قایق زندگی ات را به جریان اراده الهی بسپاری، به هر جا برسی...
مقصد همانجاست.حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9

🟣سیزده درد مشترک ایرانیان :

١ - ﺍﮐﺜﺮ ﻣﺎ ﺍﯾﺮﺍﻧﯽ‌ﻫﺎ ﺗﺨﯿﻞ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺗﻔﮑﺮ ﺗﺮﺟﯿﺢ ﻣﯽ‌ﺩﻫﯿﻢ.
٢ - ﺩﺭ ﻫﺮ ﺷﺮﺍﯾﻄﯽ ﻣﻨﺎﻓﻊ ﺷﺨﺼﯽ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻣﻨﺎﻓﻊ ﻣﻠﯽ ﺗﺮﺟﯿﺢ ﻣﯽ‌ﺩﻫﯿﻢ.
٣ - ﺑﺎ ﻃﻨﺎﺏ ﻣﻔﺖ ﺣﺎﺿﺮﯾﻢ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺩﺍﺭ ﺑﺰﻧﯿﻢ.
٤ - ﺑﻪ ﺑﺪﺑﯿﻨﯽ ، ﺑﯿﺶ ﺍﺯ ﺧﻮﺵ ﺑﯿﻨﯽ ﺗﻤﺎﯾﻞ ﺩﺍﺭﯾﻢ.
٥ - ﻧﻮﺍﻗﺺ ﺭﺍ ﻣﯽ‌ﺑﯿﻨﯿﻢ ، ﺍﻣﺎ ﺩﺭ ﺭﻓﻊ ﺁﻧﻬﺎ ﺍﻗﺪﺍﻣﯽ ﻧﻤﯽ‌ﮐﻨﯿﻢ.
٦ - ﺩﺭ ﻫﺮ ﮐﺎﺭﯼ ﺍﻇﻬﺎﺭ ﻓﻀﻞ ﻣﯽ‌ﮐﻨﯿﻢ ﻭ ﺍﺯ ﮔﻔﺘﻦ ‏« ﻧﻤﯽ‌ﺩﺍﻧﻢ‏» ﺷﺮﻡ ﺩﺍﺭﯾﻢ.
٧ - ﮐﻠﻤﻪ‌ﯼ ‏«ﻣﻦ ‏» ﺭﺍ ﺑﯿﺶ ﺍﺯ ‏« ﻣﺎ ‏» ﺑﻪ ﮐﺎﺭ ﻣﯽ‌ﺑﺮﯾﻢ.
٨ - ﻏﺎﻟﺒﺎً ﻣﻬﺎﺭﺕ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺩﺍﻧﺶ ﺗﺮﺟﯿﺢ ﻣﯽ‌ﺩﻫﯿﻢ.
٩ - ﺑﯿﺸﺘﺮ ﺩﺭ ﮔﺬﺷﺘﻪ ﺑﻪ ﺳﺮ ﻣﯽ‌ﺑﺮﯾﻢ ﻭ ﺁﯾﻨﺪﻩ ﺭﺍ ﻓﺮﺍﻣﻮﺵ ﻣﯽ‌ﮐﻨﯿﻢ.
١٠ - ﺍﺯ ﺩﻭﺭﺍﻧﺪﯾﺸﯽ ﻭ ﺑﺮﻧﺎﻣﻪ‌ﺭﯾﺰﯼ ﻋﺎﺟﺰﯾﻢ ﻭ ﺩﭼﺎﺭ ﺭﻭﺯﻣﺮﮔﯽ ﻣﯽ‌ﺷﻮﯾﻢ.
١١- ﻋﻘﺐ ﺍﻓﺘﺎﺩﮔﯽ‌ﻣﺎﻥ ﺭﺍ ﺑﻪ ﮔﺮﺩﻥ ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ ﻭ ﺗﻮﻃﺌﻪ ﺁﻧﻬﺎ ﻣﯽﺍﻧﺪﺍﺯﯾﻢ ﻭ ﺑﺮﺍﯼ ﺟﺒﺮﺍﻥ ﺁﻥ ﻫﻢ ﻗﺪﻣﯽ ﺑﺮ ﻧﻤﯽ‌ﺩﺍﺭﯾﻢ.
١٢ - ﺩﺍﺋﻤﺎً ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ ﺭﺍ ﻧﺼﯿﺤﺖ ﻣﯽ‌ﮐﻨﯿﻢ ، ﻭﻟﯽ ﺧﻮﺩﻣﺎﻥ ﻋﻤﻞ ﻧﻤﯽ‌ﮐﻨﯿﻢ.
١٣ - ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺁﺧﺮﯾﻦ ﺗﺼﻤﯿﻢ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺩﻗﯿﻘﻪ  آخر میگیریم حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
༻‌༻‌🌸༺‌‌‌༺‌༻‌🌸༺‌‌‌༺‌

📚
#دو_داستانک_پندآموز

🦋نیمه شبی چند دوست به قایق‌سواری رفتند و مدت زیادی پارو زدند.
سپیده که زد گفتند چقدر رفته‌ایم؟ تمام شب را پارو زده‌ایم!
اما دیدند درست در همان‌جایی هستند که شب پیش بودند!
آنان تمام شب را پارو زده بودند، ولی یادشان رفته بود طناب قایق را از ساحل باز کنند!

در اقیانوﺱ بی‌پایانِ هستی نیز، انسانی که قایقش را از این ساحل باز نکرده باشد هر چقدر هم که رنج ببرد، به هیچ کجا نخواهد رسید!

قایق تو به کجا بسته شده است؟
آیا به بدنت بسته شده؟
به افکارت؟
به ناامیدی‌هایت؟
به ترســها و نگرانی‌هایت؟
به گذشته‌ات؟
و یا به عواطف و احساساتت؟ ...

این ها ساحل‌های تو هستند …

𖣥☼𖣥☼𖣥☼𖣥☼𖣥☼𖣥☼𖣥☼𖣥☼

🦋مثنوی یک قصه‌ای دارد:

حکایت یک گاو است که از صبح تا شب، توی یک جزیره سبزِ خوش آب و علف مشغول چراست. خوب می‌چرد، خوب می‌خورد، چاق و فربه می‌شود، بعد شب تا صبح از نگرانی اینکه فردا چه بخورد، هرچه به تن‌اش گوشت شده بود، آب می‌شود !

حکایت آن گاو، حکایت دل نگرانی‌های بیخود ما آدم‌هاست. حکایت‌‌ همان ترس‌هایی، که هیچ‌وقت اتفاق نمی‌افتد، فقط لحظه‌هایمان را هدر می‌دهد. یک روز چشم باز می‌کنی، به خودت می‌آیی، می‌بینی عمری در ترس گذشته و تو لذتی از روز‌هایت نبردی .

معتاد شده‌ایم، عادت کرده‌ایم هر روز یک دل‌مشغولی پیدا کنیم. یک روز غصه گذشته ر‌هایمان نمی‌کند، یک روز دلواپسی فردا ...

مدتی‌ست فکرم مشغول این تک بیتِ «باید پارو نزد وا داد» شده است. خوب است گاهی، دلمان را به دریا بزنیم، توکل کنیم و امیدوار باشیم موج بعدی که می‌آید ما را به جاهای خوب خوب می‌رساند ...
باور کنید‌‌ همان فکرش هم خوب است، شما را به جاهای خوب خوب می‌رساند
حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
Media is too big
VIEW IN TELEGRAM
تا آخر ببینید این داستان خیلی جالب و آموزندست👍👌

تا وقتی که کمک شما دردی از طرفتون دوا میکنه ارزش داره.دیگه بعدش هیچ ارزشی نداره
.

حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
  
♦️بچه بودیم و سراسر شیطنت و پر از شور و شوقِ زندگی...مدرسه‌‌مان که تعطیل می شد، لابلای توی سر و کله ی هم زدن هایمان، زنگ در خانه ها را می زدیم و فرار می کردیم و همان طور که می دویدیم، به صدای فحش و بد و بیراه هایی که از پشت سرمان می آمد، می خندیدیم و انگار که موجی از یک رودخانه باشیم، بدون هیچ توقفی، آزادانه جاری می‌شدیم و می‌گذشتیم...

♦️خوب خاطرم هست، یکی از خانه هایی که توی راهِ مدرسه بود، زنگِ برقی نداشت. در رنگ و رو رفته ی قدیمیش، کوبه ای بود و من عاشق صدای کوبه ی فلزیش بودم که زنگ زده بود و با زحمت بالا می‌آمد و بعد انگار که خسته باشد، بی حوصله، به جانِ در می‌نشست و صدای تق و تقِ سنگینش بلند می‌شد و من دلم غنج می‌رفت و برای همین هم، هیچ‌وقت فرصت به صدا درآوردنش را از دست نمی‌دادم. برخلاف بقیه ی خانه ها، هیچ‌وقت نشده بود پشت سرمان صدایی از آن در و صاحبش، به فحش و بد و بیراهمان بلند شود...

💢یک بار اما، جورِ دیگری شد ماجرا!

♦️خوب به یاد دارم؛ یکی از همان روزهای بچگی بود و دیوانگی! همین که دستم پائین آمد و صدای کوبه ی فلزیِ زنگ زده در گوشم پیچید، تا به خودم بیایم و فرار کنم، گویی که کسی منتظرمان بوده باشد، درِ چوبی انگار که بار خستگی یک عمر روی دوشش باشد، با سر و صدا و سنگین باز شد و من فقط فرصت کردم خودم را بکشانم پشت دیوار کاه گِلی که پیرزنِ سرک کشیده از لای در، نبیندم و نشناسدم.

♦️از همان کنار دیوار دیدم که پیرزن چارقد گل گلی، خیسی چشم هایش را با پرِ چارقدش گرفت و نگاه هراسانش را چرخاند بین بچه هایی که با خنده و هیاهو داشتند فرار می کردند و با صدای بلند گفت:

💢"آخه من غریبم توی غربته! آخه من مسافر دارم توی راه! چرا همچین می کنین‌ با دل صاحاب مرده ی منِ پیرزن! "

♦️و بعد با دستِ مشت کرده و از تهِ دل، کوبید به سینه اش که:
💢" الهی که به دردِ بی درمونِ من مبتلا بشین که این‌جوری دلِ منِ پیرزنِ چشم انتظارو می‌لرزونین! الهی همیشه چشم به راه بمونین که این شکلی دلِ ترسونِ منِ چشم به راهو خون می کنین! الهی که به حق صاحبِ همین ساعت، همیشه چشمتون خشک شه به در، الهی که منتظر و چشم به راه بمیرین، الهی که درد لاعلاج بگیره دلاتون، الهی که...! "💢

♦️و بعد انگار که قامت خمیده اش، خم تر شده باشد، هق هقش را خفه کرد و رفت و درِ خانه را پشت سرش بست و ندید که چه به سرم آورد با حرف هایش!

♦️سالها از آن روز گذشت و من بعد از آن واقعه، دیگر نه از روی شیطنت زنگ درِ خانه ای را زدم، نه از جلوی آن خانه و درِ چوبی و کوبه اش رد شدم. این روزها اما، هر شب خواب می بینم پنهان شده ام پشت دیوار خانه ای که از لای درش، پیرزنی با چارقد گل گلی سرک کشیده و داد می زند الهی که چشم انتظار بمیری و من هرچه فریاد می زنم، یک قطره هم صدا از گلویم نمی چکد که بگویم خبر نداری پیرزن! که آتش نفرینت، بدجور دامان زندگیم را گرفته، آنقدر که می‌ترسم بمیرم اما تمام نشود این تا ابد چشم انتظاری و تا همیشه چشم به راهی!

#طاهره۰اباذری۰هریس حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#ادامه_پارت_بـیست_و_چهارم😁👇👇
دیگه کسی چیزی نگفت ولی من داشتم اون کیانای
#قبل ازاسلام رو با این کیانای #مسلمان مقایسه میکردم و برای گذشته ام افسوس میخوردم😔افسوس برای اینکه اونقدر در جهل و نادانی بودم که نمیتونستم حلال و حرام رو از هم تفکیک کنم😔اما حالا ببین #اسلام بهم شعور و فهم دیگه یی داد😍
بهم
#ارزش و اهمیت داد😍 بهم آرامش داد و این چیزهایی بود که بخاطرش هزاران بار #الله رو شکر میکنم 😍 شکرا یا ربی....
وقتی رسیدیم خونه به کیوان گفتم : امروز نرفتم
#مکتب مریم خانوم😁 میشه ببریم؟ کیوان گفت : تازه اومدی هاا گفتم : اشکال نداره لباس مدرسه رو عوض میکنم و میام زودی بریم... اصلا نذاشتم کیوان بیاد #خونه😅سریع رفتم لباس عوض کردم و اومدم نشستم تو ماشین
گفتم : خب داداش ! بریم😁 کیوان گفت: از دست تو دختر ،از در میای از پنجره درمیری 😐 گفتم: برو دیگه داداش ، اینقد طولش نده ....
تیز رسیدیم به
#مکتب یا همون #حوزه اینقدر عجله داشتم بدون خداحافظی از کیوان رفتم داخل😅 بقیه دخترا زودتر اومده بودن و من اونقدری تاخیر داشتم که به نماز جماعت نرسیدم به مریم خانوم گفتم : من از مدرسه اومدم اینجا ، برم نماز مو  بخونم میام سراغ درس هام ....
نمازم رو با آرامش و به خیال خودم با
#خشوع و #خضوع کامل خوندم😍من عادت داشتم سر تمام نمازهام آرامش داشتم و عجله یی برای زودتر خوندن نماز نداشتم و این یکی از دلایلی بود که فکر میکردم در نماز هام #خشوع و #خضوع دارم.... بعد نماز رفتم سراغ درس ، و بعد از اینکه بقیه دخترا رفتن با عایشه حدود نیم ساعت قرآن خوندیم.... با رفتن به مدرسه وقتم
برای
#حوزه کمتر شده بود و باید برنامه مو تنظیم میکردم.... بعد از خوندن نماز عصر کیوان اومد دنبالم و رفتیم خونه ....( اینم شده بود تاکسی تلفنی من😂😂)
وقتی رسیدم خونه فهمیدم بعـــله مامانم مهمونی راه انداخته بود😕و مهمونی های مامانم هم میدونستم خیلی بریز و بپاش داره😒....

#اگـر_عمـری_بـود_ادامه_داردحسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
#رمان_ایام_خوش_عاشقی
#نویسنده_فاطمه‌سون‌آرا
#قسمت: چهارم

مادرم گفت پسرم افغانستان کشور اسلامی است مطمین هستم دختران افغان هم با حجاب و با ایمان هستند یکبار عکسش را ببینم اگر به دلم بود با مادرش حرف میزنیم و افغانستان میرویم.
چند روزی میگذشت مادرم هر روز با خاله صابره در مورد دختری که برای من انتخاب کرده بودند حرف میزد تا اینکه خاله صابره عکس آن‌ دختر را برای مادرم فرستاد مادرم هم با دیدن زیبایی آن دختر شماره ای مادرش را از خاله ام گرفت تا برایش تماس بگیرد آنشب همه به اطاق های خود رفتند تا بخوابند من هم به اطاق خودم آمدم مادرم پشت سرم داخل اطاق شد و گفت بنشین پسرم میخواهم چیزی را برایت نشان بدهم بعد مبایلش را به سویم گرفت به تصویری دختری که در مبایلش بود را دیدم مادرم گفت این نیلا است دختری که خاله صابره ات برایت انتخاب کرده به تصویر دیدم دختری با صورت زیبا چشمانی بزرگ‌ و معصوم ناخواسته لبخندی روی لبانم جاری شد که از چشم مادرم پنهان نماند گفت معلوم میشود ترا هم خوشت آمده راستش مرا هم زیاد خوشم آمد شماره ای مادرش را هم گرفتم فردا بعد از مشورت با پدرت برایش زنگ میزنم و این‌ موضوع را برایش میگویم اگر رای شان مثبت بود بخیر به افغانستان میرویم صبر عکس اش را در مبایل خودت بفرستم گفتم نخیر نمیخواهم مادر جان عکس نامحرم را چرا نزد خودم نگهدارم دختری خوب معلوم میشود ولی باز هم از خاله صابره بپرس که نماز میخواند یا نی؟ مادرم عصبی از جایش بلند شد و گفت پسرم در دنیا تنها تو نمازخوان نیستی اگر نمیخواند هم بعد از عروسی بالایش بخوان شب بخیر و از اطاق بیرون شد.
فردای آنروز وقتی از باشگاه به خانه آمدم مادرم مصروف حرف زدن در مبایل بود پهلوی پدرم نشستم به سویم دید و گفت مادرت امروز برایم گفت که میخواهد ترا نامزد کند عکس دختر را هم برایم نشان داد راستش من زیاد در مورد پدر و مادر دختر معلومات ندارم ولی قسمی که مادرت میگوید خانواده ای خوبی هستند دختر هم سال آخر پوهنتون اش است ماشاالله خانواده ای روشنفکر و با سواد هستند ولی باید از نزدیک همرای شان بنشینیم و صحبت کنیم اگر تو مشکلی نداشته باشی به افغانستان میرویم تو هم دختر را از نزدیک ببین اگر قسمت بود نامزد شوید با مهربانی گفتم اگر شما و مادر جانم راضی باشید من مشکلی ندارم ولی من تا دو‌ ماه نمیتوانم از اینجا بروم در دفتر کارهایم خیلی زیاد است شما و‌ مادر جانم بروید دختر و خانواده اش را از نزدیک ملاقات کنید اگر با هم‌ تفاهم کردید من هم‌ کار هایم را تمام کرده میایم.....

#ادامه_داردحسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
📝فتاوای شرعی📝

شماره پیاپی (143)
شماره فتوا : 101/3

سوال: اگر زن حامله در ایام بارداری، از او خون خارج شد، نماز و بقیه عبادات خود را انجام دهد یا خیر؟

           ⬇️                     ⬇️

الجواب باسم ملهم الصواب

از آنجایی که خون در حالت حمل خون استحاضه به شمار می رود، مانع نماز و سایر عبادات نیست و زن مستحاضه موظف به ادای آن ها می باشد.

🌴🌴🌴🌴🌴🌴🌴🌴🌴🌴🌴🌴🌴🌴


دلایل و منابع:📚👇

1⃣ 📖قال فی تنویر الأبصار: وما تراه حامل استحاضة...و دم استحاضة کرعاف دائم لا یمنع صوماً و صلاة و جماعاً. (رد المحتارعلی الدر المختار، کتاب الطهارة، باب الحیض، 1/524-544، مکتبه رشیدیه-سرکی رودکویته)

2⃣📕و فی البحر الرائق: تحت قوله«ودم الحامل استحاضة» لانسداد فم الرحم بالولد فلا یخرج منه دم ثم یخرج بخروج الولد للانفتاح به. (البحر الرائق، کتاب الطهارة، باب الحیض، 1/378، مکتبه رشیدیه-سرکی رود کویته)

3⃣📘و فی التاتارخانیه: ما تراه الحامل من الدم، فقد ثبت عندنا أن الحامل لاتحیض. ( الفتاوی التاتارخانیه، کتاب الطهارة، الفصل التاسع فی الحیض، 1/471، مکتبه رشیدیه-کویته لاهور)

4⃣📗در فتاوی منبع العلوم کوه ون آمده است: سؤال: اگر در ایام حمل از زن حامله خونی خارج شود، آیا عباداتش را متوقف کند یا خیر؟ جواب: عبادات را متوقف نکند زیرا خونی که در حالت حمل می آید، استحاضه است نه حیض، و استحاضه مانع نماز و روزه و... نیست. (فتاوی منبع العلوم کوه ون، کتاب الطهارة، باب ما یتعلق بالحیض و النفاس و الاستحاضة، 4/112، عثمان غنی، تربت جام)

5⃣📒کذا فی بدائع الصنائع: کتاب الطهارة، فصل فی أحکام الحیض و النفاس، 1/298، دارالکتب العلمیه-بیروت.

          والله أعلم بالصواب
        حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
لا برد و او را سرنگون کرد وتمام وسایل را روی زمین ریخت. عبدالله با چاقو سر صندوق را دو سه سوراخ کرد وگفت: حالا خوبه به زیاد بگو که اینو برداره و به اون اتاق ببره ! یوسف به زیاد دستور داد و او صندوق را برداشت و برد. عبدالله گفت:حالا به زیاد بگو خوب مواظب باشه و اگر سعی کرد فرار گنه فورا اونو خفه کنه. یوسف به طرف زیاد نگاه کرد وگفت: زیاد!می فهمی که باید چکار بکنی؟ زیاد به نشانه ی فهمیدن سرش را تکان داد. دستور اینو مانند دستور من بدونی. زیاد باز هم سرش را تکان داد. عبدالله گفت بریم دیره می شه. یوسف و عبدالله می خواستند از اتاق بیرون بروند که یوسف فکری کرد و گفت: شاید دوباره نتونم این شخصو ببینم می خوام به او چیزی بگم. عبدالله گفت حالا وقت این حرفها نیست. یوسف رو به ابن صادق کرد وگفت : من مدیون شما هستم و می خواهم کمی از دین شما رو ادا کنم. ببینید شما به صورت ابن قاسم تف کرده بودین حالا منم به صورت شما تف می کنم. یوسف بر چهره ی ابن صادق تف کرد. شما بر دست ابن قاسم چوب زدید پس بفرمایید. یوسف شلاقی بر دستانش زد. شاید یادتون باشه که به نعیم سیلی هم زده بودین این جوابش. این را گفت و سیلی محکمی بر صورتش زد. و شما موهای نعیمو کشیده بودید پس بفرمایید. یوسف ریش ابن صادق را محکم کشید. عبدالله دست یوسف را کشید و گفت : یوسف بچه نشو زود باش ! خیلی خوب باقی بعدا زیاد ! مراقبش باش. زیاد با زهم سرش را تکان داد و عبدالله و یوسف از خانه بیرون رفتند.

***

یوسف در راه پرسید شما چه فکر کردین؟ عبدالله گفت : گوش کن ! من خونه ی زن نعیم می مونم تو به زندان برو و نعیمو از انجا بیرون بیار مشکلی که نیست؟ نه هیچ مشکلی خیلی خوب تو گفته بودی که دو اسب خیلی خوب داری ! اسب من در اصطبل ارتشه تو می تونی اسبی دیگر پیدا کنی؟ پیدا که ده اسب دیگه هم می تونم اما اسب های نعیم هم داخل خونشون هستن. خیلی خوب تو نعیمو به خونت ببر من هم با زن نعیم در بیرون شهر کنار درب غربی منتظر شما هستیم هر دوی شما از خونه با اسب بیایین. عبدالله نامه ای را که نوشته بود از جیبش بیرون اورد و به یوسف داد و گفت :تو مستقیما از اینجا به قیروان می ری ژنرال اونجا دوست منه و هم کلاس نعیم هم بوده. او ترتیب سفر شما را تا اسپانیا می ده.به اسپانیا که رسیدی این نامه را به ابو عبید امیر لشکر بده نیازی نیست به او بگی نعیم برادر منه. من نوشتم که هر دوی شما دوست من هستین. به کسی دیگه درمورد خود چیزی نگین. من وقتی از قسطنطنیه برگردم سعی می کنم سو تفاهم امیرالمومنین رو رفع کنم. یوسف نامه را داخل جیبش گذاشت و وقتی کنار منزلی خوش نما و زیبا رسیدند گفت :زن نعیم توی همین خونه است. عبدالله گفت : خیلی خوب تو برو کار خودتو با دقت انجام بده. خیلی خوب خدا حافظ خدا حافظ وقتی یوسف چند قدمی دور شد عبدالله در خانه را کوبید.برمک در را باز کرد و عبدالله را با نعیم اشتباهی گرفت و از خوشحالی داد زد و با زبان تاتاری گفت:

شما اومدید؟ شما اومدید؟ نرگس ! نرگس ! دخترم نعیم اومده. عبدالله در ابتدا مدتب را در ترکستان گذرانده بود و برای همین چیزی از زبان تاتاری فهمید.او حرف برمک را درک کرد و گفت : من برادرش هستم. تا ان لحظه نرگس هم با عجله کنار درب منزل رسید و گفت : کی اومده؟ برمک پاسخ داد: ایشون برادر نعیم هستن. من فکر می کردم که او ... قلب سرشار از سرور نرگس دوباره پژمرده شد و نتوانست چیزی بگوید. عبدالله وارد منزل می شد و در حالی که درب منزل را می بست گفت: خواهر ! من پیام نعیمو اورده ام. پیام نعیم! شما اونو دیدید! چطور بود حالش؟
شما برای رفتن همراه من فورا اماده بشین. کجا؟ نزد نعیم. او کجاست؟ بیرون شهر همدیگرو می بینیم. نرگس با نگاهی مشکوک به عبدالله نگریست و گفت:شما که در اسپانیا بودین. عبدالله گفت :من از اسپانیا اومدم و همین امروز اطلاع یافتم که نعیم زندانی شده من برنامه ی فرار از زندان رو ریختم شما عجله کنید. برمک گفت بفرمایید داخل اتاق اینجا خیلی تاریکه. برمک نرگس و عبدالله وارد اتاقی روشن شدند نرگس در روشنی شمع با دقت به عبدالله نگاه کرد و شباهت فوق العاده او با نعیم را که دید تا حد زیادی مطمئن شد.

او از عبدالله پرسید : باید پیاده بریم؟ نه با اسب عبدالله این رو گفت و رو به برمک کرد و پرسید: اسب ها کجا هستن؟ اون روبرو داخل اصطبل. بیا من و تو اسبها رو اماده کنیم. عبدالله و برمک به اصطبل رفتند و اسب ها را زین کردند.تا ان وقت نرگس هم اماده شد و رسید.عبدالله او را روی اسبی سوار کرد و روی دواسب دیگر او و برمک سوار شدند. نگهبانان شهر انها را متوقف کردند. عبدالله گفت که به لشکر گاه می رود تا با لشکری که فردا به طرف قسطنطنیه می رود همراه باشد و نامه ی خلیفه را به انها نشان داد. نگهبانان با احترام تعظیم کردند و در راه باز کردند. مقداری که رفت
ند از اسبها پیاده شدند و در سایه ی درختان منتظر یوسف و نعیم ایستادند. نرگس با بی قراری ازعبدالله می پرسید: انها کی می رسند؟ و عبدالله هر دفعه با لحنی نرم میگفت: حالا دیگه باید برسن. بعد از لحظه ای انتظار صدای سم های اسب از طرف دروازه ی شهر بگوش رسید. عبدالله و نرگس از سایه ی درختان بیرون امدند و کنار جاده ایستادند. نعیم که رسید از اسب پیاده شد و برادرش را بغل گرفت. بعد از ان عبدالله گفت: حالا دیگه معطل نکنین می خواد صبح بشه قبل از رسیدن به قیروان جایی دیگر توقف نکنید.برمک همراه من میاد. نعیم بر اسبش سوار شد. دستش را به طرف برادر دراز کرد عبدالله دستش را گرفت و بوسید و روی چشمانش نهاد.اشک در چشمان نعیم حلقه زده بود. نعیم با لحنی محزون پرسید:برادر عذرا حالش چطوره؟ او حالش خوبه اگر خواست خدا باشه ما در اسپانیا همدیگر رو خواهیم دید.


سپس عبدالله با یوسف خدا حافظی کرد و نزدیک نرگس رفت و دستش را دراز کرد.نرگس منظورش را فهمید و سرش را پایین اورد. عبدالله با مهربانی دست بر سرش کشید. نرگس گفت : از طرف من به عذرا سلام برسونید. عبدالله گفت : باشه خدا حافظ. هر سه در جوابش خدا حافظ گفتند و لگام اسبها را رها کردند. عبدالله و برمک همانجا ایستادند و زمانی که نعیم و همراهانش در تاریکی شب غایب شدند انها هم به طرف لشکر گاه براه افتادند. نگهبانان عبدالله را شناختند وبه او سلام کردند عبدالله اسب برمک را تحویل سربازی داد و برای برمک شتری اماده کرد و دوباره به طرف شهر برگشتند.

***

زیاد دستور مراقبت از ابن صادق را از مالکش یوسف شنیده بود و تا حدی مراقبش بود که حتی نگاهش را از او دور نمی کرد. وقتی خواب بر او غالب می شد از جایش بلند می شد و گردا گرد ستون دور می زد.از تنهایی خسته شده بود. ناگهان فکری به سرش زد. نزدیک ابن صادق رفت و بطرفش خیره شد لبخندی ترسناک بر لبهایش نقش بست.او دستش را زیر زنخدان ابن صادق برد و سرش را بالا گرفت و او را متوجه خود کرد و چند بار بر صورتش تف کرد. بعد از ان با قدرت تمام به او چند تا شلاق زد و چنان سیلی محکمی به صورتش زد که ابن صادق برای لحظه ای از هوش رفت. وقتی به هوش امد زیاد دوباره کارش را شروع کرد. ابن صادق چاره ای ندید و گردنش را پایین انداخت.


زیاد هم برای لحظه ای کارش را متوقف کرد و همین که ابن صادق سرش را بالا می گرفت شکنجه شروع می شد. وقت اذان صبح زیاد نگاهی به بیرون انداخت. عبدالله وبرمک در حال امدن بودند او برای اخرین بار شروع به زدن ابن صادق کرد و هنوز بازی او تمام نشده بود که عبدالله رسید وگفت : احمق داری چکار می کنی؟ زود باش او را به داخل صندوق بیانداز ! زیاد فورا دستور را اجرا کرد و ان اژدهای نیمه جان را به داخل صندوق انداخت. بعد از طلوع افتاب عبدالله با لشکری به طرف قسنططنیه حرکت کرد. در بین شترهایی که اذوقه حمل می کردند شتری بود که در پشت ان صندوقی بسته شده بود. لگام او به دم شتر زیاد بسته شده بود و غیر از عبدالله زیاد و برمک کسی نمی دانست که داخل صندوق چه چیزی هست. با دستور عبدالله برمک هم با اسبش در کنار این صندوق حرکت می کرد.

***

نعیم به همراه نرگس و یوسف به قیروان رسید. و بعد از طی کردن مسافت طولانی به قرطبه رفت و از انجا به سمت طیطله حرکت کرد. در انجا نرگس را در مهمانسرای گذاشت و او با یوسف به نزد رئیس لشکر ابو عبید حاضر شد و نامه ی عبدالله را به او داد . ابو عبید نامه را باز کرد و خواند . نعیم و یوسف را از سر تا پا نگاه کرد وگفت : شما دوستان عبدالله هستین از این به بعد منو هم دوست خود بدونید. عبدالله خودش بر نمی گرده؟ نعیم جواب داد: خلیفه اونو به قسطنطنیه فرستاده . اینجا نیاز بیشتری به او داریم کسی نیست که جای طارق و موسی را پر بکنه من نا توان شده ام و نمی تونم به خوبی وظایفم را انجام بدم. شما می دونید اینجا با شام و عربستان فرق می کنه. طرز جنگ این مردم کوهی هم با ما متفاوته.

قبل از اینکه به شما کاری واگذار بشه باید تا مدتی بطور سرباز معمولی مشغول خدمت باشین. البته از نظر حفاظت خود کاملا مطمئن باشید. اگر امیرالمومنین شما را اینجا جستجو کرد شما را جای دیگر می فرستم. البته قانون من اینکه بدون امتحان هیچ کسی رو به منصبی منصوب نمی کنم. نعیم سپهسالار را نگاهی کرد و لبخندی زد و گفت : شما مطمئن باشید من در اخرین صف سربازان همون احساس را خواهم داشت که در دست راست قتیبه و محمد بن قاسم داشتم. منظور شما اینه که ... ابو عبید حرفش را تمام نکرده بود که یوسف گفت : ایشون از ژنرالهای مشهور ابن قاسم و قتیبه هستن. ببخشید نمی دونستم که در مقابل مجاهدی با تجربه تر از خودم ایستاده هستم. ابو عبید این را
گفت وباری دیگر با نعیم احوالپرسی کرد. حالا فهمیدم علت ناراحتی خلیفه از شما چی بوده در اینجا هیچ خطری شما را تهدید نمی کنه.  » البته برای احتیاط از امروز شما زبیر و اسم دوست شما عبدالعزیز خواهد بود . همراه شما کسی دیگه هم هست؟ ».بله ، همسرم هست اونو در مهمانسرا گذاشتم« نعیم گفت:  باشه همین الان ترتیب کار شما رو می دم . ابو عبید خادمی را صدا زد و دستور داد که در شهر منزل مناسبی را اجاره بگیرد.  بعد از چهار ماه نعیم زره پوش روبروی نرگس ایستاده بود و به او می گفت : نرگس در حالی که سعی می کرد لبخند بزند گفت و ادامه داد: شما چندین بار گفته  » من منظور شمارو فهمیدم.« بودین که زن های تاتاری در مقابل زن های عرب ضعیف و دل نازکترند اما من امروز ثابت می کنم که زن های تاتاری قوی ترند. عملیات پرتقال شاید تا شش ماه طول بکشه سعی می کنم در این مدت اینجا سری بزنم ، اما اگه فرصت « نعیم گفت: نشد تو اصلاً نگران نباش . امروز ابوعبید کنیزی نزد تو می فرسته .»  :نرگس در حالی که چشمانش را پایین گرفته بود گفت و ادامه داد » من به شما...« 

.» خبر تازه ای می خوام بدم«  !» نعیم با محبّت سر نرگس را بالا گرفت و گفت: بگو«  ...» وقتی شما برگردید«  !» بگو،   خوب«  » نرگس دست نعیم را فشرد و گفت: شما نمی دونین؟  من می دونم ، منظورت اینه که من خیلی زود پدر می شم« .»  نرگس در جواب سرش را در آغوش نعیم گذاشت .   نرگس! اسمشو بگم ... اسمش هست عبدالله ، اسم برادر من« »  » اگه دختر باش چی؟« نه او باید پسر باشه من نیاز به پسری دارم که زیر سایه ی شمشیر و در باران تیرها بازی کنه ، من به او تیراندازی ، « پرتاب نیزه و اسب سواری می آموزم. من برای جاودان موندن برق شمشیرهای پدرانم در بازوهاش قدرت و در قلبش  .»شجاعت و دلاوری می کارم
خلیفه ولید قبل از وفاتش کشتی های جنگی را برای فتح قسطنطنیه فرستاده بود و لشکری هم از راه قاره ی آسیا در حرکت بود اما مسلمانان در این حمله شکست سنگینی متحمل شدند. قبل از به تسلط در آوردن دیوارهای محکم قسطنطنیه غذای لشکر اسلام کاملاً تمام شد ، مشکلی دیگر که پیش آمد مرض طاعون بود که در لشکر افتاد و جان هزاران نفر را گرفت. لشکر اسلام بعد از این مشکلات مجبور به عقب نشینی شد. در ایالت سند و ترکستان بعد از قتل ابن قاسم و قتیبه بن مسلم دروازه پیروزی تقریباً بسته شده بود. سلیمان برای شستن این داغ ننگ آور از کارنامه ی خود می خواست قسطنطنیه را فتح کند او فکر می کرد با فتح قسطنطنیه بر خلیفه ولید سبقت خواهد برد اما از بدشانسی ، این کار بزرگ را به عهده کسانی گذاشته بود که هیچ سروکاری با نبرد و جنگ نداشتند. بعد از چند حمله ی ناموفق به استاندار اندلس نامه ای نوشت و از او خواست که برای فتح قسطنطنیه سپهسالاری با تجربه بفرستد و همانطور که گفتیم عبدالله برای پایان دادن این کار نزد خلیفهحاضر شد و

با پنج هزار نفر دمشق را به مقصد قسطنطنیه ترک کرد. خود سلیمان هم دمشق را ترک کرد و رمله را دارالخلافه خود قرار داد تا بتواند نظارت بهتری بر چگونگی اوضاع داشته باشد . چندین بار خودش فرماندهی لشکر را عهده دار شد اما هیچ موفقیتی حاصل نکرد. عبدالله با خیلی از پیشنهادهای خلیفه سلیمان مخالف بود او می خواست که ژنرالهای مشهور ایالت سند و ترکستان که به جرم دوستی با ابن قاسم و قتیبه در زندان بسر می بردند دوباره سر خدمت برگرداند اما خلیفه بجای آنها چند نفر نا اهل را استخدام کرده بود . نفرت مردم نسبت به سلیمان روز بروز بیشتر می شد . خود او هم ضعف خود را احساس می کرد. لشکری که همیشه برای خشنودی خدا جان و مالش را نثار می کرد حاضر نبود برای خشنودی خلیفه خون خود را بریزد و برای همین شوق جهاد روزبروز در مردم کمتر می شد. ناپدید شدن ناگهانی ابن صادق بر نگرانی خلیفه افزود حالا دیگر کسی نبود که او را تسلی دروغین بدهد و او مشکلات و مصائب را فراموش کند. وجدانش او را بر قتل بی گناهانی چون ابن قاسم ملامت می کرد. او تملم سعی خود را برای جستجوی ابن صادق بروی کار آورد. جاسوس فرستاد. جایزه تعیین کرد اما هیچ خبری از او نبود.
***
جزا و سزا
عبدالله می دانست که خلیفه برای پیدا کردن ابن صادق تمام سعی خود را خواهد کرد و زنده گذاشتن او خطزر دارد اما او نمی خواست دستهای خود را به خون کثیف انسانی مثل ابن صادق آلوده کند او این عمل را خلاف شأن مجاهد می دید . زمانی که لشکر عبدالله در راه قسطنطنیه در شهری به نام قونیه توقف کرد عبدالله نزد فرماندار شهر رفت و برای حفاظت وسائل گران قیمت لشکر تقاضای منزلی کرد فرماندار منزلی تقریباً نیمه ویران به او داد. عبدالله ابن صادق را در زیر زمین آن منزل گذاشت و برمک و زیاد را برای مراقبت او مامور کرد و خود به طرف قسطنطنیه حرکت کرد. زیاد بیشتر از قبل لطف زندگی را احساس می کرد . قبلاً او فقط یک غلام بود و حالا اختیار کامل بر جسم انسانی مثل خود را حاصل کرده بود. هر وقت می خواست خود را با ابن صادق سرگرم می کرد . او احساس می رد که ابن صادق برای او مثل اسباب بازی است هیچ وقت از بازی کردن با او سیر نمی شد . در زندگی سرد و بی روح او ابن صاق اولین و آخرین


سرگرمی بود. این محبت بود یا مخالفت! بهر صورت او هر روز برای سیلی زدن و اذیت کردن او بهانه ای می جست. برمک در حضور خود اجازه ی چنین کارهایی را به زیاد نمی داد امّا وقتی او برای خرید غذا به بازار می رفت زیاد دلش را شاد می کرد . طبق دستور عبدالله غذای بسیار خوبی به ابن صادق داده می شد این دستور هم بود که هیچ آزاری به او نرسد اما زیاد به اجرای این حکم خیلی اهمیت نمی داد. اگرچه او مقداری زبان عربی می دانست اما همیشه با زبان مادری خودش با ابن صادق گفتگو می کرد. ابتدا برای ابن صادق مشکل بود اما آهسته آهسته کمی از حرف های او سر در می آورد.
روزی برمک برای خرید غذا به بازار رفته بود . زیاد داخل اتاق ایستاده بود و از پنجره بیرون را تماشا می کرد که ناگهان چشمش به شخصی از نسل خودش افتاد که روی الاغی سوار شده از داخل شهر عبور می کرد. الاغ ضعیف و بیچاره طاقت وزن آن حبشی غول پیکر را نداشت و بر جایش نشست. حبشی با شلاق او را می زد و او دوباره بلند می شد اما بعد از چند قدم دوباره روی زمین می افتاد و شلاق حبشی به حرکت در می آمد. زیاد با قهقهه زدن شلاقی برداشت و به زیرزمین رفت ، در را باز کرد و وارد زیرزمین شد. همین که ابن صادق او را دید خود را برای سیلی خوردن و شکنجه ای جدید آماده کرد اما بر عکس حدس او زیاد لحظه ای ساکت ایستاد و سپس دستهایش را روی زمین گذاشت و مانند چارپایی چند قدم راه رفت و به ابن صادق !»بیا«گفت: بیا روی من « ابن صادق منظورش را نفهمید . از ترس شکنجه ی جدیدی فکرش را از دست داده بود. زیاد
ی یک ماه به خانه « عمر ثانی کاغذی به طرف عبدالله دراز کرد و گفت:

.» برو و بعد از آن فوراً خود را به خراسان برسان عبدالله سلام کرد و چند قدم برگشت اما ناگهان ایستاد و به طرف امیرالمومنین نگریست. »چیزی می خواستی بگی؟ « امیرالمومنین پرسید: امیرالمومنین! می خواستم در مورد برادرم بگم. من اونو از زندان دمشق نجات دادم او بی گناه بود. تقصیرش فقط «
دوباره گفت: !»بنشین و سواری کن ابن صادق جز اجرای احکام خوب و بد او چاره ای دیگر ندانست و اگر نه باید خود را برای شکنجه ای سخت آماده می کرد به همین خاطر با ترس و لرز رفت و روی کمر او سوار شد. زیاد دور دیوار اتاق دو سه گشت زد و ابن صادق را پیاده کرد. او برای جلب رضایت زیاد با لهجه ای چاپلوسانه گفت: زیاد اهمیّتی به حرفهایش نداد بعد از بلند شدن دستهایش را تکانی داد و ابن صادق » شما خیلی قدرتمند هستید!« را روی زمین نشاند و گفت: .» حالا نوبت منه«


ابن صادق می دانست که زیر این غول بی شاخ و دم له خواهد شد . اما مجبور بود. زیاد شلاقش را در دست گرفت و روی کمر ابن صادق سوار شد. کمر ابن صادق خم شد ، راه رفتن برای او غیر ممکن بود. به هر صورت دو سه قدم رفت و بزمین افتاد . زیاد شروع به شلاق زدن کرد تا جایی که ابن صادق بی هوش شد. زیاد او را بلند کرد و به دیوار تکیه داد و با عجله بیرون رفت . بعد از لحظه ای با سینی پر از انگور و سیب برگشت. ابن صادق به هوش آمد و چشمهایش را باز کرد. زیاد با دست خودش چند دانه انگور به ابن صادق داد و سپس سیبی را با خنجر خود نصف کرد و نصفش را به ابن صادق داد . وقتی ابن صادق سیب را تمام کرد زیاد سیب دیگری را نصف کرد و به او داد. ابن صادق می دانست که زیاد گاهی بیشتر از حد نیاز مهربان می شود به همین دلیل بعد از تمام کردن سیب دوم سیب سوم را خودش برداشت زیاد خنجر خود را در وسط سیبها گذاشته بود. ابن صادق در حال تظاهر و بی خیالی خنجر را برداشت و شروع به کندن پوست سیب کرد . زیاد با دقت حرکاتش را زیر نظر گرفت. ابن صادق خنجر را سر .»این پوست برای سلامتی مضره«جایش گذاشت و گفت: زیاد سرش را تکانی داد و سیبی برداشت تا مانند ابن صادق پوستش را بکند. اما نتوانست و دستش کمی » هو « زخمی شد. او دست به دهان برد و شروع به مکیدن خون کرد. بدش به من « ابن صادق گفت: » زیاد سرش را تکان داد و سیب و خنجرش را به او داد. دیگه هم میل می کنید؟ « ابن صادق پوست سیب را کند و به زیاد داد و پرسید: » زیاد سرش را تکان داد و ابن صادق سیب دیگری برداشت و شروع به پوست کندن کرد. خنجر در دستش بود و دلش بشدت می تپید. می خواست برای یک بار هم که شده شانس خود را بیازماید اما می ترسید که قبل از حمله ی او زیاد او را له خواهد زیاد هم با عجله به طرف »کسی داره میاد «کرد. کمی فکر کرد و در حالی که با نگرانی به طرف در نگاه می کرد گفت: در متوجه شد و در همین لحظه ابن صادق خنجر را تا دسته بر سینه زیاد فرو برد و فوراً چند قدم به عقب جهید. در حالی که از عصبانیت می لرزید بلند شد و برای خفه کردن ابن صادق دستهایش را به طرف او دراز کرد . ابن صادق بیشتر از قبل چالاک شده بود دوید و در گوشه ی دیگر اتاق رفت. زیاد دنبالش کرد و او به گوشه ی دیگری پناه


گرفت. زیاد هر کاری کرد نتوانست او را بگیرد و هر لحظه پاهایش سست می شد. خون بعد از خیس کردن تمام لباسها داشت روی زمین می ریخت . او دیگر قدرتی برای مقابله نداشت سینه اش را با هر دو دست فشرد و روی زمین نشست و فوراً دراز کشید. ابن صادق در گوشه ای ترسان و لرزان ایستاده بود وقتی مطمئن شد که او مرده یا حداقل بی هوش شده جلو آمد و کلید را از جیبش بیرون آورد و از اتاق خارج شد. برمک هنوز از بازار نیومده بود . ابن صادق بعد از خارج شدن از منزل چند قدمی دوید اما با این فکر که در شهر هیچ خطری او را تهدید نمی کند با اطمینان براه خود ادامه داد و بعد از بدست آوردن اطلاّعاتی از مردم برای بیان سرگذشت خود نزد خلیفه به طرف رمله حرکت کرد. بعد از چند روز از آزادی ابن صادق این خبر شنیده می شد که خلیفه عبدالله را از سر لشکری معزول و بازداشت کرده و او را دستبند زده بطرف رمله آورده می شود . در مورد ابن صادق هم شایع شده بود که پست مفتی اعظم اسپانیا به او داده شده.
***
هـ.ق سلیمان خودش فرماندهی لشکر را به عهده گرفت و بر قسطنطنیه حمله کرد اما آرزوی فتح عملی 11 در سال نشد و از دنیا رفت و عمربن عبدالعزیز بر تخت خلافت نشست . عمربن عبدالعزیز در عادات و اخلاق خود با تمام خلفای بنی امیه فرق داشت. عهد خلافت او در تمام دور حکومت اموی مانند ستاره ای درخشان می تابد. اولین کار خلیفه دادرسی به مظلومین و ستمدیدگان بود . مجاهدین بزرگی که شکار سلیمان بن عبدالملک شده بودند و در زندانهای تنگ و تاریک شب و روز خود را سپری می کردند آزاد شدند. تمام مسوولین سخت گیر معزول و به جای آنها مسوولینی عادل و نیک کردار گماشته شدند عبدالله که هنوز در زندان رمله بسر می برد آزاد و به دربار خلافت فراخوانده شد. عبدالله برای آزادی خود از خلیفه ی جدید تشکر کرد. .» دیری شده که به خونه نرفتم، می خواستم اونجا برم « امیرالمومنین! من برای تو فرمانی صادر کرده ام« .» .» امیرالمومنین! من با کمال میل آماده ی پذیرفتن حکم شما هستم« من تو را استاندار خراسان برگزیده ام ، تو برا
2024/10/02 04:28:58
Back to Top
HTML Embed Code: