Telegram Web Link
#حکایت

آورده اند که پدری از رفتار بد پسرش رنجور شد ، و او را بسیار ملامت کرد، و بگفت : بی سبب عمرم را به پای تربیت تو هدر کردم ،... فرزند افسوس که ادم شدنت را امیدی نیست.....
 
پسر رنجید و ترک پدر کرد، و در پی مال و منال و سلطنت چند سالی کوشید وتحمل رنج کرد.... عاقبت پسر به سلطنت رسید و روزی ، پدر را طلبید ، تا جاه وجلال و بزرگی خود، را به رخ او بکشد، ... چون پدر به دستگاه پسر وارد شد ، پسر از سر غرور روی بدو کرد و بگفت : اینک جایگاه مرا ببین ، یاد ار که روزی بگفتی ،هر گز ادم نشوم ، اینک من حاکم شهر شدم....

پدر بی تفاوت روی برگرداند و بگفت :
من نگفتم که تو حاکم نشوی 
من بگفتم که تو آدم
نشوی حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
*📖 داستان _واقعی _و_غم انگیز*
*✍️عنوان_ماجراها #شبنم
*👈قسمت آخر

قسمتی از حویلی را با شاخه های انگور تازه تزئین کرده بودند عِده ای خدمتکاران مشغول تزئین بودند
از هدیه های خانم برای عروسش سیت مکمل طلا دستمال دست دوزی سَبدپُر از قند وشیرینی که قرار بود پیشکش عروس خان شود
سبد پارچه هارا روی سرم گذاشتم و به اتاق ارباب رفتم خان بزرگ طرفم نگاهی کرد و گفت معلوم است سربه هوایید وقت زن گرفتن و دستمال دامادی اَم گذشته است باید بروید اتاق رستم داماد او است.

پس رستم بی معرفت در قصر بود ولی نزدم نیامد از کی خود راپنهان میکرد؟
ارباب با کیانه گفت اما هنوزهم میتوانم بچه اَم را تربیه درست کنم
سریع با اجازه از اتاق خارج شدم در اتاق رستم را زدم
از پنجره حویلی را نگاه میکرد جایی ایستاده بودکه خوب میشد جایی را دید که شبانه میخوابیدم
دستهایش در جیبش بود با حسرت گفتم سلام ارباب زاده مبارک تان باشد
شنیده اَم که به بار دوم داماد میشوید
برگشت چشمهایش سرخ شده بود مثل همیشه نه با لبخند بلکه با دلی خون و نگاهی پر از سوز
از نگاهایش معلوم بود که حال خوبی ندارد گفتم بالاخره خدای ما بیچاره ها هم بزرگ است سبد را روی زمین گذاشتم چشمهایم را محکم بستم تا اشکهایم سرازیر نشود از کَی تاحالا اینقدر دلباخته رستم خان شده بودم چطور تااینجا کشیده شد؟اصلاً چیشد؟
با بغض گفت شبنم دیدید چی به روزگارم میارند
قصد جانم را دارند
نزدیکم آمد تابه آغوشش بگیرد عقب رفتم گفتم چند وقت است که نزدم نیامدید جرم من چی بود که وارد بازی تان شدم از اول چقدر گفتم نه، اما شما اصرار و اصرار که دوستت دارم
چیشد دوست داشتن تان فقط من ماندم و ننگی که تا ابد نمیتوانم همرایش کنار بیایم چون هم خانم نکاح شده تان هستم هم...
دستش را جلو دهنم گذاشت گفت بس کن بالای زخم هایم نمک نپاش به جای این طعنه ها کنارم بمان تا دلم استوار باشد
از پا دَر آمدم دلم به تو خوش است شبنم
خودت را کنار نکش فقط تویی که...
ادامه نداد و مرابه آغوشش گرفت شانه های مردانه اَش ازگریه تکان میخورد خیلی زود فراموش کردم چطور چند روز سراغم را نگرفت که از بیخبری اَش چی کشیدم
درگوشم زمزمه كردگفت يادت نرود قلبم مال شما است
اشک هایم را پاک کرده بودم اما نگاهم گویای همه چیز بود حتی حرف هایی که قرار بود به زبان بیاورم یا گلایه هایی بکنم قرار بود تا ابد سکوت کنم
اما چطور برایش میگفتم چرا اسیرم کردی
نمیشد گفت چون او ارباب بود و من نوکرشان
باکلمه ببخشید خواستم از کنارش بگذرم که دستم را محکم گرفت جدی گفت شبنم تمامش کن
لرزش صدایم تنها آوازی بود که رسوایم میکرد
گفتم رستم اجازه بدهید بروم قبل از اینکه کسی مرا اینجاببیند
داد زدگفت
گور بابای همه بمان کارت دارم
بی حرف ایستادم تا حداقل از گفتن حرف هایش سبک شود به حدکافی که دل من پُر بودبه چشم های خوشرنگش نگاه کردم دلفریب بود این نگاه و من توان خیره شدن بیشتر را نداشتم
بازوهایم را در دست هایش گرفت گفت میدانم شاید بدت بیاید ولی من بخاطر داشتن شما این حماقت را قبول کردم
دست خودم نبود اما خیره شدم تا غرق رنگ‌نگاهش شوم
گفتم رستم خان شما به میل خودتان میخواهید آنرا بگیریدبعد هم که بچه تان به دنیا آمد بگویید گور بابای شبنم آنموقع وقت هایی که خانم جان تان فرصت نداشت تا شما را سرگرم کند شما یاد من میوفتید برای خدا راحتم بگذارید اصلا چرا قلب یک ارباب زاده برای یک نوکر بتپد
با گفتن این سخنان بالایم قهر شده از بازویم گرفت واز اتاق بیرونم کرد
زلیخا باز چشمش به من افتاد
گفت بیا شبنم که به موقع آمدید بیا این را ببر بچین وقت نان است
با حرص ظرف غذا را گرفتم پله ها و این ظرف جز از روزمرگم ام بود تعداد پله هارا هم میشمردم سفره را پهن کردم این اتاق دیگر مثل روزهای اول برایم جذابیت نداشت ظرف هارا که گذاشتم بالای میز که صدای خانم بزرگ بلند شد گفت رستم حالم را غیر نورمال نکن این چه رفتاری است تو یک ارباب زاده ای
پشت سرش صدای رستم آمدکه چهارستون تنم را لرزاند
میگویم‌ آنرا نمیخواهم نمیفهمید این آشغال هارا از اینجا ببرید بیرون قبلا به پدرم گفته بودم عاشق کسی دیگر هستم ولی مرا بازیچه دست خودتان کردید
با شتاب در اتاقش را باز کرد یکی از درهای اتاقش به بالکن و پله های بیرون باز میشد یکی به پذیرایی صاف ایستادم با چشم هایی به خون نشسته از کنارم گذشت و زمزمه کرد
دیدی به میل خودم نیست
تااین حد عصبی ندیده بودمش رفت و پشت سرش خانم بزرگ آمد
با دیدنم از عصبانیت جیغی از تَه دل کشید
تو اینجا چه کار میکنی کثافت؟
ها؟
اگر حرف ارباب نبودتاحال صدبار شلاق میزدمت بی چشم و رو
بلندتر از همیشه اما باصدای که از شدت فریاد دورگه شده بود گفت
زلیخا
زلیخا رنگ‌ پریده آمد گفت
چیشده خانم جان؟ زلیخا فدای تان آرام باشید تا خدایی نکرده پس نیوفتادین!
سعی میکردآرام باشد وقتی آتشم زده بود می لرزیدم اشک هایم منتظر تلنگری بودند تا مثل ابر بهار دامنم را خیس کنند
صدبار گفتم نگذار این دختر کثافت را یک ثانیه استراحت کند اما همرایم روبرونشود مگر نگفتم؟
دستپاچه گوشه چادرش را با دست هایش می مالید
زلیخا گفت خانم جان بلی دیگر تکرار نمیشود
گفتم منکه استراحت ندارم اما چرا چیشده
در فکر خانم چی گذشت نمیدانم یکبار پوزخندی زد گفت اینبار تاوان عذابی را که کشیدم باید بدَه
به عجله رفت و نگهبان هارا صدا زد وحشت کرده بودم رنگم‌ پریده بود هیچ نمیدانستم که گناهم چی است تا حداقل طلب بخشش داشته باشم
دو تا نگهبان آمدند کشان کشان مرا بردند سمت حویلی دقیقا وسط حویلی بود که به زور روی زمین خاکی مرا خواباندند وپاهایم را بستند بیصدا اشک می ریختم نه بخاطر درد دنیا بلکه بخاطر مادرم که دستش از دنیا کوتاه بود
ناخواسته نگاهم به دَروازه ثابت مانده بود منتظر بودم رستم برسد و نجاتم بدهد از حکمی که بی گناه بالایم صادر شده بود
با اولین ضربه ای چوب که به کف پایم خورد جیغ بلندی سردادم خانم روی چوکی در بالکن نشسته بود گیلاس چایی در دست هایش بود با صدای جیغم می رقصید با نیشخندی گفت ده ضربه
ضربه هارانمیشمردم جز اینکه گریه میکردم و از خدا می خواستم مادرم را برای یک لحظه زنده کند تا التماسش کنم که تنهایم نگذارد
پاهایم بی حس شده بود چشمه اشکهایم خشک شده بود خون می ریخت روی زمین از شدت درد استخوان هایم میسوخت
نگاه تمام خدمتکاران چیزی نبود جز ترحم

یکبار دروازه باز شد ارباب بزرگ با اسپ زیبایش وارد شد کاش رستم میبود کاش میبود تامیدید بی گناه مجازات شدم اگر میدید مگرکاری از دستش ساخته بود
ارباب بزرگ وقتی پاهای مرا دید از اسپ پیاده شد و گفت
چی خبر است
خانم که انگار آرام شده بود با لبخند گفت
چیزی نشده گستاخی کرده بود
ارباب بزرگ پُر از خشم گفت زن زورت به پسرت نمیرسد سر نوکرت دلت را خالی میکنی؟
از کَی تاحالا ظالم شدی؟
خانم از جایش بلند شد گفت
چشمهایش را ببین رستم هر بار این را میبیند میگوید زن نمیخواهم نگو که نمیدانین یا خود را به ندانستن زدین؟
ارباب تیز به خانم نگاه کرد شلاقش را به زمین کوبید
ارباب گفت کافی است از کجا مطمئنی که این دختر همان است معرکه ای را که راه انداختی جمع کن
زن ارباب تلخ خندید و‌گفت خودت را گول نزن که پسرت دلداده نشده همه‌ میدانند همه اینهارا باهم دیدند خوب نگاهش کن تورابه یاد چی میندازد
ارباب با همان خشم رو به خدمتکاران کردگفت
بازی تمام شد پراگنده شوید
پاهایم را که باز کردند روی زمین افتادم جیغ سوزناکم از درد ستون های سنگی قصر را به لرزه انداخت ارباب دستور داد تا سراغ طبیب بروند دوتا از زن های خدمتکار دستهایم را گرفتند بلندم کردند پاهایم که روی زمین کشیده میشد جانم را میگرفت
بازهم در این سختی رستم نبود نه خودش بود نه نشانی ازش
زیر سایه دیوار نشستم تا یکی به داد دردم برسد
طبیب که آمد پاهایم را با الکُل تمیز کرد اینقد از درد ناله کردم و جیغ زدم و مادر مرده ام را صدا زدم که عرق کرده بودم و موهایم به صورت و گردنم چسبیده بود
راه رفتن برایم حکم مرگ را داشت کار طبیب تمام شد و رفت گرما و باد کف پایم را اذیت میکرد اکثر خدمه ها غیب شده بودند دستم را به دیوار گرفتم تا خودم را به اطاقکم برسانم به زیر دل سیر گریه کنم و گلایه هایم را باصدای بلند به زبان بیاورم
اینقدر دندانهایم را به لبم فشرده بودم که جای شان روی لبم مانده بود
تقریبا پشت قصر رسیده بودم ترجیح میدادم جای دوری بروم تا کسی را نبینم با شنیدن صدای پای اسپ سرم را بلند کردم رستم بود دیدنش اینبار نفرت به دلم نشاند تا مرا دید از اسپ پیاده شد میخواست گلایه کند از تقدیری که برایش رقم میزدند اما نگاهش روی پاهایم نشست با مکثی کوتاه نگاهش را از پاهایم گرفت و روی چشمهایم ثابت ماند با نگاهی پُر از خشم گفت
شبنم جانم پاهایت...
به خودم جرات دادم تا دلم ام را بالایش خالی کنم با صدای تقریبا بلند گفتم
مجازات شدم عجیب است برایت کلفت این قصر سرکشی کرده این نوکر بخاطر جای نَرم و نان گرم پُر روی شده شبنم بی پدر و بی مادر بخاطر هیچ گناه مجازات شد
با مشت به کف دستش کوبید و گفت
کی کرده کی مجازاتت کرده بگو تا این قصر را آتش بزنم
به هزار بدبختی ازش روی گشتاندم نمیخواستم آن داغ رادر نگاهش ببینم برای همین گفتم
مادرتان ازم متنفر است حداقل شما بگویید چی گناهی از من سر زده؟میگفت میداند پسرش کجا عاشق است حتی به ارباب بزرگ هم گفت ما را در آبادی با هم دیدندحسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
سکوت رستم را که دیدم سرد خندیدم گفتم
اگر واقعاً مرا دوست دارید ازم فاصله بگیرید ارباب زاده نه بخاطر خودتان بلکه بخاطر آسایش من اگرچه خانم نکاح شده شما ام اما مثل خار در چشم مادرت هستم
رستم با لحنی غمگین گفت
نمیتوانم شبنم نمیتوانم خانم اَم را رها کنم غیرتم چی؟دلم چی؟دوستت دارم شبنم گناه من و تو این است ما باهم در جرم شریک هستیم
کنترول صدایم را از دست دادم بلند داد زدم
درست است اگر علاقه دارین زجرکُش شدنم توسط مادرتان را هرروز ببینید ادامه بدین ولی بدانید این علاقه شما بجز عذاب چیزی برای منی غم دیده ندارد
رستم با ناراحتی رفت شب شده بود بخاطر پاهایم زلیخا اجازه داد دو‌ روز کار سخت نکنم از پنجره کوچک اطاقم خیره به ماه نو بودم بی دلیل یا هزار دلیل اشکهایم روی گونه هایم جاری بود کاش بانوی قصر و زن رستم خان میشدم ولی حیف که بی کس و غریبم کاش در رگهای من هم خون اربابی میبود نه فقر و یتیمی وبی کسی با فکروخیال عروسی رستم خوابیدم
آواز کسی آمد گفت شبنم بلند شو برو کاکایت آمده کارت دارد
با شنیدن اسم‌ کاکایم بدنم لرزید بلند شدم لنگ لنگ رفتم نزد دروازه قصر سوزش پاهایم شروع شد از درد صورتم جمع شد نزدیک کاکایم رسیدم سلام دادم با تلخی گفت
سلام او زهرمار حقوقت را بده میخواهم بروم سکینه را ببرم شهر پیش طبیب
دستم را درجیب پیراهنم بردم پولی که بعنوان حقوق برایم داده بودند را سمتش گرفتم پول را از دستم گرفت شمارکرد سرش را بالا گرفت با نگاه خشمگینی باسیلی محکم به رویم زد از شدت ضربه اش سرم‌ کج شد
گفت او بی مادر این حقوق یک ماهت است چندوقت است که اینجا کار‌میکنی؟ برو بقیه راهم بیار
با گریه خون لبم را با آستینم‌پاک کردم و گفتم
بخدا همین را برایم دادند باخشم وغضب گفت
گفته بودم اگرحقوقت را کامل ندهی میکشمت رضایت داده بودم تا زن رستم شوی اما شرط و شروط بین خودمان یادم نرفته است زن ارباب زاده شدی پولت دریا را بند میکند
دستم را گذاشتم روی دستش با بغض و ترس گفتم
بخدا همین را دادند کاکاجان
یکبار ارباب بزرگ مثل شیر بلند شد
با صدایش کاکایم برگشت سمتش و حرفش ناتمام ماند
چشمم به ارباب بزرگ افتاد کاکایم به زمین پرتم کرد ارباب بزرگ صدای وحشتناکی به کاکایم کردو آمد بازویم را گرفت بلندم کرد ناخودآگاه بهش پناه بردم و پشتش پنهان شدم از جیبش چندتا سکه را بیرون کشید سمت کاکایم انداخت گفت
بیا این پول را بگیر وخودرا گُم کُن وباردیگرنزدیک قصر نبینمت اگرنه  بلایی سرت بیاورم که تازنده باشی از یادت نرود
کاکایم پوزخندی زد ورفت با بغض روی تخته سنگ کنار دَر ورودی قصر نشستم آه سوزناکی کشیدم
ارباب نشست کنارم دستمال سفید گلدوزی شده اش را گرفت جلوم گفت اشکهایت را پاک کن دخترک
دستمال را با خجالت ازش گرفتم بوی عطر فوق العاده اَش در مشامم پیچید بعداً گفت
درست شبیه اوهستی مرا عجیب به یاد کسی میندازی یاد کسی که ماه و خورشیدم بود از وقتی رفته دنیایم تیره و تار شده
آهسته پرسیدم فوت کرده؟
خندید سری تکان داد و گفت
از دست دادمش
دستش را روی گونه خیس شده اَم کشید و گفت گریه نکن دخترم من اصلاً طاقت گریه دختر بچه ها را ندارم
از ارباب بزرگ حس خوبی میگرفتم آرامش احترام دقیقاً حسی که یک
پدر به دخترش میداد نمیدانم چرا گفتم من خیلی تنهام اَم
در اوج ناباوری گفت
من هم تنها هستم همه ما تنهاییم .....،
دقیقاً مثل رستم بود ظاهراً خشن اما دلی پُر مهرحسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
💌
#رمان_عصیانگر
#نویسنده_بانو_کهکشان
#قسمت_پنجاه و ششم

قطره‌ اشکِ دیگر بی‌اختیار از گوشه‌ای چشمان‌ام چکید که صدایی مادرم بلند شد همان مادرِ مهربانِ که می‌گفت:
_خان چه کسی آن‌جا است؟
پدرم در را تا حد آخر در مقابل‌ام گرفت و اما آن را نه‌بست؛ گویا مادرم وجود مرا حس کرده بود با صدایی بلندِ گفت:
_ثریا است نه؟! ثریا دخترم آمدم، آمدم عزیزک من!
صدایی داد گونه‌ای پدرم بلند شد و گفت:
_زن همان‌جا ایستاد شو!
مادرم "ثریا" و "ثریا" می‌گفت، پدرم در را در مقابل صورت‌ام بست.
مگر چه بر سر این خانواده‌ای خوشحال و خوشبخت آمده بود؟!
نگاه‌ام را به عقب دوختم آن مجاهد آن‌جا بود.
صورت‌ام با اشک یکی شده بود، آن‌چه در ذهن‌ام خطور نموده بود را بی‌وقفه عملی نمودم‌.
این بار حتیَ اگر هم بمیرم به آن خانه بر نمی‌گردم، به خودم آمدم از عمارت مان خیلی فاصله گرفته بودم.
در عقب‌ام همانِ بود که با سرعت بسویم قدم می‌گذاشت، در عقب عمارت مان دره‌ای بزرگِ بود؛ همان دره‌ای بزرگ!
در آن شرایط فقط مرگ بود که در ذهن‌ام خطور می‌کرد.
نزدیک می‌شدم، دیگر صدا زدن‌های او که هم‌چون خنجر بزرگ بود، برایم فایده‌ای نداشت.
چشمان خود را بستم و خواستم ادامه‌ راه خود را همان‌گونه ادامه دهم.
خدایا ببخش مرا، اما سوگند است به اسم مبارک‌ات که دیگر توانِ مقابله با این بازی‌های بدِ روزگار را ندارم.
خسته‌ام از این همه امتحانات پی‌در‌پی همانِ که هیچ و هیچ تمامی ندارد.
می‌گویند: «هر گاه خود را به بخشیدن عادت دادی، نفست آسایش می‌یابد، قلب‌ات مطمئن می شود و جایگاه‌ات نزد الله ذوالجلال و بندگان‌اش افزایش می‌یابد».
اما من چه آیا برای من تمام شد؟
هرچه سعی می‌نمودم تا با این حالت کنار بی‌آیم؛ اما نمی‌شد همان‌جا نشسته و پاهایم را داخل آب رودخانه گذاشتم.
از سردی آب تنم مور، مور شده و لب‌خند در لبان‌ام عمیق‌تر...
به عقب نگاهِ انداختم دولت‌خان با لب‌خند همان‌جا ایستاده و بسویم نگاه می‌کرد.
بسویش دست‌ام را تکان داده و پیشمان از کارِ انجام شده دوباره به مقابل‌ام نگاهِ خود را دوختم؛ دختر نادان فقط همین کارم باقی مانده بود که آن را هم انجام دادم.
حالا با خودش چه فکرِ خواهد کرد؟
لعنتی، دیوانه‌ام خوب!
همان‌گونه که دست و صورت‌ام را با آب رودخانه می‌شستم، از جا برخاسته بسوئ دولت‌خان و آن موتر بزرگ‌اش قدم گذاشتم.
گفت:
_چرا این همه زود برگشتی همان‌جا می‌نشستی.
با لب‌خندِ که اصلاً سابقه ندشت متبسم به صورت‌اش نگاه کرده گفتم:
_نه حالا قرار است اذان مغرب را بدهد و ناوقت خواهد شد.
سر خود را تکان داده و همان‌گونه که دستار خود را از سر می‌کشید و به دستان من می‌سپرد گفت:
_باشد بانوي سرکش هرگونه خودت راحتی!
به ادامه حرف خود به بسوئ رودخانه قدم گذاشته، آبِ به دست و صورت خود زده دوباره بسوئ من برگشت.
آب از سر و صورت‌اش در حال چکه شدن بود، در مقابل‌ام ایستاده گفت:
_گوشه‌ای از چادرت را بده برایم!
از شدت آن‌همه ترس زبان‌ام به لکنت افتاده بود.
خندیده گفت:
_نترس کار ندارم فقط صورت‌ام را خشک می‌کنم.

ادامه داردحسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
💌
#رمان_عصیانگر
#نویسنده_بانو_کهکشان
#قسمت_پنجاه و هفتم

حالا که دانستم چه گفت آخمِ کوچکِ میان ابروهایم قرار گرفت گفتم:
_ با دستار خودت پاک کن چادر من که رو پاک نیست.
بی توجه به حرف من نوک چادرم را گرفته صورت خودش را خشک نمود، من هم عصبی از کار انجام شده‌ نگاهِ خود را به مقابل دوختم که او دوباره گفت:
_اخم نکن دختر عصیانگر!
مضحک خندیده گفتم:
_هر روز یک اسم جديد دیگر کارِ را بلد نیستی!
صورت‌اش را مماس صورت‌ام گرفته گفت:
_نه نیستم!
با دست‌ام کنارش زده گفتم:
_برو کنار اندکِ هم خوف از الله خوب است تو برای من نامحرم هستی مجاهد!
با این حرف‌ام چشمانش برق زده گفت:
_یعنی بخاطر همین با من همیشه جبهه می‌گیری؟
گیچ بسویش نگاه کردم و از سخنان او هیچ ندانستم که دوباره گفت:
_ان‌شاءالله با دوباره برگشتن مان به خانه این یکی هم حل خواهد شود نور قلب‌ام!
یک لحظه چی گفت او؛ نور قلب‌ام؟!
تیز به چشمانش نگاه کردم و تا می‌خواستم حرفِ به زبان بی‌آورم صدایی آشنایی به گوش‌ام رسید که اسم‌ام را صدا می‌زد.

او که می‌گفت:
_ثریا!
دولت خان که درست در مقابل من ایستاده بود و به عقب من دید داشت عصبی گفت:
_این مرد این‌جا چه کار دارد؟
بعد چشمان خود را روبه من کرده گفت:
_سوار موتر شو!
آن‌گونه قاطعانه گفت که دیگر بحث و بهانه را صلاح ندانستم.
من سوار موتر شدم و دولت‌خان بسوی مقابل‌اش قدم گذاشت.
کنجکاو از این اتفاق و آن شخصِ که نمی‌دانستم کی بود به عقب موتر نگاهِ خود را دوختم.
وای خدایی من این‌که صديق‌خان بود؛ یعنی زنده بود و این‌جا چه کار داشت؟!
سؤالات پی‌هم درست می‌شد، دولت‌خان در مقابل او قرار گرفت و او بی‌باکانه می‌خندید.
صدیق‌خان می‌گفت:
_نگاه کن کی اين‌جاست!
صورت دولت‌خان مشخص نبود و اما با آن حال پوزخند گوشه‌ای لب‌اش را می‌توانستم احساس نمایم‌.
دولت‌خان گفت:
_چه می‌خواهی؟
+ ثریا را...
با این حرف صدیق‌خان گمان کردم، مجاهد دست بسوی او بلند می‌کند؛ اما در کمال ناباوری دستان‌اش مشت شده گفت:
_از این‌که حالا زنده هستی خدایت را شاکر باش!
+ اگر نکنم چه؟
_ می‌دانم که یک شورشی هستی و اگر پا از خطا برداری خودم با دست هایم قلم، قلم (تیکه، تیکه ) ات می‌کنم.

حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
ادامه دارد
هر زمان فکر کردید مشکلتان آنقدر بزرگ است که حتما شما را خواهد کشت،
سر برگردانید و نگاهی به مشکلات پشت سرتان کنید.
تمام مشکلاتی که از سر گذرانده اید
هیچ یک از آنها، شما را نکشت
اما تک تک آنها،
باعث شدند امروز یک آدم قوی تری باشید.
پس نترسید یا پیروزید، یا قوی تر.
حالا با این طرز تفکر میتوان گفت پیروز نخواهید شد‌...؟
حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
🌱
اگه زنــدگیت پر از مشـــکلاته ...
این دنـــیای الان توئه!
ولی میــتونه دنیــای فـــردای تو نباشه.
بزرگــــترین اشـتـباهت اینه که فـــکر کنی
دنـیات نمیتــونه بهتــر شه... !

[به خـــودت اجــازه خوشـــحال بودن و مــوفق بودن رو بــده تو‌ لیاقــتش رو داری رفیــــق....]حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
عن أبي ذَرٍّ وَمُعاذِ بْنِ جبل رضيَ اللَّه عنهما، عنْ رسولِ اللَّهِ صَلَّى اللهُ عَلَيْهِ وَسَلَّمَ، قال: «اتَّقِ اللَّهَ حَيْثُمَا كُنْتَ وأَتْبِعِ السَّيِّئَةَ الْحَسَنَةَ تَمْحُهَا، وخَالقِ النَّاسَ بخُلُقٍ حَسَنٍ»

⇦رواهُ التِّرْمِذِيُّ [(1988)] وقال: حديثٌ حسنٌ.

از ابوذر و معاذ بن جبل (رضی‌الله‌عنها) روایت شده است که پیامبرﷺ فرمودند: «هر کجا که بودی، از خدا بترس و بعد از هر بدی، نیکی کن تا آن را محو کند و با مردم، با اخلاق نیکو معاشرت و برخورد کن»
حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
شبی پدری به پسرش گفت: بچه بلند شو سنگ یک من همسایه‌مان را بگیر که آرد بکشیم، بدهم مادرت نان بپزد. همین‌طور که حرف می‌زد گربه‌ای داخل خانه شد.
پسر گفت: این گربه را من ده دفعه کشیدم، یک من است.
پدر گفت: خوب برو نیم گز خانه همسایه را بگیر تا ببینم مادرت از قالی چقدر بافته است.
پسر گفت: من ده دفعه دم گربه را متر کردم، نیم گز است.
پدر ناراحت شد و گفت: بلند شو ببین باران می‌آید یا نه؟
پسر گفت: این گربه همین حالا از حیاط آمده، دست بکش ببین تر است، اگر تر است باران می‌آید.
پدر که دید هرکاری به بچه می‌دهد از زیرش در می‌رود، گفت: خوب بلند شو یک قلیان چاق کن بکشیم.
پسر که دید این کار را نمی‌تواند کلک بزند، گفت: همه کارها را من کردم، این یکی را دیگر خودت انجام بده.
حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌
#فرشت_ی_کوچک_اسلام #قسمت_یازده

چهار روز کیوان شد ۶ روز 😳 ۶ روز گذشته بود و هیج خبری از کیوان نبود !!! واقعیتش از اینکه دیگه اسم
#مسلمان به اسمم گره خورده بود واقعا خوشحال بودم😍 از طرفی برای اینکه نمیتونستم #اسلامم رو اشکار کنم ناراحت بودم😔 دیگه حالا نگرانی برای کیوان هم اضافه شده بود .... توی این ۶ روز کامل #نماز خوندن و احکام #نماز رو یاد گرفته بودم به فضل #الله😍 الحمدالله دیگه کامل #نمازهامو میخوندم😍 و آرامشی که بهم میداد وصف ناشدنی بود😍 .... جانمازم همونی بود که مال کیوان بود ، از توی اتاقش پیدا کردم ، نمازم رو میخوندم و دوباره #جانماز رو میبردم توی اتاق کیوان .... چقدر بد بود که مجبور بودم #اسلام رو اینجوری مخفی کنم اونم از خانواده ی خودم😔 اما ته دلم خوشحال بودم چون #اسلام ارزش تمام #سختی هارو داشت ... بعضی از صحابه هم اوایل #اسلام شون رو مخفی میکردن و سختی های زیادی کشیده بودن... امیدوار بودم بتونم راه صحابه رو برم😍و از سنت پیامبر پیروی کنم... اون چند روز علاوه بر یادگرفتن #نماز ، از طریق لپتاپ کیوان میرفتم سایت های اسلامی و راجب #اسلام چیزهای زیادی فهمیده بودم...
اونروز
#نماز عصر رو خونده بودم و مشغول حفظ کردن اذکار صبح و شام بودم😍واقعیتش من #شوق زیادی برای یادگیری داشتم😅دوست داشتم همه چیز رو یاد بگیر برای همین اصلا #صبر نداشتم کیوان بیاد بهم برای یادگیری کمک کنه😁 خودم پیش میرفتم ، و این #شوقی بود که #الله جانم انداخته بود توی دلم😍....
مشغول حفظ کردن اذکار بودم که سرصدای پدرم رو شنیدم و همینطور صدای کیوان رو، برام جای تعجب و نگرانی بود ، سریع رفتم پایین تا ببینم چه خبره ، پدرم و کیوان باز دست به یقه شده بودن😢 مادرم هم مثل من با تعجب و ترس از اشپزخونه خودشو رسوند و گفت : چخبره اینجا؟
پدرم یقه کیوان رو ول کرد و گفت : از شازده پسر مسلمونت بپرس...
مامانم رفت سمت کیوان و گفت : چیه بچه؟ چرا راحتمون نمیزاری؟
مگه از این خونه نرفته بودی ؟ مگه قطع رابطه نکرده بودی؟ مگه الان چند هفته از نبودنت نمیگذره؟ برا چی برگشتی؟
مادرم همه ی اینهارو با گریه میگفت و میدونستم چقدر کیوان براش عزیزه و دوسش داره و این حرفها از روی دلتنگی برای پسرشه... چون کیوان هیچوقت حتی یه روز هم از خونه دور نبود تا اون زمان...
کیوان گفت: مامان ! شما خانوادم هستین ، نمیتونم ترکتون کنم، رفتم تا در راه
#دینم قدم بردارم ، و همون #دین احترام شمارو برام واجب قرار داده وگرنه با کتک هایی که از بابا خوردم و توهین و تحقیر ها امکان نداشت برگردم ، فقط بخاطر رضای #الله ...
پدرم گفت: خفه شو پسره ی نمک نشناس ، نمیخوام مزخرفات تو بشنوم...
کیوان گفت : باشه ، فقط اومدم کیانا رو ببینم ، اگه بزارید ببرمش با خودم ...
پدرم با جدیت تمام گفت: کیانا با تو هیچ جایی نمیاد...
کیوان اعتراض کرد ولی پدرم حرف خودش رو زد...
هرچی بهش اصرار کردم بزاره با کیوان برم نذاشت ، دیگه واقعا اشکم در اومده بود نمیتونستم برم مریم خانوم و بقیه رو ببینم...😔
کیوان هیچ بی احترامی به خانواده نمیکرد و همیشه میگفت والدین باید ازم راضی باشن تا خدا ازم راضی باشه ، گر چه باهام مخالفن ولی دینم بهم این اجازه رو نمیده که بهشون بی حرمتی کنم...
پدرم نذاشت با کیوان برم ولی کیوان به بهانه ی جمع کردن وسایلش رفت توی اتاقش...منم باهاش رفتم وقتی بهش گفتم نماز رو کامل یاد گرفتم و کلی چیز دیگه هم یاد گرفتم واقعا خوشحال شد دستهاشو رو به آسمون بلند کرد و گفت( الحمدالله) ... بهم قول داد که دفعه ی بعدی زودتر بیاد و هرجوری شده ببرتم به مکتب مریم خانوم😅 و همینطور قول داد دفعه بعدی با خودش برام
#چادر و #نقاب بیاره...
واسه این خیلی خوشحال شده بودم...
اما اونشب بعد از نماز مغرب وقتی رفتم پیش خانواده ... داشتن تلویزیون میدیدن... کنار پدرم نشستم ، دستم رو گرفت و بوسید و گفت: دختر کوچولوی من چطوره؟
بابام مهربونترین آدمی بود که میشناختم این مدت بخاطر کیوان کمی اخلاقش تغییر کرده بود و کمتر بهم توجه میکرد... باعتراض گفتم : من دیگه بزرگ شدما... گفت : پاشو یه چایی بریز ببینم واقعا بزرگ شدی یا نه😅
براش چایی آوردم و دوباره نشستم کنارش بهم گفت : برای اینکه امروز نذاشتم با داداشت بری ناراحتی ازم؟ گفتم : خب یکم ناراحتم مادرم گفت : عزیزم ! پدرت اگه کاری میکنی یا چیزی میگه بهت مطمئن باش همش بخاطر خودته .... پدرم گفت: مادرت درست میگه ! تو و کیوان هردوتون برام عزیزین ،جلوی کیوان رو نتونستم بگیرم ولی دوست ندارم توهم
قاطی اون بشی... یهو بی هوا گفتم: مگه کیوان راه بدی رفته؟
#اسلام که خیلی خوبه... حرفم رو کامل نگفتم فهمیدم چه دسته گلی به آب دادم😬 مادرم گفت : ببینم چرا این حرفو میگی؟ هول کردم اصن چی جواب بدم بهش😐 #اگـر_عمـری_بـود_ادامه_دارد...حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
حاج آقا رو منبر داشت در مورد حلال و حرام صحبت میکرد:
روزی سه تا دزد به خونه یک تاجر دینداری زدند و کلی پول و سکه رو روی خر صاحبخونه گذاشتن و زدن بیرون!
تو مسیر دوتاشون دسیسه چیدن که سومی رو بکشن تا سهمشون بیشتر بشه و همین کارو هم کردن!
تو مسیر آب و غذایی خوردن و باز راه افتادن که یه دفعه یکیشون خنجر کشید و رفیق دومیش رو هم کشت!
شب که شد دلدرد شدیدی گرفتند و بر اثر سمی که شریک قبلی تو غذا ریخته بود مردند و الاغ هم که تنها بود، راه صاحبخونه رو گرفت و بهمراه مال به خونه تاجر دیندار برگشت...
همه صلوات میفرستادن که یهو معتاده پرید گفت: حاج آقا! دزدا که سه تاشون مردن؛ پس جریان رو کی واستون تعریف کرد؟ خره؟!

میگن حاج آقا از اون روز تا حالا به دامداری مشغوله و با هیچکی حرف نمیزنه🙄حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
بوی_مهربانی_در_آستانه_ماه_مهر
بیایید دانش آموزان فقیر را همانند فرزندان خود خوشحال کنیم. با توجه به نزدیک شدن فصل_بازگشایی_مدارس موسسه خیریه صادقین زاهدان   با همکاری شما همشهریان گرامی و خیرین در نظر دارد همانند سال گذشته #کیف_وبسته_نوشت‌افزار برای دانش آموز نیازمند تحت پوشش خود ، تهیه و به آنها اهدا نماید. از شما سروران گرامی می‌خواهیم ما را در این راه کمک کرده و حتی با کمترین مبالغ می‌توانید در این کار خیر #گامی_ارزشمند برداشته و دانش آموزان نیازمند را یاری نمایید.
شماره_کارت_۶۲۷۳۸۱۱۱۴۹۳۹۸۵۸۵بانک انصارراضیه ریگی
Forwarded from حسبی ربی
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
‍ "#دوست_خدا"

❤️ دوستِ خالص خدا کسی است که از چیزی نگران نیست،

آشفته و پریشان نمی شود، نه ترس دارد نه اندوه،

رها از وابستگی ها و تعلقات است، مالک چیزی نیست و در عین حال همه چیز به موقع در خدمت اوست،

کارهایش بی توقّع است، انجام می دهد و می گذرد، منّت گذار نیست،

نه ظلم می کند و نه ظلم می پذیرد، همواره در حال است، با حال است، جز حال زمانی را واقعی نمی داند،

بخشنده و مهربان است، ستار و پوشنده است، فضول نیست، تجسس نمی کند،

حرص نمی زند و همواره به آنچه که هست راضی است.

دوست خدا، اخلاقش همچون خود خداست،

فراتر از تضادها و بگو مگو ها زندگی می کند.

ذهن او اسیر هیچ معلوماتی نیست.

علم او، حضور خداوند است. تر و تازه است، زنده است.

او در "خیر" ساکن است. پس برای همه امین و قابل اعتماد است.


‎حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
‌‌..C᭄• ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌

💖 گاهى فراموشَت مي كنيم،
لابلاىِ تمامِ روزمرگى هاىِ بى سر و تهمان
فراموشىِ مان را ببخش

💖 گاهى يادمان ميرود
 قربان صدقتان برويم،
فراموشىِ مان را ببخش

💖 گاهى فراموش مي كنيم
خدا را شاكر باشيم،
براىِ سلامتى ات،
براىِ نفس كشيدنت...
فراموشىِ مان را ببخش..

💖 گاهى در هر سن و سالى،
كودك مي شويم،
ياغى مي شويم
گستاخىِ مان را ببخش
اصلاً تو آفريده شدى
براى بخشيدن
براى چشم پوشيدن
وقف كردنِ زندگى ات براى عزيزانَت...

💖 دعاىِ خيرت اگر نباشد،
ناتوانم قدم از قدم بردارم

به افتخار سلامتی همه مادران عزیز  و شادی روح مادران سفر کرده🥰😘

دنیااا وآخرتتون آباد مادرای عزیز🙃❤️
‌‌‌‎‌‌‎‌حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
مأیوس شدن از من بدست آمده از بین خواهد رفت . اگر آنها با این فکر ازدواج کرده اند که من مرده ام ، از رفتنم زندگی آنها بی لذّت خواهد شد.مرا ببینید پشیمان می شوند. زخم های قدیمی عذرا تازه خواهد شد. لذا بهتر این است که از آنها دور بمانم و آنها را در سیه بختی خود شریک نکنم. وجدانش با این خیالات موافقت کرد. در یک لحظه خیال مجاهد به عزم و عزم به 

یقین مبدل شد ، نعیم قبل از برگشتن چند قدم به طرف خانه پیش رفت و نگاهی پر حسرت به طرف آرامگاه آرزوهایش انداخت . می خواست برگردد که صدای پای کسی او را متوجه کرد . عبدالله و عذرا از اتاقی خارج شدند و به صحن حیاط آمدند. عبدالله بجای لباس دامادی زره پوشیده و عذرا شمشیر به کمرش می بست . او کمی تعجب کرد و در گوشه ی در ایستاد. او حدس زد که عبدالله برای جهاد می رود. نعیم زیاد هم حیران نشد همین توقع را از برادرش داشت. عبدالله سلاح به کمر بست و به طرف اصطبل رفت. از آنجا اسبش را گرفت و دوباره نزد عذرا ایستاد.  » عذرا تو که غمگین نیستی؟« من که دوست دارم که من هم همینطور زره بپوشم و به جنگ  « عذرا سرش را تکان داد و گفت: نه و آنکه ادامه داد:  ».برم عذرا ! من می دونم که تو خیلی شجاعی اما در طول روز من تو رو زیر نظر داشتم من فکر می کنم هنوز هم باری در دلت هست که از من پنهان می کنی. البته من می دونم . نعیم فراموش شدنی نیست . عذرا ! ما همه از نزد خدا اومدیم و به نزدش بر می گردیم . اگه او زنده می بود حتماً بر می گشت . فکر نکن من کم دوستش داشتم امروز هم اگه برگشتنش به قیمت جونم تموم بشه من حاظرم جونمو بدم کاش تو فکر کنی که من هم مانند تو در این دنیا تنهام ،  ».بعد از فراق مادر و نعیم من هم در این دنیا کسی رو ندارم ، اگه سعی کنیم شاید بتونیم همدیگر رو خوشحال کنیم من سعی خودمو می کنم « عذرا جواب داد: ».  در مورد من زیاد فکر نکن . در اسپانیا مأموریت خطرناکی ندارم. اون کشور تقریباً فتح شده چند جا باقی مونده که « فکر نکنم بتونند استقامت کنند . من خیلی زود بر می گردم و تو را با خودم می برم ، حداکثر تا شش ماه بر می گردم 
».  عبدالله خداحافظ گفت و بر اسبش سوار شد . نعیم در پناه درخت خرمایی پنهان شد ، عبدالله از در حیاط بیرون شد نگاهی یگر به عذرا کرد و اسبش را تاخت. 
*** 
روشنی صبح نمودار می شد عبدالله اسبش را می تاخت و می رفت. از عقب صدای سم اسبی دیگر بگوشش رسید ، برگشت و نگاه کرد . اسب سواری با سرعت زیاد می آمد عبدالله اسب خود را متوقف کرد و با دقت اسب سوار را 

نگریست. او صورتش را با کلاه خود پوشانیده بود. عبدالله نگران شد و می خواست با اشاره ی دست او را متوقف کند اما بدون توجه به اشاره ی عبدالله از کنارش گذشت .  نگرانی عبدالله بیشتر شد و به تعقیبش پرداخت. اسب عبدالله تازه نفس بود و خیلی زود به او رسید. عبدالله نیزه را بلند کرد و گفت:   اگه دوستی بایست و اگه دشمنی برای جنگیدن آماده شو« ».  اسب سوار ایستاد. من می خواستم بدونم شما کی هستی؟ برادرم عیناً مثل شما روی اسب  « عبدالله گفت معذرت می خوام و ادامه داد می نشست و لگام اسب رو هم همینطور می گرفت ، قد و قامتش هم کاملاً مثل شما بود. می تونم اسم شما رو بپرسم  »؟ اسب سوار ساکت ماند.  » شما نمی خوای حرف بزنی ؟ من می پرسم اسم شما چیه ؟... نمی خوای چیزی بگی ؟«  اسب سوار باز هم ساکت ماند.  » من می تونم صورت شما رو ببینم؟ شما نمی شنوی؟«  ببخشید ، اگر بر اثر حادثه ای نمی خواید حرف بزنید ، حداقل صورت خودتونو نشون بدین . اگه شما جاسوس هستی باز هم نمی ذارم از اینجا بری .»  عبدالله این را گفت و اسبش را نزدیک اسب او برد و با نوک نیزه کلاه خود او را کنار زد . همین که نگاهش به غریبه افتاد جیغی زد و نعیم ، نعیم گفت. چشمان نعیم اشکبار بود.  هر دو برادر از اسب پیاده شدند و همدیگر را در آغوش گرفتند.  عبدالله در حالی که پیشانی نعیم را می بوسید گفت: تو خیلی احمقی ! و ادامه داد: چرا بی توجهی کردی ! و فکر نکردی که مادر تو خونه منتظرته ، برادرت تمام دنیا رو دنبالت گشته و عذرا هر روز روی تپه های روستا راهتو می  »بینه ، تو به هیچ چی توجهی نکردی خدا می دونه کجا رفته بودی ؟ نعیم تو چکار کردی؟ نعیم بجای جواب دادن روبروی برادرش ساکت ماند. چشمهایش آئینه دار کیفیت قلبش بود. عبدالله از سکوت او 

متأثر شد. بار دیگر نعیم را در آغوش گرفت و گفت:  تو حرف نمی زنی اینقدر از من متنفری که صورتتو پوشوندی و از کنارم گذشتی . نعیم! بخاطر خدا چیزی بگو ، از « کجا اومدی ؟ و کجا داشتی می رفتی؟ من به سند رفتم و دنبالت گشتم ، اما هیچ خبری از تو نبود ، تو چرا خونه  »نیومدی ؟ داداش ،خواست خدا نبود که من خونه برگردم « نعیم نفس سردی کشید و گفت: .»  »آخه تو کجا بودی؟ « عبدالله گفت:  نعیم در جوابش سرگذشت خود را با اختصار بیان نمود اما ذکر زلیخا را نکرد و همچنین نگفت که دیشب پشت دیوار خانه ایستاده بود. وقتی
نعیم داستان خود را تمام کرد هر دو برادر چند لحظه ای به طرف یکدیگر نگریستند، عبدالله پرسید: » تو بعد از آزادی چرا خونه نیومدی؟« نعیم جوابی نداشت و ساکت ماند. »حالا بجای خونه کجا داری می ری ؟« عبدالله پرسید: داداش من برای دستگیری ابن صادق به بصره می رم تا نیرو آماده کنم« .» .» من یه چیزی می پرسم ، امیدوارم دروغ نگی « عبدالله گفت: .» بپرسید « » تو به من بگو که بعد از آزادی کسی به تو گفته بود که عذرا می خواد عقد بشه؟« نعیم بطور نفی سرش را تکان داد. » حالا می دونی که عقدش با من شده؟« .» بله ، به شما تبریک می گم« » تو روستا رفته بودی؟« بله« » » خونه رفتی؟ «


نه« » .» چرا؟ شاید فکر کردی که در حق تو اجحاف کردم« نه این اشتباهه ، من به این خاطر خونه نرفتم که نمی خواستم موجب ناراحتی شما و عذرا بشم. من می « نعیم گفت: دونم که شما در مورد برگشتن من نا امید شده بودین و احساس می کردین که عذرا در این دنیا تنهاست و به شما نیاز داره ، نمی خواستم خونه بیام و با تازه کردن زخم های قدیمی عذرا زندگی رو براش تلخ کنم ، قدرت خداوند چندین مرتبه با اشاره به من گفته بود که عذرا مال من نیست. تقدیر شما رو محافظ اون امانت منتخب کرده ، نمی خوام با تقدیر بجنگم. داداش من خوشحالم ، خیلی خوشحالم چون مطمئنم که شما و عذرا می تونید همدیگر رو خوشحال و .»خوشبخت کنید و این تنها آرزوی منه. شما لطف کن و هیچ وقت به عذرا نگو که من زنده ام و با شما ملاقات کردم نعیم، تو چی رو می خوای از من پنهان کنی ؟ این معمایی نیست که من نفهمم، چشمات، شکل و صورتت لب و « لوجه ات از همه ظاهره که تو زیر بار بزرگی از غم موندی ، عذرا بخاطر من این ایثار رو کرده و اون هم با این خیال که ...»شاید .»که شاید من مُردم « نعیم گفت: اُف ، نعیم ، شرمندم نکن ! من خیلی دنبالت گشتم اما« ...» .»خواست خدا همین بود « نعیم صحبت عبدالله رو قطع کرد و گفت: عبدالله نتوانست دیگر چیزی بگوید. اشک از چشمهایش جاری بود و مانند »... نعیم! نعیم تو فکر می کنی که من « »داداش! یه حرف معمولی رو چرا اینقدر اهمّیت می دی؟ «مجرمی بی گناه روبروی برادرش ایستاده بود . نعیم گفت: کاش این حرف معمولی بود. نعیم ! این سفارش مادر بود که عذرا رو تنها نذارم اما اون تو رو « عبدالله جواب داد: فراموش نکرده ، اون مال توست ، من برای خوشی تو ، عذرا رو طلاقش می دم ، اگه بتونم خونه ی خراب شده شما رو .»آباد کنم اون قدر مطمئن می شم که نگو داداش! بخاطر خدا این کار رو نکن. با این کارت زندگی هر سه ی ما تلخ می شه من در نظر خودم تحقیر می شم، ما « .»باید بر تقدیر راضی باشیم » اما وجدانم به من چی می گه؟«

نعیم تبسمی آرام بخش بر لبانش آورد و گفت: .» رضایت من هم در ازدواج شما شامله« » رضایت تو ! چطور مگه؟« .» دیشب من همونجا بودم « » کی؟« .» قبل از نکاح شما ، من بیرون خونه ایستادم و از تمام اوعضاع اطلاّع پیدا کردم« » چرا خونه نیومدی؟« نعیم ساکت ماند. .» شاید برای اینکه نمی خواستی صورت برادر خود پرستتو ببینی« نه به خدا برای این نبود بلکه من جلوی برادر بی عرضم اظهار خود پرستی رو کم ظرفی می دونستم، درسی که شما « .»به من دادین هنوز در دلم نقش باقیه !»درس من« .» بله ، شما به این درسو دادین که اُنس و محبتی که خالی از شوق ایثار باشه لائق محبت گفتن نیست« من حیرانم که چطور این انقلاب در اخلاقت اومده . راستشو بگو تصوّر کسی دیگه که جای عذرا رو در دلت نگرفته ، « اگر چه من مشکوک نیستم، اما عذرا در ابتدا اینطور شکی جلوی مادر ذکر می کرد من مطمئن بودم که تو قصداً می .»خوای از ازدواج کناره گیری کنی نعیم ساکت ماند نمی دانست باید چه جوابی بدهد. واقعه ی کودکی او و عذرا از جلوی چشمانش می گذشت زمانی که او دست عذرا را گرفته و داخل آب رفته بود و عبدالله بخاطر نجات داداش گناه او را به گردن گرفته بود ، نعیم هم با اقرار جرمی ناکرده می توانست برادرش را مطمئن کند. !»بگو نعیم« از سکوت نعیم شک عبدالله بیشتر شد او در حالی که بازوی نعیم را گرفته تکان می داد گفت: نعیم به طرف عبدالله لبخندی زد و گفت: .» بله داداش! من دیگری رو تو قلبم جا دادم«

»حالا به من بگو با او ازدواج کردی؟ « عبدالله نفس راحتی کشید و گفت: . » نه« » مشکلی در پیشه؟« نه« » » کی ازدواج می کنی؟« .» خیلی زود« » خونه کی می ری؟« بعد از دستگیری ابن صادق« .» خیلی خوب من زیاد سؤال پیچت نمی کنم. اگه دستور نمی بود که خیلی زود خودمو به اندلس برسونم حتماً برای « .»ازدواجت صبر می کردم امیدوارم که تا برگشتنم ابن صادقو دستگیر و به خونه برگشته باشی ان شاءالله« » هر دو برادر همدیگر را در آغوش گرفتند و سوار بر اسبها شدند. ظاهراً نعیم عبدالله را مطمئن کرده بود اما قلبش می تپید. او از سؤالات عبدالله هراس داشت و در تمام راه از برادرش در مورد وقایع اندلس سوال می کرد ، بعد از
چند کیلو متر به چهار راهی رسیدند که در آنجاراهشان جدا می شد . نعیم برای خداحافظی کردن دستش را بطرف عبدالله دراز کرد و اجازه خواست. نعیم! چیزهایی که به من گفتی حقیقته یا فقط می خواستی منو تسلی « عبدالله دست نعیم را در دست گرفت و گفت: »بدی؟ » به من اعتماد نداری؟« .» اعتماد دارم« عبدالله دست نعیم را رها کرد و او بدون هیچ توقعی لگام اسب را به جاده ی مقابل »! خیلی خوب ، پس خداحافظ « چرخاند و رفت.تا زمانی که آخرین پرتو از نعیم بنظر می رسید عبدالله ایستاده بود و او را تماشا می کرد و وقتی از نظر غائب شد عبدالله دست به آسمان بلند کرد و دعا کرد: ای مالک جزا و سزا ! اگر خواست تو بوده که عذرا رفیق زندگی

من بشه من از تقدیر شاکی نیستم. خدا کنه هر چه نعیم گفت درست باشه . اگه حرفهای او راست نیست باز هم تو اون حرفهارو راست بگردان . ای رحیم! خانه ی ویران دل او را آباد بگردان . اگر کار نیکی از من لائق زحمت تو بوده به .» عوضش نعیم را در دنیا و آخرت سرشار از خوشی بگردان قبل از رسیدن نعیم به بصره برای دستگیری ابن صادق اقداماتی شده بود. اما هیچ سراغی از او نبود. نعیم با فرماندار بصره ملاقات کرد . سرگذشت خود را بیان کرد و برای برگشتن به ایالت سند اجازه خواست. برای فتح سند محمّدبن قاسم کافی است ، او مانند « فرماندار بصره بر زنده برگشتن نعیم اظهار مسرّت کرد و گفت: توفانی لشکرهای ترسوی راجه ها را زیر پا کرده و در طول و عرض سند پرچم اسلامی را نصب می کند. حالا برای فتح کل ترکستان نیاز به افراد جان نثار و جان بر کف داریم. قتیبه بر بخارا حمله کرده اما موفّق نشده. لشکری از کوفه و بصره برای کمک به او می ره . دو روز قبل پانصدنفر از اینجا رفته اند ، اگه شما بکوشید می تونید اونها رو در راه گیر بیارید. در این شکی نیست که محمّدبن قاسم در ایالت سند دوست شماست اما ژنرالی چون قتیبه بن مسلم هم از .» جوهر مردم شناسی خالی نیست، او قدر شما رو می شناسه من نامه ای به اسم او می نویسم
من به این خاطر به جهاد نمی رم که کسی قدر منو بدونه هدف من ادا کردن حکم « نعیم با بی توجهی جواب داد: خداست. من همین امروز از اینجا حرکت می کنم . شما مواظب ابن صادق باشید وجود او برای این دنیا خیلی .»خطرناکه من خوب می دونم برای از بین بردنش سعی خودمو خواهم کرد. دستور دستگیری او از دربار خلافت آمده . اما « .»هنوز هیچ سراغی از او نیست . شما هم مواظب باشید ممکنه او به ترکستان گریخته باشه نعیم از بصره مرخص شد او در زندگی با حواثی غیر معمولی دچار شده بود اما سرعت رفتار اسب مجاهد و شوق شهادت همچنان جوان بود.
***
فاتح

قبل از حمله کردن محمّدبن قاسم بر ایالت سند قتیبه بن مسلم باهلی از دریای جیحون عبور کرد و بر بعضی از ایالت های ترکستان حمله برد و بعد از کسب چندین پیروزی بر اثر کمی نیرو و غذا و سرمای بسیار مجبور شد به مرو برگردد و در آن اقامت کند او در موسم گرما دوباره با لشکر کوچک خود از دریای جیحون گذشت و چند منطقه را فتح کرد . قتیبه بن مسلم هر سال در موسم گرما چند منطقه از ترکستان را فتح می کرد و با آمدن سرما به مرو بر می گشت . او ق بر شهر مشهوری از ترکستان به نام بیکندر حمله برد. هزارها ترکستانی برای دفاع از شهر جمع شدند. 87در سال قتیبه با وجود تعداد کم نیرو و غذا با صبر و استقامت شهر را محاصره کرد بعد از دو ماه محاصره حوصله اهل شهر به ه.ق جنگ 88 سر آمد و تسلیم شدند. قتیبه بعد از فتح بیکندر به طور منظم شروع به فتح ترکستان کرد . در سال خونریزی با لشکر بزرگ سعد صورت گرفت قتیبه بعد از موفقّیت در این جنگ چند ایالت دیگر ترکستان را فتح کرد و به بخارا رسید. لشکر بی سروسامان در موسم سرما نتوانست مدت زیادی شهر بخارا را در محاصره بگیرد. قتیبه بدون هیچ موفقّیتی مجبور به عقب نشینی شد اما همّت را از دست نداد و بعد از چند ماه دوباره بخارا را در محاصره خود گرفت در همین هنگام نعیم همراه پانصد نفر دیگر به لشکر قتیبه پیوست و بعد از چند روز دوست صمیمی آن ژنرال شجاع و جهاندیده گردید. قتیبه در زمان محاصره ی بخارا با مشکلات بسیار سختی مواجه شد. مشکل بسیار بزرگ این بود که او از مرکز دور بود. رسیدن کمک در وقت نیاز کار آسانی نبود. برای حمایت از شاه بخارا افراد بسیار زیادی از ترکها و سغدی ها جمع شده بودند ، مسلمانان با منجنیق بر دیوار شهر سنگ پرتاب می کردند و برای آخرین حمله آماده می شدند که لشکری بزرگ از ترکها از عقب مسلمانان ظاهر شد. مسلمانان فکر شهر را رها کردند و متوجه لشکر شدند و هنوز جای پایی پیدا نکرده بودند که اهل شهر هم بیرون آمدند و بر مسلمانان یورش بردند. لشکر اسلام در محاصره ی دو لشکر کفر در آمده بود. از یک طرف مهاجمان رسیده بودند و از طرف دیگر اهل شهر تیر اندازی را شروع کرده بودند ، لشکر اسلام دچار سراسیمگی شد و زمانی که پای استقامت سربازان اسلام به لرزه افتاد زن های عرب آنها را ا
❀°
🦋°❀°
°❀°🦋°❀


#تلنگرانہ

دوستم یک‌سال درگیر دادگاه و طلاق بود با کلی مشاوره و پا درمیونی بقیه ام زندگیشون برنگشت،
یه روز از خانمش میخواد که باهم‌برن بیرون
تا راجب کوچک‌ترین مسائلی که ناراحتشون کرده صحبت کنن
یه دسته گل و هدیه میگیره براش و میره دنبالش، وقتی صحبت میکنن خانمش از بزرگترین بحث‌ها شروع میکنه به حرف زدن تا جایی که یادش میومده چی ناراحتش کرده بهش میگه
بعد اون روز زندگیشون تغییر کرد
چندباری دوباره باهم بیرون رفتن و بعدش خانمش برگشت.
و زندگیشون خیلی بهتر از قبل شد،
یکی از قول‌ها و شروطی که گذاشتن،این بود: «در هفته یک‌روز
راجع به هر چیزی که ناراحتشون کرده حرف بزنن و حلش کنن»
آدم اگه حرف نزنه؛ دلخوری هاش کم کم رنگ کینه میگیره یه مدت که بگذره، رنگ نفرت میگیره،
و در بد ترین حالت رنگ بی‌تفاوتی و بی‌حسی به آدما رو میگیره..
یه سری حرفا شاید کوچک و بی اهمیت به نظر بیان اما تکرار اون‌ها فاجعه به بار میاره...!

|زمان|
حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9
2024/10/03 15:28:10
Back to Top
HTML Embed Code: